دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

مغزم درد میکنه ولی اماده ی آموختن از قصه های تلخم

این  سه هفته که بخاطر ابتلا به کرونا، اداره نبودم محمد و آریا کلی زحمت کشیدن و کارها رو راست و ریست کردن. البته طفلکی ها فقط به کارهای فوری رسیدن  و اونایی که عجله ای نبوده رو گذاشتن تا برگردم . 

حالا برگشتم و میزم جای سوزن انداختن نیست... یکشنبه خورد و خمیر از پشت میزم بلند شدم و خداحافظی کردم . هنوز به سیستم چهره زنی نرسیده بودم که محمد تلفن کرد و گفت : مهربانو فردا نیا اداره !

گفتم :چی شد ؟ بالاخره اخراجم کردن؟

گفت : نه باباااا اومدن گفتن دور کار شدیم هفته ای دو روز نیاید . من و شما دوشنبه و چهارشنبه  تعطیلیم . 

گفتم: واااا .. الان دیگگگه؟؟ ماه قبل که همه ی کشور قرمز بود و من هنوز کرونا نگرفته بودم ، همه جا دور کار شدن ما اینهمه اعتراض کردیم گفتن بتمرگید سر جاتون ، بستن حسابهاست کار مهمه ... حالا که حسابا بسته شد و شیبِ شیوع هم نسبتا" ملایم شده یادشون افتاده؟؟ عاااقا من چطوری بازنشست بشم وقتی یک قرون  اضافه کار ندارم و مبنای حقوق بازنشستگی ، فیش حقوق دوسال آخررره


محمد گفت: دیوِ وارونه کارن دیگه .. بیخیال ، حالا  من به مهردخت زنگ بزنم مژدگونی بگیرم فردا خونه ای،  یا خودت میزنی؟؟ 

گفتم : خودم میگم بابااا، بذار ذوقش به خودم برسه


رفتم دنبال مامان و بابا، مامان هفته ی پیش آب مروارید چشمشو عمل کرده بود باید برای چک می رفت دکتر.

 اومدن سوار شدن دوتایی (خدااایا، چقدر بنظرم تو این یکسال اخیر روند پیریشون سرعت داشته)


کارمون خیلی زود تموم شد. میخواستم بذارمشون خونه شون ، دیدم داره غروب میشه.. فکر اینکه الان دوتایی برن خونه تنها باشن ، دلم رو به درد آورد. 


گفتم: خونه کاری دارید؟ 

بابا: نه ، چه کاری؟

- هیچی ، یعنی میگم ، من و مهردخت تنهاییم نمیاید خونه ی مااا؟؟ 

- خب، اگه قول بدی برام کیک یا دسر درست کنی ؛ چرا نیام؟ 

-معلومه که میکنم قربونتون برم... مامااانی تو چرا چیزی نمیگی؟

-هااا؟؟ چرا دارم گوش میدم .. منم کاری ندارم خونه . 

-خب پس بریم خونه ی ما. 

مامان: یه زنگ بزن به مهردخت ، ببین اون بچه کاری نداشته باشه، درسی ، چیزی؟ 

-بعید میدونم ولی چشششم الان میزنم . 

ماشینو نگهداشتم و به مهردخت زنگ زدم 


- سلام دخترم . من مامان و بابا رو بردم دکتر الان برگشتیم. میخوایم سه تایی بیایم خونه ی ما . تو چیزی لازم نداری؟؟ 

-نه ماماان .. میدونم داری به من اطلاع میدی مامان مصی و بابا عباس دارن میان . من کاری ندارم ولی دوباره کرونا میگیریم هااا. 

- خب باشه مامان جون ببین اگه چیزی یادت اومد بهم زنگ بزن. 

-باشه مامااان خانوم .. بخدا اگه کرونا بگیریم دوباره، نه من نه تووووو.


دوباره راه افتادم 


- با یه بُزقُرمه ی خوشمزه چطورید؟ من نخودش رو دیشب خیس کردم ولی خیلی حالم گرفته بود که برای خوردنش پا ندارم . 

بابا: آخ جوون من نون سنگک می گیرم 

مامان: مهربانو ، اون سبزی فروشی محلتون وایسا یکم سبزی خوردن بخرم .. سبزیمون تموم شده.

-باشه به شرطی که یکمیشو بدی با شام بخوریم . 


داشتم فکر میکردم مهردخت که بزقرمه دوست نداره باید یه چیز دیگه هم درست کنم برای اون . فکرم به سمت اولویه رفت . 


قبل از خونه نگهداشتم . سوپر میوه و گوشت و نونوایی همه کنار هم هستن. 

بابا رفت نونوایی . منم رفتم یه تیکه سیصد، چهارصد گرمی ،سردست گوسفند و کشک و این چیزا بخرم. 

حواسم بود که این موقع ها بابا دلش عصرونه میخواد ، حالا تا شام آماده بشه. 


خلاصه رسیدیم و با نون سنگک و بربری تازه، یه عصرونه ی مختصر خوردیم و برای مامان و بابا قسمت های جدید سریال "میخواهم زنده بمانم" رو گذاشتم و خودم مشغول آشپزی شدم . 


بابا گفت: دیگه امشب به دسر خوردن نمیرسیم، لطفا " برای فردا صبحونه م از اون نون ها که توش پنیره درست کن .

-آهاااا نون پوآچا؟؟

-آرره همون ، سختت نیست؟؟ 

- نه اتفاقا خیلی راحته چون موادشو قاطی میکنم میذارم یه گوشه تا یه ساعت خمیرش عمل بیاد . 


ساعت نزدیک ده بود . سالاد اولویه و بزقرمه آماده شد .. یه مختصر خوردیم و نون رو هم از فر درآوردم. 


این وسط ها مهرداد هم تو محل کار،  ساعت ناهارش تماس تصویری گرفت . دید مامان و بابا پیش ما هستند خوشحال شد با اونم صحبت کردیم . 


نزدیکی های دوازده بود که بردم خونه شون . 


تو راه هی خدا رو شکر میکردم که اومدم نزدیکشون ، فکر تنهایی و ناتوانیشون ، دیوانه م میکنه . 


و تو راه برگشت،بعد از مدت ها با امدادگر تامی کوچولو هم ارتباط گرفتم و برام ازش تعریف کرد و. فیلمشو فرستاد و گفت که اصلا نه با خودش نه با گربه های دیگه ش ارتباط نمی گیره و متاسفانه فقط میاد غذاشو میخوره و میره تو جاش. 


می گفت دیگه برام مهم نیست که دوسم داشته باشه یا نه ، همین که میدونم جاش راحته و غذا و اب به مقدار کافی و راحت در دسترسشه برام کافیه . نمیدونم چرا انقدر درمقابل موضوع تامی ضعیفم همینطور حرف میزدم و اشک میریختم .


 انقدر که امدادگرش گفت : مهربانو جان توروخدا نگران نباش بخدا من مواظبشم و  کوتاهی نمیکنم ... گفتم : نه بخدااا اصلا موضوع این نیست من قط خیلی دلم براش تنگ میشه . 

******

دوشنبه برخلاف تصورم که اداره نداشتم و فکر میکردم یکمی تو خونه استراحت میکنم، روز خیلی خیلی شلوغی رو گذروندم و اون وسطااا ناگهان خبر قتل بابک خرمدین به دست پدر و مادرش رو شنیدم و میتونم بگم نابود شدم . هر جور فکر میکنم نمیدونم چطوری ممکنه اتفاق افتاده باشه . 


میگن و میخوام قضاوت نکنم ، ولی نمیشه ... اینکه یه پدر و مادر با همکاری هم بچه شون رو به اون طرز فجیع تکه تکه کنند ، بار روانی سنگینی برای من و جامعه داره .. میخوام بگم اون بچه چکار کرده بود که پیرمرد و پیرزن به اینجا رسیدن؟؟!! میگم:  هرررچی.

اصلا گیریم اون بچه پدر و مادرش رو کتک میزده . خب این اولین بار نیست که با فرزند کشی مواجه میشیم ، ولی آخه اونطورری با اونهمه قصاوت؟؟ 

بعد میگم اگر پدر و مادر ی تو این سن بتونن همچین جنایتی مرتکب بشن  پس این نمیتونه تنها قتل زندگیشون باشه و مطمئنم در اطرافشون بگردند بچه های همسایه ی گم شده یا فک و فامیل دیگه ای هم پیدا میشه .


خلاصه اینکه حالم بده ، فکر اینکه ما برای بقای یه موجود زنده چقدر تلاش میکنیم و حتی با اکراه و سختی حشرات موذی محیط زندگیمون رو از بین می بریم ، بعد یه انسان یه انسان دیگه رو که حالا فرزندش هم هست با این روش به قتل میرسونه دیوانه م میکنه . 

مغزم درد میکنه ولی اماده ی اموختن از هر قصه ی تلخم .. بدون شک ابعاد دیگه ای از این جنایت برملا میشن . 


فرزند کشی تو این اواخر کم ندیدیم ، ولی هیچ کدوم از این موارد غیر عادی باعث نمیشه ارزش و قداست پدر و مادرهای نازنینمون زیر سوال بره . کم نیستن فرشته هایی که همه ی زندگیشون رو وقف بچه هاشون کردن و میکنند. مهم اینه که ما از این اتفاقات درس زندگی بگیریم . مسلما" این قتل ابعاد اجتماعی فراوونی داره که میشه ازش خیلی چیزای به دربخور برداشت کرد .



دوستتون دارم . 


پینوشت: هم زمان با اون موردی که تو پست قبل نوشتم در مورد جمع آوری کمک برای دیه و تعدادی از شما نازنین ها هم واریزی داشتید، یه مورد دیگه هم درخواست کمک داریم برای یه خانوم مسن در یکی از روستاهای جنوب کشور که کلا ده خانوار جمعیت داره . مصالح رو اماده کردن ولی پول ساخت رو ندارن .. تقریبا چیزی درحدود ده میلیون کم دارند . عکس های خونه ی مخروبه و مصالح  رو برای من فرستادن ، اما  نمیخوان به اشتراک گذاشته بشه و ترس از این دارند که مورد شناسایی بشه و به آبرو و حرمتِ نیازمند لطمه وارد بشه . میگن چون روستا کم جمعیته اگر دیگران بفهمند سرکوفت میزنند و ... بهشون گفتم من واقعا در مقابل دوستانی که زحمت می کشند و واریز ها رو انجام میدن مسئولم ، با بقیه درمیون میذارم و بعد نتیجه میگیریم که چه کنیم . لطفا بهم راه کار بدید دوستان 


طرز تهیه بزقرمه غذای محبوب کرمانی ها رو میذارم براتون شاید کمی تلخی کامیمون برطرف بشه 



 اینم نون های پوآچا یکی برای مامان اینا یکی خودمون

فردا صبحانه زدیم رفت 

تولد دو سالگی دارسی کوچولو


سلام دوستان عزیزم ، امیدوارم همگی عالی باشید و هفته ی آخر اردیبهشتتون رو به سلامتی و دلخوشی بگذرونید . 

همین نیم ساعت پیش آقایی که زحمت میکشن میام منزل کارهای آزمایشگاه و تست هامونو انجام میدن، تشریف آوردن ازم تست مجدد گرفتن تا شب هم جوابش میاد که امیدوارم منفی باشه و فردا صبح بعد از سه هفته برگردم اداره . 


بقول مهردخت و اگر منفی بود نمیدونم چی میشه واقعا ؛ لابد اداره میگه بازم بمون خونه 


نه که خیلی دلم بخواد از خونه دل بکنم هاااا ولی فکر اینو که میکنم چقدر کارام عقب افتاده مو به تنم رااااست میشه . 


قبل از موضوع اصلی پست این موضوع مهم  رو بگم :

یکی از دوستان این خونه موردی رو معرفی کردن که عزیز خانواده ای بعلت عدم توانایی پرداخت دیه در قسمت جرائم غیر عمد،  زندان هستند . . پسر درسخوانی که بدون سایه ی پدر و صرفا تحت حمایت مادر بزرگ شده و خواهر و برادری هم نداره . 


دوستان دارن تلاش میکنند از هر راهی شده(تقسیط دیه و گرفتن وام و ...) کمک کنند. بهشون گفتم که ما هم خیلی دستمون باز نیست بخصوص درمورد چیزی مثل دیه که معمولا مبالغ بالایی هم داره ولی به هر حال از تلاشمون هم دریغ نمیکنیم. 


بنابراین اگر تمایل داشتید برای این مورد وجهی در نظر بگیرید از امروز  تا زمانی که اعلام کنم ، همه واریزی ها متعلق به این پسر گرفتاره. مگر اینکه برام بنویسید که به منظور دیگه ای اختصاصش بدم . 

شماره کارت همیشگی هم  تکرار میکنم 

6037697574285711

بنام معصومه سعیدی فر 


**********

دوشنبه بیستم تولد دوسالگی دخملی بود ، این عشق کوچولوی ما هررر روووز جاشو بیشتر تو دلمون باز میکنه . براش یه گردنی صورتی دوختم با یه پاپیون ست خودش .


 بعد فکر کردم تولد که بدون کیک نمیشه ولی اصلا دلم نمیخواست که کیکش رو خودش نتونه بخوره ، پس دست به کار شدم و با دکتر مشیری( دکتر خودش) مشورت کردم و تصمیم گرفتم کیک مخصوص خودش رو بپزم که هم خودش بخوره هم تعدادی از دوستانش

مراحل آموزش کیک رو گذاشتم ، شما که حیوان خونگی مثل سگ یا گربه دارید خیلی راحت میتونید درست کنید و گاهی بعنوان تشویقی و یا برای تولداشون بپزید. 

کافیه مواد مجازی که میتونن بخورن رو بکار ببرید. 


برای تزیینش هم از میوه های مجاز و پنیر خامه ای (ماسکارپونه کاملا بدون نمکه)، و عسل جهت شیرین کردن میتونید استفاده کنید. 

ولی از همه بامزه تر لج بازی دارسی با ما سر عکاسی و فیلم برداری بود. 


میدونید که این پیشی های نانازی اصلا دوست ندارن ازشون  عکس و فیلم بگیریم و ببینید تو این فیلم پایین دارسی چکار میکنه(با صدا ببینید)



اینم کلیپ آموزش کیکش (با صدا ببینید)





خدا رو شکر این عشق کوچولو  در کنارمون سلامته و خونه ی ما رو پر از عشق و برکت کرده . 


جای تامی عزیزم همیشه کنارمون خالیه



یه ذره با فرهنگ باشیم

اگر میخوایم اتفاقای خوب تو مملکتمون بیفته و فرهنگمون ارتقا پیدا کنه ، لازم نیست  منتظر اتفاقای عجیب و غریب باشیم . یا حتما یه موضوع شگفت انگیز پیدا کنیم و درموردش ساعت ها میزگرد و سمینار بذاریم .. تغییر حال خودمون و آدمای اطرافمون گاهی با دقت در مسائل به ظاهر پیش و پا افتاده ی روزمره انجام میشه... 

کافیه به اندازه ی خودمون احساس مسئولیت درمقابل وقت و انرژی و لطفی که دیگران برامون میکنند، داشته باشیم . 


بعنوان مثال همین موضوعی که این چند روزه اتفاق افتاده و باعث شده من کلی بشینم باخودم فکر کنم و دچار چالش بشم که بعد از این ، در شرایط مشابه چه رفتاری نشون بدم و آیا  یه بهانه بیارم و از نفر بعدی عبور کنم؟ ، یا یه راهکاری بذارم که طرف نتونه هر جور که دلش خواست رفتار کنه؟ 


از زمانی که بابا به کرونا مبتلا شد و ما اتفاقی با دکتری اشنا شدیم که تونست بابا رو از اون شرایط بد نجات بده و بعد از اون هم داماد خاله م رو که به مراتب وضعیتش وحشتناک تربود و بیمارستان جوابش کرده بود و روراست خودمون هم اصلا امیدی به زنده  موندنش نداشتیم، تعریف این دکتر تو فامیل  دوست و آشنا پخش شد. 


حالا واقعیتش هم اینه که دکترمون خیلی جوانه اصلا آدم شناخته شده ای نیست، حتی مطب نداره و تو چند تا بیمارستان کار میکنه ، تنها وجه تمایزی که با بقیه داره اینه که خیلی مطالعه ی گسترده درمورد بیماریها و داروها و اینکه تاثیر چی با چی بیشتر میشه یا اصطلاحا" چی با چی تاثیر دارو رو خراب میکنه داره و درضمن شرکت های دارویی ایرانی و خارجی رو خوب میشناسه و میگه هر کارخونه ی داروسازی ، همه ی داروهاش خوب و قابل اعتماد نیستند.. مثلا فلان برند ویتامینش  خوبه و اون یکی برند ، مسکن هاش . 


درمورد تزریقات صحیح نظرات جالبی داره که من قبلا از کسی نشنیده بودم و ندیده بودم که رعایت کنند. مثلا" تزریقات عضلانی رو معتقده ویتامین ها باید رو باسن چپ تزریق بشن، زاویه ی دست نود درجه و سوزن عمیق در عضله فرو بره و در حین تزریق، دست چرخش داشته باشه و با دست دیگه موضع  رو حالت ویبره بدن... 


یا درمورد ماساژ شرایطی رو عنوان میکنه که انقدر جزییات داره من اصلا یاد نگرفتم . 


خلاصه به نظر میاد رعایت این نکات باعث میشه که مریض ها نتیجه ی بهتری از درمان می گیرند.


از بحث دور شدیم .. 


 حالا روش اقای دکتر اینطوریه که خودش مستقیم با بیمار یا خانواده ش ارتباط نمیگیره، یه منشی بسیار دلسوز و بیست و چهار ساعته داره بنام خانم ملکوتی، که حواسش از خانواده ی مریض بیشتر جمعه . 


من که کسی رو معرفی میکنم باید چند روز متوالی با خانم منشی در ارتباط باشم به اندازه ی هزار تا پیام رد و بدل میکنیم دکتر بررسی میکنه و اعلام میکنه که میتونه مریض رو بپذیره یا نه و نسخه اولیه رو صادر میکنه و اگر لازم باشه وقت ویزیت حضوری میذاره و میره مریض رو میبینه و اونجاست که تازه ویزیت دریافت میکنه و خانم منشی به من میگه : مهربانو جان شماره ی من رو بده به خانواده ی بیمار تا من باهاشون در ارتباط باشم و دیگه با شما کاری ندارم . 


اهااا راستی در ابتدای ماجرا من برای خانواده ی مریض توضیح میدم که اگر میخواید از این دکتر استفاده کنید باید مو به مو دستوراتش رو اجرا کنید ، داروهایی که میگه از چه برندی تهیه بشه باید از همون برند بگیرید ، مواد غذایی که میگه مصرف کنید دقیقا باید همونطور باشه ، اگر فکر میکنید توان و حوصله ی اجرا رو دارید بریم جلو  وگرنه نه وقت خودتون رو بگیرید نه بقیه رو . 


حالا تو این مدت که ما سه نفر بیمار بودیم ، خبر رسید که گویا نوه ی عمه ی خدابیامرزم چند روزی بوده که یه سری علامت داشته، هی خاله ش که دختر عمه ی من باشه و تازه از یه کشور اروپایی اومده خانواده ش رو ببینه بهش میگه پدارم جان شما شاید کرونا داری بیا برو یه تست بده ؛ پدرام هم میگه نه من سینوس هام مشکل داره و چیزیم نیست!!


 حتی برای سینوس هاش به بیمارستان مراجعه کرده اونا هم براش یه تزریقی انجام دادن و چند ساعت هم بعد از تزریق  نگهش داشتن تو بیمارستان و خداحافظ . 


حالا من خودم حالم بده تلفنم یه ریز داره زنگ میخوره ، برداشتم مامان مصی بود گفت: مهربانو ، پدرام انقدر حالش بد بوده انگار درحالیکه ناخوناش سیاه شده رسوندنش بیمارستان، توروخدا ببین میتونی با خانم منشی ارتباط بگیری؟ آذرجون (مامانش) داره خودشو میکشه . 

گفتم : چشم مامان جون 


قطع کردم اومدم به خانم منشی پیام بدم ، بابا عباس زنگ زد. همون داستان رو گفت ، گفتم درجریانم چشششم 

بعد از باباا، همون خاله اروپاییه که دختر عمه م باشه، بعدش مادر پدرام و بعدش یکی دیگه ازخاله هاش تماس گرفتن گفتم بقرعان اگه مهلت بدید من به منشی پیام میدم . دادم و همونی که انتظار داشتم شنیدم 


مریض تو بیمارستانه و از بیرون دکتر دیگه ای نمیتونه دخالت دارویی کنه . 


چند روز بعد مریض رو اوردن خونه و دوباره تلفن ها شروع شد. 


بعد از اینکه هزار تا پیام بین من و خاله اروپایی و همسر پدرام و بعد منشی و دکتر و دوباره این چرخه چرخیده ، من به خاله اروپایی گفتم : سیما جان شماره من رو بده به همسر پدرام دیگه شما برو کنار که هی این پیغاما با تاخیر نرسه . 


واقعیتش اینه که پدرام دوساله ازدواج کرده ولی ما چند سالی میشه همو ندیدیم و من اصلا با همسرش آشنا نبودم، ماشالله انقدر دیگه رفت و امد ها کم شده و به عزا و عروسی منتهی شده (دوسالم هست که دیگه به میمنت وجود ویروس نحس کرونا نه عزا داریم نه عروسی)... 


خلاصه تازه ما باخانم پدارم سلام علیک کردیم و قرار شد پیغاما رو تند تند جواب بده (چون گوشی رو ول میکرد میرفت ، من صدتا زنگ زدم که لطفا جواب منو بده دکتر منتظره)


آخرش شب شد، دکتر نسخه رو داد و خانم منشی بهم گفت: مهربانو جان شماره ی منو بده به خانومش بگو به من پیغام بده تا وقت ویزیت رو بذاریم و این حرفا . 


منم دادم و دیگه نفس راحتی کشیدم . 


(فکر کنید همه ی این مدت دستم به ابمیوه و غذا و داروی خودمونم بوده)


فردا عصر خانم منشی بهم پیغام داده که : مهربانو جون از مریض په خبر ؟بهتره؟


من چشمام از تعجب  داشت می پرید بیرون گفتم والا خبر ندارم مگه شما در ارتباط نیستین؟ 

گفت: نه هیچ پیامی نگرفتم . 

زنگ زدم پرس و جو.. 

فکر میکنید چه جوابی گرفتم؟ 

- واااا ببخشید مهربانو جون یادم رفت اطلاع بدم ، ما تصمیم گرفتیم با پروفسور فلانی بریم جلو 

-دست شما درد نکنه 


حالا این وسط نمیدونم خاله اروپایی و مادر پدرام ، با عروس خانم مشکلی داشتند یا نه،  چون از من خواهش کرده بودند یه گزارش هم از روند کار به خودشون بدم . بهشون گفتم از همسر پدرام بپرسید ، گفتن نه قربونت لطفا خودت به ما بگو!


حالا زنگ زدم بهشون میگم همسر پدرام بعد از دوروز به من همچین چیزی گفته 

میگن : دستت درد نکنه کلی تو زحمت افتادی ، چی بگیم؟؟حالااا حتما صلاح دونستن با فلانی پیش برن . 


تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به مامان مصی و بابا عباس گفتم لطفا دیگه از من توقع نداشته باشید وقت و بی وقت از این کارا برای کسی انجام بدم . 

********

خب میبینید، خدایی این موضوع بجز فرهنگ دیگه به چی ربط داره؟؟ 


دارم فکر میکنم که به خانم ملکوتی (منشی دکتر) پیشنهاد بدم که از اول برای مشاوره هم ویزیت بذارن که اگر واقعا کسی تصمیم داره ادامه بده ، این کارو بکنه ... میبینید رفتار یه عده باعث میشه که آدم از اول شرط مالی رو بیاره جلو و این خیلی بده . کلی هم جلوی خانم ملکوتی و دکتر شرمنده شدم


دوستتون دارم . 


 پینوشت: چیزی که تعریف کردم کاملا واقعی بود ، مطمئن باشید منطورم با کسی از بین دوستان این خونه نیست، چون یکی دونفر ازم اینجا کمک خواستن و بعد متاسفانه حال بیمارشون وخیم شد و چون تهران نیستند مجبور شدن با دکترهای قبلی خودشون پیش برن و نتونستن با دکتر ما ادامه بدن؛ من شرایطشون رو درک میکنم و اصلا با این مورد که تعریف کردم قابل مقایسه نیست . 



جای خالی تامی

همون پنجشنبه ای که صبحش مهردخت تست داد ، بنا به توصیه ی دکتر مشیری از آزمایشگاه لابرا  وقت گرفته بودم که تامی رو ببرم برای آزمایش  های تکمیلی. 

مهردخت که روبه راه نبود به دوستم که از اول تامی رو امداد کرده بود و برای جراحی و قطع دستش اقدام کرده بود زنگ زدم و گفتم ک امروز میخوام برم آزمایشگاه و متاسفانه دست تنهام ، گفته بودی اگه به کمکت نیاز داشتم خبرت کنم ، اگر میتونی امروز بیا با هم بریم . 

قبول کرد و گفت الان راه میفتم تو هم خودت و تامی رو اماده کن تا بیام دنبالتون . 

خلاصه آمد و همراه هم  به سمت آزمایشگاه لابرا  واقع در ستارخان رفتیم . 

همه ی مدت باکس تامی رو تو بغلم نگهداشته بودم نه روی صندلی ماشین که احساس ترس و تنهایی نکنه . چه روز گرم و آفتابی هم بود . رفتیم آزمایشگاه و تامی خیلی آروم  نشست تا نمونه ی خونش رو گرفتن و دوباره برگشتیم سمت خونه . درست رو به روی خونه ی فعلیم یه مطب امپزشکی هست که دکتر جوان و خوشرویی اونجا مشغول طبابته و گاهی میرم پیشش برای دارسی خاک یا مالت و چیزای دیگه تهیه میکنم و کمی گپ میزنیم . اتفاقا در جریان آوردن تامی هم بود ولی فکر میکرد میبرمش خونه ی مامان اینا. 

نزدیک خونه به نیکی گفتم

نیکی جان من بارها تامی رو حمام کردم خیلی پسر آروم و خوبیه مثل نوزاد تو بغلم میشینه و حسابی حمومش میکنم ولی هنوز جرات نکردم ناخوناشو بگیرم . چون خیلی قویه و میترسم هنوز اون اعتمادی که باید بهم داشته باشه و نداشته باشه . ضمن اینکه یه بار هم دستمو مجروح کرده نه بعنوان اینکه چنگ بزنه یا گار بگیره . طفلک میخواستم جاشو تمیز کنم و ملحفه هاش رو عوض کنم . بغلش کردم که مهردخت این کارها رو انجام بده ولی تامی چون دوست داشت برگرده تو لونه ش ، تقلا کرد و پاشو گیر داد به دستم که بپره بره و همین باعث شد دستم به شدت زخمی بشه . 


نیکی گفت بیا بریم یه دامپزشکی و ناخون هاشو کوتاه کنیم . گفتم اتفاقا  با یه دکتری درست رو به روی خونمون دوستم . 

دم در مطب دکتر پیاده شدیم . تامی رو بردیم پیش آقای دکتر خیلی راحت و به سرعت ناخوناشو کوتاه کرد و برگشتیم . 

نیکی میگفت چقدر صورت تامی تغییر کرده ، چهره ش باز شده و مشخصه حسابی تغذیه و مراقبت خوبی داشته . اون روز من متوجه حرف نیکی جون نشدم ، چون تامی مدام پیشم بود تغییراتش رو نمی فهمیدم . 

روز شنبه که اون اتفاق برای نفس افتاد و اومد خونه ی ما، به من گفت من تو اتاق تو نمیخوابم چون تامی تو اتاق توعه و من اصلا راحت نیستم . 

موندم چکار کنم ، چون تبخاطر اینکه نمیدونستیم تامی ایدز یا بیماری دیگه داره یا نه ، قرار بود از دارسی دور باشه تا جواب آزمایشات کامل بیاد ، بعد درصورتیکه سلامت کامل بود تو خونه با دارسی نزدیکش کنم و نگهداریش رو ادامه بدم . بنابراین تمام این مدت تامی  تو اتاق من بود . 

به نفس گفتم باشه من تامی رو میارم تو پذیرایی و خودم مواظبم دارسی بهش نزدیک نشه . وسایل تامی رو منتقل کردیم . اتاق خودم رو تمیز کردم همه ی ملحفه ها رو عوض کردیم و به نفس گفتم حالا با خیال راحت برو بخواب اونجا . مهردخت هم که اتاق خودش رو داره منم رو راحتی ها میخوابم که مراقب دارسی و تامی باشم . 

چشمتون روز بد بنبینه ، دارسی مگه بیخیال تامی میشد؟؟ هر کاریش میکردم میرفت نزدیک تامی و خط و نشون میکشید .. مصیبت واقعا شب شروع شد که تا چشمم گرم میشد میدیدم دارسی رفت سراغ تامی . شروع میکرد جیغ و داد راه انداختن . 

مهردخت هم نمیتونست دارسی رو تو اتاقش نگهداره چون بشدت هوا گرم بود و ما هم تب داشتیم و باید درها باز میموند که خفه نشیم . 

اگر بگم اونشب بخاطر تامی و دارسی من نیم ساعت هم نتونستم بخوابم دروغ نگفتم . 

فردا صبح مهردخت پاشو کرد تو یه کفش که من باید پذیرایی رو جارو برقی بزنم چون تامی رفته تو خاکش و خاک ها رو این طرف اون شرف پاچیده .. هر چی پفتم امروز رو بیخیال شو مریضیم همه مون ول نکرد . 

به من گفت تامی رو بغل کن تا جاش رو تمیز کنم . 

یا خداااا، همینکه تامی رو بلند کردم ، بچه دوباره خواست بره تو جای خودش احساس امنیت کنه، پاشو انداخت به دست من، نمیدونم چه قدرتی داشت که با ناخون های کوتاه شده زد دست منو خونین و مالین کرد. 

صدای مهردخت و نفس با هم دراومد، کلی به من اعتراض کردن که این چه وضعیتیه درست کردی، تو نمیتونی تو این شرایط از پس گربه ی بیرون که شرایط خونه موندن رو بلد نیست بربیای. 

گربه رو باید از بچگی تربیت کرد و ... 

حالا منم احساس میکنم دستم قطع شده انقدر وحشتناک درد میکرد و اشک میریختم . هم از درد ، هم از فشار عصبی که بهم وارد میکردن . 


نفس هم بلند شد لباس بپوشه که من میرم این بچه رو زابراه کردم از اتاقش اومده بیرون پرخاشگری میکنه. هر چی گفتم پرخاشگری نمیکنه فقط خواسته بره تو جای خودش ، گوش نمیداد. 


با ناراحتی برای نیکی ویس فرستادم و گفتم نیکی جان من خیلی حالم بده شرایطم یه وطوری شده نمیتونم از پس پرستاری و مراقبت همگیمون بربیام . 

نیکی هم گفت الان میام دنبال تامی خودتو اذیت نکن تو این شرایط 

قبلا هم بهم گفته بود که اگر ازمایشای تامی خوب نباشه و نتونی نگهداریش کنی میبرمش تو کارگاه خودمون و اونجا مواظبشم . 

نیم ساعت بعد نیکی تماس گرفت گفت مهربانو لطفا به تامی چیزی نده بخوره ، وقت گرفتم امشب برای عقیم سازیش . 

خلاصه عصری هم اومد بردش ، بازم های های گریه میکردم و تو بغلم کلی نازش کردم ، نفس هم وجدان درد گرفته بود میگفت بخاطر من بچه آواره شد بذار من برم خونه  مون . 

خلاصه چشمامو پاک کردم و دیگه سعی کردم خودمو جمع و جور کنم که باعث ناراحتی و مشکلات بیشتر نشه . 

تامی هم عمل شد و خدا رو شکر حالش رو می پرسیدم و خوب بود . 

جواب آزمایشاتشم چند روز بعدش اومد و متاسفانه مبتلا به کرونای مخصوص گربه ها بود که عملا موضوع نگهداری توسط من  بخاطر دارسی منتفی میشد . 

حالا تو گوشیم پر از فیلمای تامیه .. خیلی بهش عادت کرده بودم و حالا که مقایسه میکنم میبینم واقعا چقدر تغییر کرده بود و سرحال شده بود . ولی متاسفانه نتونستم نگهداریش کنم . 

این مدت کلی ضربه های عاطفی خوردم از بیماری و حال خراب خودم تا رفتن تامی 

قبل از اینکه جواب ازمایشا بیاد مهردخت اصرار داشت حالمون که بهتر شد تامی برگرده ولی من میدونستم که نگهداری از گربه ی قوی و بزرگی مثل تامی که از اول بیرون بوده درکنار دارسی کار خیلی خیلی سختیه . 

حالا دیگه مهردخت هم بخاطر جواب ازمایشا متقاعد شده که ما تو خونه مون نمیتونیم داشته باشیمش .... 

نمیدونم انگار حیوانات هم درست مثل ما ادما خوش شانس و بدشانس دارن ... چرا تامی و امثال اون  نباید تو محیط های امن و راحت زندگی کنند؟؟

نمیدونم چرا بعد از گذشتن هشت روز هنوزم زخم دستم انقدر دردناکه و جاش اینطوری مونده انگار جوش نخورده


دوستتون دارم 


"کرونا به خونه ی ما هم رسید"

تو این هجده سالی که نفس رو میشناسم ، دیگه با همه ی زیر و بم حساسیت های جسمی و روحیش آشنام.. اگر ازم بپرسن ضعف جسمی نفس چیه؟ میگم سرش به سرما و باد و بارون حساسه. 

یعنی کافیه یه باد کوچولو بهش بخوره ، فوری دچار عطسه و آبریزش و کیپ شدن دماغ میشه. 

اواخر فروردین که یه باد و طوفان اساسی گرفت ، جناب نفس بیرون بود و یکمی خیس شده بود ، شب بهم گفت : مهربانو فکر کنم سرماخوردم . گفتم : بخدا وقتی طوفان شد تو فکرت بودم که نکنه بیرون باشی و خیس بشی. 


اون شب قرص خورد و زودتر خوابید . فرداش هم  رفت خونه ی مشترک دوتاییمون و گفت :  من  ی مدت میمونم اینجا تا حالم بهتر بشه و دیگه خونه نمیرم . 


روز جمعه ش بهش گفتم: بهتر شدی؟ گفت : خیلی بهترم . گفتم : ناهار بیا پیش ما . اول هی گفت نه و شاید هنوز مریض باشم و این حرفا .. گفتم نه بابا اصلا صدات باز شده خوب خوبی.. بیا دیگه ناهار درست میکنم با مهردخت میشینیم فیلم میبینیم . 


اومد و اتفاقا سه تایی کلی هم بهمون خوش گذشت . 


البته نفس همچنان برنگشته بود خونه شون . من گاهی غذا درست میکردم براش میبردم  اونم سرما خوردگیش هی می رفت و برمی گشت . 

یکشنبه شب مهردخت خیلی گرمش شد ، پنجره رو باز کرد و خوابید،  اتفاقا شبی هم بود که هوا خنک شده بود . 


صبح پاشد گفت : مامان من احساس سرماخوردگی میکنم ، انگار دیشب سرماخوردم . 


گفتم : خب تو آلرژی هم داری و از اول فروردین داری عطسه میکنی و ... 


بهش قرص سرماخوردگی بزرگسالان دادم و تموم . 


روز چهار شنبه نفس رفت دکتر یکمی داروهای معمولی گرفت ، دکتر بهش پیشنها کرد تست کرونا بده . 


من گفتم : باباااا خودت که میدونی چته و ماجرا چی بود،  تست میخوای چیکار؟ 

گفت: حالا بدم ضرر نداره . گفتم : نه خب ، ضرر نداره . 

نفس رفت تست داد . 

از اون طرف دوستای مهردخت گفتن جمعه میای بریم پیک نیک؟ 

مهردختم که واقعا این گروه دوستاش رو خیلی دوست داره ، گفت:  مامان نظرت چیه برم؟ 


گفتم : آره باباااا تو که همه ش تو خونه ای برو یکم هوا بخور از این کلاسای دانشکده فاصله بگیر . 


بعد از چند ساعت گفت: مامان من میخوام تست بدم . درسته میخوایم بریم پیک نیک و تو فضای باز هستیم ، ولی تو ماشین های هم میشینیم ، یه درصد من اگه کرونا داشته باشم خیلی  بی انصافیه که به روی خودم نیارم . 


منم غر زدم که مهردخت دست وردار تا میگی حالت چطوره میخوای تست بدی. هر بار کلی پول میدم . 

گفت: این یه بارم بدیم دیگه ... 

گفتم ک پس بریم بیمارستان که قیمتش مناسب تر بشه . 


گفت: نه توروخداا بگو آقای آب بخش بیاد خونه مثل همیشه اونا سواپ هاشون نازکه من اذیت نمیشم . 


کلی چک و چونه زدیم تا قبول کردم . 


پنجشنبه صبح  آقای آب بخش اومد و تست مهردخت رو گرفت . 


شب هم جواب تست نفس اومد، هم مهردخت و هر دو "مثبت بودن" 


روز جمعه با هزار خواهش و تمنا از همون دکتر بابا و چند نفر دیگه که دیده بودیم چطور از بستر سخت بیماری نجاتشون داده خواهش کردم بیاد ویزیتمون کنه . 


(چون انقدر شلوغن ،  مریض جدید نمیپذیره ما رو هم بخاطر سابقه آشنایی قبول کرد) به نفس گفتم پاشو بیا دکتر داره میاد ویزیت . 


اومد و اندازه ی دوساعت و نیم،  سه تاییمون رو بررسی کرد و گفت : خدا رو شکر خفیف گرفتین ولی مکمل هاتون رو مصرف کنید حواستون به مواد غذاییتون باشه ( که البته من از سر تجربه ی بیماری بابا خیلی چیزا رو میدونستم). 


دکتر که رفت ناهار خوردیم و نفس هم پاشد که بره . 


گفتم کجا میری باباااا سه تاییمون مبتلاییم ، بمون همینجا دوره رو بگذرونیم دیگه منم خیال راحت باشه . 


گفت مهربانو درست میگی تو ولی واقعا راحت نیستم .. جلوی مهردخت نمیتونم شلوارک بپوشم و ولو بشم .اذیت میشم . گفتم حق داری ولی آخه اینطوری برای منم سخته . گفت : میام حالا ....یه دو روز دیگه  میام ناهار پیشتون و شب میرم . 

قبول کردم و نفس رفت . 


شب حالشو پرسیدم گفت خوبم ولی من باور نکردم . گفت : خیلی خوابم میاد،  زود تر میخوابم .. گفتم باشه فردا زود زنگ بزن . 


فرداش تا ساعت یازده هر چی زنگ میزدم رو فلای مود بود . پاشدم آماده شدم برم سراغش که زنگ زد . 


گفت : تا صبح تب داشته و هی عرق کرده اصلا نخوابیده . گفتم : بیا اینجا .


گفت: اصلا حرفشو  نزن فقط بذار بخوابم . 


تلفن رو قطع کرد . سوپ و آب میوه و گوشتای شتر مرغ رو برداشتم ، ناهار مهردخت رو هم دادم و رفتم . 


در رو باز کرد دیدم چقدر مریض و ژولیده ست . با اخم و ناراحتی شروع کردم به درست کردن استیکا و گرم کردن سوپ . 

نفس هم رفت دستشویی سرو صورتشو بشوره . 


یهو دیدم یه صدای وحشتناکی اومد .

صدا زدم : نفففففس چی بود؟؟ 

جوابی نیومد!!

دویدم سمت دست شویی. 

خدا برای هییییچ کس نیاره همچین صحنه ای رو . 


دیدم نفس افتاده رو زمین ، پاهاش زیرش کج و معوج  بود انگار شکستن .. دستاش چنگ و قفل شده بود ، از دم و باز دمش هم ، صدای خیلی بدی شنیده میشد 


بغلش کردم یه عالمه قربون صدقه ش رفتم ، بهش التماس کردم بیدار بشه .. هر کاری کردم جوابم رو نمیداد . تند تند مردمک چشمش رو نگاه میکردم ، بنظرم عادی میومد 


اصلا به ذهنم نمیرسید به اورژانس تلفن کنم . 


دست انداخته بودم زیر سینه ش و سعی می کردم بیارمش بیرون ، بدنش سنگین بود و من ناتواان 


 تلفن بردیا و سینا رو  گرفتم .. برداشتن گفتم: توروخدا خودتون رو زود برسونید خونه ی من و نفس . 


فکر کنم هفت هشت دقیقه ای طول کشید تا پلکاش شروع کرد به تکون خوردن .. آروم آروم به هوش اومد، و تعجب کرده بود چرا تو اون حالته . 

هیچی یادش نمی اومد .

با دکتر تماس گرفتم .. سطح هوشیاریش رو گزارش دادم و بالاخره مطمئن شدیم بخاطر ضعف شدید، افت فشار پیدا کرده . 

خدا رو شکر حالش خوب شد ولی خودم قششششنگ مرردم و زنده شدم . 


از همه جالبتر اینجا بود که دو سه ساعت بعد که یکمی بهتر بود گفت :  مهربانو جان برو خونه با هم در تماسیم 


اونجا بود که پس  هجده سال ، اون روی مهربانوییم رو بالا آورد و گفتم : بلند شو راه بیفت ببینم ، بچه م اون بالا تنهاست دل تو دلم نیست ولش کردم اومدم اینجا ، خودم مریضم ، سکته م دادی امرو ز بسه دیگه ..

 اصلا هم حوصله ی جر و بحث ندارم . یا زود پاشو راه بیفت یا همین الان انقدر جیغ میزنم همه ی همسایه ها بیان اینجا بعدم به دوستات تلفن میکنم میگم امروز چی شده حالا هم نمیای . 


نمیدونم چه شکلی شده بودم که سریع گوشی و شارژرش رو دستش گرفت گفت : بذار چک کنم ببینم گاز بسته ست 


خلاصه جونم براتون بگه ، از شنبه عصر داریم سه تایی زندگی مسالمت آمیز کروناییمون رو می گذرونیم .. دمنوش، ابمیوه، غذا ی مقوی ، دارو .. میخوریم و فیلم تماشا میکنیم . 


دستگاه فشار خون و دماسنج داشتیم ؛ اُکسی متر نداشتیم که دیروز یه مارک معتبر که قبلا صد-صدوپنجاه قیمتش بود و حالا گیر نمیاد رو از یه جا پیدا کردم با قیمت یک میلیون و هشتاد هزار تومن خریدم که در عرض بیست دقیقه به دستم رسید .

 تند تند دارم اکسیژن خونمون رو می گیریم و به دکتر گزارش میدیم . 


نفس خان هم شلوارک و تی شرت خوشگلش رو پوشید و خجالتش ریخت


وااالا اعصاب ندارم هی برام دردسر درست میکنن . بگو این چه کاری بود مثلااا اینجا نباشه ، تک و تنها بمونه دوران کرونا رو بگذرونه و خودشو به کشتن بده؟؟ 


خلاصه که این بود روزهای گذشته ی ما،  ببخشید بی خبر مونده بودید .اصلا رو به راه نبودم بتونم بیام چیزی بنویسم . 


آهاان راستی آخرشم نفهمیدیم جریان این کرونا چی بود چون واقعا اگر مهردخت و نفس تست نمیدادن ، ما همه چیز رو مثل سرماخوردگی می گرفتیم . نمیدونم بقیه هم کروناشون با یه اتفاق که فکر کنن باعث سرماخوردگیشون شده (مثل خیس شدن تو بارون یا خوابیدن زیر پنجره ی باز) بروز کرده یا ما اینطوری بودیم ؟ 


دوستتون دارم