دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

قدر بدونیم

نمیتونم تعداد جراحی هایی که مامانم کرده رو درست بشمارم. 

آپاندیس، توبکتومی، عمل سندروم تونل کارپ  هر دو دست، عمل هالوکس والگوس هر دو پا،عمل ترمیم پارگی تاندون های هر دو  کتف ،  پروتز یک زانو ، ترمیم شکستگی استخوان ران (دوبار) و .. دوسه تا دیگه هم هست البته  و اما آخرین عملش جراحی رفع افتادگی پلک چشم و رفع پُف پایین چشم بود که یکماه و نیم پیش انجام شد . 

بین همه ی این 14-15 تا جراحی فقط قسمتی از همین آخری  زیبایی محسوب میشه . افتادگی پلکش خُب زیاد بود و یه مقدار تو بیناییش تاثیر منفی گذاشته بود ولی اون پُف زیر چشم کاملاً زیبایی بود . 


به تصور ما عمل راحتی باید می بود،  ولی مامان اذیت شد. تا دوهفته همه ش احساس می کرد نخ های بخیه داره میره تو چشمش و می سوخت و .. ولی گذشت . 

حالا یه مامان مصی داریم که مثل جوونی هاش پشت پلک فرو رفته و بلندی داره و   به همون زمان هایی که تو یکی از بهترین سالن های زیبایی تهران کار می کرده و به ابرو خوشگله معروف بوده،  نزدیک شده . 

همین چند روز پیش یعنی نوزدهم آذر شمع 73 سالگیشو هم فوت کرد ..

 امیدوارم سالهای سال با عزت و سلامتی کنار بابا عباس باشه و سایه ی محبتشون رو سر ما و نوه ها باشه . 

حالا  چی شد که این پست رو دارم ینویسم ؟ 

این شده که کلاً مامان مصی آینه از دستش نمی افته .. همینطور که رو مبل لم داده و کانال های تی وی رو بالا و پایین میکنه ، یه نگاهی هم به آینه ی کوچولوی دم دستش میکنه . ابروهاشو خیلی میبره بالا ، چشماشو تنگ و گشاد میکنه ، با انگشت ، گوشه های چشمشو میده بالا و ول میکنه .. اخم میکنه و بلافاصله لبخند میزنه . 

گاهی صدا میکنه مثلاً میگه : 

-دریااا ... 

-بله مامان ؟ 

- بیا مامان جون کارت دارم .

من رو به روش می ایستم .

-جانم مامان؟

درحالیکه گوشه ی چشمشو کشیده بالا

-بنظرت  دکتر نباید اینو بیشتر می گرفت؟

- هااا؟؟ نمیدونم والا .. چی بگم ، نه شاید اونطوری اذیت میشدی . 

-خب، این دوباره چهارسال دیگه که میفته باید برم زیر تیغ. 

من  پلک مامان  بابا عباس  در و دیوار

چند روز پیش سفارش سایه ی چشم داد ، تاکید کرد یه دونه نخریدااا ، 

-پالت میخوام  که طیف رنگ های مختلف رو داشته باشه . 

یکمی فکر کرد ...

- با یه خط چشم مایع .  راستش خیلی وقته لوازم آرایش نخریدم لطفاً رژ لب و رژ گونه هم باشه . 

اینطوری شد که روز جمعه ناهار مهمون مینا بودیم لوازم آرایش جدیدشو بهش دادیم و چون هنرِ مهردخت رو فقط قبول داره نه مارو ، مهردخت نشست کامل آرایشش کرد . شب هم که میخواستیم بریم سینما گفت پاکش کن دوباره از اول . 

دیروز تلفن کرد گفت : ریمل یادم رفت بگم .. گفتم والا مامان،  من خودمم درحالت عالی ریمل نمیزنم ، پاک کردنش سخته و .. 

گفت : مامان جون هر کسی تو آرایش به یه چیزی خیلی اهمیت میده ، مثلاً من دیدم تو حتماً خط لب میزنی ، حتی کاااملاً همرنگ ولی میزنی، اصلاً انگار بدون خط لب تعادلت بهم میخوره. منم ریمل برام خیلی مهمه . 

خدایی تاحالا انقدر قانع نشده بودم .

گفتم : چشم 

صبح داشتم میومدم اداره به همین موضوع فکر میکردم ، به خودم گفتم : ببین آدم تا چیزی رو از دست نده قدرشو نمیدونه هاااا. 

همین مامان مصیِ خودمون همیشه حسرت صورت آرایش کرده ش رو به دلمون میذاشت . یادمه بچه بودم دوست داشتم مامانم شاغل میبود . بعد ها فهمیدم دلیلش این بوده که مامانِ بعضی از دوستانم که شاغل بودند رو   همیشه با آرایش میدیدم و فکر میکردم اونا مجبورن که به صورتشون توجه کنند، پس منم دلم میخواست مامانم شاغل باشه .

 انقدر که مامان دوست داشت وسایل خونه و ابزار بخره اصلاً تمایلی به خرید ملزومات زیبایی نداشت. 


هر وقت بهش میگفتم یکمی آرایش کن . می گفت من همینجوری خوشگلم . البته راست هم می گفت ولی خخخخب. 


حالا که چند ساله احساس میکنه زیباییش  از دست رفته و  به کمک روش های جراحی تونسته بخشی از اون رو در سالمندی  بازیافت کنه، قدرشو میدونه و بهش بها میده . 

کاش قبل از اینکه چیزی رو از دست بدیم هواشو داشته باشیم و قدرشو بدونیم . 

دوستتون دارم و یلداتون مبارک 

پینوشت: هنوز رای قاضی ابلاغ نشده دوستم میگه کیفری ها ده روزه میاد ولی حقوقی ها طول میکشن

همه ش فکر میکنم قاضی دکترو بغل کرده میگه نازی نازی گریه نکن خودم مواظبتم نمیذارم مهربانو ازت پولی بگیره نمیدونم چرا نمیتونم در این مورد مثبت فکر کنم 


تولد

خُب ، زندگی همینه دیگه، غم داره شادی هم داره مرگ داره تولدم داره ..  پست قبل رو دیروز نوشتم و با وجود تلخی فضاش ، از دیدن کامنت ها و مشارکت در موضوع خیلی خوشحال شدم . ممنونم از همه تون که برام نظراتتون رو نوشتید خیلی با ارزش بودند و دیدگاهتون به اهدای بدن ، پس از مرگ در تصمیم گیری خیلی کمکم کرد. 

امروز روز خوبیه .. روز تولد مهرداد عزیزمه . 

اونایی که حداقل یکسالی هست که همراه این خونه هستند میدونند که پارسال مهرداد دقیقاً روز تولدش به کانادا مهاجرت کرد ،در فضایی عجیب و با همون داستان ها و ماجراهایی که خوندید . و همینطور هم میدونید که تو این یکسال گذشته همه ی بیست و سوم ها براش یه یاداشت نوشتم و بهش یادآوری کردم چقدر برامون مهمه و چقدر بهش افتخار میکنیم که روزای سخت مهاجرت رو  به خوبی پشت سر میذاره و رشد و پیشرفت مشهودش چقدر تحسین برانگیزه . 


اینم از دوازدهمین یادداشتی که براش نوشتم و هم تولدش رو تبریک گفتم و هم ماهگرد مهاجرتش رو . 

********

عزیز خواهر، چشمای قشنگت رو‌ به روی ۱۴ هم دسامبر خودتون یا همون ۲۳ آذر خودمون باز کردی، روز قشنگت بخیر 

۳۹ سال پیش همچین شبی به دنیا اومدی و خانواده مون رو شش نفره کردی، شدی تهِ تغارِ خوشمزه ی خونه، شدم مامان کوچولوی نُه ساله ی تو و همه ی دنیایِ کودکیم پُر شد از برقِ نگاهِ چشمای قهوه ای و بازیگوشِ تو . 


اینکه ساعت های مدرسه رو به عشق بغل کردن تو میگذروندم و همه ی آرزوم بوسه های پی در پی دستای کوچولوی تو بود، بماند.


عزیز دل، چرخ گردون عمر ما چرخید و چرخید تا به بیست و سوم آذر پارسال رسیدیم. 

همون شبی که تو یک بار دیگه متولد شدی، اما در سرزمینی دیگه.


اگر بار اول که دنیا می اومدی  خودت تنهایی تونل تولد رو طی کردی و ریه هات از هوای زمین پر شد و اولین گریه ت  رو سردادی، سال قبل مسیر تولدت رو با همراهی بقیه ی خانواده طی کردی و وقتی مامور مهر ورودت رو کوبید و‌ بهت خوش آمد گفت، ریه هات رو‌ از هوای کانادا پر کردی و این بار گریه ی تولدت رو همه ی ما سر دادیم .


خلاصه که یکسال از دومین تولدت گذشته و به معنای واقعی دیگه چهاردست و پات رو هم تموم کردی و راه افتادی.


عزیز من، اگرچه فاصله ی جسممون به عدد زیاده ولی دلمون با تو نزدیک و صمیمی مونده.


قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن با خودم فکر می کردم که هیچ کار این دنیا جدی نیست … تلخ ترین و شاد ترین اتفاقات زندگیمون در همون لحظه  معتبره و بعد ها ، به عقب که نگاه میکنی نه تلخیش دیگه اونقدر تلخه و نه شیرینیش به همون شیرینی.

پس دم رو غنیمت شمار و در لحظه زندگی کن 

دوست دارم عزیزکم 

هر دو تولدت مبارک




دوستتون دارم 

پس از مرگ

پینوشت رو اضافه کردم 


شاید موضوعی که میخوام مطرح کنم خوشایند نباشه ولی حقیقت اینه که مدتیه دارم درموردش تحقیق میکنم . 

اهدای جسد به دانشگاه علوم پزشکی . 

بنظرم خیلی باشکوهه که بعد از مرگم، برای پیشرفت علم پزشکی ( همون که همیشه عاشقش بودم) ازم استفاده بشه . 

میدونید به هر حال جسمم  زیر خروارها خاک تجزیه میشه و می پوسه . چه بهتر که موجب آموزش و یادگیری دانشجویان این رشته باشم . مخصوصاً که در این زمینه خیلی هم کمبود و  مشکل داریم و متاسفانه دانشجویان مجبورند فقط نظاره گر آناتومی  باشند و نمیتونن خودشون تشریح رو انجام بدن و بهتر یاد بگیرن . 

حالا چند روزه با شماره هایی که برای این موضوع اختصاص دادن (55442644 و 55442844) تماس میگیرم و نتیجه ای نمیگیرم ، یعنی اصلاً کسی گوشی رو برنمیداره . از دوستان عزیزم مخصوصاً پزشکان عزیز، خواهش میکنم اگر اطلاعاتی در این زمینه دارن کمکم کنند. 

راستی یه هدف دیگه ای هم غیر از کمک به یادگیری ، دنبال میکنم که شخصیه و اونم اینه که جداً  مراسم تدفین مرسوم ، از غسالخانه گرفته تا نماز میت و دفن کردن رو دوست ندارم و خوشبختانه با اهدای کالبدم همه ی اینها رو پشت سر میذارم . 

دوستتون دارم 

اهان راستی هنوزم هیچ پیامکی درمورد ابلاغ حکم دادگاه نگرفتم 


پ ن : لینک های مربوطه رو بخونید:

فرم تایید شده ی اهدای کالبد پس از مرگ 

https://www.tabnak.ir/fa/news/598550/%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D8%B4%D8%B1%D8%A7%DB%8C%D8%B7-%D8%B4%D8%B1%D8%B9%DB%8C-%D9%88-%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86%DB%8C-%D8%A7%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%B3%D8%AF



http://iautmu.ac.ir/fa/news/1004/%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%AB%D9%82%DB%8C-%DB%B6-%D9%86%D9%81%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%B3%D8%AF-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%85-%D9%BE%D8%B2%D8%B4%DA%A9%DB%8C-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D9%88%D8%B7%D9%84%D8%A8-%D8%B4%D8%AF%D9%86%D8%AF






دادگاه تصادف

سلام دوستان عزیزم 

یکشنبه 14 هُم ، وقت رسیدگی به پرونده ی شکایت من از دکتری بود که باهاش تصادف کرده بودم . البته جلسه بصورت غیر حضوری برگزار میشد ولی همکاران اداری که قبلاٌ تجربه ی این جلسات رو داشتند به من توصیه کردند که برم دادگاه و به منشی اعلام کنم من اینجا هستم اگر نیاز هست برای توضیح آقای قاضی منو ببینند ، خبر بدید . 

*******

 اون روز من یکریع به یازده رسیدم دادگاه. رفتم  دفتر شعبهی مربوطه م ، در اتاق قاضی بسته بود  به منشی  گفتم : من ساعت یازده وقت  رسیدگی به پرونده م رو دارم. 


منشی همونطور که اخماش تو هم بود(انگار به این بنده خداها سپردن اگر شما گارد نگیرید پشت میزتون، مراجعین بهتون تجاوز میکنند)!!!

شماره ی پرونده م رو وارد سیستم کرد و  گفت: جلسه  غیر حضوریه،  اگر چیزی میخوای اضافه کنی به پرونده ت  بکن وگرنه بنویس طبق اظهارات قبلی رسیدگی کنید . 


گفتم:  باشه . 

رفتم دوباره همون چیزا رو تکرار کردم و مختصر تر نوشتم و اشاره کردم من تک سرپرستم و تو این مدت 55 روز بخاطر اینکه ماشین نداشتم هزینه ی ایاب ذهاب زیادی دادم و کپی شناسنامه مو هم ضمیمه کردم چون قبلا در این مورد ادعایی نداشتم .

 دادم به منشی. 


 دکتره هم با خواهرش اومده بود.  خیلی نگران به نظر می رسید و  دست و پاش به وضوح می لرزید. 


منشی به اونم گفت چیزی داری بنویس بده .

دکتر هم رفت در چند نوبت  برگه a4  خرید و هی انشاء می نوشت  میداد به منشی .

 حتماً همون چیزایی که  در نظرش بود،  مبنی بر اینکه ماشین من خاموش کرده بوده و من فقط فلاشر زده بودم و  کار دیگه ای نکردم  که اون به توقف من آگاه بشه و بهش تهمت مستی خورده و .. نوشته .


خلاصه من تا وقتی اون هی انشا مینوشت،  نشسته بودم تو سالن اصلی و با گوشیم کار میکردم ولی حواسم بهش بود . 


پنج دقیقه بعداز اینکه اونا رفتن، منم  اومدم اداره .


 منشی گفت:  قاضی  به پرونده رسیدگی میکنه و چند روز بعد براتون جواب پیامک میاد .. 


ولی بنظرم رسیدگی غیر حضوری  اصلاً خوب نیست .. اون چیزی که آدم  برای قاضی توضیح میده و ارتباطی که برقرار میکنه با چهارتا نوشته ی بی روح خیلی فرق داره . البته به همون نسبت اگر طرف بازیگر خوبی باشه میتونه نظر قاضی رو به رای غیر منصفانه هم تغییر بده .. خلاصه  برای من همین که حالت مضطرب دکتر رو دیدم همراه خواهرش اومده بود، و چت بی ادبانه ش یادم میاد که گفت حق نداری اسم خواهر منو بیاری و همونی که بیمه بهت داده بستته ،  کفایت میکنه .

البته ، دیروز متوجه شدم که به چت های موبایل هم میشه استناد کرد ، گفتم  کاش از چت هامون با اقای دکتر پرینت میگرفتم میذاشتم رو پرونده که قاضی میدید من چقدر مراعاتشو کردم و ... و بعد با گستاخی گفت همون یازده تومن بیمه بسته برات !!

******

خلاصه دوستان منتظر باشید ببینیم رای به نفع کدوممون صادر میشه

دوستتون دارم 


وقتی مسیر زندگی در کسری از ثانیه تغییر میکنه

پینوشت رو لطفاً ببینید شاید به دردتون بخوره 

خب بسلامتی هیچکس هیچ مورد کودک آزاری نداشت چون هیچ کامنتی بابت پست قبل دریافت نکردم .. تازه میفهمم وقتی اح نژ/اد اون سال گفت کی گفته ما چنین معضلاتی تو جامعه داریم ؟؟ اصلاً نداریم ، منظورش چی بود!

****

می دونید که کار بردیا( برادرم)، بازسازی و  ساخت  و سازه . چند سال پیش یه جوشکار داشت که میگفت خیلی تو کارش وارده . حالا چی شده بود که درمورد جوشکارش تو خونه صحبت کرده بود؟

گویا آقای جوشکار دو سه تا پسر داشت که یکی از بهترین و سر به راه ترین بچه هاش بنام یوسف از سن کم ، تعطیلات مدرسه رو همراه پدرش به کارگاه می اومده و تو کارها کمکش می کرده . بردیا شیفته ی ادب و متانت یوسف شده بود و با وجودی که آرتین پسر خودش کلی بچه مثبت و خوبیه، ویژگی های رفتاری یوسف به چشمش اومده بود و تعریف میکرد که این پسر چشم آبی و مو خرمایی انقدر دقیق ، با حوصله و مودبه که من دوست دارم هی برم تو قسمتی که داره کار میکنه و باهاش همکلام بشم . 

چند ماه  پیش  یه روز بردیابا  ناراحتی تعریف کرد که  جوشکارم رو یادتونه، همون که یه پسر فوق العاده داشت بنام یوسف ؟ گفتیم آره یه چیزایی تو ذهنمون مونده . 

ادامه داد:  یوسف داشته از  تمرین ورزش به خونه بر می گشته چند تا از بچه های شرِ محل که همسن خودش بودن دوره ش می کنن. هی کیفشو می کشن ، مسخره ش میکنن و الفاظ زشت بکار می برن و شوخی های فیزیکی نامناسب می کنن کار به جایی میرسه که یکیشون فحش رکیک ناموسی میده ، یوسف هم هولش میده و پسره تعادلش بهم میخوره و میفته زمین و سرش به جدول میخوره و تماااااااام . 

یوسف از همون موقع ترسیده و فراری شده . 

امروز پدرش رو دیدم انگار بیست سال پیر شده بود . میگه یوسف رو پیدا نمیکنیم رفته خودش رو تو کوه و بیابون مخفی کرده گاهی یه خبری از خودش میده منم اینجا دنبال کاراشم وکیل  گرفتم و دنبال رضایتم ولی خانمم داره از غصه دق میکنه  چشماش کم بینا شده انقدر اشک ریخته . هر دقیقه میگه بچه م فقط هفده سالشه کجاست الان ، چی میخوره چیکار میکنه ؟ اون یه شب هم از خونه بیرون نمونده بود . 

کلی ناراحت شدیم و غصه شون رو خوردیم . به آرتین گفتم عمه جون میبینی که چقدر اتفاقای پیش بینی نشده یهو می افته و مسیر زندگیت همچین عوض میشه که نمیدونی اصلا چی شد !!!

****

 دیروز بردیا بهم تلفن کرد گفت:  مهربانو من یه جای خیلی بدی گیر کردم . 

اوس کاظم بهم زنگ زده میگه اجازه میدی یوسف و مادرش یه شب همدیگه رو تو ویلای فشم ببینن. خانومم یکم اروم بگیره ؟ هشت ماهه بچه شو ندیده؟ وکیلش هم قول دوتا خونه رو تو رباط کریم به خانواده مقتول داده قراره اون دوتا خونه رو بگیرن و رضایت بدن . 

ما فقط میترسیم اعدامش کنن. 

گفتم بردیا قتل غیر عمده فکر نکنم به اونجا بکشه . احتمالاً دیه رو بگیرن و رضایت بدن 

گفت: نمیدونم والا باید همینطوری باشه ضمن اینکه اون بچه هم سابقه شرارت  داره و یوسف هم اینهمه آروم بوده و دوستاشونم شاهد موضوع بودن . 

به هر حال موضوع من الان اینه که درسته من اجازه بدم اینا یه شب برن فشم بمونن ، مادر و فرزند با هم دیدار داشته باشن؟ 

گفتم: چی اذیتت میکنه؟ 

گفت: اینکه به هر حال یه بچه هم از یه خانواده کشته شده و اون طرف هم یه عزیزی از دست رفته . من یوسف رو کاملاً میشناسم ولی هر چی میدونم از اون اتفاقِ منجر به مرگ ، از زبون پدرش شنیدم . 

گفتم : چی بگم والا،  دلت چی میگه به حرف همون گوش کن . 

گفت: دلم میگه  واسطه بشم بعد هشت ماه  یه مادر و فرزند هفده ساله بعد از این مدت وحشتناک ، همدیگه رو بغل بگیرن . گفتم: پس حرف دلت رو گوش کن .. این موضوع هیچ تاثیری رو غم خانواده ی مقتول نداره .

امیدوارم هیچکس چنین موقعیت تلخی رو تجربه نکنه . 

شما اگر جای بردیا بودید چکار می کردید؟ 

دوستتون دارم 

*****

پینوشت: عکس پایین رو ببینید شاید براتون مفید باشه مخصوصاً که همه ی مراحل بصورت رایگان هست . درضمن منتشر کننده ی این آگهی ،  از دوستان قدیمی من و نسرین جانه