دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

سفر نامه ی رافتینگ قسمت اول

خووووب ، سلام به روی گل دوستان نازنینم 

قربون همگیتون که چراغ خونه رو روشن نگه داشتین ، اورژانس کامنت دونی رو هم با انواع طب های سنتی و مدرن و بانداژها و پانسمان های مختلف و معجون های گیاهی و شیمیایی راه انداختین و الحمدلله همدیگه رو هم شفاء دادین 

تو کل سفر ، به یادتون بودم و سعی میکردم همه چیز رو به حافطه م بسپارم تا الان  که میخوام براتون تعریف کنم ، طوری بگم که بتونید حال و هوای اونجا رو حس کنید

بهتره از اول اول سفرمون براتون تعریف کنم ...

قرار بود همه ساعت بیست و یک روز پنجشنبه بیست و ششم تیرماه در میدان ونک جمع بشیم و ساعت حرکتمون هم بیست و یک و سی دقیقه بود .

از بعد از ظهر ،همه ی وسایلمون رو جمع کرده بودیم ،تاکسی سرویس اومد دنبالمون و سر وقت به میدون رسیدیم . وقتی وسایل نسبتا" مختصرمون رو از تاکسی بیرون آوردیم و حواسمون بود که چیزی جا نمونه ، مهردخت آروم صدام کرد و گفت:

مامان ، بنظرم این چند نفر توریستند و دنبال آدرس می گردند ، من کمکشون کنم؟

گفتم : آره دخترم خیلی هم خوبه .

خلاصه مهردخت با یه قدم بلند و لبخندی به چهره ازشون پرسید که کمک لازم دارند ؟

اونا هم با خوشحالی تشکر کردند و گفتند : 

دنبال یه رستوران خوب و مناسب برای شام می گردند . 

مهردخت هم گفت : به نظر من ، فود کورت جام جم انتخاب خوبیه . به تاکسی بگید همین خیابون ولی عصر رو به سمت بالا بره . 

اونا پرسیدند : اون اطراف چیزی هست که ما بشناسیم ؟ 

مهردخت هم گفت : رو به روی پارک ملت 

توریست ها با شنیدن اسم پارک ملت ، ذوق کردند و گفتند پارک قشنگیه .. به مهردخت هم گفتند تو خیلی قشنگ صحبت میکنی از کدوم کشور اومدی؟ 

مهردخت هم گفت ک من ایرانی هستم 

اونا گفتند:  آخه بار سفر دارید ، فکر کردیم شما هم توریستید .

مهردخت گفت: ما برای تعطیلات داریم میریم رافتینگ .

اونا خیلی تعجب کردند و گفتند مگه ایران رافتینگ داره ؟؟ مهردخت گفت : بعله ، داریم میریم اطراف اصفهان

که بازم ابراز احساسات کردند که اصفهان شهر بی نظیریه و خوش بحالتون .

مهردخت پرسید : شما از کجا اومدید ؟

گفتند : پرتغال .

خلاصه کلی به ما لبخند زدند و شست هاشونو به علامت اینکه سفرمون خوش بگذره حواله ی ما دادند و به من اشاره کردند که مهردخت خیلی عاااالیه و این حرفا(فکر کنم از روی شباهت فهمیده بودند مادر و دختریم ) مینا هم هول شده بود میگفت : من خاله شم 

عاقا ما که از قبل میدونستیم زبان انگلیسیه مهردختمون حرررف نداره ولی جدا" فکمون خورد زمین از این لهجه ی دخترکمون و کلی خودمونو باد کردیم و دست آخر گفتم : ماااادر حلالت باشه هر چی خرجت کردم 

پس با یه روحیه ی خیلی خوب و غب غب باد کرده همسفرهامونو پیدا کردیمو و رفتیم سوار اتوبوسمون شدیم . البته اکیپ خودمون تقریبا" شونزده ، هفده نفر بودیم . کل تورمون هم چهل و پنج نفره بود .

لازم به ذکره که ما آژانس مسافرتی دالاهو رو برای مسافرتامون انتخاب میکنیم . و برنامه ی سفرمون به این صورت بود :

آموزش اصول اولیه قایق سواری و Rafting در رودخانه خروشان، هیجان شنا در رودخانه، پیاده روی در طبیعت کوهرنگ و تجربه همنشینی با عشایر بختیاری در ییلاقات زردکوه، بازدید از آبشار شیخ علیخان.

اونشب همگی تو اتوبوس با هم آشنا شدیم و دیدیم که عجب همسفرهای گلی داریم ... همگی مثل خودمون بودند اهل تفریح دستجمعی ، کاملا" جنبه ی شوخی و شادی رو داشتند و موقع معرفی هرکس چیزی برای گفتن از خودش داشت . این رو خاطر نشان کنم که آژانس دالاهو نسبت به آزانس های دیگه کمی گرونه ، ولی من به دلایل شخصی ، کاملا" راضیم .

 اونشب همه ش گپ زدیم و از اطلاعات مفیدی که لیدرمون آقای میثم امامی در اختیارمون میگذاشت استفاده کردیم . تعریف آقای امامی که یکی از بهترین ها در این رشته شناخته شده ست رو زیاد شنیده بودم ولی تو این سفر فهمیدم که این یه حقیقته و صرفا" تعریف نیست .

تقریبا" هفت صبح برای صرف صبحانه  به رستورانی رسیدیم. بعد از صبحانه ، لباس های مخصوص رافتینگمون رو پوشیدیم .. قرار بود لباس ها سبک و کاملا" پوشیده باشند تا هم وقتی خیس میشیم سنگین نشیم و در ضمن از آفتاب سوختگی جلوگیری بشه . بعد از تعویض لباس ها دوباره یک ساعت به پیش رفتیم . تا بالاخره به محل رودخانه رسیدیم .

اونجا کلاه های ایمنی و جلیقه های نجات رو پوشیدیم و پاروهامونو تحویل گرفتیم ، بعد آماده ایستادیم تا اصول اولیه رافتیگ رو آموزش ببینیم .

لیدر مخصوص رافتینگ  با لهجه ی شیرین اصفهانی  برامون صحبت میکرد و هیجان ما برای شروع کار ، بیشتر میشد .

 


بعد از آموزش تقسیم و هر هشت نفر سوار یه قایق شدیم .


همون اول بهمون دستور دادند که سر شوخی رو باز کنیم و شروع کنیم همدیگه رو خیس کردن 


به مدت 5 ساعت یه قایق سواری مهیج و عااالی رو تجربه کردیم .. بازوهامون از درد تیر میکشید ولی خیلی کیف میداد .. با پیچ و خم رودخونه پارو زدیم گاهی لای سنگا گیر کردیم ولی با آموزشی که دیدیم و دستوراتی که لیدر رافتینگمون میداد و اجرا می کردیم ، از مهلکه نجات پیدا میکردیم .

یه جاهایی هم اجازه داشتیم بپریم تو آب و خودمونو بسپریم به جریان تند و خروشان رودخونه .. اینجاش خیلی کیف میداد .

بین مسیر به سمتی رسیدیم که دوباره پهلو گرفتیم و اومدیم تو ساحل . بعد دور هم هندوانه خودیم و عکس انداختیم .. لیدرها با وجودی که زیر آفتاب بودند و کار هرروزشون بود ، دست از شوخی و سربه سر گذاشتن بر نمیداشتند و هرکاری میکردند تا بهمون خوش بگذره . همین جا از یه ارتفاعی بالا میرفتیم و با دور خیز می پریدیم تو رودخونه ... خیلی ها ترس داشتند و سعی میکردند اونجا با ترسشون روبه رو بشن و سقوط کنند .


بالاخره  رافتینگمون تموم شد و سلانه سلانه و خیس خیس به سمت اتوبوس راه افتادیم . اونجا همه ی خانوم ها رفتند بالا که لباس عوض کنند و بعد  آقایون . اما هرچی بیچاره ها التماس کردند که زود باشید انقدر که ما خانوما دنگ و فنگ داشتیم ، آقایون زیر آفتاب خشک شدند و با همون لباسا اومدند سوار شدند و کلی هم برامون دست گرفتند که چون خانوما میک آپ عروس داشتند ، نوبت به ما نرسید 

از اینجا به سمت همون رستوارن صبحی حرکت کردیم و 45 نفر عینه گرگ گرسنه به بخت غذاهامون افتادیم 

بعد از غذا دوباره شش هفت ساعت رانندگی داشتیم تا به دامنه ی کوهرنگ و محل کمپ رسیدیم . قبل از اون یه سوپر مارکت بود که برای شام شب خرید کردیم . ما تصمیم گرفتیم یه املت مشتی رو هیزم بپزیم .

چادر های سفید رنگ در دامنه ی کوهرنگ و کنار رودخانه به پا شده بود که ما زنونه مردونه ش کردیم و شش تا خانوم تو یه چادر به راحتی خوابیدیم .. انصافا" لوازم خواب بسیار تمیز بود ولی من نصف چمدونم از ملحفه و رو بالشی  پر شده بود ، البته کیسه خواب هم برای احتیاط برده بودیم . بعد از اینکه شام رو خوردیم ، من طبق نقشه ، چیزی رو بهانه کردم و مهردخت رو به سمت چادر ها بردم .. چند بار اصرار کردم لباسش رو عوض کنه و کمی هم دست به سر و کله ش بکشه ، اما با ناراحتی و غر غر قبول نکرد و با آستین بلند و جوراب و شال که به کله ش پیچیده بود خودش رو استتار کرده بود و هی نق می زد که من رو آوردی وسط جک و جونور ها ... حالا من چیکار کنم ؟ چرا نگفتی شرایط اینه و این حرفاااا . (یکی از بزرگترین ضعف های مهردخت همینه ، " وحشت از حشرااااات" ، شاید دلیل اصلی من برای این مسافرت همین بود که مهردخت از زندگی شهری فاصله بگیره و مجبور شه شرایط صحرایی رو تجربه کنه )

وقتی برگشتیم به سمت سیاه چادر اصلی که شام رو خوردیم و عمومی بود ، همه نشسته بودند و آماده بودند ، مهردخت رو تعارف کردند بالای مجلس بشینه ، طفلی مهردخت هم آویزووون و کلافه مونده بود چرا انقدر تحویلش میگیرند ... بالاخره خاله میناش با یه کیک گنده که از تهران سفارش داده بودیم و با بدبختی تا اونجا برده بودیم ، وارد شد .

قیافه ی بهت زده ی مهردخت جدا" دیدنی بود 


همه ی اهالی تور بهش تبریک گفتند و حسابی خوشحالش کردند . و مهردخت پایان پانزده سالگیش رو در شرایطی بسیار متفاوت و خاطره انگیز در ذهنش ثبت کرد .

جالب اینجاست که مرتب به من می گفت مامان چرا بهم نگفتی من یه لباس خوشگل بپوشم ؟ گفتم ک برو مهردخت ، سر به سرم نذار که از بس غر زدی دیوانه شدم .

از همون موقع بود که یخش باز شد و فردا صبح دیگه کاملا با شرایط مانوس شده بود .

اونشب رو در چارد کمپ و با صدای روحنواز رودخانه ای که در چند قدمیمون جاری بود و یکی از اصلی ترین رودهایی که به کارون رو تشکیل میده به خواب رفتیم .

**********

ادامه ی سفر در پست بعد .

گل های زیبا رو با مهردخت عزیزم از دامنه های کوهرنگ برای وجود عزیزتون آوردیم . 

دختر رویاهای دریا تولدت مبارک


 

بیشتر نمرات دانشجویان آمده ، یه تعداد کمی از دوستان هم ، هنوز هر یکساعت یک بار ، سایت دانشگاهشون رو چک میکنند، ببینند  اون یکی دو نمره ی آخری هم آمده یا نه ، اما هیچکس این روزها امتحان نداره ، تو افکار خودم غرق شدم و به پونزده سال قبل همین روزها برگشتم .

همون روزها که با اون شکم بزرگ و سنگینم ، سر خیابون یخچال می رسیدم و توی کیفم ،  پر از جزوه و کتاب بود...به همون روزای امتحان آخرین ترم کارشناسی ...

 اون روزا به دانشگاه که نزدیک می شدم و یادم می افتاد که باید سر جلسه ی امتحانی بنشینم  که درسش رو خوب بلد نیستم ، توی دلم یه موجود مرموز سر طشت رخت می نشست و لباس چرکاشو آآآی چنگ میزد ...

 هم زمان با این شست و شوی پر التهاب ، مهردخت هم عینه ماهی بازیگوش رود خونه ، شروع به ورجه وورجه میکرد ، خودم حس می کردم  که دیگه از تنگی جا کلافه ست  ... با دست و پا و گاهی کله ش ،  محکم به دیواره ی شکمم میکوبید .

به  ناچار دستم رو میگذاشتم رو جای ضربه و با لبخند میگفتم :  یواش مامان جون ، یواش ....

آروم بگیر دختر من .. مامان امتحان داره ، به سلامتیت ، هیچی هم بلد نیست .

************

چه ساده بودم وقتی فکر میکردم ، بزرگترین مشکلم اینه که بارداری ، حسابی خسته م کرده و مدت هاست برای اینکه روی شکمم بخوابم دلم لک زده ...

چه ساده بودم وقتی فکر می کردم ، بزرگترین مشکلم اینه که دارم زایمان زودرس انجام میدم ، چه ساده بودم وقتی ....

بله ، درسته ، همه ی ساعت های پر تب و تاب و تلخ و شیرین این پونزده سال رو پشت سر گذاشتم و به امروز رسیدم ، به پایانپانزدهمین سالروز تولد عشقم ، دخترم ، جگر گوشه ی عزیزم ...

مهردخت بی همتام .

**********

نازنین مادر ، زیبای شیرین من ،دختر مااااهم ، تو بزرگترین هدیه ی زندگیم هستی ، آسون به دستت نیاوردم و تقریبا" همیشه برای داشتن تو جنگیدم..

در کوره راه این سالها که رفت ، مونس کوچولوی من بودی که پا به پام تو همه ی سر بالایی های زندگیمون دست همو رها نکردیم و راه رو از بیراه تشخیص دادیم و گذشتیم .

گرچه زندگیت آسون نبود ، گرچه تو لایق بهترین ها بودی ، ولی باهمه ی سختی های زندگی من ، با کم و کاستی های با من بودن و با همه ی ناملایمات، ساختی و برومند و بالنده شدی .

نازنین زیبای من ، هیچ چیز در این دنیا بدون رنج و زحمت به دست نمی آید ، هیچ گنجی بدون پوست انداختن و خون دل خوردن نصیب کسی نمیشود و من هنوز هم برای ازدواج با پدرت ، سجده ی شکر بجا می آورم چون ، گنجی بی نظیر ، مانند تو  ، از آن من شد .

ستاره ی پر نور آسمان من ، ادامه ی قصه زندگی من و تو ، معمای پیچیده ی دیگریست که لحظه به لحظه و روز به روز در کنار هم ورق خواهیم زد و خواهیم خواند ، امیدوارم همیشه  تن هایمان سالم و لبخند به لبهایمان باشد و عشقمان مثل همین پانزده سال گذشته ، پردوام و بی زنگار بماند .

نازنین من ، ایمان داشته باش ، در هرلحظه از زندگیت ، هر کجا که باشی و باشم ، همه ی وجودم متعلق به توست ...

در هر موقعیت و حال و هوایی ، دست از حمایت و پشتیبانی تو برنمی دارم و عزیزترین برای من خواهی بود .

 حتی در تلخ ترین ساعت هایی که ممکن ست احساس گزنده ی تنهایی به سراغت آمده باشد ، مهربانوت  رو به یاد بیاور و مطمئن باش جسم و روح و همه ی وجودم باتوست و هرگز تنها نخواهی ماند .

گوهر یکدانه ی من ، جشن میلادت  بر من و تو مبارک باشد .

عاااااشقتم  دختر رویاهای دریا

**********

ساعت 9 شب من و مهردخت و مینا و بردیا ، با تور همیشگی و جمع عزیز دوستانمون عازم رفتینگ ( قایق رانی در رودخانه ی خروشان  استان چهارمحال و بختیاری) هستیم ،امیدوارم شنبه شب با سلامتی به تهران برگشتینگ کنیم .

گل های بهترین روز سال یعنی بیست و ششم تیر ماه تولد مهردخت جانم رو برای تک تک شما دوستان به یادگار گذاشتیم .

************

روروئک هاتون رو خوب و روون برانید و مواظب هم باشید ، لطفا" فاصله ی رورئک خودتون  تا روروئک جلویی رو رعایت کنید ، موقع پیچیدن و دور زدن حتما" راهنما بزنید ، به هم راه بدید و کلا" همه ی قوانین روروئک سواری رو تمام و کمال اجرا کنید تا ان شالله وقتی برگشتم ، تصادفی و جریمه های با دوربین و بی دوربین و تسلیمی و الصاقی ملصاقی نداشته باشیم .

دوستتون دارم و به یادتون خواهم بود .


همسر گزینی

خدا رو صد هزار بار شکر که ، اون زن روانی و کودک آزار که تعطیلات آخر هفته مونو با دیدن اون فیلم کوتاهش به فنا داده بودیم ، دستگیر کردند.

باور کنید اگر دستم بهش میرسید ، با همین دستام نمیگم می کشتمش ولی به قصد کشت میزدمش . " اصلا" هم بزرگواری نمیکردم ، فکر کنم که بیمار روحی بوده و دست خودش نبوده و احتمالا" خودش هم مورد کودک آزاری قرار گرفته بوده و این حرفا ...آقا جون میزدمش دیگه همین و بس .

اصلا" این مدیران مهدکودک های ما متوجه نیستند که در قبال پول هنگفتی که از ملت بدبخت می گیرند و قراره جگر گوشه هاشونو مراقبت کنند، چه مسئولیت سنگینی دارند و هر کسی با بچه ها سرو کار داره باید از یه فیل /تر بسیار سخت و حساس بگذره .

 *************

یه دوست عزیز خواننده ازم درخواست کرده پستی درمورد انتخاب همسر و ملاک هایی که کلا" برای همسرگزینی باید درنظر بگیریم بنویسم .

البته نظر هر دومون این بود که من ، توضیح اضافه ندم و با نظرات جمیع دوستان در کامنت دونی دوست عزیزمون به نتیجه ی مطلوب برسه .

پس فرض کنید یه آفا پسر تحصیل کرده و امروزی ، با شغل خوب مرتبط بارشته تحصیلیش و درآمد نسبتا" خوب توسط خواهر به دختر خانومی که چند سال با خواهرشون دوست بوده معرفی شده . تو مدت آشنایی هیچ حرف جدی رد و بدل نشده بود با این وجود تو خونه ی آقا پسر، دختر خانوم رو " عروس گلم" خطاب می کردند .. حالا تازگی ها دختر خانوم و آقا پسر کمی با هم صحبت کردند تا به روحیات هم بیشتر آشنا بشند ، در حال حاضر دختر خانوم موضوع رو زیاد جدی نمیگیره  مدام تاکید داره حالا چه عجله اییه ، اما آقا پسر جدی گرفته و ته دلش از دختر خانوم خوشش اومده و نمیدونه با شرایط پیش آمده چطور پیش بره و کلا" به چه نکاتی باید توجه بیشتری کنه تا به انتخابش بیشتر مطمئن بشه .

این توضیحات رو دادم که کاملا متوجه بشید که چقدر این دونفر از هم شناخت دارند یا ندارند . راستی خانوم و آقا هر دو شهرستانی هستند ، گفتم که بدونید ، تا موقع نظر دادن شرایط رو متوجه بشید ، چون در این سالهای اخیر ؟، پایخت نشینان کمی تو کمرنگ کردن سنت ها موفق بودند ولی شهرستانی های عزیزمون بیشتر به سنت ها و ارزش های خانوادگی اهمیت میدند .

این گوی و این میدان ، کامنت دونی همچنان فعاله تا همه دور هم از نظرات و تجربیات سودمند یکدیگر  ، استفاده کنیم .

**************

قربون همگی تون ، این گلها رو با مهردخت عزیز برای حضور گرم و صمیمیتون گذاشتیم 

برای اونایی که نمره شون بیسته

یالاخره بیستم تیر ماه هم رسید و تولد بهمن خان گل و بقیه ی دوستان متولد این روز هم از راه رسید .

خدا به همگیتون برکت و سلامت بده و شمارو برای ما نگه داره.

تولدت مبارک دوست عزیز و مهربون این خونه الهی زندگیت به شیرینی این کیک باشه 

**************

خدا خیرتون بده دیشب داشتم کامنتاتون رو میخوندم .. کاملا" روحیه م تغییر کرد ، با اونهمه خستگیم تا ساعت دو ی بامداد دلم نمی اومد کامنت دونی رو ترک کنم .

خدا همه ی رفتگانتون رو رحمت کنه و عزیزانتونو براتون نگه داره ... دلم پر غصه بود ولی با دیدن شور و شوقی که از شما میدیدم ، یادم اومد که چه دوستان و در واقع خواهر و برادرای گلی دارم و چقدر مهمه که تا هستیم قدر همو بدونیم و از لحظه لحظه های زندگیمون در جهت خیر و شادی استفاده کنیم .

*****************

و اما ماجرای تصادف 

راننده ی اون ماشین گردش به چپی ، خودم بودم نسرین جونم و بقیه که حدس زده بودید ، ببخشید که انکار کردم ، والله هرکاری کردم انحرافی بنویسم و هیچ اطلاعی از راننده ها ندم ، نشد... بازم انگار تو قلب و روح من رسوخ کردید و اصل ماجرا رو فهمیدید.

راننده ی مستقیمی هم یه آقا پسر هول و دستپاچه همراه یک عدد دخترخانوم بود .

همونطور که توضیح دادم من پیچیده بودم و کامل رفته بودم ابتدای اون یکی خیابون که آقا پسر عینه عجل اومد تق زد به ته ماشین خوشگلم .

اومدم از ماشینم پیاده شم ، ببینم چی شده که جناب دستپاچه ، بجای اینکه بره عقب یه بار دیگه اومد جلو و دوباره ....

خلااااصه ، با سلام و صلوات اومدیم پایین ، هرکدوممون هم ادعا می کردیم مقصر نیستیم . اما امااان از حرف مررررردم ....

هر ماشینی رد شد با بی ادبی سرشو درآورد و گفت : برو خووونه ززززن ، بشین بادمجونا رو سرخ کن . 

این پسره و دختر خانوم هم عینه مرغ حق هی به من می گفتن :" خانوم مقصری برو ما کار داریم ، بریم به کارمون برسیم ."

بغض گلوی مهربانو رو گرفته بود و داشت خفه ش میکرد .

یاد یه خاطره افتادم ... چند سال پیش میخواستم برم تو طرح ، آژانس گرفته بودم ..

راننده خیلی جوون بود و هی تو انتخاب مسیر اشتباه می کرد یه جایی که کاملا" در حال دور زدن بودیم ، به جای اینکه بره بالای پل ، رفت زیر پل . بهش گفتم : آقا اشتباه رفتی که ...

گفت: آخ ... راست میگید ، الان درستش میکنم .

دنده عقب گرفت ، با وحشت گفتم : ننننننننه ، اینکارو نکن ، خیلی خطرناکه ..

همین که این حرفو ردم یه ماشن اومد ، محکم زد تو صندوق این یکی ..

انقدر شدت ضربه زیاد بود ، که کمر من حسابی درد گرفت ... خلاصه ماشینا متوقف شدند و راننده ها پایین اومدند .

من ایستادم کنار اتوبان که دربست بگیرم ، همون موقع چند تا راننده فضول و عابر فضول تر ، رد شدند و به اون بنده خدا گفتند :

ازعقب زدی ، مقصرررری !!!

در کمال ناباوری من دیدم راننده آژانسم گفت: راست میگن آقا ، باید خسارت منو بدی . 

انقدر نارااااحت شدم ، کارو زندگی رو ول کردم رفتم تو شکم پسره ،

گفتم: خجالت نمیکشی ؟؟ یادت رفت داشتی ددنده عقب میرفتی ؟؟

به اون یکی راننده گفتم : آقا نگران نباش من منتظر میمونم تا پلیس بیاد ....

بهش میگم من مسافر این ماشین بودم و شاهدم که این آقا تو اتوبان و مسیر منحنی که اصلا" دید نداره ، دنده عقب میرفت .

پسره شرمنده شد و بهم گفت : نه خانوم ببخش ، من اشتباه کردم ، وسوسه شدم ..

جلوی این آقا قول میدم که به پلیس حقیقت رو بگم، شما برو به کار و زندگیت برس ....

*********

یادآوری این خاطره باعث شد از شدت ناراحتیم کم بشه و یادم بیفته که ما چقدر مردم بی فرهنگ و بی ادبی داریم که باید تو هر موضوعی نظر بدن و در ضمن انقدر هم بی ادبانه درمورد یه راننده خانوم فکر کنند.

خلاصه آقای افسر خوشتیپی اومد و نظر خودشو اعلام کرد :

چون قسمت عمده ی ماشین من وارد خیابون رو به رو  شده ،و از محل تصادف که نوک ماشین 405 خورده به دمبک ماشین خوشگل من ،  راننده ی اون یکی ماشین بعلت عجله و عدم صبر ، مقصره ...

آقا پسر هم یه جریمه ی حسابی شد که  بیمه نداشت و بعلت عدم تعادل باعث بیشتر شدن خسارت هم شده ، درواقع نظر پلیس این بود که ممکنه راننده دیگه مواد یا الکل مصرف کرده باشه ، و گفت : کار ما با شما تموم نشده .

به پسره گفت : در مورد خسارت ، با خانوم توافق کن .

پسره با گردن آویزون گفت: خانوم چی صلاح می دونید ؟؟

گفتم: فکر میکنم شما مشکل زیاد داری و حالا باید بری جواب آقایونو بدی ، ماشین من بدون رنگ در میاد ولی یادت باشه دفعه دیگه ، تا با راننده خانوم طرف میشی ، نگو مقصررری و حق و ناحق نکن .(در کمال فردین بازی صحنه رو غرور آفرین ترک کردم)

این بود جریان تصادف مهربانو و نظر کارشناسی پلیس . 

*********

دوستتون دارم به اندازه ی همه ی پاکی ها و خوبی های دنیا ، خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه .

با مهردخت جان گل های زیبای بیستم تیر ماه رو برای گل روی شما اینجا گذاشتیم ، ناقابله سهم هرکدومتون رو درنظر گرفتیم . 

تولد بیستم تا سی و یکمی ها مبارررررررررررک 

داداش بهمن ، خیلی مخلصیم هاااا

 

 

 

"خوابیدی بدون لالایی و قصه"


 خوابیدی بدون لالایی و قصه

بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه

دیگه کابوس زمستون نمی بینی

توی خواب گلهای حسرت نمی چینی


دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه

جای سیلی های باد روش نمی مونه

دیگه بیدار نمی شی با نگرونی

یا با تردید که بری یا که بمونی


رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی

قانون جنگل رو زیر پا گذاشتی

اینجا قهرن سینه ها با مهربونی

تو تو جنگل نمی تونستی بمونی

دلتو بردی با خود به جای دیگه

اونجا که خدا برات لالایی میگه

میدونم میبینمت یه روز دوباره

توی دنیایی که آدمک نداره....

تازنین عزیز وقتی کوچولو بودی با همین چشمای همیشه هوشیارت بهمون خیره میشدی و انواع سوالا رو می پرسیدی ....


 حالا چهل روزه که رفتی ، چهل روزه بی لالایی و قصه روی در نقاب خاک کشیدی و ما رو با خاطراتت تنها گداشتی .. حالا به چشمات خیره میشیم در حالیکه  انبوهی از سوالای بی جواب داریم ...

سیامک جانم بیا بگو چراااااااااااااااااااا!!!

منتطرمون باش ، داریم میایم پیشت تا عقده ی دل باز کنیم .