دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

مزدک جان خوش امدی

گاهی برامون پیش اومده  که دستمون خالی شده و حسابی مستاصل شدیم که اینهمه گرفتاری رو چطور پشت سر بذاریم و به کی رو بندازیم تا مشکل مالیمون حل بشه ..

شاید مجبور شدیم به نامردی رو بزنیم و با هزار منت ، وجهی رو قرض بگیریم تا بحران بگذره و مشکلمون رو حل کنیم یا از عالم غیب ، دست مهربون و توانایی یه راه جلوی پامون گذاشته و موضوع رو با آبرو داری حل کردیم . 

حالا فکر کنید با کمی بد شانسی ، تو موقعیت و خانواده ای به دنیا اومده باشید که همیشه پر از انواع گرفتاری های مالی بودید ، و یچ افق روشنی هم پیش رو تون نبوده ..

خدایا خیلی سخته .. گاهی به نیازمندان که فکر میکنم ، با خودم میگم ، تا کی؟ تا کجا؟ پس اینهمه زحمت قراره ته تهش به چی ختم بشه ؟

برای خیلی از مردم وطنمون ، همین امکانات معمولی که ما داریم ، سقفی که بالای سرمونه و اتومبیل نه چندان پر بهایی که زیر پامونه ، نهایت آرزوست ..

خیلی سخته که امکانات اولیه ی زندگی جزو رویاهای یه خانواده باشه .

هفته ی اول اکران  فیلم " تراژدی" با بازیگران استادی چون مهدی هاشمی ، رویا نونهالی ، بهرام رادان و حسین یاری رو در پردیس سینمایی کوروش دیدم ..

" البته این اولین بار بود که به اون پردیس میرفتم " تهرانی هایی که هنوز افتتاحش نکردند ، برند و هم فال و هم تماشا رو تماشا کنند .

این فیلم سراسر بدبختی و درماندگی یک خانواده ست که حقیقتا" بازی ها ، بسیار تاثیر گذار و محشر بود . در خلال دیدن فیلم مرتب همون موضوع ناراحت کننده ی همیشگی آزارم میداد که خدایا پس بدبختی یه خانواده تا کی؟؟

چقدر خوبه ، ما که تقریبا" از اقشار متوسط جامعه محسوب میشیم ،  به شکرانه ی امکاناتی که در زندگی داریم، خوشبختی ها  و سلامت عزیزانمون ، دست هم نوعی رو بگیریم و کمی زندگی رو براش راحت تر کنیم .

افسوس میخورم به سالهایی که منتظر نشسته بودم تا خداوند ، حقی که از من و مهردخت به واسطه ی پاپوشی که هم نوعان خودم تو محل کار ، برام دوختند و باعث شد تقریبا" نه سال، یک سوم حقوق و مزایای قبل رو دریافت کنم ، پس بگیره و بعد من کودکی رو تحت حمایت ناچیز ماهیانه م قرار بدم ..

حیف از عمرم که بیهوده گذشت و خدا رو شکر بالاخره تو همین جمع صمیمی وبلاگم با تلنگر شما دوستان به خودم اومدم و با" موسسه خیریه نیکوکاران وحدت" و بعد از اون دختر معنویم " فاطیما جان" آشنا شدم و نور و برکت رو به زندگیم روونه کردم .

آبان ماه سال قبل بود که این اتفاق بزرگ تو زندگیم افتاد و بعد از اون همه چیز بهتر شد .

************

شنبه ی گذشته ، منزل بودم که خانوم آقایی نازنین از موسسه نیکوکاران باهام تماس گرفت  و گفت : مهربانو ، میدونستم شنبه ها محل کارت نیستی ، اگر خونه هستی ، میخوام چند تا هدیه از کار دست بچه های معلولمون برات بفرستم . با خوشحالی تشکر کردم و منتظر رسیدن هدایا نشستم .

موسسه نیکوکاران وحدت برای من و مینا و مهرداد که هر سه حامیان بچه هامون هستیم ، هدایای ارزشمند و بسیار زیبایی همراه با لوح تقدیر فرستاد .

یه تابلوی و " ان یکاد "معرق ، رحل قرآن و قران جلد شده با جیر و یه تابلوی دختر بومی آفریقا با چوب برام فرستادند تا با سلیقه ی خودم تقسیمشون کنم .

راستش من قرآن و رحل زیباش رو برای برادرم و سیما جون، نامزد نازنینش که ان شالله  مدتی بعد پیوند زناشویی می بندند و به منزل مشترکشون خواهند رفت ، گذاشتم .

تابلوی دختر آفریقایی رو برای مینا خواهرم و تابلوی " و ان یکاد رو " به درخواست مهردخت برای منزل خودمون برداشتم .

این تابلوی خودمه


 حالا میخوام عکس رحل قرآن و اون تابلو آفریقایی رو بذارم نمیدونم چرا باز نمیشه ، مهردخت هم که خوابه .اگه بیدار بود بهم میگفت مشکل چیه

خانوم آقایی عزیز گفت: مهربانو به واسطه ی تو چندین و چند هم وطن از خارج و کلی هم عزیزان داخل ایران ، حامی بچه ها شدن .. ما دستمون به بقیه نمیرسه ولی دلمون میخواد از این هدایا به همه ی نیکوکاران بدیم .

گفتم :اصلا ناراحت نباش من عکسا شونو میذارم تو وبلاگ و به همه ی عزیزان خواننده که نیکوکارند تقدیم میکنم .

 

حالا این لوح تقدیر رو به همه ی شما عزیزان که دستهای مشتاقتون رو برای حمایت از یک هم وطن دراز  کردید ، تقدیم میکنم .


********

دیروز نسرین عزیزم خبر خیلی خیلی خوبی بهم داد ، خود نازنینش که حامی یه دختر ماه شده ، پسر گلش مزدک هم تصمیم گرفته حامی یه پسر بچه  باشه .

میدونم بعد از این ، زندگی مزدک جذاب تر و با کیفیت بهتری خواهد گذشت ..

 

برای همه ی قلب های پاکی که تو سینه هامون می طپه ، سلامتی  و شادکامی آرزو دارم .

***********

این دوتا کار ، پاستل گچی روی مقوای جیرنکوبیده ست  .. در واقع مشق این هفته ی کلاس طراحی مهردخت بود .


 


نصفه شب که اینا رو می کشید می گفت: خوشم میاد خانومم قبولشون نکنه اتفاقا دیروز بهش گفتم چی شد؟

گفت هر دوتاشونو ایراد گرفت .گفتم : مال کدومتونو قبول کرد ؟

گفت هیچکدوم ، فکر کن که از کار یه نفر خوشش بیاد !!!!

گفتم پس چرا انقدر خوشحااالی؟

گفت : آخه بعدش من کار آبرنگ رو شروع کردم .. خانوممون خوشش اومد کلی برام دست و سوت زدند آبرنگم تو کلاس اول شد و کلی خستگیم دراومد .

حالا بعدا " که کار آبرنگش پیش رفت اونم براتون میذارمش .

 

راستی این کار هم نمونه کار مذهبیه و تکلیف  همین ایامه . این کار روی مقوای چوب پنبه ست .. مقوایی که جنسش چوب پنبه اییه و فوری رنگ میره به خوردش


الان که ده دقیقه به چهار صبحه ، مهردخت که بیدار شد ازش درمورد عکسای رحل قرآن و دختر آفریقایی  می پرسم و براتون میذارم ببینید .

*********

گل های باغ نیکوکاران وحدت رو با مهردخت عزیزم چیدیم و براتون اینجا گذاشتیم .. تقدیم وجود عزیز و مهربونتون .

اگر هنوز تصمیم نگرفتید حامی بشید .. بازم بهش فکر کنید ، ورود به این جمع مثل پا گذاشتن به بهشته .. هم نوعی رو کمک کنید ولو با هزینه ی بسیار کم .

 

آیا تاریخ درس عبرت می دهد؟

و اینهمه برنامه ای که شبکه های مختلف پخش میکنند و کم پیش میاد که منو بیننده ی خودشون کنند، این یکی. منوو ابسته ش کرد . کاری به میزان صحت و سقم داستان با اونچه که در واقعیت رخ داده ندارم گو اینکه معتقدم نه کتاب های تاریخ نه فیلم و نمایش ها ، هیچکدوم شرط امانت رو اونطور که باید و شاید نگه نداشته ند . سریال حریم سلطان ، روایت دربار عثمانیست .

پاره ای از تاریخ که این دربار ، در اوج شکوه و قدرت عالمگیر خود بود ه.

محوریت داستان " همسر زیبای سلطان سلیمان ، خرم سلطانه.

 در خلال زندگی پر فراز و نشیب ، خرم و همه ی اطرافیانش ، چه ظلم ها که نکردند و چه ظلم ها که در حقشون روا

نشد . حالا داستان به جایی رسیده که خرم دچار بیماری لاعلاجی شده و همه ی نزدیکان از دوست و دشمن و خودش ، خبر از مرگ قریب الوقوع او  دارند.

در این روزهای آخر با سلطان سلیمان ، عشق دیرین خودشون رو مرور و تجدید میکنند ..بعضی از دیالوگ ها، واقعا" بی نظیره

در یکی از صحنه ها، سلطان به خرم میگه ": خرم من میترسم ، با ترس های خودم چه کنم ؟"،

خرم با لبخند بهش جواب میده :"منم تو زندگیم ترس هایی داشته م ، ترس از اینکه موهام سفید بشه و صورتم پر از چین و چروک و دیگه به زیبایی سابق نباشم و تو منو نخواهی " ولی با همه شون مواجه شدم و خیلی چیزا اونطور که میترسیدم نبود .

یا در رویارویی با "ماهی دوران" همسر اول سلیمان ،که یکی از بزرگترین دشمنان هم بودند ، ازش حلالیت میخواد .. ماهی دوران میگه چطور حلالت کنم که منو تا آخرین روز زندگیم عزا دار پسرم کردی ؟ خرم هم بهش میگه تو هم زندگی دوتا از پسرای من رو به باد دادی .. بعد هر دو همدیگه رو از حق خودشون حلال کردند ولی یادآوری کردند که به هر حال باید بایت ظلم هایی که کردیم در مقابل خدا پاسخگو باشیم . دقیقا" به موازات همین صحنه ها دو تا پسرای خرم سلطان رو نشون داد که دارند برای رو به رو شدن با هم ، تا دندون مسلح میشن و به جنگ برادر کُشی هم میرند .

 

در صحنه ای دیگه کسی به خرم میگه تو هر کاری که مینونستی کردی تا پسرهای خودت به سلطنت برسند ، خرم درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود میگه :" اشتباه نکن ، من هر کاری کردم تا بچه های خودم رو از گزند دیگران حفظ کنم .. علت کشتن پسر بزرگ سلطان و ماهی دوران ، این نبود که پسرهای خودم به پادشاهی برسند ، دلیلش این بود که میدونستم اگر پسر سلیمان و ماهی دوران به پادشاهی برسه ، همه ی بچه های من قتل عام میشن .. هیچوقت به فکر سلطنت بچه های خودم نبودم ، چون این مساوی میشد با اینکه سلیمان " عشق جاوید " من زنده نباشه .

پس همه ی گناه ها رو بخاطر غریزه ی مادری کردم .

عجیبه ...خرم هر کاری کرد تا بچه هاش رو محافظت کنه ، ولی بالاخره تو تاریخ میخونیم که پسر بزرگش ، برادر خودش رو با همه ی بچه هاش به طرز فجیعی کشت !!!

یه جای دیگه هم ، به سنبل خدمتکار باوفاش میگه :"من بارها با سم مسموم شدم ، برام توطئه  و دسیسه کردند ولی جون سالم به در بردم ، عاقبت این بدن خود منه که برای نابودیم قد علم کرده .. از دست طبیعت دیگه نمیتونم فرار کنم.

همه ی قسمت های این سریال برای من جذابیت خاصی داشت ، هرچند که هنرپیشه ی چند فصل اول خرم رو خیلی بیشتر دوست داشتم تا این یکی رو .. انگار با اون خرم عاشق میشدم و همه جا پا به پاش برای عشقم و بچه هام می جنگیدم .

به هر حال بزرگترین دستاورد این مجموع ه این بود که انسان ها، حتی وقتی به انتهای قدرت هم میرسند ، درجایی باید همه چیز رو بذارند و خداحافظی کنند .. دنیا با همه ی جذابیت هاش ، فانی و زودگذره و عجیبه که این قصه ی تکراری همیشه بوده و تا ابد هم هست .. روزی پدران ما برای قدرت ، دست به هر کار کثیفی میزنند ، ولی بجای عبرت شدن ، باز هم تاریخ تکرار میشه .

*********

دیشب برای بعضیاتون ساعت دو نیم صبح ،کامنت گذاشتم . یکربع به شش هم بیدار شدم و طبق معمول رفتم اداره ، ساعت چهار و نیم که از اداره اومدم مهردخت چند قلم خرید بهم سفارش داد .. رفتم دنبال اونا چند تاشونو از شهر کتاب شهرک امید خریدم(شد بیست و پنج هزار و پونصد تومن)  ولی برای مقواهایی  که نداشت و رنگ اکرولیک هایی که تموم کرده بود ، رفتم آبتین چهارراه سرسبز..(اونجا هم شد سی و هفت هزار تومن) بعضیاشو بازم پیدا نکردم و گفت تموم کردم فردا میارم .. بعدش مهردخت چند تا طرح داشت که باید به اندازه ی A2بزرگ میشد ، رفتم دهکده ی چاپ تو چهارراه تلفنخونه ، آقای مسئول گفتند داریم پلات میگیریم تا نیم ساعت دیگه دستگاه اشغاله ، هی بشین بشین تا بالاخره نوبت من شد .. بعد گفت : رول کاغذ داره تموم میشه باید دعا کنی که وسط کار نخوابه .

من انگار پشت در اتاق عمل بودم،(دور ازجون )انفدر دعا خوندم تا بالاخره چهار تا طرح سایز A2 در اومد ، پنج تا هم که A3گرفته بودم شد هفده هزارتومن

ساعت نه و پنج دقیقه رسیدم خونه ، دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار بس که خسته بودم . خلاصه که هسسسسسسسسستم ولی خسسسسسسسسسسسسسسته م

*****

طرح حضرت مسیح رو که خاطر شریفتون هست؟ پست قبل ترام نقطه و سطح رو دیدین؟؟ حالا به این میگن ترام سطح


این یکی هم اسمش ترام بافته . 

ببینید با انواع شکل های ناهماهنگ ساخته شده


********

با مهردخت جان دست و رو رنگی ، گل های زیبای اواخر پاییز رو اینجا گذاشتیم برای وجود نازنینتون 

 

تصمیم آذر

چهار پنج سال قبل که تازه وارد بود ، خیلی رفتارهای  خاص و منحصر به فردی داشت ..
رفتارش بیشتر پسرونه ست .. اون اوایل با همه در می افتاد ، اصلا" احترام کوچیکتر بزرگتر سرش نمیشد .. تو سلام دادن و خداحافظی کردن بی مبالات بود .. 
چندین بار برام از ماجراهای عاطفی  که معلوم بود تهش به هیچ جا نمیرسه ، تعریف کرده بود  ...اما تقریبا" شش ماهی میشد که حس میکردم تغییرات اساسی تو رفتارش رخ داده ..یه روز بهم گفت : مهربانو تو متوجه هیچ تغییری تو رفتارهای من شدی؟ گفتم : آره آذر جان .. میخواستم ازت بپرسم که چقدر با خودت تمرین میکنی؟
 با خنده گفت : خییییلی .. مدتیه دارم از اول خودم رو تربیت میکنم .. گاهی خودم رو تنبیه میکنم ، گاهی هم بابت اصلاحاتی که روی رفتارهای اجتماعیم کردم ، به خودم جایزه میدم !!!
تشویقش کردم و بهش آفرین گفتم ....
حالا ، نمیدونم دقیقا" از کی شروع شده ، خودش میگه دو سه ماهی میشه ، ولی من تازگیها متوجه ی تغییر حالت هاش شدم .. گاهی زیادی خوشحاله .. گاهی چشمای درشتش پر از اشک میشه .. گاهی بی تفاوت پاهاشو رو صندلی تاب میده و میگه حوصله م سر رفته .. بهش میگم اینهمه کار داریم که !!!
میگه : آررره ولی حالشونو ندارم . با گوشیش ور رفتنا ، خوندن و خنده های زیر زیرکیش ...
 
بالاخره ماگ به دست اومد کنارم و بی مقدمه گفت : مهربانو ، من با یکی آشنا شدم ...
گفتم : آهااان ، پس معلومه اینهمه سرخوشی یا دلتنگی های گاه و بیگاه از کجا آب میخوره !!!خوب به سلامتی ، عاااشق شدی؟؟
گفت: آرره چه جورم ولی یه مشکلی هست .
-: چی؟؟ همیشه مشکلی هست ، مگه عشق بی مشکل و درد سر میشه؟؟
-: آخه من عاشق یه مرد متاهل شدم .
-: آذذذذذر .
         -: چیکار کنم مهربانو ؟ دست خودم نیست ..
        -: یعنی چی دست خودم نیست ؟
        -: ما تو پرو‍ژه های کاری با هم آشنا شدیم ، هی کار و کار و جذابیت های رشته و .. الان به خودم اومدم میبینم خیلی بهش علاقمند شدم .. راه پس و و پیش هم ندارم .
        -: چطور احتمال نمیدادی متاهل باشه؟
        -: آخه سنی نداره .. دو سال از من بزرگتره .. فوقش سی ، سی و یک سال ..
         -: الان میخوای چیکار کنی؟ کجای کاری؟
        -: نمیدونم .. اون میگه داریم جدا میشیم .
        -: از کجا معلوم که راست میگه ؟ اصلا" مشکلشون چیه؟ تو چقدر میشناسیش؟منبع کسب اطلاعاتت چیه؟
        -:هیییچی، فقط حرفای خودش .
        -: خوووب پس واقعا" رو هیچی عاشق شدی !!!1
        -: هرچی میخوام ازش اطلاعات کسب کنم از زیر حرف زدن در میره .
الان دو روزه جوابشو نمیدم و بهش گفتم : من اینطوری نمیتونم ادمه بدم .. با وجدانم درگیرم .
بعدشم من اصلا" نمیدونم با خانواده م باید چکار کنم . میدونم اونا نمیپذیرن با مردی که قبلا" ازدواج کرده و جدا شده ، ازدواج کنم .
******
یکساعت بعد گفت: الان بالاخره جوابش رو دادم ..
 گفت : چرا اینطوری میکنی ؟ گفتم: من خیلی سوال بی جواب دارم .
گفت : بعد از ظهر بیا صحبت کنیم ..ولی مهربانو میدونم از این آدم ، جوابی برای من در نمیاد .
شب با مهردخت شام می خوردیم که برام مسیج داد :" باید عزمم رو جزم کنم و دیگه بهش فکر نکنم "
منم جواب دادم : " خیلی کلیشه اییه ولی واقعا" تو میتووونی"
 
فردا صبح حال خوبی نداشت .. مثل معتادایی بود که مدتی از مصرفشون گذشته و هنوز تجدید دوا نکردن .. زار و بی حوصله بود .
بهم گفت: اینا ازدواج عاشقانه ای داشتند و برای رسیدن به خانومش ، زحمت زیادی کشیده و تقریبا" پوستش کنده شده تا تونسته خانواده ی همسرش رو راضی کنه .
 نفهمیدم که چرا و به چه دلیل الان همسرش رفته تقاضای طلاق داده و میخواد ازش جدا بشه .. اینم با همه ی وجود از این کار خانومش عصبانیه .
گفتم : پس آذر جان نتیجه می گیریم که این جناب آقا ، هنوز انقدر این زندگی رو میخواد که صرفا" از دست همسرش ناراحته که چرا رفته تقاضای طلاق داده . پس طلاق از طرف این اتفاق نمی افته .
 تو میتونی تکلیف خودت رو روشن کنی ... تو با کسی طرف هستی که حتی اگر از زندگی زناشویی بیرون بیاد ، بازم دلش میخواسته اون زندگی دوام داشته باشه ..
خلاصه ، نتیجه ی حرفامون این شد که : چون آذر نمیتونه با وجدانش کنار بیاد و درواقع صحت و سقم حرفای دوستش براش روشن نیست ، پس باید رابطه رو تموم کنه .
*********
دیروز بازهم گفت : میگه با تو کار دارم ، همدیگه رو ببینیم .
 من دیگه مطمئن شده بودم این آقا به هر ترفندی شده نمیذاره آذر بره .. آذر هم نمیتونه محکم باشه و تصمیم بگیره .
امروز آذر گفت : دیروز بهش گفتم .. پس نتیجه میگیریم که تو برای دوام زندگی زناشوییت تلاش میکنی و درضمن از من میخوای تو زندگیت باشم .
 بعد من و تو اگر رابطه مون نزدیک تر شد ، این مشکل منه و تو هر لحظه ممکنه بگی دیگه رابطه تموم و حالا خانومم از طلاق گرفتن منصرف شده ..
 شایدم اصلا" نگی رابطه مون تموم ، از من انتظار داری که تا هرجا میتونم با هم باشیم و تو هم به زندگیت برسی ؟
گفتم : خوب چی جواب داد؟؟
گفت : تایید کرد .
گفتم : خوب خدا رو شکر ، پس الان تو یه عالمه دلیل موجه داری برای اینکه از رابطه بیای بیرون .
گفت: آره ، ولی میخوام بمونم .. تا حالا تجربه ی نزدیکتر با مردی رو نداشتم ولی حالا میخوام همینو هم تجربه کنم .
گفتم : پس ، اون وجدانه که اون روز اذیتت میکرد و باهاش درگیر بودی چی؟؟
گفت: سعی میکنم مشکل نداشته باشم .. مگه اگر محمد ، چند وقت بعد منو رها کرد ، مشکل منو کسی حل میکنه ؟ اون دوتا هم مشکلشون به خودشون مربوطه ..
***********
از صبح تا الان ذهنم آشفته ست .. به دختران سرزمینم فکر میکنم که برای فرار از تنهایی
،از خط قرمزها خودشون رو عبور میدند .. دل به مردانی می سپارند که از ابتدای رابطه میدونند مال اون ها نیستند و ته این ماجرا با دلی شکسته باید به دنبال جایگزینی برای جای خالی عشق گذشته پیداکنند .
به مردان سرزمینم فکر میکنم که در سن خیلی کم ، با هیجان زدگی ، عطش های جسمی و عاطفی خودشون رو با یه ازدواج هول هولکی سیراب میکنند و همین که چند صباحی از ازدواجشون گذشت ، یاد جوونی کردن می افتند و ضمن اینکه میخوان شکل زندگی زناشویی سابق رو حفظ کنند ، دنبال کیس های دیگه ای برای بحث و مجادله در رشته های تخصصی خودشون میگردند ، حالا اگه این وسط پا داد و یه ارتباط فیزیکی هم پیش اومد ، خوبه و لذت هوس های ممنوعه هم نصیبشون میشه .
برای همین تعداد پسر هایی که سن بالایی دارند ولی هنوز مجرد موندند ،و اصلا" هم زیر بار متاهل شدن نمیرند ،  رو به افزایشه .
کافیه اون بحران بیست تا بیست و پنج شش سال بگذره و از دواج نکنند، تازه به این نتیجه می رسند که از دواج کار بیهوده اییه و تو میتونی با هزینه ی کمتری، هم یک دختر جوون رو در کنار داشته باشی هم زیر بار و تعهد متاهلی نری.
این برای آینده ی دختران ما خطرناک و تامل برانگیزه ، صرف نظر از اینکه این نوع ارتباطات از نظر فرهنگی و اخلاقی هم جای تفکر داره ، اگر فقط به سرنوشت دخترانی که وارد چنین ارتباطاتی میشوند حساس باشیم ، باید قبول کنیم که هنوز در کشور ما هضم کردن ارتباط آزاد و بی محدودیت ، بدون  حمایت قانون و عرف  وجود نداره و در پایان رابطه ی اینچنینی ، یک سر این ماجرا که دختران باشند ، شانس برخوردار شدن از یک زندگی زناشویی آرام و با عشق رو از دست خواهند داد.هم سن ازدواجشون تو این رابطه ها ، می گذره ، هم کسی قبول نمیکنه دختری که با مردان متعددی رابطه ی آزاد داشته ، حالا بیاد زن زندگی خودشون و مادر بچه ها باشه .
گو اینکه وقتی مردی تصمیم به ازدواج می گیره ، هیچ کس در اینکه قبلا" با چند خانوم ارتباط داشته تحقیق و تفحص نمیکنه .
********
آذر تصمیم خودش رو برای ادامه و گسترش این رابطه گرفته .. نصیحت و هشدار فایده ای نداره، اما یه خاطره ی واقعی رو از دوستی تعریف کردم تا شاید در تصمیم گیریش تجدید نظر کنه .
. یکی از دوستان با مرد متاهلی در یک ماجرای عاشقانه درگیر شد .. اوایل قبول کرد این رابطه بصورت مخفیانه ادامه داشته باشه ولی مدتی بعد خسته شد و تازه یادش افتاد که چرا باید از حقوق طبیعی یک رابطه برخوردار نباشه ..
میگفت: همه جا باید در سایه بودم .. اگر با هم سینما می رفتیم هر دو در شلوغی جمعیت بصورت جداگانه به سالن میرفتیم .. در طول دیدن فیلم ، درکنار هم بودیم و دوباره با روشن شدن چراغ های سینما ، هر کس به تنهایی از محیط خارج میشد .. حسرت خرید کردن باهم ، رستوران رفتن ، قدم زدن و خیلی چیزها به دلم مانده بود .. کم کم عشق رنگ باخت و من خسته و عصبی بودم ..
 روزی رسید که بخودم گفتم : تمام این مدت، این مرد ،هم وجهه ی یک مرد متاهل رو داشت هم از بودن من لذت برد .
 دیگه راضی به ادامه ی این وضع نبودم و همه ی قول و قرار ها رو بهم زدم .
نمیدونم تصمیم نهایی آذر چه خواهد شد ، ولی امیدوارم اشتباه نکنه .
لطفا" به کسی برنخوره اگر گفتم" دختران یا مردان سرزمین من " میدونید که منظورم تعداد زیادی از این جامعه ست ، نه همه ی اونها ..
برای هیچ کدوم از شخصیت های پست ، چه محمد و چه آذر، کامنت های ناله و نفرین دار ننویسید ، از این حرف ها نتیجه ی خوبی نمیگیریم .. اگر تجربه ای در این زمینه دارید بنویسید تا برای کسانی که در موقعیت های مشابه قرار دارند ، راه گشا باشه . همه ی این اتفاق ها با دلیل و بنابه علت هایی صورت می گیره .. خلاء های عاطفی ، لذت های کم دوام .. تنهایی و ترس از آینده .. یاد بگیریم همدیگه رو قضاوت نکنیم ، اگر چه سخته ، خیلی سخت .
*****
کار قبلی مهردخت رو که دیدید ؟ ترام نقطه بود ، این کاری که بغل دستش گذاشتم ، ترام خط هست که از کشیدن خط های صاف با خط کش و به وسیله ی همون قلم های راپید ، انجام شده .. من به شخصه نقطه رو بیشتر دوست دارم . 
یه کار دیگه هم دردست داره که اسمش ترام سطحه .. حالا اونم که یکمی جلو رفت براتون میذارمش .. و به تدریج کارهای کنته و مداد رنگی و پاستل گچی رو .

گل های زیبای نوزدهم آذر ماه ، روز قشنگ تولد مامان مصی عزیزم رو با مهردخت جانم اینجا آوردیم ... برای تک تکتون ، پیشکش 
 
 

دوست حبابی

ناهید دختر خوش قلب و با احساسی  از فامیله ،چندسالیه که ازدواج کرده و یه پسر بچه ی ناز و یه دختر یکساله ی مامانی هم داره .

معمولا" از حال و احوال هم باخبریم .تقریبا" یکسال  و نیم یا دوسال قبل بود که هر زمانی با هم تماس داشتیم ، یا قرار بود هنگامه اینا برن خونه شون ، یا اونا از خونه ی هنگامه اینا اومده بودن ، آخر هفته ها و همه ی تعطیلات رو هم ، با هم میگذروندند ...در  یه دوره ی کوتاه و زود گذر ناهید و هنگامه تو کلاس زبان با هم همکلاس بودند و دوست شدند .

امسال ، نزدیکی های عید بود که ناهید برای پسرش تولد مفصلی گرفت و بیشتر دوستانش دعوت بودند تا فامیل ، اما من و مهردخت جزو استثناعات بودیم و با محبتی که ناهید بهمون داره ، در مهمانی حضور داشتیم  .

 جای شما خالی ، خیلی هم خوش گذشت و این دختر زبر وزرنگ با وجود دوتا بچه ی نسبتا" کوچیک و شیطون ، دست تنها تدارک مفصل و چشم گیری  دیده بود .

خیلی تلاش کردم تا برای فردای مهمونیش کسی رو پیدا کنم که تو کارای خونه کمکش کنه ، ساعت دوی صبح که خداحافظی میکردیم همه ی سنگای سفید و مرمری خونه ش سیاه شده بود و چیپس و پفک ها حتی تا وسط اتاق خواب خورد شده بود و زندگی رو به گند کشیده بود ...

اما متاسفانه همه دستشون بند کارای شب عید بود و هیچ نظافتچی مناسبی پیدا نشد .

فرداش تقریبا" ساعت چهار بعد از ظهر بود که برای تشکر از زحمتای شب قبل، باهاش تماس گرفتم . سرحال و قبراق بود .. گفتم بمیرم برات خونه ت ترکیده؟

گفت: نه مهربانو ، الان خونه م مثل دسته ی گل میمونه .

گفتم : واااا ، ماشالله تو چقدر زرنگی عزیزم ...من از صبح زنگ نزدم تا حسابی بخوابی و خستگیت دربیاد ..

گفت : نه بابا ، صبح زود بیدارشدیم با مهران کمک کردیم و تا ساعت یک همه ی کارامون تموم شد .. غذا هم که از دیشب مونده بود ، ناهار خوردیم .

هنوز جمله ش کامل تموم نشده بود که موبایلش زنگ خورد . از من عذر خواهی کرد وجواب داد. من چنین حرف هایی می شنیدم .

ولم کنید بابا !!!، شوخی میکنی هنگامه؟ (بعد از اندکی مکث)... آخه مگه من مثل شماها دیوانه م؟ شماها تازه عروس و دامادید ، یا مجردید چه ربطی به من داره با دوتا بچه؟!! ...

بذار به مهران بگم ..

مهران رو صدا کرد .. گفت : هنگامه و مرتضی اینا و اون دوستاشون که رفته بودیم شمال اونجا دیدیمشون ،  همه دور هم جمع شدند .. میگن شماها هم بیاید . مهران هم کمی مکث کرد و گفت: باشه بریم .

تلفن رو قطع کرد و به من گفت : مهربانو جون ببخش معطل شدی .. تروخدا میبینی اینارو ، بیکارن از دیشب تاحالا رفتن خونه گرفتن خوابیدن ، حالا به منم میگن شماهام بیاید ..

گفتم : آخه تو هم قبول کردی که .. واقعا" خسته نیستی؟ الان بهت میچسبه؟

گفت: چی بگم والله ، دیگه برمیگردم حسابی میخوابم .

این ماجرا گذشت .. چند وقت بعد که ناهید رو دیدم . باز از هنگامه و حواشی مربوط به اون میگفت .. بهم گفت : خیلی خوبه که کسی مثل هنگامه رو داشته باشی . ما عینه دوتا خواهر میمونیم .. حتی  از همه ی مسائل خیلی خصوصی هم ، با خبریم .

بهش گفتم : ناهید جان، تو و هنگامه مدت زیادی نیست که با هم آشنا شدید .. ولی سرعت پیشرفت صمیمیتتون خیلی برق آسا ست.. من اصلا" موافق این رفت و آمد های تنگا تنگ نیستم .. همیشه ته این قاطی شدن ها یه چیز ناخوشایند درمیاد ..

هر چیزی حد و حدودی داره ، قاعده و برنامه ای داره . شماها همه ی وقت خصوصی خانوادگیتون رو با هم میگذرونید ..

اصلا" چند وقته با همسرت تنها یه جایی نرفتید ؟ چقدر به خانواده هاتون سر میزنید؟

دیدم تو ، خونه ی خواهر و مادرت هم که میخوای بری ، هنگامه دنبالته و برعکس ...

اینا رو گفتم ولی از نگاه ناهید مشخص بود که اعتقادی به حرف های من نداره و احتمالا" پس ذهنش این بود که رابطه ی ما فرررق داره.

حالا مدتیه ناهید ، همه جا بدون هنگامه دیده میشه .. از هنگامه  خبری نیست و اون چیز ناخوشایندی که منتظرش بودم زد بیرون !!

چند شب پیش تلفن کرده بود احوالم رو بپرسه .. لابلای حرفاش تعریف کرد که هنگامه با ورود به حریم خصوصی خانوادگیش و سوء استفاده از این اعتماد ، بین دوستان مشترکشون صحبت های خیلی خیلی خصوصی  کرده که نباید می کرده و موجبات اختلاف و دلخوری بین او و خانواده ی همسرش که محبت و احترام خاصی بینشون برقرار بود ، پیش آمده.

چیزهایی که فقط ناهید، که عضوی از خانواده بوده خبر داشته و قرار نبوده حرف از دایره ی خصوصی به بیرون درز کنه .

ناهید خجالت زده و پشیمون بود .. بین حرفاش مرتب تکرار میکرد :"من به هنگامه اعتماد کردم ".. اون مثل خواهر من بود و میدونست اگر این حرف بیرون بره ، زندگی زناشویی من به خطر می افته ، حالا من موندم و یه دنیا سوال که اون با چه نیتی این حرف رو به دیگران گفته ؟؟"

**********

 متاسفانه ناهید بابت سهل انگاری که تو رابطه  ی دوستانه ش با هنگامه کرد ، بهای گزافی پرداخت و این بها، تخریب  دیوار اعتماد بین خودش و خانواده ی همسرش بود .

بنظرم روابطی که بی حد و مرز باشه ، عاقبت خوشی به دنبال نداره .. حرف و حدیث های اضافه ، دخالت تو زندگی و ایجاد توقعات بی جا ، از مشخصات این دوستی ها ست .

خیلی از دوستانی که ارزششون تو زندگی من چیزی در حد و حدود خواهریا برادرمه ، اگر تو روزهای اول آشناییشون با من ، نظرشون رو درموردم می پرسیدید ، حتما" جواب میشنیدید که :" مهربانو  ، موجود متکبر یه "

حالا دلیل این نظر دادن اینه که من در جلسه ی اول آشنایی با کسی زیاد قاطی نمیشم ، هیچ رفتار یا گفتار توهین آمیزی ازم سر نمیزنه ولی  سر صحبت از طرف من باز نمیشه ،  سوالات خصوصی نمیکنم و به سوالات خصوصی هم جواب نمیدم ..

ولی وقتی مدتی از عمر دوستی گذشت و به شایستگی های طرف مقابل ، اطمینان کردم و دست رفاقت به هم دادیم ، دیگه مشکل ازش دل بکنم و فراموشش کنم .

اینو دوستان گلی که در دنیای حقیقی منو میشناسند ، می دونند .. گو اینکه حتی برای بهترین دوستانمم ، حد و حدودی قائلم و از رفت و آمد های بی وقفه و تنگاتنگ خیلی خاطره ی خوشی ندارم .

همیشه به دوستان م توصیه میکنم که روابطتتون رو مشخص شده و با برنامه پیش ببرید ، اگر من اهل کنترل روابطم نبودم الان خونه م شده بود پاتوق.

***********

 لطفا" اگر براتون امکان پدیره ، برای نجات جان پویان عزیز تلاش کنید http://thebluecherry.blogfa.com/

**********

گل های زیبا رو با مهردخت جان از باغ زیبای آذر ماه برای وجود عزیزتون پیشکش آوردیم


این کار اسمش "ترام نقطه" است که از مجموعه نقطه هایی که در بعضی مناطق تراکم کمتر و بیشتر دارند بر روی کاغذ پوستی تشکیل شده  .

مهردخت بین تصویر مونالیزا و حضرت مسیح ،حضرت مسیح رو انتخاب کرده .

فکر کنید وقتی تو یه کلاس هفده تا دختر با هم این کار رو انجام میدن انگار وارد جنگل پر از دارکوب شدید

فرهنگ رانندگی

ساعت بالای سرم شروع به زنگ زدن کرد ... خدای من چقدر زود صبح شده .. با بدنی خسته و چشمانی که انگار خورده شیشه توشون موج میزد ، دست مهردخت رو از کمرم کنار گذاشتم و از تخت خواب بیرون اومدم . وقتی می خوابیدیم با صدایی که شبیه ناله ای از اعماق چاه بود ، گفت : مرررسی مامان جون و دستش رو دور کمرم انداخت ، انقدر مدت خوابیدنمون کوتاه بود و خسته بودیم که بدون ذره ای جابجا شدن تا شش صبح بی حس و بی هوش بودیم .. چند تا کار رو باید برای امروز آماده می کرد که مجبور شدیم تا سه و نیم صبح بیدار بمونیم .

به آقای راننده ی سرویس زنگ زدم و گفتم : دنبال مهردخت نیایید ، خودم می رسونمش .

صبحانه رو آماده کردم ، مهردخت هم از دست شویی ، تلو تلو خوران پای میز اومد ... در سکوت من میوه های زنگ تفریح رو تو ظرف های مخصوص جا سازی کردم ، مهردخت هم صبحانه ش رو خورد . لباس های مدرسه رو که می پوشید ، منم کیف آرشیو و کلر بوک ها رو مرتب کردم .

مهردخت با لباس کامل روی مبل سه نفره افتاد و بلافاصله با دهان نیمه باز، خوابش برد . من وسایل ناهار خودم رو آماده کردم .. کم کم لباس های اداره رو پوشیدم . چراغ های اضافه رو خاموش کردم ، مهردخت رو صداکردم و گفتم : پاشو دخترم ، دیرت میشه ، من دارم میرم ماشینو روشن کنم کیف آرشیو ت  و وسایل خودم رو میبرم .

تو هم نایلکس اضافه ت با کیف خودت رو بیار ....ماشین رو روشن کردم درپارکینگ رو باز کردم (تو فکرم بود خدا کنه زود تر بیان این در رو تغییر بدن و کنترلیش کنندتا من از این در باز و بسته کردن رها شم)میخاستم بیام سمت ماشین که ببرمش بیرون ، دیدم مهردخت اومد بره بشینه تو ماشین .

با دلخوری گفتم ، خوب مادر جان ، چرا سوار میشی .. بذار ماشینو ببرم بیرون زود در رو ببند بیا بریم ، الان دیرت میشه .

یهو مهردخت زد زیر گریه و مثل ابر بهار ،زار زد . با نگرانی رفتم طرفش .

-: الهی قربونت برم ، مامان چرا گریه میکنی؟؟

-: خدااا نکنه ، تو پله ها خوردم زمین .(خاطره ی زمین خوردنای خودم برام تداعی شد)

_: الهی بمییییرم برات ، چی شدی مــــــــــادر؟؟ (بی اختیار دستم رفت سمت کمرش و شروع کردم به ماساژ)

_: کمرم نیست مامان ، دستم مونده ریرم .

_:وااای مهردخت من خودم تو این پل ها خوردم زمین خیلی وحشتناکه .

_: من که اینهمه سال نخورده بودم .. آی دستم .

حالا مگه اشکای خودم ول می کنند؟؟

-: دست چپته دخترم .. بمیرم اینجاشه؟؟

_:مامان بریم دیر میشه .

_: ولش کن نمیخواد بری مدرسه .. بریم بالا .

_: نه .. چیزیم نیست خیلی کم درد دارم . بیتر ترسیدم

_: خواب آلود بودی دخترم .. حواست نبوده .. ترسیدی .. مطمئنی بریم ؟؟

-: آره مامان همون یه ذره دردم هم داره خوب میشه .

توماشین دستش تو دستم بود بهش گفتم .. اوایل که این خونه رو ساخته بودیم همه مون اقلا" یه بار خوردیم زمین . اون موقع ها پله های مرمر خیلی نو بودند و لیز، ما هم به اندازه ش عادت نداشتیم .. به مرور پله ها زبر شدند و سالها ست من ندیدیم کسی زمین بخوره .. تو هم شانس آوردی پالتو تنت بود .

رسیدیم . وسایلش رو بردیم مدرسه ، بوسیدمش و رفت .

و راه مدتی فکر م به مهردخت مشغول بود ، بعد درگیر ترافیک شدم .. با خودم گفتم از اتوبان ارتش نرم ، دارن عملیات مترو انجام میدن ، یه تکه از مسیر رو بستن خیلی ترافیک بدتره . برم از ازگل و کوچه پس کوجه هاش .

همه جای مسیر تو ازگل  خوب بود .. فقط یه کوچه تو اقدسیه کنار خونه ی مامان ایناست که معمولا تردد ماشین ها زیاده . رسیدم دیدم بعللله . آروم آروم میرفتیم تا یه پراید از کنارم با سرعت فراوون بهم رسید و تا ماشین جلویی حرکت کرد ، با پررویی سر ماشینش رو کج کرد و اومد جلوی من ایستاد .

گفتگوی درونیم شروع شد ...._:مهربانو ولش کن .. نگاش نکن ، بی فرهنگه دیگه .. برنامه سلام ایران تموم شده بود و پخش ماشینو روشن کرده بودم .

گروه آریان عزیزم این آهنگو میخوندن (که انگار به سفارش من خوندنش)

چقدر آسون می رن امّا ، لحظه هایی که تو رو دارم

ساعت انگار ، حتّی نداره چشم دیدن تو رو کنارم

تا میام با تو جون بگیرم

تا می خوام باز آروم بگیرم

می رسه وقت تلخ رفتن و

می بری قلبمو جونمو می میرم..

شروع کردم طبق معمول باهاش زمزمه کردن ..

مستیم از عشق

هر جا هر دم

حتّی وقتی

دوریم از هم..

از آینه چشمم بی اختیار به چشمش افتاد .. زود نگاهمو برگردوندم و بقیه آهنگ رو خوندم

آخه نفسی که عطر تو داره

آخه اون دلی که برات بی قراره

آخه چشمی که چشم انتظاره

مگه می شه بی تو نگیره بهونه

از آینه بغل طول خیابون پشت سرم رو نگاه میکردم .یه ماشین خیلی خیلی گرون و شیک داشت مثل باد انداخته بود تو لاین مخالف و می اومد .خون داشت جلوی چشمامو می گرفت . آهنگ دقیقا" به نقطهی حساس رسیده بود .

وقتی که با منی گرچه می دونم

نمی شه همیشه با تو بمونم

همه ی وجودمو نفسمو جونم

پُر می شه از تو و شعرای عاشقونه...

تا ماشین جلویی گاز داد ، اون ماشین متخلف خواست بچپه جلوی من .. اما مگه من گذاشتم ؟؟ چسبوندم به ماشین جلویی .. سپر به سپر حرکت کردیم .. اینم هی بال بال زد که بذار برم تو لاین .

راننده ماشینای پشتی و جلویی ها  داد میزدن : خانوم نذاری بره ها ...

یه عابر از پیاده رو گفت : افسر داره میاد .

تو همین هیر و ویر چون کاملا" چسبونده بودم به ماشین جلویی حس کرد که بهش ضربه زدم .. پیاده شد گفت : هههههی ، چه خبرته ؟ با کله و البته قیافه ی خشنم اشاره کردم .بشین تو ماشینت بابا . در حین اینکه مینشست ، گفت آشغاااااال .

آقا ما نفهمیدیم این آشغاله از دهنش کامل دراومد یا نه .. راننده ی عقبی پیاده شد رفت سراغش و یقه شو از تو پنجره گرفت . گفت: مرتیکه ، آشغااال هیکله ته . بیا بیرون از این خانوم عذر خواهی کن .

منم پیاده شدم . از لاین رو به رو هم ماشینا رسیده بودن به ماشین متخلفی که سعی داشت بیاد جلوی من . هم افسر رسید .

یارو اومد بیرون گفت : من که چیزی نگفتم ..

این یکی : گفتی .. البته وقتی میگی چیزی نگفتم یعنی " گه خوردم " ولی بلند و رسا بگو به این خانوم که من خودم آشغالم که تخلف کردم . بی ادبی هم میکنم . چون آشغالم حرف دیگه ای بلد نیستم بزنم .پس عذر خواهی میکنم .

به آقای فردین مسلک گفتم : آقا ولش کن .. انقدر موجود با ارزشی نیست که خودت رو اذیت میکنی .. من امثال اینو نمی شنوم .

رو کرد بهم گفت : نه خانوم این الان عذر خواهی میکنه تا دیگه از این غلطا نکنه .

رنگ متخلف شده بود گچ دیوار . گفت : خانوم عذر میخوام . بعد به فردین گفت : راحت شدی؟؟ فردینم گفت : آره ، تاحالا چند بار به دیگران مخصوصا" خانوما تهین کردی ، هیچی بهت نگفتن ؟؟ از این ببعد دهنت خواست باز شه اول مزه ش کن . پلیس راننده ی متخلفی که ماشین شیک داشت و لاین مخالف رو بسته بود و همین آقایی که سر صبح پی پی تناول کرد و تخلف اول رو اون انجام داده بود رو  یه جریمه ی سنگین کرد .. البته کلی خواهش و تمنا کردند که ماشینش رو نبرن پارکینگ که دیگه نفهمیدم چی شد ..

من و خیلی از عابرا و راننده های دیگه از فردین تشکر کردیم . یه نفر روش رو بوسید و گفت : اگه چهارتا مثل تو باشند بقیه آدم میشن دهنشونو باز نمیکنند که هرچی خواستن بگن.

عده ای هم از من تشکر کردند که با عملیات چسبودند سپر به سپر از ورود یه ماشین متخلف دیگه جلوگیری کردم .

رسیدم اداره از شانس خوبم یه جا پارک عالی هم پیدا کردم .چون یکربع به نه رسیده بودم مجبور شدم از هشت تا یکربع به نه مرخصی رد کنم ولی چسسسسسسسسسسبید .

من به هیچ عنوان راضی نمیشم یه راننده ی متخلف وقت و اعصاب دیگرون رو خورد کنه و

معمولا راننده های نفهم فکر میکنند به عقل ما نمیرسه بندازیم تو لاین مخالف و پنجاه تا ماشینو پشت سر بذاریم . اون موقع که ی ماشین از رو به رو میاد و گیر میکنه و کلی ترافیک بابت گره خوردن ماشین ها پیش میاد براشون مهم نیست .. فقط از خودخواهی بیش از حد میخوان کار خودشون راه بیفته .

آهان راستی  به راننده ی پورشه سواری که پشت من از این ژانگوله بازی ها میکرد و همین یکی ، پی پی خوره ، گفتم .. وقتی فرهنگ رانندگی نداری انگار لگن سوار شدی .. هم تو که ناشینت پورشه هم تو که پراید سوار شدی .

*********

متاسفانه از نظر فرهنگی خیلی مشکل داریم .. سعی کنیم با همین اتفاقی کوچیک و رعایت کردن خودمون ، به دیگران درس بدیم شاااااید پنجاه سال دیگه بتونیم ادعا کنیم که کمی فرهنگ و شعورمون بهتر شده .. البته به عمر ما که قد نمیده .. برای بچه هامون بهتر میشه .

*********

اون روز با مدرسه ی مهردخت تماس گرفتم ، گفتند حالش خوبه .. خدا رو شکر کردم و برای نیکوکاران وحدت وجه ناچیزی بعنوان شکرانه ی سلامتی پرداختم .

**********

داره چه بارون قشنگی میباره ... خدا نعمت سلامتی و برکت رو ازمون نگیره .. وسط همین بارون گل های زیبای تر و تازه رو با مهردخت جان که تا کمر از پمجره آویزونه و داره عکاسی میکنه پیشکش وجود عزیزتون میکنیم .

پی نوشت مهم : به این کامنت توجه کنید

نمیدانم با وبلاگ گیلاس آبی آشنائی داری یا نه . مدتی است پست ثابتی درمورد بیماری یک پسربچه 4 ساله داره که خانواده او وضعیت مالی خوبی ندارند و درحال حاضر لنگ حدود 3 میلیون تومان برای ادامه معالجات بچه میباشند.

این پول علیرغم این پست ثابت هنوز جمع نشده.  جزئیات دروبلاگ گیلاس آبی آمده bluecherry.blogfa.com و با مکاتبه با نویسنده وبلاگ هرگونه اطلاعات دراختیارت قرار خواهد گرفت.

 این همون کاره پست قبلیه که تکمیل شده .