دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

و اینک... عروسی

الو الوووو ... صدا میاد؟؟ یک دو سه .... 

خواهر عروس با شما صحبت میکنه... صدای منو. دارید ؟؟ 

 سلام دوستان عزیز و نازنینم امیدوارم تن همگی سلامت و  دلتون خوش باشه 

بالاخره جشن ازدواج مینا و سینای عزیزم به خوبی و خوشی برگزار شد. امیدوارم همه  همراه و همسر خوبی نصیبشون بشه.. 

در زمان مناسب و بزنگاه خودش (که این از نظر من خیلی مهمه). 

اما از اونجایی که هیچ مراسم ازدواجی بدون داستان نمیشه، بریم سراغ داستان جشن ما. 

راستش مینا تقریباً دو هفته ی قبل بهم گفت : مهربانو جان  تو و مهردخت میخواید برای عروسی، کدوم آرایشگاه برید؟ 

- چند تا خوبش رو میشناسم مینا جون ، یکی رو هم انتخاب میکنم . 

-دوست داری همون آرایشگاه من بیای؟ 

-.. نمیشناسمش، کارش حتماً خوبه که تو انتخابش کردی.. از نظر هزینه چطوره؟ 

قیمت رو بهم گفت. 

-خب مشکلی نیست .. قیمتش در حدود همون جاهاییه که خودم در نظر داشتم . 

-پس برات وقت بگیرم؟ 

-بگیر عزیزم . 

قرار شد من و مهردخت  پیشِ همون خانمی که مینا رو روز عروسیش درست میکنه . بریم .

 هفته ی قبل بود که مینا بهم گفت ساعت سه باید برم مشاوره ی قبل از عروسی تو آرایشگاه . تو و مهردخت هم بیاید . 

من هر کاری کردم نتونستم از اداره بیام بیرون، مهردخت هم وقتِ دندانپزشکی داشت . 

وقتی مینا برگشت احساس کردم دلخوره بهش گفتم چی شده؟ گفت : هیچی بابااا خودش میگه بیا مشاوره منم تو این همه شلوغی و کار پاشدم رفتم میگه واسه ی چی اومدی؟؟ میگم خودتون گفتین، میگه اهااان چه مدلی دوست داری ؟ براش توضیح دادم گفت باشه مشکلی نیست !!!

خدا رو شکر تو مرخصی نگرفتی بیای از کار و زندگی بیفتی . 

این گذشت تا شد روز جمعه یعنی یک روز قبل از جشن . 

من داشتم سر کوچه ی همیشگی نزدیک اداره به پیشی ها غذا میدادم یهوو یه طوفان وحشتناک بلند شد . تا به خودم بجنبم انگار چیزی رفت تو چشم چپم . اشتباه کردم چشممو مالیدم و از همون موقع چشمم شروع کرد به قرمز شدن . 

رفتم داروخانه برای دکتر توضیح دادم یه قطره ی استریل چشمی بهم داد گفت هر 4-5 ساعت یه قطره بریز . 

منم شروع کردم به قطره ریختن ولی قرمزی چشمم از بین نمیرفت . 

صبح شنبه پذیرفته بودم که یه چشمم تو عروسی قرمز باشه 

مینا ساعت هفت صبح رفت آرایشگاه که ساعت ده آماده باشه . مهردخت هم ده رفت که دوازده آماده باشه و بعنوان ساقدوش با مینا بره باغ و عکس های مخصوص رو بگیرند منم قرار بود ساعت دوازده اونجا باشم که سه آماده باشم . 

البته مهردخت فقط آرایش چشم داشت و موها شو میخواست درست کنه چون دوست داشت بقیه ی آرایش صورتش رو خودش انجام بده . 

من و مامان ساعت بیست دقیقه به دوازده تو سالن بودیم . 

عروس ها و مشتری های وی آی پی رو یه سالن درست میکردند بقیه ی مشتری ها رو یه سالن دیگه . 

من پرسیدم مهردخت کجاست گفتند سالن وی آی پی . رفتم اونجا دیدم آرایش چشمش انجام شده و خانم شنیون کار، وسطای درست کردن موهاشه . 

اون طرف هم یه خانم دیگه مشغول درست کردن صورت یه خانم جوان بود که متوجه شدم اون خانم جوان هم عروسه و اون خانم که داره رو صورتش کار میکنه، صاحب سالنه  که اسم سالن روی تابلوی آرایشگاهه.

من سلام دادم و گفتم خواهر مینا هستم . 

مرجان خانم گفتند: مبارکه . گفتم ساعت دوازده باشما وقت دارم . 

با تعجب نگام کرد و گفت مطمئنی؟؟ 

گفتم بله .. خودِ مینا از شما وقت گرفته . گفت : برو از دفتر بپرس. 

رفتم دفتر گفتم : من فلانی هستم ممکنه بگید با کی وقت دارم؟ 

گفتند ساعت دوازده میک آپ و شنیون وی آی پی . یعنی با همون مرجان خانوم و شنیون کار وی آی پیش. 

برگشتم پیشش میگم همینجا و با شما وقت دارم . گفت فعلاً بفرمایید منتظر بمونید تا موهای مهردخت تموم شه موهای شما رو شروع کنند و بعد من برسم به شما . 

من رفتم تو سالن بغلی پیش مامان که داشتند صورتش رو آرایش میکردند . ساعت شد دو  و کار مامان تموم شد. مهردخت هم که یکساعت قبل رفته بود . تو این مدت چند بار رفتم تو قسمت وی آی پی و اعتراض می کردم که چرا کار من شروع نمیشه و هر بار به بهانه ای میگفتند الان ... 

بالاخره ساعت دو درحالیکه دیگه داشتم جوش می آوردم تشریف آوردن گفتن یا منتظر بمونید یا بدید دست یکی از خانومایی که تو سالن غیر از وی آی پی هستند براتون انجام بدن . گفتم: من از شما وقت گرفتم تازه باید یکساعت دیگه آماده شم، الان این چه حرفیه به من میزنید ؟؟ 

یه نگاه به چشمم انداخت گفت : چشمت رو هم که قرمز کردی!! 

عفونت داره؟؟ گفتم نمیدونم .. دیروز طوفان شد و من چشممو مالیدم دکتر بهم گفت قطره بریز . 

گفت من اصلاً دست به چشمتون نمیزنم .. اگر عفونت داشته باشه به وسایلم سرایت میکنه.. وجدان شما قبول میکنه من با وسایلم کسی دیگه رو درست کنم ؟؟ 

من درحالیکه هاج  و واج بهش نگاه میکردم گفتم: شما کاملاً درست میگید.. 

گفت: حالا فکراتونو بکنید اگر خواستید من آرایشتون میکنم بجز اون چشمتون . 

در حالیکه بغض گلوم رو گرفته بود زنگ زدم به نسیم جون . 

نسیم رفته بود یه آرایشگاه تو سعادت آباد . گفتم نسیم جون ببین اونجا منو قبول میکنند الان بیام . سوال کرد و گفتند: بله بله قدمشون رو چشم . 

مامان هم هنوز موهاشو درست نکرده بود، گفت : منم یک ثانیه اینجا نمیمونم مهربانو این خانم اصلا نه کار بلده نه ادب داره. 

خلاصه به خانمی که صندوق دستش بود گفتم:  لطفاً حساب ما رو تسویه کنید . 

فوری دیدم مرجان خانوم اومد گفت : .. نه نه حالا براتون خاطره ی بدی میشه، من صورتتون رو آرایش می کنم .

 گفتم : نه خیلی ممنون . 

گفت : نه  نمیشه اینجوری که . 

گفتم : چرا میشه اتفاقاً شما صحبتاتون رو کردید دیگه کاری نمونده. 

گفت ": مامانتون ، موهاتون ؟ گفتم : با جای دیگه هماهنگ کردم . 

دیگه هر چی میگفت من نمیشنیدم .

 فقط یه بار دیگه برگشتم گفتم:  من خواهر عروس هستم و باید حالم خوب باشه لطفاً ادامه ندید نه من رو بیشتر اذیت کنید نه خودتون رو .. من اینجا کاری انجام نمیدم.

مامان رو با اون پای دردناک و عصاش آوردم پایین . لوکیشن آرایشگاه نسیم جون رو انداختم تو  ویز  و بیست دقیقه بعد سالن جدید بودم . 

با یه عده خانم خوش برخورد مواجه شدیم . 

داستان چشمم رو برای خانم آرایشگر گفتم، با مهربونی دلداریم دادن و گفتن ما هم یه قطره ی استریل مخصوص داریم از این هم برات استفاده میکنیم ضمن اینکه از این داستان ها زیاد پیش میاد و ما تجربه ش رو داریم ، شما خواهر عروسی ولی برای خود عروس که استرس داره و کلی فشار روش هست خیلی ماجراها پیش میاد یه تیم حرفه ای باید آمادگی مواجه با همه شون رو داشته باشه، مهمترین چیز اینه که شما استرست کمتر بشه و به ما اعتماد کنی . 

گفتم: من میدونم چه راهکارهایی میشه جایگزین کرد که هم سلامت مشتری های دیگه حفظ بشه هم کار من راه بیفته ولی دوست دارم بدونم شما چه پیشنهادی دارید؟ 

الهام جون گفت : وسایلی که با مژه درگیر میشه امکان آلودگی داره که همه ی وسایل قابل استریل شدنه مثل فرمژه و انبری که باهاش روی مژه ها کار میکنم فقط ریمل  رو نمیشه استریل کرد، که اونم یا خودتون ریمل دارید و من از ریمل خودتون استفاده میکنم یا اینجا ریمل برای فروش داریم میتونم بهتون بفروشم که مال خودتون باشه . 

لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم : مرررسی به شما میگن" میک آپ آرتیست حرفه ای"  هم برخوردتون باعث شد استرسم از بین بره هم راهکاراتون عالیه و خودم دقیقاً به همین فکر کرده بودم . 


 من نشستم رو صندلی میک آپ،  مامان رو صندلی براشینگ . 


ساعت چهارونیم  نتیجه ی کار من و مامان عالی بود . با رضایت خاطر وجه درخواستیشون رو پرداخت کردم و از سالن بیرون اومدم . 

عاقا  اتوبان ها قفل بود ، ترافیک انقدر سنگین بود که کم مونده بود گریه م بگیره . اهالی خونه زنگ میزدن و میگفتن : کجااایین دیر شده . 

گفتم: همه تون برید توروخدا،  اینکه ده نفر دیر برسن خیلی بدتره تا دو سه نفر . 


همه رفتن بجز مهرداد که مونده بود خونه کمک ما کنه . 


خلاصه رسیدیم خونه انقدر با سرعت آماده شدم که وقتی از اداره میام خونه و لباس عوض میکنم و لباس خونه می پوشم بیشتر طول میکشه . 

حتی  زیپ لباسم رو تو آسانسور بستم . 

مهرداد رانندگی میکرد ، درواقع هر جایی که راه باز بود پرواز میکرد .. .. 

 ساعت هشت ونیم شب بود که رسیدیم و بی وقفه مراسم عقد شروع شد . 


چقدر خوبه که دیگران شرایط بد آدم رو درک کنند یکی از پر استرس ترین ساعت های عمرمون رو گذرونده بودیم و اصلاً طاقت رفتار تند کسی رو نداشتیم .

 موقع ورود با یک جمعیت مشتاق و مهربان مواجه شدیم که همگی با صورت های خندان به استقبالمون اومدن . 


دقیقاً یه مشکل مشابه برای یکی از دوستانم پیش آمده بود و وقتی خانواده ی عروس به مراسم رسیدند متاسفانه خانواده ی داماد با بدترین رفتار و توهین ها ازشون استقبال کردند و این ناراحتی و دلخوری برای سالها ادامه پیدا کرد . 


مینا و سینای عزیزم مثل دوتا فرشته ی زیبا در جمع می خرامیدن.. فامیلی که خیلی وقت بود ندیده بودم و همه ی ارتباطمون با هم مجازی شده بود رو میدیدم و همدیگه رو به آغوش می کشیدیم . 

بچه هامون بزرگ و بالنده شده بودند و به سر و صورت ما میان سالها،  گرد پیری نشسته بود .

پدر و مادرهای ما ، مسن تر و افتاده تر شده بودند و جای خیلی ها که قبلاً بزرگترهای فامیل بودند بینمون خالی بود 





دوستتون دارم دوستان مهربانم و برای همه ی آدم های خوب(خوب یعنی آزار و اذیت نرساندن به دیگران و درک کردن اینکه من و تو با هم متفاوتیم و قرار نیست مثل هم فکر و زندگی کنیم) شادی ، سلامتی و صفای قلب آرزومندم


عزیزم از راه رسید

سلام دوستان نازنینم، اول از همه بابت کامنتای پر از عشق و محبتتون تشکر میکنم . یه بار دیگه بهم ثابت شد ما اینجا یه خانواده ی بزرگیم . اگر چه همه ی ابراز لطف ها بصورت نوشته ست ، اما من گرمای محبتتون رو از کلمه به کلمه ش احساس میکردم 

امیدوارم همه ی چشمای منتظر، به دیدن عزیزانشون روشن باشه و هییچ عزیزی از عزیزش دور نمونه . 

تمام مدتی که مهرداد پرواز میکرد من یاد و خاطره ی تلخ مسافرای به مقصد نرسیده ، مخصوصاً پرواز اوکراین رو تو ذهنم زنده میکردم و چند بار به خودم اومدم دیدم از شدت افسوس و خشششم چشمام خیس شدند. 

یه بار دیگه اینجا همه ی باعثین این اتفاقات وحشتناک و تلخ رو لعنت میکنم 


*****


مامان مصی پنجشنبه و جمعه به من و مینا گفته بود، شما که این روزا خرید میکنید منو هم همراه خودتون ببرید من حوصله م سر رفته .(درصورتیکه روز  قبل همراه مینا رفته بود برای انتخاب دسته گل عروسی و لباس دامادی ؛ شبشم رفته بودیم سینما که خانوم خانوما تو سینما از درد پاش ناله میکرد)


 ما هم نبردیمش چون متاسفانه با گذشت چد سال از جراحی پای مامان ، استخوانی که شکسته بود جوش نخورده. این وسط یه بار دیگه هم جراحی ترمیمی انجام شده و یه پلاتین دیگه به قبلی اضافه شده ولی درواقع بی فایده بوده . مدام درد داره و به سختی راه میره . حالا توقع داره که همراه خودمون خریدهای پنج شش ساعته ببریمش .


 از دستمون هم ناراحت شد و یه نیمچه قهری هم کرد. ولی بهش گفتم مامان جان من میدونم چقدر خرید رو دوست داری ما هم از همراهی تو همیشه لذت میبریم ولی با شرایطی که داری نمیتونیم چندین ساعت تو رو پیاده بچرخونیم . مگه با هم پارک و سینما و رستوران نرفتیم؟ لطفاً نگرانی های ما رو هم درک کن قول میدم روز شنبه بعد از اداره بیام با هم بریم بیرون بگردیم . 

اداره که تعطیل شد ؛ به مینا زنگ زدم گفتم مینا خونه ای بیام یه دقیقه ببینمت؟ 

نگران شد گفت چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟؟ برای چی با عجله داری میای پیشم؟ 

گفتم : باباااااا، یه چیزی خریدم برای عروسیت میخوام ببینی خوبه؟؟ 

گفت: آهان باااشه . 

خلاصه رفتم پیشش هی به دستم نگاه میکرد گفت: چی خریدی؟ 

گفتم: تو گوشیمه نشونت میدم . 

چپ چپ نگام کرد گفت: عکسه؟ خب میفرستادی برام . 

همینطور که گوشی رو باز کرده بودم ؛ گفتم : عجباااا ما میایم خونه ی خواهرمون باید کلی جواب پس بدیم!!

گفت : نه دیوونه منظوری ندارم من که همیشه التماس میکنم بیا پیشم تو هی میگی کار دارم . خب کارات غیر عادیه دیگه آدم شک میکنه . 

گفتم حرف نزن بیا اینو ببین نگاه کن و  رفتم رو عکس مهرداد .. گفتم : عه راستی عکس مهردادو دیدی امروز برام فرستاده ؟ 

گفت : قربونش بشم . مهربانو دلم خووونه ... بدون مهرداد عروسی فایده نداره . 

بغض کرده بود .. گفتم آره بابااا؛ کی میگه فایده داره؟؟ زود بپوش میخوایم بریم فرودگاه

ناباورانه نگام کرده گفت: گمشووو .. گفتم خودت گمشووو ببین عکس کجاست؟ 

خودتون قیافه ی مینا رو درنظر بگیرید دیگه من نگم چقدر جیغ کشید و بالا و پایین پرید از ذوقش . 

گفتم زودباش بریم سراغ مامان و بابا . 

مینا داشت آماده میشد که مامان زنگ زد: 

مهربانو کجایی پس مگه نگفتی میام میبرمت بیرون؟

گفتم چرا مامانی مینا هم میاد داره آماده میشه تو و بابا هم بپوشید میایم سراغتون . 

ساعت شش و نیم بعد از ظهر بود . مامان و بابا هر دو لباس بیرون پوشیده بودن . بابا گفت: بچه ها من کتونی بپوشم، پیاده روی میکنیم؟ 

گفتم هر چی دوست داری بپوش بابایی، فقط شما عصرونه خوردی؟ 

گفت : آره یه لیوان شیر گذاشتم گرم بشه ، با نون تست و عسل میخورم . 

همون موقع مامان با مهرداد تماس تصویری گرفت . مهرداد قطع کرد. مامان گفت: امروز که تعطیله چرا قطع کرد؟ گفتم : شاید دستشوییه مامان . مهرداد سریع برای مامان ویس فرستاد که مامان جون من دارم خرید میکنم دستم پُره تماس تصویری برام سخته .. رسیدم خونه تماس میگیرم . 

من و مینا خنده مون گرفت (نمیخواست تو هواپیما ببینتش که قطع کرده بود)

 به مینا اشاره کردم فیلم بگیر یواشکی . بین مامان و بابا نشسته بودم .. گفتم مامان عکس مهرداد رو دیدی؟ گفت : نه .. تو شمعدانی که چیزی نیست . گفتم اونجا نه ، فقط برای من عکس فرستاده . 

مامان گفت : وااا چرااا؟؟ 

گفتم:  چه میدونم حالا دلش خواسته برای من بفرسته .. طفلک دلش پیش ماست اعصابش خورده تو عروسی نیست . 

مامان عکس رو دید و گفت : دورش بگردم چقدر چشماش خسته س . گفتم آره .. بنظرت کجا عکس گرفته؟ مامان با کنجکاوی خیره شده بود به صفحه ی گوشیم . مینا گفت : یکساعت دیگه فرودگاهه

زبون مامان بند اومده بود .. باورش نمیشد .. احساس میکنم بابا کمی گوشاش سنگین شده این خبر رو با تاخیر متوجه شد . بعد هم بلند شد رفت دوتا ایران چک آورد مژدگانی خبر خوب من و مینا رو داد

تلفنی به بردیا و نسیم جون و سینا هم خبر دادیم . 

ساعت هشت همگی سوار ون بودیم و به سمت فرودگاه می رفتیم . 

با مهرداد در تماس بودم قرار بود ساعت نه و پنج دقیقه فرود بیاد . همگی براش ویس فرستادن و بهش خوش امد گفتن .. از خوشحالیش گریه میکرد میگفت تا دوسه ساعت دیگه همو می بینمیم . 


ساعت نُه و نیم ما به پارکینگ فرودگاه رسیدیم . نیشمون تا بناگوش باز بود یهو مهردخت گفت : 

مامااان یه مشکلی داریم ، دایی تو هواپیما از نت هواپیما استفاده میکرد. الان که پیاده بشه نت نداره پس واتس اپ هم نداره چون سیم کارتش خارجیه پس تماسم نمیتونیم بگیریم . 

اینجا بود که انگار برق همه مون رو گرفت . فکمون کش اومده بود . من و مینا و مهردخت و آرتین و نسیم از ون پریده بودیم پایین به سمت سالن های انتظار می دویدیم . بعید میدونستیم مهرداد تو این فاصله ی کوتاه اومده باشه بیرون . 

نفس زنان خودمون رو به اطلاعات پرواز رسوندیم . گفتیم مسافرای فلان پرواز کجان . یه خانومی چک کرد گفت دارن مراحل اداری ورود رو میگذرونن . نفسی به راحتی کشیدیم گفتیم بریم بچسبیم به جایگاه خروج تا مهرداد رو ببینیم . 

دل تو دلمون نبود که تلفن من با یه شماره ی ناشناس زنگ خورد . قلبم ریخت فهمیدم چی شده .. 

برداشتم مهرداد بود گفت مهربانو جان من سوار تاکسی شدم دارم میام خونه . 

گفتم مهرداااد ما همه تو فرودگاهیم پیاده شو  ون گرفتیم اومدیم دنبالت .. خدا رو شکر که تماس گرفتی . 

مهرداد به آقاهه گفت لطفاً بایستید .

خوشبختانه فقط پارکینگ رو دور زده بود و دور نشده بود . خانواده ی شمعدانی عین لشکر شکست خورده همگی سوار ون وسط اتوبان خودشونو رسوندن و ...... 


مهرداد گفت داشتم شاخ درمیاوردم از لحظه ی نشستنمون تا اینکه کامل اومدیم بیرون یکربع طول کشید هیچوقت چنین سرعتی درتصورم نبود .. هیچ هواپیمای دیگه ای نبود و همه چیز سریع انجام شد. 

(من فقط موندم توکار اون خانومی که گفت دارن مراحل اداری رو طی میکنند!!!!! اگر شرایط جور دیگه ای بود برمیگشتم و بهش میگفتم واقعا چی چی رو چک کردی و به ما اون اطلاعات غلط رو دادی؟؟)


آخ که آغوشت چقدر خوبه عزیز من 

دوستای گلم ،  برای همه ی چشم ها اشک شوق آرزو میکنم ... دل همگی همیشه  شاد باشه

این روزا خیلی خیلی خوبن . همه خوشحالیم و در تدارک جشن مینا و سینای عزیزم هستیم . 

نمیخوام به رفتنش فکر کنم .. الان باید خوش بگذره . 

بازم از همه ی مهری که به من و خانواده ی شمعدانی دارید ممنونم و بهترین ها رو براتون آرزومندم . 

خدا لعنت کنه اونایی که باعث شدن اینهمه بینمون جدایی بیفته . این مملکت چی کم داره؟ چرا همه ی ما که موندیم عزیز یا عزیزانی داریم که اون سر دنیان؟ 

کاااش روزگار یه جور دیگه رقم میخورد.

دوستتون دارم 

 

شنبه ی عزیز

سلام دوستان نازنینم امیدوارم تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه و با حال خوب و آرامش به استقبال هفته ی جدید آمده باشید . 

مهرداد نازنینم ساعت سه صبح به وقت ایران از مونتریال پرواز کرد به سمت اتریش . احتمالا ساعت ده صبح ما به اتریش رسیده و بعد از یه توقف چند ساعته به سمت ایران پرواز میکنه . 

ساعت سه صبح لحظه ی پرواز (دور اون چشمای خسته ت بگرده خواهر)


من با یه وَن هماهنگ کردم که امشب همگی بریم استقبالش. 

دیشب ترانه ی " فردا تو می آیی" هوشمند عقیلی رو فرستادم تو گروه شمعدانی . مهردخت گفت مطمئنم اینو ببینند همه می فهمند ماجرا رو . منم گفتم عمراً متوجه نمیشن . حالا شرط بستیم و تا الان که هیچکس کنجکاو نشده 

الان وقت ندارم لینک آهنگ رو بذارم اینجا خودتون اگر دوست داشتید پیداش کنید .؟( ببخشید خیلی شلوغم)

بخشی از متن ترانه این هست 

امشب دلم میخواد تا فردا می بنوشم من
زیبا ترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق بی حد باغچه هامان را صفا دادم
امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم

بعد از جدایی ها
آن بی وفایی ها
فردا تو می آیی
فردا تو می آیی
بعد از گسستن ها
آن دل شکستن ها
فردا تو می آیی



ای جااان همین الان پیغام داد: 


باید تند تند کارای اداره رو بکنم برم خونه ی مامان اینا بهشون بگم و بعد هم دونه دونه بقیه رو هماهنگ کنم . 

دیروز این خوشگل جان رو درست کردم که امشب کنار مهرداد عزیزم بخوریم . اسمش پاولووا Pavlova  ست یه دسر روسیه که با الهام از اسم یه بالرین نامگذاری شده . بس که نرم و سبکه 


دوستتون دارم عزیزای من الهی حال همه خوب باشه


خبری در راه است

صبح که داشتم به سمت اداره رانندگی می کردم ، با خودم فکر میکردم شنبه ی بعد یه همچین روزی چه حالی دارم 

راستش مهرداد داره از کانادا میاد پیشمون ... فقط هم من و مهردخت خبر داریم و قراره خانواده غافلگیر بشن . شنبه ی آینده ساعت نُه شب پروازش در فرودگاه امام میشینه . فکر کنم تا برسه خونه حدودای نیمه شب میشه . 

حالا من ماموریت دارم همه رو جمع کنم خونه ی مامان اینا و منتظرش بمونیم . البته بخاطر اینکه مامان یا بابا خیلی هیجان زده نشن و خدای نکرده این حجم از هیجان براشون خطرناک نباشه، قبل از رسیدن مهرداد آماده شون میکنم 

حالا داریم با مهردخت یه سناریو میچینیم که به چه بهانه ای ساعت ده شب بکشونیمشون خونه ی مامان اینا؟

چی بگم که اونا احساس کنند ضرورت داره اون موقع بیان منزل بابا ؟ به مهردخت میگم اگه وانمود کنیم من و تو دعوامون شده شاید جواب بگیریم ، میگه نه من حاضر نیستم این سوژه باشه

یا بگم از طرف اداره مشکلی پیش اومده و من الان باید یه تصمیم مهم بگیرم نیاز دارم مشورت کنیم؟ 

میگن خب مرض داری ؟ تماس گروهی واتس آپی بگیر همونجا راهنماییت کنیم ، دیگه چرا لشکر کشی راه میندازی؟؟

خلاصه اینکه مشغول نوشتن فیلمنامه هستیم ، از فیلمنامه های ارسالی از طرف شما هم استقبال میکنیم

این شد خبر درمورد روز شنبه ی آینده یعنی  هفدهم اردیبهشت. 

اما یه خبر دیگه ای هم درمورد شنبه ی بعدش یعنی بیست و چهارم اردیبهشت دارم . 

بله دیگه عروسی داریم چه عروسی ای 

یادتونه که قرار بود پاییز سال 98 جشن ازدواج مینا خواهرم و سینا ی عزیزم رو برگزار کنیم. خًب کرونا شد و همه چی بهم خورد تحت شرایطی که خونه ی عروس و داماد چیده شده بود و حتی ما لباس هامون رو هم خریده بودیم  

درست دو روز بعد از پرواز مهرداد به کانادا مینا و سینا عقد محضری کردن و زندگی مشترکشون رو شروع کردن . الان چند ماهه تصمیم گرفتن جشن ازدواجشون رو بگیرند . .. نظر من رو پرسیدن که خُب مخالف بودم ولی مینا دلیل قابل قبول آورد که نظرم تغییر کرد. 

گفت: از اینکه انقدر جشن های عروسی کم برگزار میشه و متاسفانه دیگه فامیلمون رو تو فقط تو مراسم سوگواری میبینیم ناراحتم . حتی همین مراسم هم با آمدن کرونا تعطیل شد. من دوست دارم به این بهانه همه دور هم جمع بشیم .. الان مامان و بابا بزرگتر فامیل هستن و میدونم چقدر دیدن بقیه براشون خوشاینده . 

قول گرفتم که زیاد بریز و بپاش نکنن و فقط هدفشون همین موضوع دور هم بودن که خیلی مثبته باشه. 


خلاصه اینکه مهربانو،  خواهر عروسه و کلی سرش شلوغ پلوغ 

****** 

از اینکه مثل همیشه تو کمک رسانی شرکت کردید و با هر عددی که در توانتون هست کمک می کنید واقعا ممنونم . تن درست و    پُر روزی باشید

دوستتون دارم ، میدونید که زیاااااد


نسرین 2 میلیون تومان

ماندانا 5 میلیون تومان 

سهیـلا 100 تومان

ناشناس 100 تومان

ناشناس 50 تومان 

ناشناس 100 تومان

طیبـه 200 تومان  

ناشناس 20 تومان 

نینا 250 تومان 

سحر 200 تومان 

هدا 100 تومان 

سمیرا 40 تومان 

منیژه 50 تومان 

مریم  50 تــومـان 

ماری 900 تومان 

پریمهر 100 تومان

مهین 25 تومن

زهرا 50 تومن

ونوس 50 تومن 

جمع کل: 9،385.000 تومان



برای یکی از دوستان همین خانه

سلام دوستان نازنینم . 

متاسفم از اینکه شرایط زندگی در مملکتمون انقدر سخت و ناگوار شده که کم کم همه مون داریم دچار مشکل میشیم . هر کدوممون به نوعی . یکی از رخت و لباس های مارکش میزنه، یکی از سفر رفتن و بریز و بپاچ های غیر ضروریش ، ولی قسمت غم انگیز ماجرا وقتیه که مجبور میشیم از نیازهای اساسی و اولیه مون هم صرف نظر کنیم . و وااای به وقتی که این وسط بچه ای هم در کار باشه 

نسرین جانم گفتنی ها رو گفته . 

چیزی که من بهش اضافه میکنم اینه که اگر کسی هم میتونه در حد بیست میلیون به دوستمون وام بده هم خوبه . 

دوستمون متعهد میشه که این پول رو به صورت اقساط ماهیانه برگردونه ( البته بدون هیچ اضافه پرداختی )اگر کسی داوطلب هست لطفاً تا پایان روز چهارشنبه به من  یا نسرین جون خبر بده (یعنی تا ساعت 12 فرداشب)


میدونید که چقدر دوستتون دارم