دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"جراحی با طعم رضایت"

سلام عزیزانم امیدوارم همگی سالم و تن درست باشید که بالاتر از این نعمتی نداریم و بقیه ی چیزهای خوب دنیا بعد از سلامتی معنا می گیرند . 


گفتم براتون که تو پروسه ی جراجی زانوی مامان ، یه چند باری که بابا برای بلند شدن و نشستن به مامان کمک کرده بود مبتلا به " باد فتق" شد 


باد فتق زمانی اتفاق میفته که دیواره ی شکمی با بلند کردن جسم سنگین دچار پارگی بشه و بخشی از یک عضو که معمولا روده ها باشند از داخل اون بیرون بزنه ..


 اینطوری وقتی بیمار زیر شکم رو لمس می کنه یه برآمدگی دردناک رو احساس می کنه. 


درمان این مشکل معمولا با جراحی صورت می گیره و در علم پزشکی چیز ساده ای محسوب میشه اما درمورد بابا چون بیماری خونی مزمن دارند و همیشه مواظبیم که تن عزیزش با تیغ جراحی آشنا نشه ، کمی نگران بودیم و روز عملش خیلی استرس داشتیم . 


البته با دکتر کیهانی که حدود بیست و پنج سالی میشه بابا رو تحت نظر دارند مشاوره کردیم و گفت همه چیز خوبه و مشکلی برای عمل نیست .


 ولی خوب جراحی بدون استرس ممکن نیست . 



بابا بیمارستان آتیه جراحی شدند و دوشب بعد از عمل هم اونجا بودند ، کادر پرستاری پروانه وار حضور داشتند و همه چیز از نظافت و دقت و توجه در سطح خیلی خوب بود . 


و خدا رو شکر خاطره ی تلخ عمل مامان تو بیمارستان امید رو شست و برد و جراحی با طعم رضایت رو تجربه کردیم 





دوستتون دارم . خودتون و عزیزانتون سلامت باشید 

"هجرت ما به پایان رسید"

بالاخره تموم شد ...


 البته اگر شما تجربه ی اسباب کشی رو داشته باشید میدونید که این تموم شد به اون معنی نیست که واقعا تموم شد ، بلکه تا یک ماه دیگه اینو از اینجا برمی داریم میذاریم اونور ، اون یکی رو میذاریم بجاش 


ولی خووووب دیگه، چند شبه خونه ی جدید میخوابیم . اصلا" هم اینجوری نیست که چون از طبقه ی بالا اومدیم پایین  ، سخت نبود و اسباب کشی محسوب نمیشه 


اما این جابجایی علاوه بر نو شدن محیط و وسایل خونه ، محسنات دیگه ای هم داشت که مادی نیستند و خیلی ارزششون از اون یکی ها بیشتره . 


جونم براتون بگه که مهردخت خانوم گل ما ، تغییرات اساسی در رفتارش اتفاق افتاده و انگار با یه جهش قابل توجه  بلوغ شخصیتیش کامل تر شده . 


 قبلا مهردخت تا کاری رو مستقیماً ازش درخواست نمی کردیم انجام نمیداد .


 بهش گفته بودم اینطوری انگار به مسائل دور و برت بی تفاوت هستی ، وقتی میبینی دیگران در اطراف تو در جهت تامین آسایش خودشون و بقیه تلاش میکنند نباید منتظر بنشینی تا کسی ازت کاری رو بخواد ، تو وظیفه داری بصورت خودکار بعضی کارها رو انجام بدی .. 


مثلا" اگر مهمون داریم و من مشغول تهیه شام هستم نباید از تو بخوام تا میز رو آماده کنی ، این وظیفه ی توعه که بدون درخواست من بیای و خودت یه کارهایی انجام بدی . 


تقریبا" از چند سال پیش به این طرف همین قدر موفق شده بودم که مهردخت می اومد سوال می کرد" کاری هست من انجام بدم ؟؟"


از حق نگذریم ، علاوه بر سوال کردن ، بصورت خودکار یه کارهای معمولی رو هم انجام میداد . 


و من همچنان ناراضی بودم 


تو این مدت اخیر ، مسائل طوری دست به دست هم داد که ما دوتا تقریبا" تنها موندیم .. 


مامان زانو عمل کرده ، بابا کسالت داشت ، بردیا حومه ی تهران پروژه داشت ، مهرداد بعد از مهاجرت خانومش ، سخت مشغول کار و تکمیل زبانشه تا مراحل مهاجرت اون هم طی بشه .. 


مینا هم که کارمند بانکه و از چند ماه قبل برای تعطیلاتش دو تا تور مسافرتی رزرو کرده بود و حتی نسیم جون ، حواسش به مادرش بود که زمین خورده و استراحت مطلق داشت . 


منم که یا سرکار بودم یا در حال هماهنگ کردن برای بازسازی و خرید وسائل . 


خلاصه مهردخت موند و یعالمه کار ... از صبحانه درست کردن برای کارگرا گرفته (هر چند که وظیفه نداشتیم بهشون صبحانه و ناهار بدیم ولی واقعا " غذا از گلوی خود آدم پایین نمیره وقتی میبینه یکی داره تو خونه ش کار میکنه ولی داره با حداقل ها  شکمش رو سیر میکنه) تا چک کردن و بررسی و گزارش دادن به من . 


بعد درست روز اسباب کشی زد و دست راست من مثل دوسال قبل شد .


 البته نه به اون شدت که با درد وحشتناک بردنم بیمارستان و صد جور تزریق انجام دادن ، در همین حد که دیگه دستمو تکون ندادم و با ژلوفن دردش رو ساکت می کردم . 


به هر حال سه روز تمام از کار کردن افتادم ، مهردخت میگفت: تو بشین بگو چکار کنم من انجام میدم 


بچه م تا وقتی کارگر بود و کمک می کرد که با هم ، بعدشم که شب میشد و تنها بودیم خودش تنهایی کار می کرد . 


روز جمعه هم رفت پارکینگ پروانه بهم زنگ زد گفت : مامان یه فرش کوچیک چهل تکه مدل فرش سالن  برای تو راهرو دیدم بگیرم؟ 


گفتم : قیمتش چنده؟ 


گفت :سیصد تومن 


گفتم : زیاده مهردخت جان ببین کمتر میده 


وقتی اومد خونه فرش رو لوله کرده بود زده بود زیر بغلش با خنده گفت دویست و شصت خریدم مامانی 


با چند قلم خوشگل دیگه که همه عااالی و بجا انتخاب شده بود . 


مسئولیت دادن به بچه ها و جدی گرفتن اون ها خیلی به شکل گیری شخصیتشون کمک میکنه . 


جالب تر این بود که اصلا تو فکرش نبود که پول فرش رو بهش بدم و وقتی حساب کردم برافروخته و متعجب گفت : 


من برای خونه مون خرید کردم مگه فرقی میکنه که کدوممنون پولش رو بدیم ؟؟ 


گفتم : نه عزیزم ، دلیلش اینه که تو درآمد نداری و پول هایی که داری برای هزینه های دم دستیه خودته . 


گفت : به هر حال پول تو حسابم هست و قبل از اینکه تموم بشه دوباره خودت برام میریزی ، پس این حساب کتابا بین من و تو معنی نداره . انگار یه جاست که هر دو ازش برمیداریم . 


بوسیدمش و گفتم : این طرز فکرت دقیقا" همون چیزیه که من عاااشقشم 


برای خرید بعضی اقلام (مثل یخچال فریزر)که با تغییرات لحظه ای قیمت  دلار به طرز عجیبی گرون می شدند ، نظر داد که اصلا" خریدنشون تو این شرایط منطقی نیست و همین وسیله ی قدیمی خودمون داره خوب کار میکنه و اینکه قیافه ش دلمون رو زده نباید دلیل نو کردنش باشه . 



حتی سرویس خوابی  رو که چند سال قبل دادم  سفارشی ساختن و دوتا پاتختی و یه میز آرایش هم داشت و جنسش عاالی بود ولی ازش خسته شده بود اونا رو  دادیم دست آچار فرانسه ای بنام سعید  همه ی قسمت های اضافیش رو برید و تبدیلش کرد به یه سرویس مدرن و شیک... رنگ مورد علاقه ی مهردخت هم  که طوسی  باشه بهش زد و دیگه عااالی شد . 



 البته منم از همین روش استفاده کردم و تختم که پشتش یه دکور بزرگ و بی مصرف داشت دادم سعید برید و به شکل جدید و ساده درآوردش 



کف خونمون بجز دوتا اتاق خواب ها سنگه . 


خواب ها رو یا باید موکت می کردم یا پارکت . 


دیگه دلم موکت نمی خواست چون هم از بین میره هم خیلی کثیف میشه . وسطای بازسازی رفتم با یه فروشگاه خیلی منصف صحبت کردم گفت:لمینت جنس عالی رو با نصبش میتونی متری هشتاد هزارتومن بخری .


 بنظرم گرون می اومد ولی دیدم قیمت موکت های خوب هم دست کمی از این ندارند . 


ده روز بعد که اتاق ها آماده شده بود برای لمینت رفتم فروشگاه که قرارداد ببندم و بیان نصبش کنند .


 درکمال تعجبم گفت:خانوم کاش همون ده روز پیش فاکتور کرده بودید الان همون جنس شده متری 170-180 


جنس های دیگه ش هم کیفیت خوبی نداره ..


 هر چی فکر کردم دیدم نمیشه ...از خیر لمینت گذشتم و لب و لوچه م آویزون بود که مهردخت گفت 


:مامان اتاقای من و تو وسایل زیاد داره فرش دست باف چهارمتری هم دوتا داریم که یکیش رو تو بنداز یکیش رو من . بیا بجای لمینت ، سرامیک کنیم .. 


چرا به فکر خودم نرسیده بود این کا رو انجام بدم؟؟ البته لمینت خیلی بهتر بود و یه حس طبیعی و گرم داشت ولی حالا که نمیشد ، ترکیب  سرامیک و فرش خیلی بهتر از موکت در می اومد . 


شب رفتیم دنبال سرامیک و چه باحال که سرامیک طرح پارکت پیدا کردیم  متری 35 تومن  که خیلی اقتصادی از آب دراومد . 



یه کنسول هم داشتم گذاشته بودم برای فروش ، خانم و آقایی عکسش رو دیدند و گفتند ما فردا  میایم میبریمش .  


همون شب  مهردخت رنگش رو ساخت و یه کوچولو جاهایی که زدگی پیدا کرده بود با قلم ظریف لکه گیری کرد . 


فرداش که خانم و آقا اومدن ببرنش میگفتن این با عکسش خیلی فرق داره عااالیه . 


گفتم : دخترم یکم بهش رسیده .. کلی خوشحال شدند و تشکر کردند و گفتن اصلا معلوم نیست جنس دست دوم خریدیم . 


 اولین شبی که قرار شد تو خونه ی جدید بخوابیم فقط تخت خواب من رو به راه بود .


با مهردخت دراز کشیدیم .  بچه م  درحالیکه از خستگی بی حال شده بود دستم رو ماساژ میداد و برام حرف میزد .. 


آخر حرفاش گفت : " میدونستی قهرمان زندگی من تویی؟" سرش رو بوسیدم و گفتم : مرسی دختر قشنگم ، ولی صدای نفساش سنگین و در لحظه خوابش عمیق شده بود .. 


به این جسم بزرگ و دوست داشتنی کنارم خیره شدم ، مهردخت عزیز تر از جااانم ، دختر بی نظیر و خوب من ؛نوزده سال و سه ماه پیش بند نافش از وجودم جدا شد ولی بندی محکم و عمیق از جنس اندام های حیاتی ، در ما ریشه داد  و کلاف عشق  به همه ی زندگیمان  پیچید.. ما چه خوشبختیم با هم ... 


دوستتون دارم 


***************


عکس  پایینی ،سعید ملقب به آچار فرانسه ست  تقریبا" دوازده سالش بود که همراه برادرش برای کار از افغانستان اومد ایران و از همون اول برای بردیا کار کرد .


 سعید بین خانواده ی ما بزرگ شد و الان خودش دوتا بچه داره . 


معتمد ماست و هیییچ کاری نیست که نتونه انجام بده . این "فر "رو که میبینید کنارش ایستاده و عکس انداخته دلیلش اینه که می خواستم تلفن کنم نمایندگی آریستون ، که  بیان فر رو از طبقه بالا به پایین منتقل کنند ولی سعید نذاشت و گفت : خودم برات جابجا میکنم . 


تو این مدت هر کاری برام انجام میداد ازش عکس مینداخت برام می فرستاد تا من که  سرکار هستم، ببینم و خیالم راحت باشه .


 بس که انسان خوبیه و به رضایت آدم در هر حال اهمیت میده 


 راستی نصب سرامیک ها هم کار سعیده 





"عقده ها چه بر سر آدم می آورند"

همون تابستان پر ماجرای 83 که قرار بود مهر ماهش مهردخت برای پیش دبستانی تو مدرسه ثبت نام بشه و من مونده بودم بدون شناسنامه چکار کنم و دست آخر با اونهمه کش و قوس (که تو خاطرات از آشنایی تا جدایی خوندید ) آرمین رو بردم دفترخونه و ازش تعهد گرفتم که مهردخت رو  همراه با شناسنامه ش بهم پس بده 


و آرمین فکر کرد عقب میفته اگر برای من شرط و شروطی تعیین نکنه و گفت پس تو هم باید تعهد بدی تا آخر عمر ما سه نفر هیچ مطالبه ی مالی بابت بزرگ کردن مهردخت از من نداشته باشی ، باید می فهمیدم که همه ی اون ماجراها رو یه جای ذهنش ثبت میکنه تا یه روز و به یه طریقی زهرش رو بریزه .


 درسته که اون موقع خندیدم و گفتم عه شرط تو همینه ؟؟


بیا من بجای یه امضاء پنج تا امضاء بهت میدم که هیچوقت نه از بابت مهردخت  بلکه از هیییچ بابتی ازتو پول نخوام .


 امضاها رو که کردم بهش گفتم : آرمین یادت رفته من همه چیز رو بخشیدم که فقط مهردخت رو داشته باشم؟ 


واقعا " با خودت فکر میکنی یه روز بیاد من بهت بگم یه پولی بده تا مهردخت رو نگه دارم؟؟؟



خدا رو شکر که تو همه ی این سالها احتیاجم به کسی نبود .. حتی تو روزای سخت مالی هم ، یه خانواده و یه نفس بی نظیر تو زندگیم بود که اون چیزی رو که حتی انتظارش رو نداشتم برای مهردخت فراهم کردند . 



پارسال که مهردخت دانشگاه قبول شد برای ثبت نامش یک میلیون و هشتصد هزارتومن واریز کردم .


 بعد از چند روز آرمین بهم گفت تو تا الان برای مهردخت خیلی هزینه کردی همه ی امکانات بعلاوه ی اون هنرستان لاکچری که رفت . 


از این به بعد میخوام من هزینه دانشگاهش رو بدم . 


گفتم: نمیخواد آرمین چرا میخوای این کار رو بکنی  ؟


 گفت : آخه منم پدرشم یه کاری هم من بکنم .  بعد از چند روز هم یک میلیون و نیم ریخت بحساب مهردخت . 



ترم دوم هم مهردخت رفت انتخاب واحد کنه دید سایت بسته ست و تا مبلغ بدهی رو نمی ریختیم باز نمیشد .


در حالیکه داشتم از کارت خودم واریز میکردم آرمین تلفن کرد احوال پرسی کنه که مهردخت بهش گفت : بابا الان داریم پول واریز میکنیم برای انتخاب واحد بعدا تماس می گیرم ، همون موقع آرمین گفت نه واریز نکن بذار من شماره کارت و اطلاعاتش رو بدم . شد یک میلیون و ششصد تومن . 



تو این مدت هم گاهی دویست تومن می ریخت بحساب مهردخت . 


تا همین دو هفته قبل که دوباره موعد انتخاب واحد برای ترم سوم شد . 


شنبه سایت باز میشد و روز قبل مهردخت رفته بود دیدن آرمین .


 آرمین بهش گفته بود دیرتر برگرد خونه و مهردخت بهش گفته بود نه ..


 باید زود برگردم فردا صبح انتخاب واحد دارم باید زود کلاسای مورد نظرم رو بردارم . 


آرمین هم هیچ عکس العملی نشون نداده  بود .


 از پارسال که آرمین گفته بود من میخوام هزینه کنم چند بار به مهردخت گفته بود که تو چرا از من پول نمیخوای ؟ 


مهردخت هم گفته بود : دوست ندارم بگم . آرمین هم گفته بود : من پدرتم نباید با من رودربایستی کنی .. باید به من بگی بابا من پول لازم دارم .


 مهردخت هم گفته بود خیلی برام سخته . امکان نداره جز به مامانم به کسی دیگه بگم . 



آره می گفتم ، خلاصه شنبه شد و برای مهردخت یک میلیون و هفتصد ریختم و رفت واحد هاش رو برداشت .


 چند روز بعد آرمین ازش پرسید کلاسات رو برداشتی ؟ مهردخت هم گفته بله . آرمین گفته چرا به من نگفتی ؟ مهردخت گفته من که بهت گفتم فردا انتخاب واحد دارم .


 آرمین هم گفته : نه تو باید از  من تقاضا کنی تا من بهت بدم . 



مهردخت این موضوع رو به من گفت ، منم بهش گفتم : اشکالی نداره مامان جون . اونم پدرته شاید میخواد غرور پدرانه ش رو ارضاء کنه میگه باید از من تقاضا کنی .. 


در واقع منم دقیقا  نمیدونم چرا اینو میگه. 


خلاااصه انگار چند روز بعد از این حرفا مهردخت میبینه میخواد کلاس ورزشش رو ثبت کنه از طرفی داریم وسایل خونه رو عوض می کنیم تصمیم می گیره از پدرش پول بخواد زنگ میزنه بهش و با کلی بدبختی و مقدمه چینی تقاضاش رو مطرح میکنه . 

فکر می کنید آرمین چه جوابی بهش میده ؟؟ 

نه هیچ کدومتون نمیتونید حدس بزنید . شاید بگید گفته : برو از همون مامانت بگیر و یا .. 


اما اصلا" باورتون نمیشه که گفته : وقتی مامانت تو رو از من گرفت و امضاء کرد که هیچوقت بابت هزینه های تو ازم پول نگیره باید فکر اینجاش رو می کرد . حالا هم من بهت پول نمیدم !!!!!!!!!


سرکار بودم مهردخت بهم زنگ زد . 


بهش گفتم سلام دختر خوشگلم ولی صدای اشک آلود و خشمگین مهردخت وحشت زده م کرد . 


-:چی شده مامان جون؟ 


-:مامان بخدا این بابای من یه عقده اییه به تمام معناست ؟ 


بعدشم برام تعریف کرد .. گفتم خوب اینکه تو ازش پول خواستی چه ربطی داره که من باید حساب خیلی چیزا رو می کردم .. مگه تو گفتی مامانم پول نداره به من بده ؟؟ 


نه مامان من فقط  طبق چیزی که اون ازم خواسته بود ازش پول خواستم ولی اون انگار این جمله رو آماده کرده بود که بگه ..


 احساس میکنم تحقیر شدم . همین که خواستم جوابش رو بدم تلفن قطع شد . بعد هی شماره م رو گرفت دید برنمیدارم پیغام گذاشت که شارژم تموم شد بعدا زنگ میزنم . 


کله م داغ شده بود به مهردخت گفتم تو قطع کن تا من یه زنگ به این موجود بیشعور بزنم . 


متاسفانه مهردخت نذاشت زنگ بزنم و بهم گفت اگه انقدر عصبانی نبودم اصلا بهت نمیگفتم الان هم خواهش میکنم به روی خودت نیار که این موضوع رو میدونی من خودم باهاش برخورد میکنم . 


گفتم :چه برخوردی ؟ میخوای چکار کنی ؟ 


گفت: یه مدت جوابش رو نمیدوم تا بپرسه چرا باهام حرف نمیزنی چون مطمئنم مثل همیشه یادش میره چه گندی زده  . بعد بهش میگم دیدی انقدر وجود نداشتی که پنج تومن خرج کنی ؟؟ 


از پارسال که خودت گفتی میخوام هزینه دانشگاه رو بدم سرجمع سه چهارتومن خرج کردی .. بعد اینهمه اصرار کردی که ازت تقاضا کنم الان که کردم میگی مامانت ... 


حتما" اونم کلی آسمون ریسمون میبافه و دست آخر عذر خواهی میکنه .اصلا نمیخوام تو چیزی بگی اون آدم باشعوری نیست که تو باهاش سر من بحث کنی ....


خلاصه اون روز گذشت ولی هر وقت بهش فکر میکردم حالم گرفته می شد که چطور یه آدم انقدر عقده ای میشه که حتی برای خالی کردن عقده ش حاضر میشه غرور تنها دخترش رو جریحه دار کنه !!


*******

همه مون گره های شخصیتی داریم که عمده شون از سن های خیلی کم و دوران کودکی ایجاد شدند کاش برای برطرف کردن و درمانشون اقدام کنیم تا در آینده تبدیل به بزرگسالانی با چنین شخصیت های منفی نشیم . 


دوستتون دارم