دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

فرهنگ استفاده از تلفن

چند سال پیش مادر دوستم تو بیمارستان بستری بود. رفته بودم عیادتش . تو راهروی بیمارستان از دور دوستم رو دیدم و برای هم آغوش باز کردیم . به هم رسیدیم ، مثل ابر بهار گریه می کرد و می گفت : دکتر از سلامت مامان قطع امید کرده و بهمون گفته خودتون رو برای از دست دادن مامان آماده کنید . 

نیم ساعت بعد هر دو نشسته بودیم رو مبل چرمی بیمارستان . من دیگه گریه نمیکردم ولی شبنم آروم تر از قبل اشک میریزه و بهم میگه من آمادگیشو ندارم مهربانو . 

دستاش تو دستم بود و داشتم  به حرفاش گوش میدادم . 

تلفن همراهم زنگ خورد . شبنم سکوت کرد و من دستمو بردم تو کیفم تا از از لابه لای لوازم داخل کیف، تلفنم رو پیدا کنم . تلفن چند تا زنگِ دیگه هم می خوره . شماره ناشناسه . 

- بله. بفرمایید ؟

صدای نازک زنونه ای جواب میده.

-مگه همه مثل من با معرفتن ؟

گیج شدم . خدایا این صدای کیه که یادم رفته، شماره ش رو هم ندارم؟؟ 

-سلام . 

-علیک سلام خااانوم . 

-ببخشید شما؟

-دستت درد نکنه نمیشناسیم دیگه ؟

-نه متاسفانه بجا نمیارم . 

-حقم داری . 

-بخشید من در شرایط مناسبی نیستم لطفاً خودتون رو معرفی کنید. 

-عوووو باباااا، حالا یه پسر زاییدی دیگه، چه خبررره . قدمش مبارک باشه . 

-خانوم اشتباه گرفتید . من اصلاً پسر ندارم . 

-ای بابااا .. ببخشید 

و صدای خنده ای که مثل سوهان رو مغزم کشیده شد. 

****

دو سه ماه قبل:

مدیر داره میره تو یه جلسه . پوشه ی مدارک موضوع جلسه ش رو زده زیر بغلش ماسکش رو داره رو صورتش جابجا میکنه . از جلوی من رد میشه چشم تو چشم میشیم . من لبخند میزنم اونم لابد لبخند میزنه که من فقط ازجمع شدن چشماش متوجه میشم . 

نمیدونم صورت من شبیه کدوم یک از موارد جلسه ی امروزه که یهو میخکوب میشه . ماسک رو بی دلیل میده پایین و سریع پوشه رو میذاره رو میز من . شروع کرده برگه ها رو  ورق زدن و انگار داره دنبال یه چیزی میگرده . 

با صدایی که پُر از اضطرابه میگه : آریا صورت حساب های فولاد غرب کو؟؟ 

آریا از جاش پرید .

- دیروز که دادم بهتون 

-دادی؟؟ مطمئنی؟

من و محمد و آریا یه نگاهی با هم رد و بدل کردیم . من خنده م رو خوردم . 

همین دیروز داشتیم به هم میگفتیم ؛ خدایی چه نیروی افسانه ای در مورد گم کردن مدارک داره . 

- بله مطمئنم ، همونا بود که  میخواستید روش با مارکر زرد، های لایت کنید نشد با  صورتی کشیدیم . 

-آررره یادم اومد ، چیکارشون کردم پس ؟ 

-اشکالی نداره الان یه پرینت میگیرم . 

-دیر شد آخه . 

آریا با ناراحتی گفت: 

-ای بابا سیستمم هنگ کرد!! مهربانو فایلشو داری؟ 

-نمیدونم بذار نگاه کنم . 

امیرم داشت سکته میکرد،  از اونطرف موبایلش زنگ میزد که پس چرا نمیای جلسه . 

تلفن رو میزم شروع کرد از بیرون زنگ زدن . محلش نذاشتم ..داشتم از بین فایل های ذخیره دنبال اون فولادِ غرب لامذهب میگشتم . 

محمد هم داشت همین کارو میکرد . 

تلفن رو میز بعد از زنگ های مکرر قطع شد و البته منم دگمه ی سکوتش رو زدم که دوباره صداش بلند نشه . از فایل های کامپیوترم ناامید شدم داشتم از زونکن ها صورتحساب ها رو پیدا میکردم اسکن کنم زود بدیم دست امیر . 

موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . این بردیا بود که قبلشم رو میز اداره م زنگ میزد و سایلنتش کردم . 

هی صدای زنگ زررر ززززرررر ... 

ما هم همه دور خودمون می چرخیدیم زودتر مدارک رو بدیم دست مدیر بره دنبال کارش . 

گوشی رو هم رد تماس دادم و هم زمان سایلنتش کردم اما  دوباره شروع کرد به زنگ زدن . 

دلم شور افتاد . گوشی رو برداشتم 

-بردیا، چی شده ؟؟

-ای بابااا خبر نداری چی شده؟

بندِ دلم پاره شد . 

-هاااا؟؟

-افتادم شونه م شکسته . 

-ای وااای خدااا چی شده از کجا افتادی ؟ الان کجایی؟؟

- الان تو ماشینم دارم رانندگی میکنم . هر چی گشتم پیدا نکردم . تو برام بخر فقط خواهش میکنم شونه پلاستیکی نباشه چوبی بهتره . 

من هنگ کرده بودم .. حرف های بردیا مثل مدارهای فرضی دور سرم میچرخید . 

آریا و محمد و امیر به دهن من زل زده بودن . 

صدای خنده ی بلند بردیا از گوشی هم رد شد . اون سه تا هم گیج شده بودن . 

پشتمو کردم بهشون گفتم بردیا خیلی بیشعوری کار دارم الان و گوشی رو بستم . 

خدا رو شکر سیستم آریا از هنگ دراومد و سریع مدارک رو برای امیر پرینت گرفت و داد دستش و رفت . 

****

هفته ی پیش آرایشگاه بودم ، با مهتاب جون ناخن کار سالن داشتیم صحبت میکردیم بهش گفتم جابجایی دارم و خیلی دوست دارم از خدمات وی آی پی  شرکت اسبابچی استفاده کنم . 

شنیدم گروه بسته بندی شون میان دونه دونه وسایل رو سلفون پیچ میکنند تو کارتن میذارن و به منزل جدید حمل میکنند ، تو منزل جدید هم چند تا خانم میان آشپزخونه رو طبق سلیقه خانم خونه  میچینند ، آقایون  هم بقیه ی منزل رو می چینند و میرن . و صد البته دستمزد قابل توجهی هم روی قرار داد میگیرند . 

اما خدماتشون واقعیه و واقعاً صاحبخونه دست به سیاه و سفید نمیزنه . من ازشون کارشناس برآورد هزینه خواستم  و قرار بود کارشناس برای آمدن به منزل ما تلفنی هماهنگ کنه . 

داشتم ناخون هامو درست میکردم . دست راستمو گذاشته بودم تو دستگاه که لاکش خشک بشه،  دست چپم تو دست مهتاب بود داشت  لاک میزد.

تلفنم زنگ خورد و شماره ناشناس بود . من دوتا دستام گیر بود و اصلا نمیتونستم گوشی رو بردارم . 

مهتاب گفت : جواب بده شاید کارشناسه باشه . 

یکی از خانوما زحمت کشید از جاش بلند شد اومد تلفنم رو روشن کرد گذاشت رو بلندگو . من سرم رو دولا کرده بودم سمت گوشی چند تا میز اونطرف تر هم دونفر داشتند مو سشوار می کشیدن و واقعاً صدا رو خوب نمیشنیدم .

-بله ؟

صدای خانومی از دور میومد. 

-سلااام مهربانو جان . 

-سلاام بفرمایید؟ 

-نشناختی منو؟؟

-نه ببخشید . ممکنه بعداً تماس بگیرید؟

- وااقعا منو نمیشناسی؟

- من الان تو شرایط مناسبی نیستم . 

-اگه گفتی من کی هستم؟ 

- ببخشید من نمیتونم صحبت کنم . 

-یعنی وقت نداری دو کلام حرف بزنی ؟

گوشی رو قطع کردم . 


کار ناخنم تموم شد حالا  موهامو رنگ کرده بودم و موقع شستن سرم شده بود .

 حوله ی یه بار مصرف به دست،  همراه  زری جون به سمت سر شور رفتیم . 

 گردنم رو گذاشتم تو گودی سرشور و چشمامو بستم . از نوازش دست زری جون  لابه لای موهام که سعی می کرد رنگ رو از روی سرم بشوره داشتم کیف می کردم که صدای گوشیم از تو جیب شلوارم بلند شد. 


زری زود دستاشو آب کشید و گفت مهربانو گوشیتو برات روشن کنم؟ 


گفتم : ولش کن زری جون هر کی بود بعداً بهش زنگ میزنم . 


نه بابا اگه کارشناسه باشه چی . اینا منتظربهانه ن بگن پاسخگو نبودید برن سراغ نفر بعدی . 


حالا گوشی داره زنگ میخوره و صداش رو اعصاب منه . 

ناچار به زری گفتم برش دار. 


سرم همچنان به عقب رفته و توی سرشوره . زری گوشی رو روشن کرده گذاشته روی اسپیکر . اصلاً ندیدم کی بوده . 

با صدای بلند گفتم:

-بله؟؟ 

-مهربانو جان سلام . 

- سلام عزیزم . 

-من به همسرم تلفن کردم . 

داشت ادامه میداد ولی گوشای من پر از آب و احتمالاً رنگ بود و درست نمیشنیدم چی میگه . 

-عزیزم عجله نبود اصلاً مهم نیست بعدا میپرسیدی ازش . 

-اتفاقاً ناراحت شد . 

بازم ادامه ی حرفاشو نمیشنیدم . 

-عزیزم ممکنه بعداً صحبت کنیم من جایی هستم اصلاً صداتو نمیشنوم . 

فکر کنم متوجه شد و قطع کرد البته اصلا نشنیدم چی گفت . 


از دست خودم عصبانی شده بودم که چرا به زری جون با قاطعیت نگفتم الان نمیخوام جواب بدم . 

اصلاً کارشناس هم که باشه پشت خط و کارم به تعویق بیفته،  بهتر از اینه که جواب بدم ولی نتونم صحبت کنم . 

از طرفی نیت زری جون خیر بوده که اصرار میکرده گوشیمو جواب بدم . 


گذذذشت به هر حال . 

*********

همه ی مواردی  که در بالا گفتم بجز مورد آخر که دوستم   از شرایط من خبر نداشت و طبیعی بود که وقتی تلفن رو جواب دادم اونم شروع به صحبت کرد ، بقیه ی موارد مصداق بارز نداشتن فرهنگ استفاده از تلفنه . 


شما دوست عزیز چه معنایی داره که بعد از صد سال به من زنگ زدی و نمیدونی من در چه شرایطی هستم شروع میکنی معما طرح کردن ؟؟ 


اگه گفتی من کی هستم؟؟ هر کی هستی،  چرا فکر میکنی مکالمه ی ما بعد از مدت های مدید باید با طرح معما شروع بشه ؟ 


 آدم پشت گوشی رو اشتباه  گرفتی تازه داری خوشمزه بازی درمیاری قدم نورسیده تبریک میگی؟؟!!!


یا همین بردیا خان خودمون . برادر جان تو میدونی من کارمند اداره م و الان ساعت کاریه چرا فکر نمیکنی من الان هزار تا کار دارم و موقع مناسبی برای شوخی نیست ، اونم همچین شوخی که یه دور سکته م بدی!!!


جالبه بابا عباس وقتی تلفن میکنه جملاتش اینطوریه ، یعنی عیییین دیالوگش رو دارم مینویسم : 


- سلام مهربانو جان . میتونم ادامه بدم؟؟ 

یعنی با همه همینطوره ها. میگه برای صحبت کردن باید اجازه گرفت و از شرایط مخاطب و اینکه امکان صحبت داره یا نه باید آگاه شد . 


******

برای شما موارد شبیه به این پیش اومده؟؟ اگر پیش اومده بنویسید لطفاً بخونیم و یاد بگیریم. 


راستی پیج شیرینی هامو میبینید؟ بنظرتون پیشرفت کردم؟ نظری پیشنهادی چیزی دارید؟؟ 


این عکس پست دیشبه .تراول کیکِ دبل چاکلت . 


 اسم این مدل کیک ها که وسطش یه فیلینگ استوانه ای داره ،  تراول کیکه به معنی کیک مسافرتی . 

تاریخچه ی جالبی دارن که دیشب مهردخت در قالب چندین استووری داستان پیدایش این کیک ها رو نوشت و بنظرم خیلی جالب بود . 

اگر دوست داشتید ببینید و داستانش رو بخونید 


daalpastry@  آدرس پیج 


https://www.instagram.com/p/ChfSKSDAzgF/?utm_source=ig_web_copy_link


دوستتون دارم 


و بالاخره نتیجه ی دادگاه تصادف / سالگرد ازدواج مامان و بابا

انتهای پست ازتون همفکری میخوام 


الو الو ، یک ، دو ، سه ... صدای منو می شنوید؟؟ 

یک عدد مهربانوی از دادگاه برگشته هستم ... 

خنده داره؟؟ آره خب منم بودم می خندیدم ، بعد از نزدیک یک ساااااال از تصادفی که همه چیزش از مقصر تا زیان دیده مشخص و معلوم بود ، بالاخره چند روز پیش بهم پیامک ابلاغ زدن که بیا نظر کارشناس تصادفات (همون سرهنگی که دوماه پیش درموردش نوشتم )رو رویت کن 

 منم امروز صبح رفتم دادگاه . پس از کلی دنگ و فنگ که پارسال اصلاً این همه پروسه دست و پاگیر رو نداشت بهم چهارتا برگه دادند که توش نظر کارشناس رو نوشته بود البته که بنظرم خیلی به نفع پسره گرفته بود که ایشون پزشک آنکال بوده و حواسش به تلفنش پرت شده و ... 

تهش گفته بود 25 تومن خانوم مهربانو از جیب داده بابت خسارت ماشین که 11 تومن بیمه داده بقیه شو اقای دکترباید اِخ کنه . 

بعد بهم گفت اگه اعتراض داری کارشناس سه نفره بگیر ( بابت هر نفرشونم یک میلیون و پونصد بیریز به حساب قوه قضاییه نامحترم) تا تجدید نظر کنن اگر هم اعتراض نداری برو خونتون بشین منتظر تا بعد از پایان مهلت اعتراض ما بگیم پسره پول رو اِخ کنه . 

منم تشکر کردم و اومدم بیرون. 

اهان اینم بگم که این سرهنگه رو پسره یک میلیون پول به دادگاه داده بود که بیاد نظر بده احتمالاً دلش میخواسته جناب سرهنگ بنویسه خانوم مهربانو مقصر بوده و پول تعمیر ماشین آجیشم از من بگیره 


حالا یه سوال برام پیش اومده که هزینه های جرثقیل و پارکینگ و هزینه شکایت رو کی میده این وسط؟ آیا این سرهنگه فقط رو مبلغ تصادف و خسارت نظر داده و الان جناب اقای قاضی به پسره میگه الباقی خسارت که سرهنگ گفته به علاوه ی پول شکایتی که من کردم و جرثقیل و پارکینگ رو بده یا کلاً بقیه ی هزینه هایی که من کردم مالیده شد؟؟ 

(بابت اینکه چرا اینا رو نپرسیدم دارم خودم رو فحش میدم چون عمراً دیگه حوصله ندارم برم این سوال ها رو بکنم تازه ممکنه منشیه بگه من چه میدونمقاضی باید بگه منم که نمیتونم قاضی رو ببینم ایشون سرشون به سر خدا میره  )

خلاصه که این خبر داغ داغ بود دادم خدمتتون . 

بریم سراغ یه خبر خوب دیگه

  اینکه دیروز21 مرداد،  پنجاه و یکمین سالگرد ازدواج مامان مصی و بابا عباس نازنینم بود . 



 چقدر جای مهرداد عزیزم تو این عکس خالیه ، دلم براش یه ذره شده عزیز دل خواهر 

ما خواهر برادر ها به ترتیب سن ایستادیم کنار هم ، متولدین  52 و 56 و 60 اگر مهرداد بود باید مینوشتم 61 که نشون دهنده ی این بود که در سالهای ابتدایی جنگ چقدر مردم ناامید و افسرده بودن از زندگی 

روز قبلش برای یه نازنین که سفارش کیک تولد چهل سالگیش رو داده بود کیک درست کرده بودم و باید دیروز تحویل میدادم سفارش رو،  حدودای ساعت چهار صبح جمعه بود  که داشتم میخوابیدم یهو یادم افتاد که سالگرد ازدواج مامان و بابا هم هست و برق از کله م پرید . گفتم نترس مهربانو هیچی نیست بگیر بخواب بعد پاشو تا شب وقت داری کیک رو بپزی و خواهر برادرها رو خبر کنی . این بود که دیگه خیلی کیک مامان و بابا رو هول هولکی درست کردم ولی جاتون خالی خوشمزه بود 

اینم کیک خوشگل اون نازنینی که خیلی ازش ممنونم بهم اعتماد کرد و کیک تولد چهل سالگیش رو به من سپرد





 اسم این مدل کیک (که قسمت هایی از بدنه ی کیک مشخصه و کاملاً خامه کشی نمیشه) ، کیک عریان هست.

 اینکه مقطع کوچیک و قد بلند هم باشه و با گل طبیعی  و گوی شکلاتی (گوی های طلایی روی کیک) دست ساز  و عدد 40 که  اون هم دست ساز هست و ماکارون دکور بشه همه ش سلیقه ی قشنگ خودشون بود  سر صبح هم یه پیام خیلی خیلی خوشگل درمورد رضایت از کیکشون داشتم که با یه دنیا انرژی و حال خوب از خونه اومدم بیرون  امیدوارم یک سال پر از شادی و شیرینی و اتفاق های عالی پیش روش باشه

*********

بعد از خبرهای خوب و شیرینی که داشتیم میخوام در مورد یه موضوعی رو باهاتون  درمیون بذارم و مشورت کنیم  ببینیم چکار میتونیم انجام بدیم . 


یکی از دوستان عزیز و قدیمی این خونه از طریق همسرشون  در جریان زندگی غم انگیز خانواده ای قرار گرفته . 

ظاهراً این خانواده تشکیل شده از یک دایی مجرد و مادر پیرشون که همراه سه تا بچه ی خواهری زندگی میکنند که مادر و پدر بچه ها در یک حادثه فوت شده ن . محل زندگی این خانواده  در یک کارخانه ی متروک و در جاده ی قم هست . رییس کارخانه مرد مهربان و دسگیری هست که با مشکلات اقتصادی موجود درجامعه ورشکست شده و کارخانه رو فروخته . تا زمانی که صاحب جدید زمین رو  تحویل بگیره اجازه داده که این خانواده در این مکان متروک زندگی کنند. دایی بچه ها با شستن کامیون های گاه و بیگاه یا کمک امثال همسر دوستمون که گاهی برای خیرات یا دلایل انسان دوستانه ی دیگه ای براشون آذوقه میبره گذران زندگی میکنند . بجث سر این هست که تا فصل سرما نشده و این بنده های خدا آواره نشدن اگر ممکنه براشون کاری انجام بدیم . میخوام ببینم بین شما یا دوستان و آشنایانتون جایی بعنوان سرایداری ، چیزی وجود داره بتونیم این خانواده رو اونجا پناه بدیم و دایی بتونه با نظافت همون  ساختمون و مجتمع های اطرافش ، شکم پنج نفریشون رو سیرکنه و گذران زندگی کنند؟؟ 

ممنون میشم اگر فکری به ذهنتون میرسه کمک کنید . چون بحث جمع کردن پول و کمک موقت نیست و ما در توانمون نیست برای این پنج نفر بتونیم از طریق پول جمع کردن کاری صورت بدیم . 


هنوز هم کلی پیام احوال پرسی ازتون درمورد خودم و مهردخت میگیرم . خدا رو شکر هر دو بهتریم ولی ذره ای از دلتنگیمون برای دارسی مظلوم و نازنینمون کم نشده .. تازه الان فهمیدیم که دارسی اروم و ملوس چه نقش پررنگ و مثبتی تو زندگی ما داشته . 

میدونید که چقدر دوستتون دارم و دلم به وجود تک تکتون گرم و خوشه 


باز هم اسباب کشی / تشکر گلی خانوم و دوست وبلاگیمون از دوستان حامی

خوبیش اینه که تا بیستم مهر باید از این خونه بریم خونه ی جدید.

 یادتونه  دوسال پیش  خونه ی پرماجرایی که هدیه ی بابا عباس به ما چهارتا خواهر و برادر بود فروختیم.

 (همون خونه ای که بهانه ی اون اتفاق ها برای زندگی مشترک مهردادمون شد)،

و با پول فروشش دوتا خونه خریدیدم که ارزش پولمون پایین نیاد تا وقتی که مجوز های ساخت بالای زمین فشم رو دادن، کم کم  بفروشیمشون  و خرج ساخت فشم کنیم . 


خُب تو این دوسال نشد هیچ کاری برای ساخت فشم  انجام بدیم ، چون ریختن و یه عده از خورده مقصرهای لو/اسان رو گرفتن که بگن ما حواسمون هست و داریم جلوی دز/دی ها رو می گیریم  به دنبالش شهر/داری فشم رو هم ترکوندن و مجوز ساخت که ندادن هیچ، تازه پولی که برای مجوز گرفته بودن رو هم خوردن یه آب خنک هم روش . 

ما هم فعلاً از ساخت منصرف شدیم . 


ماه پیش که کرایه ی خونه م رو واریز کردم ، صاحبخونه ی نازنینم بهم گفت که تصمصم گرفته امسال خودش ازخونه استفاده کنه و به دلیل کرایه های سنگین برگرده منزل خودش ، راستش منم از مدتی قبل به این موضوع فکر کرده بودم که در صورت چنین اتفاقی چه تصمیمی بگیرم . 

از اونجایی که یکی از اون خونه هایی که خریدیم و اتفاقاً به نام من هم خریده بودیم (البته بصورت صوری، چون مال هر چهارتامونه) با شرایط  و سلیقه ی من جور درمیاد تصمیم گرفتم به اون خونه برم . 


در حال حاضر و تو این دوسال بردیا اونجا زندگی میکرده ، اتفاقاً اونم دوست داره بخاطر مدرسه ی آرتین جابجا بشه . خلاصه منتظرم بردیا خونه ی دلخواهشو پیدا کنه و اسباب بکشه و بعدش من برم اونجا. 


البته همین الان که دارم مینویسم از خستگی و آشفتگی اسباب کشی مو به تنم راست شده 

امیدوارم وقتی تصمیم به فروش خونه ها گرفتیم من بتونم مابه التفاوت سهمم و قیمت خونه رو به خواهر برادرها پرداخت کنم و همین خونه رو برای خودم بردارم. 


ولی حقیقتاً تجربه ی مستاجربودن برام خیلی خوب بود و از اینکه صاحبخونه ی شریف و نازنینی داشتم واقعاً احساس لذت میکردم امیدوارم همیشه موفق باشه و هیچوقت در زندگیش سردرگمی و ناراحتی پیش نیاد. 

**********

این دوتا ویدویو که براتون میفرستم، تشکر گلی خانوم و بعدشم جواب من براشه . 

گوش کنید مطمئنم  از اینکه در مسیر سلامتی  یک انسان، که مادر خانواده ای هم هست ، قرار داشتید  احساس خیلی خوبیبهتون دست میده که با ارزش های مادی قابل سنجش نیست .






اینم پیام دوست وبلاگیمون برای واریزی دوم :

دوستتون دارم 


حال هم رو خوب کنیم

سلام دوستان نازنینم . ممنونم از همه ی پیام های مهربونتون . تو این یک هفته ای که گذشت بارها خدا رو برای داشتنتون شکر کردم، چون از هر راهی که ممکن بود باهام همدردی کردید و با وجودتون از بار غمم کم شد. 


من و مهردخت تقریباً تا سه روز بعد از رفتن دارسی ، حالمون خوب نبود ولی بعد از اون به طرز معجزه آسایی آروم شدیم و به زندگی عادی برگشتیم . چیزی از دلتنگیمون برای دارسی کم نشده ولی اوضاعمون به روالِ  منطقی شده . 


چند روز اول رفتار تامی خیلی متفاوت بود . کم غذا و کم تحرک شده بود و معمولاً جایی که من شنبه ی پیش دارسی رو با علامت تنگی نفس دیدم ، مینشینه . 


نمیدونستم دقیقاً چه اتفاقی براش افتاده ولی چند تا از سایت هایی که در خصوص رفتارهای گربه ها مینویسند مطالعه کردم، متوجه شدم که وقتی بیشتر از یه حیوان خانگی داریم ، اون یکی کاملاً متوجه ی فقدان دوستش هست و جدا از اینکه رابطه ی خوبی با هم داشتند یا نداشتند، برای  این تغییر وضعیت واکنش نشون میدن . شاید وقتی شنبه شب دارسی رو از بیمارستان اولی آوردم خونه تا فردا صبح که دیگه بردم بستریش کردم، کاملاً با هم ارتباط گرفتن و تامی متوجه ی اوضاع وخیم حالدارسی شده باشه ... 


امروز از روزای قبل برای من و مهردخت سخت تر میگذره چون تمام لحظه های دوشنبه ی  هفته ی قبل پیش چشممون ظاهر میشه و انگار صدای ساعت تو سرمون میکوبه 


**********


بین اتفاقات هفته ی قبل ،  یکی از دوستان قدیمی این خونه ، مامور بود که بره به گلی خانوم سر بزنه و تحقیق کنه دقیقاً بیمارستان و پزشک معالج براش چه کاری انجام دادن و شرایطش رو بررسی کنه . 


متاسفانه به دلیل شروع مجدد کرونا ، اجازه ی ورود به بیمارستان رو ندادند ولی خوشبختانه  ایشون با یکی از پرستان بخش آشنا بودند و تونستند شرح حال و اقدامات درمانی رو برامون تشریح کنند . 


متاسفانه گلی خانوم بعد از عمل و ترخیص ، با علائم منژیت به بیمارستان برگشته ولی دارن بهش رسیدگی میکنن و شرایطش بد نیست . 


راستی اینم بگم براتون گلی خانوم قبل از عمل رفت با جراحش صحبت کرد و ازش خواهش کرد که تو بیمارستان دولتی عملش کنه که هزینه ی بیمارستان خصوصی رو نپردازه .(زن دست و پا داریه)


 اولش که دکترش قبول نمیکرد ولی نهایتاً موافقت کرد که دستمزد ی  بگیره و گلی رو تو بیمارستان دولتی جراحی کنه . 

بنابراین گلی با یک سوم هزینه ای که اعلام شده بود عمل شد. 



اگر یادتون باشه مدتی پیش هم برای یکی از دوستان همین خونه  تلاش کردیم ولی متاسفانه اون موقع نتونستیم اون قدری که میخوایم کمک کنیم . از تتمه حسابی که تو صندوق مانده بود یه واریز کوچیکی هم برای ایشون انجام دادم که تو این روزای سخت کمی گره گشا باشه . 



برای همگی حال خوب آرزو میکنم مرسی که همیشه تو همه ی شرایط دوستم بودید و حالمو خوب کردید و دستتون رو به دست هم دادید و دیگران رو هم حمایت کردید . 

براتون حال خوب و عاقبت خوب آرزو دارم .