دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" نگاه های تلخ"

آخرای شب بود داشتم چند تا پیام تلگرامی که مهناز جون برام فرستاده بود رو چک می کردم .( مهناز از خواننده های خوب و قدیمی وبلاگمه که خیلی سال پیش بنا به دلایلی شماره تلفن همدیگه رو داشتیم .) از روی مطالبی که فرستاده بود ، احساس کردم دلش گرفته و خیلی سرحال نیست .


 قبل از اینکه احوالشو بپرسم تا اگه دوست داره برام درد و دل کنه ، عکس یه پسربچه رو فرستادکه  زیرش نوشته بود  ، پسرم پر کشید . 

بند دلم پاره شد... آخه مهناز ، یه پسر با اختلال اوتیسم داره . 


عکس باز شد و فهمیدم پسر خودش نیست ، اما چه فرقی می کرد ؟ جگر گوشه و پاره ی دل ده ساله ی یه مادر دیگه ،  پر کشیده بود . 

ابراز تاسف و ناراحتی کردم .. نوشت مهربانو جان راحت شد بچه ی طفل معصوم . 


مادر بینواش در بالکن رو  با یعالمه بند و چسب بسته بود ، امرو رفته از سوپر پایین خونه شون برای بچه ش خوراکی بخره ، تو همین فاصله ی کوتاه که اصلا فکر نمی کرده پسرش بتونه در و باز کنه ، این کا رو کرده و ... 


خیلی دلم سوخت ، مسلما" مادری که بچه ای با این مشخصات داره خیلی براش زحمت کشیده و خیلی بهش وابستگی عمیقی داره و عزیز دلش در چند دقیقه ی کوتاه از بین رفته . 

حال مهناز خوش نبود ولی از صمیم قلبش برای  اتفاقی که افتاده بود ، ابراز رضایت میکرد و با عباراتی نظیر ، از نگاه تلخ مردم ، از بی امکاناتی کشورمون برای این بچه ها ، از گرون بودن هزینه ی نگهداری و آموزش این بچه ها می گفت که راحت شده . 


حواسم رفت به سااال های دوووور .. زمانی که مهرداد عزیزمن ، با پوستی مثل برف سفید و موهای فرفری و طلایی به دنیا اومد . بچه ی آخر خونه و با اینهمه زیبایی... 


به یکمی قبل ترش برگشتم ، بیست و سوم آذر ماه سال شصت و یک . 


وقتی فقط نه سال و نیمم بود .. نُه ماه تموم سرمو رو شکم مامانم گذاشته بودم و با چشمای بسته دلم میخواست شکل و شمایل این کوچولوی دوست داشتی رو تصور کنم ..سه چهار ماه اول هیچ خبری نبود .. هر چی مامان می گفت "مهربانو ، مهرداد هنوز خیلی کوچولوعه .. فقط چند سانتی متره و نمیتونی حسش کنی ، گوشم بدهکار نبود" 


وسط نوشتن تمرین های ریاضیم ، خط کشمو نگاه می کردم و با خودم می گفتم ، مگه ممکنه چیزی که بعدا میخواد حداقل اندازه ی من باشه فقط چند سانتی متر باشه الان ؟؟ ولی بالاخره ، نشونه های دیگه هم ظاهر شد .. دستمو که رو برجستگی شکم مامان میذاشتم ، از اون طرف یه ارتباطی برقرار می شد ... و همین شد که من به اون کوچولوی عزیزم وابسته شدم ..


حالا می گفتن به دنیا اومده ولی نمیذاشتن من ببینمش . 


یکی دو روز بعد از تولدش ، با بابا سوار ماشین شدیم تا بریم مهرداد رو بیاریم خونه ی جدیدش . وسط راه بابا ماشین رو نگه داشت برای خودم و خودش بستنی خرید . نشست رو به روم و گفت : مهربانو جون میدونی که من و مامان چقدر رو تو حساب میکنیم .


 بردیا و مینا هنوز خیلی کوچولوعن ، ولی تو نه سال و نیمه هستی و همیشه حواست به من و مامان هست . میخوام الان هم ازت یه قول بگیرم اونم اینه که مامان رو خیلی درک کنی و مواظبش باشی .. مخصوصا که مامان زیاد حالش خوب نیست و خیلی حساس شده . گفتم : چشم بابایی ، من که گفتم هر دوتاشون مال من باشن فقط وقتی مدرسه دارم مامان مواظبشون باشه . 


بابا گفت : میدونم عزیزم ولی یه چیز دیگه هم هست . مهرداد خیلی نازه .. عین یه عروسک کوچولوعه فقط یه مشکلی داره . 

ترسیدم و گفتم : چه مشکلی؟ 

گفت : لب بالاش ، مثل ما نیست . 

با دستش یه خط از زیر بینی کشید تا پایین لب بالاش و گفت اینجاش بریده . 

با ناراحتی گفتم : موقع به دنیا اومدن قیچی کردن ؟؟ 


گفت : نه عزیزم .. این یه نقص مادرزادیه .. بهش میگن " لب شکری" یکمی که بزرگ بشه عملش میکنیم و اون قسمت رو درست میکنن.

 

با تصور یه ذره پارگی لب مهرداد ، رفتم به استقبالش . ولی موضوع یه ذره بریدگی نبود . هم دماغش کج بود ، هم لثه ش  تو همون قسمت بریده بود و هم کامش سوراخ داشت .. ولی اصلا برای من مهم نبود .. انقدر دوسش داشتم و عاشقش بودم که یه دور این طرف لبشو می بوسیدم ، یه دور اون طرفشو .. 


با وجودی که مینا متولد شصت هست و فقط سیزده ماه از مهرداد بزرگتره ولی مهرداد با اومدنش زندگی منو زیر و رو کرد .. همه ی زندگیم شده بود عشق به مهرداد .. مدرسه رو بخاطر دیدنش تحمل میکردم و فقط منتظر بودم زنگ بخوره تا بیام  پیشش..


 اما تا سه ماهگی مهرداد که اولین عملش انجام  و اون شکاف به هر ترتیبی بود بسته شد ، اخلاق مامان به شدت بد شده بود .. مامان محکم و قوی من ، تبدیل به زنی  حساس و عصبی شد .. درسته مدت زمانش کوتاه بود و این خاطرات مربوط به چیزی حدود سی و هفت سال قبله ولی یادم نمیره که تو چند جای عمومی مامانم بچه به بغل ایستاد فریاد زد و با چند نفر دعوا کرد و دست آخرگریه کنان  محیط رو ترک کرد . 


تازه مهرداد کوچولو بود ، زمستون بود و هوا سرد و تو پتوی مخصوصش خوابیده بود و مامان عمدا" گوشه ی پتو رو روی صورتش نگه میداشت . با این وجود  نگاه های زننده و واکنش های عجیب مردم ، آزارش میداد . 


تو مطب دکتر یه خانومه انقدر سرک کشید تا صورت مهرداد رو ببینه از روی صندلی افتاد .. بعد مامانم با یه حالت هیستریک رفته بود مهرداد رو جلوی اون خانومه گرفته بود می گفت : چیه ، بیااا ، ببین .. راحت شدی ؟ خودتو کشتی از بس می خواستی قیافه ی بچه ی منو ببینی " 

هیچوقت یادم نمیره سال 65  یه فیلم بنام " مرد فیل نما " اکران می شد و  یکی از افراد فامیل وقتی دور هم بودیم با یه خنده زشتی گفت : میدونید فیلم مهرداد رو آوردن نمایش میدن . مامان منم از همه جا بی خبر ، می گفت : یعنی چی ؟ چه فیلمی ؟ بعد پسر همون شخص گفت : مرد فیل نما رو میگه دیگه . 


مامانم حالش بد شد و با گریه و قهر از اون خونه رفت .


بگذریم .. نقص مهرداد یه چیز قابل ترمیم و خیلی کوچیک بود و فقط سه ماه طول کشید تا عمل بشه ولی تو همون مدت سیستم زندگی ما بهم خورد. حالا در نظر بگیرید، بچه هایی که با نقص های جدی به دنیا میان .. عزیز پدر و مادر و کل خانواده ن . معصومن ، نازنینند و چقدر زحمت و هزینه بردرند برای خانواده ولی اونا با جون و دل و از روی عشق در کنارش هستند ..


 لطفا " به رفتارهای خودتون و افراد نزدیکتون دقیق باشید نکنه خدای نکرده با یه نگاه نابجا ، یا حرکت نادرست دلی از این عزیزان بشکنه . ما که نمیتونیم باری از دوششون برداریم حداقل مایه ی عذاب و ناراحتیشون نباشیم . خانواده ای که توش به دنیا میایم ، چهره و استایلمون ، و خیلی چیزای دیگه دست خودمون نیست . 


پس نه اونی که از این بابت ها خیلی عالیه زحمتی براش کشیده که شایسته ی تقدیر باشه ، نه اونی که اصلا خوب نیست قصوری کرده که لایق سرزنش باشه . 


من خیلی وقت ها تو اماکن عمومی مثل رستوران ، سینما و جاهای دیگه میبینم کسی با نقص مادرزاد حضور داره و افراد  بزرگسال خانواده های دیگه خیلی دربرخورد طبیعی رفتار می کنند ولی بچه هاشون درگوش هم پچ پچ می کنند ، با دست نشون میدن یا دارن رد میشن ولی هنوز کله و نگاهشون دنبال اون شخصه که عادی نیست .


 این مشخصه که پدر و مادر رفتار درست رو می دونند ولی تو آموزش بچه ها کوتاهی کردن . 


با هر روشی که بلدیم و قلق بچه هامونو می دونیم بهشون تو خلوت خودمون با شکل ، داستان و چیزای دیگه توضیح بدیم که گاهی برای افراد دیگه یا از بدو تولد یا به مرور و براثر حوادث اتفاق هایی میفته که ظاهرشون رو از حالت طبیعی خارج میکنه و بزرگترین اشتباه این هست که ما رفتارمون با اونا متفاوت  باشه ، چه زیادی مهربون باشیم تا جایی که حس ترحم دیدن بهشون دست بده چه انقدر خشن و نامناسب رفتار کنیم که آزرده و دل شکسته بشن . 


نمیدونم تو کشورهای دیگه ، رسانه ها یا مدرسه آموزشی برای این موضوع دارند یا اونا هم صرفا " درخانواده این چیزها رو یاد می گیرن ولی تو کشور خودمون که عجالتا" باید رو آموزش خانواده حساب کنیم . 


چه بچه هامون ، چه بچه های خواهر و برادرامون رو تعلیم بدیم تا همگی با هر شرایطی که داریم راحت تر کنار هم زندگی کنیم .

 مثلا خود من نمیدونم پسر برادرم این چیزا رو میدونه یا نه .. در اولین فرصت باید بفهمم 


دوستتون دارم . 



نظرات 54 + ارسال نظر
مجید دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 02:58 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

برایت در این روزهای بهاری، یک دنیا آرامش و یک دنیا تندرستــــــــــی از خدای بزرگ خواستارم [لبخند][گل]

عیدی ما چی شد؟

کارت به کارت هم قبول میکنم

ممنون مجید جان

من فعلا عزا دار امام راحل هستم عیدی نمیدم

مجید دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 08:48 ق.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام بانوجان

صبح ات سرشاراز عشق و امید
طعم لحظه هایت عسل
لبخندهایت همیشگی و زنـدگیت پـراز سلامتی و زیبایی و آرامـش

عیدت پیشاپیش مبارک باشه عباداتت قبول حق
عیدی ما یادت نشه


تو که اصلا خسیس نیستی می شناسمت

سلام وفادار عزیز
برای تو هم مبارک و قبول باشه دوست من

مجید یکشنبه 12 خرداد 1398 ساعت 09:13 ق.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

ای دلارام ترین غنچه ی گلزار ، سلام
ای طلوع نفس صبح چمنزار ، سلام

ای فرحبخش ترین رایحه ی عاطفه ها
مژده ی پرتو خورشید پدیدار ، سلام
[لبخند][گل]

خوبی خوشی؟

سلام وفادار عزیز حالت چطوره؟
من که با این کامنت قشنگت حالم خوب خوبه

مجید سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 01:47 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام مجدد مهربانو جان

درسات تموم شد ؟؟
زود باش تمومش کن دیگه ماه رمضون تموم شد


ضمنا مطلب وبلاگم تازه هست
هنوز بیات نشده که جدید بنویسم

سلام مجید شیطووون
نه والا خیلی زیااااده
باشه آقای شاطر .. ننویس

مهرگل یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 01:59 ب.ظ

مهربانوی عزیزم سلام
والا اطراف من متاسفانه پر از بزرگترهایی هستش که خودشون مسخره میکنن چه برسه به کوچیکترها.
حالا نه بچه های با اختلال یا مشکلات ظاهری و اینا بلکه مثلا یکی خوش تیپ نیس یا زیادی چاقه یا زیادی لاغره یا خیلی آواز میخونه و مدام سرش رو تکون میده یا مثلا خیلی خانم با سلیقه ای تو خانه داری نیس و و و و ...
برا همین کلا از مسخره کردن بدم میاد دلیلش برام مهم نیست
مرسی هستی مهربانو
اگه این پستات رو یه نفر هم تاثیر مثبت بذاره به نظرم تو حجتت رو به این دنیا تموم کردی آبجی قشنگم ( ببخش آبجی خطابت کردم پرروییه آخه خیلی دوست دارم)

عززیزم چه حرفیه ؟ نهایت لطفته که منو خواهرت بدونی
متاسفم چون این اخلاق بد هم متاسفانه بین همه شیوع داره .. هست فقط شدت و ضعف داره
مهرگل جان خیلی ممنونم از انرژی که بهم میدی

مجید پنج‌شنبه 2 خرداد 1398 ساعت 01:21 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

میگن پنجره دل آدمهای مهربون
رو بخدا باز میشه
از اون پنجره یاد ما هم باش
الهی بهتر از اون چیزی که
در ذهنتون هست خدا نصیبتون کنه...

سلام مهربانوی عزیز
درس هات تموم شد بگو خودم بیام خواستگاریت
مهرت به دلم رفته بیرونم نمیاد
بشرطی که خرجی منو بدی


سلام ، نمیری مجید ..
خدا برای تو هم بهترین ها رو رقم بزنه

مجید یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 12:31 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

عشق اتفاق نیست

که با آمدن و رفتن ها

از چشم بیافتد

عشق تویی

وجودت که عشق باشد

می بخشی تمامِ مهربانیت را
[گل][گل]
سلام ودرود روزت بخیر
الهی وصل به سرچشمه عشق ازلی باشی وشاد ومهربان[لبخند][قلب]
18 ساله ات تموم شد بگو واست خواستگار بیارم

سلام و صد درود به مجید با وفااا
قصد ادامه تحصیل دارم

مجید شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 08:31 ق.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

سلام
صبح اول هفته ات بخیر و شادی مهربانوی عزیز خوشگل و ناز 18 ساله

لحظه ای در گذر از خاطره ها
ناخود آگاه دلم یاد تو کرد

خنده آمد به لبم شاد شدم
گویی از قید غم آزاد شدم

هر کجا هستی دوست،
دست حق همراهت

سلام مجید جااان برای تو هم باخیر و برکت باشه .
مرررسی .. به زودی 18 سالمم تموم میشه

شعر قشنگت امروزمو ساااخت

مجید چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 09:03 ق.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

خواهان آنم که ضربان قلبت به لبخندهای مکرر تکرار شود
و هر آنچه به دل آرزو دارید بی بهانه ای از آن شما باشد
[گل][گل]
سلام بر دوست خوبم بانو جان [لبخند]
عباداتت قبول درگاه احدیت[گل]

فقط یادت باشه وفادارم میام احوالتو می پرسم
داریم نداریم یه مهربانوی پیرو فرتوت بیشتر نداریم

سلام وفادار جااان .
طاعات تو هم قبووول
پیر و فرتوت هم خوددددتی . من تازه امسال میرم تو 18

مجید سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 03:13 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

دعایت میکنم من در میان ربنای سبز دستانم
دعایم کن سر سجاده سبزت
میان بغض چشمانت
گمانم هم دعای من بگیرد هم دعامنی تو، دعایم کن.
[گل][گل]

عاقبت بخیر باشی مجید جان

خان دایی دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 04:29 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

امیدوارم روزی برسه که یه نفر از ما تپلا هم حمایت کنه

دایی جان اتفاقا من خودم یه تپل بودم که تقریبا پنج ماهه به جرگه ی لاغر ها پیوستم ...دقیقا این مشکل رو حس میکنم و میدونم معنی نگاه های تلخ به تپلا رو میدونم

طیبه دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 04:14 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

سلام عزیزم
من هنوز کامنت های وبم رو جواب ندادم اما خوندم
مهربانو جان مطنئنم قبلا وبت اومدم و خیلی از خاطرات اون ده سال رو هم خوندم .
اما الان یه چیزی بگم فعلا و برم و دوباره میام و مفصل حرف می زنم
پسر من نیکان هم با مشکل شکاف کام به دنیا اومد.البته شکاف لب نداشت یعنی لب شکری نبود اما همون شکاف کام خیلی خیلی سخت بود.مخصوصا تو غذا خوردن.هر چی که به زحمت بهش می دادیم می خورد بعدا از دماغش بالا می آورد.چون سوراخ سقف نرم کامش باعث شده بود راه بینی و دهانش از داخل یکی بود .
گذشت اون روزهای سخت و به هرحال بچه بزرگ شد.یک سالگی جراحی شد و سوراخ ترمیم شد و چندماه بعد از جراحی بچه در حالی که هنوز نمی تونست غذا بخوره معلوم شد بابای نیکان تومور روده ی بزرگ داره.اون هم گذشت ...پرتو درمانی ، شیمی درمانی جراحی و...بالاخره گذشت و تموم شد
اما بیماری من که بعد از اون اتفاق افتاد و در سال ۹۳ اسمش هست پمفیگوس وولگاریس .حالا میام و میگم چرا نمی تونم غذا بخورم.طولانیه
امیدوارم تو هم هرچه زودتر کاملا خوب بشی و عوارض جراحی هم از وجودت بره و زندگی نرمال و زیبا با دختر زیباترت رو داشته باشی و از قشنکی های زندگی بنویسی.
خیلی خوشحالم کردی برام کامنت گذاشتی.سپاسگزارم مهربانوجان.

سلام تی تی جانم .
عززیزم چقدر جالب ندیده بودم فقط شکاف کام باشه . ارره میدونم چقدر سخت بوده مهرداد هم همینطور بود .
چند وقت پیش تو یه کانال تلگرامی که مخصوص بچه های لب شکری ایران بود دیدم شیشه های مخصوص تغذیه براشون اومده و اموزش استفاده ش رو هم گذاشته بودن به مامان گفتم بمیرم برات 36-37 سال قبل این چیزا نبود و تو چقدر سختی کشیدی .
ای دادما هم فهمیدیم نفس هم ، تیر ماه 96 مبتلا به سرطان روده بزرگ شده . خدا رو شکر که اون هم درمان شد .
تی تی جون بیماریت چه اسم باکلاسی داره .. نمیدونم چیه گوگل میکنم درموردش می خونم عزیزم . امیدوارم با عشق به نیکان عزیز و همسر گلت همه ی سختی ها رو پشت سر بذارید و کانون زندگیتون پر عشق و گرم باشه . خواهش میکنم گلم منم از تو ممنونم دوست جدید و عزیزم

راتا دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 04:03 ب.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

سلام چقد قشنگ نوشتین، واقعا درک میکنم چقد اون خونوادا تحت فشاره، یکی از نزدیکان من متاسفانه ازمایش غربالگری 18 هفته رو نداده بود و یهو ما فهمیدیم NT بچه توی سونو 12هفته بالا بوده و احتمال داره بچه مبتلا به سندروم داون باشه،کل بارداری ایشون با استرس و نگرانی گذشت واسه ما وخودشون، اما خداروشکر یه ماه پیش بچه با سلامتی کامل به دنیا اومد هممون نفس راحت کشیدیم ،،،درست میگید واقعا یه اموزش جدی باید هم واسه بچه ها داشته باشیم و گاها واسه یکسری از بزرگترا ک وقتی ازکنار این بچه ها رد میشن شروع میکنن دلسوزی کردن یا خداروشکر کردن واسه سلامتی خودشون و بچه هاشون

سلام راتا جان ممنونم عزیزم
واای چه حاالی بودن .. من اصلا جرات همچین ریسکی رو ندارم .
خدا رو شکر بچه سالمه . امیدوارم در سالهای آینده به این درک برسیم و آموزش رو نهادینه کنیم و از این نظر فرهنگمون رو ارتقا بدیم

ونوس شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 11:50 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

ای جان چه ناز بوده مهرداد
بنظرم خیلی حرفه ای عمل شده بوده خداروشکر. تو عکس که اینطوره

عززیزم .. اره فرفری طلایی ، سفید برفی من بود
بهترین جراح اون زمان دکتر خطیر عملش کرد ونوس جان .. بماند که تا امروز 18 تا جراحی درمانی و زیبایی برای همین موضوع داشته .. طفلک کوچولو که بود هر وقت می رفت زیر بیهوشی ، مامانم فشارش می افتاد

Amir شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 10:52 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com

سلام
اینکه من کامنت ها رو تایید نکردم و جواب ها رو تو وب دوستان دادم باعث سوئ تفاهم نشه ؛ دوست داشتم یه مدت فقط خودم بخونمشون

بزرگوارید شما

سلام نه امیر جان راحت باش . فکر کردم دیگه نمینویسی خوشحال شدم که برگشتی

عسل شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 11:59 ق.ظ

سلام مهربانوی گل گلاب
چه بچه نازی خدا حفظشون کنه براتون عزیزم

سلام عسل جان عزیزم .
قربونت برم خدا عزیانت رو حفظ کنه .. فکر کن داره مهاجرت میکنه و من چقدر دلم براش تنگ میشه

جیران شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 09:06 ق.ظ

گذشته از اون، آموزش پرورش یک عینک خیلی خاص در اختیارش فرار داده که شبیه وسایل فیلمهای علمی تخیلیه و تا حد زیادی بهش توانایی دیدن میده و یک جور لپتاپ عجیب غریب که البته اینا رو کمک معلم بهش کمک می کنه راه بندازه. این وسایل رو به دخترک قرض دادند و وآخر سال تحصیلی باید تحویل بده تا سال بعد!!! ولی فکر کن وقتی کنار دست تو یک آدم نابینا، ناشنوا، کم توان ذهنی، اونی که ما بهش تو ایران راحت میگیم دیوونه، نشسته دوازده سال، خب تو، توی نوعی عادت می کنی اونم با تو برابره. مسخره کردن نداره

دقیقا با این روش ، عجیب و متفاوت بودن اون آدم کم توان ، برای بچه های عادی از بین میره و یاد می گیرن که اون هم مثل خودشونه و حق تحصیل و رفت و امد تو اجتماع رو داره فقط به روشی متفاوت

جیران شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 09:01 ق.ظ

سلام مهربانو جانم حالت خوبه؟
ببین من خودم امسال یک شاگرد کم بینا در کلاسم دارم. نه تنها مدرسه خاصی برای این افراد وجود ندارد، که این دختر که در شش سالگی بر اثر یک بیماری بیناییش رو از دست داده و ما رو فقط در حد سایه می بینه، یک کمک معلم دارد که در تمام ساعات کنارشه. یعنی به جز من، یک کمک معلم هم تو کلاس هست. یک نفر هم هست در آموزش پرورش یک مسئول دانش آموزان نابینا است و هر از گاهی میاد سر میزنه و جلسه می گذارد با ما تا مطمئن شه مشکلی نداریم

سلام عزیز دلم .. ممنونم مگه میشه با وجود دوستای خوبی مثل شما خوب نباشم ؟؟
واای چقدر جاالب ، اصلا این یه مورد رو فکر نمیکردم .. عاالیه هزار آفرین به این سیستم آموزشی عاالی .. کیف کردم جیران جون .
چقدر دلم برای همه ی ما ایرانی ها میسوزه واقعا
ممنونم نوشتی

کیهان شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 08:18 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

ای جانم مهر داد
ماشالا چه خوشتیپه .مطمینم حالا بسیار ها خوشتیپتره.
خداوند برای ما ها حفظش کند.امین

ممنون کیهان جان .خدا عزیزانت رو نگهدار باشه
بله الان یه آقای خیلی خوشتیپ و خوش چهره ست . به عقیده ی من و خیلی از دوستان و فامیل تو ما چهارتا از همه بهتره

سینا شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 07:41 ق.ظ

مهربانو جان عکس مهرداد کیفیتش پایینه و جای جراحی مشخص نیست. در هر صورت خدا رو شکر که مشکلش کاملاً رفع شده.

وبلاگ ویولت من رو با دنیای افراد به اصطلاح معلول -شاید بهتر باشه بگیم استثنایی یا خاص- آشنا کرد و الان هم از مطالب صفحه "پسرک" در فیس بوک استفاده می کنم که توسط پدر یک پسر اوتیستیک اداره میشه.

آخی آررره ، از روی عکسش عکس گرفتم .. عکس هم که خیلی قدیمیه . ولی ببین چه بچه ی نازی بوده و اون آدم کم شعور با " مرد فیل نما" مقایسه ش می کرد .

بله ویولت دوست مشترک و قوی ما بود که هنوز هم با وجود شدت بیماریش از خیلی از آدمای معمولی بهتر زندگی میکنه .

رها شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 12:21 ق.ظ

مرسی از مطلب خوبت ، کاش همه یاد بگیرن که نیازی نیست نسبت به همه نظر بدن ، دل بسوزونن و... فقط عادی باشن وبزارن بقیه با توجه به مشکلاتشون به زندگیشون برسن
حرف زیاده وتوان نوشتن کم
از خوندنت لذت میبرم در پناه خدا شاد باشی وسلامت

خواهش می کنم رها جون ممنون که همراهیم میکنید . دقیییقا درست میگی .. نمیدونم چرا به ماانگار وحی شده باید همه رو راهنمایی کنیم
منم از بودن و حضورت خیلی خوشحالم عزیزم . همچنین

جیران جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت 04:09 ق.ظ

مهربانو جانم خوبی؟
من در ونکوور کانادا در مقطع راهنمایی درس میدم. با بسیاری از سنن و ارزشهای فرهنگی کاناداییها مخالفم ولی این یکی واقعا تحسینه: اینکه بچه ها از پیش دبستانی تا کلاس دوازدهم همه سر یک میز و نیمکت می نشینند. مدرسه جداگانه و خاصی دانش آموزانی با مشکلات جسمی، روانی، عقلی، گفتاری وجود ندارد. به عبارت ساده تر دانش آموزان عقب افتاده هم با بقیه هم کلاسند فقط کمک معلم دارند. به این ترتیب همه به عنوان یک عضو جامعه شناخته میشن. از بچگی به وجود همه جور آدم عادت می کنند و دیگه کسی کس دیگرو مسخره نمی کنه. عموما البته.
قربانت
جیران

ممنون جیران نازنین .
چقدر جااالب . یعنی هیچ مدرسه ای تحت عنوان استثنایی ها ندارن؟ (برای نابینا ها چی )؟
چه سیستم خوبی و چقدر در جهت رشد اجتماعی و اعتماد به نفس بچه ها موثره .خیلی خیلی ممنونتم که برامون نوشتی .

سحرجدید جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت 01:41 ق.ظ http://www.kamandmaman.com

مهربانو جان‌من‌با یه خیریه پسر بچه های ناتوان و کم توان ذهنی و بی سرپرست کار میکنم ....گاهی که کمند رو با خودم میبرم‌اونجا اینقدر عادی و خوب باهم برخورد میکنن .....به بزرگترهاشون میگه عمو ...و با کوچکترهاشونم‌مثل دوست بادکنک بازی ....و به قول خودش دنبال بازی میکنن ....

چقدر عاالی سحر جان خسته نباشی و خدا قوت . محشره .. ببین بچه ها چه روح بزرگ و بی ریایی دارند اگر بزرگترها کمکشون کنند و درست و بجا اموزش بده حتی بصورت غیر مستقیم

نیلوفر طلایی جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت 12:54 ق.ظ

مرسی لطف دارین تصور من هم از شما طلاییه..راستش اول خواستم بذارم نیلوفرابی ولی گفتم این اسم هم معروفه وخیلیای دیگه ممکنه بازم با این اسم کامنت بذارن..فکر کردم دیدم یه اسمی انتخاب کنم که هماهنگ با ظاهرم باشهخب...... اخه میدونید...... من از بچگی تا الان موهام و ابروهام طلاییه..البته بچه بودم زرد بودماصلا ابروهامم معلوم نبود اون موقع یادمه دوتا از بچه ها باخودشون میگفتن نگاه کن این ابرو نداره اصلا الان غلیظ تر شدن و طلایی شدن فقط به خاطر همین گذاشتم اخه چیز دیگه به ذهنم نمیومد اگه ازاینده خبر داشتم ومیدونستم هیچکس با اسم نیلوفر ابی براتون کامنت نمیذاره همونو میذاشتم

عزززیزم لطف داری . اتفاقا یه دوستی داشتیم " نیلوفر آبی" خانم مهندس شیمی بود .. خیلی وقته ازش خبر ندارم کاش بیاد دلم براش تنگه
ای جااانم چقدر شما ناازی . خدا حفظت کنه نیلوفر طلاییم .

مینو پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 05:15 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

من این درد را با همه وجود لمس میکنم مهربانو جان.گاهی مردم خیلی بی رحم میشن.

جااانم مینو جان میفهممت ،خیلی متاسفم

مهناز پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام عزیزم داستان در مورد دو تا دختره که با ی عقب مانده برخورد بدی دارن و تاثیرش در بزرگسالی شون، بیشتر توضیح بدم داستان قشنگیشو از دست میده

سلام مهناز جانم
عاالی بود ممنونتم .راست میگی بیشتر از این لطفش کم میشه

رویا پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 04:28 ب.ظ http://dreamaway.blogsky.com/

چه خوب گفتی...

ملیکا پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 04:15 ب.ظ

سلام مهربانو جان، خواهر همسرم که ١٦ سال پیش به کانادا مهاجرت کردن مى گفت وقتى پسرم با همکلاسى خودش در همون سالهاى اول ورودمون، تو مدرسه به یه دانش آموز ویلچرى که توان زیادى نداشته، خندیدن، مسئولین مدرسه از اینها اجازه خواسته بودن که روز بعد این بچه هارو براى ساعتى روى ویلچر ببندن تا شرایط اون بچه رو درک کنن، مى گفت به قدرى این کار مؤثر بوده که پسرم بهم گفت که هم از رفتارم ناراحت و خجالت زده ام و هم این که من فقط چند ساعت رو ویلچر بودم و انقدر سخت گذشت!اون بچه چطور باید تحمل کنه و مى گفت که حس همدردى و درکش نسبت به این مسائل بسیار قوى شده...!

آفرین به این مسئولین .درست و به موقع واکنش نشون دادن .خدا رو شکر که اینهمه موثر بوده

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 03:26 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا بچه حتی اگه مشکلی داشته باشه عزیز دل پدر و مادرشه خداروشکر که ما از این نظر مشکلی نداریم
اما اون‌ جریان مرد فیل نما واقعا وحشتناک بوده
راستی قلقل بچه‌ها چیه که باید داشته باشیم؟!

سلام خوش اومدین
هزار بار شکر .بله واقعا وحشتناک بود
ماشالله به این دققققت
اصلاحش کردم

نیلوفر پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 12:07 ب.ظ

ببخشید اصلا وقت نکردم بقیه ی کامنتا رو بخونم..الان بین کامنتا دیدم ظاهرا یه خانمی هم اسمم هستن که ۱۹اردیبهشت براتون کامنت گذاشتن..خواستم بگم من ایشون نیستم اشتباه نشهبه خاطر اینکه اشتباه نشه ازین به بعد اگه اجازه بدین با اسم نیلوفر طلایی براتون کامنت بذارم

عزیزمی نیلوفر جان اتفاقا داشتم به همین موضوع فکر می کردم . تو که نیلوفر طلایی باشی دوست جوان منی و از همین ایران برام کامنت میذاری . اون یکی نیلوفر جانم از خارج از ایران کامنت میذاره .
خوب این پسوند کاملا تعیین کننده میشه و عاالیه هرچند که همه ی شما عزیزان یه پسوند طلایی تو ذهن من دارید

مجید پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 08:15 ق.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

لبانت با لبخند
کلامت آراسته به مهربانی
نگاهت به محبت و زندگی به کامت باشد
سلام مهربانوی عزیز
روزهایت بخیر و شادی[لبخند][قلب]

طولانی بود همون سه خط اول رو خوندم
بقیه اش رو بعد میخونم

ممنون مجید عزیز برای تو هم همین باشه
باشه دوست من ، سر فرصت خوندن خیلی بهتر از هول هولکیشه

نسرین پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 02:01 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

یادمون باشه اول ما بعنوان والدین موظفیم به بچه هامون یاد بدیم و بعد از مدرسه و اجتماع انتظار داشته باشیم.
من با پسرم در همه موردی همیشه حرف زدم و میزنم. هیچوقت کاری نداشتم تو مدرسه بجز درس کتابی چیا بهش یاد میدن.
اما وقتی میگم تو مدرسه بخاطر اینه که با تعداد زیاد بچه ها، مسلماً موقعیت بهتریه برای تمرین کردن آموزش دیدن ها.
و معلم و ناظم و مدیر مدرسه باید مرتب یادآوری کنند که بغل دستیتو یعنوان دوست نگاه کن یا یه انسان دیگه،
بهش خیره نشو، این کارت درست نیست.
وقتی هم میان خونه تعریف میکنن باید بهشون نشون بدیم موضوع را بپذیرند و از کنارش رد شن.

درست میگی عزیزم . امیدوارم خانواده ها در امر آموزش کوشا باشند با فرض اینکه یه بچه خانواده درست و درمونی نداره باید بشه رو آموزش های مدارس هم حساب کنیم تا اون بچه ای که از همچین خانواده ای میاد هم بتونه مطالب اجتماهی و رفتارهای درست رو اموزش ببینه

نیلوفر پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1398 ساعت 12:10 ق.ظ

مهربانو جان این موضوعی که بهش اشاره کردی خیلی گسترده تر از موضوع بیماری و نقص عضو و تفاوتهای ظاهریه.اساسا ما فرهنگ قبول کردن تفاوتها رو نداریم حالا به هر شکلی.کلا تحقیر شدن و تحقیر کردن جزو عادات و فرهنگ ما شده و هر روز نمونه های مختلفی از اون رو دوروبرمون میبینیم.نگاه تحقیر آمیز ساکنین پایتخت به شهرستانی ها،شمال شهریه به جنوب شهریها،دیندارها به بی دینها و بالعکس،....اینکه از کشورهای دیگه سوال کردی-اینجا افراد بامعلولیتهای جسمی مثلا شخص روی ویلچر خیلی راحت میاد بار و هیچکس هم توجهی نمیکنه یا شخص ترنسکشوال یا هموسکشوال هست و معلم مدرسه میشه و خیلی عادیه.

دقیقا درست میگی نیلوفر جان . اتفاقا پست آخر نسرین جون در ارتباط با نوع نگرش و برخورد ما با افرادی که گرایش های جنسی مختلف دارنده .
کاملا کامنتت مطابق با واقعیته .. ما به شهرستانی ها ، به لهجه های مختلف ، به پایین شهری ها ، به ادیان مختلف و ... نگاهی متفاوت داریم و همه ش از فرهنگ نادرستمونه .
خیلی باید تمرین کنیم ..خییییلی
آدرس پست نسرین جون :
http://yakroozeno.blogsky.com/1398/02/18/post-927/%D8%B4%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D8%A7%D8%AF-

ترمه چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام
من از خواننده های خاموش نه چندان قدیمی شما هستم.

چون موضوع بسیار مهم و حساسی را عنوان کردید، خواستم به پدر مادرها یا عمو و عمه و خاله و دایی ها پیشنهاد کنم برای آموزش و تفهیم این مطلب این دو کتاب رو برای بچه ها بخونند:
یکی برای همه همه برای یکی از انتشارات مبتکران
یک چیز دیگر از انتشارات مبتکران
بسیار در شناخت و همدلی بچه ها در مواجهه با این مسائل موثر هست

سلام ترمه جان خوشحالم در جمع ما هستی و ممنونم کامنت گذاشتی .
چقدر هم عااالی . من عنوان کتاب هایی که گفتی رو تکرار میکنم ، چه خوبه اولین هدیه ای که به بچه های دور و برمون میدیم این دوتا کتاب باشه

1- یکی برای همه ، همه برای یکی
2- یک چیز دیگر
هر دو از انتشارات مبتکران

آوا چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام مهربانو جانم

چقدر دلم گرفت از اون حرفی که پسر فامیلتون به مامانت زده بود!!!! واقعا چطور دلشون اومده و چرا کسی بهش تذکر نداده که مواظب رفتارش باشه...مامانت حق داشتن که با دلخوری اونجا رو ترک کنن...خدارو شکر که توی مدت کوتاه مشکل مهرداد جان حل شد..

سلام آوا جان . والا پدر کم شعورش موضوع رو شروع کرد و پسرش توضیحات تکمیلی داد ، درواقع اگر نمی گفت هم مامان من بیخیال نمیشد و سر از ماجرا در می اورد .
درکش میکنم که دیگه نمی تونست اونجا رو تحمل کنه .. خیلی دلش شکسته بود .
آره وااقعا زود حل شد برای همین همیشه دلم پیش کسانی که مشکلشون حل نمیشه مونده و واکنش های زشت مردم

ُساناز چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 08:12 ب.ظ

مهربانوی نازنینم سلام
اتفاقا شبکه نسیم هر شب از ساعت 7 تا قبل افطار برنامه ای درباره معلولین عزیز و پرورش توانمندی های آنها و موفقیت ایشان دارد. این دو شب اول ماه رمضان که من دیدم عالی بود. پیشنهاد می کنم حتما تماشا کنید.

سلام ساناز جانم
چه جالب ممنون که اطلاع دادی . حتما در زمینه ی فرهنگ سازی موثره .

سمیه چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 07:45 ب.ظ

فیلم wonder یا اعجوبه رو در این زمینه توصیه می کنم ببینید

ممنون از پیشنهادت سمیه جان فیلم فوق العاده اییه

تیلوتیلو چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 01:30 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

نمیدونم حساس شدم.. دل نازک شدم .. چی شدم
اونقدر گریه کردم که به هق هق افتادم
خدا به همه سلامتی بده
این کوچولوهای دوست داشتنی چقدر معصوم و بیگناهن و گاهی چقدر رنج میبرن
هیچی نمیتونم بگم... جز اینکه یادم میماند که حتما برای مغزبادوم که تو سن حساس هست توضیحات لازم را بدم ... هرچند مطمئن هستم که مامانش این را بهش آموزش داده

ای جاان تیلوی خوشحال و پر انرژی من
فکر کنم حجم دلتنگی برای دل کوچولو و حساست ، زیاد بوده عزیزم .
الهی آمییین . خیلی گناه دارن فرشته های بی گناه .
انشالله مغز بادوم سلامت باشه .

نازلی چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 01:26 ب.ظ

چه پست خوبی بود
حی تصور برای یکروز هم جای پدر و مادر این بچه ها بودن سخت و دردآور هست .
انشااله خدا هیچکس با بچه اش محک نزنه
مهربانو جان در چه زمینه ای در ایران آموزش دیدیم که این دومی باشه ؟
سیستمی که آموزشش در سالهای رشد شخصیتی و شکل گیری هر فرد بیشتر مبتنی بر ترس از آتش جهنم و پای راستت اول بگذاری یا پای چپت هست دیگه فرصت نمیکنه در این زمینه ها آموزش بده !
من تجربه دردناکی از این مساله دارم چون یکی ازدوستانم با این مساله بشدت درگیر بود . بعد زا به دنیا اومدن بچه اش و تشخیص مشکل همسرش نتونست بپذیره و رفت . دوستم علیرغم اینکه خیلیها بخاطر شرایط سخت زندگی خودش پیشنهاد دادند که از مراکز نگهداری کمک بگیره اما نپذیرفت .درسته که شبانه روز تلاش میکنه برای پسرش اما هنوز نتونسته بپذیره اونقدر این مساله و فشارهای زندگی روی اون اثرگذار بود که روزی 6 قرص اعصاب میخوره و گاهی حتی خودش هم کنترلش از دست میده.
بچه که بودیم پسر همسایه ای داشتیم که بینهایت شیطون بود . اصلا بطرز وحشتناکی همه از دستش عاصی بودند و حتی گاهی در جمع بچه ها میشنیدیم که سهراب جنی شده ( شنیده بچه ها از بزرگترهاشون ) اون زمان اسم بیش فعالی و اوتیسم به گوش کسی نخورده بود . یادمه سهراب از تمام مهمانی ها و مجالس رفتن محروم بود و حتی مادرش به چشم یک معضل و بلای آسمانی بهش نگاه میکرد
در اینستاگرام پیجی دنبال میکنم که یک خانم بسیار زیبا و عالی با این مساله دخترش ( که علاوه بر اوتیسم ، سندرومی داره که بشدت روی چهره معصومش اثر گذاشته ) برخورد میکنه . عکسهاش میگذاره و لحظات زیبایی برای دخترش خلق میکنه
من هربار پیجش میبینم با لذت دنبال میکنم
یا پیج خانم لادن طباطبایی که اطلاع رسانی خوبی در اینمورد داره
هرمادر یا پدری که فرزندش با مشکل روبرو هست نصف ترسها و استرس و دلخوری که میبره از واکنش بقیه ست کاش همه تلاش کنیم نه نگاهمون رنگ ترحم داشته باشه نه رنگ کنجکاوی
تا حداقل رنجی به رنج ها اضافه نکنیم

قربونت عزیزم . درست میگی .. ما از نظر اینکه همیشه اصل رو رها کردیم و فقط به فرعیات توجه داریم ، سرآمد همه ی کشورهای دنیاییم . ممنون که تجربیاتت رو نوشتی .
لادن خیلی کار درستی کرد که دخترش رو برد تا با یه سیستم آموزشی درست و درمون اشنایی پیدا کنه .

الی چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 12:36 ب.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

بخشی ازین موارد به سیستم آموزشی مون هم بر میگرده
این موارد هم در خانواده هم در مدارس باید آموزش بدن که نمیدن

****حداقل من ندیدم آموزش بدن

که نمیدن .. ما هم ندیدیم الی جان

نسرین چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 12:26 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

فقط بدون عشق خودمی

جاان دلمی

نسرین چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 12:25 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

من جواب آخرین کامنتم تو پست قبلیتو نمیدم چون می خوام نمره ات بیست باشه

کلی فکر کردم تا منظورتو گرفتم
مرررسی 20

کیهان چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 11:59 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر شما
و سپاس از اینکه هستید.


درود کیهان عزیز و ممنون

سیمین چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 11:38 ق.ظ

ممنون مهربانو جان
سعی می کنم منم در قالب داستان به بچه هام بگم

عزیزمی سیمین جان ممنون که همراهی

ونوس چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 09:48 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

وای چه حادثه دلخراشی... بچه هرطور باشه برای پدر مادر عزیزه؛مامانت طفلکی چقدر اذیت شده؛کاش تو اون موقع بزرگتر بودی توجیهش میکردی که حساس نباشن؛خداروشکر که مشکل حل شد... نکته آموزشی هم مثل همیشه عالی

آره متاسفانه
همیشه همینو میگه .. میگه اون موقع حساس بودم و اگر مثل الان بزرگ بودی آرومم می کردی خیلی از مشکلاتی که داشتم حل میشد .
عزیزمی نازنین

مهناز چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 01:42 ق.ظ

مهربانو جان یاد ی داستان از آلیس مونرو افتادم... از کتاب خوشبختی در راه است

داستان رو نخوندم مهناز جون کاش یه کوچولو در موردش خلاصه می نوشتی

شارمین چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 12:50 ق.ظ http://behappy.blog.ir

سلام مهربانو جان.
با پست قبلت و مخصوصا با کامنت آبی یادم افتاد که منم چقدر موارد این جوری بین دانشجوهام و همکلاسهای دانشگاهم دیدم. مخصوصا این که دلشون می خواد بدونن مجردم یا متاهل و چرا ازدواج نکردم و از مجردیم راضی ام یا نه! حتی با این که حلقه دست میکردم که ازاینجور سوالها فرار کنم بازم محض احتیاط می پرسیدن!

در مورد این پستت هم خیلی اتفاقها دیدم. ولی دوست دارم اونی رو بنویسم که خیلی قشنگ بود و ازش لذت بردم.
یه بار تو یکی از ادارات دولتی تو اتاق یکی از آشناها که یه آقای فوق العاده باکلاس بود نشسته بودم حرف می زدیم که یه مادری با بچه عقب مونده ش اومد تو یه سوالی بپرسه. تا اومد تو بچه خودشو پرت کرد روی یه صندلی و تقریبا خوابید و شروع کرد صداهای نابهنجار از خودش دربیاره. مامانه بنده خدا کلی خجالت کشید و در حالی که هول شده بود سعی کرد بچه ش رو جمع کنه. ولی اون آقا خیلی معمولی گفت اذیتش نکنید بذارید راحت باشه. حتی به خانمه گفت بره کارش رو تو بخشهای دیگه انجام بده و بچه همونجا باشه. مهربانو باورت نمیشه چشمای اون مادر چه برقی زد و چه آرامشی پیدا کرد. چند بار هم اومد به بچه ش سر زد که یه وقت اذیت نکنه. ولی اون آقا همچنان با همون لحن معمولی گفت خیالتون راحت باشه. هیچ مشکلی نیست. با این که واقعا رفتار بچه آزاردهنده بود. خانمه گفت از بس همه جا به خاطر بچه و کارهاش بهمون تیکه میندازن و نمی تونن تحملش کنن عادت ندارم این جوری جایی بذارمش و برم. همه ش نگرانم مشکلی پیش بیاد. در حالی که بچه اونجوری نبود که خرابکاری کنه یا اسیب بزنه.
مهربانو جان شاید اون روز بچه چیز زیادی نفهمید ولی مطمئنم یکی از قشنگترین خاطره های اون زن رقم خورد.

سلام شارمین جانم .
متاسفم واقعا از این حجم فضولی و سطحی بودن ادما در محیط آموزش در سطح عاالی !!!
چه خاطرع قشنگی برامون نوشتی . اون آقا به تمام معنا باکلاس بوده هم در ظاهر هم در باطن .
چقدر لذت بخشه باری از دوش کسی برداریم و فکر کن بار معنوی از دوش یه مادر مستاصل

پونی چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 12:42 ق.ظ

درود

در اثر فقر آموزشی تربیتی این برخورد ها با افراد متفاوت همیشه وجود داره
یک ناشنوا، یک سندرم داون، یک سیه چرده یا خارجی همیشه ممکنه مورد قضاوت و نگاه های سنگین مردم قرار بگیره

پسر دایی هشت نه ساله ای داشتم دارای اوتیسم

متاسفانه در اثر خوردن کیک حجیم با انسداد راه هوایی فوت شد

بچه بسیار زیبا و تپلی بود.

ممنون بابت پست های خوب

کاهش وزن من تقریبا رضایت بخشه از نظر خودم
۱۴ کیلو در کمتر از دوماه

درود پونی عزیز
خیلی متاسف شدم پونی جان چقدر اتفاقای معمولی برای این بچه ها خطر آفرینند و خانواده چقدر بار سنگینی روی دوششونه . اون بچه که فرشته بود و به جای اصلیش برگشت ولی خدا به عزیزانش صبر بده که مجبورن جای خالیش رو ببینند .
بهت تبریک میگم پونی جان سرعت کاهش وزن من خیلی زیاده ولی از نظر اصول پزشکی و سلامت روند کاهش وزن آهسته باشه خیلی بهتر و با ارزش تره . از همه مهمتر خوشحالم از تصمیمت راضی هستی دوست من .

نیلوفر سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 08:39 ب.ظ

البته منظورم از سوال اخرتون همونی بود که نوشته بودین تو کشورهای دیگه هم این اموزش فقط تو خانواده هاست بود.......گفتم یه وقت سوتفاهم نشه حرف منو اینطوری متوجه بشین که منم بخوام بدونم برادرزادتون اینطوری هستن یا نه اخه خواستم از کامنتا خارج بشم دیدم دقیقا اونو به عنوان سوال اخر نوشته بودین گفتم الان سوتفاهم میشه

متوجه شدم عزیزم .. راحت باش دوست من .. اگر درمورد برادر زاده ام هم می پرسیدی جوابشو نمی دونستم چون باید ببینمش و ازش سوالاتی بکنم تا متوجه بشم . در اولین فرصتی که دیدمش حتما می پرسم و برای همگی مینویسم .
نگران سوء تفاهم نباش ممنونم که نوشتی عزیزم

نیلوفر سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 08:35 ب.ظ

سوال اخرتون دقیقا سوال منم هست

نسرین جون جئاب داده نیلوفر جانم .
نوشته که مزدک پسرش همیشه نسبت به این عزیزان مهربون و کاملا عادی رفتار می کرده و حتما نتیجه اموزش در مدارس بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد