دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

مهارت های اجتماعی


تقدیم به همه ی دوستانم که کمتر از خواهر و برادر برام نیستید :

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم ، پر دوست ، بر درش برگ گلی میکوبم، روی آن با قلم سبز بهار، مینویسم ای یار ، خانه ی دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر خانه ی دوست کجاست .
دیرگاهیست به این می اندیشم ، خانه باشد طلبت ، شانه ی دوست کجاست ؟؟
 *********
اصلا" اشتباه من این بود که زودتر نیومدم سراغ خونه ی مجازیم و سرم و نذاشتم گوشه ی دیوارش گریه کنم ،تا اینهمه دست مهربون برام حیاط رو آب و جارو کنند ...اینجا ، یکی شربت گلاب برام درست میکنه .. یکی بغلم میکنه و بهم میگه گریه کن سبک شی ،یکی غیرتی میشه و میگه مگه دستم بهش نرسه ...
قربون تک تکتون ، اصلا" از غصه دار بودن شرمنده شدم ، بهتره دیگه درموردش چیزی نگیم .
**********
نشسته ایم دور میز ناهارخوری اداره ، نا خوداگاه چشمم به صورت ساده و معصوم همکار جدیدی می افته که چند میز دور تر از ما نشسته .. به گوشه ای خیره شده و داره در تنهایی غذا میخوره ..
از روی کنجکاوی به مریم گفتم : اون خانوم تازه استخدام شده ؟؟
مریم یکمی خودش رو کج کرد و زیر چشمی نگاهی کرد .
گفت: آره مهربانو ، مدتیه اومده ، نمیدونم چرا یه جا ثابت نمی مونه ، میگن همکارا میرن اعتراض میکنن و کاری میکنن عذرشو میخوان و می فرستنش یه جا دیگه.
-: چرا؟؟
-: نمیدونم .. عجیبه ولی ، میگن دختر تمیزی نیست .. حال آدمو بهم میزنه .
من که  داشتم به حرف مریم جون گوش میدادم و نگاهم به روی دختر خانوم ثابت مونده بود ،در کمال تعجب دیدم ، قاشق رو پر کرد ، دهانش رو  به اندازه ی یه اسب آبی باز کرد ، زبونش رو تا اونجایی که میتونست درآورد و قاشق رو فرو کررد تو حلقش .
بعدشم خیلی کثیف و با عجله بقیه کاراشو کرد ..
انگار یه پارچ آب جوش ریختن سرم ، خیلی ناراحت شدم . دختر جوون و خوش صورت ، تحصیلاتی هم داره ، پس یعنی تو محیط های اجتماعی کم نبوده ...
الان اومده تو اداره ی ما که  معدل های بالا و رزومه های خوب رو می گیرن ، استخدام شده ولی تو این مهارت اجتماعی ساده مشکل داره ..
حتما" این حالت طبیعی نیست و شاید یه تیک باشه ...
به هر حال این دختر خانوم داره با یه کسانی زندگی مییکنه .. اینجا که کسی حاضر نشده کمک کنه فقط گفتند که ما باهاش کار نمی کنیم و پاسش دادن این طرف اون طرف ، ولی خوب خانواده چی ؟؟ یعنی کسی متوجه ی این موضوع نشده؟؟
اگه شده آیا برای درمان ، مراجعه کردن؟ دلسوری شده براش؟
با این شرایط همیشه تو محیط های اجتماعی مورد نفرت یا تمسخر واقع میشه ..
پس چطور ازدواج کنه ؟؟
در مورد این دختر خانوم بیشتر نمیتونم بنویسم چون نمیدونم ، شاید خانواده ش برای درمان اقدام کردن ، شاید همکاری نکردن ، شاید نتیجه نداده .. شاید بصورت مقطعی خوب شده ولی با یه بحران دوباره به سراغش اومده ..
شاید اصلا کسی بهش توجه نکرده ...
نمیدونم ولی دیدن این بنده خدا بهانه ای شد برای اینکه من یادم بیفته چقدر آدمایی رو دیدم که بر اثر کم توجهی خانواده دچار مشکلات متعددی تو جامعه شدن .
 بچه هامون برای همه مون عزیزند و هر طور که باشن دوسشون داریم و بنظرمون زیباترین میان ، ولی حواسمون باشه که واقعیت اینه که بچه های ما برای دیگران موجوداتی کاملا" عادیند و باید رفتارها و ظاهری عادی و مناسب داشته باشند .
خیلی ها رو میبینم که اجزاء صورتشون زیباست ولی فک پایینیشون بطرز وحشتناکی جلوست ،
این بندگان خدا موقع صحبت کردن دچار مشکل هستن ..
فرم صورتشون کاملا" بهم ریخته و فکر میکنم جایی خوندم که از نظر دندانپزشکی و گوش و حلق و بینی با مشکلا بعدی مواجه خواهند شد .
خوب این بچه ها رو باید تو سن کم بهشون رسیدگی می کردند ، در دنیایی که علم پزشکی مرتب دستاوردهای جدید داره ، اصلاح این ناهنجاری ها واقعا" ساده ست .
حتی اگر از نظر مالی توانمند نیستیم ، بیمارستان های دولتیمون با کادر پزشکان بسیار مجرب این کارها رو انجام میدن فقط نوبت گرفتن و صبوری میخواد ..
یا بچه هایی که لکنت زبان دارند .. متاسفانه توجه کمی بهشون میشه ، حتی دیدم پدر یا مادری که وسط حرف بچه شون پریدند و نذاشتند جمله تموم بشه و گفتن "خوب فهمیدم بقیه ش رو بگو "...
اون ها نمیدونند با روح و روان اون بچه چه میکنند ، این طفل معصوم ها رو منزوی و افسرده میکنند ،
یه ذره دقت و توجه ، یه مشاوره روان پزشکی  ، یه مشاوره ی گفتار درمانی علاج کار این بچه هاست 
  محبت  و دقت خانواده میتونه زندگی بچه ها رو دگرگون کنه .
یا مثلا" مادران کم طاقت زیادی رو دیدم که برای اینکه بچه شون همه ی غذاش رو بخوره و بازی در نیاره ، مجبورش میکنند ، دهنش رو خیلی خیلی باز کنه تا اونا قاشق رو بچپونن تو حلقش و با سرعت قاشق بعدی رو جلو میارند 
همین کار باعث میشه بچه عادت کنه اینهمه دهنش رو برای خوردن باز کنه و تند و پشت سر هم غذاش رو ببلعه ، درصورتیکه همه مون میدونیم این کار چقدر زننده و دور از ادبه .
این غنچه های زیبای زندگی سرخود وارد این جهان نشدند ، دقیقا" با دعوت و خواست ما به این دنیا پا گذاشته ند ..
پس برای رشد و سعادتشون هر کاری کنیم وظیفه مونه و هیچ منتی نیست ، برای آموزش مهارت های اجتماعی بچه هامون حوصله به خرج بدیم و فکر نکنیم تنها تبلت دادن دست بچه های کوچولومون ، اوج ایفای نقش پدری و مادریه .
  آروم و شمرده صحبت کردن ، صبر کردن برای تموم شدن صحبت های دیگران ، تمیز و مرتب غذا خوردن و بی صدا نوشیدنی رو نوشیدن و هزاران چیز دیگه ، جای آموزشش تو دامن گرم خانواده ست نه تو سن بزرگسالی تو جامعه با مسخره شدن و آسیب دیدن و بعد یاد گرفتن .
****
خدا همه ی عزیزانتون رو براتون نگه داره و امیدوارم حق هیچ بنده ای رو گردنتون نمونه و کسی تو خلوت خودش به خدا شکایتتون رو نکنه و نگه ، خدایا حق من رو ازش بگیر .
**********
این نمایش رنگ های فصل بهاره ، ایستادم بالا سر مهردخت جانم ، تاتمومشش کنه براتون عکس بذارم
 
 
*******
بهمن ماه هم داره تموم میشه ، با مهردخت عزیزم گل های معطر یازدهمین ماه سال 93 رو براتون به یادگار گذاشتیم ... باشد که دوستان عزیز و نازنینم محض تشکر و قدردانی از ما پذیرا باشند 

دل شکسته مهربانو

گفته بودم از فیلم هایی که در جشنواره دیدم براتون مینویسم ... هرچند جشنواره ی امسال خاطره ی تلخی برام باقی گذاشت که گمان نکنم تا زنده هستم فراموش کنم ولی زیر قولم نمیزنم و براتون مینویسم .

فیلم جامه دران شامل سه اپیزوت شیرین ، مه لقا و گوهر بود .

شیرین رو مهتاب کرامتی و افسر اسدی و مصطفی زمانی بازی کردند ..

مه لقا رو مصطفی زمانی و پگاه اهنگرانی و قسمت مه لقا رو باران کوثری و مصطفی زمانی هنر نمایی کردند ..

اما از میان این عزیزان که نام بردم ، باران جدا" شاهکار کرد . چنان تحسین برانگیز بازی کرد که اگر سیمرغ بلورین رو ببره اصلا"جای تعجب نداره .. " هرچند که من همه ی فیلم ها رو ندیدم"

 

فیلمنامه ی این فیلم، اقتباسی از رمان " ناهید" نوشته ی خانم ناهید قطبی و اولین کار حمیدرضا قطبی در عرصه ی سینماست و بعنوان بخش نگاه نو بسیار خوش درخشید.

فیلم بعدی " رخ دیوانه"نام داشت داستانی معمایی و پر از هیجان که هر چه حدس میزدی رو انکار میکرد، به نمایش گذاشته شد .

کارگردان بسیار توانا ، ابوالحسن داوودی و بازیگرانی چون طناز طباطبایی ، صابر ابر ، ساعد سهیلی خالقان این اثر بودند .

به عقیده ی مهردخت ، اگر گارگردان کارگردان نمیشد ،یک دزد بسیار حرفه ای در سطح بین الملل میشد .

این فیلم هم بسیار جذاب و پر کشش بود.

اما فیلم سوم که اصلا" از یادآوریش حالم بد میشه و نقطه ی پایانی برای من در جشنواره سی و سوم بود، فیلم " مرگ ماهی" بود که ای کاش هرگز برای دیدنش نرفه بودم .

یک دوجین بازیگر بنام کشور ،دور هم جمع شده بودند که من هرکاری کردم از زاویه ی دید روشنفکرانه هم خودم رو متقاعد کنم که فیلم بد نبوده ،نشد که نشد .

کارگردان فیلم روح الله حجازی و بازیگران: نیکی کریمی ، علی مصفا ، طناز طباطبایی، ریما رامین فر ، بابک حمیدیان و.. بودند که من تک تکشون رو بعنوان قوی ترین ها میشناسم اما...

فیلم رو یکشنبه شب، ساعت نه دیدم.

ردیف پشت سر ما خالی بود .. تیتراژ سروع فیلم رو گذاشته بودند که خانومی با دوتا بچه ی شش، هفت ساله پشت سرمون نشستند ..

همون موقع شروع کرد با تلفن همراهش با کسی صحبت کردن  خیلی راحت و واضح ، طوریکه من همه ی صحبت هاشو شنیدم

میگفت : ما اومدیم تو کسی هم جلومون رو نگرفت حالا اگه شما صلاح میدونید بیام بلیط ها رو ازتون بگیرم ..

انگار شخصی که پشت تلفن بود گفت : جاتون راحته؟؟ چون جواب داد: ما راحت نشستیم خیلی ممنون ..

به محض اینکه تلفن رو قطع کرد یکی از بچه ها باگریه گفت : چرا بابام نمیاد ؟؟ مادرش هم گفت داره جای پارک پیدا میکنه ..

بچه ی دیگه هم با گریه گفت: من از تاریکی میترسم و مادرش شروع کرد به دلداری دادن بچه ..

فیلم شروع شده بود ، من عصبی شده بودم .. برگشتم چپ چپ نگاهشون کردم ..

همون موقع شوهرش اومد رو صندلی نشست و بر سر نشستن بحث کردن چون یکی از بچه ها گریه میکرد میگفت من میخوام پیش مریم بینشینم ..

مامانش هم میگفت هنوز که نیومدند وقتی اومدن تو بشین پیش مریم ..

تقریبا یکربع گذشته بود تا بالاخره خواهر اون زن پیداش شد همراه دوتا بچه ی دیگه ش .. فکر کنید چهارتا دختر و پسر همسن هم ،چکار که نکردند تازه خواهر ها با هم سلام و روبوسی هم کردند و خواهر تازه رسیده ، احوال شوهر خواهرش رو هم می پرسید ،

نظم سینما کاملا" بهم خورده بود .. بچه ها برسر خوراکی که دعواشون شد دیگه طاقت نیاوردم برگشتم به یکی از زن ها گفتم : صدای بچه ها خیلی مزاحمه ماست ..

اونم خیلی راحت گفت ، بیشعور نفهم برگرد چپ چپ هم نگاهون کردی ..

من از شوک و ناراحتی هیچی نگفتم ، برگشتم و تا دوساعت دیگه همینطور به پرده ی سینما زل زده بودم .. در طول فیلم چون مادری مرده بود و بچه ها در تدارک مراسم بودند .. بچه های ردیف عقب میگفتند : این زنه مرده؟؟ و مادرشون میگفت :نه خوابیده ، تو نگاه نکن با برادرت بازی کن .. و بالاخره وقتی فیلم به نیم ساعت آخر رسید بچه ها خوابیدند و سکوت برقرار شد .

با روشن شدن چراغ ها ، من برگشتم گفتم : خانوم من به شما توهین کردم که به خودت اجازه ی توهین دادی؟؟ گفت : گفتم بهت بیشعور ، ولی بیشعور کمت بود زنیکه ی ...و کلی حرف رکیک بار من کرد .

همه ی صندلی های اطراف با شنیدن این بحث شروع به اعتراض کردند بیشتر هم با فحش های رکیکی مثل خودشون جواب دادند .. حال من بد شد و مهردخت منو از سالن بیرون  برد . تا ساعت های طولانی از شوک اتفاقی که افتاده بود بیرون نمی اومدم و مدام اشک می ریختم .

هنوز هم خیلی رو به راه نشدم ، سرعت اتفاقاتی که افتاد و اینکه نتونستم به دفتر مدیریت بکشونمشون و آبروی اونا و کسی که تو سالن راهشون داده بود ، عذابم میده از طرفی خودم رو مقصر میدونم که چرا به آدم نماهایی که با چهار تا بچه به جشواره اومدند جایی که فیلم ها حتما" 90 دقیقه اکران میشن و فیلمی با اون موضوع رو انگار برای پارک اومدن انتخاب کردند و اصلا" هم توجه به سن و موقعیت بچه ها و... نکردند، اعتراض کردم .

حالا میفهمم که چرا عده ای کلا" به مسائل بی تفاوتند و حتی وقتی حقشون تو دیدن فیلم ضایع میشه دم بر نمیارند یعنی چه .

خدا کنه زود تر از این حال و هوای افسرده بیرون بیام ، دارم مریض میشم ...

انگار اون اتفاق ، بهانه ای بود برای اینکه من دردهای چند ساله ای که از این جماعت نفهم درخودم پنهان کردم بیرون بریزه .

از یکشنبه شب که این اتفاق افتاده، با رفتن بیرون و قرار گرفتن بین مردم دلشوره ی بدی سراغم میاد  ..

حتی تو ناهار خوری اداره هم با شک و تردید اطرافمو نگاه میکنم ، صورت ها رو از نظر می گذروندم و با خودم میگم چند تا از این آدما که اگر الان براشون تعریف کنم ، کلی نچ نچ و تاسف از خودشون نشون میدن، اما در وقعیت مشابه همون رفتار زشت رو ازخودشون بروز میدن؟؟!!!


****

تصمیم داشتم یه مدت بصورت موقتی ازتون خداحافظی کنم ، حس میکنم که بیشر از حد رو خودم فشار میارم ..

باید اون مهربانویی که خودم از خودم سراغ دارم ، باشم ، اما خیلی بهتون دلبسته م .. ممکنه کمرنگ بشم و بیشتر مواظب خودم باشم ولی فعلا" خداحافظی نه .

****

مهردخت  باید برای درس مبانی هنر، چهار فصل رو نشون بده ، فعلا" تابستون رو تموم کرده و این شده که میبینید. حاوی رنگ های شاد و گرم .. 


دلم بهتون خوشه ، با مهردخت عزیزم گل های زیبای برکت و بارون رو براتون گذاشتیم ، بیاید بردارید تا مثل دل مهربانو پژمرده نشن 

سنگینی بر دست نه بر شانه

تو یه آرایشگاه متوسط ، از محله ای متوسط پا گذاشتم .. هنوز ده روز از آخرین اصلاح صورت و ابروم نگذشته ولی انگار سنگینم ..

هر وقت زیاد کلافه میشم و حس میکنم به از خودم  راضی نیستم ، گذارم به اینجا میفته و خودم رو به دست زن آرایشگر می سپرم .. شاید همون مقدار کرکی که قرار بوده روزهای آینده ، مو بشه و من بهش فرصت ندادم ، ظاهرا" صورتم رو و باطنا" روحم رو جلا بده .

اینجا هم تازگی ها کامپیوتری شده و بجای پول دادن و ژتون چوبی گرفتن ، فیش صادر میکنند . همونطور که از کیف پول ، کارت بانکم رو بیرون می کشیدم ، زیر چشمی ناهی به اطراف انداختم.

من مشتری آخر وقت حساب میشم و آرایشگاه اون رونق وسط روز رو نداره ..

یکی دو تا از صندلی ها پره و زن آرایشگر روی صورت مشتریش خم شده ، بقیه هم دوتا دوتا سرشون با حرفای روزمره شون گرمه .

بین همه ی این آدما ، چهره ی رنگ پریده ی زنی در کنار چمدان نیمه باز پر از رخت و لباس ، خودنمایی میکنه .

با دیدن من کمی جابجا شد و سعی کد مستقیم تو چشمهام نگاه کنه و لبخند آبکی تحویلم بده .. بدون اینکه از صورتم نگاه برداره دستاشو به سمت در چمدون برد و باز ترش کرد .. ناخوداگاه نگاهم به محتویات چمدان گره خورد .. انبوهی از لباس های زیر زنونه ی ارزون قیمت ، نمایان شد .

قبلا" هم نمونه ی این فروشنده ها رو دیدم ، گاهی با اصرار و سماجت به آدم جنس می فروشند .. دوست ندارم تو موقعیت اجبار قرار بگیرم، اما این یکی چشمای معصوم و محجوبی داشت ..

نه من از اون لباس زیر ها استفاده دارم ، نه اون هیچ اصراری برای خرید بهم کرد ، شاید همین کم رویی و حیایی که تو چهره ش بود ، پای منو برای گذشتن ، سست کرد . گفتگوهای درونی شروع شد: فکر کن سی و دو تومن بایت چیزهایی که نمیخوای پول بدی ، کار درستیه؟؟ آره بابا ،چهار تا دونه شورت، ورشکسته ت نمیکنه ،بعدشم مطمئن باش کاملا" بی استفاده نمی مونه ..

بلافاصله چهره ی یکی دوتا خانوم که با این هدایای بی مناسبت خوشحال میشدند تو ذهنم اومد .

زن فروشنده " خدا بهت برکت بده " ی غلیظی گفت ..

انگار قبل از ورود من ، نیت کرده بود یه چیز دیگه هم که فروخت بار و بندیلش رو جمع کنه و بره دنبال زندگیش، چون بلافاصله مشغول جمع آوری وسایلش شد .

زری خانوم روی صورتم خم شده بود .. از گوشه ی چشمم ، به هم تاب خوردن نخ بند رو ، روی لپم می دیدم .. سعی بیهوده میکرد ، چیزی تو صورتم نبود تا برداره ..

زبونم رو زیر لب بالام گوله کرده بودم ، همیشه از این کار بدم میاومد چون زبون بد قلقی دارم و هی لیز میخوره از سر جاش میاد این طرف .

با چشم بسته قیافه م رو مجسن کردم .. از مسخرگیش به خنده افتادم .. حالا نه تنها زبونم رفته بود سر جاش ، بلکه پشت لبم صاف صاف شده بود و کار زری خانوم رو سخت کرده بود .

زن فروشنده دگمه های پالتوی مندرسش رو بست ، شال روی سرش رو هم محکم دور گردنش پیچید ..

صندلی که من روش نشسته بودم ، در راس یه مثلت متساوی الساقین بود که انتهای یه ساقش زن فروشنده بود و انتهای ساق دیگه ش یه خانوم اطواری ، و ارایشگرش بودند ..

من هر دوی اون ها رو با آینه های روبه رو و پشت سرم  ، میدیم اما زن فروشنده و اون مشتری به واسطه ی دیوار بینشون ، همدیگه رو نمیدیدند ..

زن فروشنده ، از همون جا گفت : خانوم شما کارت تموم نشد تا پول منو بدی ، من برم ؟

بچه هام تنهان داره تاریک میشه .

اینور دیوار ، مشتری و ارایشگرش نگاهی با هم رد و بدل کردند و مشتری با صدای بلند گفت : نه خانوم من هنوز کار دارم .

زن فروشنده گفت: آخه چقدر طول میکشه ؟ من دیرم شده .

مشتری و آرایشگرش به جای جواب با هم ریز خندیدن .

دوباره فروشنده گفت:نمیای خانوم ؟

مشتری گفت: برو من پول رو میدم به حاج خانوم ..

فروشنده از جاش جنبید ، ولی حاج خانوم که صاحب آرایشگاست ، بهش چشم غره رفت و با سر اشاره کرد که بشین سرجات .

فروشنده اتوماتیک وار تو صندلیش فرو رفت .

مشخص بود که مشتریه کارش تموم شده ولی بیخود نشسته داره با آرایشگر گپ میزنه تا فروشنده خسته شه و بره

چند دقیقه بعد آرایشگره به مشتری گفت : چه سمجه ، نشسته .اقعا" میخواد تو بهش پول بدی .. بعد خندید و گفت از دفعه قبل حاج خانومو نقره داغ کردی .

فشار خونم داشت میرفت بالا .. زن بینوا دلش پیش بچه هاش بود و این یکی داشت بازیش میداد .

یهو موبایل مشتری بی انصاف زنگ خورد .. نمیدونم چی شنید که یهو از روی صندلیش پرید و گفت الان میام ، چی شده چرا عربده میزنی؟؟

وقتی اومد اینور دیوار ، فروشنده راهشو بست و گفت : خانوم تروخدا پول منو بده ، بعد برو.

مشتری با صدای بلند و اخم غلیظ گفت: واااا ، کلافه م کردی .. شورتات گرونه ، هشت هزارتومن؟؟ چه خبررره .. !!!

فروشنده قسم می خورد که چیز زیادی براش نداره .. بالاخره مشتری چهل تومن رو تقریبا" پرت کرد به طرف فروشنده و از در زد بیرون .

با رفتن مشتری حرف و حدیثا بالا گرفت .

فروشنده گفت: آخه خدارو خوش میاد با من اینطوری میکنه ؟؟ عینه جن سرو کله ش پیدا میشه میاد با پررویی جنس از تو چمدون برمیداره بعد خون به جیگرم میکنه تا پولشو بده .. بخدا اگه خبر داشتم میاد زود تر میرفتم .

زری خانوم بهم گفت : مهربانو داری از عصبانیت منفجر میشی ، خدا خدا میکردم چیزی بهش نگی چون خیلی بیحیاست .. اصلا" در شان شما نیست با این دهن به دهن بذاری . گفتم انگار دفعه ی اولشم نیست؟؟

گفت : نه بابا این خانوم طفلکی یک ماه پیش هم اومده بود اینجا .. با ترفند و شلوغ بازی کلی از این بنده خدا جنس برداشت بعدش همین کارارو کرد ..آخرش هم گفت : برو من پولو میدم به حاج خانوم . بعدا" یک سوم هم به حاج خانوم نداد و گفت : جنساش گرونه ... اصلا" نمیفهمه این طفلک بچه یتیم داره .

الانم باز میخواست همین کار رو بکنه .. حاج خانوم هم گفت : برای همین بهت گفتم نرو چون میخواست حکایت دفعه قبل رو پیاده کنه .

فروشنده در حالیکه دسته ی چمدونش رو محکم گرفته بود گفت: خدا عمرت بده حاج خانوم ، اون بار هم راضی به ضرر من نشدی و خودت پولو جبران کردی . حاج خانوم گفت: ای بابا قابلت رو نداره ولی درست نیست اینو پر رو تر کنیم .

همهمه تو آرایشگاه خوابیده بود .. نظافت چی باقیمانده ی موها رو هم جمع کرد ..

وسایل هر آرایشگر تو کشوی خودش رفت ..

صورتم رو کرده بودم تو قیف مقنعه اداره ... همه ی اطرافم سیاه شده بود .. فقط سرامیک های سفید  کف  جلوی چشمام نمایان شده بودند ..ادامه ی دامن مقنعه رو روی سرم برگردوندم .. نور اطراف به چشمام رسید . لبه هارو دور سرم مرتب کردم .. زری خانوم گفت: عادت به نگاه کردن تو آینه ی بزرگنماهم ،که نداری؟؟

گفتم : نه زری خانوم ، خسته نباشی .. میدونم چیزی تو صورتم نیست .. اصلا" باشه ...تو این دنیای نامرد ، یه موی نازک هم پشت سیبیل ما هم بمونه بدک نیست .

همه ی صورتش پر از خنده شد .

گفت: مبارکت باشه .. برو به سلامت .

کیف سنگینم رو دستم گرفتم ، صدای مهربون بابا عباس تو گوشم پیچید:" مهربانو ، چرا انقدر بار سنگین با خودت میبری؟؟"

تو ذهنم چرخید:" کاش سنگینی ها روی دست آدم بمونه ، نه روی شونه ها... "

چشمای خسته و مستاصل زن فروشنده و سبک سری و تمسخر زن مشتری ، رو شونه هام موند... کاش کمی آدم تر باشیم ..

********

این چند روز که مرکز شهر کار دارم و مسیرم به اتوبان صدر و همت می افتاد ، میدیدم همه جا تبلیغ رانندگی بین خطوط سفیده .. راستش خیلی خجالت زده شدم ، با خودم میگفتم : این موضوع سالهای ساله تو کشورای دیگه حل شده .. واقعا" ما به اندازه ی چند سال از تمدن ، نسبت به دنیا عقب تریم؟؟ یعنی اینهمه نیرو  باید صرف بشه تا ما از اولیه ترین اصول مدنی ، شروع به فرهنگ سازی کنیم؟؟

چرا انقدر رفتارهای بد در وجود ما نهادینه شده که اصلا" قبح و زشتیشون به چشم نمیاد ؟؟

**********

مطلع شدم متاسفانه ، تو وبلاگ دوستان دیگه مون ، بر سر جوک گفتن جنگ نسبتا" خونینی راه افتاده ..

از اونجایی که من هم با همین فرهنگ اشتباه ریشه دار بزرگ شده م و خو گرفتم . شنیدن و تعریف کردن جوک های ملیتی ، هیچ قبحی برام نداشته ..

چند سال قبل ایمیلی رو همه مون خوندیم با این مضمون که :چرا اجازه میدیم غریبه ها ملیت پر آوازه و کهن ما رو به سخره بگیرند ؟؟

بعد از همه ی اقوام ایرانی ، نمونه های پر افتخاری رو مثال زده بود که بخش هایی از تاریخ چند هزار ساله مون با اونا شکل گرفته .از مازیار و بابک در آذربایجان گرفته تا پروفسور سمیعی اهل گیلان ..

در آخر ، از همه ی ایرانی ها خواسته بود که لطیفه های قومی تعریف ننند و با جایگین کردن یه اسم فرضی ، سعی در ریشه کن کردن این فرهنگ ناپسند کنند .

دروغ چرا .. اگر میدیم کسی حساسیت خاصی به این موضوع نشون میده رعایت می کردم وگر نه ، خیلی در قید و بند تغییر این فرهنگ نبودم ..

اما مدت کوتاهیه  ، منم به معانی این جوک ها بیشتر دقت میکنم و حساس شدم .. دیگه انگار خیلی بهم بر میخوره ، همدیگه رو به همین راحتی مسخره میکنیم ...

حتی بچه های کوچیک که معنی خیلی چیزها رو نمیدونند بعنوان شیرین کاری جوک تعریف میکنند و اولش رو با یه ترکه ، یه رشتیه ، یه اصفهانیه ، یه قزوینیه شروع می کنند .

حالا دیگه این دفتار غلط هم به همون اندازه ی رعایت نکردن حق نوبت دیگران، رانندگی بدون استاندارد .. ریختن زباله تو خیابون و معابر و هزار رفتار غلط دیگه که دچارشیم .. زشت و زننده به نظرم میان .

اگر تا حالا فقط بخاطر گل روی دوست و خواهر عزیزم نسرین ، این موضوع رو رعایت میکردم ، حال بحث خودمه و میخوام این جایگزینی فرهنگ رو ، خودم هم جدی بگیرم .

اگر شعار عشق به همنوع دادنم گوش اطرافیانم رو پر کرده ، چرا با این الفاظ ، به شخصیت  هموطنام توهین کنم و غرورشون رو جریحه دار کنم ؟

این کار خیلی خیلی زشت و ناپسنده ولی متاسفانه انقدر از سن کم در کنار بزرگترهامون شنیدیم که واقعا" در صحبت هامون ریشه ی محکمی دوانده ..

پس با همه ی عشقی که بهتون دارم و میدونم که می دونید ، از همگی خواهش میکنم تو این فراخوان ایرانی شرکت کنیم و بعد از این خودمون رو ملزم به رعایت کنیم .

بدون شک ، منی که تا حالا بی طرفانه موضع گرفته بودم و کامنت ها رو بدون ویرایش ، تایید میکردم ، از این ببعد اگر لطیفه ی قومی بعنوان کامنت بگیرم حتما" ویرایشش می کنم .

امیدوارم عملیش کنیم و سالهای بعد از این موضوع لذت ببریم .

********

یه خبر خوب از مهردخت بدم ، که بعنوان مدل زنده در نمایشگاه و غرفه ی خط حضور پیدا میکنه . این خانوم خانومای ما خط نستعلیق رو دوست نداشت و از اول مهر تا همین چند وقت پیش که خط کرشمه رو آموزش دید ، همه ش غررر زد ولی وقتی کرشمه رو دید عاشقش شد تا جایی که مدل انتخاب شد ...

اینم نمونه ش .

بی سلیقه هم خودتونید .. خسته بودم، کاغذشم هی لوله میشد .. چیزی هم جز ریموت کنترل دم دستم نبود


 

اینم دستاورد روز شنبه، سر یکی از درسای عمومی که بقول خودش خوابش گرفته بود ..

برای فرار از خواب با پاکن خمیریش این دوتا عروسک خوشگل رومانتیک رو درست کرده بود که من عاشق ظرافتشون شدم ...

دارم  به هر راهی میزنم تا همینطوری نگهشون دارم وخراب نشن .


با مهردخت عزیزم گل های نیمه ی بهمن نود و سه رو تقدیمتون میکنیم 

پاورقی

سلام دوستان عزیز و نازنین خود خودم

حال و احوال شما خوبه؟ مال ما خوبه ولی حال کامپیوترمون خیلی خرابه

عاقا ما تابستون کفشامون تو راه پاساژ پایتخت پاره شد ، البته دروغ چرا ، پیاده که نمی رفتیم با ماشینمون بودیم ، بهتره بگم لاستیکای ماشینمون سابیده شد بس که رفتیم پاساژ پایتخت ، کامپیوترمونو ردیم زیر بغل، گردنمونم کج کردیم گفتیم :"جناب مهندس این قارقارک رو برای ما راش بنداز" این ناله های پر سوز دل یک وبلاگ نویسه که فعلا" شانس اورده منزل پدری اطراق کرده و داره از لپ تاپه خواهر جانش استفاده میکنه وگرنه پس فردا که اول مهر بشه و بره خونه ش ، مهربانو میمونه و همین یه دست اسلحه ی خرابش .

خلاصه جناب مهندس پس از دریافت مقادیر قابل توجهی ، پول رایج مملکت ، قاقارک مون رو تحویل داد ..

البته چون پلیس مربوطه ی دم پاساژ،  عینه مرغ حق هر پنج دقیقه یه بار تهدید میکرد که " حرکت کن" اگر حرکت نکنی ال میکنم و بل میکنم ما به مهردخت خانوم که تشریف برده بودن داخل پاساژ پیش اقای مهندس و با تلفن با بنده هماهنگ میکردند که چی بگن و چی بخوان  ، دیگه به قسمت آنتی ویروس که رسید،  گفت: مامان من خودم نصبش میکنم ، بیام پایین ؟؟

گفتم: بیا دختر جان ، بیا که این پلیسه منو کشت ، الان دوساعت و نیمه هی اون میگه برو من دو سانت میرم جلو ، دوباره میاد میگه برو ، من باز دوسانت میام عقب .

خلاصه مهردخت اومد و قرار شد خودش آنتی ویروس رو نصب کنه .

 

حالا از تابستون به مهردخت میگم : دخترم اینو  نصب کن، این کامپیوتر می ترکه هاااا...

میگه الان کار دارم !!! چشم .

آخر سر شد اونچه نباید میشد ،  از پری شب یه چیزایی هی میاد رو صفحه و نمیذاره کار کنم .

رفتم سراغ مهردخت گفتم : دستت درد نکنه از تابستون بهت میگم بیا اینو نصب کن هی  قر میای ... اگه از این ببعد ، یه قیچی هم برات کرررردم!!!

تا دید هوا پسه اومده میگه :چشششششم همین الان عزیز دلم ... تو جون بخواه، نصب آنتی ویروس که کاری نداره .

بعدشم اومد دودقیقه بعد گفت : مامان این DVD  یه ، ولی کامپیوتر ما  CD میخوره  !!!!

خلاصه چون دارم باسختی تایپ میکنم ، این پست رو بصورت پاورقی قبول کنید تا اوضاع بهتر بشه .

**********

دیروز خونه ی مامان اینا بودیم و داشتیم فوتبال می دیدیم . من و مهردخت زود صبحانه خورده بودیم ولی مامان اینا همگی دیر .

قرار بود بریم ناهار بیرون ، ولی گفتیم" ولش کن بذار فوتبال تموم شه بعد میزنیم بیرون"

خلاصه اون بازی بود که دیدید . بنظرم بازی دیروز یکی از پر هیجان ترین بازیا بود ...

  سر اون گل سوم انقدر جیغ زدیم که حنجره مون پاره شد .

چوری که وقتی بازی تموم شد،  دیگه اونایی هم که گرسنه نبودن ، داشتن از گشنگی پس می افتادن .

 تو جواب کامنت مجید جان هم نوشتم ،نمیخوام در مورد فوتبال کشورمون بنویسم که الان اینجا جبهه موافق و مخالف درست بشه و یه عده تو فضای مجازی بیفتن به جون هم .

لطفا" متعصب نباشید ولی اگه بنظرتون حق دارم که هیچ ، و اگر هم ندارم لطفا " بدو بیراه ننویسید ، بگید  ما مخالفیم به این دلیل و دلیلتون رو بنویسید.

ببینید من میگم فوتبالیست های ما دستمزدهای افسانه ای می گیرن و رویایی زندگی میکنند ، اما برای این ورزش دل نمیسوزونند .

آخه ما که نباید تو بازی با عراق بدبخت ، فکر برد و باخت باشیم !!

ما حتما باید ببریم چون عراقی که من میشناسم ، از زمان  انقلاب و جنگ ما ، به بعد همه ش بدبختی کشیده ..

تازه بعد از جنگ با ما ، معضل اصلی یعنی جنگ داخلی و مسائل مربوط به اون گریبانشون رو  گرفت .. پس اینا خیلی داغونند بیچاره ها ، ولی کشور ما چی؟

 این دوستان هموطن فوتبالیست ، مگر چی دیگه میخوان؟؟یا چه کاری مهمتر از بازی دارن ؟ 

من اصلا" منظورم بازی دیروز نیست ..

ببینید خداییش ، همیشه چقدر بازی های موفق جهانی داشته ند ؟؟!!!

اقلا" هیچی که نباشه ما چند تا لژیونر داریم ولی  عرااااق هیچی ...

خلاصه که دیروز کلی شاکی شدم .

اینکه توپ گرده و بازیه برد و باخت داره و اینا رو هم میدونم ولی حرفم چیز دیگه اییه که زدم.

بگذریم ، قدرتیه خدا میخواستم بخاطر مشکل کامپیوترم کم بنویسم ها!!!