دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

سنگینی بر دست نه بر شانه

تو یه آرایشگاه متوسط ، از محله ای متوسط پا گذاشتم .. هنوز ده روز از آخرین اصلاح صورت و ابروم نگذشته ولی انگار سنگینم ..

هر وقت زیاد کلافه میشم و حس میکنم به از خودم  راضی نیستم ، گذارم به اینجا میفته و خودم رو به دست زن آرایشگر می سپرم .. شاید همون مقدار کرکی که قرار بوده روزهای آینده ، مو بشه و من بهش فرصت ندادم ، ظاهرا" صورتم رو و باطنا" روحم رو جلا بده .

اینجا هم تازگی ها کامپیوتری شده و بجای پول دادن و ژتون چوبی گرفتن ، فیش صادر میکنند . همونطور که از کیف پول ، کارت بانکم رو بیرون می کشیدم ، زیر چشمی ناهی به اطراف انداختم.

من مشتری آخر وقت حساب میشم و آرایشگاه اون رونق وسط روز رو نداره ..

یکی دو تا از صندلی ها پره و زن آرایشگر روی صورت مشتریش خم شده ، بقیه هم دوتا دوتا سرشون با حرفای روزمره شون گرمه .

بین همه ی این آدما ، چهره ی رنگ پریده ی زنی در کنار چمدان نیمه باز پر از رخت و لباس ، خودنمایی میکنه .

با دیدن من کمی جابجا شد و سعی کد مستقیم تو چشمهام نگاه کنه و لبخند آبکی تحویلم بده .. بدون اینکه از صورتم نگاه برداره دستاشو به سمت در چمدون برد و باز ترش کرد .. ناخوداگاه نگاهم به محتویات چمدان گره خورد .. انبوهی از لباس های زیر زنونه ی ارزون قیمت ، نمایان شد .

قبلا" هم نمونه ی این فروشنده ها رو دیدم ، گاهی با اصرار و سماجت به آدم جنس می فروشند .. دوست ندارم تو موقعیت اجبار قرار بگیرم، اما این یکی چشمای معصوم و محجوبی داشت ..

نه من از اون لباس زیر ها استفاده دارم ، نه اون هیچ اصراری برای خرید بهم کرد ، شاید همین کم رویی و حیایی که تو چهره ش بود ، پای منو برای گذشتن ، سست کرد . گفتگوهای درونی شروع شد: فکر کن سی و دو تومن بایت چیزهایی که نمیخوای پول بدی ، کار درستیه؟؟ آره بابا ،چهار تا دونه شورت، ورشکسته ت نمیکنه ،بعدشم مطمئن باش کاملا" بی استفاده نمی مونه ..

بلافاصله چهره ی یکی دوتا خانوم که با این هدایای بی مناسبت خوشحال میشدند تو ذهنم اومد .

زن فروشنده " خدا بهت برکت بده " ی غلیظی گفت ..

انگار قبل از ورود من ، نیت کرده بود یه چیز دیگه هم که فروخت بار و بندیلش رو جمع کنه و بره دنبال زندگیش، چون بلافاصله مشغول جمع آوری وسایلش شد .

زری خانوم روی صورتم خم شده بود .. از گوشه ی چشمم ، به هم تاب خوردن نخ بند رو ، روی لپم می دیدم .. سعی بیهوده میکرد ، چیزی تو صورتم نبود تا برداره ..

زبونم رو زیر لب بالام گوله کرده بودم ، همیشه از این کار بدم میاومد چون زبون بد قلقی دارم و هی لیز میخوره از سر جاش میاد این طرف .

با چشم بسته قیافه م رو مجسن کردم .. از مسخرگیش به خنده افتادم .. حالا نه تنها زبونم رفته بود سر جاش ، بلکه پشت لبم صاف صاف شده بود و کار زری خانوم رو سخت کرده بود .

زن فروشنده دگمه های پالتوی مندرسش رو بست ، شال روی سرش رو هم محکم دور گردنش پیچید ..

صندلی که من روش نشسته بودم ، در راس یه مثلت متساوی الساقین بود که انتهای یه ساقش زن فروشنده بود و انتهای ساق دیگه ش یه خانوم اطواری ، و ارایشگرش بودند ..

من هر دوی اون ها رو با آینه های روبه رو و پشت سرم  ، میدیم اما زن فروشنده و اون مشتری به واسطه ی دیوار بینشون ، همدیگه رو نمیدیدند ..

زن فروشنده ، از همون جا گفت : خانوم شما کارت تموم نشد تا پول منو بدی ، من برم ؟

بچه هام تنهان داره تاریک میشه .

اینور دیوار ، مشتری و ارایشگرش نگاهی با هم رد و بدل کردند و مشتری با صدای بلند گفت : نه خانوم من هنوز کار دارم .

زن فروشنده گفت: آخه چقدر طول میکشه ؟ من دیرم شده .

مشتری و آرایشگرش به جای جواب با هم ریز خندیدن .

دوباره فروشنده گفت:نمیای خانوم ؟

مشتری گفت: برو من پول رو میدم به حاج خانوم ..

فروشنده از جاش جنبید ، ولی حاج خانوم که صاحب آرایشگاست ، بهش چشم غره رفت و با سر اشاره کرد که بشین سرجات .

فروشنده اتوماتیک وار تو صندلیش فرو رفت .

مشخص بود که مشتریه کارش تموم شده ولی بیخود نشسته داره با آرایشگر گپ میزنه تا فروشنده خسته شه و بره

چند دقیقه بعد آرایشگره به مشتری گفت : چه سمجه ، نشسته .اقعا" میخواد تو بهش پول بدی .. بعد خندید و گفت از دفعه قبل حاج خانومو نقره داغ کردی .

فشار خونم داشت میرفت بالا .. زن بینوا دلش پیش بچه هاش بود و این یکی داشت بازیش میداد .

یهو موبایل مشتری بی انصاف زنگ خورد .. نمیدونم چی شنید که یهو از روی صندلیش پرید و گفت الان میام ، چی شده چرا عربده میزنی؟؟

وقتی اومد اینور دیوار ، فروشنده راهشو بست و گفت : خانوم تروخدا پول منو بده ، بعد برو.

مشتری با صدای بلند و اخم غلیظ گفت: واااا ، کلافه م کردی .. شورتات گرونه ، هشت هزارتومن؟؟ چه خبررره .. !!!

فروشنده قسم می خورد که چیز زیادی براش نداره .. بالاخره مشتری چهل تومن رو تقریبا" پرت کرد به طرف فروشنده و از در زد بیرون .

با رفتن مشتری حرف و حدیثا بالا گرفت .

فروشنده گفت: آخه خدارو خوش میاد با من اینطوری میکنه ؟؟ عینه جن سرو کله ش پیدا میشه میاد با پررویی جنس از تو چمدون برمیداره بعد خون به جیگرم میکنه تا پولشو بده .. بخدا اگه خبر داشتم میاد زود تر میرفتم .

زری خانوم بهم گفت : مهربانو داری از عصبانیت منفجر میشی ، خدا خدا میکردم چیزی بهش نگی چون خیلی بیحیاست .. اصلا" در شان شما نیست با این دهن به دهن بذاری . گفتم انگار دفعه ی اولشم نیست؟؟

گفت : نه بابا این خانوم طفلکی یک ماه پیش هم اومده بود اینجا .. با ترفند و شلوغ بازی کلی از این بنده خدا جنس برداشت بعدش همین کارارو کرد ..آخرش هم گفت : برو من پولو میدم به حاج خانوم . بعدا" یک سوم هم به حاج خانوم نداد و گفت : جنساش گرونه ... اصلا" نمیفهمه این طفلک بچه یتیم داره .

الانم باز میخواست همین کار رو بکنه .. حاج خانوم هم گفت : برای همین بهت گفتم نرو چون میخواست حکایت دفعه قبل رو پیاده کنه .

فروشنده در حالیکه دسته ی چمدونش رو محکم گرفته بود گفت: خدا عمرت بده حاج خانوم ، اون بار هم راضی به ضرر من نشدی و خودت پولو جبران کردی . حاج خانوم گفت: ای بابا قابلت رو نداره ولی درست نیست اینو پر رو تر کنیم .

همهمه تو آرایشگاه خوابیده بود .. نظافت چی باقیمانده ی موها رو هم جمع کرد ..

وسایل هر آرایشگر تو کشوی خودش رفت ..

صورتم رو کرده بودم تو قیف مقنعه اداره ... همه ی اطرافم سیاه شده بود .. فقط سرامیک های سفید  کف  جلوی چشمام نمایان شده بودند ..ادامه ی دامن مقنعه رو روی سرم برگردوندم .. نور اطراف به چشمام رسید . لبه هارو دور سرم مرتب کردم .. زری خانوم گفت: عادت به نگاه کردن تو آینه ی بزرگنماهم ،که نداری؟؟

گفتم : نه زری خانوم ، خسته نباشی .. میدونم چیزی تو صورتم نیست .. اصلا" باشه ...تو این دنیای نامرد ، یه موی نازک هم پشت سیبیل ما هم بمونه بدک نیست .

همه ی صورتش پر از خنده شد .

گفت: مبارکت باشه .. برو به سلامت .

کیف سنگینم رو دستم گرفتم ، صدای مهربون بابا عباس تو گوشم پیچید:" مهربانو ، چرا انقدر بار سنگین با خودت میبری؟؟"

تو ذهنم چرخید:" کاش سنگینی ها روی دست آدم بمونه ، نه روی شونه ها... "

چشمای خسته و مستاصل زن فروشنده و سبک سری و تمسخر زن مشتری ، رو شونه هام موند... کاش کمی آدم تر باشیم ..

********

این چند روز که مرکز شهر کار دارم و مسیرم به اتوبان صدر و همت می افتاد ، میدیدم همه جا تبلیغ رانندگی بین خطوط سفیده .. راستش خیلی خجالت زده شدم ، با خودم میگفتم : این موضوع سالهای ساله تو کشورای دیگه حل شده .. واقعا" ما به اندازه ی چند سال از تمدن ، نسبت به دنیا عقب تریم؟؟ یعنی اینهمه نیرو  باید صرف بشه تا ما از اولیه ترین اصول مدنی ، شروع به فرهنگ سازی کنیم؟؟

چرا انقدر رفتارهای بد در وجود ما نهادینه شده که اصلا" قبح و زشتیشون به چشم نمیاد ؟؟

**********

مطلع شدم متاسفانه ، تو وبلاگ دوستان دیگه مون ، بر سر جوک گفتن جنگ نسبتا" خونینی راه افتاده ..

از اونجایی که من هم با همین فرهنگ اشتباه ریشه دار بزرگ شده م و خو گرفتم . شنیدن و تعریف کردن جوک های ملیتی ، هیچ قبحی برام نداشته ..

چند سال قبل ایمیلی رو همه مون خوندیم با این مضمون که :چرا اجازه میدیم غریبه ها ملیت پر آوازه و کهن ما رو به سخره بگیرند ؟؟

بعد از همه ی اقوام ایرانی ، نمونه های پر افتخاری رو مثال زده بود که بخش هایی از تاریخ چند هزار ساله مون با اونا شکل گرفته .از مازیار و بابک در آذربایجان گرفته تا پروفسور سمیعی اهل گیلان ..

در آخر ، از همه ی ایرانی ها خواسته بود که لطیفه های قومی تعریف ننند و با جایگین کردن یه اسم فرضی ، سعی در ریشه کن کردن این فرهنگ ناپسند کنند .

دروغ چرا .. اگر میدیم کسی حساسیت خاصی به این موضوع نشون میده رعایت می کردم وگر نه ، خیلی در قید و بند تغییر این فرهنگ نبودم ..

اما مدت کوتاهیه  ، منم به معانی این جوک ها بیشتر دقت میکنم و حساس شدم .. دیگه انگار خیلی بهم بر میخوره ، همدیگه رو به همین راحتی مسخره میکنیم ...

حتی بچه های کوچیک که معنی خیلی چیزها رو نمیدونند بعنوان شیرین کاری جوک تعریف میکنند و اولش رو با یه ترکه ، یه رشتیه ، یه اصفهانیه ، یه قزوینیه شروع می کنند .

حالا دیگه این دفتار غلط هم به همون اندازه ی رعایت نکردن حق نوبت دیگران، رانندگی بدون استاندارد .. ریختن زباله تو خیابون و معابر و هزار رفتار غلط دیگه که دچارشیم .. زشت و زننده به نظرم میان .

اگر تا حالا فقط بخاطر گل روی دوست و خواهر عزیزم نسرین ، این موضوع رو رعایت میکردم ، حال بحث خودمه و میخوام این جایگزینی فرهنگ رو ، خودم هم جدی بگیرم .

اگر شعار عشق به همنوع دادنم گوش اطرافیانم رو پر کرده ، چرا با این الفاظ ، به شخصیت  هموطنام توهین کنم و غرورشون رو جریحه دار کنم ؟

این کار خیلی خیلی زشت و ناپسنده ولی متاسفانه انقدر از سن کم در کنار بزرگترهامون شنیدیم که واقعا" در صحبت هامون ریشه ی محکمی دوانده ..

پس با همه ی عشقی که بهتون دارم و میدونم که می دونید ، از همگی خواهش میکنم تو این فراخوان ایرانی شرکت کنیم و بعد از این خودمون رو ملزم به رعایت کنیم .

بدون شک ، منی که تا حالا بی طرفانه موضع گرفته بودم و کامنت ها رو بدون ویرایش ، تایید میکردم ، از این ببعد اگر لطیفه ی قومی بعنوان کامنت بگیرم حتما" ویرایشش می کنم .

امیدوارم عملیش کنیم و سالهای بعد از این موضوع لذت ببریم .

********

یه خبر خوب از مهردخت بدم ، که بعنوان مدل زنده در نمایشگاه و غرفه ی خط حضور پیدا میکنه . این خانوم خانومای ما خط نستعلیق رو دوست نداشت و از اول مهر تا همین چند وقت پیش که خط کرشمه رو آموزش دید ، همه ش غررر زد ولی وقتی کرشمه رو دید عاشقش شد تا جایی که مدل انتخاب شد ...

اینم نمونه ش .

بی سلیقه هم خودتونید .. خسته بودم، کاغذشم هی لوله میشد .. چیزی هم جز ریموت کنترل دم دستم نبود


 

اینم دستاورد روز شنبه، سر یکی از درسای عمومی که بقول خودش خوابش گرفته بود ..

برای فرار از خواب با پاکن خمیریش این دوتا عروسک خوشگل رومانتیک رو درست کرده بود که من عاشق ظرافتشون شدم ...

دارم  به هر راهی میزنم تا همینطوری نگهشون دارم وخراب نشن .


با مهردخت عزیزم گل های نیمه ی بهمن نود و سه رو تقدیمتون میکنیم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد