دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"فیلم ببینیم"

شاید بهترین انتخاب برای این روز های کرونا یی، دیدن مینی سریال«دروغ های  کوچکِ بزرگ» Big little lies بود که به درخواست و اصرارمهردخت، دیدم . مینی سریال از اونجهت که  در دو فصل هفت قسمتی روایت میشه و تاماام.

 

در این مجموعه،  داستان پنج زن با ویژگی های زنانه و مادرانه ی مخصوص به خودشون که همگی در یک شهر کوچک و مرفه (کالیفرنیا) زندگی می کنند رو میبینیم. 

در ابتدا ببیننده فکر میکنه با یک موضوع عامه پسند و تا حدودی تجاری مواجه شده  ، ولی در اواسط فصل اول متوجه میشیم که با یک اثر قابل تامل از منظر جامعه شناسی و روانشناسی همراه هستیم.

 گرچه قهرمانان اصلی همگی زن هستند ولی داستان از شعار زدگی های  فمینیستی کاملا فاصله دارد. 


دیدن این سریال کوتاه و تاثیر گذار رو در این ایام توصیه می کنم. 


چون یکی از اصلی ترین پیام های این اثر، تاثیر و نقش آدم ها، و اتفاقات، از دوران کودکی تا پایان عمر بر زندگی همدیگه ست. 


یعنی همون حقیقتی که ما این روزها باور کردیم همه به هم، مثل زنجیر متصلیم .


 ببینید و از شاهکار بازیگران دوست داشتنی مثل مریل استریپ ، نیکول کیدمن ، شیلین وودلی ، ریس ویترسپون ،  زویی کرویتز و لورا درن ، لذت ببرید.

شما هم بگید تو این روزا چی دیدین ؟ چیکارا کردین؟


دوستتون دارم 


پینوشت: این مجموعه دارای صحنه هاییه که ممکنه برای همه ی گروه های سنی مناسب نباشه.


درضمن این سریال، تولید شبکه ی HBO ست که اهل دلا با سریال های محشرش آشنا هستند.

داشتم تو نت درباره ش می خوندم یه سایت توضیحات جالبی درموردش نوشته که از همونجا کپی میکنم و دیگه زحمت تایپ مجدد رو نمی کشم (زیر عکس میذارمش).


 شما هم اگر می خواید درمورد جزییات این سریال بدونید مطالب زیر عکس رو بخونید (داستان لو نمیره نگران نباشید، فقط خیلی طولانیه) 



روی پوسترهای تبلیغاتی سریال Big Little Lies (کوچک دروغ‌های بزرگ)، با این شعار روبه‌رو می‌شوید: «یه زندگی ایده‌آل، یه دروغ ایده‌آله». 

 «کوچک دروغ‌های بزرگ» یکی از همان سریال‌های پیچیده‌ای است که حتی یک دقیقه‌اش هم هدر نمی‌رود و همچون یک فیلم سینمایی منسجم و محکم و شیک و ترسناک که هفت ساعت زمان دارد می‌ماند. سریالی که طوری به تمام کاراکترهای اصلی و فرعی‌اش به عنوان یک سری «انسان» می‌پردازد و تمام ضعف‌ها و وحشت‌ها و زیبایی‌ها و اشتباهات و تاثیری را که روی یکدیگر می‌گذارند، مورد بررسی قرار می‌دهد که بعضی‌وقت‌ها از شدت واقع‌گرایانه‌بودن و توجه سرسام‌آورش به جزییات، نفس بیننده را حبس می‌کند.مخاطب،  به‌طرز فوق‌العاده‌ای می‌تواند با آن ارتباط برقرار کند. چون سریال درباره‌ی همان چیزی است که ما هر روز خدا با تلاش برای به دست آوردن آن بیدار می‌شویم: زندگی‌ای ایده‌آل.


سریال درباره‌ی همان چیزی است که در تک‌تک دقایق زندگی‌مان وجود دارد؛ درباره‌ی دروغ‌هایی که هرروز به خودمان یا دیگران می‌گوییم. درباره‌ی دروغی که به خودمان درباره‌ی توانایی دستیابی‌مان به یک زندگی ایده‌آل می‌گوییم. 

درباره‌ی نگاه‌های حسرت‌آمیزمان به دیگران در ماشین‌های مُدل بالا و خانه‌های شیک. درباره‌ی چیزهایی که با نگاه کردن به آنها در دل‌مان می‌گوییم. که آنها جزو طبقه‌ی مرفه بی‌درد جامعه هستند.

 این طرز فکر فقط مربوط به آدم‌های پولدارتر و بالانشین‌تر از خودمان نمی‌شود و به شکل‌های دیگری در رابطه با آدم‌های دور و اطرافمان، از فامیل تا دوستان هم صدق می‌کند. 

فقط ما مشکل داریم. چون ما هیچ‌وقت مشکلات دیگران را در خلوت‌هایشان ندیده‌ایم یا توانایی وارد شدن به درون ذهن آشوب‌زده‌شان را نداریم. ما توانایی حس کردن سیاه‌ترین و عمیق‌ترین احساسات خودمان را داریم، اما به ندرت می‌توانیم چیزی را که در ذهن دیگران می‌گذرد، احساس کنیم. پس، خیلی راحت می‌توان آنها را به عنوان بیگانه‌هایی که ما را نمی‌فهمند ببینیم. همین کاری می‌کند تا در اوج نزدیک بودن به آنها از لحاظ فیزیکی، در درک کردن آنها شکست بخوریم.

 فقط به خاطر اینکه هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کنیم که ما برخلاف جایگاه و طبقه و تفاوت‌های ظاهری‌مان، انسان‌ هستیم و همه‌ی انسان‌ها از سیم‌پیچی روانی یکسانی بهره می‌برند. و وقتی متوجه شویم که به هیچ‌وجه زندگی ایده‌آلی وجود ندارد و آدم‌ها همه درب‌و‌داغان هستند، آن وقت خیلی راحت‌تر می‌توان خودمان، دنیا و ساکنانش را درک کرد.

این سریال،  درباره‌ی زندگی یک سری مادر تجملاتی و خوش‌پوش است که با ماشین‌های گران‌قیمتشان برای برداشتنِ فرزندان خوشگلشان از مدرسه می‌آیند و در حالی که منتظر آمدن بچه‌هایشان هستند، پشت سر یکدیگر غیبت می‌کنند و برای دشمنانشان افاده می‌آیند و ابرو بالا می‌اندازند و با دوستان صمیمی‌شان در کافه‌های کنار دریا قهوه می‌نوشند و بعد از بازگشت به خانه، عصرها را در حیاط پشتی ویلای چند میلیون دلاریشان که به دریا منتهی می‌شود، غروب خورشید را تماشا می‌کنند.

 طبیعتا برای خیلی از ما سوال این است که چگونه می‌توانیم با کسانی مثل آنها که شرایط زندگی‌شان زمین تا فضا با ما فرق می‌کند ارتباط برقرار کنیم؟ جواب این است که خیلی راااحت ! چون از سوی دیگر این کاراکترها برخلاف تمام ناز و نعمت‌هایی که دارند، از مشکلاتی رنج می‌برند که درباره‌ی‌‌ همه‌ی آدم‌های دنیا واقعیت دارند؛ تنهایی، افسردگی، نارضایتی، فرزندان طغیان‌گر، رابطه‌های زناشویی سرد، وحشتِ از دست دادن کنترل زندگی، بحران‌های میانسالی، ترس از اینکه مادر/پدر خوبی برای بچه‌هایشان نیستند و حتی مورد آزار و اذیت قرار گرفتن در خانه.


جین (شیلین وودلی)، یکی از شخصیت‌های اصلی سریال که به تازگی به همراه پسرش به شهر مونتری کالیفرنیا نقل مکان کرده است، در جایی از سریال می‌گوید: «مثل این می‌مونه که من دارم از بیرون به داخل نگاه می‌کنم. یا مثل این می‌مونه که به این زندگی نگاه می‌کنم و تو این لحظه همه‌چیز فوق‌العاده‌اس، اما این زندگی کاملا به من تعلق نداره». جین یکی از مادرانِ پولداری که بهتان گفتم نیست. او در خانه‌ی چوب کبریتی‌ا‌ش به تنهایی با پسرش روزگار می‌گذراند که اتاق اضافی ندارد و هرشب باید مبلش را به تخت خواب تغییر شکل بدهد، اما این احساس جداافتادگی و متعلق نبودن همان چیزی است که دوستان و دشمنان پولدارش هم احساس می‌کنند. با این تفاوت که آنها طوری در زندگی تجملاتی و چشم و هم‌چشمی غرق شده‌اند که نمی‌توانند به آن اعتراف کنند و به دروغ گفتن به خودشان ادامه می‌دهند.


داستان با یک عمل خشونت‌بار نامشخص در مهمانی‌ای شبانه که توسط مدرسه برگزار شده آغاز می‌شود. از آن مهمانی‌هایی که شرکت‌کنندگانش به شکل بازیگران هالیوود قدیم و خوانندگان مشهور لباس می‌پوشند. چرا که با یکی از آن شهرهای این‌شکلی طرف هستیم! 


در ابتدا نمی‌دانیم این عمل خشن توسط چه کسی انجام شده و قربانی چه کسی است. چون قبل از این که این موضوع لو برود، به گذشته فلش‌بک می‌زنیم و مسیری را که به آن شب ختم می‌شود، دنبال می‌کنیم. دومین مادری که با او آشنا می‌شویم مادلین مارتا مکنزی (ریس ویترسپون) است که در روز اول مدرسه با جین دوست می‌شود؛ او یکی از زنان خوش‌زبان و خوش‌برخورد و گرم و آتش بیار معرکه‌ای است که بودن در کنارشان خوش می‌گذرد. از آنهایی که بزرگ‌ترین خصوصیت مثبتشان این است که می‌توانند به بهترین دوست و غم‌خوارت تبدیل شوند و همزمان بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر جوشی و عصبانی می‌شوند که نمی‌توانند وضعیت آدم‌ها و خودشان را درک کنند و در نتیجه از طریق پیش‌داوری‌ها و قضاوت‌هایشان، برای خودشان دشمن‌تراشی می‌کنند و اوضاع را به آشوب می‌کشند.


در لابه‌لای صحبت‌های آنها متوجه می‌شویم که جین مادر مجردی است که برای فراهم کردن زندگی بهتری برای پسرش به مونتری نقل‌مکان کرده است. جین تمام زندگی‌اش را به‌طور تمام و کمال به بزرگ کردن هرچه بهتر پسرش اختصاص داده است و اگرچه نگرانی‌اش درباره‌ی آینده‌ی فرزندش به درد و رنج‌های شخصی گذشته‌اش مربوط می‌شود، اما شرایط روانی درب‌و‌داغان خودش در اولویت قرار ندارد. سومین مادر اصلی قصه سلست (نیکول کیدمن)، بهترین دوست مادلین، زن رازآلود و آرامی است که دوقلوهایش هم‌کلاسی‌های بچه‌های جین و مادلین هستند. هر سه بعد از گذاشتن بچه‌هایشان در مدرسه، در کافه‌ای در کرانه‌ی اقیانوس دور هم جمع می‌شوند و مشکلاتشان را بیرون می‌ریزند، درد و دل می‌کنند، به یکدیگر قوت قلب می‌دهند و هوای یکدیگر را دارند. جین در رابطه با اُخت گرفتن زیگی با مدرسه‌ی جدیدش نگران است. سلست به عنوان یک وکیل حرفه‌ای که دیگر به خاطر شوهرش کار نمی‌کند، با نقشش به عنوان مادری که از صبح تا شب باید در خانه بماند دست و پنجه نرم می‌کند و مادلین هم، خب نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. مادلین مرکز همه‌چیز است. او از آن کاراکترهایی است که چنین دیالوگ‌هایی دارد: «من کینه‌هامو دوست دارم. مثل حیوون‌های خونگی کوچیک به همشون می‌رسم».


مادلین از یک طرف چشم دیدن نیتن، شوهر سابقش با همسر جدیدش بانی (زویی کرویتز) را ندارد و همیشه پس از برخورد با آنها از این عصبی می‌شود که چرا همان نیتن که او را به‌طور ناگهانی ترک کرده بود با بانی این‌قدر خوب و عاشقانه رفتار می‌کند و از طرف دیگر رابطه‌ی خوبی با آبگیل، دختر بزرگش نیز ندارد؛ تین‌ایجری که با تغییر و تحول‌های دوران بلوغ درگیر است و به توجه بیشتری احتیاج دارد. این در حالی است که رابطه‌اش با اِد، شوهر حال حاضرش هم چندان گرم و ایده‌آل نیست. هرچه اِد همسر فوق‌العاده حامی و مهربانی به نظر می‌رسد، مادلین زنی است که توانایی جواب دادن این توجه و عشق را ندارد. شاید به خاطر رازی در گذشته‌اش باشد. یادتان می‌آید گفتم مادلین آتش بیار معرکه است. خب، این خصوصیتش فقط باعث پیچیده‌تر شدن زندگی و گره خوردن هرچه بیشتر افکارش می‌شود. ریس ویترسپون انرژی وحشیانه و قدرتمندی به این نقش آورده است که مادلین را به عنوان نیرویی که دوست ندارید سر راهش قرار بگیرد باورپذیر کرده است. او به‌طرز لذت‌بخشی بعضی‌وقت‌ها به حدی تهاجمی و تنفربرانگیز می‌شود که کاملا باور می‌کنید پتانسیل دست زدن به قتل یا کشته شدن توسط دشمنانش را که از دست او عاصی و کفری شده‌اند، دارد. قابل‌ذکر است که وحشی‌بودن رنتا (لورا درن)، رقیب اصلی مادلین هم به هیزم این دعواهای زنانه می‌افزاید. بچه‌ی ناشناسی در مدرسه دخترِ رنتا را اذیت کرده است. بچه در جواب به این سوال که چه کسی او را اذیت کرده، به سمت زیگی اشاره می‌کند. طرفداری مادلین از جین دوستی او و رنتا را به هم می‌زند و به حملات و ضدحملات آتشینی منجر می‌شود که بعضی‌وقت‌ها از شدت حرص و جوشی که این دو برای کم کردن روی همدیگر می‌خورند، احساس می‌کنید هر لحظه ممکن است سکته کنند.

در ابتدا شاید این‌طور به نظر برسد که  به خاطر این دعواهای زنانه، یکی از آن سریال‌های خاله‌زنکی سخیف است، اما کاملا برعکس. همان‌طور که گفتم با تک‌تک شخصیت‌های اصلی این سریال همچون یک سری «انسان» برخورد می‌شود و به اندازه‌ی تمام لحظاتِ دیوانه‌وار و پرجوش و خروشِ مادلین و رنتا، لحظات آرام و پرسکوتی و تامل‌برانگیزی هم وجود دارند که به درون کالبد این شخصیت‌ها نقب می‌زند و دردها و افکار مغشوششان را بیرون می‌ریزد و آن وقت است که تازه متوجه می‌شوید این کاراکترها چه چیزهایی را تاکنون از ما مخفی کرده بودند و در اوج تنفربرانگیز بودن، چقدر واقعی، زیبا، عمیق، انسان و در نهایت شبیه به خودمان هستند. تمام این کاراکترها در حال حرکت کردن روی لبه‌ی تیغ هستند. نتیجه این است که مادلین شاید توسط بازیگر دیگری به یک هیولای اعصاب‌خردکنِ مطلق تبدیل می‌شد، اما ویترسپون طرف همدردی‌برانگیز شخصیتش را فاش می‌کند. یا رنتا اگرچه در نگاه اول زنی به نظر می‌رسد که به‌طرز کلیشه‌ای و اغراق‌آمیزی برای پیشی گرفتن از دیگر زنان شهر و برتر نشان دادن خودش جوش می‌زند، اما کم‌کم متوجه می‌شویم که او فقط مادری است که نگران سلامت دختر کوچکش است و با این افسردگی دست و پنجه نرم می‌کند که هیچکس دوستش ندارد.


بنابراین اگرچه سریال همچون یک داستان کاراگاهی رازآلود آغاز می‌شود و اگرچه به نظر می‌رسد راز مرکزی قصه این است که چه کسی در شب مهمانی، توسط چه کسی به قتل رسیده است و با اینکه هر از گاهی به آینده فلش‌فوراردهای چندثانیه‌ای می‌زنیم و بازجویی‌های پلیس از آدم‌های دور و اطرافِ شخصیت‌های اصلی را می‌بینیم، اما سریال بیشتر از راز قتل، درباره‌ی کندو کاو در زندگی ظاهرا ایده‌آل و بی‌نقصِ مادلین، سلست، بانی و رنتا، نارضایتی‌هایشان از زندگی‌، مشکلات و درگیری‌های درونی و بیرونی‌شان است. درباره‌ی آشوب‌های شخصی و ذهنی آنها که در حال رسیدن به نقطه‌ی جوش و سرریز کردن است. با اینکه از همان ابتدا می‌‌دانیم این کاراکترها به نحوی در قتلی که در سکانس افتتاحیه دیده بودیم ربط دارند و با اینکه تهدید پری (الکساندر اسکارسگرد)، شوهرِ کتک‌زن سلست همیشه حاضر دارد و با اینکه راز مربوط به قلدری‌های مدرسه و هویت پدرِ زیگی در مرکز توجه قرار دارند، اما چیزی که «کوچک دروغ‌های بزرگ» را به سریال عمیق و جذابی تبدیل می‌کند، مسائل خیلی کوچک‌تر و درونی‌تری هستند.

مثلا آیا مادلین می‌تواند با وجود نیتن و بانی که همیشه جلوی او می‌پلکند و او را کفری می‌کنند، ازدواجش با اِد را حفظ کند؟ آیا رنتا فقط به خاطر جایگاه شغلی بالایش، مادرهای دیگر را آدم حساب نمی‌کند یا مسئله چیز دیگری است؟ آیا جین و زیگی می‌توانند در شهری که این‌قدر همچون بیگانه‌ها با آنها رفتار می‌کنند، زندگی آرام و بی‌دردسری را شروع کنند؟ آیا مادلین موفق می‌شود دختر طغیان‌گرش را درک کند و او هم مادرش را؟ یا آیا تمام این آدم‌ها یک لحظه پایشان را روی ترمز می‌گذارند و سعی می‌کنند وضعیتِ یکدیگر را درک کنند و هوای یکدیگر را داشته باشند؟ نتیجه سریالی است که گوشه‌ای از پیچیدگی سرسام‌آور، درهم‌تنیدگی زندگی آدم‌ها با یکدیگر و اشتباهاتی را که آدم‌های خوب می‌توانند به خاطر تحت تاثیر قرار گرفتن توسط جیغ و فریادهای نزدیکانشان انجام بدهند (مثل جایی که اِد، نیتن را تهدید می‌کند یا جایی که شوهر رنتا با جین برخورد بدی می‌کند) به نمایش می‌گذارد. جین، مادلین، سلست و رنتا شاید در ظاهر دوستان خیلی صمیمی و نزدیک و کاراکترهای آشنایی به نظر برسند، اما به مرور متوجه می‌شویم که این فقط تصویر دروغینی است که آنها از خود نشان می‌دهند. نه فقط غریبه‌ها، بلکه به دیگر والدین، همسرانشان، به یکدیگر و حتی خودشان. در حالی که هراس‌ها و خواسته‌ها و امیدهایشان خیلی پیچیده‌تر از تصویرِ کلیشه‌ای و ساده‌ای است که بروز می‌دهند.

بنابراین برخی از بهترین لحظات سریال جایی است که آنها مجبور می‌شوند احساساتشان را که به زور مخفی نگهشان می‌دارند، برای یکدیگر فاش کنند. مثل جایی در اپیزود چهارم که مادلین رازی را برای سلست فاش می‌کند؛ سلست که واقعیتِ وحشتناک زندگی زناشویی‌اش را از دوستانش مخفی کرده، وقتی با این راز روبه‌رو می‌شود، نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد. یا در جای دیگری در همین اپیزود، سلست که بعد از مدت‌ها نقش وکیلِ مادلین در یک پرونده‌ی حقوقی را بازی می‌کند، بعد از خارج شدن از ساختمان شهرداری، کنترل اشک‌هایش را در ماشین از دست می‌دهد و به‌طرز دلخراشی فاش می‌کند که دلش برای کارش تنگ شده است. به همین راحتی بخشی از دیوار نامرئی‌ای که بین این دوست‌ها فاصله می‌انداخت فرو می‌ریزد و آنها بهتر می‌توانند یکدیگر را درک کنند و در سطحی عمیق‌تر، با هم صمیمی شوند.  اما می‌دانید کدام لحظات سریال حتی بهتر هستند؟ زمان‌هایی که کاراکترها ساکت هستند و از طریق سکوت به تاریکی آزاردهنده‌ای که مثل هزاران سوسکِ چندش‌آور در زیر پوستشان می‌خزند اشاره می‌کنند. این تاریکی را می‌توانید در نگاه خیره و خالی مادلین در زمانی که هیچکس در اطرافش نیست ببینید. آن را می‌توانید در دویدن‌های جین برای فرار از دست دردهایشان و پشت سر گذاشتن آنها تا جایی که دیگر توانایی رسیدن به او را نداشته باشند ببینید. یا ترس و لرزی که به محض کوچک‌ترین برخورد فیزیکی سلست با شوهرش به درون صورتش می‌دود. به عبارت دیگر پرتلاطم‌ترین لحظاتِ «کوچک دروغ‌های بزرگ» زمان‌هایی است که کاراکترها ساکت هستند. در این لحظات کالبد آنها برهنه است و واقعیتشان آشکار.

برخلاف چیزی که «کوچک دروغ‌های بزرگ» در ظاهر به نظر می‌رسد، این سریال یک داستان کاراگاهی با محوریت رازِ قتل نیست، بلکه یک مطالعه‌ی شخصیتی خارق‌العاده‌ درباره‌ی زنان و چیزی که از دنیا می‌خواهند است. از زندگی زناشویی و وظایفشان به عنوان یک مادر گرفته تا همسری کردن و روابط دوستانه و شغل‌هایشان. درباره‌ی اینکه چگونه بچه‌ها با تمام معصومیتشان می‌توانند در لابه‌لای درگیری‌های بزرگ‌ترها گرفتار شوند و بدون اینکه متوجه شوند تحت‌تاثیر منفی آنها قرار بگیرند. همه‌ی این مادر و پدرها برای فراهم کردن زندگی خوبی برای بچه‌هایشان تلاش می‌کنند، اما نمی‌دانند که آنها به لطف جنگ و جدل‌هایشان در حال قرار گرفتن در مسیر تبدیل شدن به آدم‌های تنفربرانگیزی مثل خودشان هستند.


کمک به نیازمند"

یک خانواده پنج نفره در یک روستای خفر نیاز مالی شدیدی دارند. اجاره خانه شان عقب افتاده و صاحبخانه آنها را جواب کرده، زن خانه دار و مرد کارگر روزمزد بوده که بیکار شده و در حال حاضر بستریست. آنها سه  فرزند  دارند. 

اگر کسی تمایل و امکانش را دارد،  شماره کارت این است:


بانک ملی به اسم فاطمه رمضانی شاپورآبادی

6037997483834041


"نوروز99"


سلام دوستان عزیزم، سال نو مبارک. امیدوارم تن درستی ، آرامش واقعی و روزی فراوون سهم روز و روزگار خودتون و عزیزانتون باشه 

شما هم مثل من و مهردخت و دارسی تمام این روزها در منزل بودید و حتی به دیدن خانواده نرفتید؟ یا بی خیال کرونا و اپیدمی و رعایت ؟ من بجز دوبار خرید ضروری کوتاه مدت، از خونه بیرون نرفتم ولی وقتی آقای همسایه رو که هر شب خونه شون از مهمون پر و خالی میشه تو حیاط دیدم و گفتم ماشالله به شما، فکر کنم اصلا براتون شرایط با سالهای قبل فرقی نکرده؟ گفتند : چرا بابااا، هر کی از راه میرسه، دستاشو میشوره و بهش الکل می پاچیم. گفتم اگر هیچ علامتی نداشت و ناقل بود چی؟ گفت : نه بابااا، مگه ممکنه اصن.!!! 


یعنی این آقا و خانواده همه گوشی های هوشمند دارن، صبح تا شب درحال چرخیدن تو فضای مجازی هستند، غیر از اینها تو پایتخت، جایی که نه منطقه ی محرومه، نه  بیسوادی بی داد میکنه و نه هیچ چیز دیگه ای که بتونیم خودمونو تسکین بدیم که " نمیدونن تقصرخودشون نیست " زندگی میکنه.

خدایی فرهنگ و احساس مسئولیت،  نه صرفا" به تحصیلاته ، نه به پول و اموال و ...و دقیقا تو این روزها بیشتر بهمون ثابت شده . 


دلم می گیره از دستکش و ماسک های رها شده در خیابان، دلم می گیره از عکس قربانیان کادر درمان، برای گروه خدمات ، برای پیک موتوری ها و برای همه ی اقشار آسیب پذیری که پشت و پناهی ندارن . 


من یه وام سه ساله  دارم که آبان ماه سال جاری اقساطش تموم میشه . دوم هر ماه هم باید قسطش رو پرداخت کنم و تا به امروز حتی یک قسطش، یک روز هم عقب نیفتاده بود .از دوم فروردین هی رفتم تو سایت که پرداخت کنم و سایت مشکل داشته، میخواستم برم از عابر بانک ها پرداخت کنم، همه گفتن دولت اعلام کرده تا سه ماه مشکلی نیست و بخاطر شرایط معیشت نامناسب مردم،  این فرجه رو گذاشتن. 

حالا امروز اومدم سایت باز شده و میبینم برای این سه روز، هشتصد تومن جریمه در نظر گرفتن !


خلاصه که این روزا خیلی به این مسائل فکر میکنم، اینکه کاش یکمی هوای همو داشته باشیم ، یکمی مسئولیت پذیر باشیم و بخاطر سلامت دیگران، خودمون رو سلامت نگهداریم . 


احساس میکنم رها شدیم و واقعا دلسوز و سرپرتی نداریم . اعمال سلیقه های مختلف کلافه م کرده و نمیدونم مثلا فاز مسئولین چیه که مینا کارمند بانکه و بصورت زوج و فرد میره ، مهرداد یه شرکت بزرگ در حد خود من کار میکنه و تا شونزدهم فروردین تعطیلن، من اما طبق روال باید بیام سر کار فقط گفتن ساعت کار بجای چهارو نیم تا ساعت دو هست و هنوز هم برای پرداخت اضافه کار ابهام وجود داره . خوب آخه این چه مدل قرنطینه اییه؟ 


چرا  شل کن، سفت کن درمیارن!! یا بگن اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده و باید قوانین قبل از کرونا اجرا بشه و بیاید همه از هم بگیرید و بعضی هاتون بمیرید، بعضی هاتون هم شانس بیارید برید مرحله ی بعد. 

یا بگن هیچ کس مطلقا حق عبور و مرورنداره و باید تحت شرایط خاص و با مجوز تردد کنند، که اگر این راه دوم رو انتخاب کنند سر و ته ماجرا با حداکثر یکماه هم میاد و دوباره زندگی و اقتصاد رونق پیدا میکنه ولی تا زمانی که این موضوع اجرا نشده همینطور این پروسه طولانی و طولانی تر میشه . هم اقتصا فلج مونده هم اونایی که دارن رعایت میکنن خسته و افسرده میشن . 


وااای دمم گرم چقدر غر زدم  چیکار کنم پیش شما درد و دل نکنم کجا بکنم؟ 


بی خیال نمیدونم چی پیش میاد . بیاید تو کامنتا برام بنویسید ببینم خدای نکرده از دوست و آشناهاتون کسی گرفتار شده یا نه اگر شده ،درمان شدن یا فوت شدن؟


راستی روی میز شیرینی های خوشگل که وسطشون رنگ  قرمز و سبز دارن رو می بینید؟ اینا  درست مثل کوکی های شب یلدادرست میشه فقط  وسطش مارمالاد، عسل، بریلو یا هر مربایی که دوست دارید میتونید بریزید .


 برای تهیه ش هم دوتا تکه شیرینی لازم دارید که وسط تکه بالایی رو باید یه دایره کوچیک خمیرش رو دربیارید که وقتی پخته شد وسطش بریزید . 

یه بار دیگه طرز تهیه ش رو براتون مینویسم تو روزای قرنطینه ای این کارا خیلی بیشتر مزه میده . 

آرد 3 پیمانه +4تا ق سوپخوری

تخم مرغ دوتا 

کره200 گرم

شکر 1 پیمانه(من کمتر میریزم) 

وانیل نوک ق چ 

بیکینگ پودر 2 ق مربا خوری 

کره و وانیل و شکر رو با همزن برقی 3 دقیقه بزنید بعد تخم مرغ رو اضافه میکنیم و 2 دقیقه دیگه میزنیم حالا آرد و بیکینگ پودر رو با هم مخلوط میکنیم و بعد از الک کردن داخا مواد قبلی میریزیم و آروم با قاشق مخلوط میکنیم . خمیر که وسط ظرفمون جمع شد می ریزیم تو کیسه فریزر و یکساعت تو یخچال استراحتش میدیم .

 بعد از یکساعت از یخچال در میاریمش بخاطر بسته شدن کره تو یخچال یکمی اولش سفت شده بعد یواش یواش باز میشه روی میز کار یکم آرد بپاچید و با وردنه حدود 3-4 میلیمتر بازش کنید حالا با کاتر های خوشگلتون، خمیر رو کات کنید و حواستون باشه برای هر عدد شیرینی دوقسمت لازم داریم یکی برای زیرش یکی هم برای روش که اون روییه باید یه دایره کوچولو خالی داشته باشه . راستی اگر کتر ندارید با ته یه استکان کوچولو میتونید دایره کات کنید. 


تو سینی فر رو یکم چرب کنید بعد کاغذ رو غنی بندازید و فر رو از ده دققیه قبل از پخت با درجه 160-180 گرم کنید. شیرینی ها رو 12-14 دقیقه بپزید همین که زیرش طلایی شد کافیه بیارید بیرون و بعد از سرد شدن یکمی به لایه ی زیری از مارمالاد یا بریلو یا عسل بمالید بعد تکه بالایی رو که حفره داره بچسبونید رو قبلی و وسط حفره رو با اونی که دوست دارید پر کنید . نوش جونتون 


دوستتون دارم