دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" وقتی هیچکس دوستت ندارد (در تکمیل پست بند ناف)"

وقتی پست  "بند ناف "  رو می نوشتم ، فکر نمی کردم برخوردهای بعدی و ادامه دار داشته باشه و رفتن خانم فردوسی  برای همه و  مخصوصا" من که سعی میکنم با کسی برخورد مستقیم نداشته باشم و روابطم  براساس احترام باشه ، اینهمه  توام با شادی باشه .


تقریبا یک هفته قبل از رفتنش ، دوباره گفتم خانم فردوسی تو که نمیذاری برات جشن بازنشستگی بگیریم ، حداقل میذاشتی روز آخر ، یه جعبه شیرینی بخریم بذاریم اینجا . همکارا بیان خداحافظی کنن و بری به سلامت . 


گفت : بهت گفتم من از این سیستم متنفرم . گفتم: آره گفتی چون منم تو این سیستمم ،  از منم بدت میاد ولی من که باور نمیکنم . 

همینطوری که یه زونکن دستش بود کوبید رو میز و گفت : نه اتفاقا باوررر کن .. من از دست تو هم کم نکشیدم !!!و از سالن رفت بیرون . 

من صورتم دااغ شده بود خیلی ناراحت شدم ولی دیدم اصلا به صلاح نیست بحث رو ادامه بدم . 


این یک هفته هم گذشت و فکر من همه ش درگیر حرفی بود که فردوسی بهم زده بود . موضوع اینجاست که تو واحد خودمون از مدیر امور گرفته تا بقیه ی کارمندا ، هیچکدوم سابقه ی کارشون با فردوسی به قدمت من نبود . 


وقتی سال 84 فسخ قرارداد شدم و نه ماه بعد برگشتم به شرطی اومدم که واحدم عوض بشه ، دیگه قدرت کارکردن با آدمای قبلی رو نداشتم  و  اومدم پیش فردوسی اینا .


 اون موقع یه آقای مدیر نازنین داشتیم که یکسالی از من کوچیکتر بود ، فردوسی  و من و بقیه هم کارشناس بودیم ولی چون سنی از فردوسی گذشته بود و مدیرمون هم خیلی گل بود هر کاری میخواست انجام بده با فردوسی مشورت می کرد

 بعد خصوصی بهم می گفت مهربانو میخوام حرمت فردوسی حفظ بشه ، من خجالت میکشم رییس فردوسیم . منم بخاطر جوونمردیش  تحسینش میکردم . 


بعد از یکی دو سال تو شرکت تغییرات اساسی انجام شد و به علت تحریم ها اومدن شرکت رو به شرکت های کوچکتر با اسامی عجیب و غریب تبدیل کردن . من و فردوسی شدیم مالی یکی از شرکت ها .. مدیرمون با بقیه کارشناس ها رفتن یه شرکت دیگه . (البته همه تو یه ساختمونیم هااا)


تا یه مدت فقط دوتایی کار میکردیم تا تکمیل شدیم و پرسنل اضافه شدن . 


تو این یه هفته ای که فردوسی این حرفو بهم زده بود هی با خودم درگیر بودم که : این چی میگه من از دست تو کم نکشیدم . 


من 13-14 سال باهاش کار کردم و با این اخلاق وحشتناکش ساختم . بارها بخاطر یه کار کوچیک تو سالن عربده کشید و با الفاظ خیلی زشت صدام کرد " مثلا" میگفت : مهرررربانو ، بیا اینجا شاااشیدی تو سند .

 فکر کنید صد جور رنگ عوض می کردم و می رفتم می گفتم : چی میگی خانم فردوسی ؟

 یه چیزی میگفت : براش توضیح میدیدم ، می گفت : اهااان خوووب .


 یااینکه  اشتباه کرده بودم واقعا .


البته این ناراحت شدن من مال سالهای اول بود ، به مرور متوجه شدم که فردوسی رو همه می شناسند و همه با لحن زننده ش آشنان و این رفتار رو با همه داره . بنابراین موردی برای شرمندگی من نداره . 


تا اینکه بچه های جدید و دهه ی هفتادی ها پاشون به اداره باز شد و در مقابل هر حرف فردوسی ، چهارتا میذاشتن روش و تحویلش میدادن . از پنج سال قبل به این طرف هم باورش شد دیگه نزدیک بازنشستگیشه و با مدیر امور هم درگیر شد و از ترس اینکه عذرش رو نخوان خیلی با احتیاط رفتار می کرد . 


رو همه ی این حساب ها ، هی به خودم می گفتم : چرا فردوسی به من اینطوری گفت ؟ من نه اخلاق اذیت کردن کسی رو دارم ، نه پست مهمی دارم که بخوام  برعلیه ش استفاده کنم .

 همیشه بددهنی کرده و فقط سکوت کردم و حرمتشو نگه داشتم خیلی وقتا سر مرخصی رفتن اذیتم کرده( یه روز پنجشنبه ساعت دوی بعد از ظهر که اداره کلا تق و لقه یکی دوماه قبل از عروسی مهردادمون بود مامان و مینا اینا اومدن اداره دنبالم بریم لباس بخریم . 


منم وسایلمو جمع کردم اومدم پیش فردوسی گفتم : خانم فردوسی با اجازه ت مامان اینا اومدن دنبالم بریم برای عروسی مهرداد لباس ببینیم .. دوتا کارمند جدید هم داشتیم .. با یه لبخند کجی گفت : از کی تاحالا اول وسایلتو جمع می کنی بعد اجازه می گیری؟ 

درواقع من اصلا نیاز به اجازه اون نداشتم فقط صرف احترام بهش اطلاع دادم .. داغ شدم گفتم : درست میگید .


 رفتم سرجام به مامان اینا گفتم : شما برگردید خونه من ساعت 4 که تعطیل شدم میام بریم ..

 هر چی فردوسی اومد بالا سرم گفت: شوخی کردم پاشو برو ، گفتم : من لحنم شوخی نداشت نمیرم ) ، یا تلفن دستم بوده اومده بالا سرم با صدای بلند گفته : قطع کن اون تلفنو ،من کلی جلوی کسی که داشتم باهاش حرف میزدم شرمنده شدم .


 (یه روز اومد بالا سرم داشتم حال بابا رو می پرسیدم .

 گفت : قطعش کن،  چیه ، عادت داری صبح به صبح حال فامیلاتو می پرسی .. 


 تلفن رو گذاشتم گفتم : خانم فردوسی من دختر بزرگ یه خانم و آقای مسن هستم که اغلب تو فشم زندگی میکنن . شب که میخوابیم دیگه ازشون خبر ندارم تا صبح . نمیدونم راحت بودن دیشب ؟ مشکلی نداشتن ؟

 همه ی موضوع من اینه که یه سلام صبح بخیر به این دوتا میگم و خیالم راحت میشه ..


 ضمن اینکه من حال فامیلامو می پرسم یا شمااا؟؟ گفت : من ؟؟ گفتم : بله ،  شما در سه ماه اخیر خودتون رو به آب و آتیش زدید تا برای داماد برادرتون کار پیدا کنید ..


 دیروز هم دوتا بچه های خواهرتون دعواشون شده بود از صبح تا ظهر شما میانجی گری میکردید بینشون .. برادره دمپایی پرت کرده بود خورده بود به گوشه ی چشم خواهرش . همه ی این اطلاعات رو شما از طریق تلفن جابجا میکنید .


 ببینم ، کار شما اسمش احوال پرسی از فامیله یا کار من ؟؟

 اگر ما حرمت نگه میداریم حرفی نمی زنیم به معنی این نیست که شما از ایرادایی که به ما می گیری مبرا هستین .


 اینا رو  که گفتم دیگه هچی نگفت ولی همیشه و به هر بهانه ای می گفت : تو تلفن کردن من رو به روم آوردی ، منم می گفتم : تقصیر خودتونه ، شما خیلی با اعصاب من که پدر و مادرم مسن هستند و  دختر بچه م از مدرسه می اومد می رسید خونه به من زنگ میزد که مامان خونه هستم و خیالم رو راحت می کرد ، بازی کردید .)


با همه ی این اوصاف این چطوری میگه از تو هم کم نکشیدم ؟؟


تا شد  روز آخر خدمتش یعنی بیست و چهارم اسفند . 


صبح نشسته بودیم سرکار .. فردوسی گفت : مهربانو دیروز یه تلفن بهم شد ، خیلی به هم ریختم . گفتم : چرا ؟ خیر باشه ان شالله .


 گفت : فلانی ( از همکارهای شعبه دبی ) بهم زنگ زد گفت : فردوسی ، بهت توصیه میکنم حتما تو جشن کلی بازنشستگان اداره شرکت کن . 


من با خنده گفتم : می گفتی بهش برو دلت خوشه ، بچه ها خودشونو کشتن من جشن داخلی رو شرکت نمی کنم حالا برم جشن کلی معاونت . 

گفت : نه .. اتفاقا اون گفت به صلاحته حتما شرکت کن . 


ببیند من چه ساده م ، بهش گفتم : یعنی چی به صلاحته ؟؟ تو داری بازنشست میشی ، چه فرقی میکنه ؟ به صلاحته یعنی چی ؟؟ 

گفت : حاااالاااا 

من دوباره ذهنم درگیر شد .. یاد اون حرفش افتادم که گفت : از تو هم کم نکشیدم . 


گفتم : فردوسی یه چیزی  خیلی فکرمو مشغول کرده  . گفت : چی ؟ گفتم : تو هفته ی قبل این حرفو به من زدی ، منظورت چی بود ؟ 

گفت : ولش کن .. بذار سر حرف باز نشه . 


گفتم : نه .. نمیشه ، من که نمیگم در مورد فلانی یه چیزی گفتی دلیلشو بگو .. تو در مورد من حرف زدی ، من یه هفته ست فکرم درگیره که چی پیش خودت فکر می کنی که اینو در مورد من گفتی ؟ همه ی این سالها غیر از احترام از من چیزی دیدی؟ گفت : نه واقعا 

گفتم : پس چی میگی؟


گفت : یادته سرمدیان اون دختر جوونه که من مثل همه باهاش برخورد می کردم(بخونید ، مثل همه تون به اونم حرفا و الفاظ زننده می گفتم ) وایساد هر چی از دهنش دراومد به من گفت بعدم استعفا داد رفت ؟ گفتم : آره خوووب .. چه ربطی به من داره ؟ 


گفت : تو اون بازه زمانی تو رفتارت با من عوض شد . 


گفتم : یعنی چطوری شد ؟؟سلام ندادم ؟ خداحافظی نکردم ؟ گفت : نه ... یه جوری بود دیگه . همه به من می گفتن : تقصیر تو بود که اون استعفا داد تو چیزی نمی گفتی ولی سرد بودی .


 گفتم : خانم فردوسی من هیچوقت روابطم با شما خارج از احترام نبوده ، صمیمیتی هم نداشتم .. هیچوقت فکر نکردی که من یه مادر  تنهام  با هزار تا مشکل که آرمین اون سالها برام درست می کرد 


. شما مگه از زندگی خصوصی من چیزی میدونی؟ هیچوقت فکر نکردی که شاید فکر من به هزارتا دلیل درگیره ؟ حالا اگه من همیشه صبح میگم سلام و احوال مادر شما رو هم می پرسم ، شاید اون روزا حوصله نداشتم و فقط یه سلام کوتاه دادم . بعد شما انقدر توقع داری و بهت فشار اومده که به من میگی ازت کم نکشییدم !!!


(حالا تو اون مقطع ، نفس خیلی لاغر و زار شده بود و منم همه ش فکرم درگیر موضوع سرطان پدر و عموش بود و هر کاری میکردم بره خودشو چک کنه نمی رفت و کلا عصبی بودم .. و درست وقتی بالاخره رفت چک آپ که فهمیدیم بله ، من درست فکر می کردم و مبتلا شده) 


گفت : یه چیز دیگه هم بود .. اینکه  من چون پست سازمانی نداشتم تو من رو جدی نمی گرفتی ، و سندات رو اونطوری که من میخواستم نمیزدی . 

خندیدم گفتم : همین دیگه یا بازم هست؟ گفت : نه ، همین بود . 

گفتم خوب ولش کن ، فهمیدم موضوع از چه قراره .. برای خودم خوب بود اینا رو گفتی . 

گفت : نه دیگه .. جواب بده .. من حلالت نمی کنم. 

گفتم : دست ور دار فردوسی .. خودتو گذاشتی سرکار یا منو؟؟ .. واقعا " فکر میکنی من از روی عمد یه جوری سند می زدم که تو وایسی وسط سالن عربده بزنی بگی : فلان کردی تو سند ، اعصاب خودمو خورد کنم چون میخوام حال تو رو بگیرم و جدی نگیرمت که تو پست سازمانی نداری؟؟ 

بنده ی خدا نصف اینا که تو میگی ، سلیقه اییه .. من کارشناس ارشد مالی هستم سلیقه م باتو درمورد سند فرق داره . 


گفت : نه پس چرا فلانی که الان جای منه .. مطابق میلش سند میزنی ؟ چون اون پست داره ؟؟ 


گفتم : نه خیر .. به دلیل اینکه اون عربده نمیزنه تو سالن . میاد پیشم بهم میگه مهربانو خانم که تو پیشکسوتی ، که کارت درسته که ... . بنظرت این سندو اینطوری بزنیم بهتر نیست ؟؟ و من تمام مدت میفهمم که اون داره بهم احترام میذاره وگرنه دقیقا نظرش درسته و من اشتباه کردم . ازش عذر میخوام و کارم رو اصلاح می کنم . 


ولی تو منو ناراحت می کردی و انقدر بعدش حرف بیخود میزدی و اعصاب خورد میکردی و نهایتا نمی گفتی مشکل کجاست .. خودت می رفتی درستش می کردی . بنابراین من هیچوقت نمی فهمیدم تو دقیقا چی میخوای که درستش کنم .. و باز ممکنه بود شش ماه دیگه همون اشتباه تکرار بشه . حالا فهمیدی ؟؟ 


گفت : ای باباااا ، من از دست تو شاکی بودم ولی انگار تو هم از من ناراحت بودی . 


گفتم : پ ن پ .. واسه ی خودت نشستی داستان بافتی که مهربانو با من سرد شده بود و منو جدی نمی گرفت و ... بعد به خودت اجازه دادی بگی " کم از دستت نکشیدم" !!! برو یکم بشین به رفتارای خودت فکر کن . 


در پایان اون روز فردوسی با خشم و گریه و عصبانیت رفت و همه یه نفس راااحت از رفتنش کشیدن . دو روز بعد اومد تو جشن بزرگ اداره که مخصوص بازنشستگان کل  شرکت بود . ما  هیچکدوم نرفتیم که نبینیمش . ولی می گفتن : عین برج زهرمار  اومد با اخم و ناراحتی کارت هدیه 2 میلیونی رو هم گرفت ازشون و رفت . 


و من فهمیدم که وقتی با سادگی می گفتم : وااا .. یعنی چی به صلاحته تو جشن سیستم شرکت کنی .. دعوا سر دو میلیون تومن کارت هدیه بوده . 


کسی که همه رو رنجوند و با یه خاطره ی بد اداره رو ترک کرد و یعالمه بد و بیراه به سیستم داد ، اومد جلوی مدیر عامل سر خم کرد و هدیه ش رو گرفت . 


شب عید بود .. داشتم فکر میکردم این سیستم من رو فسخ قرار داد کرد .. بلحاظ مالی و حیثیتی اینهمه به من ضرر رسوند .. 9 سال بصورت پیمانکار نگهم داشتند و از کلیه حقوق و مزایا محرومم کردند با این وجود نمیگم از سیستم متنفرم و با پرسنل بدرفتاری نمی کنم و تو کار اخلال نمی کنم .


 اونوقت فردوسی سی و پنج سال و نیم اینجا حقوق و مزایا و اضافه کاری گرفت .. زیر میزی هایی توپول گرفت ، برای مدیران بازرگانی خبر برد و آورد و همه ی سیاست های مالی رو براشون افشاء کرد .. دست آخر ته قابلمه نون هم کشید و کارت هدیه ش رو گرفت و از عالم و آدم طلبکار بود و رفت . 


نتونستم و نخواستم بهش تلفن کنم و تبریک عید بگم .. زنگ زده بود به چند نفر که مهربانو عید بهم زنگ نزده .. گفتم  حتما"بهش بگید : مهربانو گفته ، اصلا" از روابط ریاکارانه خوشم نمیاد .. وقتی به خودت حق میدی و میگی ازت بدم میاد و در حق من ظلم کردی و منم دل خوشی ازت ندارم ، چه لزومی به ارتباط و تبریک و اینا داره که سراسر ریاست و دروغ  ؟؟ 

"مثل خانم فردوسی نباشیم"


سمیرا جون این پست رو بخاطر یادآوری قشنگت نوشتم الوعده ، وفاااا


دوستتون دارم و دوستم داشته باشید 



" پشت هر تصمیم"

مگه نه اینکه ، پشت هر تصمیمی که گرفته و اجراء میشه ،باید  فکر و درایتی باشه ، بررسی ها و رایزنی هایی شده باشه و نهایتا" یه چیزی بعنوان بهترین راه کار که منافع جمع رو در نظر بگیره اعلام و اجراء بشه؟؟ 


یعنی ما تو خانواده همین کار رو میکنیم . مسلما" تو اداره جات و نهاد ها هم باید همین مراحل طی بشه .. حالا من نمیدونم واقعا" این تصمیم گیری ها در مورد خورد و خوراک در ماه رمضان از کجا در میاد و پشتش چه فکر و درایتی هست؟ اصلا " هیچ فکری در این مورد میشه؟ اصلا" با مشورت و رایزنی تصمیم گرفته میشه؟ والا بعید میدونم . 


اداره ی ما در طول سال ، ناهارخوری خانم ها و اقایون رو بطور مجزا و در طبقات مختلف داره . هم غذا برای سرو هست که باید از هفته ی قبل خریداری کرده باشیم و حتی امکان فروش غذا هم هست . برای کسانی هم که از منزل غذا میارن ، گرمکن بزرگ و خوب هست که غذا گرم می کنن و تو همون ناهارخوری میل می کنند . حالا میرسیم به بحث ماه رمضان !!


سالی که  استخدام شدم مهردخت یکسال و نیمه بود و من شیر می دادم . تو سالنی که کار میکردم چند نفر انگشت شمار بودیم که روزه نمی گرفتیم من و یه آقای خدا بیامرز و دو سه نفر دیگه .. اون دو سه نفر دیگه می رفتند تو دستشویی غذا می خوردن ولی من و اون آقا که میزمون تو قسمت پرت سالن بود و پشت یه دیواری بودیم که اصلا" دید نداشت ، موقعی که بقیه نماز بودند ، همون سرجامون لقمه ی مختصر سردمون رو میخوردیم . 


به بقیه هم می گفتیم شما هم بیاید سرجای ما و تو دستشویی ها نرید (آخه یعنی چی آدم از شدت استیصال بره تو دستشویی غذا بخوره)

ولی اونا با وحشت می گفتند اگر ح ر است بفهمه دمار از روزگارتون در میاره . خلاصه اون سالها گذشت . الان دوسه ساله که برای خانم ها یه اتاق فرعی بی پنجره و بسیار کوچیک در نظر گرفتند که برن اونجا غذا بخورن .. انقدر شلوغ و گرم میشه که آدم از خیرش می گذره .. شاید خوردن یه لقمه غذا یکساعت طول بکشه چون همه صف می بندن و منتظر میشن چند نفر برن و جا رو باز کنند تا اونا بشینند . 


حالا این امکان  رو برای  خانم ها که ممکنه پریود باشن و نتونن روزه بگیرن در نظر گرفتن ولی از نظر اونا آقایونی که بیمارن و ناتوان از روزه گرفتنند ،اصلا"  وجود خارجی ندارند . 


امسال ماه رمضان مصادف شده با بستن حساب ها و ما هیچکدوم وقت اینکه بریم اون اتاق کوچیکه و وقتمون رو تلف کنیم نداریم . تو سالن 32 نفره ی ما فقط سه نفر روزه هستند . بعد وقت ناهار که میشه ، در حضور این بنده های خدا سفره های رنگی پهن می کنند ، چون هر کسی یه چیزی آورده حسابی متنوع و هوس انگیز میشه . 

اینم بگم که بین ما دو سه تا حسابرس هم هستند که چند ماهه اومدن دارن به حساب کتابا رسیدگی میکنند . برای اونا غذای گرم از رستوران های اطراف سفارش میدن و میگیرن پشت میز براشون با ترشی و مخلفات سرو میکنند وقتی هم که می گیم : مگه ما با اینا چه فرقی داریم ؟ میگن : گوشت ما زیر دندون ایناست باید هواشونو داشته باشیم !!!(بابا بحث ماه رمضانه ، اگر قانون هست برای همه باید یکسان باشه)


من نمیدونم پشت این تصمیم هایی که می گیرند چه فکری خوابیده ؟ می خوان روزه دارها اذیت نشن؟؟ خوب باباااجون این چه کاریه ؟ این بنده های خدا که هر روز با جشنواره غذاها مواجه میشن 

خوب ،  ناهارخوری ها رو مطابق معمول باز بذارید این قسمت ها اصلا نزدیک سالن هایی که ما کار میکنیم نیست .


خیلی راحت با حفظ احترام و رعایت حقوق فردی ، هر کسی که روزه ست میشینه سرجاش ، اونایی هم که به هررر دلیلی روزه نیستند ، درست و مناسب غذاشونو می خورن . والا اینطوری در پایان ماه رمضان اونایی هم که سالم بودن به دلیل خوردن غذا های سرد و هول هولکی ، مشکلات گوارشی می گیرند . 


حالا تازه میدونم که اداره ی ما از روشنفکرترین و خوش فکر ترین نهاد های نیمه خصوصی -دولتیه و جاهای دیگه همین امکانات هم نیست . 

مشتاق شنیدن شرایط شما در این ماه و نظرات و پیشنهاداتتون هستم . مرسی اّه 


راستی  دوستتون دارم 

" روح زلال و باارزش/ قبل از ملاقات آدرینا"

تو خاطرات زندگی مشترک با پدر مهردخت ، خوندید که مهردخت یه عمو داشت(داره) که همسرش دخترخاله ی خود شونه . 

دوتا دختر دارند که یکیشون از مهردخت پنج سال بزرگتره و تو عروسی من ، نوزاد بود و بعد ها شدیم عشق هم . به هر حال من زن عموی تازه عروس و مهربونش بودم ، اونم عروسک کوچولوی ناز و دوست داشتنی من بود .

حتما" یادتونه در مدت زندگیم با آرمین، چقدر رابطه م  باهاشون خوب بود . 


چند سال بعد از جدا شدن ما ، برادر آرمین همراه خانومش و دوتا دختراشون مهاجرت کردن و از ایران رفتن . راستی دختر دومشون پنج ماه بعد  از مهردخت به دنیا اومد . به دلیل  اینکه دیگه خودم بچه داشتم و کارمند بودم ، و تو چهارسالگی بچه ها از آرمین جدا شدم ، خیلی همدیگه رو نشناختیم و با دختر کوچیکه زیاد خاطره ی مشترکی ندارم . 


الان به واسطه ی اپلیکیشن هایی مثل چت فیس بوک و اینستاگرام با چهارتاییشون در ارتباطم . 

با شهریار تو چت فیس بوک و با فرزانه و دوتا دخترا  تو اینستا . 

انگارآرمین و مادرش از چند سال پیش ،  سر ارث پدری یه مشکلاتی با شهریار و فرزانه پیدا کردن که  آرمین وقتی درموردشون حرف میزنه  با نفرت و کینه یاد می کنه  ..

 چند بار هم جلوی من شروع کرده به صحبت ، ازش خواستم حرفشو قطع کنه .

 گفتم : لطفا"در این مورد با من صحبت نکن ..  اصلا نمیدونم بین شما چی گذشته ، نمیخوامم بدونم .

 چون تو هر چی بگی از منظر دید خودت میگی و شهریار و فرزانه نیستند که از خودشون دفاع کنند .. در هر حالت اختلاف شما به هیچ عنوان به من مربوط نیست و بجز اینکه فضا پر از انرژی منفی میشه ، چیز دیگه ای نداره . 


حالا دختر بزرگشون (آدرینا)بعد از چند سال اومده ایران .  نمیدونم چرا نرفته دیدن آرمین و مادرش . انگار تلفنشم ، بهشون نداده .. (البته اینا حرفای آرمینه که میگه چند بار ازش شماره تلفن ایرانش رو خواستم و منو پیچونده ، نمیدونم راست میگه یا تصوراتش رو منعکس میکنه .

 در واقع آدرینا همین الانم با مهردخت از طریق واتس اپ تلفنی حرف می زنند و شماره ی ایران نداره. 


چند روز پیش آرمین زنگ زده بود به مهردخت می گفت  که تحت هییچ شرایطی با آدرینا خونه ی خودتون قرار نذار و فقط یه کاری کن که بکشونیش خونه ی ما .

 حالا از اون طرف آدرینا هی زنگ میزنه که مهردخت جان من سفر هستم میخوام اومدم تهران ،  خودت و مامانتو ببینم . مهردخت هم از دست آرمین  عصبی شده بود . 


آخر سر گوشی رو گرفتم گفتم آرمین تو چی میگی در مورد آدرینا ؟ نمیشه که ...من و مهردخت  با خانواده ی برادر تو در ارتباطیم حتی از تاریخ اومدن آدرینا خبر داشتیم ، حالا تو چه توقعی داری؟


گفت: نه نه ، اصلا یه کاری نکنی بیاد خونتون هااا .. گفتم : خوووب چرااا؟؟ 

گفت : یعنی چی ؟ آدرینا به من که عموش باشم و پدر مهردختم احترام نذاشته ، حالا مهردخت دعوتش کنه خونه ش ؟؟ 

گفتم : آهاااا .. پس تو مشکلت اینه ..!!!چون  آدرینا به شما احترام نذاشته ، پس مهردخت هم تحویلش نگیره که تلافی تو رو درآورده باشه !!!

زشته آرمین بچه ها رو قاطی اختلاف خودتون نکنید . 

گفت : حتما" فرزانه یادش داده که اومده ایران نیومده خونه ی ما مستقر بشه و رفته خونه ی خاله ش ، گفتم : از کجا میدونی آرمین ؟؟

 بچه ها معمولا با خانواده ی مادری نزدیک ترن،  ضمن اینکه خاله ی آدرینا بچه های همسنش رو دارن به آدرینا اونجا بیشتر از خونه ی شما خوش می گذره .. خوب رفته پیش اونا مونده .. من یادمه دفعه ی قبل که اومده بود ایران ، خونه ی شما بود . حالا این بار اصلن نیومده؟؟ 

گفت : چرا فقط دو ساعت اول که رسیده بود . 

گفتم : مشکلی پیش اومد؟ جرفی شد؟

گفت : نه چه حرفی ؟؟

گفتم : نمی دونم والاااا 

آرمینم گفت : به هر حال من نمیدونم مهربانو ، فرزانه زن کثیفیه .. با ما لجبازی می کنه می خواد از هر راهی شده به ما ضربه بزنه بعید نیست به آدرینا یادبده ، بیاد مهردخت رو چیز خور کنه !!!!



دوباره دیشب آدرینا زنگ زد ، گفت : مهردخت جان دوست داری یه کافی شاپ قرار بذاریم من ،  تو و مهربانو جون رو ببینم ؟؟ مهردخت هم تعارفش کرد که بیاد خونه مون ، ولی آدرینا گفت : نه بخدا انقدر دلم تنگ شده فقط میخوام شما بشینید نگاهتون کنم اونجوری بیام خونتون ، مامان به زحمت میفته . 


خلاصه قرار شده یه شب بریم سه تایی بیرون . 


به مهردخت گفتم ببین بابات چه چیزایی می گفت؟ آی میخواد بیاد خونتون ، آی راهش ندیدن !!

مهردخت گفت : حالا ولش کن مامان حوصله ندارم تو به بابا نگو با آدرینا قرار داریم . 

گفتم : نه لزومی نداره ... ولش کن چیکار داری بگیم . 

مهردخت گفت : حالا بنظرت آدرینا کار درستی کرده نرفته پیش  بابام و مامان بزرگمون؟ 

گفتم : نه درست نیست . مخصوصا اگر به توصیه ی مادرش این کارو کرده باشه ، کارش غلطه . 

اونشب که همو دیدیم من ازش می پرسم که دلیلش چی بوده . 

اگر گفت : بخاطر مامان و بابام که سفارش کردن محل عموت نذار باشه،

 بهش توصیه میکنم که این کار رو نکنه و از پدرت و مادر بزرگتون دلجویی کنه . اصولا" مشکلات کسی به کسی ربط نداره ...ولی اگر گفت : خاله حواسم نبوده و درگیر بودم و با پسر خاله هام بیشتر خوش می گذشته ، درکش میکنم و میگم به هر حال برای عموت سوء تفاهم شده و ناراحتش کردی . سعی کن از دلشون در بیاری . 

****** 

یادم افتاد وقتی با آرمین زندگی می کردیم ، مامان من با یکی از زن عموهام مشکل داشت . چون اون خانوم عادت داشت  همه رو با متر خودش اندازه بگیره و از نظر اون اگر دختر خانمی حجاب نداشت ، نسبت به سلامت اخلاقش شک می کرد .

 خانواده ی ما بخاطر تحصیل و شغل بابا ، گاهی  ایران زندگی نمی کردیم ، گاهی هم تهران نبودیم و یه مقداری هم بخاطر اینکه کلا " اخلاق قاطی شدن افراطی رو با هیچکس نداریم ، از حرف و حدیث های فامیلی خبر نداشتیم .

 اما بالاخره نوبت من شد که اون خانوم پشت سرم بدگویی کنه . 

جریان این بود که  من شونزده سالم بود و زن عمو خانم گفته بود:  مدرسه ی مهربانو از خونه شون دوره و حجاب هم که نداره ، پدرشم که معمولا " مسافرته ، معلوم نیست کجا میره و میاد . 

البته مامان مصی به خدمت اون زن عمو  رسید . و مجبورش کرد سه بار جلوی فامیل از من عذر خواهی کنه ، ولی بعد از اون خیلی روی خوش بهش نشون نمی داد و مثلا هیچوقت برای اینکه بهش سر بزنه مشتاق نبود .

 بعد ها وقتی  ازدواج کرده بودم ،آمین  اصرار می کرد که بریم خونه ی عمو ت اینا .

مامانم خوشش نمی اومد و می گفت این کار رو نکنید ..طرزفکر اون خانوم سطحیه وبا  رفت و آمد  ، دچار مشکل می شید .

آرمین یا در حضور مامان اعتراض می کرد ، یا در تنهایی خودمون بارها و بارها به من سرکوفت میزد که مادرت خودخواهه و بخاطر اینکه از زن عموت خوشش نمیاد ، می خواد ما هم با اونا رفت و آمد نکنیم !!( نمیدونم چه اشتیاقی داشت برای رفت و آمد با عموی من )


حالا روزگار چرخیده و چرخیده و آرمین داره به مهردخت تحمیل میکنه که چون دخترعموت به من احترام نذاشته و من از مادرش خوشم نمیاد تو کلا " نبینش !!

البته که زهی خیال باطل ، چون ما آدرینا ی عزیز رو خواهیم دید و من حتما بهش توصیه می کنم که اگر قاطی بازی بزرگترها شدی ، خودت رو بکش کنار.. این چیزا روحت رو مسموم میکنه و  فایده که نداره هیییچ .. خسته و آسیب دیده و کینه توز هم میشی . 

********

مواظب روح بی کینه و زلالتون باشید 

خیلی  دوستتون دارم 



"از صنعت مد تا تخته پاکن خندان"

نمیدونم چقدر به دنیای مُد علاقمندید ؟ با اینهمه گرفتاریایی که جمیعا" دست به گریبانش شدیم ، دیگه مُد کمتر جایی تو روزمرگی های ما داره . البته من از همون سنی که باید دنبالش بودم هم ، پیگیرش نبودم .


 کاری نداشتم که چی مُد شده ، هر چی بهم می اومد می پوشیدم . ولی جالبه بدونید که صنعت و دنیای  مُد ، خیلی دنیای وسیع و فراتر از تصور ماست . 


 مهردخت از همون بچگی به دنیای مُد و فشن علاقه ی مخصوصی داشت و برای همین هنرستان،   گرافیک  خوند و الان  دانشگاه طراحی لباس   میخونه . 


خوبه آدم امکان یا همتشو داشته باشه و رویاها و آرزوهاش رو دنبال کنه . مهردخت سالهاست در زمینه ی علاقمندیش می خونه و مینویسه و تلاش میکنه . 


از خوبی حادثه ،  مجله ی  مدوپیا   اولین مجله ی اینترنتی ایرانه و  مهردخت هم با افتخار و با اسم حقیقیش،  یکی از نویسندگانشه .

 اگر به موضوع  مُد، در حد وسیعش علاقمندید،  میتونید صفحه ی مجله  رو مطالعه کنید . 


این مجله شامل بخش هایی مثل مد و استایل ، صنعت مد، فرهنگ و هنر ، زیبایی ، سبک زندگی ، سلبریتی و مصاحبه ست . 


آدرس صفحه :https://modopia.com/

و صفحه ی اینستاگرام مجله /modopiacom (نمیدونم عضو اینستاگرامش هستید یا نه؟)


اگر براتون جالب بود مطالب رو بخونید و برای نویسنده ها نظر بذارید و بهشون امتیاز بدید . مطمئن باشید توجه شما انگیزه ی جوون ها رو برای تلاش بیشتر و نزدیک شدن به استاندارد های روز دنیا ، مضاعف می کنه . 

**********


امروز با یه چیز خیلی خوشگل و روز درست کن مواجه شدم . 


تو پست " بند ناف"  نوشتم که محیط کارمون با وجود خانم فردوسی چقدر انرژی منفی داشت و اذیت می شدیم .


 خدا رو شکر که بازنشست شد و سال 98 رو بدون حضور تلخش شروع کردیم . چقدر غم انگیزه که هیچکس برای رفتن آدم ناراحت و دلتنگ نباشه . ناراحت که پیش کش ، همه نفس راحتی کشیدند و حتی یکی دوباری که برگشت اداره ، هیچکس خوشحال نشد و همه تو همون چند دقیقه معذب بودند . 


حالا یادم بمونه براتون تعریف کنم که دقیقا روز آخر و مکالمات بین ما چی شد و چقدر این زن افکار منفی و عجیبی رو باخودش حمل میکرده ، طوری که من با شنیدن اونها از زبونش شوکه شدم و باعث شد از اون روز که رفته بهش تلفنی نکنم و احوالشو نپرسم و حتی تبریک کوتاه عید رو نگم . ( نه از عصبانیت ) .. حالا حتما پستش رو مینویسم . 


بگذریم .. می گفتم که این دوماه چقدر محیط عالی و راحتی داریم . امروز صبح اومدم دیدم همکارم (یکی از اون دوتا آقای گوگولی که باهاشون کار میکنم) رفته بجای تخته پاکن مستطیل ساده ای که داشتیم اینو خریده که هر وقت چشممون به تخته  میفته،  لبخند ببینیم . (تخته وایت برد روبه روی سه تاییمونه)

کلی ذوق کردیم و برای این کار قشنگش ازش تشکر کردیم .

اون پایین (گوشه ی سمت راست) هم که میبینید نوشته "قدر آشتیانی " ماجراش اینه که معمولا"کارمندا با سابقه ی بالا ،   از دست این جوون ها و رفتارهای عجیب و بعضا" نامناسبشون مثل سلام ندادن و از زیر کاردر رفتن  ناراحت میشن بعد این همکار عزیزمن که قبلا هم تعریفش رو کردم خیلی پسر خوبیه و دوسش داریم ..


 اونجا نوشته "قدر آشتیانی" روزای اول ، هر چند وقت یه بار میرفت  با ماژیک می کوبید  رو اون عبارت،  بعد که ما سرمونو بلند می کردیم  ببینیم صدای چیه ، میگفت :  به اینجا توجه کنید .. منظورش این بود  که قدر من رو بدونید 


الان  دیگه میدونیم چی میگه ،  هر وقت صدای تق تق میاد  میگیم : محمد بیا بشین سرجات بلند میشیم با سیم تلفن خفه ت می کنیم هاااا

خوشم میاد اونم حواسش هست غرق کاریم و احتمالا خسته از این همه اعداد و ارقام ، با این کارش حواسمونو پرت میکنه و موجب خنده و تفریح میشه 


خیلی دوستتون دارم دوستای عزیز من 


پینوشت: دوستان ، از وبلاگ نگین عزیزم ، متوجه فوت مادر بزرگوار دوست و همراه عزیزمون" غریبه " شدم . چون غریبه وبلاگ ندارند خواستم همینجا بهشون تسلیت بگم امیدوارم روح مادر گرامیشون قرین نور و آرامش باشند . ضمن اینکه نگین نازنین هم هفته ی پیش با فوت برادر جوانش ، داغ بزرگی رو تجربه کرد . از خدای بزرگ برای همه ی عزیزانم طلب صبر و آرامش دارم و امیدوارم خدا حافظ و نگهدار بقیه ی عزیزانشون باشه 

«مهرداد عزیز من»

اینم عکس مهرداد عزیزم ،اگه  به لب و بینیش دقت کنید متوجه میشید که جای جراحی داره .

مربوط به پست قبل