دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دنیای کوچک ما

سلام دوستان نازنینم ، تنتون سلامت و ایام بکامتون باشه 

تو این مدت تقریباً یک هفته ای چند تا موضوع جالب پیش اومد که گوشه ی ذهنم یادداشت کرده بودم که حتماً بیام براتون تعریف کنم . 

تقریباً یکی دوماه قبل از پایان سال که بازنشستگی من قطعی شده بود، یه روز با مامان که صحبت میکردیم گفت : پیش از تو داشتم با فرنوش صحبت میکردم خیلی برات سلام رسوند و گفت: متاسفم که وقت بازنشستگیت رسیده، ولی نگران نباش حالا تلاشت رو بکن شاید بتونی رای مدیراتو برگردونی و بازم بمونی اداره . 

اولش متوجه نشدم مامان چی میگه ، فکر کردم اشتباه شنیدم . گفتم: چی مامان؟؟ فرنوش چی گفت؟؟ دوباره حرفاشو تکرار کرد . 


آهان راستی فرنوش دختر یکی از دوستای مامانه از بچگی تا قبل از ازدواج هامون ( که تقریباً هم زمان هم بود ) خیلی باهم رفت و آمد داشتیم . فرنوش از من چهارسال -بزرگتره ولی وقتی با هم بودیم نه از نظر ظاهر و نه از نظر رفتار و شخصیت، این چهار سال اختلاف به چشم کسی نمی اومد . هر دو تقریباً هم قد و قواره بودیم تو سن حدودای 17-18 سال به بالا هم که صورت هامون نشون نمی داد ..تفاوت های فکریمون این بود که من دوست داشتم تا مقطع دکترا درس بخونم و بعد تو اواخر دوران دانشجویی یه ازدواج منطقی و آمیخته به عشق و احترام  با اختلاف سنی نهایتاً پنج سال، داشته باشم و یه جورایی تو گروه پزشکانی باشم که بدون مرز و یا بامرز خودم و همسرم   وقف انسانهای نیازمند باشیم و این داستان های آرمانی . 

فرنوش هم در رشته ی علوم انسانی مرتب درجا میزد و هدفش ازدواج با یه پسر آفتاب مهتاب ندیده و عاشق پیشه ی پولدار  و البته با اختلاف سنی هفت تا ده سال و به صورت هر چه سریییعتر بود . 

خلاصه من بیست سالگی در نهایت ناباوری با آرمین که با همه ی معیارهای من زمین تا آسمون ( حتی با اختلاف سنی 9 سال) تفاوت داشت ،  ازدواج کردم و همون موقع فرنوش با یه آقا پسری که تقریباً یکسال از خودش کوچکتر بود آشنا شد که اصلاً شبیه رویاهاش نبود و با مخالفت شدید خانواده ی اون پسر ازدواج کردن . 

من و فرنوشی که حتی دیپلمش رو هم به زور گرفته بود هر دو رشته ی حسابداری قبول شدیم !

برای هر دومون عجیب بود چون من که قرار بود پزشکی بخونم و فرنوش که چهارسال از دیپلمش گذشته بود واصلاً قصد ادامه تحصیل نداشت(ولی چون خانواده ی همسرش بخاطر نرفتن دانشگاه تحقیرش میکردن) هر دو در یک مقطع قرار گرفتیم (ببین کار روزگاروووو)!

داستان کارمند شدن منو که میدونید ، فرنوش هم هر چی خانواده ی همسرش اذیتشون میکردن بجاش همسرش یه عمو داشت که مرتب زیر بال و پرشون رو میگرفت .. فرنوش هم از همون اواخر دانشجوییش رفت تو شرکت عموجان و شروع کرد در همون حوزه ی مالی کار کردن . 

برگردیم به موضوع بازنشستگی من و حرفای فرنوش .. خلاصه من دیدم مامان بازم همون حرفا رو از قول فرنوش تکرار کرد .. گفتم : مامان فرنوش حالش خوبه؟ این حرف چیه؟؟ متاسفم و سعی کن دل مدیرا رو بدست بیاری و ... 

گفت : والا منم بهش گفتم ، مهربانو خودش میخواد بازنشسته بشه و تازه مدیرشونم گفته میخوای حالا بیشتر فکر کن و مشورت کن با کسی ، مهربانو هم گفته اصلاً نمیخوام چون همین امسالم مشورت کردم که دوباره موندم و امسال به هیچ عنوان نمیخوام ادامه بدم . 

فرنوشم گفته : باورم نمیشه مگه ممکنه ادم خودخواسته همچین کاری با خودش بکنه . 

اون روز پشت تلفن یه دوتا بدو بیراه هم نثار فرنوش کردم و خندیدم و گفتم نه انگار واقعا فرنوش دیوانه شده و تمام شد تا چند شب پیش که مامان گفت: مهربانو خاله اینا فردا عصر میان پیش من فرنوشم بعد از صد سال بالاخره تونسته هماهنگ کنه و بیاد تو هم میای؟ گفتم:  آره دلم براشون تنگ شده خوشبختانه سه تا سفارش دارم که دوتاش رو حدودای ظهر باید ارسال کنم و یه دونه شو بین  ساعت سه و چهار دیگه کاری ندارم همون ساعت سه میفرستم و میام . 

داستان حرفای فرنوشم یادم رفته بود . 

خلاصه رفتم پیش مامان و خاله اینا هم اومدن .. فرنوش بغلم کرد گفت: آخ عزززیزم ، بمیرم برات شنیدم که بازنشست شدی ، عیبی نداره درست میشه همه چی . 

من یهو همه چی یادم اومد . 

از بغلش اومدم بیرون 

- گمشووو فرنوش  خل شدی تو هم ، دو ماه پیش مامان پیغامتو بهم داد ، اصلا باورم نمیشد حرفات الان بازم داری میگی !

عوض تبریک گفتنته ؟؟ چی میگی واسه ی خودت ؟؟

-خب دلم میسوزه آخه حیف نبوووود؟؟

- چی حیف نبود؟ همچین میگی انگار بیماری صعب العلاج گرفتم !

- نه بابااا دور از جونت ولی خب حیفم میاد. 

-برو لباستو عوض کن من چای بریزم بیام ببینم چی میگی من اصلا سر از حرفای تو درنمیارم . 

بعد از یکمی چاق سلامتی با خاله و بقیه و پذیرایی نشستم با فرنوش به حرف زدن . 

-فرنوش جان میشه بهم بگی دقیقاً منظورت از این همه دلسوزی چیه؟

-خب آدم سرکار نره پس چکار کنه؟ احساس بطالت و بیهودگی رو چکر کنه؟ 

-فرنوش جان مگه تو نمیدونی من قنادی میکنم 

-چرا میدونم ولی تا کی میخوای قنادی کنی ؟

-تا هر وقت توانشو داشته باشم مگه تو تا کی میخوای بری شرکت؟ 

-دلت برای کار و چالش هاش تنگ نمیشه؟ 

- نه برای کار نه واقعا .. برای دوستام چرا ولی اونم انقدر سرم گرمه و برنامه دارم و تازه با اونا هم در ارتباطم که این یکماهه اصلا مشکلی ندارم . 

- مهربانو من همه ی قلبم برای کارم می طپه .. باور کن ساعت کار تموم میشه که کلی میمونم اونجا ولی وقتی دیگه مجبورم بیام خونه ناراحتم . 

-عجیبه تو خونه زندگیت رو هم دوست داری و نمیتونم بگم از خونه ت فراری هستی ولی واقعا من دارم دلم برای تو میسوزه چون یه وابستگی بیمارگونه ای به کارت پیدا کردی .تهش که دیگه باید سی سالگی بذاری بیای بیرون اون موقع چکار میکنی؟ 

-نمیدونم حالا تا اون موقع یه طوری میشه 

-نه واقعا جدی بهش فکر کن ما تو اداره داشتیم کسانی رو که موقع رفتن عزا گرفتن و انقدر خودشون و مارو اذیت کردن که اصلا حاضر نیستیم اسمشونو دیگه بیاریم 

- چی بگم من موقع خوابم هی دارم کارامو تصویر ذهنی میکنم که صبح وارد میشم چکار کنم چکار نکنم . 

-من اصلاً برام مهم نبود .. وایسا ببینم شاید تو اونجا رو واقعا مال خودت میدونی و اینهمه بهش عشق و عرق داری؟؟ 

-آره خب .. همین حس رو دارم . 

-ولی اونجا مال عموی فریبرزه و تو از پرسنلشی . 

-میدونم .. آخه خیلی هوای منو دارن .. همه چی برای من مهیاست و حرف حرف منه . 

-خب شاید همین دلیلش باشه .. ولی به هر حال بهت توصیه میکنم برای بازنشستگی خودت رو اماده کنی والا اینهمه تعصب و وابستگی به بچه هامونم خطرناکه وای به حال کارمون . ضمن اینکه یادت باشه من برای یه مجموعه ی دولتی-خصوصی کار میکردم و اصلا چنین تعصبی به کارم نداشتم . اون کاری که تو داری اونجا انجام میدی ما تقریباً 250 نفر بودیم که انجامش میدادیم .

****

نکته ی این موضوع برای من این بود که ببینید با ایجاد انگیزه در پرسنل آدم میتونه در سیستم چه تحولی ایجاد کنه !!! 

قبول دارم که رفتار فرنوش اصلا نرمال نبود و اینهمه حساسیتش به کار حالت بیمارگونه و وسواس پیدا کرده ولی از طرفی ما که در سیستم های مرده داریم کار میکنیم چقدر بی انگیزه و آسیب رسان هم به خودمون هم به سیستممون هستیم .. شاید برای همینه که تقریباً تو هیچ اداره ای کارها اون طور که باید تمیز و درست انجام بشن نمیشن .

اگر صاحب کسب و کار هستید  این نکته رو حتما مد نظر داشته باشید که ایجاد انگیزه چقدر میتونه حال مجموعه رو متحول کنه .. یادم باشه شاید یه روزی تو کافه دال به دردم خورد

****

اما موضوع جالب بعدی اینه که چند روز پیش مهردخت با دوستش رفته بود کافه . یه دختر خانمی همسن و سال خودش میاد سر میز و به مهردخت میگه ببخشید خانم یه سوالی دارم ، اسم مامان شما دریاست؟؟

قیافه ی مهردخت فقط 

میگه:  بله ببخشید شما؟ 

دختر خانوم ناز هم میگه : مامان من دوست مامان شماست درواقع سالهاست خواننده ی وبلاگ مامانتونه .. همین امروز داشتیم درمورد شما و مامانم صحبت میکردیم و عکساتونو میدیدیم . 

هیچچچچی دیگه .. با هم آشنا شده بودن و هر دو از این اتفاق متعجب و هیجان زده . 

من و مامانش هم وقتی فهمیدیم ، تند تند به هم پیغام میدادیم 

مهردخت اومده بود میخندید میگفت: گه گفتی من و دوستای مجازیم؟؟ آررره؟؟ این دوستا که از صد تا حقیقی ، حقیقی ترن 

ببین مامان اگه من امروز نمیرفتم، اگه دختر دوستت نمیاومد، اگه هر دو یه کافه نمیرفتیم، اگه اصلا تو ساعت های متفاوت میرفتیم، اگه امروز عکسای ما رو دوباره نمیدیدن... 

بنظرت اتفاقیه همه ش؟؟ گفتم نمیدونم مهردخت .. فقط اینو میدونم که خیلی دنیای کوچیکی داریم 

***

دوستای نازنینم قربون محبتتون برم که میشه گفت 80 درصد سفارشای من از طرف شماست .. قربون تک به تکتون که اینهمه لطف دارید و امیدوارم واقعاً سربلند باشم و همگی شیرینی های منو دوست داشته باشید و کامتون همیشه تو زندگی شیرین باشه . 

تا حالا کیک با دکور وینتیج درست نکرده بودم .. درست کردم و تونستم از پسش بربیام . اولین بارم بود مطمئنم دفعه های بعد بهتر میشه 




نظرات 28 + ارسال نظر
مهرگل سه‌شنبه 18 اردیبهشت 1403 ساعت 01:47 ب.ظ

بنظرم فرنوش جزو معدود آدمایی هستش که صبح به صبح با عشق از خواب بیدار میشه البته مادامی که میره سرکار براش خیلی خوبه ولی خب بعد از بازنشستگی اگه پلن نداشته باشه خیلی اذیت میشه.
البته که ایشالا برنامه ریزی میکنه.
چقدررررررررر جالب منم هر وقت پیش بیاد بیام تهران همیشه فکر میکنم شاید اتفاقی تورو بیرون ببینم
کیک آخری واقعا باحاله و قطعا دفعات بعدی با ظریف کاری بیشتری تزیین میکنی و البته که مطمئنم مزه اش عالیه عالی

دقیقا نگران بعدشم
قربونت برم عززیزم .. انقدر گاهی تو جمعیت از این فکرا میکنم که شاید دوستای عزیزم بین این ادما باشن
فدای تو مهربون

الهام سه‌شنبه 18 اردیبهشت 1403 ساعت 09:45 ق.ظ

مهربانو جان من هم الان 26 سال سابقه دارم و همیشه دلم می خواست با 20 بازنشست کنم . سر 20 درخواست دادم و قرار بود کاری رو بیرون از سازمانم شروع کنم که اون موقع موافقت نشد و من موندم الان خیلی دلم می خواد برم بازنشست کنم برم دنبال علاقه هام اما واقعا نمی دونم به چی علاقه دارم و از طرفی هم مسائل اقتصادی ، دروغ چرا خوب سرکار می آیی درآمدت بهتره .
اما ترس این مساله رو هم دارم بالاخره بعد از 4 سال باید بازنشست بشم . باید یک فکری بکنم برای خودم که سرخورده نشم . سرخودم رو باید گرم کنم . خیلی از خودم ناراحتم که هنوز نتونستم بفهمم چی دوست دارم .

الهام جون تو کامنتا یکی از دوستانمون پرسیده بود چطوری بفهمم به چی علاقه دارم یه سری راهکار براش نوشتم .
دقیقا درست میگی بالاخره اتفاق میفته و باید از قبلش به فکر باشی عزیزم
بنظرم واقعا اون میزان درامدی که ما تو اداره داریم ، چشمگیر نیست . اینطور که من میبینم دریافتیم از زمان کارمندیم خیلی بیشتره .
از خودت ناراحت نباش عزیزم میدونم تو تنها نیستی و خیلی ها نمیتونن علاقمندی اصلیشون رو پیدا کنند من مقصر رو سیستم اموزش و پرورش ناکارامدمون میدونم

بهار شیراز دوشنبه 17 اردیبهشت 1403 ساعت 01:31 ب.ظ

منم پنجاه سالمه و 17 سال سابقه کار دارم، دوست دارم که با 20 سال سابقه بازنشست کنم خودمو...حالا ببینم شرایط چطوری پیش میره...
بازنشستگیت مبارک دوستم

مررسی عزیز دلم امیدوارم همه چیز عالی و مطابق دلخواهت باشه

صفا جمعه 14 اردیبهشت 1403 ساعت 06:40 ب.ظ http://Mano_tanhae_va_omid

سلام مهربانو جان تبریک میگم بازنشستگی رو . برای کسی که برنامه ای برای بعد از بازنشستگی نداشته باشه بازنشستگی واقعا غیر قابل تحمل خواهد بود . چه خوبه که کاری رو انتخاب کردین که بهش علاقه دارید و ازش انرژی میگیرید . براتون آرز ی موفقیتهای بیشتر می‌کنم.

سلام عزیزم ممنون ازمحبتت صفا جان . برای همین بارها تاکید کردم که حتما قبل از بازنشستگی یه برنامه ی درست و براساس علاقمندی هاتون درنظر بگیرید اگر قراره همچنان کسب درامد داشته باشید حتما مهارتش رو اموزش ببینید و براش وقت بذارید .
قربونت برم عزیزم همچنین برای تو

نسرین پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1403 ساعت 01:12 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

آره عزیزم سه سال و نیم توتو (لباس کلاسیک باله که کوتاهند با دامنای چیندار گوتاه) کار می کردم. بیشترین ذوقم وقتی بود که برای دختر بچه های زیر پنج سال انجام می دادم. باوجودیکه میدونی لباس هر چقدر کوچکتر باشه، وصل کردن تکه هاش بهم سختتره. ولی وقتی می اومدن تحویل بگیرن و اونو امتحان می کردن، رییسم می دونست وقتی صدام میکنه تا ببینمش، تمام خستگیم میره و بهتر کارمو انجام میدم.
محض همینم لباسهای عروسک گرونند. دوزنده هاش واقعا هنرمندند و خدای حوصله

نسرین جون قبلا هم گفتم که من در4 سالگیم کلاس باله میرفتم و بجز رقص زیبا و حرکات نرم و موزونش که جادوم کرده بود، عاشق همون دامن های چیندار کوتاه بودم
افسوس که دورانش کوتاه بود و وقتی برگشتیم ایران انقلاب شده بود و برای ثبت نام تو کلاس های قصر موج که مراجعه کردیم، اون نگهبانی که دم درش نشسته بود به پدر و مادرم گفت طاغوتی های خائن و اونا هم منو بغل کردن و فرار کردن چون یارو افتاده بود دنبالمون که وقتی ما انقلاب کردیم و بساط این کثافتکاری ها رو برچیدیم شما کدوم قبرستونی بودین
آره واااقعا کار ظریفیه که باید تمرکز و اعصاب قوی داشته باشند

رها چهارشنبه 12 اردیبهشت 1403 ساعت 04:17 ب.ظ

انشاا... عزیزم. من که از خدامه روی ماهتو از نزدیک ببینم خواهر قشنگم.
راستش مهردخت جان رو نمیدونم ولی سوال من جنبه انتقاد نداشت، میخواستم نظرت رو بپرسم که چه طرز فکری در این مورد داری و واقعا هم تحسینت میکنم که اینقدر برای همه آدمها ارزش قائلی و وقت میگذاری تا براشون توضیح بدی. متاسفانه من اینجوری نیستم، سوالها و حرفهای آدمها رو به دلم میگیرم و توی خودم نگه میدارم، خیلی کم پیش می یاد به کسی بگم ناراحت شدم از حرف و رفتارش چون از قصد می‌دونم دلیل رفتار آدمها رو و دلیلی به جز اینکه می‌خواسته ناراحتم کنه، نمی بینم پس نیازی برای توضیح هم نمی بینم.
شاید آدمها با هم متفاوت باشند ولی حقیقتش من چندین ساله دارم وبلاگ شما و چند نفر دیگه رو میخونم، و هیچ وقت برام مهم نبوده که بیشتر از انچیزی که اون فرد صلاح می‌دونه از زندگیش به بقیه بگه، ازش بپرسم یا بدونم. حتی خیلی مواقع بوده که یه مورد رو خودت اومدی مطرح کردی و در موردش با دوستان دیگه نظر دادیم و برای من جالب بوده که بدونم مثلا آخر اون شخص چه تصمیمی گرفت یا آیا موفق شد یا نه، ولی بعد به خودم گفتم اگر مهربانو دلیلی برای آپدیت کردن اطلاعات در مورد اون شخص می دید حتما خودش می‌گفت. البته که آدمها باهم متفاوتند.

منم همینطور عزیز دلم
نه مهردخت دقیقا اننتقاد میکنه و میگه نباید به کسی توضیح بدی
رها جانم زندگی بهم یاد داده که وقتی خیلی حساس باشم و زیاد به دل بگیرم ، درواقع خودم رو بیش از حد آزار دادم و لحظه های خوب زندگی رو به کام خودم و به دنبالش به کام اطرافیانم تلخ کردم و این درحالیه که مسبب داستان اصلا یادش نمیاد که چی گفته یا چه کرده ، درصد زیادی از این موارد هم صرفاً سوتفاهمه که بهتره در آرامش صحبت بشه و رفع کدورت . اونایی هم که با عمد این کارا رو میکنند که خب به هدفشون رسیدن هم در لحظه ناراحتت کردن هم تا مدت ها اعصابت رو خورد میکنند و شب و روز رو ازت میگیرند .. پس بهتره خیلی از این مسائل رو جدی نگیری تا راحت تر بتونی زندگی کنی .
درمورد مسائلی که درموردش از دوستانم نظر میپرسم ، گاهی یادم میره نتیجه رو اعلام کنم گتهی هم بنا به ملاحظاتی دیگه درموردش صحبت نمیکنم عزیزم اگر دوستان نزدیکم بپرسند و یادم رفته باشه حتما جواب میدم .
رها جون من بعضی ها رو میشناسم انقدر بعد از مطرح کردن یه مسائلی فکرشون درگیر جوابی که شنیدن میشه که اصلا حالشون رو بد میکنه . یه مثال ساده ش اینه که مثلا چند روزی همسرش میخواد بره ماموریت و این خانم به یکی از دوستان صمیمیش میگه اگه دوست داری من تنهام بیا پیش من . بعد دوستش زنگ زده بهش با صدای خراب و داغون گفته حیف که مریضم و نمیتونم بیام پیشت بعد این خانم اولی افسرده و ناراحت نشسته که کاش اصلا نمیگفتم بیا و الان جواب نه نمیشنیدم
بنابراین توصیه م اینه که جدی و سخت نگیرید عزیزم

عابر چهارشنبه 12 اردیبهشت 1403 ساعت 03:23 ب.ظ

در مورد کامنت خانم یا آقای غریبه ، در مورد آقایون هم باز به خود شخص برمیگرده اول این رو باید قبول کنیم که به ما زندگی کردن رو توی هیچ مقطعی یاد ندادن و ما الگو وار یه سری چیز رو داریم ادامه میدیم ،برای همین تا یه چیزی مغایرت داره با الگوی ثابت ذهنیمون اول کنش منفی داریم.
حالا در مورد آقایون ، یه آقای عزیزی رو میشناسم که تقریبا ۱۵ ساله بازنشسته شدن ، از ارتشی های قدیم هستند یه گروه از هم دانشگاهی هاشون که همه با هم بازنشسته شدن دارن ، دائم در حال سفرن ، یه بار دسته جمعی قشم ، یه بار گیلان ، یه بار مازندران و... تهران هم که هستن دوره خونه هم میرن ،خدا رو شکر وضع مالی خوب و روحیه های عالی هم دارن. این اون چیزیه که کمبودش توی آموزش حس میشه ، اینکه چطور از زندگیمون لذت ببریم و فرمول خاص خودمون رو داشته باشیم

چقدر برام جالب بود برنامه ی ان اقا . امیدوارم همیشه همینطور پر از روحیه و برنامه های خوب باشند . البته که شرایط مالی مساعد هم نقش پررنگی تو این برنامه ریزی ها داره

Gemma سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1403 ساعت 08:39 ب.ظ

اتفاقا طبیعیش همینه که فرنوش میگه.. نرمالش اینه که انسان، کار و محیط کارش براش فوق العاده جذاب باشه.. اگه کسی خلاف این رو تجربه میکنه اونه که استثناء هست نه کسی که لذت میبره از کارش..

اما این رو هم شدیدا موافقم که اگر "خانمی" کارش "اداری" هست (یعنی فقط انجام یه سری امور مالی و اداری و پاسخگویی به ارباب رجوع و...)، هر چه زودتر بازنشست بشه بهتره.. چون میتونه بره به زندگی اصلیش برسه..

جمای عزیز بنظرم تعادل تو هر چیزی مهمه هیچکس منکر این نیست که جذابیت های محیط کار چقدر میتونه تو بالابردن راندمان پرسنل و حال خوب گروه موثر باشه ولی اینکه کسی درمقابل بازنشستگی خودخواسته ی کسی چنان اظهار تاسف و نگرانی کنه که انگار طرف به بیماری صعب العلاج گرفتار شده ، اصلا نرمال نیست
تو پست های قبلیم نوشتم که از نظر عاطفی چه محیط کار دلچسبی داشتم و چه دوستان از برگ گل بهتری، ولی ۲۳ سال در سیستم اداری بودم و تشخیص دادم که دیگه کافیه و دوست دارم به علایقم بپردازم ، پس دلیل بازنشستگیم فرار از محیط اداری نبود

رها سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1403 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام مهربانو جون. خیلی از دیدن شیرینیها و کیک‌هات لذت میبرم. انشاا... بیام ایران حتما دوست دارم مزه دلچسبشون رو تجربه کنم. حتی از روی عکس هم معلومه چند خوش طعم و بو هستند.
خیلی خوبه اگر در محیط کاری تونسته باشن چنین جو صمیمی و دوست داشتنی رو ایجاد کنن که کارمندان از اینکه بازنشسته بشن نه تنها خوشحال نباشن و احساس آزادی نکنند بلکه ناراحت هم بشند. البته که موضوع اعتیاد به کار و وابستگی بیمارگونه به هرچیزی مسایل جدایی هست، ولی عزیزم یه سوالی داشتم ازت که خیلی وقته میخواستم ازت بپرسم و در واقع مشخصا در مورد فرنوش خانم نیست.
من خیلی دیده ام که حتی در جواب سوالها و حرفهای بی ادبانه و بدون فکر برخی دوستان در کامنتها یا زندگی شخصیت خیلی وقت میگذاری تا با منطق و توضیحات مناسب اون شخص متوجه اشتباهش بشه و این موضوع برای من جالب بوده همیشه. به نظرت وقتی یه نفر با لحن ناراحت کننده و رفتار نامناسب یه سوال از ما می‌کنه، آیا واقعا دنبال جواابه؟ به نظرت نیازه که وقت بذاریم تا رفتار بی ادبانه یا توهین آمیز آدمها رو بهشون یاداوری کنیم و براشون توضیح بدیم، اونا واقعا نمی‌دونن رفتارشون بد بوده؟ یا هدفی غیر از ناراحت کردن ما داشتن؟

سلام رهای عزیزم قربونت برم لطف داری کاش زودتر بیای که ببینمت از نزدیک
رها جون متوجه منظورت هستم گاهی مهردخت هم به این نوع بزخورد من اعتراض میکنه
ولی یه هدفی پشت این کارم دارم‌
ببین گاهی احساس میکنم مسایلی که در این کامنت های نامحترم که با لحن بسیار گزنده نوشته شده ، موضوع خیلی از خواننده های دیگه ی عزیزمم هست ولی بخاطر حجبی که دارند یا علاقه و لطفشون نسبت به من و اینکه نمیخوان ازرده بشم ، مطرح نمیکنند
تو جوابی که به اون کامنتا میدم میخوام نظر اون دوستان محترممون هم تامین بشه از طرفی شاید این دوستان مریض احوالمون هم شاید شرمنده بشن و به خودشون بیان

غریبه سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1403 ساعت 10:05 ق.ظ

با درود
زمان رژیم قبل آقایی در تلویزیون به عنوان نماینده بازنشسته گان صحبت کرد و گفت
نگویید به افتخار باز نشسته گی نائل شدید
بگویید محکوم به بازنشستگی هستید
بعد کلی گله راجع به دریافتی های زمان بازنشسته گی کرد
کلا بازنشسته گی برای مرد سخت است
ولی برای خانمها زیاد نه

درود بر شما
عجب…
خب مسلماً اقایون به محیط بیرون عادت دارند ولی خانم ها محیط بیرون براشون اولویت دومه و وقتی میان خونه به اولویت اولشون میرسن که خیلی هم دلچسبه مثل من

منیژه سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1403 ساعت 12:03 ق.ظ

سلام مهربانو خانم جان. بازنشستگی دوباره مبارک. کار خوبی کردید من با ۲۴ سال بازنشسته شدم. دوسال پیش البته می‌گفتند خسته میشی کم میاری حوصله سر میره. اما تازه زندگی شروع شد‌ دوتا پسر و همسر و کار منزل. البته دوباره دارم دانشگاه درس میخونم بیرون میرم سفر میرم استراحت میکنم و مهمتر آرامش دارم. لحظات زندگی برام باارزش‌ترین شدند و هستند.

سلام عزیزم ممنونم
ای جانم منم واقعا فکر میکنم دوباره دنیا اومدم
الهی همه دوستانمون تجربه کنند

سمانه مامان صدرا و سروناز دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام مهربانو جان
با اشاره ای که داشتی به تحقیر شدن فرنوش توسط خونواده ی همسر( و شاید خونواده ی خودش در گذشته )من فکر می کنم کار داشتن باعث باعث بالا رفتن اعتماد بنفس و ابراز وجود و و بدست آوردن تایید دیگران برای فرنوش شده . رو این حساب فرنوش از باز نشستگی می ترسه چون گمان داره با بازنشستگی، همه ی اینها رو از دست می ده.
اما در کل برخی آدم ها جای اینکه دوستان یا اعضای خانواده شون را در راه جدیدی که طرف انتخاب کرده، تشویق و حمایت کنند، شروع به انتقاد و ارسال پالاس های منفی و... می کنند که باعث آزردگی و تردید آدم میشه.
همین که شما از انتخابت راضی هستی کافیه و دیگران بهتره برای زندگی کسی نسخه نپیچَند

سلام عزیزم
به موضوع خوبی اشاره کردی شاید واقعا ترس نادیده شدن داره مخصوصا که در مجموعه ای که مربوط به خانواده همسرشه کار میکنه
یادم افتاد شبی که فرداش عمل اسلیو داشتم و هی به مهردخت نگاه میکردم هی تو دلم میگفتم شاید اخرین باره. خونه م رو میبینم ، یکی از دوستان هم گروهی در دنیای مجازی که چندین بار با هم قرار های دستجمعی گذاشته بودیم کلیپی از مراسم ختم یه خانم که بعد از عمل اسلیو فوت شده بود فرستاد
بهش تلفن کردم و باتندی بهش گفتم واقعا منظورت چیه من چند ساعت دیگه راهی اتاق عملم و چنین چیزی برام فرستادی؟؟؟
بجای ارزوی سلامتی و بدرقه م‌با حرفای خوب و امیدبخش مراسم خاکسپاری میفرستی؟؟؟
گفت نگرانتم گفتم نگران نیستی فقط بیشعوری و متوجه بیشعوریت هم نیستی متاسفانه
عزیز دلمی سمانه جانم‌ممنونتم‌

سمیرا دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 10:50 ق.ظ

سلام عزیزم من سالهاس خواننده خاموشت هستم
منم حسابدار در سازمان دولتی هستم 25 سال سابقه کار دارم ولیکن با قانون خدمات کشوری نمیتونیم بازنشسته بشیم
میخاستم بدونم شما شرکت دولتی بودین خصوصی حساب میشه و چ جوری میشه بازنشسته شد
ایا میتونم به شرکت دولتی انتقالی بگیرم و شما کمک کنید به شرکت کشتیرانی برم
البته مدرکم لیسانسه و مرتبط نیست و دارم دوباره لیسانس مرتبط میگیرم

سلام سمیرا جان خوشحالم که برام‌ کامنت گذاشتی تا اشناییمون یک طرفه نباشه
شرکت ما نیمه خصوصی و دولتیه و بیمه تامین اجتماعی هستیم
قانونش اینطوریه که خانم ها بعد از ۲۰ سال خدمت با شرط سنی بالای ۴۲ سال میتونن تقاضای بازنشستگی کنند و به ازای سالهای خدمتشون حقوق میگیرند
متاسفانه من درخصوص استخدام‌نمیتونم کمک کنم چون سلسله مراتب و ازمون های مخصوصی داره و از طریق فراخوان عمل میکنند روی ارتباط مدرک تحصیلی و جایگاه شغلی تاکید زیادی دارند
درمورد انتقال از اداره های دیگه چیزی نشنیدم متاسفانه
سمیرا جون اگر شرکت ما یه مجموعه کوچیک بود شاید میشد توصیه ای کرد ولی شرکتمون خیلی بزرگه و ما مالی ها ارتباطی با اداری ها نداریم
من میدونم که یکی از پرسنل خودمون که البته جانباز بازنشسته بود نتونست فرزندش رو که رشته ش مرتبط نبود بیاره تو شرکت حتی از امور جانبازان هم نامه و توصیه داشت
مدارک کارشناسی ارشد با نمرات خوب شانس بیشتری در گزینش و استخدام دارند

نسرین دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 ساعت 02:16 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

تعادل در هر کار و چیز و روابطی حتی ضروریه. نباشه یه جایی خرابی ببار میاره.
درک نمی کرده تو از قنادی لذت می بری که پرسیده: تا کی می تونی قنادی کنی؟
محیط کار و رفتار رییس و مدیر خیلی خیلی مهمه. وقتی تو سالن لباس باله کار می کردم منتظر دوشنبه ها بودم. دوستام باورشون نمیشد با چه لذتی سر کار می رفتم.
کیکت خیلی خوشگله و صدا کن

دقیقا تعادل مهمترین چیزیه که رعایتش تو زندگی واجبه من اینو نوجوان بودم که فهمیدم
یکی از اشنایان روزه ی ۴۰ روزه ی اب گرفت و سلامتیش برای همه ی عمر به فنا رفت اونجا بود که فهمیدم هر چیزی تعادلش مهمه وقتی زیاده روی بشه حتی درخوردن اب که مایه ی حیاته
همه چیز نابود میشه.
عزززیزم من یادم‌نبود تو‌ سالن لباس های باله بودی چقدر جذاااب
فدااات شم عزززیزم میگه نسرین بیا من مال تو هستم

رهگذر یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام عزیزم
اینکه فرنوش فکر می کرد همه باید مثل خودش فکر کنن، و بازنشستگی رو بد میدونست و سعی در القا نظرش داشت رو نمی پسندم.
ولی نمیتونم علاقه فرنوش به محیط کارش که دلایل زیادی می تونه داشته باشه رو زیر سوال ببرم و بیمارگونه بدونم ش.
به هر حال به تعداد آدم ها سلیقه وجود داره و هر کس در جایگاه خودش، و بر اساس روحیات خودش داره درست ترین تصمیم رو میگیره.
کاش امثال فرنوش یاد بگیرن که هر چیزی رو که درست میدونن، به بقیه تحمیل نکنن و با این جور حرف ها روحیه دیگران رو بهم نریزن.

سلام رهگذر جانم
باور کن انقدر با حال پریشون و تاسف با من حرف میزد عصبی شده بودم
من فرنوش رو تقریبا از بچگی میشناسم متاسفانه بنظرم لازمه که یه بررسی بشه شرایطش
همسر و پسرش هم به بابا گفته بودن نگران فرنوشند

دریا یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 11:45 ق.ظ http://taarikheman.blogsky.com

اول که نوشته بودید فرنوش میگه چرا خودتون رو بازنشسته کردید فکر کردم منظورش اینه که مزایا و حقوق شاغل بیشتر از بازنشسته است و دریافتی بعد از بازنشستگی کم میشه. لااقل توی کار ما این تفاوت دریافتی خیلی مشهوده و باید ببینید آدما خودشون رو به چه آب و آتیشی میزنن که بتونن شیش ماه بیشتر شاغل بمونن. اینم البته باعث افزایش انگیزه کارمندان برای کار کردن میشه

راستش خودمم همین فکرو میکردم بهش گفتم فرنوش حقوق بازنشستگیم خیلی هم بد نیست گفت نه بابا از اون نظر نمیگم

پونه یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 11:42 ق.ظ

بازنشستگیتون مبارک
ادم وقتی محیط کارش دلپذیر باشه اینجوری دلبسته میشه والا همه ما که کارمند دولتیم دلمون می خواد زودتر بازنشست بشیم من ۱۴ سال سابقه کار دارم دنبال کسی هستم بیاد بقیشو گردن بگیره فرنوش خانم گزینه مناسبیه به نظرم وصلمون کنید بهم

ممنونم عزززیزم
آره واااقعا فرنوش به تنهایی چند نفر رو گردن میگیره

مهناز یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 ساعت 11:11 ق.ظ

عزیزی مهربانو جان

شاخه نبات شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 11:49 ب.ظ

سلام عزیزم چقدر این دنیا کوچیکه.
باورت میشه من تو همین وبلاگ دختر برادر یکی از اساتید دانشگاه رو پیدا کردم؟ بهش گفتم همچین عمویی داری با تعجب گفت بله.
راجع به کار هم من فکر کنم شخصیت آدما تاثیر داره .بعضیا با اینکه ناتوان میشن نمیتونن از کار صبح تا شبی و کارمندی دست بردارن و یکی مثل شما اوج جوانی تصمیم به بازنشستگی میگیرید و ترجیح میدید برید دنبال علاقه تون.

سلام عزیز دل
ای جاان چقدر جالب
آره خب دیگه عجیب تر از پیدا شدن همزادم نیست که (عجیب ترین و خوب ترین خاطره ی بلاگفا)
عزیز منی شاخه نبات جان . خیلی به من لطف داری که پنجاه سالگیم رو اوج جوانی میبینی قربونت برم مهربون

عابر شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 08:38 ب.ظ

سلام یاد یه خاطره خنده دار افتادم، به همسر من پیشنهاد مدیریت یه جایی رو دادن( قطعا با توجه به رشتتون بگم متوجه میشید کجا و کیه؟) بعد همسر من باید جای یه آقای خیلی پیر میرفت، ایشون یک هفته از پشت میزش بلند نمیشد وسایلش رو جمع کنه و بره میگفت حالا دو تایی هستیم ،یعنی یه وضعیت مضحک، رئیس هیات مدیره از همسرم که گفت با این وضع من نمیام عذر خواهی کردن و خلاصه به زور تونستن آقا رو بفرستن بره .

سلام
فکر کن میگفته حالا دوتایی هستیم
با کارتک جمعش کردن نهایتاً

ماه شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 05:50 ب.ظ

به به کیک وینتیج عشق است...
کسی نمی دونه شاید دوستت هم از آنهایی است که بقیه منتظرند بازنشسته بشه... (با احترام)
گاهی اوقات آدم فقط یک کار بلده، برای همین چاره ای نداره عزیز


باور کن بهش گفتم عزیزم .. گفت فرنوش لابد از اون ادمای گیر بده ی رو مخ هستی هااا .. گفت نه والا
گفتم من خودم یه وقتایی که کارم به چند نفر دیگه گره میخورد همه ش گیر میدادم زودباشید انجام بدید ، پیش خودم میگفتم چه اعصاب خورد کن شدم . حالا تو با این حالت حتما خیلی گیر میدی حوااست نیست

رویا شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 02:35 ب.ظ

عزیزم اتفاقا کار خوبی کردی آخه برای چیش باید دلتنگ بود چالش که همه کارا دارند قنادی هم داره والا--راستی شما باچند سال ابقه بازنشست شدید؟از قانون زودتر از موعد خانم ها استفاده کردید؟آخه بنظر نمیرسه شما به سنش رسیده باشید ماشالله خیللللللی جون هستید

قنادی چالش داره تا دلت بخواااد ... خوب هم داره
من با بیست و سه سال بازنشست شدم عزیزم . راستش ما بعد از بیست سال میتونیم به میل خودمون البته به شرط داشتن 42 سال سن به بالا ، تقاضای بازنشستگی کنیم .
قربونت برم من 50 سالمه .. تازه دو ماه دیگه پنجاه سالمم تموم میشه
محبت داری خب عزززیزم

زهره شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 02:18 ب.ظ

ما عالی هستین

عززیزم لطف داری

شادی شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 02:16 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

مهربانو جان منم خیلی دوست دارم بازنشسته بشم، با اینکه کار و محیط کارم هم خوب و تقریبا آرومه و راضی هستم ولی حس می‌کنم به آزادی و رهایی از قید و بند اداره نیاز دارم.
اون اتفاق جالب برای ما هم خیلی خیلی شیرین بود. واقعا این دوستی ها که با کمترین ارتباط رو در رو همچنان ادامه‌دار می‌مونه خیلی باارزشه.
چقدر مهردخت عزیزم با محبته مثل مامان مهربونش. اسمهای زیباتون برازنده شماست.

شادی جون ما که کارمندی و پشت میز نشینی رو انتخاب کردیم تا یه مدتی همون حدود بیست سال مشکلی نیست که بمونیم تو اون محیط ، ولی از این بیشتر و با افزایش سنمون دیگه بنظرم اگر شرایط اقتصادی اجازه میده که محیط کار اداری رو ترک کنیم ، نباید ازش غافل بشیم . جذابیت های زندگی غیر از کارمندی خیلی زیاده شاید خانمی که هیچوقت کارمندی رو تجربه نکرده متوجه منظور ما نشه ولی مایی که سالهای سال هشت صبح رفتیم اداره و 4-5 بعد از ظهر برگشتیم ، قدر لحظه به لحظه اداره نرفتن رو میدونیم .
ای جااانم دوست نازنینم قربون دختر ماهت بشم که اومد اشنایی داد ، مهردخت هم از شیرینی و محبت دوست جدیدش به ما شگفت زده بود

رعنا شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 01:51 ب.ظ

بله مهربانو، انگیزه خیلی مهمه. من ایران که بودم توی یه سازمان دولتی کار می کردم و رسمی هم بودم، یعنی ترسی از اخراج نداشتم. ولی انقدر قسمتی که من درش کار می کردم محیط خوبی داشت و انقدر با همکارها دوست بودیم و بهمون خوش میگذشت، که من با شوق میرفتم سر کار. شاید باورت نشه، ولی اگر یک روز وسط هفته تعطیل رسمی بود و من برنامه مسافرت نداشتم، از تعطیلی ناراحت بودم و دوست داشتم برم سر کار. البته مجرد هم بودم، ولی میخوام شدت علاقه به محیط کارو بگم. تا اینکه اون اواخر که هنوز اونجا بودم، مدیر کل قسمت ما عوض شد و من فهمیدم که یک آدم چقدر میتونه روی یک مجموعه تاثیر گذار باشه، مثبت یا منفی. متاسفانه از این آقا زاده های متعصب، بی سواد، عقده ای بود که خودش به بی سوادی و ضعف خودش آگاه بود و برای پنهان کردنش هر کس باسواد و کارامد بود رو کنار گذاشت و دوستان خودش رو جایگزین کرد. فضا به شدت بد شد. حتی بین همکارهایی که قبلا با هم دوست بودند، اختلاف افتاد و خلاصه کاری کرد که انگیزه همه رو گرفت. من که همون زمانها داشتم کارهای مهاجرتم رو می کردم و اومدم بیرون. ولی با دوستانم در تماسم و به من میگن رعنا خوب شد رفتی، ما داریم روزها رو میشماریم که بازنشسته بشیم. از نظر شخصی اگر نگاه کنی، این کشتن انگیزه ها شاید برای یه عده محدودی مثل خودت، حتی بهتر هم باشه، که زودتر کار مورد علاقه شون رو شروع کنند. ولی برای خیلی ها همراه با مشکلات روحی هست و همینطور برای کل جامعه همونطور که گفتی، باعث ناکارامدی و بازدهی پایین میشه.

کاملا درک میکنم رعنا جون راستش تو پست های مربوط به بازنشستگیم نوشتم که ما هم چه محیط دوستانه و خوبی داشتیم ولی به هر حال کار دوولتی بود و خودش و ابزارش و حتی حقوقش اصلا ایجاد انگیزه نمیکرد .
حیف باشه چه محیط خوبی رو به فنا دادن ، خوش بحالت که نیستی و چقدر بد که دوستانت مجبور به تحملند امید وارم هیچ جا ادم نالایق سرکار نره که خودش به تنهایی میتونه یه تیم رو بهم بریزه

نرگس شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 12:30 ب.ظ http://azargan.blogsky.com

سلام عزیزم
واقعا خوب گفتید به دوستتون ماهایی که میریم سرکار انقدر روزهامون تو دفتر کار بودیم که دلمون میخواد بازنشسته بشیم وصبح ها بریم یه چرخی بزنیم حال کنیم من که به شخصه منتظر اون روزم ماشالا به شما خانم هنرمند ایشالا پر رونق باشه کارتون

سلام نرگس جون
باور کن تازه دارم میفهمم خیابون و محله ساعت ده صبح چه صفایی داره، اینکه مامانت زنگ میزنه میگه فلان غذا رو درست کردم ناهار بیا پیشم به راحتی میگی چشم الان میام ،چه حال خوبی داره .
منکر این نیستم که کار کردن چقدر واجبه ، حتی خوب نیست، کاملا واجبه ولی چند سااال؟؟ بسه دیگه ، یکمی هم تا دیر نشده زندگی کنیم بد نیست .
قربون محبتت نرگس جانم

تیلوتیلو شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 12:22 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/


سلام مهربانوجانم
خیلی هامون عادتها و وابستگی های بیمارگونه داریم و حواسمون بهشون نیست
کاش دوستایی مثل شما باشن که بهمون تلنگر بزنن


چه اتفاق جالبی بود
خیلی قشنگ بود

سلام عزیزم
قربونت تیلو جانم چه بسا خودم هم در مواردی که متوجه نیستم این وابستگی رو داته باشم و کاش ازش مطلع بشم
ارره عزیزم خیلی سورپرایز شدیم همگی

ربولی حسن کور شنبه 8 اردیبهشت 1403 ساعت 12:11 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
از سال ۱۳۸۳ که از شهر اسمشونبر انتقالی گرفتم و اومدم ولایت تا به حال فقط سه نفر از پزشکان مراکز بازنشسته شدن.
بقیه یا تخصص قبول شدن یا از ولایت رفتن یا کلا کار دولتی را رها کردن. که دلیل عمده اش هم همین چیزیه که گفتین.
مطمئن نیستم خودم هم نفر بعدی باشم یا نه؟

سلام آقای دکتر
کاملا درک می کنم منظورتون رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد