دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" نگاه های تلخ"

آخرای شب بود داشتم چند تا پیام تلگرامی که مهناز جون برام فرستاده بود رو چک می کردم .( مهناز از خواننده های خوب و قدیمی وبلاگمه که خیلی سال پیش بنا به دلایلی شماره تلفن همدیگه رو داشتیم .) از روی مطالبی که فرستاده بود ، احساس کردم دلش گرفته و خیلی سرحال نیست .


 قبل از اینکه احوالشو بپرسم تا اگه دوست داره برام درد و دل کنه ، عکس یه پسربچه رو فرستادکه  زیرش نوشته بود  ، پسرم پر کشید . 

بند دلم پاره شد... آخه مهناز ، یه پسر با اختلال اوتیسم داره . 


عکس باز شد و فهمیدم پسر خودش نیست ، اما چه فرقی می کرد ؟ جگر گوشه و پاره ی دل ده ساله ی یه مادر دیگه ،  پر کشیده بود . 

ابراز تاسف و ناراحتی کردم .. نوشت مهربانو جان راحت شد بچه ی طفل معصوم . 


مادر بینواش در بالکن رو  با یعالمه بند و چسب بسته بود ، امرو رفته از سوپر پایین خونه شون برای بچه ش خوراکی بخره ، تو همین فاصله ی کوتاه که اصلا فکر نمی کرده پسرش بتونه در و باز کنه ، این کا رو کرده و ... 


خیلی دلم سوخت ، مسلما" مادری که بچه ای با این مشخصات داره خیلی براش زحمت کشیده و خیلی بهش وابستگی عمیقی داره و عزیز دلش در چند دقیقه ی کوتاه از بین رفته . 

حال مهناز خوش نبود ولی از صمیم قلبش برای  اتفاقی که افتاده بود ، ابراز رضایت میکرد و با عباراتی نظیر ، از نگاه تلخ مردم ، از بی امکاناتی کشورمون برای این بچه ها ، از گرون بودن هزینه ی نگهداری و آموزش این بچه ها می گفت که راحت شده . 


حواسم رفت به سااال های دوووور .. زمانی که مهرداد عزیزمن ، با پوستی مثل برف سفید و موهای فرفری و طلایی به دنیا اومد . بچه ی آخر خونه و با اینهمه زیبایی... 


به یکمی قبل ترش برگشتم ، بیست و سوم آذر ماه سال شصت و یک . 


وقتی فقط نه سال و نیمم بود .. نُه ماه تموم سرمو رو شکم مامانم گذاشته بودم و با چشمای بسته دلم میخواست شکل و شمایل این کوچولوی دوست داشتی رو تصور کنم ..سه چهار ماه اول هیچ خبری نبود .. هر چی مامان می گفت "مهربانو ، مهرداد هنوز خیلی کوچولوعه .. فقط چند سانتی متره و نمیتونی حسش کنی ، گوشم بدهکار نبود" 


وسط نوشتن تمرین های ریاضیم ، خط کشمو نگاه می کردم و با خودم می گفتم ، مگه ممکنه چیزی که بعدا میخواد حداقل اندازه ی من باشه فقط چند سانتی متر باشه الان ؟؟ ولی بالاخره ، نشونه های دیگه هم ظاهر شد .. دستمو که رو برجستگی شکم مامان میذاشتم ، از اون طرف یه ارتباطی برقرار می شد ... و همین شد که من به اون کوچولوی عزیزم وابسته شدم ..


حالا می گفتن به دنیا اومده ولی نمیذاشتن من ببینمش . 


یکی دو روز بعد از تولدش ، با بابا سوار ماشین شدیم تا بریم مهرداد رو بیاریم خونه ی جدیدش . وسط راه بابا ماشین رو نگه داشت برای خودم و خودش بستنی خرید . نشست رو به روم و گفت : مهربانو جون میدونی که من و مامان چقدر رو تو حساب میکنیم .


 بردیا و مینا هنوز خیلی کوچولوعن ، ولی تو نه سال و نیمه هستی و همیشه حواست به من و مامان هست . میخوام الان هم ازت یه قول بگیرم اونم اینه که مامان رو خیلی درک کنی و مواظبش باشی .. مخصوصا که مامان زیاد حالش خوب نیست و خیلی حساس شده . گفتم : چشم بابایی ، من که گفتم هر دوتاشون مال من باشن فقط وقتی مدرسه دارم مامان مواظبشون باشه . 


بابا گفت : میدونم عزیزم ولی یه چیز دیگه هم هست . مهرداد خیلی نازه .. عین یه عروسک کوچولوعه فقط یه مشکلی داره . 

ترسیدم و گفتم : چه مشکلی؟ 

گفت : لب بالاش ، مثل ما نیست . 

با دستش یه خط از زیر بینی کشید تا پایین لب بالاش و گفت اینجاش بریده . 

با ناراحتی گفتم : موقع به دنیا اومدن قیچی کردن ؟؟ 


گفت : نه عزیزم .. این یه نقص مادرزادیه .. بهش میگن " لب شکری" یکمی که بزرگ بشه عملش میکنیم و اون قسمت رو درست میکنن.

 

با تصور یه ذره پارگی لب مهرداد ، رفتم به استقبالش . ولی موضوع یه ذره بریدگی نبود . هم دماغش کج بود ، هم لثه ش  تو همون قسمت بریده بود و هم کامش سوراخ داشت .. ولی اصلا برای من مهم نبود .. انقدر دوسش داشتم و عاشقش بودم که یه دور این طرف لبشو می بوسیدم ، یه دور اون طرفشو .. 


با وجودی که مینا متولد شصت هست و فقط سیزده ماه از مهرداد بزرگتره ولی مهرداد با اومدنش زندگی منو زیر و رو کرد .. همه ی زندگیم شده بود عشق به مهرداد .. مدرسه رو بخاطر دیدنش تحمل میکردم و فقط منتظر بودم زنگ بخوره تا بیام  پیشش..


 اما تا سه ماهگی مهرداد که اولین عملش انجام  و اون شکاف به هر ترتیبی بود بسته شد ، اخلاق مامان به شدت بد شده بود .. مامان محکم و قوی من ، تبدیل به زنی  حساس و عصبی شد .. درسته مدت زمانش کوتاه بود و این خاطرات مربوط به چیزی حدود سی و هفت سال قبله ولی یادم نمیره که تو چند جای عمومی مامانم بچه به بغل ایستاد فریاد زد و با چند نفر دعوا کرد و دست آخرگریه کنان  محیط رو ترک کرد . 


تازه مهرداد کوچولو بود ، زمستون بود و هوا سرد و تو پتوی مخصوصش خوابیده بود و مامان عمدا" گوشه ی پتو رو روی صورتش نگه میداشت . با این وجود  نگاه های زننده و واکنش های عجیب مردم ، آزارش میداد . 


تو مطب دکتر یه خانومه انقدر سرک کشید تا صورت مهرداد رو ببینه از روی صندلی افتاد .. بعد مامانم با یه حالت هیستریک رفته بود مهرداد رو جلوی اون خانومه گرفته بود می گفت : چیه ، بیااا ، ببین .. راحت شدی ؟ خودتو کشتی از بس می خواستی قیافه ی بچه ی منو ببینی " 

هیچوقت یادم نمیره سال 65  یه فیلم بنام " مرد فیل نما " اکران می شد و  یکی از افراد فامیل وقتی دور هم بودیم با یه خنده زشتی گفت : میدونید فیلم مهرداد رو آوردن نمایش میدن . مامان منم از همه جا بی خبر ، می گفت : یعنی چی ؟ چه فیلمی ؟ بعد پسر همون شخص گفت : مرد فیل نما رو میگه دیگه . 


مامانم حالش بد شد و با گریه و قهر از اون خونه رفت .


بگذریم .. نقص مهرداد یه چیز قابل ترمیم و خیلی کوچیک بود و فقط سه ماه طول کشید تا عمل بشه ولی تو همون مدت سیستم زندگی ما بهم خورد. حالا در نظر بگیرید، بچه هایی که با نقص های جدی به دنیا میان .. عزیز پدر و مادر و کل خانواده ن . معصومن ، نازنینند و چقدر زحمت و هزینه بردرند برای خانواده ولی اونا با جون و دل و از روی عشق در کنارش هستند ..


 لطفا " به رفتارهای خودتون و افراد نزدیکتون دقیق باشید نکنه خدای نکرده با یه نگاه نابجا ، یا حرکت نادرست دلی از این عزیزان بشکنه . ما که نمیتونیم باری از دوششون برداریم حداقل مایه ی عذاب و ناراحتیشون نباشیم . خانواده ای که توش به دنیا میایم ، چهره و استایلمون ، و خیلی چیزای دیگه دست خودمون نیست . 


پس نه اونی که از این بابت ها خیلی عالیه زحمتی براش کشیده که شایسته ی تقدیر باشه ، نه اونی که اصلا خوب نیست قصوری کرده که لایق سرزنش باشه . 


من خیلی وقت ها تو اماکن عمومی مثل رستوران ، سینما و جاهای دیگه میبینم کسی با نقص مادرزاد حضور داره و افراد  بزرگسال خانواده های دیگه خیلی دربرخورد طبیعی رفتار می کنند ولی بچه هاشون درگوش هم پچ پچ می کنند ، با دست نشون میدن یا دارن رد میشن ولی هنوز کله و نگاهشون دنبال اون شخصه که عادی نیست .


 این مشخصه که پدر و مادر رفتار درست رو می دونند ولی تو آموزش بچه ها کوتاهی کردن . 


با هر روشی که بلدیم و قلق بچه هامونو می دونیم بهشون تو خلوت خودمون با شکل ، داستان و چیزای دیگه توضیح بدیم که گاهی برای افراد دیگه یا از بدو تولد یا به مرور و براثر حوادث اتفاق هایی میفته که ظاهرشون رو از حالت طبیعی خارج میکنه و بزرگترین اشتباه این هست که ما رفتارمون با اونا متفاوت  باشه ، چه زیادی مهربون باشیم تا جایی که حس ترحم دیدن بهشون دست بده چه انقدر خشن و نامناسب رفتار کنیم که آزرده و دل شکسته بشن . 


نمیدونم تو کشورهای دیگه ، رسانه ها یا مدرسه آموزشی برای این موضوع دارند یا اونا هم صرفا " درخانواده این چیزها رو یاد می گیرن ولی تو کشور خودمون که عجالتا" باید رو آموزش خانواده حساب کنیم . 


چه بچه هامون ، چه بچه های خواهر و برادرامون رو تعلیم بدیم تا همگی با هر شرایطی که داریم راحت تر کنار هم زندگی کنیم .

 مثلا خود من نمیدونم پسر برادرم این چیزا رو میدونه یا نه .. در اولین فرصت باید بفهمم 


دوستتون دارم . 



"چیزی بنام حریم خصوصی"

"توجه کنید عزیزانم ، این پست ، یک پست اصلاحی مهم در اینجا داره که لازمه حتما بخونید"

*************************

معنا نداشتن حریم خصوصی تو زندگی افراد، باعث بروز مشکلات و خساراتی  میشه که گاهی جبران ناپذیره .


  تصور من این بود که  با بالا  رفتن تحصیلات و گستردگی روابط و گذر کردن از فرهنگ سنتی به سمت مدرن ،درصد زیادی از  این فرهنگ غلط باید اصلاح میشد ولی متاسفانه میبینم که هنوز هم سرک کشیدن تو خصوصی ترین مسائل شخصی افراد و فضولی کردن تو زندگی هم ، رواج داره و بدتر از اون ، این رفتار ناشایست در محیط های اجتماعی مثل اداره هم به وفور دیده میشه .


 از اونجایی که  فضولی و خاله زنک بازی به موازات هم پیش میرن ، روابط رو خیلی دچار مشکل میکنه .  سخته برام ببینم خانم های جوون (میگم خانمها چون واقعا تو آقایون کمتر دیدم ) و تحصیلکرده که باهاشون در ارتباط هستم به این معضل دچارند .. 

حالا به این نتیجه رسیدم که شعور اجتماعی  خیلی  ربطی به میزان سواد افراد نداره . این تربیت خانواده هاست که بزرگترین تاثیر رو داره . البته نقش اجتماع و مسائل دیگه هم هست ولی بنظرم آموزش در خانواده حرف اول رو میزنه . 


فاطمه خانم  یعنی همون خانم محترمی که در پست قبل نوشته بودم برای کمک به امور منزل پیشم اومده بود رو خانواده ی همسر همکارم بهش معرفی کرده بودند و ایشون هم برای خونه ی جدیدش استفاده کرده بود و رضایت داشت . 


سهیلا (همکارم)مزد فاطمه خانم رو بهم گفته بود . وقتی کارها تموم شد و  میخواستم  مزدش رو براش واریز کنم ،تصمیم گرفتم  بیست هزارتومن هم بیشتر در نظر بگیرم . بهش گفتم : فاطمه خانم من فلان مبلغ واریز می کنم . 


گفت : دستت درد نکنه ولی من این مبلغ نمی گیرم  و پنجاه هزارتومن بیشتر گفت . 


گفتم : ببخشید من نمی دونستم چون سهیلا جون بهم شرایط رو اینطوری گفته بود ، من فکر میکردم تازه دارم بیست تومن بیشتر میدم . 


فاطمه خانم گفت : سهیلا خیلی به من کم داد ولی چون دفعه اول بود من چیزی نگفتم . الان هم چون شما عنوان کردی من بهت دستمزد واقعیم رو گفتم وگرنه اگر واریز کرده بودی اصلا نمی گفتم بهت .. چون شما هم باید راضی باشید . 


گفتم : رضایت ما به کنار ولی شما هم باید راضی باشی و قیمت رو بگی . خلاصه همون چیزی که گفته بود براش واریز کردم . 


شنبه صبح من و سهیلا و یکی دیگه از همکارها سه نفری سوار آسانسور اداره شدیم . 

سهیلا گفت : مهربانو جان ، فاطمه خانم اومد ؟ راضی بودی ؟ گفتم :آره دستت درد نکنه و مشغول صحبت درمورد مشکلات فاطمه خانم شدیم و از آسانسور پیاده شدیم . 


حرفمون به اونجایی رسید که گفتم : خلاصه خواستم براش دستمزدش رو  واریز کنم دیدم اون یکی همکارمون آهسته داره پشت ما با فاصله ی کم میاد . حرفمو قطع کردم ، راه رو باز کردم  و  بهش گفتم:  اعظم جون ما داریم صحبت می کنیم تو پشت ما اذیت میشی بیا برو . خیلی عادی گفت : نه دارم گوش میدم ادامه بدید . 


با خنده گفتم : عه بیا برو ببینم کی گفته به حرفای ما گوش بدی ؟ 


سهیلا که دید من نمیخوام حرفم رو ادامه بدم گفت : من میرم دستشویی ، بعدا میام پشت میزت . 


یه بیست دقیقه ای گذشت و سهیلا اومد پیشم . براش تعریف کردم ماجرا رو . گفتم سهیلا جان،  من بهت میگم این موضوع رو چون میدونم خیلی به فکر فاطمه خانم و مشکلاتشی مطمئنم کسی که به تو معرفیش کرده درست نگفته بهت .


 گفت : آره بابا چه کار خوبی کردی منم مثل تو میخواستم کمکی کرده باشم به حساب خودم بیشتر هم بهش دادم . بذار بگم به معرفش ، خونه اونا زیاد میره نکنه اونا هم راضیش نمی کنن. 


گفتم : آره عزیزم اینطوری بهتره .  البته بیشتر از همه ی کسانی که برای من کارکردن میگه ولی ما باید ببینیم اگر می خوایم برامون کار کنه باید راضیش کنیم اگر برامون سخته و نمی تونیم اصلا نگیم بیاد اونم برای دیگران وقت بذاره ... اینطوری هم بیاد هم ما ندونیم مزدش چقدره ، حقش ضایع میشه . 


سهیلا  از پیشم رفت . هنوز به میز خودش نرسیده تلفنم زنگ خورد . اعظم پشت خط بود . 

- مهربانو دیدم سهیلا اومد پیشت . 

-خوب ؟ 

-چی میگفتین؟ ادامه ی همون موضوع کارگر خونه بود؟ 

-الان داری شوخی میکنی؟

-نه بخدااا .. میخوام ببینم چی شد .

-یعنی چی ؟ شاید ما نخوایم تو بدونی موضوع رو .

- وااا من کنجکاویم گل کرده .. مشکلی پیش اومده ؟

- این کنجکاوی نیست عزیزم اسمش فضولیه ، یعنی منظورت اینه که نگران منی ؟

-آره خوب .

-نه دیگه این همون فضولیه ست .. چون نگرانی نداره که وقتی من صحیح و سالم جلوت ایستادم و دارم با لبخند با سهیلا حرف میزنم یعنی هیچ موردی برای نگرانی نداره . 

-مهربانو خیلی بدددی . 

-برو دختر زشته دست از این کارا بکش . 

خنده ای کرد و با شیطنت گوشی رو گذاشت . 

بعدا "به سهیلا گفتم که اعظم پیگیر ماجرا بوده ، اگه دوست نداری موضوع رو بدونه حواست باشه که من حرفی نزدم . اینجور که اون براش مهم بود سر از ماجرا دربیاره حتما میاد به تو یه دستی بزنه . 

سهیلا گفت : متاسفانه  این اخلاق بدو داره بارها هم بهش تذکر دادیم ولی توجه نمیکنه .

گفتم : بله خبر دارم . (داشتم به جریان شکوه فکر می کردم) 

*****

شکوه دختر ناز و با شخصیتیه که یه قسمت دیگه کار میکنه و با پونه که پیش ماست دوست صمیمیه . 


من، پونه و شکوه رو خیلی دوست دارم همیشه وقتی شکوه میاد قسمت ما ، کلی با هم گپ می زنیم . تقریبا" دو هفته ی قبل بود دیدم شکوه اومد اینجا ،  من سرم گرم چند تا تلفن شد و  قرار بود زود از اداره برم ولی دیدم شکوه یه موضوع عادی رو بهانه کرد و وصلش کرد به حریم شخصی و حرف درآوردن و به تندی با چند تا از بچه ها صحبت کرد . 


من دیگه از اداره رفتم و نفهمیدم جریان چی بود . طرفای شب شکوه اومد واتس آپ بهم پیغام داد . 

- مهربانو جون سلام .وقت داری ؟

- سلام عزیزم . بله ،خوبی؟

-اره ، اگه بذارن خوبم .. گفتم ازتون عذر خواهی کنم .

-بابت چی عزیزم؟ چی شده .

-امروز خیلی تند صحبت میکردم . خیلی شرمنده ی شما و محمد و آرمان شدم . 

(محمد همون همکارمه که با هم جشنواره و تیاتر میریم ، آرمان هم  همون همکارمه که درمورد به دنیا اومدن دختر کوچولوش نوشته بودم .. این دوتا خیلی خیلی برام عزیزند .. رابطه مون مدیر و کارشناسه ولی سه تایی عین خانواده ی هم با هم رفیقیم )

-راستی شکوه جان من حواسم پرت بود داشتم از اداره می رفتم ولی حس کردم تو خیلی ناراحت بودی . 

- هموون دیگه . مهربانو جان .. خدایی بجز شما سه تا که خیلی دوستتون دارم ، قسمتتون چه کسانی کار میکنند .. شما با اینا چکار میکنید اصلا شخصیت شما سه تا یه چیز دیگه ست .

-لطف داری عزیزم ولی میبینی که ما سه تا خودمون باخودمونیم ، واقعا با کسی کار نداریم چون تحمل بعضی از رفتارها آسون نیست . حالا بگو چی شده؟؟ 

-هیچی انگار اینا خیلی وقته هی میرن رو اعصاب پونه بهش میگن شکوه با آقای حسینی دوست شده . پونه هم به من نمیگه اینا پشت من حرف میزنن. 

- حسینی کیه ؟ 

-بابا همون پسره که با ما کار میکنه . خوشمم ازش نمیاد . 

- خوب حالا که چی .. اصلا به کسی چه ربطی داره . 

-آخه مهربانو جون اصلا همچین چیزی نیست اگه بود من با شما راحتم .. همینطوری الکی آدمو میندازن سر زبون ها . بعدشم هی میان به پونه میگن تو چرا کتمان میکنی ، شکوه با یارو دوسته همه مون هم خبر داریم هدف تو از انکار چیه . انگار طلب دارن از آدم . 


- عزیزم تقصیر پونه ست . انقدر که دختر با شخصیتیه اصلا دهن به دهن کسی نمیذاره ولی واقعا با همه نباید انقدر ملایم برخورد کرد 


 هااا شکوه ...من دیدم چند روز پیش یکیشون اومد گفت : مهربانو این شکوه به سلام دادن اعتقاد نداره ؟ گفتم : چطور مگه ؟ گفت : میاد اینجا سلام نمیده . گفتم : برووو دختر  من شکوه رو دوست دارم و میشناسم حتما حواسش پرت بوده . 

پس موضوع این بود . 


- نه راست میگه .. بدم میاد ازشون اصلا سلام نمیدم . خجالت نمیکشن .. همه ش رعایت پونه رو میکنم میگه به اینا هیچی نگو من باهاشون کار میکنم .. ولی دیگه اعصابم بهم ریخت امروز 

- خوب کردی عزیزم . 

-من از محمد و آرمان خیلی خجالت میکشم . 

-نگران نباش من فردا براشون توضیح میدم . 

متاسفانه این هفته هم شنیدم یکی از دخترای باسواد دفتر بیمه سر اینکه رفته خارج از ایران و نصرت براش غذا سرو کرده و بعد نصرت فیلمش رو گذاشته تو صفحه ی شخصیش و فضول های اداره که انگار همه جا و همیشه مترصد پیدا کردن سوژه هستند موضوع رو دهن به دهن چرخوندن تا به اخراج طرف کشید !!!

متاسفم واقعا" نمی دونم این دوستان به اصطلاح تحصیلکرده با این اخلاق زشتشون چطوری زندگی میکنند ، تو خانواده ی همسر ، تو محیط های دیگه .. با این حجم از فضولی و سرک کشیدن تو زندگی دیگران چطور به کار خودشون می رسند . 


باور کنید من که اصلا دونستن هیییچ موضوعی که مربوط به دیگران باشه برام کوچکترین اهمیتی نداره ، 24 ساعت وقت رو کم میارم وااای به  حال این دوستان که همه ش دماغشون تو زندگی مردمه . 

خواهش میکنم به این مسائل هر قدربنظرتون ساده میاد توجه کنید و با آدمای فضول دور و اطرافتون برخورد کنید . حواستون به بچه ها باشه و با زبان ساده براشون توضیح بدید و یادشون بدید که این رفتار دور از ادب و شعوره . 


دوستتون دارم 


«چشمان بی فروغ یک مادر»

همکارم گفته بود زن کم حرف و مظلومیه ،خوب هم کار میکنه .

برای امروز پنجشنبه باهاش قرار گذاشته بودم  .سروقت آمد و مشغول شد .یه خانم ۴۲ ساله  ی افغان که ظاهرا، هفت هشت سالی از من مسن تر بنظر می آمد .


در خلال کار کردن متوجه شدم که پنج تا بچه داره که یکیشون دختره و بقیه پسر هستند .شوهرش به هیچ عنوان کار نمیکنه ،بابت هر جایی هم که میره کار میکنه اگر نیم ساعت دیر تر برگرده خونه کتک می خوره .

یکی از پسراش علوم سیاسی دانشگاه آزاد میخونه .


دخترش ۵ماه قبل ازدواج کرده و دوتا پسرش مبتلا به بیماری هستند که مفاصل دردناک و استخوان هایی که تغییر شکل میدن دارن (تصورم اینه که آرتورو ماتویید دارند )با کم خونی و فقر آهن شدید .

یه پسر تقریبا سالم دیگه هم داشت .

مشکل بینایی و شنواییش رو وقتی داشت کار می کرد متوجه شدم  و بهم گفت .


شنواییشم  وقتی چند بار صدا زدم  و جواب نداد ،فهمیدم .

گفت :انقدر شوهرم تو سر و گوشم زده  چشمام کم سو شده و پرده گوشم پاره شده .می خوام طلاق بگیرم پسر بزرگم موافق بود ولی دوتا کوچیکا میگن هم بابامونو می کشیم هم خودمونو .


گفتم بخاطر کم خونی باید گوشت بخورین .با این قیمت ها چه می کنید ؟گفت یکساله نخریدم هر چی بوده بیرون خوردیم .


برام خیلی جالب بود که داشت از دخترش می گفت :لبخند تلخی رو لباش بود و گفت :دخترم شوهر کرد رفت فرانسه چون شوهرش ده ساله اونجاست .

گفتم :خدارو شکر درس میخونه ؟گفت :آره ولی شوهرش بیکاره ،اهل کار نیست .

خودشم اذیت میشه کار میکنه حالا خوبه دولت خرجی میده بهشون  گفتم چرا با یکی مثل پدرش ازدواج کرد؟


شونه ش رو انداخت بالا و گفت :گفتیم شاید درست بشه .

بعد اضافه  کرد دخترم ۵ماهه حامله س .

انگار برق منو گرفت :گفتم :چرااا؟؟!!

گفت :بالاخره یکی رو که میخواد .

یعالمه حرف اومد تو دهنم که :اخه اول زندگی ؟نشناخته؟با اون شوهر بی عار ؟ولی سکوت کردم .


ناهار خورش قیمه درست کردم ،اضافه اومد .وقت رفتن خورشت باقیمانده رو تو ظرف یکبار مصرف کشیدم دوتا بسته گوشت هم بهش دادم گفتم :این دو تا بسته رو بپز بذار روی خورشت .


خوشحال شد ولی فقط سکوت کرد و خیره به بسته های گوشت ، چشم های بی فروغش رو باز و بسته کرد .


آخه موقع ناهار حواسم بود چقدر آهسته و آروم غذا می خورد و عمیقا تو فکر بود ، شاید فکر می کرد کاش بچه هام از این غذا سهمی داشتند تا راحت از گلوی خودم پایین می رفت .


حواسمون به هم باشه ... دست همو بگیریم . 

دوستتون دارم 


" قربانی بودن به اندازه ی قلدر بودن، وحشتناک است"

حتما" با کسانی که در زندگی کلا " رُل قربانی رو بازی می کنند مواجه شدید .

 آرزوم برای تک تکتونه اینه که خودتون همچین شخصیتی نداشته باشید .  شاید لازمه برای این تیپ شخصیت مثال بزنم. 


مظورم کسیه که همیشه تو زندگی مشترک کوتاه میاد و در مقابل هر خواسته ی غیر منطقی و حتی ظالمانه ی همسر و فرزندان ، اعتراض نمی کنه و یا اگر اعتراضی هم داشته باشه ، به هیچ وجه هم خونه هایش (من دیگه اسم این مدل زندگی رو ، مشترک نمیذارم)اهمیت نمیدن و در نهایت قربانی ماجرا ، همون کاری رو که ازش خواستن تمام و کمال انجام میده حالا به هر زحمت و بدبختی که شده .


 درضمن هم خونه ها اصلا فرایند انجام اون تقاضا براشون مهم نیست چون فقط می خوان به خواسته شون هر چند بی منطق برسن . 


بنظر شما چطوری میشه به این شخص کمک کرد ؟ پیشنهاد مشاوره و اینکه جلوی خواسته هاشون بایست و نه بگو و این چیزا هم جواب نمیده 


 آدم خسته و کلافه ای که نزدیک شصت سالگی شده و نه اعتقاد و نه حوصله ی مشاوره رو نداره،  چطور به مشاوره بفرستیم ؟ 

نه گفتن هم بلد نیست و یاد نمی گیره و نمیشه . 


اگر راهی به ذهنتون میرسه برام بنویسید ببینم میشه این گره ی کور رو باز کرد؟؟ 


 ضمن اینکه دوستتون دارم  

راستی امروز معده ی جدیدم 4 ماهه میشه 


"خواب و خاطره"

دیشب خواب عجیبی می دیدم ، جاده بود و فضا خاکستری و مه آلود ... من کنار جاده ، با بچه ای تو بغلم ایستاده بودم . انگار مهردخت بود. مثل همون وقتا ها یک طرفه بغلش کرده بودم دوتا دستام رو  زیر باسنش،   به هم قفل کرده بودم .

 اونم دستاشو دور گردنم انداخته بود و سرش رو گذاشته بود روی شونه م . دوتا پاهای بلندش از کنار پهلوی راستم آویزون بود و من برای حفظ تعادلم پای راستم رو جلو تر گذاشته بودم و آونگ وار تکون می خوردم .

 نمی دونم به چه امیدی اونجا بودم .. هیچ آدم دیگه ای اون اطراف پیدا نبود ، با این وجود من  گردن می کشیدم ، چشم هام رو تنگ می کردم و با دقت و به دورها،  نگاه میکردم .. کاملا مشخص بود منتظر رسیدن کسی یا چیزی هستم . 

حالت خوابم فضای انیمیشن های Tim Burton(کارگردان انیمیشن هایی مثل عروس مرده و فرانکن وینی )که اصلن هم فضاشونو دوست ندارم  رو تداعی می کرد .." سرد و خاکستری"


مهردخت تو بغلم جابجا شد . با یه حرکت انداختمش بالاتر و گفتم : الان می رسه مامان جون . 


به آنی صدای موتور یه ماشین از دورتر ها به گوشم رسید . از سر خوشحالی مهردخت رو بوسیدم و گفتم : دیدی گفتم عزیززززم . 

ماشین پیدا شد ، خاکستری و مات بود . از شیشه ی جلوی ماشین ، صورت راننده پیدا نبود .

 خم شدم داخلش رو نگاه کردم " نفس بود و می خندید" پیاده شد در عقب رو باز کرد ، مهردخت رو نشوندم پشت و خودم جلو نشستم . ماشین حرکت کرد ..نفس  با سرعت رانندگی می کرد،  هنوز خیلی جلو نرفته بودیم که با یه ماشین از رو به رو تصادف کردیم .

 سرم گیج می رفت چشمامو که باز کردم مهردخت بزرگ شده بود رو همون صندلی عقب داشت طراحی می کرد . موهای شقیقه های نفس سفید شده بود ، هنوز مثل همیشه چشماش می خندید .


 زمان و مکان رو گم کرده بودم .. نمی دونستم تصادف چی بود و کی اون ماجرا تموم شد ؟ چرا با اونهمه شدت تصادف ،  ما همه سالم بودیم ؟ زمان چقدر رفته بود جلو؟ 

جاده از اون حالت خاکستری و مه آلود بیرون اومده بود . .. خورشید نارنجی می تابید و مثل جاده های معمولی یه طرف درخت و یه طرف دره بود. 


به مهردخت گفتم : تو داری میری پیش پدرت؟ 

مهردخت همونطور که سرش تو کارش بود ، خیلی خونسرد جواب داد : نه مامان ، بابام تو اون تصادف مرد . 


با وحشت به رو به روم خیره شدم .. هیچ چیز یادم نمی اومد .


 نفس دستش رو روی دستم گذاشت . انگار اضطرابم رو متوجه شده بود . پیرهنشو آروم زدم بالا .. جای کم رنگ بخیه های جراحی روی تنش بود . پیش خودم فکر کردم "یعنی اون روزای مریضی و جراحی و شیمی درمانی هم گذشته؟؟"


مهردخت کارش رو کنار گذاشت وخودشو کشید   وسط ماشین، بین صندلی من و نفس و با خوشحالی گفت : الان چه ماهی هستیم ؟؟ 


هردومون بهش جواب دادیم اردیبهشششت .مهردخت کف دستاشو به هم کوبید و پر انرژی گفت : "آآخ جووون" من گیج تر بودم و معنی این چیزا رو نمی فهمیدم .صدای زنگ موبایلم بلند شد ، ولی من پیداش نمی کردم دولا شده بودم زیر صندلی رو نگاه می کردم که از خواب پریدم .


 دیدم رو گوشیم میس کال افتاده . نور صفحه گوشیم تو تاریکی چشممو  زد .دستمو  دراز کردم ،  از روی میز توالتم عینکم رو برداشتم ببینم کی بوده نصفه شب بهم زنگ زده .


 از این شماره های خارج از ایران بود نوشته بود سیرالئون . نمیدونم برای شماهم پیش اومده که از کشورهای عجیب غریب به موبایل زنگ می زنن یا نه ؟


 من به همراه اول هم زنگ زدم پرسیدم اینا چیه ؟ گفتن : نمیدونیم . ولی خیلی مثل شما بهمون زنگ میزنن و از این موضوع شکایت میکنن.


 حالا جالبه چون معمولا تک زنگ میزنن ولی حتما این خیلی زنگ خورده که باعث شده من بیدار بشم . تازه من معمولا موقع خواب گوشیمو به حالت پرواز درمیارم که از این زنگای بیخود نخوره و خوابم بهم نریزه،  ولی انگار دیشب یادم رفته بود .


خلاصه نفهمیدم معنی این خواب بی سرو ته چی بود  . ولی یه نشونه ی خیلی جاالب داشت و اونم اردیبهشت بود . 


دیروز تو محل کارم داشتم به همین فکر می کردم که بازم یه اردیبهشت دیگه رسید ولی چقدر متفاوت !! هوا سرده و من خیلی سردم میشه ... تو همین اردیبهشت ماه ِ خوبِ لعنتی بود که از ساختمون قدیمی اداره به برج منتقل شدیم و همین موضوع باعث شد من و نفس ، سرِ راه هم قرار بگیریم .


سعی می کردم دوباره بخوابم ولی هجوم خاطرات این سالها ، دست از سرم برنمیداشت . 

**********

نفس نازنین من ، چه روزگاری بر من و تو گذشت ... شونزده سااال پیش بود ، من جوون و پر انرژی ، از شادیِ رهاییِ ،  از زندگیِ سخت ،  با آرمین ، روی زمین راه که نه،  پرواز می کردم .

. مهردخت رو مثل تیکه جواهری باارزش به تنم می کشیدم و فکر می کردم  باید یک شبه ،  همه ی سالهای سخت رو  جبران کنم . 

انگار مدت ها بود هوایی برای نفس کشیدن نداشتم و حالا حجم هوایی که تو ریه هام وارد میشد قلقلکم میداد .


تو اومدی و دنیای منو رنگی کردی ، وجود عزیزت مرهمِ شفا بخشِ زخم های روحم شد ..

 روزهای سخت نبودن مهردخت ، مریضی سودابه ، مرگ پدرت ، بیکاری و ضربه ی روحی که به من واردشد. اقدام مسخره م برای ازدواج و اون منجلابی که توش گیر کرده بودیم .. 


بزرگ شدن بچه هامون ، اونهمه تلاشی که برای رشته و تحصیل مهردخت کردیم .. از همه بدتر بیماری تو و و از همه بهتر، پس گرفتن سلامتیت .... رستوران داری من .کارکردن بی وقفه م و شکست و نامردی دیدن از شرکاء.. جراحی معده م ...


اوووه ، چرا  زندگی بعضی ها انقدر روتینه و ما در هر لحظه از زندگیمون یه تراژدی تمام و کمال رو بازی میکنیم؟؟ 


چقدر بودنت خوبه ، چقدر بهم وابسته و پیوسته ایم . چقدر وجودت بهم آرامش میده ، چقدر زندگیم با تو شیرین و دوست داشتنیه .چقدر ساعت های کوتاهی که بصورت فیزیکی کنار هم هستیم ،  از یه عمر، روز و شب با کسی دیگه سر کردن ، خوبتر  و باارزش تره . 

مهربونم همیشه سلامت و باعزت باش که دلخوشی من ، داشتن تو و مهردخته . 

****

ببخشید عزیزانم ، خواب دیشب و بدخوابی بعد از اون و یادآوری خاطراتم باعث شد الان این احساساتی که تو وجودم قلنبه شده بود رو اینجا بنویسم و چه کسی بهتر از شماهااا که مونس و سنگ صبور درد و دل های من هستید . 


نمیدونم چرا انقدر شلوغیم و همه ش در حال بدو بدو ؟؟ دلمون برای مامان و بابا تنگ شده بود ولی واقعابرنامه ریزی و رفتن به فشم کار سختی شده .


 با مینا و مهرداد هماهنگ کردیم که بریم پیششون . هر چند بعد از ساعت کار بود و هر چند باید شب برمی گشتیم و هر چند فقط چند ساعت پیششون بودیم ولی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و دلتنگیمون برطرف شد . 


تو راه برگشت فکر می کردم کل زندگی همینه " وقت های کم و کارهای زیاد " و هنرمند کسیه که بتونه از همین وقت کم و با همین کارهای زیاد، زندگی با کیفیت تری برای خودش و عزیزانش تدارک ببینه .. 


درست مثل ما که رفتیم و حظ بردیم از بودنشون . 


دوستتون دارم 



پینوشت: نسرین جان از آقای صیفی پرسیدم گفتند منم آشناهایی که تو استرالیا دارم به وسیله ی خانواده هاشون که تو ایرانند بهم کمک رسوندند ..   من چندین بار از مینا هم پرسیدم هیچ راه بانکی و قانونی نداره متاسفانه ..