دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

خودت رو دوست بدار

تقریبا" پونزده ، شونزده سال پیش ، رضا و روشنک ، تو دانشگاه با هم آشنا شدند ... هم رشته هم نبودند ها ، فقط کلاس بعضی از واحد های عمومیشون یکی بود ...

 یه روز محض خنده رضا، با چند تا از دوستاش شرط میبنده که : اگه کرایه مینی بوس دانشگاه ، تا تهران رو از این دخترا، بگیرم چقدر بهم می دید ؟؟

 دوستای رضا که باور نمی کردند، رضا تا این حد پررو باشه، قبول میکنند ..

رضا هم صاف میره جلوی روشنک و میگه: ببخشید خانوم ، ما چند نفرکیفامونو گذاشتیم تو کوله ی یکی از دوستامون ، اونم کوله شو جا گذاشته تو ماشین یکی دیگه الان کرایه راه نداریم ، چون تو یه دانشگاه هستیم، گفتم از شما بخوام لطف کنید کرایه ی ما رو حساب کنید.

 با شناختی که از روشنک دارم ، مطمئنم اول کلی قرمز شده، بعدشم یه عالمه خندیده و گفته این چه حرفیه آقا ، اصلا" قابل نداره و کرایه ی همه شونو  حساب کرده و یه چیزی هم با اصرار بهشون داده برای ادامه ی مسیر .

 رضا نمیدونست که این شیطنت و شرط بندی رو با وفادارترین دختری که میشناسم ، انجام داده و دیگه رهایی از بند سادگی و عشق روشنک ممکن نیست .

 روشنک همه ی اون اتفاق رو یه دلیل برای عاشق شدن میدونست و با همه ی بدقولی ها و بی خیالی های رضا راه اومد ..

تا اونجایی که رضا دید از این دختر ،با وفاتر برای همسری و مادرتر برای بچه هاش پیدا نمی کنه و اون هم دل در گروی مهر روشنک گذاشت.

 یادمه آخرین بار که طبق معمول رضا زده بود زیر همه چیز و دل روشنک رو بدجور شکسته بود ،این دختر ماااه  بهم تلفن کرد ..

تو همون روزهای بدِ بلاتکلیفی و دادگاه برو بیاهای من و دقیقا" روز زن بود اون روزمی خواستند ، از طرف اداره ما رو ببرن باشگاه خدمات رفاهی و اونجا برامون جشن بگیرند ..

 بهش گفتم بیا اداره ی من .

 اومد و رفتیم ، تمام اون روز رو ما جدای از جشن تو باغ نشستیم .. روشنک اشک ریخت و من از واقعیت های زندگی براش گفتم .

 بهش هشدار دادم که رضا آدم سخت و گاهی غیر قابل تحملیه ..

 بدقول بودناش ، بی تفاوتیش و همین پررو بودنش که باعث آشناییتون شد ، آدم رو کلافه میکنه ..

 امکان نداره وقتی تو ماجرایی مقصره صد درصده، بتونی کلمه ی ببخشید ازش بشنوی ، طوری صحبت میکنه که نهایتا" یه غلط کردم میگی و بحثی که داره دیوانه ت میکنه رو تموم میکنی ..

وقتی عصبانیه یادش میره که باز هم قراره تو چشمای طرف دعواش نگاه کنه ... با همه ی این حرفا پسر سالم و سخت کوشیه .. میدونم برای امرار معاش و آسایش خانواده ش تلاش میکنه و البته با بلند پروازی و امکانات خانوادگی و رشته ی تحصیلیش، بلحاظ مالی، آینده ی روشنی داره ، با این وجود من هرگر چنین کسی رو نمی تونم برای همسری تحمل کنم .

همه رو گفتم آخرش روشنک گفت : ولی مهربانو ، رضا نفس منه .. من همه رو تحمل میکنم .

گفتم : تا آخرررش باید بایستی ها .. اگه وسط راه کم بیاری نمیشه ها ...

گفت و قبول کرد .

 انصافا" همه ی اون چیزهایی که گفت و گفتم اتفاق افتاد .

 هم روشنک همه رو طاقت آورده ، هم رضا مثل تراکتور کار میکنه ، همسر و فرزندش رو دوست داره و مرد سالمیه .

 امااااااااااااااا تو این چند سال من شاهد قناعت و صبوری های روشنک بودم .. رضا همیشه سنگ های بزرگ برداشته و با همون روحیه ی ریسک پذیرش همه ی بحران ها رو پشت سر گذاشته .

 روشنک واقعا" زن خونه ست . خونه ش همیشه برق میزنه ، هیچ تفریحی رو حتی درحد یه پارک و سینما رفتن بدون رضا ، باخانواده ی رضا که همه دوستش دارند و رابطه ی بسیار صمیمانه ای بینشون برقراره یا خانوده ی خودش ، به خودش روا نداره .

 از اون مدل زناییه که وقتی رضا میاد خونه ، با یه حوله پشت در حمام می ایسته و قربون صدقه ی رضا میره تا بیاد بیرون .

 وقتی هم که رضا خونه ست بجز اینکه رو مبل راحت جلوی تی وی لم بده و برنامه ی مورد علاقه ش رو ببینه و روشنک یا ماساژش بده یا پشتش رو دست بکشه هیچ کاری نمیکنه .

در غیر این صورت روشنک داره یه جایی تو آشپزخونه رو دستمال میکشه یا برای دخترشون کتاب میخونه و ...

رضا هم غر میزنه که بیا بشین پیش من و کنار من باش

 " البته هم دلش برای روشنک تنگ شده، هم دوست داره همچنان روشنک ناز و نوازشش کنه "

الان یک هفته ای میشه که آسمون چشمای روشنک، ابریه .

رضا خیلی شیک و راحت اومده بهش گفته چند روز دیگه میخوام با چند تا از دوستام برم سفر خارج ،  خیلی خسته م به استراحت و تمدد اعصاب نیاز دارم .

 روشنک شاخ درآورده میگه : مگه من پامو انداختم رو پام و استراحت کردم ؟ اصلا" هزینه سفر چی میشه ؟

رضا میگه: دوستام هزینه رو حساب میکنند ، من هم درعوضش یه پروژه ی بزرگ بهشون معرفی کردم .

 مهردخت میگه : مامان جان، روشنک چرا ناراحته مگه به سلامت اخلاق رضا ایمان نداره ؟

 میگم چرا اصلا" بحث سلامت اخلاق نیست ، متاسفانه گاهی تو زندگی فداکاری هایی می کنیم که  ایجاد توقع میشه .

 پارسال خواهر روشنک که خارج از ایران زندگی میکنه همه شون رو مهمون کرد خونه ش اتفاقا" همه ی خانواده ی روشنک هم رفتند بجز خودش .

 دلیلش هم این بود که چون رضا بلحاظ ترافیک کاری نمیتونه با ما بیاد ، منم بدون اون نمیرم ..

 خود من چقدر بهش گفتم : روشنک جان بیا حالا که موقعیت شده برو هم خواهر جان رو میبینی هم یه استراحتی کردی ، ولی گوش نداد ..

 حالا خیلی براش سنگینه رضا همچین تصمیمی گرفته .. گو اینکه منم به تفریحات خانوادگی اعتقاد دارم و دوست ندارم خانوم یا آقای متاهل ، تفریحات مجردی داشته باشند ، اما همون پارسال به روشنک گفتم ، اگر همسرت در موقعیت مشابه تو بود ، هرگز مثل تو رفتار نمیکرد  ،خودش هم داره بهت اصرار میکنه که برو خواهرت روببین  چرا تو این رو از خودت دریغ میکنی؟؟اما گوش نکرد .

 ما تو زندگی از همسران خود توقعاتی داریم ولی خیلی هاش برآورده نمیشه ،مثلا" اکثر مردان ایرانی متاسفانه از ابراز احساسات لفظی خود داری میکنند ، حالا اگر تو زنی باشی که همیشه ورد زبونت ابراز عشق و عاشقی نسبت به شریک عاطفیته ، خوب خیلی جاها کم میاری و اذیت میشی ..

بهت برمی خوره وحتما" دلت میشکنه .

 یکی از دوستان من به شدت اهل تفریح بیرون از منزله ، یعنی سر و تهش رو که میزنی، تنها یا با پسرش رفته جاده فشم یا لواسان، یه شام میخوره و بر می گرده ..

تقریبا" بیست و پنج سالی هست که ازدواج کرده .

 بهش گفتم : تو چقدر عجیب و خاصی!!! ..

گفت: من عاااشق شوهرم بودم و هستم ...

 تا همین چند سال پیش ، از این آدمایی بودم که همه ش مثل پروانه دور شوهر و بچه هام می گشتم اما همسرم اصلا" اهل تفریح نیست .. از بیرون رفتن منزجره اگه یه وقت هم رستوران بیرون بریم ، هنوز غذا تو گلومون مونده میگه بریم خونه ..

 یا جاهای خیلی خلوت و سوت و کور رو انتخاب میکنه .

 اصلا" برای من هدیه نمیخره یا اگر مریض باشم در طول روز بهم زنگ نمیزنه احوال پرسی کنه . یه روزی به خودم اومدم که داشت زندگیم بهم می خورد ..

 من برعکس اون  و از نظر عاطفی آسیب دیده و ازش بدم اومده بود .

یه روز، نشستم یاد ماجرای عشق و عاشقیمون افتادم و اینکه هنوزم چقدر جونم به جونش بسته ست .

. قبول کردم که این تفاوت ها درساختار شخصیتمون هست .. بعد یواش یواش تغییر رفتار دادم .

 اگه دلم خواست برم بیرون، خودم رفتم ، دیگه معطل و وابسته ش نموندم .

 اوایل برای اون هم سخت بود ، چون بعد از ساعت کار میدید من نرفتم خونه ، زنگ میزد که کجایی ؟

 منم همیشه با صداقت کامل، هرجا که بودم رو گفتم .

 اعتراض کرد،  بهش گفتم : همینه که هست،  یا همراهیم کن یا بذار راحت باشم ، چون دارم ازت متنفر میشم .

 اگه حالش بد بود یه بار احوالش رو پرسیدم . گاهی که اومدم خونه و اون قبل از من رسیده بود بهش گفتم یه چای برام بریز خسته م .

 همه ی توقعاتم رو یا گفتم و ازش خواستم و اجرا کرد یا به تنهایی خودم برای خودم انجام دادم .

بعد از صحبت هاش ،  دیدم خیلی روش خوبیه ..

 حداقل اون احساس خشم مخربش رو التیام داده ...

 ولی واقعیت اینه که هم باید طرف آدم خودخواه و پر توقع نباشه یعنی وقتی دید خودش نیاز های همسرش رو برآورده نمیکنه اجازه بده اون به روش سالم و دلخواه خودش ، نیازهاش رو برطرف کنه ، یا خودش رو تغییر بده و به تمایلات شریکش بهاء بده و خوددش اقدام کنه ..

 هم باید در خودِ آدم توانایی خوددرمانی وجود داشته باشه ..

 مثلا" من در شرایط این دوستم ، نمی تونم خودم رو ببرم گردش ، یا تغییر رفتار بدم و دیگه به همسرم زنگ نزنم چون اون نمیزنه یا برای خودم هدیه بخرم و همون لذتی رو ببرم که انگار اون هدیه داده .

 ولی اگر کسی بتونه به این توانایی برسه ، خیلی زندگی زناشویی و رابطه ش رو نجات داده .

 دیشب برای روشنک یه قصه گفتم :

 چند سال قبل ، دوتا دوست که سطح زندگی متوسطی داشتند ، تصمیم می گیرند همسر و فرزندانشون رو بذارند و برای کار به یه کشور دیگه برن تا زندگیشونو سروسامون بدن " فرض کنید چند سال قبل که خیلی ها رفتند ژاپن و پولای حسابی آوردن، بوده"

 این دوتا مرد ، سخت کار کردند و پول های قابل توجهی برای همسرانشون فرستادند ، اما این دوتا زن ، دو رفتار و روش کاملا" متفاوت داشتند .

. یکی ، خونه ی مستاجری رو پس داد و یه خونه ی خوب خرید .. همه ی وسایل رو نو  و از بهترین مارک تهیه کرد ..

به رخت و لباس بچه ها توجه کرد و مدرسه های خوب و امکانات عالی دراختیارشون گذاشت .

نزدیک برگشتن همسر ، براش یه اتومبیل شیک خرید و گذاشت توپارکینگ خونه .

از هرجور فداکاری و تلاشی مضایقه نکرد ، خودش خسته و فرسوده شد و چشم به در دوخت تا بعد از چند سال همسر عزیزش رو دوباره در کنار داشته باشه

اما زن دوم بی خیال پول و فداکاری ....

 تا تونست تو این چند سال به خودش رسید . از ماساژ و مانیکور و پدیکور گرفته تا نوکر و کلفت گرفتن و دست به سیاه و سفید نزدن .

 گواهی نامه رانندگی گرفت ، رفت یه دانشگاه پر هزینه و درس خوند . دو سه تا عمل زیبایی هم کرد .

وقتی شوهرش از سفر برگشت آه از نهادش براومد که ای داد و بیداد ، من چطور تو لعبت افسانه ای رو تنها گذاشتم ؟

 حیف از این سالها که بدون تو گذشت .. همه چیم فدای یه تار موت ...

 با پول های باقیمانده باید به سر و سامون دادن  خونه و زندگی برسم ..

 خودش خونه و و سایل رو درست کرد و درخدمت ملکه ی زیباش بود .

 اما مرد اول یه نگاه به دور و برش کرد دید همه چیز تو زندگی عالی و بروفق مراده . اما زنی داره که هر جاش یه عیب و ایرادی داره ، مدام دست و پا و کمردرد داره ، آرتروز گرفته و نمیتونه به خیلی از وظایف مورد توقع همسر رسیدگی کنه .

 مدتی تحمل کرد بعد با کمال بی انصافی به این نتیجه رسید که چند سال زحمت کشیده و خودش رو از زندگی محروم کرده الان دیگه خیلی به خودش طلمه اگر درکنار یه زن شکسته و خمود روزگار بگذرونه .. پس بهش گفت :

همه ی " حق و حقوقت" رو میدم و ازت جدا میشم چون قصد ازدواج مجدد دارم . دقت کن همه ی حق و حقوق ...

 دیدی چقدر منصف بود؟؟

 حالا روشنک عزیز من . حواست رو جمع کن برای کسی تب کن که برات بمیره ..

 من خیلی متاسفم که از نظر عاطفی اونطور که باید تامین نمیشی ، ولی ادامه ی رفتارت بجز اینکه تو رو خسته و فرتوت و انباشته از حسرت کنه چیزی برات به ارمغان نمیاره .

 به اندازه همسر باش و به اندازه مادر .

خودت رو دوست داشته باش ..

من میبینم هیچوقت دست از سرویس دهی به شوهر و بچه ت برنمیداری .

 بارها رضا تو دعواها بهت توهین کرده و غیر منصفانه حرف زده ولی تو حتی یه ذره هم رفتارت عوض نشده ..

دوباره همون روشنک خنده رو و آماده به خدمت ..

 خوب عزیز من ، تو اصلا" اجازه نمیدی رضا ببینتت .. نمیذاری رضا فرق بودن و نبودن عاطفی تو رو حس کنه .

 همیشه در دسترسی .. باید بارفتار خودت بهش بفهمونی که اجازه نداره هر جور که خواست باهات رفتار کنه .

 درمقابل توهین و بی انصافی ، مقابله کن .. نشون بده از این شرایط آزرده ای و اگر میخواد از لطف و محبت تو برخوردار باشه باید در خور مهر و شخصیت تو رفتار کنه . روشنک عمیق تو فکر رفت و به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد ولی اینکه چقدر بتونه تو مدیریت رفتار های خودش و رضا موفق باشه رو نمیدونم .

 *******

 برای دوام روابطتتون دلشوره داشته باشید .. هیچوقت فکر نکنید کسی تا ابد مخلص و چاکر شما خواهد موند ..

هر کسی ظرفیتی داره ممکنه ظرف من خیلی گنجایش داشته باشه ولی وقتی پر شد ، دیگه سرریز میکنه و دیگه هیچ چیز نمیتونه جلوی ریزشش رو بگیره ..

 زندگی زناشوییه منو یاد بیارید و عبرت بگیرید .

*********

با مهردخت عزیزم اینجا رو پر از گل های مهر و عاطفه کردیم .. پسشکش وجود عزیزتون 

از خیال تا واقعیت

تی اگر خواننده ی زیر ده سال هم داشته باشیم ، بعید میدونم از دنیای رنگارنگ و خیال انگیز والت دیزنی خبر نداشته باشه ...

صد البته دخترا بیشتر درگیر این ماجراها میشن تا پسرها ، ولی حتی  پسر هم که باشی ، وقتی میبنی یه شاهزاده ی زیبا ،برای انتخاب زیباترین دختر شهر به همسری خود ، ضیافتی برپا میکنه و در اولین لحظات شروع جشن ، دختری بی اندازه زیبا ، خیره به چشمانش از راه می رسه و بی اختیار به سمت هم میروند و تمام شب رو با هم میرقصند و ...

ناخوداگاه خودش رو در قالب شاهزاده  با همه ی مخلفات زندگیش میبینه ...


خداییش کدوم دختر دوست نداره بجای اینا باشه


این خیال پردازی ها خیلی شیرینه ولی تاثیرات منفی هم بر ذهن بچه ها میذاره .علاوه بر بیداری جنسی ،  وقتی بچه ها تو ذهنشون حک میشه که یه دختر فقیر، میتونه با دیدن یه شاهزاده در کنار رود خونه و یا با صدای آوازی توی جنگل ، نیمه ی گمشده ی خودشو پیدا میکنه و میره هفت شبانه روز براشون جشن ازدواج می گیرند و اون دختر نبدیل به ملکه ی کشور میشه و سالهای سال با هم خوشبخت و سعادتمند زندگی میکنند ، این الگو برداری صورت می گیره که عشق در نگاه اول جواب میده و میشه ندیده و نشناخته و فقط با یه صورت و اندام زیبا مهمترین انتخاب زندگیت رو انجام بدی و اتفاقا همه چیز هم به خوبی پیش بره ...

اما انگار حتی روانشناسای همون فرهنگ هم ؛ به این نتیجه رسیدند که جا انداختن این الگو کار درستی نیست و در دراز مدت به سلامت خانواده و افزایش آمار طلاق کمک کرده .

حالا مدتیه که دارم انیمیشن هایی با مفهوم پربارتر می بینم و از اینکه فرهنگ بچه ها رو به واقعیت پذیری عادت میدند خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که بالاخره به این موضوع مهم پرداخته شد .

چند شب پیش فیلم زیبای ملفیسنت رو همراه مهردخت دیدیم .

این فیلم براساس داستان رمانتیک و قدیمی زیبای خفته ساخته شده . برای توضیح جریان ملفیسنت ابتدا  به داستان زیبای خفته اشاره می کنم.

انیمیشن زیبای خفته اولین بار  توسط شرکت والت دیسنی در سال 1959 ساخته شد.

داستان از جایی شروع میشه که شاهزاده ی مهربان و ملکه ی سرزمین زیبایی ، بعد از سالها صاحب فرزند دختری میشن، بعد درجشن نام گذاری دخترشون همه ی پریان اون سرزمین رو دعوت میکنند که هر کدوم برای بچه شون دعای خیر کنند ..

پریای مهربون یکی یکی جلو میان و هرکدوم نعمتی رو از نعمت های خدا برای دختر زیبا آرزو می کنند . ناگهان باد سردی در قصر وزیدن می گیره و صدای قهقه های ترسناک یک زن فضا رو پر میکنه .

پری سیاهپوشی  بنام ملفیسنت ، با یک کلاغ بر شونه ش وارد میشه و از شاه گله میکنه که چرا دعوتش نکرده .. شاه با ناراحتی فریاد میزنه که از من و خانواده م دور شو ولی ملفیسنت میگه منم برای دخترتون آرزویی دارم .

و بعد با حرص و بدجنسی خاصی آرزو میکنه که دختر درشب تولد شونزده سالگیش انگشتش رو با سوزن یه دوک نخ ریسی مجروح کنه و به خواب ابدی فرو بره و تنها درصورتی بیدار بشه که یه عاشق واقعی بوسه ای رو با نهایت احساسش به لبای دختر بنشونه .

ملفیسنت باز هم خنده های عصبی میکنه و قصر رو ترک میکنه . شاه به سه تا پری ماموریت میده که دخترشونو ببره تو دل جنگل،  بزرگ کنه و در شب تولد وقتی از زمان طلسم گذشت به قصر برگردند .

سالها میگذره و پری بدجنس ، دختر رو پیدا میکنه ....

درست در روز تولدش تو جنگل قدم میزده و آواز میخونده که شاهزاده ای سوار بر اسب سپید صداشو می شنوه اونها عاشق  و با قول و قرار هایی از هم جدا میشن  .. وقتی دختر پیش پریان محافطش برمی گرده تعریف میکنه که با یه پسر آشنا شده ، پری ها ، با ناراحتی میگن اما اون یه غریبه بود و دخترک با اطمینان میگه نه من همیشه اونو تو خواب می دیدم .

در غروب همون روز سه تا پری دختر رو به قصر برمی گردونند اما در یک لحظه بالاخره انگشت شاهزاده خانوم با یه سوزن نخ ریسی زخمی میشه و به خواب ابدی فرو میره .

پسر پادشاه که صبح اون روز با دختر آشنا شده بوده به هر آب و آتیشی میزنه تا خودشو به قصر برسونه و بعد از رسیدن و پیدا کردن محبوبه ش بوسه ای عاشقانه و از ته دل بر لبهای دخترک میزنه و طلسم باطل میشه . همه شاد و خوشبخت میشند و ملفیسنت بدجنس مثل دود غلیظی به هوا میره و نابود میشه .

این همون داستان اولیه و قدیمی بود که مطمئنم همه ی بچه ها بعد از دیدنش تا مدتی درگیر این قصه بودند و خودشونو میدیدند که یا خوابند و شاهزاده ای زیبا برای بوسیدنشون میاد و یا خودشون شاهزاده ند و دارن میرن تا بوسه ی مورد نظر رو به لب دختر زیبای سرزمین پری ها بزنند .

حالا کمپانی هوشمند و کم نظیر والت دیسنی سالهای سال،  بعد از ساخت زیبای خفته ، فیلم بسیار زیبایی با بازی آنجلینا جولی در نقش ملفیسنت در 2014 با همین نام ساخته و روانه ی پرده های جادویی سینما کرده


پیشنهاد میکنم اگر برای دیدن این فیلم اقدام می کنید بقیه ی پست رو نخونید ، هرچند که انقدر بازی ها و جلوه های ویژه زیبا هستند که اگر شرح کامل داستان رو هم بدونید هیچ لطمه ای به هیجان دیدنش وارد نمیشه ولی خود دانید ..

من میخوام داستان این فیلم رو تعریف کنم و با زیبای خفته مقایسه ش کنم ، " نگی نگفتی"

فیلم از اونجایی شروع میشه که دوتا سرزمین زیبا در کنار هم بودند که یکیش توسط پادشاهی مغرور که همیشه میل به کشور گشایی داشت ، و دیگری توسط پریان مهربون و زیبا اداره میشد .

راوی داستان تاکید داره که در سرزمین پریان همه به هم اعتماد داشتند و کشورشون براساس محبت و اعتماد موجودات اداره میشد پس هیچ پادشاهی برای حکومت نیاز نبود .

فقط دختر زیبایی که از همه ی پریان ، بالهای بزرگتری داشت ، راهنما و بزرگ سرزمین شناخته شده  و همه از محبت و راهنماییش بهره مند بودند اسم این پری زیبا ملفیسنت بود .

یه روز پسر بچه ای فقیر ،  از کشور همسایه، به سرزمین پریان میاد و از نهر آب جواهر میدزده .. ملفیسنت با خبر میشه و به پسر میگه جواهرات ته رود مثل همه ی امکانات دیگه ی این سرزمین برای همه ی موجوداته و کسی حق برداشتن و دزدی نداره .. پسر بچه و پری با هم دوست میشند و به رسم دوستی دست همدیگه رو می فشرند ،با فشردن دست ، پری آزرده میشه و دستش خون میاد .. پسر می پرسه چرا این اتفاق افتاد و پری جواب میده ، تو انگشت تو حلقه ی فلزی بود و بدن ما با فلز میسوزه .. پسر همونجا حلقه رو درمیاره و به جای دوری پرتاب میکنه . پری از این حرکت خوشش میاد . فکر میکنه کسی که بخاطر آسایش دوستش از تنها شیء باارزشش می گذره ، قابل اعتماده و ارزش دوستی داره .

سالها از این موضوع میگذره و درشب شانزده سالگی ملفیسنت ، بوسه ای با همه ی وجود به پسر میده و بهش میگه تو یه روزی اومدی از سرزمین من جواهر بدزدی ولی امروز بزرگترین سرمایه ی زندگیم یعنی قلب و احساسم رو به تو تقدیم کردم ..

بالاخره پادشاه همسایه ، هوس تصرف سرزمین پریان به سرش میزنه وقتی برای کشور گشایی حمله میکنه ، ملفیسنت با بالهای بزرگ و نیرومندش شکستش میده و میگه تا من حافط این سرزمینم تو دستت به این خاک نمی رسه .

پادشاه شرط میذاره که هر کسی پری زیبا رو شکست بده ، من دخترم رو و پادشاهی کشور رو بهش پیشکش میکنم .

پسر حریص و خائن پیش پری عاشق بر می گرده و با تکرار قصه ی عشقشون ، پری رو فریب میده و بهش داروی خواب آور میخورونه .. پری به خواب میره و پسر بالهای بزرگ و زیبای اونو  با یه رنجیر فلزی قطع میکنه و به عنوان هدیه پیش پادشاه می بره ..

ضجه های ملفیسنت بعد از اینکه از خواب بیدار میشه از درد دیدن خیانت ، نه از دست دادن بالهاش همه ی جنگل رو پر میکنه .. روزهای زیادی به گریه و زاری برای احساش و جای دردناک بالهاش میگذره .

جشن ازدواج عاشق خائن با دختر پادشاه و بعد از اون تاجگداریش و تصرف سرزمین پریان برگزار میشه و پسر به خواسته های دنیویش میرسه .

وقتی ملفیسنت غمگین و دلشکسته تو جنگل قدم میزنه میبینه سربازای پادشاه کلاغی رو به دام انداختند ، دلش میسوزه و با جادویی کلاغ بدبخت رو نجات میده . کلاغ برای تشکر درخدمت پری درمیاد و بهش میگه من حاضرم برای تو هر کاری انجام بدم .

ملفیسنت میگه من بالهام رو از دست دادم تو بعد از این بجای من پرواز کن و برام خبر بیار .

بالاخره یه روز کلاغ میگه شاه و ملکه دختر دار شدند و امروز جشن نامگزاریه ..

از اینجا داستان عینه نسخه ی اصلی میشه . پری دلشکسته و غمگین با صدای قهقهه های ترسناکش و کلاغی روی شونه ش ،  وارد قصر میشه و دختر شیرین و کوچولو رو طلسم میکنه .

کلاغ بعدا" بهش میگه اگه تو میخواستی انتقام بگیری چرا یه راه برای باطل شدن طلسم گذاشتی و اون اینه که با بوسه ی یه عاشق واقعی همه چیز به حالت عادی برگرده؟

پری زیبا با چشمانی غمگین به کلاغ میگه ، هرگز طلسم باطل نمیشه چون هیچ عشق واقعی وجود نداره .

باز داستان جلو میره .. دختر پادشاه همراه پری های محافظ تو جنگل و در دوقدمی پری دلشکسته بزرگ میشده .

ملفیسنت برای ترسوندن و اذیت دختر دست به شکلک درآوردن میزنه ولی چون ذاتا" مهربون بوده بچه همیشه به روش میخندیده و نهایتا " پری غمگین هم خنده ش می گرفته .. سالها میگذره و محبت عمیقی بین دختر و پری شکل می گیره و اغلب اوقات رو با هم می گذروندند .

معمولا" پری برای کلاغ درد دل میکرده که چقدر از اون آرزوی بد ، پشیمونه و دنبال یه راهی برای باطل کردن طلسمه . بالاخره شاهزاده سوار براسب سفید از راه میرسه و تو جنگل با دختر پادشاه خوش و بش ساده ای میکنند .

وقتی آرورا برای پری از دیدن پسر تعریف میکنه پری از شدت ناراحتیش به دخترک میگه که من تو رو نفرین کردم اما دلیلش رو نمیگه .. دختر که از شنیدن ماجرا ناراحت شده بود از پیش پری فرار میکنه .

زمان موعود از راه میرسه و سه تا پری محافط ، آرورا رو برای بردن به قصر همراهی می کنند .

با همه ی تلاشهای پری غمگین برای جلوگیری از اون اتفاق  ، انگشت آرورا با سوزن زخمی میشه و دختر به خواب عمیق فرو میره .

کلاغ و پری برای رسیدن پسر پدشاه به قصر و بوسیدن آرورا تلاش میکنند ولی وقتی پسر بوسه ای اجباری به لب دختر می نشونه و طلسم باطل نمیشه با تعجب ازش می پرسند مگه تو عاشق نیستی؟؟ پسر به سادگی میگه این زیبا ترین دختریه که دیدم ولی ما امروز صبح با هم آشنا شدیم و این برای پیدا کردن احساس عاشقی خیلی کمه ، ما هیچ شناختی از هم نداریم !!!

وقتی ملفیسنت ناامیدانه و گریان بالای سر آرورا از پشیمونی حرف میزده و قسم میخورده که برای خوشبختی و زنده شدن دختر همه ی تلاشش رو میکنه ، بوسه ای از سر مهر و عشق واقعی به پیشونی آرورا میکنه و درست در همین لحظه ست که دختر زیبا چشماشو با خوشحالی باز میکنه و از از پری دلشکسته میخواد تا اونو به جنگل و پیش خودش برگردونه .

پادشاه خبیث از دیدن ملفیسنت تو قصر خودش عصبانی میشه و سعی در نابودی پری داره .. آرورا که فهمیده همه ی این سالها چه پدر خیاننکار و کثیفی داشته ، بالهای ملفیسنت رو که در  شیشه ای زندانی بودند ، آزاد میکنه . بالها پرواز می کنند و به پشت صاحبشون می شینند ..

پری زیبا و دختر پادشاه با کمک هم پدر رو شکست میدند و دوباره سرزمین به همون صاحبان اصلیش یعنی پریان میرسه .. و هیچ قانون و حکمی بجز دوستی و اعتماد توش اجرا نمیشه .

*********

این فیلم به سادگی و زیبایی هر چه تمام آموزش میده که عشق درنگاه اول برای زیربنای یک زندگی مشترک ، کافی نیست .. میشه با زیباترین موجود زندگی آشنا بشیم اما تنها از راه شناخته که عشق واقعی محقق میشه .

عمیق ترین عشق ، صرفا " با جنس مخالف تجربه نمیشه ، بلکه محبت خالصانه ی یک مادر یا مادرخوانده میتونه بهترین محافط زندگی باشه .

خیانتکاران نهایتا" بازنده ی میدان هستند و همیشه در همین دنیا، جزای اشتباهات و ظلم خودمونو خواهیم دید .

و در آخر انتقام هیچ تجربه ی خوشایندی نیست .

راستی یه انیمیشن زیبای دیگه هم چند وقت پیش با همین مضمون دیدیم " فروزون " در مورد عشق واقعی دوخواهر نسبت به همه که خواهر بزرگ تر  تونست  با حرکتی از عشق حقیقی طلسم یخی خواهر کوچکتر  که  خودش باعث آن شده بود رو باطل کنه


**********

گل های زیبای عشق واقعی رو با مهردخت عزیز اینجا گذاشتیم ، امیدورام فضای زندگیتون پر از عطر عشق های واقعی باشه 

 

 

خبرهای خوب

از چند ماه قبل که یکی از دندون های آسیام شکست ، پام به کلینیک بسیار معوفی در اطراف اداره م باز شد .. دکتر معتقد بود باید چند ماه از کشیدن بقایای دندون شکسته بگذره تا لثه ،برای ایمپلنت آماده بشه .

در طی اون مدت مشغول انجم خورده کاریهای دندون پزشکی مثل ترمیم چند تا پرشدگی قدیمی و جرم گیری و در آخر کشیدن اون دندون عقل کذایی شدم .

با همه ی معروفیت کلینیک ، زیر دست پزشکم راحت نبودم چون احساس نمیکرد من که زیر دستشم یه موجود جاندارم ، غرق تو کار میشد و همه چیزو فراموش میکرد ..مثلا وقتی میخواست دستش رو تو دهنم بکنه ، گوشه ی لب پایینم رو به شدت به دندون نیشم فشار میداد وقتی از درد اعتراض میکردم عذر خواهی میکرد و دستش رو جابجا میکرد ...

وقتی هم که دندون عقل رو کشید همه ی بافت های اطرافشو مجروح کرد و بقیه پزشکا نظرشون این بود که باید بخیه هم میزده که نزده بود و درد دهنم تقریبا" یکماه طول کشید .. من سه تا دندون عقل دیگه م رو چند سال قبل کشیده بودم واصلا داستان نشده بود . برای همین پزشکم رو تغییر دادم .

هفته ی قبل یکی از همکاران اداره م از دندون پزشکش وقت داشت بهم پیشنهاد کرد که همراهش برم و برای ایمپلنت مشاوره کنم .

پزشک خانم دکتر جوون با صورت و صدایی دلنشین و آرامش بخش بود . 

بهم گفت لثه و فکت الان آماده ست . میتونیم هفته ی بعد شروع کنیم .

توضیح داد چند نمونه ی خوب تو بازار ایران هست با قیمت های مختلف که البته کره ایش از همه ارزونتره و واقعا کیفیتش با نمونه ی آمریکاییش که پونصد هزار تومن از این گرونته فرق نداره ..

بعد برند های آلمانی و سوییسی هستند که تفاوت اونا با کره و آمریکا مثل بنز و ماشینای دیگه ست، و قیمت پایه ش سه میلیون به بالاست  .. من پیشنهاد میکنم چون دندون جلو نیست و آسیاست از همون کره اییه یک میلیون و نیمی استفاده کن .

بعد از دیدن عکس ، گفت سینوس هات بصورت ژنیتیکی پایین تر از حد معموله و این باعث میشه ارتفاع کم بیارم .. ممکنه از پودر استخوان برای ارتفاع دادن به کار استفاده کنم و اون هم تقریبا" چهارصد هزارتومان روی قیمتش اضافه میشه .

خلاصه دیروز که شنبه بود ساعت یازده و نیم وقت داشتم

طبق تجویزخودش ساعت ده صبح ،  آمپول دگزدامتازون زدم وصبحانه ی مفصلی با چهارتا آموکسی سیلین خوردم ورفتم مطب .

خانوم دکتر ، برام آهنگ ملایم و روحنوازی گذاشت ..

دختر خانوم دستیارش از زیر چشمام تا زیر چونه م رو بتادین زد و یه گان جراحی که قسمت صورتش سوراخی برای صورتم داشت رو  روم انداخت.

تزریق های بی حسی انجام و کا شروع شد .

خانم دکتر از حجم خونرزیم متعجب شده بود و پرسید آسپرین مصرف میکنم ؟

جوابم منفی بود اما برای اینکه بتونه خونریزی رو ساکشن کنه تا ببینه چه میکنه ، کلی معطل شد دیواره ی داخلی فکم هم مرتب از بیحسی در می اومد و دوباره تزریق میکرد .

(البته درد نداشتم ها ولی وقتی دستش رو نزدیک میکرد و اشاره میکردم الان این قسمت حس لامسه بالایی داره دیگه کار نمیکرد و کمی بیحسش می کرد تا درد نداشته باشم )

معتقد بود از بین رفتن بیحسی این منطقه ، مربوط به همین حجم بالای خونریزیه .. همین باعث شد مدت جراحی کمی بیشتر بشه و البته نحوه کارکردن پزشکم بسیار با دقت و آهسته بود .

اصلا" از مدل بخیه زدنش میتونستم حس کنم که چقدر به تمیزیه کارش اهمت میده . هر بخیه ای می زد . با دست مرتبش میکرد، عینه خودمون که پارچه رو کوک میزنیم و دست میکشیم تا مطمئن باشیم که خوب و تمیزه .

بهم گفت که شرکت نتونسته با سایز ظریف فک من ، دندون آسیا ی کره ای تحویل بده و مجبور شده آمریکایی بذاره اما چون شرکت بدقولی کرده و به موقع سفارش  رو حاضر نکرده ، خانوم دکتر تفاوت قیمت کره و آمریکایی رو فقط صد هزارتومن داده نه پونصد هزارتومن . ضمن اینکه در حین کار نیاز به استفاده از پودر استخوان نشد .

درواقع هزینه م شد یک و ششصد که روز اول بهم گفت اگر برات یکجا سنگینه میتونی چند مرحله پرداخت کنی منظورم اینه که خیلی بیمارش رو درک میکرد .

از آرامشش و مخصوصا صداقتش تو کار ، بسیار لذت بردم  با اون پیچ و دلرکاری ، که روی فکم کرد ، گفتم الان برسم خونه از درد دیوانه میشم ...ولی واقعا حتی یه ذره درد هم نداشتم .

ساعت یک بعد از ظهر یه نوافن خوردم وقتی شب میخواستم بخوابم یکی دیگه و تا الان که بیست و چهارساعت گذشته دیگه مسکن هم نخوردم .

بهم گفت ممکنه خیلی کبود شی و ورم کنی ولی حتی یه ذره کبودی و ورم هم ندارم یعنی هیچکس امروز تو اداره متوجه هم نشد .

خلاصه باز هم به رابطه ی مثبت بین پزشک و بیمار رسیدم و اینکه ملاحظه و محبت یه پزشک چقدر میتونه اعتماد مریض رو جلب کنه و  مرهم زخم روح و جسمش باشه .

جلو جلو خودم اسم و آدرسش رو بدم که تو کامنتا نپرسید " دکتر پریسا حافظی خ قائم مقام فراهانی ، نرسیده به مطهری کوچه بیست و ششم پلاک 10 واحد 7

تلفن : 88306613

خدا به همه ی پزشکای متعهد و نازنینمون عمر باعزت و طولانی و مال پر برکت بده .. بعضیاشون که خییییلی ...

**********

یه خبر دیگه هم براتون دارم که این مدته هم حسابی گرفتارم کرده بود هم خوششششحاااال .

مینا کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد . 

باورتون میشه که از ده یازده سال قبل که لیسانسش رو گرفت ، حتی لای کتاب رو باز نکرده بود ؟؟

یادتونه پارسال که جراحی داشتم و تب ادامه ی تحصیل به جونم افتاده بود ، تو دوران نقاهتم رفتم سراسری ثبت نام کردم ؟؟

دقیقا مدارک مینا رو از توی کشوی خصوصیش برداشتم و بدون رضایتش، براش ثبت نام کردم ..کارت ورود به جلسه ش رو هم خودم گرفتم  ...

فقط تنها کاری که کرد روز آزمون رفت سر جلسه . 

انتخاب رشته ش رو هم خودم انجام دادم .. و خبر قبولیش رو هم خودم بهش دادم .. خیلی جالب بود تازه از سر کار برگشته بود و میخواست بخوابه ، گفتم دارم میرم تو سایت ببینم قبول شدی یا نه!!!

گفت : خیلی دلت خوشه مهربانو ، واقعا فکر میکنی من سراسری قبول شم؟

گفتم : چی بگم ؟.. حالا بذار برم .

گفت میخوام بخوابم میدونم که نشدم ..زنگ نزنی بگی نشدی خودم میدونم که قبول نمیشم .

وقتی اسمش رو دیدم اونم دانشگاه تهران پشت مانیتور هنگ کرده بودم . 

همکارامو صدا کردم میگم ببینید من دارم درست میبینم ؟معنی این جمله ها اینه که " مینا قبول شده " ؟؟

اونا هم با دست و ذوق فراوون تایید کردن ..

زنگ زدم به مینا میگم قبول شدی اونم اینجوری .. مگه باور میکرد؟؟

کلی جون هر چی عزیزمونه قسم خوردم بعدشم با ناراحتی گفتم تا حالا دیدی من از این شوخیای بد باکسی کنم؟؟

دیگه باورش شد .

بعد با بغض گفت : امروز تو بانک برامون خطو نشون کشیدن که اجازه ی کلاس نمیدن ، همین پارسال یکیمون از دکترا انصراف داد ..

مهربانو دیدی گفتم منو ثبت نام نکن و از حرصش زد زیر گریه ...

گفتم : خرررررررررررررررره ، شانست گفته ، مجازی قبول شدی " مدیریت کار آفرینی ، گرایش بخش عمومی " هزینه ش هم هر ترم تقریبا" یک و چهارصد پونصده ..

احساس میکردم از گوشی تلفن داره میاد تو که ببوستم .

گفتم مینا شانست همه رقم گفته .

انتخاب بیست و دوم از صد انتخاب ، قبول شدی .

بعد فهمیدم که همکار خودمون که دقیقا همسن میناست و امسال دانشجوی ترم آخر لیسانس بود هم، درست عینه مینا یه جا و یک رشته قبول شده .

چیزی که درمورد جفتشون مشهوده،  اینه که معدل لیسانس هردوشون بالاست فکر کنم خیلی کمکشون کرده .

خلاصه این چند روز مشغول ثبت نام غیر حضوریشون بودیم و امروز هم پت و مت، دوتایی با هم رفتن ثبت نام حضوری ..

من هی بهشون زنگ میزدم در چه حالید ؟؟

" میگفتن: بابا مهربانو،  دانشجوی دانشگاه تهران بودن خیلی باکلاسه .. کلی قدمون بلند شده از ذوقمون .

خلاصه اینم از خبر خیلی خیلی خوب من .

آهان راستی ،  مینا تیر ماه،  ماشینش رو فروخت و  ثبت نام کرده بود ، که فردای قبولیش تو دانشگاه بهش گفتن بیا ماشینتو تحویل بگیر ..

دیگه ما رو ابرا بودیم و میگفتیم مینا خبر خوب سومی رو هم باید بشنویم تا خیالمون راحت شه 

**********

دیروز تولد امام رضا بود ... امیدوارم برای همه مبارک و خیر باشه ..

برای امیرحسین عزیزمون و بقیه بیمارا خیلی دعا کردم . الهی همه ، حاجت های به صلاحشون رو بگیرند و دل همه شاد باشه .

دست داداش بهمونمونم که بند کردیم و فعلا" تو حناست 

خلاصه هر کی لینک خواست تعارف نکنه ها ما لینک میدیم با چسب رازی ؟راضی 

******

گل های زیبای موفقیت و شادی رو با مهردخت جانم اینجا گذاشتم .. سهمتون رو بردارید تا به امید خدا سرشار از برکت و شادی باشید .

پی نوشت  :

الهام جان http://jelle.blogfa.com/post-166.aspx

امروز که از اداره اومدم دیدم مهردخت از روی دستور کیک زبرا ی تو اینو پخته .. دستت درد نکنه که برام پستت رو گذاشتی 


 

جاتون خالی خیلی خیلی عالی و خوشمزه بود .. البته فکر کنم دمای فر زیاد بوده که ترک خورده

شب هم برام سوفله ی قارچ و مرغ پخت ..


ای جااانم خدایا برای همه ، عزیزانشون رو نگه دار و ایضا" عشقای بی نظیر زندگی  من رو 

 


یک قرار واقعی

خترک تازه پانزده سالگی رو پشت سر گذاشته و هوای آخرین روزهای تابستان رو در ریه های جوان خود فرو می برد، معمولا" وقت خودش رو با خوندن دانستنی ها یا زندگی مشاهیر موسیقی و فیلم بین الملل پر میکرد ، از زمانی که والدینش از هم جدا شده بودند ، با مادر زندگی میکرد وخوشبختانه از مسائل دردسر ساز جوانان امروز ، فاصله داشت ..

 همین موجب میشد ، مادر با خیال راحت و با آرامش، برای گذران زندگی دونفره شون تلاش کنه ...

 با همه ی اینها دخترک هم ، مثل همه ی جوون های دیگه رویا های مخصوص به خودش رو داشت واز پنج ، شش سال قبل به این طرف ، هنرمند بزرگی رو بعنوان الگوی زندگیش انتخاب کرده بود و با مطالعه ی همه ی ابعاد و زندگی این شخصیت جهانی ، عاشق و مریدش شده بود .

 وقتی برای مادر ، با هیجان از کار و فعالیت های انساندوستانه و مخصوصا" حمایت کودکانبه وسیله ی مرادش صحبت میکرد ، مادر بارقه هایی از محبت عمیق رو در صدا و نگاه دخترش میدید و با لذت وخرسندی به صحبت هاش گوش میداد و اون ها رو تایید می کرد . همه ی این رفتارها ، مادر رو به سالهایی در گذشته های دور می کشوند ..

چیزی حدود بیست و پنج سال قبل که عاشق بی چون و چرای صدای یک خواننده ی ایرانی بود و همراه چهار دوست صمیمیش ، خودشون رو با نام مستعار خانومهای " اقبالی " معرفی میکردند و از پیگیری و دقت در زندگی اسطوره شون لذت می بردند ..

همون موقع ها، مادربزرگ دخترک ، به این شور و شری که دخترو دوستانش به پا کرده بودند با لبخند مهربانی نگاه میکرد و می گفت : حال شما ها رو می فهمم ، من هم زمانی عاشق کندی ری یس ج م هور آم ری کا بودم و وقتی ترورش کردند زندگیم سیاه و بی معنی شد و تا سر و صدای خانواده م بلند نشد ، لباس سیاه رو از تنم بیرون نیاوردم ..

 حالا هم محبت شما رو به خواننده ی محبوبتون درک میکنم و میدونم چند سال دیگه باوجودی که هنوز خیلی دوستش دارید ، رفتارهای مناسب و معقولی خواهید داشت و مثل این روزها متعصب نخواهید بود .

 سه سال قبل که دخترک در سایت های اجتماعی بعنوان طرفدار خواننده ی محبوبش مطلب مینوشت ، با دو سه نفری دوست شد و تو این چند سال به صورت مجازی از دوستی و تبادل اطلاعات باهم لذت می بردند ، مادر هم مثل همیشه نوشته ها و گپ و گفت های دوستانه رو میخوند و اگر دخترک نظر میخواست ، نظر خودش رو می گفت .

بالاخره دخترک از مادر خواست تا برای یک قرارواقعی، با دوستان مجازی راهنمایی و کمکش کنه .

مادر از این موضوع استقبال کرد و گفت :موضوع رو با مهتاب که چند سالی ازتو بزرگتره بگو، و ازش خواهش کن تا جمعتون رو به یک کافه دعوت کنه .

 مهتاب هم از طرح این موضوع خوشحال شد ...

بالاخره قرار، برای سالروز تولد هنرمند محبوبشون در کافه کتاب فرهنگسرای رسانه با همراهی دخترک و مهتاب بیست و هشت ساله و دوتا آقا پسر هفده و بیست ساله تنظیم شد . دخترک هیجان مخصوصی داشت و متاسفانه در روز قرار فراموش کرد تلفن همراهش را با خود ببرد . بالاخره مادر راس ساعت پنج بعد از ظهر ، اونو  به کافه ی مخصوص رساند و با دوستان دخترش بصورت حقیقی آشنا شد ، ده دقیقه ای رو با هم گذروندند و بعد به بهانه خرید از اونها خداحافظی کرد و جمع چهار نفره شون رو تنها گذاشت .

 موقع خداحافظی به مهتاب گفت : فکر میکنی چقدربا هم باشید ؟

 مهتاب گفت: تا زمانی که شما اجازه دهید .

 مادر لبخندی زد و رو به دخترک گفت: هر قدر دوست داری میتونی بمونی ، من منتظرت هستم(مادر برق غروری که ناشی از احترامی که به دخترش گذاشته بود رو در چشمان درشت دخترش دید) تا خبر بدهی وبا بوسه ای کافه رو ترک کرد .

 چون روز بعد مهمان دوستی بودند ، مادر با دوستان دیگه ش تماس گرفت و از اونها پرسید که آیا برای دوستشون هدیه ، تهیه کردند یا نه؟؟..

دو نفر گفتند: هنوز وقت نکردیم .

مادر پیشنهاد داد که من چند ساعتی وقت اضافه دارم ، اگر دوست دارید این کار رو به من واگذار کنید .

 هر دو نفر با خوشحالی پذیرفتند و تشکر کردند .

 مادر به لوکس فروشی که از قبل به زیبایی اجناس و تناسب قیمت هاش اطمینان داشت، وارد شد و در دریایی از ظروف زیبا غرق شد .

دو ساعتی به همین منوال گذشت ،بالاخره از فروشگاه بیرون آمد ...

هنوز برای تماس دخترک زود بود ، پس تصمیم گرفت به منزل برگرده و بعدا" دوباره برای بردن دخترک بیرون بیاد .

 باز هم در افکار سالهای دور و اولین قرار های حقیقی زندگیش فرو رفت ..

با لبخند یادش اومد که هیچوقت از اعتماد و اطمینان خانواده سوءاستفاده نمیکرده و همیشه بهترین و نزدیک ترین دوستش ، مادرش بود ..

 یادش اومد که چقدر برای داشتن چنین رابطه ای با دختر خودش آرزو کرده بود و حالا شاید از اون بهترش رو داشت .

 تو همین فکرا بود که تلفن همراهش زنگ خورد .

 دخترک بود؟؟ نه ..

 مادر صمیمی ترین دوستش (آوا) تماس گرفته بود .

با نگرانی تلفن رو جواب داد ..

 بعلللللله .. دوست عزیزش که نه خواهری داشت نه برادر .. به خونریزی شدیدی دچار شده بود ، همسرش ماموریت رفته و کل خانواده همسر در سفر خارج بودند .

به مادر نگران دوستش گفت : تو نگران نباش و پیش بچه ها بمون، من خودم رو به بیمارستان می رسونم .

 بدون معطلی به سمت بیمارستانی که می دونست ، تغییر مسیر داد . وقتی رسید، دوست نازنینش با چشمانی درشت و پر از اشک برای رفتن به اتاق عمل آماده بود . دست های هم رو گرفتند .

یک بوسه بر پیشانی و شنیدن جمله ی " خوااهر اومدی" کافی بود تا اشک هر دو سرازیر بشه .

متاسفانه دوست جوان و سی و سه ساله ش ، بعد از دومین زایمان خود که یک سال و نیم قبل بوده ، دوباره بصورت ناخواسته بار دار شده بود ..

 اصلا" امادگی روانی برای به دنیا آمدن یک کودک دیگه رو نداشت ولی به هیچ وجه توانایی از بین بردن بچه رو هم نداشت .

 انگار جنین بی گناه ، دلش شکسته بود و بصورت طبیعی میل به رفتن از دنیا پیدا کرد، چون در دوماه و نیمگی از حیاتش ، این اتفاق افتاده بود و اون شب و اون لحظه رو برای ترک بدن مادر انتخاب کرده بود .

 آوا به اتاق عمل رفت .

مادر بعد از دقایقی به خودش اومد با وحشت تلفنش رو چک کرد تا ببینه آنتن به اندازه ی کافی موجوده؟

 نکنه دخترک سعی در تماس تلفنی داشته ولی موفق نشده؟؟

 البته خیالش راحت بود چون میدونست دخترش به راحتی دستپاچه نمیشه و حتما" به خاله ، دایی یا پدر بزرگ و مادربزرگش زنگ میزنه ..

 نه ... همه چیز مرتب و آنتن به اندازه ی کافی موجود بود.. ساااعت؟؟ هشت و ربع ، رو نشون میده ..

دیگه وقت برگشتن دخترک رسیده .. خدایا من چرا از دوستانش شماره تلفن ندارم ؟؟ الان چطور به دخترک خبر بدم برنامه تغییر کرده؟؟

 اینترنت گوشی رو فعال کرد . با سرچ گوگل ابتدا فرهنگسرای رسانه و سپس کافه کتاب رو پیدا کرد ، هر چه تلفن کافه کتاب زنگ خورد کسی پاسخگو نبود ، تنها کسی رو که در دسترس داشت خانوم برادرش بود ..

 تماس گرفت و موضوع رو درمیون گذاشت .. .

 نهال بدون معطلی گفت : من همین الان به طرف کافه کتاب میرم ، نگران نباش . انگار اتفاقی که برای آوا افتاده بود همه ی آرامش و صبر مادر رو به هم ریخته بود ..

یکریع بعد ، نهال به کافه رسیده بود اما دخترک را پیدا نکرده بود .

مسئول کافه اظهار داشت، تا ساعت هفت بعد از ظهر همگی بر سر میزشون بودند .. گارسنی که مشغول جمع آوری ظروف میز اونها بوده ، شنیده به دخترک پیشنهاد داده ند که تو را می رسونیم ، مزاحم مادر نشو ..

پس حدود یکساعت و نیم قبل ، همه از کافه خارج شده ند اما دخترک به منزل نرسیده .. نه اینکه آن شب ، بلکه تا چند شب و روز آینده هم خبری از خترک نشد . پلیس همه جا را دنبال سر نخ گشت ..

 بالاخره از سیستم های کامپیوتر و صفحاتی که دخترک و دوستانش با هم در ارتباط بودند ، ادرس و نام و نشون واقعی همه بیرون آمد ، به سراغ دوستانش رفتند .. آنشب همه چیز بصورت عادی پیش رفته بود تا اینکه دخترک همراه دوستانش از کافه خارج شد . بعد از اون به دلایل شومی دخترک با بقیه درگیر شد و نهایتا" با ...

 نه .. واقعا" بیشتر از این توان نوشتن ندارم ..

 از این جمله به بعد ".. نهال به کافه رسیده بود و دخترک را پیدا ..."همه ی نوشته ها غیر واقعییند ..

 در واقع این ها زاییده ی افکار نگران یک مادره که وقتی شروع به فعالیت میکنه ، داستان هایی از خودش میسازه که ابدا" در حالت عادی توانایی فکر کردن به اونها رو نداره اما خدا نکنه که نگران بشه .

*********

حالا اصل ماجرا: نهال به کافه رسید ..

 با تلفن مادر تماس گرفت .. در حالیکه ریز میخندید ، گفت : بیا ببین دخترک چه با خیال راحت، پاشو روی پاش انداخته و داره سخنرانی میکنه .. بنظر تو جلو برم ؟؟ مادر گفت : آره عزیزم ، چون من دیگه نمیتونم دنبالش برم و تو زحمت کشیدی تا اونجا رفتی و درضمن ساعت نزدیک نه شب شده ، برو و خودت رو معرفی کن .

 تلفن دست نهال بود و مادر میشنید که مشغول سلام و علیک با دوستان دخترک شده .

صدای دخترک می اومد که از دیدن خانوم دایی خودش شگفت زده شده ولی با آرامش پرسید: نهال جان، مامان خوبه؟

 نهال توضیح داد که برای آوا اتفاقی افتاده که مادر باید در کنارش باشه .

بعد تلفن رو به مادر داد.

 مادر و دخترک با هم صحبت کردند .. مادر پرسید که وقت خداحافظی رسیده بود یا نهال زود آمده ؟؟

 دخترک با خوشحالی گفت: خیلی به موقع بود ..

دوستانم قصد دارند بیشتر بمونند ولی من، تو فکر برگشتن بودم . برای اولین بار کافیه مامان جون .

مادر تاکید کرد که دیگه بدون تلفن همراه ، نباید از خونه بیرون بره و دخترک قول داد که حتما" حواسش رو جمع کنه .

دخترک همراه نهال به منزل برگشت و همه ی عکس ها رو در صفحه ی خودش منعکس کرد و تا همین الان که سه روز از این جریان گذشته هنوز هم داره مغز بقیه رو میخوره که خیلی خوب بود و خوش گذشت و مرسی که کمک کردید تو این جمع باشم . 

درضمن برای خودش از فرهنگسرا چند تا کتاب ، یادگاری خریده و معتقده وقتی چند نفر ، روی شخصیت خاصی تعصب و محبت عمیق دارند ، گفتگو و معاشرت ، خیلی لذت بخش میشه .

 هر نقشه ای یه راهنما داره ؟ البته راهنمای نقشه ها معمولا" در بالای صفحه وجود داره ، ولی این پست راهنمایی داره که در انتهاش نوشته شده :

 دخترک = مهردخت

 مادر= مهربانو 

نهال = نسیم خانوم بردیا 

زمان = همین پنجشنبه که گذشت 

تازه شم هر چی فحش دادید من آینه گرفتم 

*********

 به بچه ها اجازه بدیم ، در سایه ی نظارت ما ، با دوستان دیگه شون ، در ارتباط باشند ..

 به عقاید و افکارشون احترام بذاریم و اگر تعصب و رفتارهای افراطی در مورد شخصیت خاصی ، مثل خواننده یا هنرپیشه ای دارند با تمسخر یا جمله هایی از این قبیل" بزرگ میشی یادت میره "، تعصب بیشترشون رو تحریک نکنیم ..

 یادمون باشه ما هم تو سن و موقعیت اون ها بودیم و توقع احترام و درک علائقمون رو داشتیم .

علت اینکه داستان به شکل وحشتنناکی که نوشتم ادامه پیدا نکرد این بود که من مهردخت رو طوری هوشیار تربیت کردم که همیشه با احتیاطه وکاملا" مراقب خودشه .

صد در صد مطمئن بودم که اگر تو اون کافه بمب هم منفجر بشه ، مهردخت حتی یک متر هم از جایی که با هم خداحافظی کردیم ، فاصله نمی گیره وتو همه ی آشفتگی اوضاع ، مطمئنه من همونجایی که ترکش کردم ، دنبالش می گردم .

 به بچه هامون یاد بدیم که با همه ی علایق و عقاید مشترکی که ممکنه بین اون و دوستانش باشه ولی هرگز به اوضاع اطمینان و اعتماد کامل نکنه .

 اون شب به مهردخت گفتم : اگر پیشنهاد رسوندنت رو میدادند چکار میکردی؟ گفت : من مهرررردختم هااااا ، امکان نداشت از جایی که تو خبر داشتی تکون بخورم . 

دسترسی مادر یا پدر به حریم خصوصی بچه ها تا حدود زیادی از اتفاقات ناگوار جلوگیری میکنه ..

البته این به اون معنا نیست که اجازه ی سرک کشیدن تو حریمشون رو داشته باشیم ..

باید طوری با بچه ها دوست و رفیق باشیم که اونها قصد پنهان کاری نداشته باشند ..(باور کنید این امکان در چند روز فراهم نمیشه ، باید از بدو تولد بچه ها به این مسائل توجه داشت و تربیت رو از اول جدی بگیریم)

 با وجودی که صفحات مجازی مهردخت ، تلفن همراهش و ... هیچ قفل و بستی نداره ولی من به خودم اجازه سرک کشیدن تو کارهاش رو نمیدم تازمانی که مجبور نباشم و این اجبار هنوز پیش نیومده چون خودش پیش نیاورده ..

وقتی کنارم دراز میکشه و تبلت رو جلوی صورتم میگیره و همه ی مکالماتی که با یک دختر یا پسر ایرانی و یا خارجی انجام میده رو برام میخونه و با هم میخندیم و یا درمورد فرهنگ و اداب و رسومشون بحث میکنیم چه نیازی به کجکاوی هست ؟ یادتون باشه اگر با کمال خرسندی همچین رابطه ی دوستانه ای بین شما و بچه ها برقرار بود ، لطفا " اصول ادامه ی رابطه رو رعایت کنید ..

 یکی از اصول مهم برای تداوم این رابطه رعایت احترام و کنترل خشمتونه .

حواستون باشه وقتی از دست فرزندتون عصبانی میشید هرگز به اون چیزهای خصوصی که با شما درمیون گذاشته اشاره نکنید..

متاسفانه خیلی دیدیم که یه بچه بعنوان راز موضوعی رو با پدر یا مادر درمیون گذاشته بعد والدین موقع جر و بحث اون ماجرا رو پیش کشیدند و گفتند:

تو همونی هستی که فلان کار رو کردی و یا با فلانی دوست بودی ..

 این یعنی ختمی بر تمام اعتمادی که بین شما بوده و لطفا" بعد از اون انتظار نداشته باشید فرزندتون مثل گذشته مکنونات قلبیش رو باهاتون درمیون بگذاره .

 دوستتون داریم و مواظب خودتون و عشقای زندگیتون باشید .

*********

 گل های زیبای جوونی و اعتماد بین افراد خانواده رو با مهردخت عزیزم اینجا گذاشتیم ، قابل وجودتون رو نداره .. به این امید که فضای روابط تون همیشه عطر آگین باشه . 

مرور خاطرات

وی پاییز تو مشامم می پیچه ، مخصوصا" وقتی فشم میرم احساس میکنم سردی زود رس ییلاقات فرارسیده . همیشه دلم از پاییز می گیره ، با وجودی که از گرما کلافه میشم ، اما نور نارنجی رنگ و تند تابستون رو دوست دارم ..

حتی وقتی خسته یا بیمار باشم ، با شروع صبح تابستون ، خون تازه ای تو رگهام می پیچه و آماده ی شروع زندگی میشم .

زندگی خودمون هم مثل همین تغییر فصل هاست .

امروز مهردخت نشسته بود داشت یه کار با مداد رنگی رو که از صورت اسطوره ش (م ا ی ک ل  ج ک س ون ) کشیده بود ، تکمیل میکرد ، فرم صورتش ، تمرکزی که رو کار کرده بود حتی طرز نفس کشیدنش من رو یاد پدرش می انداخت .

با لبخند محزونی بهش نگاه می کردم و خیلی از خاطرات زندگیم ، مثل فیلم از جلوی چشمام رژه رفت . محبت عمیق پدرش در بیست سالگی تو قلبم جوونه زد و دلزدگی و نفرتی که بعد از ده سال زناشویی در سی سالگیم ریشه داد و منجر به جداییم شد ، اما یادگار همه ی خاطرات تلخ و شیرین از اون سالهای زندگیم همین موجود زیبا و دوست داشتنیه که جونم به نفسش بنده و اسم عزیزش مهردخته. 

خوبیه زندگی به جاری بودنشه ، گاهی فکر میکنی از غم روزگار طاقتت طاق شده و همین الان دوست داری عمرت تموم شه و راحت شی از اینهمه جور و جفا ، ولی وقتی زمان میگذره و دوباره قاطی زندگی میشی ،به عقب که برمی گردی میبینی اون لحظه های سخت و تموم نشدنی هم تموم شدند و تو باز هم زنده ای و زندگی میکنی ..

باز هم روزهای سخت تر از اون رو میبینی و باز هم لبت به خنده های از ته دل باز میشه .

پس هیچوقت قبول نکنید که دیگه بدتر از این نمیشه و دیگه بریدید ، فقط طاقت بیارید تا بگذره .

*********

همین مرور خاطرات، باعث شد یاد بچگی ها و خرابکاری های مهردخت بیفتم و به خودم که اومدم ، دیدم لبخندم شده خنده ی درست و حسابی .

بلند شدم عاشقانه سر مهردخت رو که همچنان نقاشیش رو تکمیل می کرد بوسیدم و گفتم : الهی قربونت برم عزیزم .... تو چقدر شیطون بودی زلزله 

چند تا از خرابکاریاشو مینویسم ، دوست دارم ثبتشون کنم تا سالهای بعد بازم با مرور خاطره هام ، حسش رو تازه کنم و لبخند رو مهمون لبهام .

** یه روز بعد از ظهر با مینا و مهردخت نشسته بودیم موهامونو سشوار می کشیدیم . تو همون  شش ماهی  بود که برای دادخواست طلاق اومده بودم خونه ی بابا اینا بودم .

مهردخت چهارسالش بود و دقیقا نشسته بود کنارم و داشت به حرکت برس و سشوار نگاه می کرد . مینا هم یه کاغد کادو تو دستش بود و یه چیزی رو کادو می کرد . در کسری از ثانیه مهردخت قیچی رو برداشت و باهاش سیم سشوار روشن رو قیچی کرد . فیوز با سرو صدای وحشتناکی پرید و ما وقتی به خودمون اومدیم تازه فهمیدیم چی شده . تا به هفته ته دلم میلرزید که اگر دسته های قیچی عایق نبودند الان باید چه خاکی به سرم میذاشتم . 

** یه بار هم بعد از ظهر یه روز تعطیل بود ،  مهردخت کلاس اولی بود و داشت چند تا کتاب رو ورق میزد و کلمه هایی که بلد بود رو می خوند .  من خیلی خوابم گرفته بود .بهش گفتم : مامان جون من یکمی میخوابم تو هم کارای خودت رو بکن .

تو عالم خواب و بیداری حس کردم از پیشم رفته و هی صدای آب و شلپ شولوپ میاد ولی انگار یه برج رو بدن من ساخته بودند اصلا: نمیتونستم خودمو تکون بدم ..

بالاخره وقتی با کلافگی از سرو صدای مهردخت و خوابای پریشون بیدار شدم دیدم تو پدیرایی اندازه ی یه دریا آب راه افتاده ..

با وحشت به مهردخت گفتم اینجا چه خبره ؟؟ عینه سنجاب نشست جلوم و با اون چشمای درشتش گفت : برات فرشا رو شستم تا خستگیت در بیاد !!!

*****

اگر از این شیرین کاریای بچه ها یادتونه بنویسید تا دور هم باشیم . البته فکر نکنید ماجراهای من و مهردخت همین دوتا بود یا چند تا اضافه تر .. نه .. مهردخت از هر 365 روز سال 3650 تا خرابکاری ، نشون من داده اما این دوتا رو محضه اشانتیون نوشتم 

******

گل های اوایل شهریور رو با مهردخت جان براتون اینجا گذاشتیم تا وجود عزیزتون رو گلباران کنیم 

پینوشت : تولد ماهی سیاه کوچولوی ناز و عزیز بلاگفا مبارک باشه . براش بهترین ها رو آرزو می کنم .