دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

آقای دکتر تو زرد ار آب در اومد/ دوستان مهربانو باز هم شاهکار کردن

بله همونطور که از عنوان پست مشخصه آقای دکتر که با هم تصادف کردیم بدجور تو زرد از آب دراومد.موضوع اینجاست که ما برای گرفتن کارشناس خیلی اذیت شدیم تقریباْ دوازده روز بعد از تصادف کارشناس از شعبه ی پاسگاه نعمت آباد بهمون دادنآخه من نمیدونم محل تصادف، یا خونه ی من، یا تعمیرگاه، کدومشون ربطی به پاسگاه نعمت آباد داره!

به هر حال کارشناس اومد و با صافکار صحبت کرد و صافکار هم گفت من ده میلیون هزینه ی صافکاری میگیرم .کارشناس هم گفت ما نُه میلیون بیشتر نمیدیم . از ما اصرار و از اون انکار، آخرشم گفت حالا شما هر سیله ای هم خریدید باید فاکتور نمایندگی مجاز رو بیارید تا بهتون پولش رو پرداخت کنیم و رفت. 

دو روز بعد آرمین به من گفت که باید برم برای ماشین قطعه بخرم پول داری بهم بدی؟ 

گفتم: چقدر؟ گفت: ده تومن! آه از نهادم براومد ده میلیون به آرمین دادم و گفتم اینطوری که نمیشه مگه کسی که خسارت دیده قسم خورده که حساب بانکیش هم رو به راه باشه؟ باید بهشون بگیم خسارت مارو بدن تا بتونیم خرید کنیم . آرمین دوباره بلند شد رفت نمایندگی بیمه کوثر پاسگاه نعمت آباد بهشون موضوع رو گفت اونا هم گفتن برو از نمایندگی مجاز پیش فاکتور بیار . جمع وسایلی که اون روز آرمین برای ماشین خرید هشت میلیون و پنجاه هزارتومن شد که انگار پنجاه تومن هم وانت گرفته بود وسایل رو ببره تعمیرگاه برسونه . از من شماره شبا گرفت که بیمه برام پول بریزه . گفته بودن چند روز طول میکشه تا پول به حسابتون بیاد چون پول باید از اون شعبه ی شرق تهران خیابون دماوند واریز بشه!!!!

 (میبینید چطوری ما رو علاف کردن؟؟) این ماجرا ها روز چهاردهم شهریور بود و روز بیست و دوم شهریور پول بحسابم اومد . یعنی هشت روز بعد!! اگر من اون روز پول نداشتم و وسایل ماشین رو نمیخریدیم تعمیر ماشین هشت روز متوقف میشد!!

خلاصه روز بیست و دوم من دیدم یازده میلیون پول به حسابم اومد. گفتم چه جالب نه به اینکه نمیدادن نه به اینکه حالا بجای هشت میلیون یازده تومن دادن. دوباره چند روز گذشت و نیاز به خرید مجدد شد و به ارمین گفتم لطفاْ بهشون بگو دوباره برای کارشناسی مجدد بیان چون خودشون گفته بودن مرحله به مرحله باید مارو صدا کنید . آرمین هم رفت دوباره نعمت آبادُ فکر میکنید چی بهش گفته بودن؟؟ 


گفتن اون یازده میلیون کل سقف بیمه ی آقای دکتر بوده و بیشتر از اون هم نیست که بدیم بهتون برید خدا رو شکر کنید سقف بهتون تعلق گرفته !! فکر کنید تعمیر ماشین من رو حدود بیست و دو سه میلیون تخمین زدن و بیمه ی اتومبیل آقای دکتر فقط یازده تومن سقف داشته . یعنی پدر آقای دکتر واقعاْ با این ماشین بیمه کردنش گند زده !!! فکر میکنم اگر نداشتن بیمه جرم نبود اصلاْ اعتقادی به بیمه ی ماشین نداشت. 

به هر حال آرمین صبح با موبایل دکتر تماس گرفت برنداشت . گفتیم حتماْ بیمارستانی جاییه نمیتونه برداره . عصر من بهش یه پیغام واتس اپی دادم که لطفاْ با من یا اقای آرمین تماس بگیرید. شب ساعت نزدیک دوی بامداد بود که دیدم نوشت . من از صبح گرفتار مریضام بودن امری داشتید؟ 

سلام و احوال پرسی کردیم گفت: ماشینتون درست شد؟ گفتم نه هنوز . برای همون مزاحمتون شدم و جریان رو نوشتم .  نوشت هزینه ی ماشین من هم بیست میلیون شده و کلی هم وقتم هدر رفت بابت اون تصادف . گفتم متاسفم کاش بیمه ی بدنه داشتید تا کمی جبران میشد . گفت شما هم کم تقصیر نداشتید که فکر کردید ماشینتون خاموش شده حداکثر کاری که برای اگاه کردن راننده های دیگه لازمه بکنید اینه که فلاشر روشن کنید و با خیال راحت بشینید تو ماشین . 


گفتم این که من چه کاری باید برای آگاه سزی میکردم یه بحثیه و اینکه شما اصلا حواستون نبوده یه بحث دیگه . 

گفت: اونشب آقای آرمین به من تهمت زدن من ازتون شکایت میکنم 

اینجا بود که من چشمام گرد شد . 

گفتم: چی؟؟!! 

گفت ایشون اومد به من گفت مست . من مست نبودم تهمت زدن ازشون شکایت میکنم . گفتم:ببینید وقتی آرمین اومد و ماشین رو با اون وضع دید گفت راننده ی این ماشین کیه؟ مگه مست بوده که تو چهارباند اتوبان شما رو ندیده؟ بعد هم که خدا رو شکر مردم شما رو نگه داشتن چون پریده بودید آرمین رو بزنید . به هرحال من گفتم تصادف پیش میاد و تنش درست نکنید . آرمین هم شما رو بوسید و شما هم سرتون رو گذاشتید رو شونه ش گریه کردید . 


همه ی این ها به کنار فرداش شما تو ماشین آرمین که چند ساعت علاف بودیم نوشیدنی و شیرینی خوردید بعد هم آرمین بجای شما رفت کروکی رو گرفت. حالا دیگه خیلی زشته این صحبت های بی ربط رو میکنید . 


گفت: نه .. تهمت زده باید بیاد دادگاه جواب پس بده . 


گفتم باشه این دوتا مسله جدای از هم هستند شما از آرمین شکایت کنید و ثابت کنید تهمت زده . من هم که از شما شکایت میکنم طبق خسارتی که کارشناس تعیین کرده و شما  مقصر تصادف هستید باید همه ی خسارت های من رو بپردازید . 

متاسفم که بخاطر پول از محدوده ی اخلاق خارج شدید. 

نوشت نه غیر از تهمت مستی به من فحش هم داده و یه کلمه ی خیلی رکیم رو نوشت . 

گفتم : میدونید چیه اصلاْ در شان من نیست با شما بحث رو ادامه بدم . تو دادگاه میبینمتون  و بلاکش کردم . 




البته نمیدونم واقعاْ منظورش از رضایت دادن چیه ؟ چون رضایتی ندادیم فقط وقتی کروکی رو کشیدیم پلیس گفت مدارکشون رو بهشون تحویل بدید دیگه با بیمه شون طرف هستید ما هم پس دادیم .

یه چیز دیگه هم برام جالب بود میگه من بیست تومن هزینه کردم(تعمیر ماشین خواهرش) ده تومن هم بیمه داده(یازده تومن رو اشتباه میگه ده تومن) سی تومن مالی فقط ضرر کردم!!! پرداخت  بیمه  به من رو هم جزو ضررهاش حساب میکنه 


خلاااصه... دیروز صبح من رفتم دفتر ثبت شکایات قضایی و شکایت رو تنظیم کردم تازه گفتن اُفت ماشین و کلیه ی هزینه های دادرسی و کارشناسی و تامین دلیل و پارکینگ و جرتقیل هم با شکایت قابل پیگیری و استرداده . بسته به نظر قاضی که چقدر از این رفتار ناراحت بشه یا نشه  هزینه های بی ماشینی این ایام رو هم ممکنه بگیری. 

واقعیتش اگر مثل بچه ی آدم میگفت من خیلی هزینه م شده و سخته برام و این حرفا من نصف یا کل  هزینه ی تعمیر رو ازش نمی گرفتم و هیچ حرفی از بقیه ی هزینه ها هم نمی زدم و میگفتم شکرانه ی سلامتی بچه م باشه ولی حالا که این رفتار بی ادبانه و غیر منطقی رو دیدم اگه شده از خودم هزینه کنم می کنم ولی این بی اخلاقی که قراره الگوی اخلاق در جامعه باشه رو ادب میکنم . 

میدونید دنیای ما به اندازه ی کافی کثیف و توام با نامردی شدهُ اجازه نمیدم این آدم ناحسابی ته دلش بخنده بگه ماشین رو مفت بیمه کردیم و همچین کاری هم کردیم و خسارتم ندادیم و توهین هم بهشون کردیم . 

سعی میکنم حالا که خانواده زحمت تربیتش رو نکشیده من با زور قانون یادش بدم که دفعه ی بعد که تصادف کرد بفهمه اگر باهاش مدارا میکنند دلیلش این نیست که تحفه اییه. آدمش آدم درستی بوده. 

این چت های اون روزاییه که کارشناس نمیدادن بهمون 


 فکر کردید زندگی فقط همین نامردی ها ست؟؟ ته دلتون میگید مهربانو کاش از اول بهش رحم نمیکردی و ماشینش رو توقیف می کردی و ... 

نه خُب اشتباه میکنید .. این نامرد ها باید باشن تا قدر آدم های حسابی رو بدونیم دیگه ... اینا رو رها کنید من اصلاْ از عملکردم پشیمون نیستم . سادگی هم نکردم چون از همه ی مدارک عکس واضح دارم شماره ملی خودش و خواهرش و آدرس منزل و کپی ها و شماره تلفن هاشون و همه چیز رو . هم انسانی رفتار کردم هم مدارک رو نگهداشتم . اوایل بلد نبودم ولی تجربه بهم ثابت کرد که همیشه ممکنه شرایط طوری بشه که فکرشو نمی کردیم . اما از محدوده ی اخلاق و مهربونی هم خارج نمیشم . 

خُب بگذریم ... بریم سر موضوع خوبی که فکر کردن بهش  قند رو تو دلم آب میکنه . اونم جمع کردن کمک برای مریم خانوم و مشارکت شما دوستای نازنینمه . 

بیست میلیون تومان کسری کامل که شد هیچ  با چند تا واریزی دیگه از جمله خودم و خانواده م ذخیره ی صندوق هم تامین شد . 

(آخرین واریزی همین چند دقیقه پیش بوده)


ناگفته نمونه که  بعد از نوشتن پست قبل یکی از دوستان عزیز این خونه پیغام داد که از خانواده ی گلش در ایران خواسته تا هفت میلیون کسری رو واریز کنند و این اتفاق زیبا افتاد . دیشب با مریم خانوم صحبت میکردم و بهش خبر دادم ... خوشحالی و اشک شوقش دلم رو لرزوند .. من میدونم این زن چقدر مناعت طبع داره و چقدر براش سخته از کسی کمک بگیره ولی روزگار خیلی بازی ها داره . دست تک تکتون رو میبوسم . لازمه اشاره کنم این مدت واریزی ده هزارتومنی هم داشتیم واز صمیم قلب میگم که همه ی اعدادی رو که میدیدم برام ارزشمند و مقدس بود ...همه ش متبرک به عشق و انسانیت بود .. دست همگی رو میبوسم . 

به زودی از خونه ی جدید مریم خانوم عزیزم براتون عکس میدم 

دوستتون دارم 

خیلی بیشتر از خیلی

 


کمی فاصله داریم

سلام دوستان عزیزم . بازم مثل همیشه من رو شرمنده ی محبتتون کردید و با واریزی هاتون نشون دادین که چه جمع پاک و نازنینی درست کردیم . چیزی از انشار پست هزار سال پیر تر نگذشته بود که اولین واریزی انجام شد . البته همونطور که از مانده ی حساب مشخصه از قبل حدود چهارمیلیون و صد تومان ذخیره داشتیم . 



و به طرز شگفت انگیزی تو همین سه روز به اینجا رسیدیم 


جمع کل صندوقمون 13 میلیون و دویست هزارتومنه و احتمالاْ مجبور میشم همه ی موجودی صندوق رو برای این کار اختصاص بدم و ذخیره مون تموم میشه ولی خب مهم نیست دوباره برای کیس های بعدی تلاش میکنیم . 

امیدوارم تو این یک هفته که مریم خانوم وقت داره یه جایی رو پیدا کنه هفت تومن کسری تا بیست میلیون تومن هم جور بشه و بنده ی خدا بره زیر سقف جدید. 

بازم از همگی ممنونم و دستای سبز و مهربونتون رو میبوسم . 

اگر هنوز کسی هست که تمایل به مشارکت داره  از طریق شماره کارت همیشگیمون اقدام کنه.


 


دوستتون دارم 

هزار سال پیرتر

پینوشت اضافه شد

مریم خانوم، اگر چه مادر نشد، ولی امروز بین بزرگ تر ها و حتی جوان های فامیلشون که بگردی، خیلی ها خاطرات مادری کردن مریم خانوم رو تعریف میکنند . خدا بیامرز شوهرش تا سال 52 که زنده بود ، زیر بارِ خونه خریدن نرفت. 

داشت و نخرید... نمیدونم این چه حسِ احمقانه ایه ، تعداد زیادی از مردای قدیمی  که چه عرض کنم، حتی خیلی از جوان های امروزی ، فکر میکنند صاحب و مالک زنانشون هستند . 

هرچی فامیل و دوست و آشنا به قلی خان سفارش کردند حالا که بیماریش عود کرده، یه خونه ی کوچیک هم شده بخره تا مریم خانوم بعد از رفتنش در به در و آواره نشه .. ولی زیر بار نرفت که نرفت . 

هی گفت: نمیخرم برای چی بخرم ؟ ما که بچه دار نشدیم ، من که سرم رو بذارم زمین، مریم شوهر میکنه و یه گردن کلفت میاد سر مال و منالم !!

نمیدونم اصلاً چطور دلش میاومد درمورد مریم خانوم مهربون و ساده دل، اینطوری فکر کنه . هر چی هم داشت و نداشت بین خواهر و برادرهاش تقسیم کرد. 

قلی خان مُرد و برخلاف انتظار، همسرش  هرگز به هیچکدوم از خواستگارانش جواب مثبت نداد. 

حالا مریم خانوم چهل و هشت ساله با مستمریِ چندرغازش داره به سختی زندگیش رو می گذرونه .. با این وجود همین الان شما برو دم درخونه ش، اگه دست خالی راهیت کرد، هرچی دلت خواست بگو . 

سر سفره ش که برسی هر چی باشه ، با روی خوش میاره و امکان نداره تو حس کنی خونه ی غریبه رفتی . 


از دهانش ، هرگز هیچ حرفی درمورد کسی  نمیشنوی که اگر بشنوی جز خوبیش چیزی نمیگه . هیچ کلام منفی، هیچ گله و شکایتی... انقدر حس خوب داری که دلت نمیخواد ازش دل بکنی . 


تو  این سالهایی که گذشته ، همه کم یا زیاد،  سعی کردن هواشو داشته باشن ولی متاسفانه صاحبخونه ش فوت کرد و بچه هاش هرکدوم از یه جا پیداشدند و خونه رو گذاشتند برای فروش . 


الان مریم خانوم دیگه توان اجاره کردن جای جدید رو نداره . باز همه دست به دست دادند و با وام گرفتن و کمک جمع کردن صد تومنی جور کردن ولی دیگه وسعش به تهران موندن نمیرسه. 

خونه ای که براش میخوان رهن کامل کنند، تو فاز یازدهم پردیس و با قول اینکه صاحبخونه سالهای بعد توقع زیاد کردن نداشته باشه به مبلغ صدو بیست میلیون تومانه . 

دیگه هیچکس توان کمک کردن و جور کردن این بیست تومن باقی مانده رو نداره .. 

مریم خانوم مهربون در آستانه ی هشتاد و سه سالگی و با بیماری مزمن آسم دست و پنجه نرم میکنه . 

امروز تصمیم گرفتم این زنِ مهربون و نیازمند رو که از هر کسی بیشتر به شرایطش آگاهم حمایت کنیم .

 مثل همیشه اگر در توانتون هست  کمک کنید، مطمئن باشید به یکی از مهربون ترین و مثبت ترین مادران دنیا که هرگز خودش فرزندی نزاییده و این روزها هزار سال پیرتر شده  کمک می کنید . 

دوستتون دارم

 6037-6975-7428-5711


معصومه سعیدی فر



پ ن: رها جانم اینجا مینویسم چون خواستی که کامنتت منتشر نشه ..

 نمیدونم چطوری ذوقم رو از موفقیتت نشون بدم و بگم که چقدر خوشحالم و دلم میخواست بجای اون عزیزی که نیست ، محکم درآغوش بگیرمت و با هم جیغ بکشیم . 

امیدوارم راهت روشن و پر از موفقیت های بیشتر باشه ، قول بده یادت نره بازم برام بنویسی . 

دوسِت دارم و اگه بعداً برام آدرس بفرستی عکس دونفره از خودم و کسی که اسمشو تو کامنت نوشتی میفرستم 

عشق پنجاه ساله

فاطمه سلطان،  زنی از تبار کُردستان بود. قد بلند و هیکلدار .  اما وقتی از نُه شکمی که زاییده بود، فقط یکی از بچه هاش جوونی رو دید و بقیه، دونه دونه تو سن های مختلف مُردن و کمرش رو شکستند، آیه براش نازل شد که دیگه باید بیشتر از چشماش، مواظبِ تنها دخترِ باقیمانده ش یعنی قمرالزمان باشه . 


یعنی  اگر از حرف مردم نمیترسید، قمر رو  توی پستو قایم می کرد تا هیچکس اونو نبینه و مجبور نشه شوهرش بده.  

اما مگه ممکن بود دختر زبر و زرنگی مثل قمر رو بشه  پنهان کرد؟ 

بالاخره چشمِ قمر، از بین خواستگارا، ابراهیم خان که ارتشی بود و انگار سرش به تنش بیشتر می ارزید، رو گرفت . 

ابی و قمر سر سفره ی عقد نشستن ، تو دل فاطمه خانوم غوغااایی به پا بود ولی خودش رو دلداری میداد که چند وقت بعد قمرجانش یه دوجین نوه براش میاره و غمِ بچه های زیر خاک رفته ش رو با اونا به دست باد می سپره ...


روزها گذشتند و  ماه ها از پی هم ... ولی شکم قمر کماکان به کمرش چسبیده بود و هیچ علامتی از بارداری در وجودش پدیدار نمیشد . 

چند سال از ازدواجِ دردونه ی فاطمه سلطان گذشته بود که ابی خبر داد، ارتش حکم انتقالیش رو برای تهران زده . 


همونقدر که قمر از این خبر خوشحال بود و تو دلش به رویای  مادر شدن با دوا و درمون های پیشرفته ی دکترای تهرانی، شاخ و برگ  میداد، مادرش داشت از غصه هلاک میشد و نمیتونست بپذیره که دخترش رو باید راهی کنه . 


دست آخر با شوهرش سر دعوا و ناسازگاری گذاشت که باید ما هم از اینجا به هر جایی که قمر رفت کوچ کنیم. 

هر چی شوهرش دلیل و برهان آورد که نمیتونه دیار آبا و اجدادی و  کسب و کارش رو رها کنه ، به خرجِ فاطمه سلطان خانوم نرفت . 

بالاخره  از شوهرش خواست طلاقش بده، ولی مردش قبول نکرد و گفت: طلاقت نمیدم ولی هرجا که خواستی برو که آزادی. 


شاید هیچکدومشون فکر نمی کردن این کوچ و خداحافظی، تا ته عمرشون ادامه داشته باشه و دیدارهاشون به قیامت بیفته ولی واقعاً اتفاق افتاد و قمر و ابی، همراه فاطمه سلطان خانوم، مادر قمر برای همیشه از کردستان به تهران رفتند ...

فاطمه خانوم همراه دختر و دامادش به محله ی سلسبیل رفتند و خودشون مشغول ساخت و ساز شدن و یه حیاط که یه طرفش یه اتاق بزرگ بود و توالت کنارش و طرف دیگه که درش تو کوچه ی پریچهر دوم باز میشد دوتا اتاق روی هم همراه با صندوق خونه و مطبخ درست کردند. 

نمیدونم امید مادر شدن بود یا دست حکیم و دکترایِ تهرانی برای قمر خوب بود که بالاخره قمر به آرزوش رسید،  اولین بار در آخرین ماه از پاییز سال 27  یک دختر سالم به نام معصومه به دنیا آورد . قمر از شادی در پوست خودش جا نمیشد. خرمراد رو سوار بود و تو آسمون ها گشت میزد. 


سه سال بعد یه کاکل زری به رنگ و طعمِ عسسسل بنام رضا ، تو بغلش بود و دو سال بعد یعنی شهریور سال 32 دختر کوچولوش رقیه  روداشت. 


از اونجایی که انگار نطفه ی انسان با درد و رنج گره ی کور داره ، هنوز خستگی زایمان این دختر فسقلی از تن مادر بیرون نیامده بود که حال دگرگون و احوال ناخوشش، خبر از اتفاقی بد  میداد. 

عوام می گفتن زردی گرفته و کبدش داغونه، دکترا میگفتن هپاتیت سی و سرطان کبد. 

دختر بزرگش مصی، تعریف میکنه که یه غروب بهاری با رضا نشسته بودیم بازی میکردیم که از تو کوچه سر و صدای گریه و زاری  مردم  و شیون واویلای مادم به گوشم رسید. 

رفتیم تو کوچه و دیدیم مادرم روی زمین نشسته و موهاش از زیر چارقد کوتاهش پریشون شده .

 به پهنای صورت اشک میریزه و رقیه رو به سینه ش فشار میده و به همسایه ها میگه " شما بگید من چطوری این بچه ها رو بذارم برم" 

چشمش که به من و رضا افتاد خودش رو به سمت ما  کشید و زار زد و گفت : بیاید نزدیک م بذارید بو  تون کنم، من زیر خاک با بوی شما زنده میمونم . 

همه ی محل گریه میکردن و ما رو با دست به هم نشون می دادن . مادر بزرگم که بهش ننه می گفتیم ، انقدر اشک ریخته بود که داشت کور میشد . مادرم میگفت : فاطمه خانوم گریه نکن، مادرِ من، زار نزن ، تو باید بمونی یتیم های منو بزرگ کنی . 

اونوقت ها ما از این حرفا و برو بیاهایی که تو خونه مون بود چیزی سر در نمی آوردیم ... کم کم مامانِ زبر و زرنگم که یه لحظه هم آروم و قرار نداشت، تبدیل به موجودرنگ پریده و  استخونی شد که همیشه تو رختخواب دراز کشیده بود و گاهی با التماس از من و رضا میخواست بغلش بخوابیم . بالاخره یه روز برای همیشه چشماشو بست و من فهمیدم این خوابیدن با خوابیدن های دیگه فرق داره چون همه ی همسایه ها تو خونه مون بودن و گریه می کردن و با من و رضا مهربون بودن . یه ماشین سفید اومد و دوتا مرد مادرم رو گذاشتن روی یه چیزی که پارچه ای بود و دسته داشت و با ماشین بردنش . رضا تا سر خیابون دنبالشون می دوید و فحش میداد بهشون که مادرم رو نبرید. 

از اون موقع دیگه مادرم روندیدیم . 

بچه ها کم کم بزرگ شدن . با وجودی که فاطمه خانوم برای بچه ها مادربزرگ که نه ، بلکه یه مادر واقعی بود ولی طعم تلخ بی مادری رو حس می کردن . 

بیشتر وقت ها متوجه موضوع بگو مگو های همیشگی آقاجون و ننه نمیشدن. 

فقط میشنیدن ننه می گفت: ابرام خان ، اگه سردختر من هوو بیاری ، هم تو رو می کشم هم اون پتیاره ای که میخواد زنِ تو بشه. 


آقاجون هم می گفت: من به تو چی بگم فاطمه خانوم؟؟ دختر تو،  و  زن من ، مُررررده . میفهمی مرده یعنی چی؟؟ 


مصی تعریف میکنه:

چند سالی گذشت من دیگه دوازده سالم بود ،  یه روز دیدم یکی از فامیلامون اومد پیش ننه و بعد از اینکه حرفشو زد، ننه دو دستی زد تو سر خودش . به من گفت زود باش سر خودت و رضا رو شونه کن خودشم رقیه رو مرتب کرد و گفت راه بیفتید دنبالم .

 چند تا خیابون و کوچه رو تقریباً دویدیم تا به یه خونه رسیدیم که توش عروسی بود . 

آقام مثل همیشه شیک و سه تیغ کرده ایستاده بود کنار یه عروس کوچولو که تقریباً هم قد و قواره ی خودم بود. 

بزرگترا با هم دعوا میکردن، من از کنجکاوی به عروس خیره شده بودم، عروس خیلی خوشگل بود از زیر تور صورتش به من لبخند میزد منم بهش خندیدم . بالاخره آقام و عروس نشستن تو یه ماشین و رفتند . 

نمیدونم چقدر طول کشید، شاید یه هفته یا ده روز که اقام و عروس اومدن خونه مون . ننه چیزی نمیگفت ولی همه ی صورتش پر از اخم بود . 


عصمت ، زنِ پدرم، فقط دوسال از من بزرگتر بود، من دوازده ساله بودم و اون چهارده سالش بود. طولی نکشید که زندگیمون به روال سابق برگشت .


 ننه همچنان مادرِ خونه بود پخت و پز و بشور بساب می کرد. عصمت ، هم بازی ما شده بود. اخلاقش خیلی خوب بود همیشه یه مسخره بازی جور میکرد تا همه بخندن ، مهربون و بی کینه بود و فقط وقتی اقام از سرِ کار برمیگشت دیگه ما رو یادش میرفت . ابی ابی کنان سربه سرش میذاشت و اونم می خندوند. 


اما بیشتر اوقات با هم دعوا داشتند و قهر می کردن . بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم ریشه ی همه ی دعوا ها شون در اختلاف سنی زیادشون بود . 


پدر من مردی پا به سن گذاشته و  خسته ی روزگار بود اما عصمت زن جوان و زیبا و سرشار از زندگی بود. لا به لای همه ی دعوا و مرافعه  هاشون  عصمت صاحب چهارتا دختر پشت سر هم شد ..


 ما با فامیل بزرگ عصمت رفت و آمد داشتیم . عصمت یه دو جین خواهرو برادر تنی و ناتنی  داشت ولی بین همه ی اون ها یه پسر نوجوون بنام عباس بود که عشق همه ی فامیلشون بحساب می اومد.


 همه از ادب و درسخونیش تعریف می کردن. یه خونه ی بزرگ تو عباس آباد فعلی داشتند که دوتا نامادری و بچه هاشون همه با هم زندگی میکردند .


 پدرِ عباس شخصیت عجیبی داشت . در عین حال چهارتا زنِ عقدی داشت و دو سه تا صیغه ای ولی جالب اینجا بود که بین این زن ها  کسی هم بود که صورت زیبایی  نداشتند و  از ازدواج های  قبلیش چند تا بچه داشت و زن سالخورده ای هم محسوب میشد. . 


خیلی ها بهش انتقاد میکردند که اگر نیت خیر داری و میخوای سرپرست و حامی باشی چرا ازدواج میکنی؟ ولی  یعقوبعلی خان نظرات خودش رو داشت و کارِ خودش رو می کرد .

 خونه شون بیشتر شبیه حرم سرا بود تا خونه . 


اما شخصیت مهربون و زبان خوشی که داشت باعث میشد دیگران  دوسش داشته باشن. 


این وسط، عباس محبوبیت بالایی داشت .

 برای همه عصای دست بود و به تحصیل خیلی اهمیت میداد . حتی به نامادری باهوش و مستعدش، خوندن و نوشتن و حساب یاد داده بود .

 خدا رحمتش کنه، تا همین اواخر که مامان دلبرزنده بود، یه عباس می گفت، صد تا عباس از دهنش می ریخت . میگفت : هیچکدومتون نمیدونید عباس چقدر فرشته ست . بچه های من دوقلو بودند و من وقتی مریض میشدم عباس از خواهر و برادراش مثل گل مراقبت می کرد. 

هم تو کارهای خونه کمک می کرد هم درس خودش رو میخوند هم به من سواد یاد میداد. 


عباس به هر بهانه ای با مصی هم کلام میشد. عصمت خانوم به مصی گفته بود . مصی جان،  اقا داداشم دلش برای تو میره . مصی خنده ش می گرفت چون اصلا تو تصوراتش عشقی شبیه عباس رو متصور نبود. 


عباسِ سر به زیر که همه ش سرش تو کتاباشه رو چه به مصی که به ابرو خوشگله ی آرایشگاه بِ بِ معروف بود؟


بالاخره یه بار عید که همه ی جوون ها دور هم بودند و گپ می زدند، عباس فهمید  مصی تو رویاهاش،  همسر مردی که لباس سفید دریانوردان رو پوشیده و پرستیژ اجتماعی خوبی داره ، شده. 


سالی که کنکور داد در رشته ی اقتصاد و پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی بخاطر عشقی که به دختر لاغر اندام و زیبا روی سلسبیل داشت،  به فراخوان پذیرش دانشجو در رشته ی دریانوردی پاسخ مثبت داد  و مسیر زندگیش  تغییر کرد. 


یواش یواش مصی عشقش رو باور کرد و نه فقط بخاطر لباس سفید جذابش، بلکه بخاطر شخصیت بینظر و  صادق عباس به اظهار عشقش پاسخ داد . 


فامیل بزرگ عباس دو دسته شدن، مخالفین  و موافقین این عشق . 


مخالفین که مهمترینشون مادر عباس  بود و موافقین که تقریباً بقیه ی فامیل بودند.


استدلال مادر عباس برای مخالفت این بود که مصی دختر آزاد و راحتیه . آرایشگره، مستقله و هر شب تو یه مهمونی پیداش میشه . 


ظاهر قضیه هم غیر از این نبود ولی واقعیت این بود که مصی بسیار دختر سالم و پاکی بود و خط قرمزهای خاص خودش رو داشت . 


درست یا غلط معتقد بودآدم ها  همیشه باید برای عشقی که بهشون  تعلق دارن ، پاک بمونند. به هیچ عنوان حاضر نبود با هیچ پسری وارد رابطه ی عاطفی بشه .

 مغرور و دست نیافتنی بود و به دوستاش میگفت من عارم میاد که از کسی تقاضای مالی کنم . غیرت داشته باشید خودتون کار کنید. 


زندگی زناشویی یه اشتراک دو طرفه ست و باید همه چیز عادلانه و منصفانه باشه . اگر شاغلید تو همه ی هزینه ها با همسر شریک باشید. اگر هم نیستید،  یک خانم خانه دار اصیل باشید و برای چرخوندن زندگی و انجام وظایفتون از شوهرتون باج نگیرید .. کل این زندگی مال خودتونه و باید برای زندگی بهتر بچه هاتون تلاش کنید. 

معمولاً هم کسی حرفاشو درک نمیکرد . 


آوازه ی عشق پرشور مصی و عباس تو تمام فامیل و دوست و آشنا ها پیچید. وقتی عباس بلژیک و سر کلاس های دانشکده بود تنها قاصد عشقشون، برگه های سفید کاغذ نامه بود که صفحه به صفحه پر میشد و با پست های کند و زمان بر، بین قاره ی آسیا و اروپا رد و بدل میشد . 


اون روزها هر کسی درِ خونه رو میزد، مصی با خیال اینکه پستچی پشت در رسیده پله ها رو دوتا یکی می دویید . رضا هم برای دادن پاکت نامه های رسیده از عباس ، انقدر از مصی موشتولوق گرفته بود که میگفت اگه پولا رو جمع کنم میتونم باهاش ماشین بخرم.


مصی و عباس چندین بار تا پای نامزدی رفتند ولی هر بار با جنجال هایی که مادر عباس بپا میکرد موضوع به هم  میخورد .


بارها عباس از مصی خواست تا بصورت پنهانی عقد کنند و دیگران رو در کار انجام شده قرار بدن ولی مصی نمیپذیرفت و عقاید خودش رو داشت و می گفت من کار پنهانی انجام نمیدم. 


عباس دوباره به بلژیک و سر کلاس های دانشکده برگشت،  اما خیلی زود برگشت مادر رو متقاعد کرد و گفت : تا این سن هیچوقت ازت چیزی نخواستم، ولی حالا میخوام که با عزت و احترام به خواستگاری دختری که انتخاب کردم بیای و همه ی آداب و مراسم رو طبق اصول و شایسته ی مصی انجام بدی . 


همین اتفاق هم افتاد و  مصی و عباس بعد از چند سال دلدادگی رسماً نامزد هم شدند. 


اسم بچه هاشون رو هم تو دوران نامزدی و درکناز دریای زیبای خزر انتخاب کردند . 


دریا_آریا_ دنیا و پویا. 


بالاخره بیست و یکم مرداد ماه سال پنجاه پیمان زناشویی بستند و تا همین لحظه  بعد از فراز و نشیب های زیادی مثل زندگی دانشجویی در خارج از ایران، جنگ وآوارگی ، سفرهای دراز دریایی و هزاران تلخ و شیرینِ دیگه عاشق و وفادار موندن . 


چهارتا بچه به همون ترتیب اسامی که انتخاب کرده بودن دارن و دوتا نوه ی سالم بنام آترا (دخترِ دریا) و آرتین (پسر آریا). 

خب اینم قصه ی عشق مامان مصی و باباعباس که به اختصار براتون نوشتم . 


دوستتون دارم عزیزای دلم .

 صادقانه عاشق بشید و عاشق بمونید و برای دوام رابطه تون زحمت بکشید و هیچوقت فکر نکنید اگر طرفتون به پاتون مونده، تحت هر شرایط خواهد موند.. 

همه ی ما برای عشقمون ظرف داریم ، وقتی هوای رابطه رو نگه نداریم، ظرفمون پر میشه و سرریز میکنه .

 اونوقت یا جدایی پیش میاد یا خیانت . شک نکنید 





 


پنجاهمین سالگر ازدواج مامان و بابا/ تبلیغ کسب و کارها

سلام دوستای عزیزم. امیدوارم همگی خوب باشید و درد و بلا از خودتون و عزیزانتون به دور باشه . 


 اگر شرایط عادی بود،  همون بیست و یکم مرداد ماه پست پنجاهمین سالگرد ازدواج مامان و بابا رو میذاشتم  ولی راستش اصلاً دل و دماغ نداشتم . 

یادش بخیر همیشه تو خانواده  درمورد برگزار کردن یه جشن باشکوه به مناسبت پنجاه سال، کنار هم بودن مامان و بابا صحبت می کردیم . دوست داشتیم حالا که این دوتا عشقِ خانواده ی شمعدانی، بزرگِ فامیل هستند، همه ی فامیل رو دور هم جمع کنیم و یه شبِ شاد کنارِ هم بگذرونیم . 

چه می دونستیم که این ویروس منحوس، جفت پا میپره وسط آرزوهامون !


خلاصه جشن و شادی رو برگزار کردیم ولی فقط بین خودمون . 

البته بعدش کلی عکس و فیلم برای همه ی فامیل ارسال کردیم و بصورت مجازی اونا رو هم در شادیِ خودمون شریک کردیم . 


قدیمی های این خونه میدونند که ازدواج مامان و بابا یه جورایی فامیلی محسوب میشه  و داستان عاشقانه ی پر تب و تابی هم داشته ..

 از اونجایی که هر دو مخصوصاً بابا ، عزیز و محبوبِ فامیلِ بزرگ ماهستند، این جشن برای بقیه ی فامیل هم جذابیت داره ... حتی اونایی که سنشون کمه ، داستان عشق و عاشقیِ مامان و بابا رو از بزرگترا شنیدن . 


 کیک پنجاهمین سالگرد ازدواجشون رو خودم پختم و با بقیه ی خواهر برادرها پول گذاشتیم روی هم و برای خو نه ی مامان و بابا استند گل که جنسش چوبه و   دوست داشتن خریدیم .

 البته از پیجی که دست سازه های چوبی دارن سفارش دادیم و خیلی هم از قیمت و کیفیت کارشون راضی بودیم . 


حالا انتهای پست معرفیشون میکنم . 


امیدوارم همه ی عشقا بادوام و واقعی باشه و همه ی عزیزانمون ، به سن سالمندی برسن و همراه ثمره های عشقشون ، با هم بودناشون رو جشن بگیرن .

تو این  دنیای سر و افسرده از نظر عاطفی، به شدت به این اتفاق های خوب نیاز داریم . 


ماشینم هنوز تعمیرگاهه و بیمه همچنان مشغول آزار و اذیتمونه .. بعداً درموردش مینویسم .. فقط همینو بگم که تو موضوع تصادف های اینچنینی ، اونی که خسارت میبینه بیچاااره ست نه اونی که مقصره 


********

آموزش  غذای پای سیب زمینی رو هم براتون میذارم ، درست کنید و به میزهای غذاتون تنوع بدید. نوش جان خودتون و عزیزانتون باشه



مواد مورد نیاز

سیب زمینی یک کیلو ،سینه ی مرغ یک عدد،فلفل دلمه ای کمی ،قارچ به میزان لازم 

سس بشامل یک لیوان ، پنیر پیتزا برای روی غذا ،کره حدود دو قاشق غذاخوری

جعفری خورد شده ، هر ادویه ای که دوست دارید 

طرز تهیه: ابتدا سیب زمینی ها رو با کمی نمک میذاریم بپزه. تا اونا پخته میشن 

سینه ی مرغ ، قارچ ها و فلفل دلمه ای رو به قطعات خیلی کوچک خورد میکنیم. 

پیاز رو خیلی کم تفت میدیم تا شیشه ای بشه بعد مرغ ها رو بهش اضافه میکنیم، نمک و ادویه هایمورد نظر رو بهش میزنیم بعد هم فلفل دلمه ای رو اضافه میکنیم. 

قارچ ها رو جدا گونه حرارت میدیم تا ابش کشیده بشه بعد با مواد قبلی مخلوط میکنیم و میذاریم کنار.

سیب زمینی های پخته  رو له میکنیم و بعد کره بهش میزنیم و نمک و ادویه هایی که دوست دارید، پورهسیب زمینی بدون شیر هم اماده ست کنار میذاریم.

سس بشامل رو اماده کنید.  حالاتو ظرفی که مخصوص فر هست کمی روغن مایع بریزید و کمی هم پودر سوخاری بپاشید. فر رو بذارید گرم بشه. 

حالا مثل فیلم کف ظرف رو با یه لایه پوره سیب زمینی بپوشونید، روش مواد میانی که میتونه هر چیزی باشه مثل همینموادی که من اماده کردم یا مواد ماکارونی یا اصلا سبزیجات بدون گوشت رو پر کنید. 

حالا با بقیه سیب زمینی ها توپ های کوچیک درست کنید و روی ظرف بچینید. سس بشامل رو روی مواد بریزید ولابه لای توپک ها رو پنیر پیتزا بریزید. ظرف رو  به مدت یک ربع بیست دقیقه تو فر بذارید تا پنیر ها اب و طلایی بشن. 

پای سیب زمینی اماده ست نوش جانتون باشه.


* سس بشامل 

دو قاشق غذاخوری آرد رو با شیر سرد حل کنید روی حرارت بذارید و تا غلیظ شدن مرتب هم بزنید . نمک و فلفل و ادویه هایی که دوست دارید هم بهش بزنید . میتونید کمی کره هم اضافه  کنید یا وقتی حرارت رو خاموش کردید کمی خامه صبحانه داخلش بریزید خیلی خوشمزه ولی چرب میشه . 


دوستتون دارم 


پ ن:  تو کامنت ها درمورد کسب و کارخودتون یا عزیزانتون که به سلامت کارشون اعتماد دارید بنویسید و برای دیده شدن و رونق کسب و کار به همدیگه کمک کنید . 

من هر بار آخر پست هام ، چیزایی که تو کامنت ها معرفی کردید و ممکنه بقیه متوجه نشده باشن رو یادآوری میکنم . (البته به شرطی که خودم کمی اشنایی و اعتماد داشته باشم و مورد تاییدم باشه)

اینطوری همه راحت تر زندگی میکنیم . هم خریدار بی واسطه چیزی که لازم داره رو میخره هم تولید کننده ی زحمت کش از کسب و کارش رضایت بیشتری داره . 


لوازم چوبی دست ساز رو از پیج 


desa_wood@


سفارش دادم کارهاشون رو ببینید . خوش رو، خوش قول و بسیار محترم هستند .