دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"ماندن یا رفتن؟ "


سلام عزیزان من لطفا بهم کمک کنید تصمیم بگیرم از بلاگ اسکای به بلاگفا کوچ کنم یا نه ؟


این آمار وبگذر رو که نمیتونم درج کنم داره خیلی اذیتم میکنه 


چند سال پیش با اختلالی که تو بلاگفا پیش اومد و همه ی مطالب رو از بین برد مجبور شدم اینجا اسباب کشی کنم 


"مهمون داریم ، چه مهمووونی"

سلام ... نفس ها رو تو سینه حبس کنید : 



نفس باز هم حماسه ی عشششق آفرید 

هنوز داشتم بر سر داشتن یا نداشتن گربه با خودم کلنجار می رفتم که چهارشنبه ، بیست و ششم تیر ماه که تولد مهردخت بود گذشت . 

این هفته اسمم رو برای اضافه کار روز پنجشنبه رد نکرده بودم ، حوااالی ظهر بود که نفس تماس گرفت:

- مهربانو جان میخوام تا جایی برم و نیاز به همراهی تو دارم میتونی بیای با هام ؟ 


بدون معطلی گفتم : الان آماده میشم . 


به مهردخت گفتم : دخترم نفس کاری باهام داره ازش نپرسیدم چه کاریه ولی  یه چند ساعتی باهاش میرم بیرون و بعد کنار همیم . 

گفت : برو مامان جون سلام برسون . 

(اگه چند سال پیش بود کلی لب ورمی چید و ادا درمی آورد که ای بابا یه روز اداره نیستی میخوام کنارت باشم .. کجا میری و این چیزا .. ولی خدا روشکر الان دیگه اینطوری نیست 

نفس جلوی در منتظرم بود . سوار ماشین شدم . 

-مرسی مهربانو ، لطف کردی نمیخواستم تنها برم .

-قربونت عزیزم .. خیر باشه ، کجا می ریم . 

-یکی از دوستام معرفی کرده .یه خانمی سه تا بچه ی دوماهه داره . براش مشکلی پیش اومده ، بریم ببینیم میتونیم کمکی کنیم؟

-یعنی چه مشکلی ؟ چه کمکی ؟ 

-خودمم نمی دونم بریم ببینیم شرایط چیه.

یکمی حرفای متفرقه زدیم تا رسیدیم دم در یه منزل .

نفس تلفن کرد و خودشو معرفی کرد و گفت ما جلوی در هستیم .

در باز شد رفتیم تو .. یه دختر خانم اومد استقبالمون و تعارفمون کرد رفتیم داخل منزل . 

تو اتاق پذیرایی نشسته بودیم .. داشتم فکر می کردم قیافه ی این خانم به مادر سه تا بچه نمیاد . 

دختر جوون ، شربت به دست اومد کنارمون و گفت الان بچه ها رو میارم . 

چشمای من گرد شده بود .. خدایا من الان با چه صحنه ای مواجه میشم ؟ سه تا بچه ی معلول نوزاد؟

چند دقیقه بعد دختر جوون برگشت درحالی که سه تا گوگولی ناز تو بغلش بودن . نفسم داشت بند می اومد . 

سه تا پیشی ملوس" اسکاتیش فولد " همونی که خیلی دوست داشتم . یکی تبی و دوتا به رنگ  گلد .

بی اختیار اون تبی -سیلوره رو بغل کردم و شروع کردم قربون صدقه رفتن . با ناباوری نفس رو نگاه می کردم اونم تمام صورتش خنده بود و ذوق از قیافه ی من . 

داستان این بود که دختر جوون در حال مهاجرت بود و پدر و مادر این سه تا بچه رو داشت . این سه تا به دنیا اومده بودن و اون با سختی و ناراحتی زیاد دنبال یه خانواده براشون می گشت . اون دوتا گلد ها هر دو پسر بودن و این یکی دختر بود . گفت خدا رو شکر اون دوتا رو یکی ازآشنایان خواسته و لازم نیست جداشون کنم . من که تقریبا حق انتخاب نداشتم ولی از اول هم  دختر ملوسم تو بغلم بود . 

کلن دیگه هیچی نمیشنیدم از حرفای اون و نفس . 

من و نفس و نیلوفر و دخترمون  باهم اومدیم بیرون . 

از قبل که درمورد این موضوع تصمیم می گرفتم . بصورت پنهانی با کیانا دوست مهردخت که پدرش دامپزشکه در ارتباط بودم که اگر این کار رو کردم برای تایید سلامت و واکسیناسیون ببرم پیش ایشون . متاسفانه اون روز کیانا اینا اسباب کشی داشتند و پدرشون مطب نبود . 

تصمیم گرفتیم دخترمونو ببریم" کلینیک درین "رفتیم و حدود یکساعت و نیم معطل شدیم تا یه ویزیت ساده انجام شد .. خیلی خسته شده بودم ولی وقتی دکتر معاینش میکرد و هی میگفت : جاان چه دختر خوبی ، به به خانم نانازی شما چقدر خوشگلی ، خستگیم در اومد . 

سلامت دخترنانازیمون تایید شد . دکتر گفت ببریدش منزل یکهفته ای باهم باشید تا به هم عادت کنید بعد برای واکسیناسیون اقدام کنید . خیلی خوشحال شدم چون هفته ی دیگه میتونیم ببریمش پیش پدر کیانا تا کارهاشو انجام بده . 

نیلوفر گفت این پت شاپ های دامپزشکی خیلی گرونن شما برای تهیه وسایل برید خیابون اسکندری شمالی اونجا بورسشه . ناچار از همون پت شاپ یه کنسرو  ، یه غذای خشک کوچیک و یه بسته خاک خریدیم تا روز جمعه بریم خیابون مخصوصش . 

نیلوفر رو رسوندیم منزلش . 

رفتیم جلوی درخونه .. 

نمیدونم چجوری از نفس تشکر میکردم .. بچه به بغل اومدم پشت در . زنگ زدم و مهردخت در رو باز کرد . " دارسی" تو بغلم بود . تا اومد جیغ بزنه کلی التماسش کردم که بچه می ترسه جیغ نزن و میدونم خیلی سخت خودشو کنترل کرد ... دوید تو اتاقش چند تا جیغ بنفش کشید و ... 

مهردخت عاشق اسم " دارسی" ه میدونم همگی از مستر دارسی غرور و تعصب خاطره داریم ولی درواقع "دارسی "اسم خوشگلیه که در هالیوود و ورزش چند تا خانم ناز صاحبشن . 

اسم دخترمون دارسی شد و از پنجشنبه تا الان که اومدم اداره یه دنیا عشق باخودش تو خونه مون آورده . اسمشو قشنگ میشناسه و هر اتاقی میریم دنبالمون میاد . 

داشتم می مردم که زود تر براتون بنویسم . الان اومدم تند تند نوشتم که تو شادیمون سهیم باشید . 

خلاصه  بعد از بیست سال دوباره دختر دار شدم . 

مهمونی داریم که صاحبخونه ی دلمون شده 

دوستتون دارم عززیزای من 



"بیست سالگی"


به تاریخ بیست و ششمین روز از تیر ماه هفتاد و هشت ، تو ای جان شیرینم به دنیا آمدی و عاشقی آغاااز شد . 


بیست سالگیت مبارک ، آفتاب روشن زندگی ام 

26/04/98

پینوشت: عزیزای دلم ، چون فاصله ی پست دیروز و امروز کوتاهه میخواستم برای نوشتن کامنت زحمتتون کم بشه و کامنتای این پست رو بسته بودم ،که وقتی برای پست قبل کامنت میذارید ، پیام های خوشگلتون بابت تولد رو هم همونجا بنویسید .  اما بعضی از شما نازنین ها دوست نداشتید ، برای همین کامنت دونی این پست رو هم باز میذارم هر روشی که دوست دارید و راحت هستید انجام بدید 

دوستتون دارم 



"گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود "

باید برای گرفتن تاییدیه از یه سازمانی ، سه شنبه هفته ی قبل یعنی هجدهم ، مراجعه می کردم . قبل تر ها که اونجا رفت و آمد داشتم کسی مسئول این کار بود که خیلی با شخصیت و انسان به نظر می رسید ولی کار من دست ایشون نبود . 


چند وقت پیش شنیدم که یه خانمی اونجا مسئول شده که بسیار سختگیره و در ضمن اخلاق تندی داره . تو راه که می رفتم ، دعا کردم کارم دست اون خانم نباشه . 


رسیدم نزدیک در اتاقش که باز بود دیدم بعععله .. همون خانم اونجاست و داره با صدای بلند و تند با مراجع قبلی صحبت می کنه .

امضاء و تایید این آدم برام خیلی مهم بود چون می خواستم کاری انجام بدم که هزینه ش رو نفس تقبل کرده و حدود بیست و پنج ، شش میلیون هزینه داشت و اگر اون تایید رو می گرفتم یه چیزی بین شانزده تا هجده میلیونش کم می شد و از این جهت خیلی برام مهم بود .


 می گفتم... خلاصه خانومه نفر قبلی رو رد کرد و شد نوبت من . 


اعصابم تحت فشار بود .. رفتم تو  همین که چشمم به پشت در افتاد دیدم همون آقایی که خیلی محترم و مهربون به نظر میرسید هم تو اتاقه. آهی از نهادم براومد که کاااش .. 


مورد رو به خانومه گفتم یکم با خودش حساب کتاب کرد و گفت : اصلا به پرونده ی شما نمی اومد که واجد شرایط نباشید ولی فقط یه آیتم سی و هشته که باید چهل می بود . 


گوشه ی چشمم داشت می پرید ، روی خواهش کردن رو اصلا" ندارم مخصوصا" که طرف نچسب هم باشه . 


خودکارش رو برداشت خط بکشه و مهر عدم تایید رو بکوبه رو پرونده که تلفن همراهش زنگ خورد . 


یکمی با تلفنش صحبت کرد و گفت : بله ، بله من الان میام خدمت شما . بعد هم خیلی شیک و مجلسی پرونده رو داد دست آقای مهربون و گفت : آقای مهربون شما زحمت این پرونده رو می کشید ؟ من باید برم تا پایین و برگردم . 


آقای مهربون پرونده رو از خانم سختگیر گرفت و گفت : خواهش می کنم شما بفرمایید . 


همین که پای خانم سختگیر از اتاق بیرون رفت ، آقای مهربون به من گفت : لطفا" در رو ببندید . 

در رو بستم و انگار یه نور امیدی تو دلم روشن شد . 


آقای مهربون به پرونده نگاه کرد و گفت : خانم این عدد زیر چهله . گفتم : میدونم ، متاسفانه . 


گفت : ولی شرایط اقتصادی این روزها خیلی سخت شده ، پرونده ی شما همه چیزش درسته من دوست دارم یه سهمی تو کاری که شما دارید انجام می دید داشته باشم و در مقابل چشمای حیرت زده ی من ، مهر تایید می شود رو زد روی پرونده و گوشه ش نوشت محاسبات مساوی است با 40. 


گفتم : جناب مهربون ، باعث و بانی این کار ، یه فرشته ی دیگه مثل خودتونه . من خیلی خیلی این تایید برام مهم بود ..تعارفه اگر بگم:  امیدوارم هیچوقت مشکلی نداشته باشید چون اجتناب ناپذیره ،  ولی امیدوارم مشکلاتتون با دست یه آدم حسابی مثل خودتون مرتفع بشه . 

برام نیم خیز از جاش بلند شد و گفت : بهترین آرزو بود ممنونم ، خیر پیش . 


از اتاق اومدم بیرون ... از ذوقم فشارم افتاده بود . یکمی تکیه دادم به دیوار . تلفنم رو روشن کردم با نفس تماس گرفتم : 


- سلام نفسی .

-سلام خااانوم ، باز خواستم یه ذره بخوابم مزاحم شدی؟

-خواب چیه ؟ خجالت بکش من رفتم تاییده رو گرفتم دو دور هم بندری رقصیدم ، تو خوابیدی ؟؟ 

-چشمم روشن .. تو اون  سازمان بندری رقصیدی ؟؟ 

-آررره .. وای نفس اگه بدونی چی شد؟ و براش تعریف کردم . 

-خوب خدارو شکر ، دیدی دیشب بهت گفتم تو تاییدیه رو می گیری ؟؟ 

-آرره.. ولی فکر میکردم بهم دلداری میدی . 

- نه بابااا مطمئن بودم ..دلم اینو می گفت . همه ش هم بخاطر خودت که انقدر برات مهمه وگرنه دیدی که من پول رو آماده کردم و ریختم بحسابت و اصلا" اگر تایید نمی شد هم مهم نبود . 

-نفس تو قهرمان منی . عمرت باعزت باشه عزیزم .. من میرم اداره میخوام به شکرانه ی این اتفاق یه وجهی برای دخترم (فاطیما)بریزم حسابش  . 

-برو به سلامت . 


خانم سختگیر از جلوم رد شد و وارد اتاق شد .. 


یه نگاه به بالا کردم گفتم : " دمت گرررم واقعا ، مرسی . "


*********


هنوز درست و حسابی پشت میز اداره جا نگرفته بودم که برای اولین بار  تو واتس آپ از فاطیما ، یه پیام برام رسید: خاله مهربانوی عزیزم ، دیشب خواب شما و مهردخت رو دیدم ، خیلی دوستتون دارم 

چشمام گرد شد ... 

براش نوشتم : فاطیما جانم ، خیر باشه چی دیدی عزیزم ؟ 

گفت: اصلا یادم نیست . 

گفتم : دل به دل راه داره . من همین الان به فکر تو بودم چون سر یه موضوعی خیلی خوشحال شدم و تو دلم نیت کردم یه هدیه برات بخرم که تو هم خوشحال بشی ولی ببخش که خاله خیلی مشغوله . من برای کارتت پول می ریزم تو خودت یه چیز خوب از طرف من برای خودت بگیر . 

فاطیما با ذوق گفت : یعنی خوابم به این زودی تعبیر شد .. مرررسی خاله جون 

گفتم : از سینما و تیاتر و پارک و پیک نیک کدوم رو انتخاب می کنی ؟ گفت : سینما . 

گفتم : پس خودت رو آماده کن ، تا تابستون تموم نشده یه روز با مهردخت بریم ناهار بیرون بخوریم و یه فیلم حوب ببینیم . 

آخ جون و چشششم کشداری گفت که ته دلم قند آب شد . 

روی تایید واریزی کلیک کردم با فاطیما جون هم خداحافظی کردم . 

مونیتور رو نگاه می کردم ولی بی اختیار تو افکارم غرق بودم :

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود 

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود 

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه 

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست 

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود 

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما 

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود 

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت 

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی 

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود


"رها محمودی"


******


دوستتون دارم 


دوستان این قالب های جدید جا برای آمار وبگذر ندارند؟؟ اگر ندارند من عوضش میکنم یعنی چی؟؟؟اصلا" میشه قالب از جایی دیگه انتخاب کنیم؟ مثل قبل ؟؟ ویرایش قالب داره؟؟


" شکر گزاری"

"این متن رو روز سه شنبه نوشتم ، خدا رو باز هم شکر که پنجشنبه کاری که قرار بود رو انجام دادم با نتیجه ی خیلی خوب و الان درآرامشم و  دلم برای همگی تنگ شده "

کسی میدونه چرا قالب وبلاگ خود به خود عوض شده ؟؟


*********

در حالی که همین یکساعت قبل ، در کمااال خوش شانسی ، از گرفتن یه تاییدیه که باعث میشه 15-16 میلیون برای کاری کمتر هزینه کنم . تو خونه ی مجازی تیلو تیلوی عزیزم پست شکر گزاری رو خوندم و تصمیم گرفتم منم بابت نعمت هایی که دارم شکر گزاریم رو مکتوب کنم . 

خوشحال میشم شکر گزاری های شمارو هم  تو وبلاگ هاتون یا کامنت هایی که می نویسید بخونم . 


بسیار شاکرم برای داشتن والدینی خاص و کم نظیر (علی الخصوص پدرم که نمونه ی یه انسان واقعیه)و کل افراد خانواده م که حمایتگر و دلسوز هستند . 

بسیار شاکرم که تک تک افراد خانواده م پاک دست و شریفند و ناهنجاری رفتاری حادی ندارند ... همگی شاغل و از نظر جسمانی نسبتا" سلامتند و از شر پرونده های کیفری و جزایی و س ی اسی به دور هستند . 

شاکرم برای اینکه بحران و چالش های بزرگ زندگیم تا به امروز رو با موفقیت پشت سر گذاشتم 

شاکرم برای اینکه همچنان " امید " در وجودم زنده ست . 

شاکرم برای داشتن بزرگترین ثروت دنیا یعنی دخترم که بی حاشیه و مهربانه.

شاکرم برای داشتن و رو به رو شدن با نفس ، مردی کم نظیر و نازنین و حمایتگر .

شاکرم برای اینکه قدم در راه سلامتی گذاشتم و یکی از مهم ترین و بهترین تصمیمات زندگیم رو گرفتم . 

شاکرم برای محیط کاری که آرامش و امنیت نسبی خوبی داره .

شاکرم برای داشتن دوستانی با محبت و زلال . شاکرم برای داشتن امکانات نسبتا" خوب و آبرومند زندگی . 

شاکرم برای اینکه نسبت به بقیه ی موجودات بی تفاوت نیستم و میزان کینه و حسادت در وجودم زیاد نیست . 

شاکرم برای اینکه سعی می کنم با شعور ترو انسان تر  از گذشته زندگی کنم .


ایمان دارم در آینده ی نزدیک لیست شکر گزاریم طولانی تر میشه.