دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

موریانه های رابطه

چند سال قبل تو دایره ی دوستان مینا و مهرداد(خواهر و برادرم) دو نفر دلشون برای هم رفته بود و چند سالی بود که پای عشقشون ایستاده بودند .

 رابطه ی خوب مژگان و یاسر بین جمع دوستان زبانزد شده بود ، با وجود اختلاف عقایدی که خانواده هاشون با هم داشتند ، این دوتا باهم کنار اومده بودند و انگار کاسه شونو از خانواده ها جدا کرده بودند ..

بنظر من یکی از رموز موفقیت رابطه شون ، همین بود .. همیشه تحسینشون می کردم که حرف خانواده ها وسط نیست و این دوتاخلقشونو برای حرف خاله و عمو تنگ نمیکنند .

یه روز هم خبر ازدواجشون رو شنیدم و با خوشحالی زندگی و رابطه ی صمیمانه شونو مجسم کردم و تو دلم گفتم چه خانواده ی خوشبختی خواهند شد . 

سه هفته ی قبل مینا داشت تو فی س بوق می چرخید، بعد از مدتی نچ نچ کنان از اتاقش اومد بیرون و گفت :

مهربانو ، مژگان و یاسر رو یادت میاد؟ گفتم : آره ، راستی ازشون خبر داری؟

گفت : نداشتم ولی الان اتفاقی دیدمش و کمی صفحه ش رو خوندم دیدم چه متن و شعرای غمگینی نوشته .

 براش پیغام گذاشتم : خوبی؟ یاسر خوبه ؟سر درد و دلش باز شد که :

نه .. الان دوهفته ست به حالت قهر به خونه ی پدرم اومدم و نمیدونم آینده ی زندگیم چی میشه !!

جریان از این قرار بوده : تو یه مهونی خواهر بزرگ یاسر ، به مژگان بی محلی میکنه . یاسر متوجه رفتار خواهرش میشه و علت رو جویا میشه ، خواهر یاسر و مادرش میگند که تو حواست نبوده ، تو مهمونی قبلی ، مژگان کاملا" به ما بی محلی کرد . یاسر هم میگه :

نه خیرم اینطوری نیست و خانوم من از این اخلاقا نداره و برای خودتون داستان نبافید و این چیزا .

 اونشب تموم میشه و یاسر کاملا" از مژگان طرفداری میکنه وحرف خانواده ش رو نمی پذیره چند روز بعد تو یه مهمونی دیگه ، مژگان رسما" به خانواده ی یاسر بی توجهی میکنه و حتی موقع روبوسی خودش رو کنار میکشه و جو بدی پیش میاره . فردای اون شب خانواده ی یاسر، اونو به تنهایی به خونشون دعوت میکنند و طی برگزاری یک جلسه ی خانوادگی ، همین رو میکنند پیراهن عثمان و به یاسر میگن یا ما رو انتخاب کن یا مژگان رو .

یا سر هم پاشو میکنه تو یه کفش و به مژگان میگه : باید بیاد تو جمع خانوادگی و عذر خواهی کنی .

 مژگان هم بهش بر میخوره و میگه نمیام .بعد هم ساکش رو جمع میکنه و میره خونه ی پدرش .

 خوندید همه رو؟؟ منتظر بقیه ش هستید؟؟ خوب بقیه ش اینه که به دلیل یه موضوع کاملا" مضحک و تا حدودی احمقانه یه زندگی داره بهم می خوره .

******

 میدونید دلیل بیشتر مشکلات خانواده های مخصوصا" جوون ، همین چیزاست؟ میدونید سر " به من محل نذاشت" و "فلان حرفش تیکه انداختن به من بود" و همین حرفای خاله زنکی نهایتا" کار به لج و لج بازی میکشه و ممکنه زندگی مشترکی به انتها برسه یا انقدر حرمت شکنی بشه که با وجود برگشتن زن و شوهر به سر خونه زندگیشون، دیگه هیچی مثل سابق نشه؟

مذهبیون میگن : همیشه یه جوری زندگی کنید که انگار چیزی به زمان مرگتون نمونده و باید حساب کتاب هاتون شفاف و نامه ی اعمالتون بصورتی باشه که بتونید پاسخگوی پروردگارتون باشید .

 بنظرم خوبه که همین طرز فکر رو به زندگی هامون هم تعمیم بدیم و فکر کنیم همیشه ، خطر از دست دادن اعتماد و احترام و عشق تو زندگی های زناشویی و روابطمون هست .

با رفتار و گفتار نسنجیده ، فرصت رو به موریانه های موذی ندیدم تا از استحکام رابطه ای که مسلما" با از خودگذشتگی های فراوون و عاشقانه های ناب ، فراهم شده ، کم نشه.

 چند روز پیش مژگان به مینا گفته : برای مسائل پیش آمده وکیل گرفتم ، وکیل هم با یاسر تماس گرفته که برای تعیین تکلیف اقدام کن ، یا بیا یه دادخواست توافقی برای جدایی تنظیم کنیم و از هم جدا بشید یا هر دو تاییتون تو دفتر من حاضر بشید و صحبت کنید و برید سر خونه زندگیتون .

یاسر هم موافقت کرده که برای صحبت به دفتر وکالت بره . مینا به مژگان گفته : نترسیدی ، یاسر لج بازی رو ادامه بده؟

 مژگان گفته : چرا ، ولی چاره ای نبود از این حالت بلاتکلیفی خسته شدم . (ظاهرا" یاسر هم از خونه ی پدر و مادر بودن و آشفتگی زندگیش خسته شده )

 حالا دو حالت داره: یا دیگه این دوتا عاشق قدیمی روشون به هم باز شده و با یه تلنگر کوچیک ، این بحثا دوباره باز میشن و همین اوضاع ناراحت کننده پیش میاد .

 یا هر کدومشون تو این مدت ، باور کردند که خطر از بین رفتن رابطه، از هر چیزی به اون نزدیکتره و از این ببعد با دقت و وسواس رفتار و گفتارشون رو کنترل کنند و این اتفاق رو مثل یه خاطره ی تلخ ولی هشدار دهنده تو ذهنشون نگهدارند .

 دقت کردید که وقتی عمر زناشویی دو نفر بالا میره و متاسفانه پدر و مادراشون از دنیا میرن و خودشون سرگرم عروس و داماد آوردن و تر خشک کردن نوه هاشون میشن ، دیگه خبری از این حرف و حدیث ها نیست و یه آرامش نسبی بین زن و شوهر ها برقرار میشه ؟

 حتی دیدید که انگار زندگیشون وارد مرحله ی جدید میشه و عمق روابط و ابراز احساساتون به هم بیشتر هم میشه ؟

من اینو ناشی از تنها شدن و فوت کردن بزرگترای خانواده میدونم ..

 حیفه ، تمام عمرمون رو به این قصه های بیهوده و خسته کننده ی ، کی چی گفت و کی چی نگفت ، میگذرونیم ، غافل از اینکه اگر بزرگتریم ، باید با مهربونی و لطف دست کوچکترها (خانواده های نوپا) رو بگیریم و اشتباهات و بی تجربگی هاشون رو بزرگ نکنیم و با بزرگواری گذشت کنیم و اگر جوونیم و هنوز از نعمت سایه ی پدر و مادرها برسرمونه ، با محبت های خالصانه و احترام و عشق از وجودشون بهرمند باشیم و درشت گویی ها و گاهی سوءتفاهم ها یی که پیش میاد رو بذاریم به حساب کهولت سن و کم طاقت شدنشون و الکی به همسرانمون نق نزنیم و خلق همدیگه رو تنگ نکنیم .

*******

 گل های زیبای انتهای دومین ماه تابستون رو با مهردخت عزیز اینجا گذاشتیم تا زینت حضور دوستان گلمون باشه . 

*********

برای رهایی از گرفتاری خشم طبیعی زمین و صبر و آرامش هموطنانمون که عزیزان و خونه زندگیشون رو از دست دادند ، دست به دعا برداریم .

یک حرکت متفاوت

تو هفته ای که گذشت ، بالاخره همکارا مجبورم کردند بخاطر تبدیل وضعیتم ، شیرینی بخرم...

من که اعتقادبی به این کار نداشتم ، چون بعد از نه سال بی عدالتی و پایمال کردن حق و حقوقم ، تازه چیزی رو بهم پس دادند که از اول نباید می گرفتند ... پس از نظر من شیرینی دادن نداشت ، ولی خوب چند کیلو شیرینی خریدن به جایی برنمی خورد و درست هم نبود  روی همکاران رو زمین می زدم .

از اونجایی که با مشکلات پیدا کردن جای پارک در اطراف اداره ی ما آشنا هستید ، و تا حالا چند تا پست بلندبالا هم در موردش نوشتم ، دیگه واضحه که ساعت ده صبح برای خریدن شیرینی عمرا" ماشینم رو از جاش تکون نمی دادم .

هر چی هم دوستان خدمات ، مثل همیشه لطف و اصرار داشتند :"بذار ما به جای تو بریم شیرینی فروشی "، دلم نیومد تو گرمای صبح و مشکلات این بنده خداها که باید هزارتا جواب به سرپرستاشون پس بدند ، بگم برن بیرون اداره و برای من خرید کنند .

وقتی از جام بلند شدم ، مدیر شکمو مون گفت : مهربانو اگه چند تا اختصاصی برای من می خری ، برات ماموریت رد کنم 

 

درد سرتون ندم ، با یه تاکسی رفتم قنادی مورد نظر و تقریبا" محبوب اون منطقه ... میگم تقریبا" محبوب ، چون یه محبوب تر هم داریم که باید حتما" با ماشین خودم می رفتم ....

بعد از خرید دو تا جعبه ی بزرگ و دوتا کوچک که همه روی هم قرار داشتند ، از جلوی قنادی سوار تاکسی شدم و دوباره مسیر رو برگشتم ، تنها قسمت آزار دهنده ی  رفت و آمد ، این بود که باید عرض خیابون رو رد میشدم تا به اداره برسم .

حالا چرا رد شدن از این چهارراه انقدر عذاب آوره ؟؟؟

  انگار این چهار راه ، نیروی جاذبه ی مرموزی داره ،  ماشین ها با سرعت عجیبی سعی در رد کردن چراغ دارند ، و تا زمانی که حتی چند ثانیه از قرمز شدنش هم نگذشته ، هیچ راننده ای  به فکر ایستادن نیست .

اون اوایل که اداره اومده بود محل فعلیش ، خیلی تصادف پیش می اومد ، عابرین به هوای زرد شدن چراغ و کم شدن سرعت ماشین ها ، به وسط خیابون می رفتند ، غافل از اینکه راننده ها، قسم خورده ند که از ترمز استفاده نکنند .

چی می گفتم ؟؟ آهاااان ، جعبه به دست ایستاده بودم تا چراغ ما سبز بشه و بتونم با سلامت رد بشم .. چراغ سبز شد ، اما حتی پنج ثانیه هم گذشته بود کسی اهمیت نمیداد .. خلاصه آروم با یکی دو نفر دیگه پا به خیابون گذاشتیم ، ماشین ها انگار اصلا" انتظار همچین چیزی نداشتند با قیژ قیژ وحشتناک لاستیکا ، بالاخره ایستادند 

من همینطور که رد میشدم بلند بلند گفتم : والله ، بقرعااااااان مجید ، چراغتون سبز شده ... چند تا راننده هم خنده ی شرمگینانه ای کردند و دستشونو به علامت تواضع و شرمندگی گداشتند رو چشم و قلبشون و خندیدیم .

در این بین آخرین ماشینی که تو عرض خیابون ایستاده بود، یه ون سبز رنگ با  راننده ای تقریبا" پنجاه و چند ساله داشت . نا غافل سرش رو از شیشه آورد بیرون و عربده زد : تحفه ی مسخره ، هیکلتو رد کن ببینم ، سخنرانی موقوف 

جااان من ، فقط و فقط یه لحظه خودتونو بذارید جای من ..

انقدر ضایع شده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو تو اون خیابون پت و پهن ببلعه .

دهنم رو باز کردم که بهش بگم خیلی بی تربیت و بی فرهنگی ، واقعا برات متاسفم که انقدر سطح شعورت پایینه ..

داشتم از عصبانیت سکته می کردم .. دیگه رسیده بودم پای ماشینش و اون چون تو ون نشسته بود از من بلند تر بود .. یه لحظه به خودم گفتم : مهربانو تاکی ایمیلای تحسین برانگیز رو میبینی و میگی :واقعا" آفرررررررررررین ... برای منم پیش بیاد همین رفتار رو میکنم .

رفتم دم شیشه ش و گفتم : آقا من گفتم ، بخدا چراغ قرمزه ، مگه توهین کردم که توهین میکنی ؟ بعدشم مگه باشما یه نفر  بودم؟؟

گفت : زر زر نکن حوصله ندارم ..

بازم چشمام سیاه شد .. نزدیک بود از حرص غش کنم . جعبه شیرینی رو باز کردم و گفتم : میدونم ، هوا خیلی گرمه ، حتما یه مشکلی هم داری که انقدر بد اخلاقی ، بیا دهنتو شیرین کن شاید حالت بهتر شه ..

با عصبانیت گفت : نمیخورم رد شو برو .

گفتم : خجالت نکش بردار ، تا رد شم .

از ماشینش پیاده شد . یه شیرینی برداشت و در کمال ناباوری من، دامن مانتومو گرفت و بوسید ...

گفت : حلالم کن ، من یه عمر اخلاقم همین بوده .

پلیس سر چهاراه دستشو گذاشته بود روی دگمه ی چراغ ، و سبزش نمیکرد .. همه ی راننده های ردیف جلو دست و سوت میزدند و من هاج و واج از عکس العمل راننده بودم .

بچه های حراست(نگهبانی) اداره که تقریبا" ماجرا رو دیدن ، میگن شاید بشه فیلم رو از دوربین های سر چهرراه گرفت ولی میدونم که دنگ و فنگ و مقررات داره و به این آسونی ها نیست .

به هرحال فرقی نمیکنه ، خاطره ی این اتفاق تا ته عمر تو ذهن من و اون راننده ی ون و بقیه ی سواره ها و پیاده ها میمونه .

احساس کردم چقدر مزه میده آدم یه کار متفاوت از موقعیت های مشابه انجام بده ..

انقدر این عکس العمل برام سخت بود و انقدر بهم برخورده بود که اصلا" نمیتونم با کلمات توضیح بدم ولی دلم، تو یه لحظه ی خیلی خیلی کوتاه یه چیز دیگه خواست و مغزم بی چون و چرا انجامش داد .

بیاید تمرین کنیم که به عصبانیتمون غلبه کنیم ، بیاید دست به کارهای جدید بزنیم .. سخته ، ولی شاید شیرینی نتیجه ش همه ی تلخی اولش رو از بین ببره و تبدیل به یه خاطره بشه .

دوستتون دارم و براتون لحظه هایی توام با خوشنودی از عملکردتون آرزو دارم .

در ضمن اگر این فیلم رو جایی دیدید بدونید هنرپیشه ی نقش اولش مهربانوی خودتون بوده 

***********"

پینوشت اول : به دوست عزیزی که با نام یه چیزی بگم" کامنت گذاشته بود:

دوست من ، کامنتت منطقی و مورد تایید من بود ، از لطف و واقع بینیت نسبت به موضوع ممنونم، ولی نمایش کامنتت مصادف میشد با دلگیری بعضی از دوستان ، برای همین تشخیص دادم که منتشرش نکنم ولی همین جا ازت تشکر میکنم . 

پینوشت دوم : یه آپارتمان یک خوابه واقع در طبقه ی چهارم آپارتمانی تک واحدی و خانوادگی ، در شرق تهران بصورت رهن و اجاره آماده ی پذیرش همسایه ست .. چون میدونم برای ساکنین آپارتمان نوع شخصیت همسایه بسیار بسیار مهمه خواهششون رو برای مطرح کردن موضوع در این پست پذیرفتم .

اگر فکر می کنید که مورد نیازتونه برام کامنت بذارید تا خبر بدم .

**********

گل های زیبای آرامش و دوستی رو با مهردخت جانم برای تک تک شما عزیزان گذاشتیم جلوی در .. موقع خداحافظی هر کدومتتون سهم خودتونو بردارید 

دست های سبز

دیروز نشسته بودم پشت میزاداره م و داشتم به یکی دوتا از پرونده هایی که قرار بود روشون کارکنم ، نگاه می کردم ..

ساعت تقریبا ده و بیست دقیقه رو نشون میداد ....

از اون طرف مدیر قسمت ، تلفنی بحث می کرد و صدای بلندش رو اعصابم رژه می رفت ، در واقع تو عالم خودم بودم که ناگهان همکار کنار دستیم  گفت :

- مهربانو ؟

- هوووم ؟؟

- یه هواپیما تو مهرآباد سقوط کرده ؟؟

- هااان؟؟

عینکم رو با ناراحتی درآوردم و گفتم :

- مهران ، چرت و پرت نگو .(سر جریان اینکه دوست دبیرستانم ، بیست روز بعد از امتحاای سال چهارم ، درست چند ساعت بعد از مراسم ازدواجش که اینهمه منتظرش بود،  تو اون هواپیمای حامل عروس دامادها بود و  سقوط کردند ، همه میدونند که چقدر به این موضوع حساسم .. )

- بخدا شوخی نمیکنم مهربانو ، جام جم آن لاین ، نوشته:  ساعت ده و ده دقیقه ، یه هواپیما که عازم طبس بوده ، سقوط کرده .

همه ی دیروزم خراب شد ...

یک لحطه صورت شیطون و شاد آزاده که از عشق پر ماجراش با سعید که نمیدونم از دوران دبستان یا راهنمایی تو دلشون جوونه زده بود و بالاخره خانواده ها راضی شدند بعد از امتحانا بچه ها ازدواج کنند و دست از سر یه محله بردارند ، از نظرم دور نشد .

مادر آزاده که مهمون دایمی آسایشگاه روانی شد و ...

بگذریم ..

جز طلب صبر عاجل برای بازماندگان این ثانحه ی دلخراش ، هیچ کاری از دستمون بر نمیاد ، البته لعنت فرستادم به عوامل این اتفاق .

هرچند معتقدیم تا پیمانه ی عمر کسی پرنشده ، از دنیا نمیره ،ولی نمیتونم سوداگران زر و زور رو  که با بستن قرار داد های کثیف با شرکت هایی که هواپیماهای فرسوده و خارج از استانداردشون رو به ما می فروشند ، لعنت نکنم .

 همه ی این  اتفاق ها یادمون میاره که چقدر این زندگی بی ثبات و موقتیه و چقدر هر لحظه میتونه پایان عمرمون و در واقع رسالتمون تو این دنیا باشه .

اگر به زندگی با این دید نگاه کنیم که هر کدوم از ما ماموریتی از طرف ناشناختنی بر دوشمون مبنی بر پراکندن عشق و رسوندن یاری یه همه ی موجودات هستی از هرنوع نژاد و رنگی ، سنگینی میکنه  ، از لحظه لحظه های عمرمون غافل نمیشیم و روزی رو به شب نمیرسونیم ،  مگر حرکتی در جهت آسون تر کردن زندگی کسی کرده  باشیم .

*******

به وسیله یکی از دوستان خوب و نازنینم از شرایط زندگی یک مادر اطلاعاتی پیدا کردم که گمان کنم راه برای کمک بهش زیاده .

متن رو بخونید و اگر تمایل داشتید به هر نوعی که براتون مقدوره از این بندگان خدا دستگیری کنیم :

خانوم محترم و نیازمندی  هستند که از راه سنگ دوزی لباس، ماهیانه درآمدی داشتند، ولی از ابتدای سال کارگاهشون تعطیل شده و تاحالا نتونسته کار بگیره ، متاسفانه با یه دختر بچه بیکار مونده ، چند باری توسط دوستان کار تایپ بهش دادن ولی همه ش موقتی بوده ..

تو این دنیا عمویی داشته که حمایتش می کرده اما تو یه تصادف فوت شده .

خانوم مجکم و مطمئنیه که تقریبا" سی و خورده ای سن و لیسانس ادبیات داره . دخترشم سیزده چهارده ساله ست .

خلاصه اگر کسی مناسب با هنر یا تحصیلات ایشون کاری سراغ داره معرفی کنه ...

یک زن تنها تو این مملکت یا باید شغلی داشته باشه یا یه همسر و حامی تا بتونه با آرامش و امنتیت روزگار سپری کنه .

**********

مورد دیگه مربوط به دختر نیازمندیه که پاش نیاز به جراحی داره .. مطمئنم تو دایره ی دوستان بی ریای این خونه افرادی رو داریم که تو کادر پزشکی مشغولند یا آشنا دارند شاید بصورت مالی یا درمانی بتونیم کمک رسانی کنیم .

متن ایمیل رو بخونید :

یه دختر خانوم که برای عمل پاش نیاز به کمک داره هزینه ی عملش  تقریبا حدودا 10 میلیون میشه

پدرش کارگره یه شرکته. یکی از همکارای پدرش جویای این بود که من براش یه وامی جور کنم اما متاسفانه نتونستم.

 شاید بشه  یه مقدار از هزینه عملشو جور کنیم. یا شاید با معرفی یه بیمارستان یا دکتری که هزینه عملش پایین باشه یا هر طریق دیگه ای هم بشه کمک کرد.


هر اطلاعاتی که نیازه تا تایید بشه  بخواهید تا تهیه کنم.

*******

حواستون هست خونه م چه سوت و کور شده؟؟ دیگه نه کسی سر به سر کسی میذاره .. نه کسی شبونه با روروئکش ویراژی میده ، نه کسی که بیخوابی به سرش زده اینجا رو محیط شاد و امنی میدونه برای دور هم بودن و درد دل کردن .

اما هیچ چیز به اندازه ی آرامش و آسایش دوستانم مهم نیست و ملزم به  احترام هستم برای  هر تصمصمی که عزیزانم  جهت عدم حضورشون در این خانه دارند  ...

 دلم خیلی تنگ میشه ولی ...

***********

گل های باغ سلامتی و دوستی رو با مهردخت اینجا گداشتیم برای اونایی که هستند و اونایی که نیستند 

پینوشت: فرنگیس عزیز از همه ی دوستان برای کامنتای دلسوزانه شون تشکر کرد .


مشاوره به یک خواننده


یکی از دوستان خوبمون در شرایط بحرانی قرار گرفته ، داستان زندگی و مشکلاتش رو برای من ایمیل کرد ، اما برخلاف بیشترتون که میگید من و داستان زندگیم رو خصوصی نگه دار و دوست نداریم کسی بدونه ، این خانم نازنین ، اصرار داشت که حتما موضوع رو شما هم بدونید ، هم عبرتی باشه برای کسانی که در حال تصمیم گیری هستند ، هم از همه برای حل مشکل  و مشاوره دعوت کنیم تا کمک حال ذوست عزیزمون باشیم .

داستان زندگی فرنگیس رو بخونید و کامنت بگذارید .

گل های زیبا رو با مهردخت عزیز اینجا گذاشتیم تا پیشکش وجودتون کنیم

 

من فرنگیس  هستم 37 ساله.

چهارساله که ازدواج کردم. من و همسرم عاشق همدیگه بودیم، البته همسرم قبلا یه ازدواج دیگه داشت که جدا شده بود و یک دختر هم داشت. خانواده ام به شدت مخالف این ازدواج بودن ولی با پافشاری من بالاخره رضایت دادن ضمن اینکه شوهرم طوری رفتار میکرد که بعدها خانواده عاشقش شدن و به من میگفتن هواش داشته باش این شکست خورده است تو باید واسش جبران کنی.

شوهرم یه عاشق واقعی بود یا حداقل من اینجوری فکر میکردم. روزهای خوبی رو با هم داشتیم و من براش یه دوست واقعی بودم همه جوره هواش داشتم و حتی یه شکست مالی داشت و از نظر مالی هم حمایتش میکردم.

ولی اون زن شیاد (چون فقط به فکر پول کشیدن از شوهرم بود و هزاران دسیسه سر هم میکرد) دست بردار نبود و با شماره های مختلف واسه شوهرم مزاحمت ایجاد میکرد و یا به اسم بچه پولهای آنچنانی از شوهرم میگرفت که گاهی اوقات هم بعلت بی پولی شوهرم من بهش پول میدادم و میگفتم دوست ندارم جولی بچه ت شرمنده باشی.

در عوض من از همه چیز گذشتم، مهریه پایین، نه جشن عروسی نه درخواست طلا و ریخت و پاش آنچنانی فقط یه عقد ساده داشتیم.

تمام هم و غمم این بود که شکستی رو که توی زندگی داشته جبران کنم و حتی در مقابل درخواستهای آنچنانی اون زن و بچه ش که دیگه واقعا زندگی رو بهمون سخت کرده بودن سکوت میکردم.

تا اینکه کار ایشون به قم منتقل شد (من اهواز زندگی میکنم) ناگفته نماند من دختر تحصیل کرده ای هستم با سابقه کار بالا و درخشان که بخاطر ایشون کارم و خانواده رو رها کرده و به شهر  قم رفتم.

توی این مدت متوجه شدم ایشون مسیجهای مشکوکی دریافت میکنه که در مقابل سئوالات من گفت دسیسه های اون زنه که زندگی ما رو از هم بپاشونه ولی بعدها متوجه شدم که با یک دختر شمالی و یک زن قمی در ارتباط بوده و این مسیجها از طرف اونها بوده!!!

تا اینکه اولین عید زندگی مشترکمون رو به اهواز اومدیم توی راه متوجه مکالمات مشکوکش شدم و این باعث شد که دعوامون بشه و بعد متوجه شدم طرف مکالمه اون زن پست فطرت بوده، وقتی رسیدیم اهواز من رو خونه مادرم رها کرد و رفت و گوشیش هم خاموش کرد از خانواده ش جویا شدم با تعجب گفتند مگر شما اومدید اهواز!!!

بارها تماس گرفتم تا اینکه گوشیش رو روشن کرده بود و من بطور اتفاقی متوجه صحبتهاش با اون شیاد شدم که دارن توی آبادان خوشگذرونی میکنن. اون عید رو به من و خانوادم جهنم کرد و روزگارم رو بطور واقعی سیاه کرد. به خانوادش مراجعه کردم با کمال واقحت گفتن زنش بوده و اگر نمیتونی باهاش زندگی کنی طلاق بگیر و این در حالی بود که من فقط سه ماه بود وارد زندگی مشترک شده بودم!

با اینحال از ترس اینکه زندگیم رو هم به تاراج ببرن به قم برگشتم ولی با کمال پررویی بعد از تعطیلات برگشت و افتاد به غلط کردن  و من یک تار موی تو رو به هیچکس نمیدم  و ...

ولی دیگه ذهنیت من خراب شده بود و بعد از اون همیشه جنگ و کشمکش داشتیم. ناگفته نماند که من بارها به مشاور خانواده مراجعه کردم ولی ایشون به هیچ عنوان حاضر نمیشد همراهم باشه.

بعد از یکسال و نیم کارش توی قم تمام شد و مجدداً به اهواز برگشتیم  بماند که تا وقتی خونه گرفتیم و وسایلمون اومد من خونه مادرم بودم و اون آقا اصلا وجود خارجی نداشت و مرتب درگیر رابطه نامشروعش با اون زن بود.

گاهی اوقات هم که به من سر میزد اون زن با تلفن و فحشهای رکیک بصورت مسیج تن و بدنم رو میلرزوند و تمام مشخصات خصوصی لباس های شوهرم رو که ظهر پیشش بوده میداد و باز هم دنیا رو به کاممون تیره و تار میکرد...

توی فکر طلاق بودم که متوجه شدم باردار هستم که البته این بارداری کاملا ناخواسته بود و حتی میخواستم بچه رو از بین ببرم که البته هیچ دکتری حاضر به این کار نشد.

مهربانو جان یه توضیحی در مورد خودم بدم که من دختری هستم کاملا صادق، بی ریا و ساده از یه خانواده آروم که هرگز خطا و خلافی از هیچکدوم از بچه های خانواده سر نزده.

هیچوقت دروغ و ریا توی کارم نبوده و هر چی داشتم صادقانه باهاش قسمت میکردم (من دوباره به سرکار برگشته بودم و ایشون همچنان بیکار بود) در عوض اون زن شیاد از یه خانواده به تمام معنا سطح پایین، بیسواد، بی شخصیت که از هرسه بچه خانواده همه تجربه طلاق داشتن که متاسفان همشون فساد اخلاقی داشتن و حتی شوهرم میگفت خواهر اون زن وقتی متاهل بوده با یه آقایی رابطه نامشروع داشته و پدرشون با زن عموشون و ....

وقتی باردار شدم گفتم شاید بچه مقیدش کنه و دست از این رفتارهای کثیف برداره ولی همچنان میدید م در طی روز که من خونه نیستم تمام روز رو با اون زن میگذرونه در حالی که خانواده ش هم حمایتش میکردن.

وزنم بالا رفته بود و دعواها همچنان ادامه داشت و حتی کار به کتک کاری هم کشیده شده بود جوری که یکبار شکایت کردم و دادگاه بعلت جراحات واسش دیه چند میلیونی و زندان برید که باز هم بخاطر بچه م رضایت دادم. توی این مدت من همش خونه مادرم بودم و اون آقا هم نیست و نابود بود دریغ از یک ریال خرجی حتی واسه مخارج و هزینه پزشکی بچه خودش!!! تا اینکه یک شب بعد از ماهها به خونه برگشت و طولی نکشید که تلفن های اون زنیکه شروع شد که من زنش هستم و این همه مدت خونه من بوده و ... باز هم دعواها شروع شد و ایشون دوباره خونه رو ترک کرد.

روزها بهمین صورت سپری شد و این وضعیت باعث شد من زودتر از موعد زایمان کنم با یه بچه یک کیلویی که دکتر گفت قول نمیدم زنده به دنیا بیاد که خدا رو شکر سالم بود ولی باید توی دستگاه نگهداری می شد.

ناگفته نماند که نیمی از مخارج بیمارستان رو خودم پرداخت کردم و بقیه هم از دیگران قرض گرفت که الان بعد از یکسال و نیم هنوز قرضها پرداخت نکرده.

واسه شناسنامه بچه هم بهانه آورد که من شناسنامه م دادم عوض کنن و هنوز آماده نیست و از این دروغها که من با پرس و جو فهمیدم تا شناسنامه پدر نباشه واسه بچه شناسنامه صادر نمیکنن بنابراین شک کردم به قسمت شناسنامه مراجعه کردم و به زور شناسنامه ایشون از بخش گرفتم و در کمال ناباوری دیدم که آقا اون زن رو دوباره عقد کرده در حالی که من پنج ماهه باردار بود.

خودتون حدس بزنید که چه حالی پیدا کردم تمام وجودم میلرزید و مشاعرم از دست داده بودم اینقدر عصبی شده بودم که بچه بی گناهم که یک روز بود از بیمارستان مرخص کرده بودم بغل زدم و بردم در خونه پدر شوهرم بچه رو بهشون دادم و گفتم حالا که کثافتکاریهای پسرتون لاپوشونی کردید خودتون هم بچه ش نگهداری کنید. 

ولی مهربانو جان هنوز یک ساعت نشده پشیمون شدم به زمین و زمان چنگ میزدم مثل مادری که جوونش از دست داده باشه ضجه میزدم که بچه م پس بده از طریق دکترم اقدام کردم بهش گفت اون بچه توی موقعیت حساسیه باید شیر مادر بخوره جونش در خطره و ... ولی مثل یه دیو قهقهه میزد و میگفت پشت گوشت ببینی بچه رو  هم ببینی.

خیلی خفتم داد اینقدر که از یادآوریش قلبم هنوز میسوزه.

توی اون مدت دخترم فتق ناف گرفت و باید عمل میشد که این کار هم بدون اطلاع من انجام شد. البته این رو هم بگم که من توی این مدت درخواست طلاق دادم و تمام کارهای دادگاه هم انجام شد و مهریه و نفقه و حکم طلاق هم دیگه داشت صادر میشد. از طرفی متوجه شدم که اون زن هم بارداره که بعدا شوهرم گفت از طریق عمل iua (اگر اشتباه نکنم) اینکار انجام شده واسه اینکه پسر بیاره واسش!!!!!!!

ولی از کرامت و بزرگی خداوند و دعاهای و ناله های من زیر درگاه خداوند این بچه هم دختر شد!!! از طرفی هم خانواده شوهرم که اون زن رو مجبور کرده بودن از بچه ی  نگهداری کنه و اون هم مسلما مجبور شده و دیگه نمیتونست زیر بار بره شوهرم رو مجبور کرد به هزار حیله متوسل بشه و با تحریک حس مادرانه من بالاخره دختر عزیزم نفسم به آغوش مادر بازگشت.

بعد از هفته ها دوباره سروکله آقا با تمام وسایل و ... گفت میخوام باهات زندگی کنم انتخاب من تو هستی بدون تو میمیرم و ... من باز هم کوتاه اومدم ولی دسیسه های اون زن شیاد تمامی نداشت و یک لحظه آرامش نداشتیم تا اینکه قرارداد خونه تمام شد و و متوجه شدم که آقا بدون اطلاع من پول پیش خونه رو گرفته و خونه رو پس داده بنابراین من هم سری وسایل زندگیم رو به خونه مامانم که توی همون آپارتمان زندگی میکنه انتقال دادم چون مطمئن بودم واسه اونا هم نقشه ای داره و از زبون اون زن شنیده بودم که قراره وسایلم رو بفروشن و زندگی خودشون نو کنن!!! وسایلی که حتی یک ریال هم بابتش پرداخت نکرده بود.

مهربانو جان سه ماه با کمبود جا و سختی توی خونه مامانم زندگی کردم قضیه دادگاه هم داشت به سرانجام میرسید که دوباره سروکله ش پیدا شد و باز هم غلط کردن و ... خوری و همون حرفا که من اون زن رو طلاق میدم و تو و دخترمون تمام زندگی من هستید (حالم از یادآوری اینهمه دروغ بهم میخوره) من باز هم خر و  خام شدم و از طرفی ایشون تمام پول پیش خونه قبلی به باد داده بنابراین دست به دامن بانکهای خصوصی از خدا بیخبر شدیم و من احمق زیر بار وام آنچنانی رفتم و به اسم خودم وام گرفتم و دوباره یه واحد تو آپارتمان مامانم اجاره کردیم (چون دخترم رو  به مامان می سپرم وقتی سرکار هستم)

پول اسباب کشی، رنگ آمیزی و هزار خرج دیگه هم خودم دادم فقط بخاطر زندگیم و بچه م که مثلا در آینده به مامانش افتخار کنه که واسه نگهداشتن این زندگی متلاشی چقدر تلاش کرده و دست تنها زندگی رو تونسته سر پا نگهداره.

از آبان پارسال دوباره زندگیمون زیر یک سقف شروع کردیم و خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتیم نه اثری از اون زن و دسیسه هاش بود و نه دعوایی. انگار دوباره عاشق همدیگه شده بودیم واقعا عاشقانه زندگی میکردیم شوهرم توی همه کارها کمکم میکرد خیلی سربه راه شده بود هرچند دوباره کار درست و حسابی نداشت و دریغ از یک ریال یعنی توی این چهارسالی که من باهاش زندگی کردم هیچوقت چیزی به نام و شکل پول ندیدم ولی از اونجایی که آدم مادی نیستم خودم همه بار زندگی به دوش کشیدم.

قسط ها، اجاره خونه، خرج خونه و خرج شیر خشک و مایحتاج بچه مون  تماما خودم عهده دار شده بودم فقط دلم به این خوش بود که تونستم دوباره این زندگی متلاشی سرپا نگهدارم.

البته تماسهای اون زن گاه و بیگاه ادامه داشت و یا فحش بود یا درخواست پول که شوهرم هیچ اعتنایی بهش نداشت. چندماه به خوشی و خوشحالی گذروندیم و شوهرم میگفت به هیچ وجه نمیخواد این آرامش از دست بده ولی چند روز پیش متوجه شدم که ایشون توی مسنجر با خانم چت میکنه و منت کشی میکنه چون اون زن نمیذاشت بچه هاش ببینه و میخواست دوباره راهی به اون خونه پیدا کنه.

ناگفته نماند که من توی این مدت نذرهای مختلف واسش میکردم و تمام مسیر شرکت رو واسش قرآن و دعا میخوندم تا مشکلاتش حل بشه و یک کار خوب پیدا کنه که خدا رو شکر دو ماهه یک کار عالی توی یک شرکت اسم و رسم دار پیدا کرد. از اونجایی که من رمز ایمیلش داشتم تونستم چتهاش رو با اون خانم پرینت بگیرم و بهش نشون دادم و گفتم دوباره کثافتکاریهات شروع شد و افتادی دنبال اون زنیکه (بهتون بگم که اون زن نزدیک سی چهل میلیون پول از شوهرم کشید و باباش تونست با این پولهایی و پولهایی که اون یکی دختر مطلقه ش از شوهر سابقش بگیره یه چند واحده بسازه در حالی که من با پول وام تونستم دوباره خونه اجاره کنم) که با پرروی گفت اون زن رسمی منه و اونا هم بچه هامم مثل تو ودخترون .

همینطور متوجه شدم که به اونا هم کلی دروغ میگه و در واقع اینجوری میخواد دو طرف نگه داره که زهی خیال باطل. خلاصه اون روز بعد از ماهها دوباره دعوا شد و من هم کلا باهاش قهر کردم که باز منت کشی هاش شروع شد و دروغهای همیشگی منم بهش گفتم شرط من طلاق اون زنیکه بوده چون تمام زندگی مون رو اون به باد داده که کلامی جوابم نداد. تا اینکه توی این تعطیلات گذشته دو سه روزیش رو سرکار رفت ولی یک روز که بهش زنگ زدم گفتم کی میای گفت میخوام برم بچه هام ببینم. گفتم کجا قراره ببینیشون، گفت مسلما تو خیابون که نمیشه توی این گرما گفتم ببرشون خونه پدرت چطور مهرآذین بدون من میبری (چون من بعد از اون قضایا خونه پدرش رفت و آمد نمیکنم) گفت مادرشون نمیذاره بیان اونجا (این هم یک دسیسه دیگه) منم بهش گفتم اگر پات توی اون خونه کثیف بذاری دیگه حق نداری بیای خونه من. کلی بحث کردیم و متوجه شدم نقشه ش این بوده که کم کم منو با این فضاحتی که به بار آورده وفق بده و مثل قورباغه آرام پز فلجم کنه. الان چند روزه که ایشون تشریف بردن توی اون کثافتخونه که همه افرادش کریه و کثیفن و خشت خشت خونه شون رو با حق من و بچه م بالا بردن. هربار هم بهش زنگ زدم و داد و بیداد کردم حتی یک کلمه حرف نزده و حتی اون زن گوشی رو گرفته و فحش رکیک بهم داده که آقا هیچ کاری نکرده در مقابلش. به پدر شوهرمم زنگ زدم و همه چیز گفتم و ایشون بجز شرمندگی حرفی نداشت و حتی گفت مهریه ت بذار اجرا بندازش زندان تا همه راحت بشن چون ما هم از دستش به ستوه اومدیم. ایقندر توی این چند روز اشک ریختم و خودم زدم که تمام تنم کبود شده بی غیرت همه چیزم ازم گرفت. زیباییم، غرورم، آبروم، سرمایه م که هر چی بنویسم بازم کمه.با اینکه کوچکترین فرد خانواده م ولی همیشه تمام خانواده مشورتهاشون با من بود و همه جوره سعی میکردم مشکل همه رو حل کنم اما الان خودم چنان توی مشکلم گیر کردم که واقعا به مرگ خودم راضیم.

مهربانو جان میخواستم یه کمک یا راهنمایی بهم بکنید نمیتونم با این شرایط نکبت بار کنار بیام چون اصلا در شان و شخصیت من نیست از طرفی به هر دری زدم تا بتونم زندگیم دوباره احیا کنم که حیف از اونهمه محبت و تلاشی که واسش کردم. تو رو خدا یه راهنمایی بهم بکنید تا بتونم به نتیجه درستی برسم. راستی یادم رفت بگم که پرونده طلاق هم بعلت پیگیری نکردن بسته شد یعنی اون همه دوندگی، هزینه و وقت هیج و به باد فنا رفت.

از اینکه وقت گذاشتید نامه م خوندید خیلی خیلی سپاسگزارم.

دوستتون دارم- مرجان

 

 

 

سلام به مهربانوی عزیز

امیدوارم حال شما، خانواده محترم و دختر عزیزتون مهردخت جان خوب باشه. چندی پیش از شما درخواست آدرس ایمیل کردم که لطف کردید واسم فرستادید ولی متأسفانه توی این مدت نتونستم مشکلم واستون بنویسم.

من مرجان هستم 37 ساله. مدتی است با وبلاگ بسیار زیبای شما آشنا شدم و هر روز صبح اولین کاری که میکنم خوندن وبلاگ شماست هر چند ممکنه که کامنتی نذارم ولی کامنتهام به اسم ققنوس هست.

مهربانو جان مشکلی دارم که میخواستم با شما مطرح کنم شاید بتونید کمکی بهم بکنید و یا حتی در مبلاگتون مطرح کنید تا من بتونم به نتیجه درستی برسم.

چهارساله که ازدواج کردم. من و همسرم عاشق همدیگه بودیم، البته همسرم قبلا یه ازدواج دیگه داشت که جدا شده بود و یک دختر هم داشت. خانواده ام به شدت مخالف این ازدواج بودن ولی با پافشاری من بالاخره رضایت دادن ضمن اینکه شوهرم طوری رفتار میکرد که بعدها خانواده عاشقش شدن و به من میگفتن هواش داشته باش این شکست خورده است تو باید واسش جبران کنی. شوهرم یه عاشق واقعی بود یا حداقل من اینجوری فکر میکردم. روزهای خوبی رو با هم داشتیم و من براش یه دوست واقعی بودم همه جوره هواش داشتم و حتی یه شکست مالی داشت و از نظر مالی هم حمایتش میکردم. ولی اون زن شیاد (چون فقط به فکر پول کشیدن از شوهرم بود و هزاران دسیسه سر هم میکرد) دست بردار نبود و با شماره های مختلف واسه شوهرم مزاحمت ایجاد میکرد و یا به اسم بچه پولهای آنچنانی از شوهرم میگرفت که گاهی اوقات هم بعلت بی پولی شوهرم من بهش پول میدادم و میگفتم دوست ندارم جولی بچه ت شرمنده باشی. در عوض من از همه چیز گذشتم، مهریه پایین، نه جشن عروسی نه درخواست طلا و ریخت و پاش آنچنانی فقط یه عقد ساده داشتیم. تمام هم و غمم این بود که شکستی رو که توی زندگی داشته جبران کنم و حتی در مقابل درخواستهای آنچنانی اون زن و بچه ش که دیگه واقعا زندگی رو بهمون سخت کرده بودن سکوت میکردم. تا اینکه کار ایشون به قم منتقل شد (من اهواز زندگی میکنم) ناگفته نماند من دختر تحصیل کرده ای هستم با سابقه کار بالا و درخشان که بخاطر ایشون کارم و خانواده رو رها کرده و به شهر خفقان زده قم رفتم. توی این مدت متوجه شدم ایشون مسیجهای مشکوکی دریافت میکنه که در مقابل سئوالات من گفت دسیسه های اون زنه که زندگی ما رو از هم بپاشونه ولی بعدها متوجه شدم که با یه دختر شمالی و یک زن قمی در ارتباط بوده و این مسیجها از طرف اونها بوده!!!

تا اینکه اولین عید زندگی مشترکمون رو به اهواز اومدیم توی راه متوجه مکالمات مشکوکش شدم و این باعث شد که دعوامون بشه و بعد متوجه شدم طرف مکالمه اون زن پست فطرت بوده، وقتی رسیدیم اهواز من رو خونه مادرم رها کرد و رفت و گوشیش هم خاموش کرد از خانواده ش جویا شدم با تعجب گفتند مگر شما اومدید اهواز!!! بارها تماس گرفتم تا اینکه گوشیش روشن کرده بود و من بطور اتفاقی متوجه صحبتهاش با اون شیاد شدم که دارن توی آبادان خوشگذرونی میکنن. اون عید رو به من و خانوادم جهنم کرد و روزگارم رو بوط رواقعی سیاه کرد. به خانوادش مراجعه کردم با کمال واقحت گفتن زنش بوده و اگر نمیتونی باهاش زندگی کنی طلاق بگیر و این در حالی بود که من فقط سه ماه بود وارد زندگی مشترک شده بودم!

با اینحال از ترس اینکه زندگیم هم به تاراج ببرن به قم برگشتم ولی با کمال پررویی بعد از تعطیلات برگشت و افتاد به ... خوری که من غلط کردم و من یک تار موی تو رو به هیچکس نمیدم  و ... ولی دیگه ذهنیت من خراب شده بود و بعد از اون همیشه جنگ و کشمکش داشتیم. ناگفته نماند که من بارها به مشاور خانواده مراجعه کردم ولی ایشون به هیچ عنوان حاضر نمیشد همراهم باشه.

بعد از یکسال و نیم کارش توی قم تمام شد و مجدداً به اهواز برگشتیم  بماند که تا وقتی خونه گرفتیم و وسایلمون اومد من خونه مادرم بودم و اون آقا اصلا وجود خارجی نداشت و مرتب درگیر رابطه نامشروعش با اون زن بود. گاهی اوقات هم که به من سر میزد اون زن با تلفن و فحشهای رکیک بصورت مسیج تن و بدنم رو میلرزوند و تمام مشخصات لباس زیر شوهرم رو که ظهر پیشش بوده میداد و باز هم دنیا رو به کاممون تیره و تار میکرد... توی فکر طلاق بودم که متوجه شدم باردار هستم که البته این بارداری کاملا ناخواسته بود و حتی میخواستم بچه رو از بین ببرم که البته هیچ دکتری حاضر به این کار نشد.

مهربانو جان یه توضیحی در مورد خودم بدم که من دختری هستم کاملا صادق، بی ریا و ساده از یه خانواده آروم که هرگز خطا و خلافی از هیچکدوم از بچه های خانواده سر نزده. هیچوقت دروغ و ریا توی کارم نبوده و هر چی داشتم صادقانه باهاش قسمت میکردم (من دوباره به سرکار برگشته بودم و ایشون همچنان بیکار بود) در عوض اون زن شیاد از یه خانواده به تمام معنا سطح پایین، بیسواد، بی شخصیت که از هرسه بچه خانواده همه تجربه طلاق داشتن که متاسفان همشون فساد اخلاقی داشتن و حتی شوهرم میگفت خواهر اون زن وقتی متاهل بوده با یه آقایی رابطه نامشروع داشته و پدرشون با زن عموشون و ....

وقتی باردار شدم گفتم شاید بچه مقیدش کنه و دست از این رفتارهای کثیف برداره ولی همچنان میدید م در طی روز که من خونه نیستم تمام روز رو با اون زنیکه میگذرونه در حالی که خانواده ش هم حمایتش میکردن. وزنم بالا رفته بود و دعواها همچنان ادامه داشت و حتی کار به کتک کاری هم کشیده شده بود جوری که یکبار شکایت کردم و دادگاه بعلت جراحات واسش دیه چند میلیونی و زندان برید که باز هم بخاطر بچه م رضایت دادم. توی این مدت من همش خونه مادرم بودم و اون آقا هم نیست و نابود بود دریغ از یک ریال خرجی حتی واسه مخارج و هزینه پزشکی بچه خودش!!! تا اینکه یک شب بعد از ماهها به خونه برگشت و طولی نکشید که تلفن های اون زنیکه شروع شد که من زنش هستم و این همه مدت خونه من بوده و ... باز هم دعواها شروع شد و ایشون دوباره خونه رو ترک کرد. روزها بهمین صورت سپری شد و این وضعیت باعث شد من زودتر از موعد زایمان کنم با یه بچه یک کیلویی که دکتر گفت قول نمیدم زنده به دنیا بیاد که خدا رو شکر سالم بود ولی باید توی دستگاه نگهداری می شد. ناگفته نماند که نیمی از مخارج بیمارستان رو خودم پرداخت کردم و بقیه هم از دیگران قرض گرفت که الان بعد از یکسال و نیم هنوز قرضها پرداخت نکرده. واسه شناسنامه بچه هم بهانه آورد که من شناسنامه م دادم عوض کنن و هنوز آماده نیست و از این دروغها که من با پرس و جو فهمیدم تا شناسنامه پدر نباشه واسه بچه شناسنامه صادر نمیکنن بنابراین شک کردم به قسمت شناسنامه مراجعه کردم و به زور شناسنامه ایشون از بخش گرفتم و در کمال ناباوری دیدم که آقا اون زن ... رو دوباره عقد کردم در حالی که من پنج ماهه باردار بود. خودتون حدس بزنید که چه حالی پیدا کردم تمام وجودم میلرزید و مشاعرم از دست داده بودم اینقدر عصبی شده بودم که بچه بی گناهم که یک روز بود از بیمارستان مرخص کرده بودم بغل زدم و بردم در خونه پدر شوهرم بچه رو بهشون دادم و گفتم حالا که کثافتکاریهای پسرتون لاپوشونی کردید خودتون هم بچه ش نگهداری کنید.  ولی مهربانو جان هنوز یک ساعت نشده پشیمون شدم به زمین و زمان چنگ میزدم مثل مادری که جوونش از دست داده باشه ضجه میزدم که بچه م پس بده از طریق دکترم اقدام کردم بهش گفت اون بچه توی موقعیت حساسیه باید شیر مادر بخوره جونش در خطره و ... ولی مثل یه دیو قهقهه میزد و میگفت پشت گوشت ببینی مهر آذین هم ببینی. خیلی خفتم داد اینقدر که از یادآوریش قلبم هنوز میسوزه. توی اون مدت دخترم فتق ناف گرفت و باید عمل میشد که این کار هم بدون اطلاع من انجام شد. البته این رو هم بگم که من توی این مدت درخواست طلاق دادم و تمام کارهای دادگاه هم انجام شد و مهریه و نفقه و حکم طلاق هم دیگه داشت صادر میشد. از طرفی متوجه شدم که اون زن هم بارداره که بعدا شوهرم گفت از طریق عمل iua (اگر اشتباه نکنم) اینکار انجام شده واسه اینکه پسر بیاره واسش!!!!!!! ولی از کرامت و بزرگی خداوند و دعاهای و ناله های من زیر درگاه خداوند این بچه هم دختر شد!!! از طرفی هم خانواده شوهرم که اون زن رو مجبور کرده بودن از مهرآذین نگهداری کنه و اون هم مسلما مجبور شده و دیگه نمیتونست زیر بار بره شوهرم رو مجبور کرد به هزار حیله متوسل بشه و با تحریک حس مادرانه من بالاخره مهرآذین عزیزم نفسم به آغوش مادر بازگشت.

بعد از هفته ها دوباره سروکله آقا با تمام وسایل و ... گفت میخوام باهات زندگی کنم انتخاب من تو هستی بدون تو میمیرم و ... من باز هم کوتاه اومدم ولی دسیسه های اون زن شیاد تمامی نداشت و یک لحظه آرامش نداشتیم تا اینکه قرارداد خونه تمام شد و و متوجه شدم که آقا بدون اطلاع من پول پیش خونه رو گرفته و خونه رو پس داده بنابراین من هم سری وسایل زندگیم رو به خونه مامانم که توی همون آپارتمان زندگی میکنه انتقال دادم چون مطمئن بودم واسه اونا هم نقشه ای داره و از زبون اون زن شنیده بودم که قراره وسایلم رو بفروشن و زندگی خودشون نو کنن!!! وسایلی که حتی یک ریال هم بابتش پرداخت نکرده بود.

مهربانو جان سه ماه با کمبود جا و سختی توی خونه مامانم زندگی کردم قضیه دادگاه هم داشت به سرانجام میرسید که دوباره سروکله ش پیدا شد و باز هم غلط کردن و ... خوری و همون حرفا که من اون زن رو طلاق میدم و تو و مهرآذین تمام زندگی من هستید (حالم از یادآوری اینهمه دروغ بهم میخوره) من باز هم خر و  خام شدم و از طرفی ایشون تمام پول پیش خونه قبلی به باد داده بنابراین دست به دامن بانکهای خصوصی از خدا بیخبر شدیم و من احمق زیر بار وام آنچنانی رفتم و به اسم خودم وام گرفتم و دوباره یه واحد تو آپارتمان مامانم اجاره کردیم (چون مهرآذین به مامان می سپرم وقتی سرکار هستم) پول اسباب کشی، رنگ آمیزی و هزار خرج دیگه هم خودم دادم فقط بخار زندگیم و مهرآذین که مثلا در آینده به مامانش افتخار کنه که واسه نگهداشتن این زندگی متلاشی چقدر تلاش کرده و دست تنها زندگی رو تونسته سر پا نگهداره. از آبان پارسال دوباره زندگیمون زیر یک سقف شروع کردیم و خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتیم نه اثری از اون زن و دسیسه هاش بود و نه دعوایی. انگار دوباره عاشق همدیگه شده بودیم واقعا عاشقانه زندگی میکردیم شوهرم توی همه کارها کمکم میکرد خیلی سربه راه شده بود هرچند دوباره کار درست و حسابی نداشت و دریغ از یک ریال یعنی توی این چهارسالی که من باهاش زندگی کردم هیچوقت چیزی به نام و شکل پول ندیدم ولی از اونجایی که آدم مادی نیستم خودم همه بار زندگی به دوش کشیدم. قسط ها، اجاره خونه، خرج خونه و خرج شیر خشک و مایحتاج مهرآذین تماما خودم عهده دار شده بودم فقط دلم به این خوش بود که تونستم دوباره این زندگی متلاشی سرپا نگهدارم. البته تماسهای اون زن گاه و بیگاه ادامه داشت و یا فحش بود یا درخواست پول که شوهرم هیچ اعتنایی بهش نداشت. چندماه به خوشی و خوشحالی گذروندیم و شوهرم میگفت به هیچ وجه نمیخواد این آرامش از دست بده ولی چند روز پیش متوجه شدم که ایشون توی مسنجر با خانم چت میکنه و منت کشی میکنه چون اون زن نمیذاشت بچه هاش ببینه و میخواست دوباره راهی به اون خونه پیدا کنه. ناگفته نماند که من توی این مدت نذرهای مختلف واسش میکردم و تمام مسیر شرکت رو واسش قرآن و دعا میخوندم تا مشکلاتش حل بشه و یک کار خوب پیدا کنه که خدا رو شکر دو ماهه یک کار عالی توی یک شرکت اسم و رسم دار پیدا کرد. از اونجایی که من رمز ایمیلش داشتم تونستم چتهاش رو با اون خانم پرینت بگیرم و بهش نشون دادم و گفتم دوباره کثافتکاریهات شروع شد و افتادی دنبال اون زنیکه (بهتون بگم که اون زن نزدیک سی چهل میلیون پول از شوهرم کشید و باباش تونست با این پولهایی و پولهایی که اون یکی دختر مطلقه ش از شوهر سابقش بگیره یه چند واحده بسازه در حالی که من با پول وام تونستم دوباره خونه اجاره کنم) که با پرروی گفت اون زن رسمی منه و اونا هم بچه هامم مثل تو ومهرآذین. همینطور متوجه شدم که به اونا هم کلی دروغ میگه و در واقع اینجوری میخواد دو طرف نگه داره که زهی خیال باطل. خلاصه اون روز بعد از ماهها دوباره دعوا شد و من هم کلا باهاش قهر کردم که باز منت کشی هاش شروع شد و دروغهای همیشگی منم بهش گفتم شرط من طلاق اون زن بوده چون تمام زندگی مون رو اون به باد داده که کلامی جوابم نداد.

تا اینکه توی این تعطیلات گذشته دو سه روزیش رو سرکار رفت ولی یک روز که بهش زنگ زدم گفتم کی میای گفت میخوام برم بچه هام ببینم. گفتم کجا قراره ببینیشون، گفت مسلما تو خیابون که نمیشه توی این گرما گفتم ببرشون خونه پدرت چطور دختر من رو  بدون من میبری (چون من بعد از اون قضایا خونه پدرش رفت و آمد نمیکنم) گفت مادرشون نمیذاره بیان اونجا (این هم یک دسیسه دیگه) منم بهش گفتم اگر پات توی اون خونه کثیف بذاری دیگه حق نداری بیای خونه من. کلی بحث کردیم و متوجه شدم نقشه ش این بوده که کم کم منو با این فضاحتی که به بار آورده وفق بده و مثل قورباغه آرام پز فلجم کنه.

الان چند روزه که ایشون تشریف بردن توی اون کثافتخونه که همه افرادش کریه و کثیفن و خشت خشت خونه شون رو با حق من و بچه م بالا بردن.

هربار هم بهش زنگ زدم و داد و بیداد کردم حتی یک کلمه حرف نزده و حتی اون زن گوشی رو گرفته و فحش رکیک بهم داده که آقا هیچ کاری نکرده در مقابلش.

به پدر شوهرمم زنگ زدم و همه چیز گفتم و ایشون بجز شرمندگی حرفی نداشت و حتی گفت مهریه ت بذار اجرا بندازش زندان تا همه راحت بشن چون ما هم از دستش به ستوه اومدیم. ایقندر توی این چند روز اشک ریختم و خودم زدم که تمام تنم کبود شده بی غیرت همه چیزم ازم گرفت. زیباییم، غرورم، آبروم، سرمایه م که هر چی بنویسم بازم کمه.با اینکه کوچکترین فرد خانواده م ولی همیشه تمام خانواده مشورتهاشون با من بود و همه جوره سعی میکردم مشکل همه رو حل کنم اما الان خودم چنان توی مشکلم گیر کردم که واقعا به مرگ خودم راضیم.

مهربانو جان میخواستم یه کمک یا راهنمایی بهم بکنید نمیتونم با این شرایط نکبت بار کنار بیام چون اصلا در شان و شخصیت من نیست از طرفی به هر دری زدم تا بتونم زندگیم دوباره احیا کنم که حیف از اونهمه محبت و تلاشی که واسش کردم. تو رو خدا یه راهنمایی بهم بکنید تا بتونم به نتیجه درستی برسم. راستی یادم رفت بگم که پرونده طلاق هم بعلت پیگیری نکردن بسته شد یعنی اون همه دوندگی، هزینه و وقت هیج و به باد فنا رفت.

از اینکه وقت گذاشتید نامه م خوندید خیلی خیلی سپاسگزارم.

دوستتون دارم- فرنگیس

************

فرنگیس عزیزم ، از نظر من اون چیزی نبوده که تو اسمش رو زندگی گذاشتی و چند سال سعی کردی نگه ش داری .. ارزش و شان یک انسان مخصوصا یه خانوم بسیار بالاتر از اینه که اینهمه توهین و تحقیر نصیبش بشه .

این مرد ِنامرد در تمام طول زناشویتون بازیت داده ...اگر صد سال دیگه هم این پیوند نامبارک رو ادامه بدی هیچ اتفاق بهتری نمی افته .

از بهانه گیری های دخترت هم نترس ، این جدایی به مراتب از زندگی با این شرایط برای دخترت خیلی بهتره .


ستاره من خوش بدرخش

روزای گرم تابستون ، پشت سر هم دارن می گذرند و دوباره ما رو به خنکای پاییز نردیک می کنند ...

زندگی هر طور که باشه ، با همه ی لحظه های غمگین و شادمانش ، جاریه و ثبات و سکون نداره .اگر هم کسی تو این بستر خروشان ، خودش رو تکون نده و یک جا بایسته ، وقتی به خودش میاد بدون شک ، خیلی لحظه های با ارزش رو از دست داده که دیگه هرگز تکرار نمیشن .

تو همین روزایی که بر ما گذشت ، بچه هامون بزرگ و بزرگتر شدند و ما هر قدر هم که سرگرم روزمرگی بودیم ، بالندگی و زیبایی شون آنقدر چشمگیر و خواستنی بود  که نمیشه خودمونو به اون راه بزنیم و ندیده بگیریمشون

تو همین روزهایی که گذشت ، ستاره ی درخشان زندگی من  پانزده سالگی رو پشت سر گذاشته و  اولین قدم ها رو تو راه شانزده سالگی برداشته .. 

مهردخت جانم ، احساس مسئولیت بیشتری نسبت به افراد خانواده داره .. و از اون طرف سعی میکنه از هر نظر مثل یه دختر خانوم نوجوون عمل کنه ..

گو اینکه هنوز هم رگه هایی از دنیای کودکانه ش و لج بازی های مرسوم اون دوران داره ... هنوز هم تناقض در رفتارهاش بچشمم میاد ،  گاهی دهن به دهن آرتین پسر دایی  شش ساله ش  میذاره و گاهی مادرانه به آغوشش می کشه و از اتفاق های نابهنگام مدرسه های پسرونه براش تعریف میکنه (که واقعا" نمیدونم از کجا این چیزا رو یاد گرفته)

آرتین برعکس خودش که همیشه جزو دخترای بلند قامت محسوب میشده ، جزو پسر بچه های ریزه میزه و بانمکه .. وقتی تحت تعلیم قرارش میده و مرتب سفارش میکنه : نذار کسی بهت زور بگه ، کسی به جاهای خصوصیت دست بزنه ، پول و خوراکیت رو با دیگران قسمت کن ولی اجازه نده با دعوا از دستت دربیارن...

بهش میگم : مهردخت چرا انقدر این بچه رو آموزش حرکات رزمی میدی؟؟

میگه : من نگرانشم ، کوچولوه بهش زور میگن .. این زن دایی هم که همه ش از روش "اگر بهت سیلی زدن اونور صورتت رو هم نشون بده" استفاده میکنه !!!

خلاصه گاهی گیج میشم از اینهمه درایت یا بچگی؟؟

به هر حال مهردخت نازنینم یه دختر خانوم نوجوونه با همه ی خصوصیات مختص این سن .

تازگی ها دوست داره از لوازم آرایش استفاده کنه ، یاد خودم می افتم که تا نامزدی با آرمین ، سیبیلای کرکی و دخترونه م رو برنداشته بودم .. یعنی اجازه ش رو نداشتم .

اون وقتا خیلی دلم میخواست آرایش دخترونه داشته باشم ، نمیدونم وقتی مامان مصی اجازه نمیداد ، خودش دلش می خواست بهم نه نگه یا نه ؟؟

بارها ازش پرسیدم ولی جوابش این بوده : نه خیرم نمیشد اجازه بدم ولی چون میخنده نمیدونم نمیشد بخاطر جو اجتماع بوده یا خودشم دلش نمی خواسته به هر حااال ....

از از اول تابستون مهردخت کمی آرایش دخترونه داشت ، گاهی از دستش در میره،  که من بهش گوشزد می کنم : مامان جون ملایم تر ، قشنگتره ..

همیشه هم بهم جواب میده : مرسی مامان که گفتی . الان بهتره؟؟

اما اخلاق مامان مصی رو که دیگه می شناسید ؟؟

هنوز کاملا" با موضوع کنار نیومده .. چند بار با تندی به مهردخت گفت : بفرما رژ لب !!

مهردخت سرخ و سفید شد ، اما محکم گفت: مامان مصی ، زیاد نیست که .. مامانم حواسش هست .

من با لبخند و شوخی موضوع رو گدروندم اما وقتی دیدم تعداد این تذکرها داره زیاد میشه و مهردخت هم با اخم دستمال رو روی صورتش میکشه ، مجبور به مداخله شدم و خصوصی با مامان صحبت کردم

بهش گفتم مامان جان من حساسیت شما رو میدونم ، میدونم که معتقدی مهردخت دختر قشنگیه و نیازی به قشنگتر کردن خودش نداره ولی این مقتضای سن اونه ، از نظر روانی چیزهایی که نیاز داره رو بهش میده

نایید و اعتماد به نفسه و خیلی از چیزای دیگه که اصلا " قابل توصیف نیست ..

اجازه بده تحت نظارت خود من و با آرامشی که بین ما حکم فرماست این تقاضا رو بجا بیاره . خوشبختانه نه اصراری به بیش از حد بودنش داره، نه من مشکلی دارم ، بذار همین جو دوستانه بینمون بمونه .

حالا همه چیز بهتره ، دیگه حساسیت ها کمتر شده ..

متاسفانه یکبار مهردخت رعایت نکرد و تو شرایطی که اصلا" جاش نبود ،  برق لب رنگی استفاده کرده بود   ، چون بعد از من و با خاله ش به مراسم اومد، من فرصت نظارت و چک کردن رو از دست داده بودم .

بعدا" که تنها شدیم بهش تذکر دادم که باید خودت متوجه اوضاع بودی ..

گفت: از خاله پرسیده بودم و چیزی نگفت .. بعد با نگرانی می پرسید: مامان خیلی بد شد ؟؟

گفتم : عزیزم تو در سن تجربه هستی گاهی بد میشه ، گاهی هم نمیشه .. به مرور یاد می گیری که همیشه باید حواست رو جمع کنی .

*********

امشب همگی شام بیرون بودیم ،تو دست بردیا دستبند زیبایی از سنگ یشم و چرم دیدم ، گفتم :مبارکت باشه چقدر قشنگه 

با خوشحالی گفت : آرش (صمیمی ترین دوستش از دوران دبستان) از سفر تبت هدیه آورده .

ابرویی بالا انداختم و گفتم : خیلی خوش سلیقه ست و به دستت میاد ، با ذوق گفت: جدی میگی؟؟ بابا گفت سنگین نیست ، ننداز ولی خیلی دوستش دارم . 

گفتم : حتما" بابا ،با دقت ندیده . مطمئنم بابا هم خوشش میاد . 

بابا ، من و من کنان گفت: نمیدونم والله ، اگر دوست دارید ، خوب بندازید ، خودتون میدونید . 

***********8

نظر دادن و دقت کردن به خوب و بد همدیگه ، اینکه نکنه لباسمون مرتب نباشه ، بعضی از اصول رعایت نشده باشه و ... خیلی خوبه، ولی اینکه حواسمون به اختلاف های بین نسل ها نباشه ، بخواهیم نظرات شخصی خودمون رو تحمیل کنیم و گاهی با توهین و بی احترامی ، کوچکتر ها رو وادار کنیم از اصول و سلایق ما پیروی کنند ، جز کشمکش و دور شدن بزرگتر ها از کوچکتر ها چیزی رو در برنداره .

میدونم همیشه هم اینطور نیست که به بچه مون بگم اینو بپوش ، اونو نپوش ، سرش رو بندازه پایین و بگه چشم . گاهی جوون ها انقدر تو پوشش و آرایششون بی مبالاتی به خرج میدن که حتما باید " نه" رو گفت و محکم هم گفت .

ولی این موضوع معمولا" یکباره  اتفاق نمی افته ..

سالهای قبل از نوجوانی ، تو دوران کودکی باید این آموزش ها داده بشه .. با مثال زدن و صحبت کردن .. عنوان کردن دیگران به عنوان الگو .. مثلا" تو صحبت ها : ببین فلانی چقدر آراسته و شیکه ، همیشه از مدل های دخترونه و مناسب سنش استفاده میکنه . یا : حیف فلانی زنونه لباش میپوشه و آرایش میکنه ، اصلا" حواسش به  سن و موقعیتش نیست.. سعی میکنه خودش رو زیبا کنه ولی نمیدونه چطور ..

***********

عمده مشکلات خانواده ها با جوون هاشون اینه که بدون هیچ زمینه سازی و درواقع فرهنگ سازی از قبل ، ناگهان در سن سرکشی و غرورهای کاذب و بیجا و باجای بچه ها سعی در اصلاح و نکوهش رفتار و پوششون دارند .

خدا همه ی دسته گلای زندگیمونو حفظ کنه و کمکمون کنه از راه درست حمایت و هدایتشون کنیم . 

 

گل های زیبای مرداد ماه رو به اتفاق مهردخت ، ستاره ی ریبای زندگیم براتون گداشتیم اینجا ، تقدیم قدوم عزیزتون 

پینوشت : برای یه آقا پسر که فقط چند واحد از لیسانس مکانیکش مونده ۲۳ ساله آشنا به کامپیوتر و زبان و حسابداری

و یه دختر خانوم با لیسانس روانشناسی (مشاوره و راهنمایی تحصیلی) ۲۲ ساله. دنبال کار هستیم . لطف کنید اگر مورد کاری سراغ دارید ، دست جوون هامون بند کنیم که ثواب بزرگیه