دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"اجرای قطعه گل گلدون من توسط آرتین (در ادامه ی پست قبل) "

دیشب منزل بردیا و نسیم جون بودم . آرتین افتخار داد و چند قطعه برامون نواخت که از بین اون ها " گل گلدون من " رو انتخاب کردم و براتون منتشر می کنم .


به چشمای بسته و حال خوبش نگاه کنید .. تازه دور و برش پر بود معذب می شد حرکات آرتیستیک موقع نواختن زیاد داره 



مراقبت از سلامت روان کودکان"

امروز تمام مسیر خونه تا اداره رو به آرتین پسر بردیا ( برادرم ) فکر میکردم . درواقع مهردخت بعنوان اولین نوه ی خانواده ی ما و متولد 78 و آرتین دومی و فعلا" آخرین نوه و متولد سال 87 هستند . 


بطور معمول ، در تربیت آرتین ، نسیم جون مامانش و بردیا،  بیشترین و مهمترین سهم رو دارن .

بردیا از سه چهار سالگی به بعد ، تربیت و عادت  بعضی مسائل رو خیلی  تاکید داشت  و منم بهش حق می دادم .مثل اینکه بچه باید خودش غذاشو بخوره و بعضی چیزا رو مثل اسباب بازی هاش خودش جمع و جور کنه و کلا" احساس مسئولیت داشته باشه .


 اما نسیم با همون شخصیت فوق العاده با محبت ، دلش نمی اومد خیلی از این موارد رو رعایت کنه . بنابراین تا سالها بعد از اون غذا دهن آرتین می ذاشت (ما مامان ها خیلی کارها رو غریزی انجام میدیدم و به دلیل عشق زیادمون به بچه ها از منطق و قاطعیت دور می مونیم)

نه اینکه بگم بردیا کاملا  روش هاش درست و بجا بود ، اتفاقا گاهی انقدر سختگیر می شد که وقتی آرتین حضور نداشت بهش اعتراض می کردیم . 


با همه ی این احوالات آرتین  پسر  نسبتا" مودبی بار اومده . از پنج -شش الگی هم  به همت نسیم جون بصورت متصل کلاس موسیقی رفته (واقعا" نسیم جون در هر حااالتی ، چه خوشی و چه ناخوشی ، از جلسات موسیقی نگذشت و گاهی مطمئنم حتی زیر فشار مالی هم که بودند ، نسبت به آموزش بی تفاوت نشد )


آرتین هم تا دوسال قبل که پیانوی قشنگش وارد خونه نشده بود شاید خیلی موسیقیش رو جدی نمی گرفت ولی حالا دیگه از پای پیانوش تکون نمی خوره . ( حالا خیلی وقتا تو تنهایی از نواختن خودش فیلم می گیره و می فرسته تو گروه خانوادگیمون )


کلاس های زبانش رو هم  مرتب رفته هر چند که فکر می کنم میزان علاقمندیش به زبان خیلی نیست .

**********

درست چند ماه پیش بود که نسیم جون شاغل شد و آرتین که ده سال از مراقبت دائمی مامانش برخوردار بود ، مجبور شد از مدرسه بیادخونه و تنها بمونه . 


این برای آرتین چالش بزرگی بود چون تمام این سالها اگر نسیم جون بنا به دلایلی گرفتار بود و بهش می گفتیم آرتین رو با ماشین بفرست و .. هیچ رقم قبول نمی کرد و می گفت : به هیچ وجه اعتماد نمی کنم . 


تا حدودی هم بهش حق میدادم که تو این اوضاع نا امنی های اخلاقی که تو اجتماع داریم نگران باشه .


چند روز  پیش  بابا عباس باهام صحبت می کرد و گفت : مهربانو جان ، من  برای آرتین چیزی نوشته م که دوست دارم تو بخونی و نظرت رو بدی بعد براش ارسال کنم . 


پرسیدم : در چه خصوص ؟ گفت : بخونی خودت متوجه میشی . 



آرتین عزیزم سلام:

چند ماهی است که با کارمند شدن مامان ، تو تنها از مدرسه به خونه میای ، نهار می خوری ، می خوابی و بطور مستقل و مردانه به کارهات می رسی . عزیز بابا، حتما" به این نتیجه رسیده ای که شکر خدا ، کار و تلاش مامان و بابا برای فراهم آوردن امکانات و زندگی بهترِحال و آینده ی تو می باشد . رفاه نسبی ، محل زندگی ، خورد و خوراک ، مدرسه ، کلاسهای موسیقی ، زبان ، تحصیل در یکی از مدارس بنام تهران ، ثبت نام در یکی از باشگاه های فوتبال ، همه از تلاش های مامان و بابای عزیزت می باشند که بثمر رسیدن این تلاش ها ، امیدواری و سلامت و شادابی تو را دارد .  

حال اجازه بده قسمتی از زندگی خودم رو که در سن کنونی تو فرزند عزیز تر از جونم  بودم را تعریف کنم : 

پدرم ، از مادر من وتنها  برادرم جدا شده بود  و ما با نامادری کم سن و سالمون که پنج تا بچه ی کوچیک به دنیا آورده بود زندگی می کردیم . نامادری مهربان بود ولی به دلیل بچه های کوچکش وقت نوازش و رسیدگی به ما رو نداشت . ما در محله ی خوبی زندگی می کردیم و اغلب خانواده ها از سطح رفاه خوبی برخوردار بودند . اما خانواده ی ما به دلیل اشتباه پدرم و مدیریت ضعیفش ، مشکلات فراوانی داشتیم . همه ی انگیزه ی من برای تحصیل و درست زندگی کردن در نوازش های هفتگی مادرم که برای دیدنش ، آخر هفته ها پیشش می رفتیم شکل گرفت . خانه ی ما محل آسایش و فرصتی برای درس خواندن نداشت ، پس همیشه بعد ازکمک به نامادری و رسیدگی به خواهر برادر های کوچکترم با کتاب ها و تغذیه ی مختصری به پارک زیبا و سرسبز نزدیک خانه می رفتم و تا پاسی از شب مطالعه می کردم . 


مادرم همیشه من رو به درس خواندن و درست زندگی کردن نصیحت و سفارش می کرد و گوش دادن به همان نصیحت ها باعث شد در رشته ی خودم تا عالی ترین درجه تحصیل کنم و از راه درست و فراهم کردن امکانات برای خانواده م خارج نشوم.


عزیز بابا تو میتوانی  با امیدواری ، کوشش و حفظ انگیزه و اهدافت ، به همه ی  آروزهای درخشان و رویا های بزرگ و موفقیت های زندگیت برسی . 

قربونت برم . سلامت و شاد باشی 

********

با خوندن این متن اشک از چشمم جاری شد .. اول به داشتن چنین پدر نازنینی افتخار کردم ، بعد یادم افتاد که این مرد، از دلِ چه زندگی سخت و امکانات کمی ، بیرون آمده و وجود عزیزش چقدر در جهت مثبت شدن اطرافیانش تاثیر داشته و در آخر یادم اومد که تو اون روزهای سخت که مهردخت هشت ساله بود و دیگه نمیتونست مهد کودک بره و مجبور شد تنها تو خونه بمونه تا من از محل کارم برگردم خونه ، بابا نظیر همین صحبت ها یی که با آرتین داشت رو با مهردخت هم داشت و براش از سختی های کودکی و بعد باز شدن افق های موفقیت و تجربه ی آسایش و رفاه گفت . 


نمی دونم چند درصد از ما در بحران های خانوادگی ، حواسمون به کوچولو های عزیز خونه ست ؟ چقدر به بچه هامون فکر می کنیم وقتی عزیزی رو از دست می دیم ؟وقتی متارکه می کنیم و تصمیم می گیریم محل زندگی ، شغل و شرایط زندگی سابقمون رو تغییر بدیم ؟ 


چند نفر از ما که متارکه کردیم حواسمون هست که آدمای جدید و ارتباطات جدیدی که آغاز می کنیم ، چه تاثیری می تونه رو بچه های خانواده داشته باشه ؟ 


ما که اینهمه ادعا می کنیم همه چیز رو فقط و فقط برای بچه هامون میخوایم ، چقدر حواسمون به روح لطیف بچه ها در تلاطم دریای زندگیه ؟ 

نمیدونم مهردخت و آرتین چند درصد از معنای صحبت های بابا عباس رو متوجه شدند و این حرف ها تونسته کمکشون کنه یا خیر؟ 


 اما میدونم همه ی ما بزرگتر ها باید دغدغه ی اصلی زندگیمون مراقبت از سلامت روان بچه ها " این موجودات بی دفاع که با دعوت ما به این دنیا اومدن " باشه . 


این روزها که به موضوع نگهداری گربه بعنوان عضو جدید خانواده فکر میکنم ، احساس میکنم چقدر راحت و بدون در نظر گرفتن خیلی چیزها بچه دار می شیم !!! مسلما" بچه داشتن چالش خیلی بزرگتری نسبت به داشتن حیوان خانگیه "آیا واااقعا" اهمیت شرایط رو می فهمیم؟؟" 


لطفا" از تجربیاتتون با کودکان در کوران  زندگی بنویسید . 


دوستتون دارم 




"مهردخت نوشت"

سلام به همه دوستان عزیز 

ممنون از همه ی نظراتتون

 با خوندن شون انگار  ، یه کوه تجربه نگهداری از گربه ها دارم ! :))

حس میکنم منم ممکنه یه مقدار تنبل باشم اما با وجود عشق بزرگی که به سگ ها و (۹۹۹۹۹۹۹۹۹ میلیون برابر) به گربه ها  دارم ، میتونم مسئولیت سنگین نگهداری از اون رو به عهده بگیرم ،  چون قلبا  اعتقاد دارم که پت داشتن مثل بچه دار شدنه فقط یکم سخت تر! 

چون پت ، تا آخر عمرش به نگهداری و هزینه نیاز داره. 


و البته بنظرم  من هم خیلی بهش  احتیاج دارم ، بخاطر اینکه یه جورایی برای من یه چالش جدید محسوب میشه . 


چون متاسفانه معمولا در مواجهه با سختی ها و مشکلات زندگیم ، "خواب" رو انتخاب میکنم :(  و فکر میکنم  ورود یه عضو جدید به خانواده من و مامان ، باعث بوجود آمدن یه جور انگیزه و خوشحالی میشه و  میتونه زندگیمون رو  در جهت مثبت  ارتقا بده ...


در جواب اون دوستانی که گفته بودند از حیوانات و گربه ها فوبیا دارند یا بدشون میاد و میگفتن مهردخت ناراحت نشه ، باید بگم  به نظر من همه یه ترسایی تو زندگیشون دارن مثل خود من که آکروفوبیا و فوبیای حشرات ( مخصوصا سوسک) و ترایپوفوبیا دارم و این اصلاِ اصلا چیزی نیست که بخاطرش سرزنش بشید ❤️ و البته هممون میدونیم که قرار نیست مثل هم فکر کنیم ، پس من اصلا از اینکه شما از گربه بدتون میاد ، ناراحت نمیشم و فقط فکر میکنم با نزدیک نشدن به گربه ها ، چه شانس زیبا و لذت بخش و کیوتی رو دارید از دست میدید ؛)


و در آخر هم ممنون بابت حمایت های بی پایانتون از نوشته های من در سایت مدوپیا . خیلی برام با ارزش و مهمه ❤️❤️

دوستتون دارم 

"مهردخت"


"پس از شانزده سال"

گاهی میان خلوت جمع 

یا در انزوای خویش

موسیقی نگاه تو را گوش میکنم

وز شوق این محال که دستم به دست توست

...من جای راه رفتن پرواز میکنم

*********** 

شانزه سال گذشت و من جای راه رفتن پرواز می کنم

به تاریخ بیست و یکم خردادماه نود و هشت 


 دیروز مرخصی بودم ، صبح با نفس به سمت فشم حرکت کردیم برای مامان و بابا توت فرنگی بردیم و مربا درست کردیم . بابا با نفس، پینگ پونگ بازی میکردن ، بابا که همیشه تو سفر های دریایی بزرگترین تفریحش ، تخته نرد و پینگ پونگ بازی کردن با افسرانش بود و  صد البته حرفه ای بازی می کرد .. دیروز  تو بازی کم آورد و به نفس نفس افتاده بود 

قهرمان مهربون زندگی من پیر مرد شده و من عاشقانه این پدر نازنین و بی نظیر رو ستایش میکنم 


همینطور که بازیشون رو نگاه می کردم و زیر آفتاب نارنجی خورشید برگ های توت فرنگی ها رو  جدا می کردم به بازی زندگی و چیدمان نقش آدم ها فکر می کردم 


شونزده سال پیش همچین روزی تصادف یکی از همکارانمون باعث شد نفس به خودش جرات بده و وسط اداره ای که برق هاش قطع شده   

 بود واز تاریکی  همدیگه رو به زحمت  می دیدیم ، شماره تلفن همراهشو بهم داد و همون باعث نزدیک تر شدن ما شد .


چند سال بعد دوستمون رو  بر اثر بیماری از دست دادیم اما همیشه بیست و یکم خرداد ، یادش میکنیم . کسی چه میدونه  چی در انتظارمونه   ، سرنوشت ما آدما و نقش هامون تو زندگی از ما قهرمان می سازه یا تا سالها باعث تاسف و سرافکندگی عده ای میشیم 


آرمین تو زندگی من آمد و رفت که البته به واسطه ی حضور بی نظیر مهردخت نازنینم رفتن آرمین هیچوقت صد در صد نبوده .. اما نفس به زندگی ما پاگذاشت ، دنیای سخت و سرد ما تغییر کرد و رفیق و یار هم شدیم و موندیم 

چه خوبه آدم های موثر و نیک هم باشیم ... سخته ولی ممکن

دوستتون دارم


" این پست به درخواست مهردخت نوشته شده"

سلام دوستان نازنین . امیدوارم تعطیلات خوش گذشته باشه ، حتی اگر مثل ما ، سفر نرفته باشید و صرفا" با فراغ بال در سطح تهرانِ خلوت برو بیا کرده باشید ، فیلم و تیاتر های خوب دیده باشید ،به عزیزانتون سر زده باشید و تا پاسی از روز لا به لای ملحفه های خنک و تمیزتون  کش اومده باشید و وول خورده باشید .


دوستان قدیمی تر از علاقه ی وصف ناپذیر من و مهردخت نسبت به گربه ها باخبرند . چه بسا پیش آمده که در راه  رفتن به جایی ، تو مسیر چند تا گربه دلمون رو بردن و  ترمز دستی رو کشیدیم و براشون غذا خریدیم و ساعتی رو به بازی کردن باهاشون گذروندیم . یا تو محل خودمون بعضی وقت ها همراه تیم غذا رسانی ، براشون جگر پخته ی مرغ  بردیم . 


یکی دوتا ازآقایون  همکار هم که بدنسازی کار می کنند و معمولا هز روز چند تا سفیده ی تخم مرغ میخورند ، زرده هاشونو برای گربه های کوچه ای که ماشینم رو پارک می کنم کنار میذارن . 


چند روز پیش بعد از ساعت کار ،  به محض اینکه پیچیدم تو کوچه ، تو عالم خودم بودم و داشتم با نفس تلفنی   صحبت می کردم ، سه تاشون از ذوق دیدن من دویدن و یکیشون زیادی خودشو لوس کرد پرید بالا روی سینه م که با جیغ بنفش من ، هم نفس دور از جونش سکته کرد هم پیشی ملوسه تا ته کوچه دوید و فرار کرد 


نفس گفت : فکر کردم ماشین بهت زد .. گفتم : نه بابا گربه بهم زد 


 با این احوالات من هنوزم بر سرنیاوردن  گربه در منزل مقاومت کردم و به چشمای اشک آلود مهردخت و اصرارش اهمیت ندادم . 

دیشب مهردخت برای همگی سلام رسوند و پیشنهاد داد شما وساطت کنید و اگر تجربه ی این کار رو دارید با راهنمایی هاتون مادر و دختری رو از جنگ چندین و چند ساله نجات بدید 


البته بهتره منم  دلایل مخالفتم رو بگم . 


- دلم نمیاد بخاطر علاقه مندی خودم ، حق آزادی و بصورت طبیعی زندگی کردن موجودی رو بگیرم .(منظور من هم زندانی کردن حیوون تو محیط خونه ست هم عملیات عقیم سازیشونه) مهردخت میگه:  به هر حال ما قرار نیست از کوچه حیوون بیاریم ، از جای معتبر می خریم و این حیوانات خونگی هستند و خیلی به محیط بیرون عادت ندارند که بقول تو زندانیشون کنیم . در مورد عقیم سازی هم میگه : مااامااان تو رو خداااا 


- فکر میکنم  به وسایل خونه مثل رویه ی مبل ها یا رو تختی و این چیزا آسیب بزنه . مهردخت میگه : ناخوناشونو می گیریم آسیب نمی زنه . 

- نگران هزینه ی نگهداریشون هستم . مهردخت میگه : دوستام میگن هزینه چندانی نداره . 


- با این موضوع که وقتی میرن تو خاک مخصوصشون جیش می کنند موهای پاهاشون کثیف میشه کنار نمیام . مهردخت میگه : مااامااان حتما کثیف نمیشه ، بقیه چرا مشکل ندارند ؟؟ ولی احساس میکنم  ته دل خودشم به این موضوع دل خوشی نداره . 


- نگرانم نگهداری و مراقبت این یکی هم بیفته گردن من . مهردخت میگه : بیااا هر جور قولی که میخوای  بدم که  تو رو درگیر نمی کنم . 


و یکی از اصلی ترینش اینه که برای وابستگیمون به حیوون و از دست دادنش نگرانم . می ترسم حیوون طوریش بشه و ما ، مخصوصا" مهردخت افسرده بشه . 


همین الان با نگهداری گل و گیاه مشکل داریم چون  وقتی حال گلدونا بده ، مهردخت کلی غصه میخوره .. دسته گل زیاد دوست نداره و میگه طاقت پژمرده شدنشون رو ندارم .


درضمن با ریزش مو و این داستان هایی که موی گربه باعث بیماری برای انسان میشه مشکلی ندارم چون اگر اینطور بود اینهمه خانواده ای که گربه نگهداری میکنن باید بیمار بودن . 


منتظر خوندن نظراتتون هستم تا بتونم نهایتا" در این مورد تصمیم بگیرم . 


دوستتون دارم 


**********


پینوشت : این اواخر شخصی با اسم " بلاگفایی کهنه کار" برای جمعی از دوستان یک کامنت  تکراری رو کپی ، پیست میکنه .


سلام 
خیلی خوبه که می نویسید 
اما این روزمرگی ها را به سمت درس های مفیدتر برای مخاطب ببرید بهتره 
مخاطب هم بیشتر در وبلاگتون ماندگار می مونه و دنبالتان می کنه 
پیروز باشید 
من حین سرچی به وب شما اومدم 
اما خب مطلب مورد نظر دستگیرم نشد! 
شاد باشید

جالبه برای همگی هم می نویسه "من حین سرچی به وب شما اومدم " متاسفانه انگار یادش رفته که تقریبا" آخرین کامنت  پست " از صنعت مد تا تخته پاکن خندان" رو برای من گذاشته بود که توهین آمیز بود و جوابش رو هم دادم .

 برای همین پست قبلی هم ، دوبار کامنت گذاشته که یکیش رو جواب دادم اون یکی هم همین کامنت همگانی کپی پیست شده ست که جواب ندادم و فقط برای شناختن هویتش  تایید کردم و  کلمه ی" سرچ "دروغ خنده داری  بود . 

خیلی از دوستان که تلگرام هم رو داریم اونجا برام مزاحمت های ایشون رو عکس گرفتن و فرستادن .بقیه هم تو کامنت های خصوصی برام نوشتن . 
 امیدوارم با نوشتن این پینوشت ، به خودش بیاد و دست از مضحکه کردن خودش برداره .. حالا دیگه اکثر وبلاگنویس ها با شخصیت بیمارگونه ش که میخواد همه رو به راه راست هدایت کنه و در وبلاگ هامون مطابق سلیقه ی ایشون پست بذاریم ، آشنا شدن . 
دروغ نگفتن از شروط  اولیه دوست شدن و ماندنه که این کهنه کار این شرط رو رعایت نکرده . 

نمیدونم با وجودی که نوشته هامون بنظرش سطحی میاد و از واژه ی خاله زنکی استفاده کرده دلیل اینهمه اشتیاق  و دنبال کردن پست ها چیه؟!!!

جناب کهنه کار ، بعد از این کامنت های شما هر چی که باشن تایید نمیشن وقت خودتون رو تلف نکنید .