دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

گزارش کمک ها به پست "در کنار هم ، دست همو می گیریم"

سلام دوستای گلم 

اومدم براتون عکسای کمک به اون خانم گل و دختر کوچولوش کردیم رو بذارم  . 


خدا رو شکر علاوه برخودمون، گروه های دیگه ای هم کمک رسانی کردن و فعلاً اوضاعشون خوبه . 


این عکس دوست عزیزمونه که پدر نازنینشون ویلای دماوند رو در اختیار راحله و دختر کوچولوش گذاشته ، اون کوچولوی عزیز هم که بغلشه ، همون دختر کوچولوی راحله ست .



این عکس هم که کمک های غیر نقدی دوستانه . از وبلاگ خودمون دوتا از دوستان پوشاک خوبی فرستادن . دستشون واقعاً درد نکنه .


آزیتا جون می گفت یکی از دوستان لایه لای لباس ها، دوتا رژ لب هم گذاشته بود که راحله جون کلی خوشحال شده و با بغض گفته همه ی کمک ها یه طرف، اینکه کسی تو این روزهایی که انقدر وضعیت روحیم خرابه، نیاز زنانه ی من رو هم در نظر گرفته یه طرف . 


اینم بگم که در کنار این خانوم گل،  از یه سالمند نازنین هم دستگیری کردند و این کمک ها هم انجام شده . 



وقتی میبینم همه ی مردم در گروه های مختلف باعث و بانی خیر شدن هم خوشحال میشم هم قلبم مچاله میشه . 

خوشحال میشم چون میبینم قلب های ساده و مهربونی هنوز هم دارن به عشق کمک به دیگران می طپند ، غمگین میشم چون تعداد زیادی از مردم عادی به خیل عظیم نیازمندان پیوستند و شرایط روز به روز داره بدتر میشه . 


در کنار همه ی این مسائل ، نسرین جانم که حکم خواهر بزرگم رو داره و با وجود کلی مشکلات پزشکی ، با غیرت و همت مثال زدنیش کار میکنه و هیچوقت نشده دست از کمک رسانی برداره ... دستای مهربونش رو میبوسم و امیدوارم از عزت و بزرگی سیراب باشه .

 

یه تشکر کلی هم از تک تک شما دوستای گلم داشته باشم که همیشه بی دریغ و صرفاً با اعتماد به من ، کمک کردید . 

دومیلیون و ششصد به راحله جون کمک کردیم که دومیلیونش رو نسرین جون و بقیه رو هم همگی با کمک هم جمع کردیم به علاوه ی  اون دوتا دوست مهربون که کمک هاشون غیر نقدی بود 

نمیدونید چقدر قدر این اعتباری که پیشتون دارم رو میدونم و دوستتون دارم 

داستان یک پسر بیست ساله / قسمت دوم

 میدونید راستش هر دو طرف تصمیم های مشخص رو گفتن..نه من میرم تهران نه اون خانم اونطوری که اول کار گفته بود میاد شیراز،  همه چیز تموم شدست. ولی بیستمِ همین ماه، یعنی  یک چند روزی دیگه تولدشه. حالا من قبلا بهش قول داده بودم که تولدش رو پیشش باشم.

الان رویا  پیام داده که تو بهم قول دادی که برای تولدم بیای منو ببینی و این حرفا..ولی تو نمیخوای پای قولی که دادی به حرمت این یک سال وایستی. 


 عملا رفتن من هیچ تاثیری به جز  یک خرج سنگین برای خودم نداره  میدونید که من از خانواده م هیچ پولی نمیگیرم  یعنی برای هیچکاری ، برای همین راستش این خرج ها برام خیلی سنگینه


-سعید متوجهی رویا داره با کلمات بازی میکنه و ازت سو استفاده میکنه؟


- موندم چیکار کنم ، ننگ بدقول بودن رو قبول کنم یا....

حرف اون اینه که تو حتی به عنوان یک دوست یکساله نمیخوای بیای منو ببینی برای تولدم که حتی قولش رو بهم دادی... یعنی چی اونوقت؟؟

-ببین سعییید  اینا یه بازیه ، شما  اشنا شدین که ببینید اگه با هم تفاهم دارید تصمیمات جدی تری بگبرید

حالا نداشتید و‌تصمیمات جدی هم نمیگیرید

این ارتباط دیگه باید قطع بشه ، خاله بازی که نیست. به صلاح هیچکدومتون نبست خداحافظی رو سختش نکنید.


- آخه یک رابطه ی تموم شده ست .. واقعا برای اون این دیدار چه سودی داره؟

از طرفی با جمله ی این که تو به من قول دادی و ناسلامتی مردی پای حرفت بمون هی روم فشار میاره.....

میگم رابطه ی ما آیندش مشخص شده چرا من بیام؟؟ بهم میگه ارزش من فقط وقتیه که قبول کنم بیام شیراز حالا که نمیام هیچ ارزشی برات ندارم؟

- سعییید ، میگم که اینا بازی با کلماته" به حرمت اون یکسال و....یعنی چییی"!!!

مشکل همینه که هر روز یه بحث دارید سر رابطه ای که تموم شده!

این خانم با دست پس میزنه با پا پیش میکشه

میخواد با این خاطره جدید که می سازید،  تو رو بی تاب کنه . شایدبهش  یگی رویا چون  من خیلی دوست دارم، نمیتونم تمومش کنم پس بلند میشم کار و زندگی و خانواده رو رها میکنم میام تهران و ....


-مهربانو خانوم ،هی بهم میگه تو که قول دادی پای قولت بمون...الان من میدونم حالا نرم هم تولدش بگذره بهم پیام میده که تو چه آدم فلان و علانی هستی.


-سعید جان خدایی این حرفا خیلی بچگانه س یعنی چی من برات ارزش ندارم!!!

ارزش ادما به جاییه که تو زندگی هم هستن،  الان شما تو زندگی هم نیستین

خب بگه اصلا مرد نیستی .

مگه تو باید اجازه بدی هر کی هر چی خواست بگه؟

ببین دقیقاً تو با رفتارهات بهش اعلام کردی که من به این حرفا حساسیت دارم و اگر بگی قول دادی و مرد نیستی و اینا من حالم بد میشه و رویا دقییقاً داره از نقطه ضعف تو سوئ استفاده میکنه . 

اصلا چرا خداحافظی میکنید دوباره پیام میدید؟ قاطعیتت کجا رفته؟؟


-نمیدونم هر دفعه سر یک چیزی پیام میده


-خب دیگه گفتم که این شخصیت کاملا بچگانه ست .


-میگفت باهم تو رابطه نیستیم ولی میتونیم که مثل دوتا دوست صمیمی باشیم.


- نه نمیتونید، پسرم .

همین موندن تو رابطه هاست که بعدا راه خیانت رو باز میکنه...تو از همسر اینده ت توقع داری با اونایی که یه زمانی عاشقشون بوده،  دوست معمولی بمونه؟


- خب نه مسلماً.. نمیشه که .


-میدونی چرا این روزا  زندگی ها انقدر خرابه ؟ چون حدو مرز هیچی رعایت نمیشه.دوست معمولی کدووومه ؟؟؟؟ اینا همه ش جفنگه. 

اون دوست داره تو رو دنبال خودش بکشه.نکن این کار روسعید.ارتباطت رو کامل قطع کن. 

پا میشی میری تهران و اون جلوی دوستاش پز میده با وجودی که به سعید گفتم نه،  ولی اون پامیشه از شهرش میکوبه میاد که درکنارم باشه.بازیچه نشو سعید.


- یک طوری صحبت میکنه واقعا بعضی وقتا عذاب وجدان میگیرم میگم نکنه همش تقصیر منه .نکنه من بدم که اینطوری شده


-این حرفای مسخره رو بذار کنار" تو مردی و قول دادی و اینا حرف مفته " 


دوست داری خودت رو‌بنداری تو هچل؟ قول دادی یعنی چی ؟ 

یه سوال منو جواب بده ،  نامزدی به معنی حلقه دست کردن برای چیه سعید؟؟


-نمیدونم واقعا حرف هاش بعضی هاش چیه....میگه تو یک سال از عمر منو گرفتی یکسال با همه چیزت راه اومدم حالا نمیخوای فقط پای یک دونه از حرف هات وایستی.

-یه سال پای همه چیت وایساده؟؟ خودت خنده ت نمیگیره؟؟ مگه غیر از اینه که حالا تو مسابقه داشتی  و رویا تلفنی بهت روحیه میداده ؟؟ الان پای چی چیت ایستاده؟؟ رفتی زندان به پات نشسته؟؟ با نداریات سر کرده؟؟ خب  ولش کن جواب سوال منو بده ،  نامزدی برای چیه بنظرت سعید؟


-نمیدونم چی بگم.خب یک رابطه وقتی یکم جدی تر از حالت معمولش میشه و تصمیم به رفت و آمد های خانوادگی و شناخت خانواده ها میگیرن فکر کنم دوران نامزدی میشه دیگه؟


- بعله ... مردم طی مراسم رسمی جلوی همه حلقه دست میکنن نامزد میشن برای اینکه بگن آی ملت ما میخوایم با هم بیشتر آشنا بشیم اگه شد ازدواج کنیم . ببین سعید ممکنه این وسط نشه و آدما  ازدواج نمیکنن. اونا بگن تو منو بازی دادی عمر منو گرفتی!!!! حالا که شما حتی نامزد هم نبودین.ببخشید اینطوری میگم ولی دوتا بچه بودید حرفای گنده زدین.اخه کدومتون وقت ازدواجتونه؟؟


-  من میدونم این دیدار حتی قطع کردن این رابطه روهم خیلی سخت تر میکنه


- بعدشم سعیدجان الان دنیای متمدن امروزه این حرفا چیه؟؟ چرا تو وقت اونو گرفتی ؟؟ پس اون وقت تو رو نگرفته؟؟؟

اصلا همینو میخواد که سخت شه و تو  وا بدی و بگی هرچی تو میگی.  خودت بنظرت عاقلانه میاد بلند شی بری چون قول دادی؟؟

همچین میگه قول دادی انگار یه بچه رو دستشه.


-راستش من ورزش حرفه ایم نابود شد به خاطر این رابطه...مسخره ترین دلیلش هم اینه که تا کله ی صبح بیدار بودم کل این یک سال رو 


-با این وجود  اجازه میدی به تو بگه وقت منو گرفتی!


 -من بهش میگم :  خب بعدش چی من اومدم بعدش چی میشه ؟؟ وقتی تکلیف مشخصه؟؟  همش میگه هیچی نمیدونم.


-این رویا خانوم کلاً  ادم طلبکاریه..  منصف نیست..  خب خودتو علاف کسی که میگه نمیدونم نکن .  اون فقط دلش میخواد بری.

خلاصه هرچی تو این قصه بمونی بیشتر یه ماجرایی ازش درمیاد..

دخترا یاد گرفتن ادا دربیارن که تو وقت منو گرفتی،  انگار خودشون هیچ چیزی نبودن فقط مترسک بودن عاقا رابطه ۵۰ -۵۰ هست ..که البته بنظرم مال شما  نصف نصف نبوده .اکر هم  کسی هم ضرر کرده تویی. 


ببین شماها جوان های این دوره اید نباید این حرفای قدیمی رو بزنید .تو منو بازی دادی و وقت منو گرفتییعنی چی؟ ..

دو نفری رفتین تو رابطه عین هم . چرا باید فرقی بین شما باشه؟


- راستش دروغ هم بهم زیاد گفته من هیچوقت به روش نیاوردم.....مثلا ترم قبلیش گفت من دوتا درس رو به خاطر تو افتادم گرفتن لیسانسم الکی عقب افتاد....یک شبی بود که بحث شد و خانم فرداش امتحان داشت و خواب موند... باز این یکی دو ماه پیش تایم کلاس هاشو فرستاد پنج شیش تا درس بود.


- سعیدمتوجهی همه ش داره  منت میذاره سرت؟


- مدعیه  اون بیشتر از خودش زده برای این رابطه و من هیچکاری نکردم و وظیفمه حداقل به این قولم عمل کنم


-چکار کرده برات؟


- راستش بحث این هم بود.  میگفت تو بیای اینجا بدون هیچ منتی هرچی داریم نصف نصف و فلان و اینا ولی حس میکنم خیلی منت سرم میزاره. 

-ارره حتما نصف نصف  جون عمه ش


- میگه هر موقع لازمم داشتی بودم.  هرموقع خواستی گوش شنوا بودم هرچی بود باهات راه اومدم...


- سعید ، نه به داره،  نه به باره ، رویا میگه کلا تو هیچ کار نکردی..انتخاب خودش بوده خب میخواست گوش شنوا نباشه . 


- یک چیزی هم که خیلی برام بده اینه که اون به تنها رفیق و صمیمی ترین رفیقم که مثل برادرمه سر یک بحث خیلی خیلی خیلی الکی انگار حسودی میکنه خط و نشون کشیده  که با اون نگرد.


-سعیییید جان ، پسرم. فکر کنم خودت هم میدونی که جوابت چیه و راه درست چیه. سعید متوجهی که با یه بچه طرفی؟ بازیچه ی افکار کودکانه شدی؟


- مهربانو خانوم  راه درستش واقعا جداییه با تمام سختی هایی که می‌دونم داره ولی هر دفعه سر یک موضوع منو نسبت به کارام به شک میندازه این دفعه هم اینطوری.  یک طوری میگه من عذاب وجدان میگیرم بهش فکر میکنم.

راستش آره واقعا جداییه ...ولی بعضی وقتا که جوابی برای حرفای کوبندش ندارم انگار بازنده ی بازیش میشم.


- پسرم قاطعیت داشته باش و کامل قطعش کن تو یعالمه کار داری واقعا به این خاله زنک بازیا نگذرون زندگیت رو .با ادم غیر منطقی نمیشه بحث کرد چون مغلطه میکنه.خداحافظی باید قاطع و‌کامل باشه. 


-من  واقعا  ممنونم وقت میزارید خیلی دارید کمکم می‌کنید. 

میدونید اون حتی به تازگی  میگه من رو از مادرشم پنهون کرده ، چون مادرش مخالف سفت و سختیه ولی نمیدونم وقتی مادرش هم مخالفه دلیل کار های خودش چیه.


-واای خدا دخترای بچه مسلک خدای سناریو چیدن هستن

اینطوری میگه که بعدا که تو گفتی نمیتونم ازت دل بکنم هرچی تو بگی من قبول میکنم همون بشه ، بگه  میدونی که مادرم مخالفه . حالا من سعی خودمو میکنم و  راضیش میکنم . همه ش بخاطر اینه که  یه منت جدید بذاره سرت و تو مدیون بشی که اون چقدر فداکاری کرده برات.


-من روز های اول مادرم بهم گفت سعید، توی این دوره زمونه نمیتونی به هرکسی اعتماد کنی . تا شناختت کامل نشه نمیدونی چه شخصیتی داره. 

 من اینو بهش گفتم ، چشمتون روز بد نبینه ،  نبودین ببینید با مادرش چیا بهم گفتن  .. خودش زار میزد که مادرت بهم توهین کرده .. مامانش داد میزد که من ازت نمیگذرم  به شخصیت دختر من توهین شده. 


من نمیدونم کجای حرف مادرم بد بود که اون پارسال بهم میگفت با حرف مادرت من شب تولدم چشمام گریون بود.آخه همین موقع ها بوداین داستان.


-سعییید دیوانه ای بخدا .. بیکاری؟ ببین چطوری نشستی داری اراجیف این مادرو دختر رو تعریف میکنی بعد میگی حالا من چکار کنم؟


-والا عقلم هزار تا دلیل میاره و میگه بی‌خیال شو دیگه....ولی میدونید من آدم تنهایی هستم . فقط یک دونه رفیق دارم اونم توی یک شهر دیگه .  ماهی دوبار همو می‌بینیم من کل تایمم تو تنهاییه خودمه هیچکس رو ندارم وقتی که تنها میشم فکر میکنم وقتی هم زیاد فکر میکنم قلبم شروع میکنه به نظر دادن و اینطوریه که نمیزاره یک تصمیم درست بگیرم.


-اگه رویا هر کاری باهات بکنه حق داره چون تو اجازه میدی و‌خوشت میاد انگار.


- از این که مقصر بدونه منو،  خیلی عصبی میشم . بعد این  عصبی شدنم باعث میشه عذاب وجدان بگیرم.چیکاروکنم اینطوری نباشه؟


-سعید  فرض کن دو‌ روزه تو‌ یه اتاق حبس شدی داری از تشنگی میمیری فقط یه لیوان سم داری میخوریش؟

-نه روز اول لیوان رو چپه میکنم تا روز های بعدی وسوسه نشم.


-سعید جان جان ادما مختارن هر جور دوست دارن فکر کنن تو چرا عصبی میشی.باری کلا پس لیوانت رو‌چپه کن.


-آخه آدم احساسی هستم هر حرف کسی روم واقعا تاثیر میزاره.

- میدونی که اگه رفتی تولد دیگه هی وسوسه میشی.بعدشم تو احساسی نیستی، ضعیفی عزیزم.


-شاید.. اصلا بنظر شما اساس یه رابطه درست چیه؟


-انصاف عشق همکاری همگن بودن فرهنگ خانواده و سطح مالی  اینا چندتاشه


-راستش حس میکردم خیلی شبیه اونی که میخوامه . تعهد داشتن برام خیلی قشنگ بود.از این که منو به خانوادش معرفی کرد یا حتی اولین دختری بود که براش کادو خریدم یا اون برام کادو خرید...بحث کادو نیست ها بحث اینه که اولین نفربود 


- سعید جان تو خیلی جوانی اولین مورد بهترین مورد نیست. دلیلی نداره که باشه حتما.اتفاقا احتمالا بدترینه چون هنوز بی تجربه اید

احتمال اینکه دهمی بهترین باشه بیشتره چون تجربه بیشتره. شما دوتا ادم از راه دور به هم زنگ زدید. خب معلومه ادم تو این سن حرفایی که میزنه بیشترش گل و بلبله و اصلا با حقیقت کلی فاصله داره. 

صحبت زندگیه قرار یه تورمسافرتیِ دو روزه نیست که همین شناخت کافی باشه.

 خودت بگو این شد شناخت ؟؟باور کن هیچ رابطه ای شکل نگرفته بین شما .  اینکه دو نفر به هم ابراز عشق کنن که نمیشه رابطه !!!!

ادم با گپ تلفنی شریک یه عمرشو نمیشناسه.

سعید  تو درمقابل بچه ای که میخوای بهش یه مادر بدی،  مسئولی.

چطوری با کسی که منت میذاره ، دروغ هم گفته ، بد دهنی و گیر هم میده فکر میکنی خیلی اوکی هستی همو شناختین؟؟؟

پاشو بیا تهران تولدمه که  چکار کنی ؟ یعنی تو اصلا بگیم یه هفته بری تهران باهاشون حتی زندگی کنی همو میشناسید؟؟؟

-نه

-من همه ی حرفا رو زدم دیگه خودت میدونی. 


-...رابطه تموم شدست دلیلی نداره خودم رو توی شرایطی قرار بدم که عذابم برای تموم کردنش بیشتر بشه.


-واالااا..خوشت میاد؟؟ برو بچرخ زندگی کن ..الان اصلا خودتو درگیر این قصه های مسخره نکن .

- قشنگ حرف میزنید مهربانو خانوم . حرفاتونم تموم میشه آدم باز چیزی نمیگه و منتظره حرف بزنید. تمام حرف هاتون از روی پختگی و تجربه ی بالایی هستش که دارین همشونم درسته. شاید باورتون نشه ولی من الان ناراحتم چرا یکسال پیش با شما در میون نزاشتم که کارم به اینجا نکشه .شاید باورتون نشه ولی یکسال پیش همین مواقع بود تصمیم گرفتم یکبار بهتون پیام بدم در این مورد ولی روم نشد و کلا منتفی شد.


- اخی چرا پسرم؟ من که مامان گروه بودم ...ولی خوب شد این اتفاق افتاد چون الان تو یه تجربه داری و اگر اینطوری نمیشد هنوز بی تجربه بودی . تضمین خوشبختی همین تجربه هاست... حالا  میبینی دفعه بعد خیلی سنجیده تر قدم برمیداری    فقط  مواظب باش بازی نخور


-آره واقعا وقتی فکر میکنم خیلی خیلی به تجربم اضافه شد.... ولی راه سختی برای تموم کردن این تجربه ی سخت دارم  


-عقلت رو بذار وسط و اسیر حرفای خاله زنکی و بازی با کلمات نشو ...  الان هر چی سخت باشه بازم اسون تر از غرق شدن تو رابطه ست. ...همین الان قاطع و محکم و کاملا مردونه تمومش کن  اتفاقا مردونگی به همینه که ادم درست و محکم تصمیم بگیره  وگرنه که عقلت رو بدی به دست کسی که نمیدونه دقیقا چی میخواد و برای درخواستش دلیل محکم و قانع کننده ای نداره اصلا مردونگی نیست حماقته

تو قول دادی که نشد دلیل .

**********

خلاصه اونشب سعید متقاعد شد که تمومش کنه و بگه که برای تولدش تهران نمیره . 


فرداشم بهم گفت که همون کار رو انجام دادم و تمومش کردم . 


دوسه روز بعد از تولدش مادر رویا بهش پیغام میده که کارت دارم  سعیدم بهش میگه الان جایی هستم تماس می گیرم .

 دوباره سعید اومد سراغ من که چیکار کنم ؟ مامانش منو چیکار داره ؟


بهش گفتم : متاسفم احتمالاً با آدم های گیری طرف شدی .. مامانه هم میخواد بگه به دختر من قول دادی و نامردی و این حرفای صد من یه غاز .. نمیدونم اصلاً چرا مادره میخواد دختر بچه ش رو بده به یه پسر بچه؟ آخه اینا مغز دارن اصلاً؟


براش همه ی سناریو هایی که ممکنه مامانه بچینه بازگو کردم . گفتم به هیچ وجه زیر بار نرو. 


- خودت فکر میکنی چی میگه؟

-میگه نسبت به عشقی که تو وجود رویا به وجود آوردی مسئولی و باید پاسخگو باشی. 

-بگو تومسئولی که دخترت رو جوری تربیت کردی که با حرفای یه پسر ۲۰ ساله از پشت تلفن دروجودش عشق تشکیل شد .

انقدر دخترش کمبود محبت داره. 

-بگم فحش میده که .

- باید مواظب دخترشون باشن ... اینطوری تا سرکوچه بره یکی راحت میتونه به درجه ی مادری نائلش کنه.

نه بابا سعید  منظورم این نیست که بهش بگی

منظورم اینه که اون تو رو ساده گیر اورده میتونه با این حرفا،  تو  رو توی  فشار روحی بذاره چون تجربه ت کمه.

ولی  اگر کسی به من بگه  این حرفا رو  همچین جوابی میدم ببینم میتونه باز حرف بزنه؟؟؟


-آره دقیقا نیتش اینه که تو فشار و عذاب وجدان قرارم بده . 


-فردا باهاش حرف بزن و محترمانه بگو عاقا من پشت گوشم مخملی نیست که ازدواج رو گردنم بندازین

بعد اگه حرف اضافه زد سیم کارتت رو عوض کن.


بگو من اشتباه کردم صرفا از روی احساسم داشتم تصمیم میگرفتم . من اصلا صلاحیت ازدواج و حتی نامزد و هیچ حرف جدی رو با هیچ دختری ندارم.


- همیشه به من می گفت داماد آینده م . 

-فقط فکر کن اگه رفته بودی خونشون دیگه کلا فاتحه ت خونده بود دور از جونت.

-چرا؟

-اولا همونجا قول هزارتا چیزو میگرفتن بعدم همه جا ، جار میزدن تو با پای خودت اومدی خواستگاری.


-یا ابلفضل خاستگاری چی؟؟


-این ادما معمولا تو رو با چند نفر از فامیل اشنا میکنن بعد میگن دخترمون انگشت نما شده  تو فامیل دیگه باید بگیریش.


خب فکر کن شما دوتا جوون. از راه دور یه جوونی کردین خانم گفته داماد اینده اگه میرفتی تهران قطعا میگفت خواستگاری کردی.

ببین حواست باشه حتی مامانه گفت رویا خودکشی هم کرده سفت باشی هااا.


-این حرف رو فکر نکنم بزنه....شبیه غول مرحله آخره.

-بگو متاسفم خیلی بچگانه رفتار کرده حالا فهمیدم هم من صلاحیت گفتن و شنیدنِ حرفای جدی ندارم،  هم اون نداره. 


ببین سعید جان راست میگی شبیه غول مرحله ی آخره ، ولی  من وظیفه دارم هر چی فکر میکنم بهت بگم وسط حرفا غافلگیر نشی. 

چون اون به حرفاش فکر کرده ولی تو اصلا نمیدونی چی میخواد بگه.خلاصه که از این جماعت دوری کن .... سعید  زندگی و ادماش خیلی پیچیده ن ،  تو نمیدونی برات چه سناریویی چیدن  و گاهی یهو مسیر زندگیت عوض میشه و دیگه نمیتونی به مسیر اصلی برگردی. سالهای قبل وقتی من دختر مدرسه ای بودم یه دوستی داشتم که برای برادرش دقیقا همین اتفاق افتاد .. به زبون پسره رو کشوندن شهر خودشون و با محبت ازش پذیرایی کردن چند روز بعد پلیس اومد سراغش و متهم به یه موضوعی شده بود که روحشم خبر نداشت . این پسر و خانواده ش پیر شدن تا تونستن ثابت کنند که هیچ دستی تو اون ماجرا نداشته . اصلا همه ی اون دعوت ها و محبت ها از قبل برنامه ریزی شده بود . تو که نمیشناسی این خانواده رو چطور اصلا اعتماد میتونی بکنی؟؟ 

- وااای مهربانو خانوم من ترس برم داشته . 

- نترس خوشبختانه عاقلانه تصمیم گرفتی و موضوع رو با من درمیون گذاشتی .

  تو فقط زیر بار هیچی نرو بهشم بگو  خانوم فلانی ، رویا جان الان میتونه جدی فکر کنه به ازدواج  ولی من راه درازی دارم برای اماده شدن برای این کار خیلی مهم . 

هر چی هم گفت دخترم دوسِت داره ، منم به جهنم دیگه بخاطر دخترم همه چیو قبول میکنم  تو مرد باش بیا جلو کمکت می کنیم ، بگو نه. 


-مهربانو خانوم ، تحت هیچ شرایطی  زمان ندم به خودم یا به اون؟ مثلا بگم درسم تموم شد دوباره بهش فکر میکنیم؟؟  پای این تصمیم تموم کردن رابطه سفت وایستم؟


-اره دیگه شوخی میکنی سعیییید ؟ (اینجاش دیگه داشتم عصبانی میشدم)


-نه یعنی نذارم حتی حرف ادامه رو وسط بکشه.


-نه ، سعید  ول کن درسِت رو بخون مدرکت رو بگیر  شاید اصلا از ایران رفتی تو رو خدا قول اینده رو به هیچکس نده از حالا ، چه میدونی چه اتفاقایی میفته.

-آخه میدونم سوال پیچم میکنه.

-ابداً ... خُب سوال پیچ کنه...هر جا کم اوردی بگو شارژم داره تموم میشه . تلفنت رو  قطع کن . سیم کارتتو دربیار بسوزونش. 


دیوانه ای زمان بدی؟؟. الان میاد میگه  کمکت میکنم نامزدش کن   تا ۵ سال بعد خودت رو جمع و جور کن ...  دو‌ماه بعد رویا هی میشینه آبغوره می گیره بهت میگه  من  بلاتکلیفم بیا بریم سر خونه زندگیمون هیچی ازت نمیخوام ... همین مامانه میگه  دخترمون هزارتاخواستگارو رد کرده بیا زود تر بگیرش آبرو داریم مردم حرف درمیارن . 

شماها چند ماه حرف زدین تلفنی  ، اینهمه داستان شده  فکر میکنی نامزدش کنی چی میشه؟


-همین الانشم خودرویا  بهم میگفت آره من خاستگار داشتم رد کردم و....


- یک کلام دیگه حرف بزنی متهم ردیف یکی... اصلا تو نشستی رو بخت رویا ... تازه همه خواستگارا هم دکتر ومهندس بودن

- می گفت پولدار بودن 

-ولی اونا رو  بخاطر عشق تو رد کرده  .... اره پولدارم بودن قرار بوده خارجم ببرنش..

سعییید هر چی گفت نامردی کردی و اینا بهت برنخوره هاااا... بگو دقیقا نامردم.. اگه حماقت بنظر شما مردونگیه،  من نامرد نامردم. 


- آخرین جملش اینه که بحث با شما بی فایده ست و....اینو تا حالا دوبار گفته. 


-یکسال با دخترش  حرف زدی اینهمه داستان داری وااای به حال…

- آره واقعا.....

- بگو بله دقیقا بحث با من بی فایده ست، شما  جونِ  دخترت رو‌نجات بده  از دست من . اگه منم خواستم باهاش حرف بزنم شما بزن تو دهنم. 

والا اخه سعید تو مرض داری ...  تو الان باید بارفیقات دنبال مسخره بازیت باشی نه اینکه نصف شب هول باشی مادردختره میخواد فردا خفتت کنه. 


-ایشالا زودتر تموم بشه این قضیه فقط


- برو خدا رو شکر کن یه تلفن بوده فقط و  تو این ماجرا جلوتر نرفتی.

 تموم میشه محکم باش...  تهش اگه دست بر نداشت  بازم ، سیم کارتو بنداز بره جهنم و ضرر. 


-این اواخر به حدی سر درد های عصبی روم تاثیر منفی گذاشته بود فقط دلم میخواست تموم بشه.


-فکر کن رویا خانوم  زنت شده ازتم به بچه داره ....دهنت کلا اسفالت بود سعید. 


-خیالتون راحت باشه پشت تلفن جمعش میکنم هرچی بوده و البته تموم. 

- پسرم رابطه درستش هرلحظه ش پر از عشق و ارامشه.نه جنگ اعصاب.

-ماله من همش سر درد عصبی بود

-این صرفا بچه بازی بوده سعید.  برو بخواب تجربه خوبی شد برات مطمن باش دفعه بعد کلی تجربه داری.

-ایشالا... واقعا ممنونم که همیشه برام بدون منت وقت میزارید.. امیدوارم لایق این باشم که جبران کنم براتون


- عززیزم راحت باش من خوشحال میشم ... بالاخره سنی ازم گذشته کلی راه رفتم تو زندگی،  تو هم مثل پسرمی ... تو موفق باش و هوشیار و یه زندگی قشنگ و اروم برای خودت بساز جبران مبشه. 


- واقعا بدون منت و در نظر گرفتن این که تایم استراحتتون هستش برام وقت میزارید و راهنمایی می‌کنید و ار تجربه هاتون میگین خیلی لذت بخشه....

- قربون تو..خوشبختی حق همه ی ادماست و‌من واقعا دوست دارم نفس کشیدنم مفید باشه.

- بهتون قول میدم مهربانو خانوم  این رابطه ی مریض هم شنبه تموم شده ست....

***********

شنبه ظهر  سعید پیغام داد:

-سلام مهربانو خانوم . 

-سلام تو فکرت بودم پسرم چه کردی؟

-اومدم این پیروزی غرور آفرین رو بهتون اطلاع بدم... آخرش حرصش گرفت که چرا مثل دفعات قبلی ساکت نیستم

-عه 

- بعله ... زنگ زد هی میگفت شما وظیفت بوده فلان کنی علان کنی بعد من‌گفتم خب وظیفه ی اون چی بوده؟گفت شما با دختر من وارد رابطه شدی گفتم خب این دلیل میشه که من بله چشم گوی اون باشم و اون وظایفش رو نادیده بگیره؟

این موضوع رو که پیچوند

-افرین سعید جان خوب کردی حرفتو زدی

- گفتش دختر من مستقل هستش و درست تربیتش کردمو مثل شما نیست و فلان و علان از چیزایی گفت که من فقط بهرویا  گفته بودم و همه رو گذاشته بود کف دست مامانش .. گفتم تربیت شما فقط تا اینجایی بود که دخترتون یاد نگرفته احترام نگه داری و هر حرفی از دهنش در نیاد.

نمیخواستم بگم ولی اون حرف بدی زد منم به تند ی گفتم

-حرفت درست بوده

- دیگه هی اون از تربیت من میگفت،  منم با مدرک جوابش رو میدادم اگر من اینم چرا دختر تو فلانه.

-حالا حرف حسابش چی بود؟

-حرفش این بود که تو چون به دخترم پیشنهاد دادی وظیفه ی تو بیشتره و فلان و اینا.

میگفت شما یک سال تو رابطه بودین قول دادی بیای چرا نیومدی؟؟  گفتم وقتی یک قول و قراری گذاشته میشه دو طرفه س  اگر دختر شما روی حرف هاش نموند و  احترام من رو نگه نداره چیزی که وظیفه ی انسانیش هستش من چرا روی حرفم وایستم اصلا چرا رو حرف همچین آدمی که بلد نیست احترام نگه داره باید حساب باز کنم.


-میگفتی هر چی بوده الان به این نتیجه رسیدیم که ادامه ش اشتباهه و خداحافظی کردیم حالا شما چی مبگی؟


- آره گفتم در هر صورت این رابطه تموم شده  دیگه حرصش گرفت ، گفتش نبینم دیگه به دخترم پیامی بدی گفتم خب من که کاری ندارم باهاش

باز گفت خط و نشون برات میکشم دور من و خانواده م نپلکی . گفتم خانم من که بیکار نیستم وقتمو برای هرچیزی بزارم ، باز گفتش اگر پیام بدی میام اونجا ازت شکایت میکنم الانم اینو بدون آخرین باریه که صدای من رو میشنوی گفتم خب خداروشکر

حرصش گرفته بود گفت فهمیدی چی گفتم...  منم گفتم باید برم سر کلاس خداحافظ  تمام

البته زیاد حرف زد ولی همش تکرار می‌کرد کلیتش همین بود

خوب شد زنگ زد....چه قدر با این تماس از تصمیمم مطمئن تر شدم.چه قدر بیشتر به حرف هاتون پی بردم.


-خدا رو شکرررر


گفته اگر پیامت رو روی گوشی دخترم ببینم شکایت میکنم. منم که بیکار نیستم ولی میدونم اون به من پیام میده دیدم خیلی سیریش شد اسکرین می‌فرستم برای مادرش بهش میگم خانم ---- با اجازتون من میخوام شکایت کنم البته دیگه فکر نکنم روش بشه پیام بده

من که هرچی داشتم پاک کردم بلاک هم کردم .واقعا ممنونم از راهنمایی که بهم دادین اگر دیرتر میشناختمشون معلوم نبود تا کجای زندگیم همینطوری تباه پیش می‌رفت و معلوم نبود چی سرم بیاد...شاید بهترین تصمیم زندگیم این بود که به این رابطه ی گند پایان دادم

الان دارم فکر‌میکنم من خودم رو چه قدر کوچیک کرده بودم....واقعا با این کار دوباره به خودم شخصیت دادم. 

حس میکنم از زندان آزاد شدم....حس میکنم بعد از یک سال بالاخره تونستم از خودم دفاع کنم بدون در نظر گرفتن یک حس چرت. 


- عزززیزم خدا رو هزار بار شکر.خدا میدونه چه ماجرایی بوده واقعا  اگر برای تولدش می رفتی گیرت مینداختن. از ازادیت استفاده کن دنیا رو بچرخ یکعالمه دوست دختر داشته باش اما ا خلاقت رو‌سلامت حفظ کن و به همه شون هم بگو ما فقط برای شناخت جنس مخالف دوستیم و هیچ برنامه جدی نداریم. برای اینده ت نقشه بکش و به رویاهات برس. زندگی صرفا تشکیل خانواده نیست.. تشکیل خانواده خیلی خوبه  هااا ، ولی به جا و با تفکر درست.

- واقعا ممنونم از راهنمایی هاتون چه قدر خوب شد این موضوع رو باهاتون در میون گذاشتم که همچین تصمیم درستی بگیرم

قربونت پسرم خوشحالم تونستم کمکی باشم. 

*************

و خدا رو شکر این داستان با پایان خوبی تموم شد .. بنظر من همه ی این مشکلات و توهمات عاشقانه بخاطر زندگی کردن جوان های ایرانی تو محیط بسته و دور از جنس مخالفه . انقدر همو نمیشناسن که فکر میکنن این ادم که الان سر راهشون از اسمون برای خودشون نازل شده و الان تموم میشه و .... 

از جهت دیگه خیلی تعجب میکنم که سعید تک فرزنده و والدینش قاعدتاً باید خیلی براش وقت بذارن و باهاش صمیمی باشن . خیلی از این مسائل باید تو خانواده و با راهنمایی افراد نزدیکتر حل بشه. 

***********

پ ن : فکر کنم باید سع قسمت میشد خیلی طولانی شده ببخشید


یه خبرای خوب تصویری  از کمکی که به آخرین  مورد حمایتی  داشتیم دارم براتون ، تو پست بعدی میذارم . 


دوستتون دارم زیااادِ زیااااد 


داستان یک پسر بیست ساله / قسمت اول

دو سال و نیمه پیش که تازه چهار پنج ماه بود که پیج اینستاگرام رو باز کرده بودم بطور اتفاقی با یه گروه آن لاین شاپ آشنا شدم که همگی خانم های فروشنده ی گل و مهربونی بودند.

 وسط اینا یه آقا پسر ورزشکار بنام سعید هم بود که کلاس یازدهم رو میخوند و پیج فروش دستبند های دست ساز رو داشت . 

ازش خوشم میومد چون با وجودی که جوان ترین عضو گروه بود و بقیه همه خانوم بودند ، خیلی مودب رفتار می کرد و اصلاً اهل رفتارهای بچگانه و روی اعصاب نبود اهل شیراز و تک فرزند خانواده بود، با این وجود به فکر کسب درآمد بود و کار با چوب رو هم یاد گرفت و یه پیج فروش محصولات چوبی خودش رو هم باز کرد. 


منم مسن ترین عضو گروه بودم و درضمن تنها کسی بودم که آن لاین شاپ نداشتم. بجز یکی دو نفر که رفتارهای غیر قابل تحملی داشتند و بعد از چند ماه یا خودشون از گروه رفتن یا ادمین از گروه اخراجشون کرد، بقیه همه با محبت و معقول بودند و نسبت به من خیلی خیلی لطف داشتند و دارند . 


تو خلال این مدت سعید دیپلمه شد ، پیش دانشگاهیش هم تموم شد و همین امسال یه رشته ی خوبی  تو دانشگاه  هم قبول شد. 

الان بیست سالشه . 


حدود  دو سه ماه پیش تو گروه پیغام داد: 

خانوما بنظر شما برای پول درآوردن تهران خوبه یا شهرستان؟

همه براش نظر دادن ..

 من گفتم همه جا هم برای پول دراوردن خوبه هم خوب نیست ، بستگی به نوع محصول، تقاضای مردم منطقه و .. داره تو اگر برای خودت میپرسی بنظر من همونجا کنار خانواده ت باش چرا به این فکر افتادی اصلا؟


حرف تو حرف اومد و سعید نگفت علت این فکرش چی بوده . 


تا دوهفته ی قبل که بهم خصوصی پیغام داد  و گفت ازتون راهنمایی میخوام :

راستش من حدود یک سال و ۶ روز پیش با یک خانم آشنا شدم...

ایشون تهران هستن...اون اول یادم نیست بابت چی بود ولی شماه شون رو گرفتم یک چیزی براشون بفرستم....همینطوری صحبت ها شکل گرفت و من و رویا حس کردیم اخلاق هامون مثل همه و به هم علاقه مند شدیم...

راستش از اول رابطه جدی بود نه یک خوشگذرونی ساده.

مسلما من اگر دنبال کسی بودم که باهاش خوش بگذرونم و حالا هرچیزی دیگه توشیرازدختر کم نیست ولی من اصلا اهلش نیستم...

راستش  رویا با بقیه کلی فرق داشت که حتی با این فاصله تصمیم به شکل دادن یک رابطه ی احساسی گرفتیم....

حواسش بهم بود.

همون اول من خیلی جدی بهش گفتم حاضری ---- زندگی کنی؟...

خیلی قاطع جواب داد آره....

مشکلاتمون از روزی شروع شد که زد زیر اون آره گفتنش....

من اصلا بر اون اساس باهاش وارد رابطه شدم....

یکبار قبول کردم برم تهران ...بعد یک‌دو دوتا چهار تا کردم دیدم نمیتونم خب....باز بارها قبول کردم ولی باز از طرف اون توهین ها و بی احترامی ها به شخصیت من

نمیزاشت که قبول کنم این قضیه رو..

.هر دفعه بحث های الکی .... درک نکردن من....

سر هر چیزه کوچیک تصمیم به رفتن گرفتن....کلا حرمت یک رابطه رو زیر پا گذاشته بود...

 اون سر خیلی چیز های الکی بحثی رو راه مینداخت....حتی روز فوت مادر بزرگم زنگ میزد جواب ندادم بعد از ظهرش کلی دعوا که چرا جواب ندادی میتونستی یک پیام بدی حداقل نمیدونم من برات بی اهمیتم برام وقت نمیزاری و و و ......

میدونید خیلی خوبی ها داشت....حواسش بهم بود....مثلا مسابقه داشتم کلی بهم روحیه داد....ولی....خوبی هاش مال وقتی بود که من صفر تا صد مطیع اون بودم...


یعنی اگر من توی هرچیزی ساز مخالف میزدم اون بی برو برگرد حمایت خودش رو از من برمی‌داشت...و بحثی رو درست میکرد.....نه میتونم بگم خوب بود...نه میتونم بگم بد....یک رابطه....بین کلی خوبی و بدی....

که این بدی ها ( صرفا بد بودن منظورم نیست...رفتار و اینطور موارد ) من رو سرد و شکسته می‌کرد....

و نا امید برای ادامه ی رابطه...و البته بی انگیزه....از طرفی هم علاقه و عشقی که بود....و خوبی هایی که ازش دیدم که از خیلی ها ندیده بودم باعث می‌شد من بمونم..

من نمیدونم واقعا....آیا به خاطر این خانم از خانواده ای که من تنها پسرشون هستم بزنم و برم تهران برای همیشه...

یا این رابطه رو کلا تموم کنم....البته از طرف اون به گفته ی خودش تموم شده ی....

من اگر برم تهران موقعیت زندگی موقعیت شغلی اینا کلی میره رو هوا....یعنی من کاملا بلاتکلیف میشم اونجا...ولی از طرفی اونجا کسی هستش که با بقیه فرق داره....

حواسش بهم هست...

بهش علاقه دارم....ولی باز از طرفی....اگر پس فردا به خاطر یک بحث کوچیک رو در رو شخصیت من رو زیر سوال ببره چی؟

گیر کردم بین کلی سوال تو ذهنم....

پا فشاری قلبم...

و منطق عقلم. 

متن بالا دقیقاً از روی پیغام سعید  کپی شده و من غلط هاشو اصلاح نکردم)


خیلی با هم صحبت کردیم ، متاسفانه سعید  تو سن بدیه که همه ی وجودش پر از تب و تاب عشقه و منطقی تصمیم گرفتن سختش بود. بهش گفتم بره داستان بازنده رو بخونه شاید کمکش کرد . 




خلاصه انقدر باهاش حرف زدم و گفتم پسر جان آخه تو فقط بیست سالته تا الان مدرسه میرفتی اصلاً تا حالا دوست دختر داشتی؟ 

اگر هم داشتی که دخترای 14-15 ساله بودن . تو از دنیا و زندگی چی دیدی که میگی اگه دیگه مثل اینو پیدا نکنم!!! اصلا مگه تو،  کیو  پیدا کردی که نگران از دست دانشی؟

 من تضمین میکنم مثل ایشون فراوون پیدا کنی که هر بار به هم تلفن میکنید کاملاً گند بزنه به اعصاب و روح و روانت .

 اتفاقا تو باید نگران این باش که نکنه یه رفیق خوب که دوست داشته باشه و حمایت دوطرف داشته باشید و خیلی هم رابطه تون محترمانه باشه پیدا نکنی . مثل این دختر خانوم که خیلی زیاده ... کلی از زمین و آسمون دلیل آوردم تا قسمت عقل و منطق وجودش به کار افتاد و تصمیمش رو گرفت . 


دوباره پیغام داد: 

-ببخشید راستش باز یک موضوع دیگه پیش اومده، خواستم راهنماییم کنید.


این داستان رو کامل نوشته بودم ولی دیدم طولانی شد دوقسمتش کردم . 

دوستتون دارم



در کنار هم ، دست همو می گیریم



از این پیام های بالا شروع شد .

دو روز پیش آزیتا جان (دوست خواهرم مینا)، بهش یه مورد حمایتی  رو معرفی کرده بود که به من خبر بده ولی خودش هم بهم پیام داد که ببینه بهم گفته یا نه . 


من تو این دو روز مشغول بررسی کردن  موضوع بودم البته آزیتا خودش یه گروه کوچولو داره که موارد نیازمندی رو شناسایی و حمایت میکنند ولی گاهی وقتا که چند تا مورد با هم پیش میاد به من هم افتخار میده تا کمکش باشم . 


تو این دو روز که درمورد این خانم اطلاعات جمع میکردم متوجه شدم که زبان انگلیسیش کامله و به وسیله ی دوستان آزیتا جون براش کار ترجمه جور شده تا بتونه با کمک دوستان رو پای خودش بایسته . به مدت یک ماه هم در ویلایی  واقع در دماوند که متعلق به پدر یکی از دوستان هست ساکنش کردن تا خودش و دختر کوچولوی یک ماه ش  امنیت و پناه داشته باشند بنابراین فعلا مشکل مسکن ندارن و همگی دارن تلاش میکنند که برای یه اتاق کوچولو که بتونند برای بعد از مدت سکونت تو دماوند،  براش رهن کنند . 

در حال حاضر این مادر و دختر کوچولوش ،  نیاز به مایحتاج معمولی زندگی مثل مواد غذایی و پوشاک و وسایل بهداشتی دارن . 

بنظر خانم قوی و محکمی میاد که باتوجه به مدت کمی که از زایمانش گذشته(احتمالاً افسردگی های بعد از زایمان هم آزارش میده)  و اتفاقات ناگواری که همسر معتاد به شیشه ش براش به وجود اورده، میگه خودم کار میکنم و بچه م رو بزرگ میکنم . 


با دوست عزیزمون که تو بهزیستی هستند تماس میگیرم تا اگر امکان داره در لیست حمایت قرارش بدن و از شما نازنین ها هم خواهش میکنم  چه مواد خوراکی، بهداشتی و پوشاک گرم  اضافه ( برای مادر و دختر یکماهه)  اگر موجود دارید  و چه با  کمک مالی برای خرید مایحتاج کمک برسونیم که این عزیزانمون هم کمتر اسیب ببینند. 

**********

التماس میکنم هر کسی رو در نزدیکتون می شناسید که صلاحیت فرزندآوری ندارند به هر طریقی که خودتون صلاح میدونید از بچه دار شدن منصرف کنید 


دوستتون دارم . 


********


 برای کمک های غیر نقدی اگر وبلاگ دارید تو کامنت خصوصیتون و اگر ندارید  یه ایمیل  بهم بدید تا براتون ادرس بفرستم . 

کمک های نقدی رو هم که می دونید جاش کجاست 



قصه ی زندگی

شاید آن سالها، فصل ها هم رنگ و بوی دیگه ای داشتند، و بهار هم بهارتر از این روزها بود، نمیدونم ... به هر حال من در همین فصل رویش و زایشِ دوباره ی زمین و در سال 53 ،  در یک خانواده ی  کاملاً سنتی از یک پدرِ بازاری و مادری خانه دار،  با سِمتِ دومین دخترِ خانواده،و با نامِ بهار، به دنیا آمدم . 

بعد از من هم دو تا دختر دیگه آمدند و شدیم یک خانواده ی شش نفره با چهار دختر. 

با هوش ذاتی که از مادر به ارث بردیم ، هر چهارتا خواهر در لیستِ زنان موفق ایران جاگرفته ایم . 

من در تمام دوران تحصیلم جزو نفرات ممتاز و از اسامی مطرحِ المپیاد فیزیک کشور بودم ،  اما افسوس همین "من" که سخت ترین مسائل ریاضی و فیزیک رو حل میکردم ، از پَسِ  حلِ مسائل زندگیم برنیامدم . 

افسوس که با ذهن توانمند به مشکلات زندگی نمیشه غلبه کرد و برای این کار مهارت و تجربه نیاز میشه که من نداشتم . 

برگردیم و به این" منِ"داستان، نگاهی بیندازیم و ریشه ی مشکلات رو در همان شخصیتِ ابتدایی جستجو کنیم . 


من، یعنی بهار، دخترِ آروم و صبور و درسخون و مورد تایید والدین بودم .  از نظر اعتقادی و انجام فرائض دینی مثل نمازخواندن و روزه گرفتن هم همانی بودم که آنها میخواستند و این اعتقادات چون از بچگی با من عجین شده اند، امروز هم به آنها معتقد و سخت پایبند م.

 

اولین جداییِ مهمِ من از خانواده درسال 71 و مقارن با قبولیم در کنکورِ سراسری و با رتبه ی عالی در  یکی از دانشگاه های خوب تهران بودکه برای استقلال و تجربه ی جدید ترین ها سر از پا نمی شناختم. 


خوابگاه دریچه ی جالب و متفاوتی از زندگی به روم باز کرد،  روزهای تلخ و شیرینی بود. بهترین شبها، همون شبهایی بود که همراه دختران با فرهنگ­های مختلف می­نشستیم و حرف می­زدیم، می­رقصیدیم، چای و غذا می­­خوردیم و خوش میگذشت اما در همین دوران دانشجویی عاشق هم شدم، اما بعد از یکسال به ارتباط پنهانیِ  هم اتاقی­ام با پسرِ مورد نظر  پی بردم  و  از اون رابطه که در حد سینما و پارک رفتن بود، بیرون اومدم. 

البته اون به اصلاح عشقم،  بعداً پشیمان شد ولی برای من همه چیز تموم شده بود و دیگه قبولش نکردم.  


بالاخره دوران کارشناسی به پایان رسید و من  بلافاصله  در یک اداره ی دولتیِ خوب مشغول کار شدم .

برای ادامه ی تحصیل تصمیم جدی داشتم و همین کار رو هم انجام دادم  و  در یک  رشته مهندسی خوب  قبول شدم. 


به خودم که آمدیم دیدم همه ی زندگیم شده  درس­ خوندن و کار­کردن و حتی تدریس خصوصی.

  

 با خواهرم که محل کارش رو به تهران منتقل کرده بود،  آپارتمان کوچیکی اجاره کردیم و فصلِ قشنگی  از زندگی رو  تجربه کردیم.


 هر دو تا خواستگارای زیادی داشتیم ، سرانجام، خواهرم با  پزشکی ازدواج کرد که متاسفانه این ازدواج فقط دوسال دوام داشت و دخالت های مادرهمسرش،  زندگی را به کام خواهرم تلخ کرده بود و او ن بالاخره با شجاعت تمام طلاق گرفت و گفت : می­خواد  زندگیِ خوبی تجربه  کنه و  در دام  رکو و روزمرگی نیفته . دقیقاً هم همین  اتفاق افتاد و  خوشبختانه دوسال بعد با  پزشکِ  متخصصِ نازنینی  ازدواج کرد و زندگی خوشبخت و توام با آرامشی می گذرونند.


 من هم بین تمام افرادی که پیشنهاد ازدواج می­دادند، سعی میکردم حتما معیارهایی که برای خانوادم مهم بودند را رعایت کنم. 

اینکه حتما شوهرم همشهریم  باشه  و زبونِ بومیِ  ما رو بلد باشه. 

اینکه حتماً اهل دیانت و نماز و روزه و....می بود و همین ها باعث شد که در محل کارم ، پیشنهاد ازدواجِ پسری که تمام این مشخصات رو داشت قبول کنم. 


ایشون  همه ی خانواده­ ش  ساکنِ تهران بودند و متاسفانه من نمی­دونستم که دلشون می­ خواسته همسر من با دختر خاله­ اش ازدواج کنه و از اون بدتر، نمی­دونستم که اصلاً از من خوششون نیومده و  پدر خانواده  هم سه بار ازدواج کرده و حتی نمی­دانستم که این خواستگار فقط و فقط حرف مادر و خواهربزرگش براش اهمیت داره  و قراره خواهر بزرگ همه کاره ی  زندگی برادر باشه. 


متاسفانه با  همه ی این ندونستن ها و تمام سنگ اندازی­هایی که اتفاق افتاد،  من در یک روز پاییزی زیبا با عشق و علاقه پای سفره عقدی نشستم که هر دختری آرزوی اون را داشت و  کلِ این مراسم رو خانواده من برگزار کردند

اما به دلیل دعوایی که خاله و خواهرش در آن روز با بهانه های مختلف راه انداختند، من از مراسم عروسی و دیدار دوباره خانواده ها با هم چشم پوشیدم وبعد فهمیدم ، همسری که  انتخاب کردم و شش سال  از من بزرگتره،  هیچ پولی نداره و تمام حقوقش رو  هر ماه  و تا قرون آخرخرج کرده و به اندازه ی موهای سرش کت و شلوار خریده.


 اون روزها من  24 ساله بودم و حداقل سه میلیون پول داشتم که در اون زمان وجه قابل ملاحظه ای بود. 


بالاخره با اصرار و التماس­های من آپارتمانی با قسط و پول من خریدیم، اما خانواده­ اش اجازه ندادند،  خونه به نام من باشه و  خونه به نام همسرم ثبت شد.


البته مشکل چندانی با این موضوع نداشتم و فکر می­کردم که تو زندگی مشترک ، من و تو معنی نداره وهمین که مستاجر نیستیم خودش  امتیاز خوبیه و قطعاً می­تونیم از نظر مالی رشد کنیم.


نمیخوام داستانم رو با نوشتن آزارهای قوم شوهر پر کنم ، حتی الان بعد از سالها، یاد آوری جملات و کلماتشون روحم را آزرده می­کنه.

متاسفانه  از این که ما خوشحال و خوشبخت در حال پیشرفت مالی بودیم و همدیگر رو دوست داشتیم، ناراحت بودند و همیشه  مارو مورد تمسخر قرار می­دادند و می­گفتند کارهامون  الکی  و مسخره ست.

 یادمه دو سه روزی تعطیلی عزاداری بود و رفتیم رامسر، وقتی برگشتیم هر چی می­توانستند با کلام اذیتم کردند.

 به من می­گفتند: مثلا تو مومنی؟ 

با اینکه من پیش برادر شوهر ها حجاب داشتم، یه روز می­گفتند، شلوارت تنگه،  این چه حجابیه، یه روز می­گفتند از لای روسری گردنت پیداست.

 این در حالی بود که خودشون اصلاً در بندِ حجاب نبودند و اهل نماز و روزه هم نیستند..


  خلاصه من با تاخیر فراوون و  به دلیل تمام روزهای بد و عدم تمرکزم، بالاخره از فوق لیسانسم دفاع کردم و در یک سازمان بسیار خوب و مهم مرتبط با رشته تحصیلیم ،  استخدام شدم و محل کارم از شوهرم جدا شد.


 البته ایشون لیسانس داشت و در قسمت مالی و اداری مجموعه کار می­کرد. 

بگذریم...


6 سالی از ازدواجمون می ­گذشت و هر دو  برای بچه دار شدن تمایل داشتیم  ولی خبر نداشتم  که خانواده اش فکر می کردند، من نازا هستم و در تدارک دکتر  و درمان برای من بودند.


اما خدا به ما در آخرای پاییز یه پسر زیبا و شیرین داد. 


سر تربیت کردن ِ این بچه  هم هزاران حرف و حدیث به من می­گفتند. متاسفانه همچنان با صبوری،  باهاشون برخورد می­کردم و حتی یک بار از کلمه تو براشون استفاده نکردم، هیچوقت جواب حرف هاشون رو ندادم و  فکر می­کردم در شأن و شخصیت من نیست که باهاشون دهن به دهن بشم،  اصلا خجالت می­کشیدم با کسی دعوا کنم. 


من عروس اول بودم و فکر می کردم سه تا عروس بعدی که بیان حتما انتقام منو می­گیرن. 


 تا ده سال اول زندگی مشترکمون شوهرم بامن  همدل بود، می­دید داریم به خیلی چیزها میرسیم، خونه ، ماشین و سفرهای خوب خارجی و... اما  از یه جایی  به بعد که من مطمئنم به خاطر بدگویی­های خانواده اش پشت من بود، دیگه دلش با من نبود و ..... . 


اعتیاد برادر کوچکش، عروس جدیدشون که با شوهرم پنهانی ارتباط برقرار کرده بود و خیلی چیزهای دیگه که مهم ترینش دعواهایی بود که خواهر بزرگش برامون پیش می آورد، دیگه من رو خسته تر از قبل کرد و این باعث شد که بعد از فارغ التحصیلی دکترایم و درست در سن 12 سالگی پسرم ، تصمیم به جدایی بگیرم. 


با پدر و مادر و خواهرام حق رفت و آمد نداشتم . همیشه وقتی پدر و مادرم تهران می اومدند مرخصی ساعتی می گرفتم تا  پنهانی به دیدارشون برم .حتی خواهرم رو مخفیانه می دیدم. 


می گفت:  خواهرت خرابه.

 تمام دورانی که داشتم دکترا می خوندم به روز طلاق و آزادیم فکر می کردم. فکر می­کردم چقدر کاری که انجام میدم، درسته؟


شاید باور نکنید اما هنوزم بعد از پنج سال  هنوز هیچکس از ماجرای طلاقم باخبر نشده،


 هیچوقت از فامیل من خوشش نمی اومد و  من تمام مراسم عروسی و عزای فامیل رو  تنها می­رفتم. 

 چون وقتی برمی­گشتیم  ازشون ایراد می گرفت و همه را خراب میدونست .

بنابراین  هنوزم وقتی کسی حالش رو می پرسه  میگم خوبه، کسی هم به روم چیزی نمیاره . 


برای طلاق توافقی مون گفت چون تو داری زندگی را ترک می کنی، باید همه چیز رو به من بدی و بری. 


خونه ­ای تو جای خوب تهران داشتم که دست مستاجر بود  همونو به نامش زدم،  تمام طلاهامو  گرفت و مهمتر از همه  اینکه گفت پسرمون باید با اون زندگی کنه و من فقط و فقط به خلاصی  خودم از اون زندگی فکر میکردم ... ُدستِ آخر، با کتابها و لباسهام که تو یه  چمدون  جا شد، از اون آپارتمان که تو  برجی معروفی بود  بیرون اومدم. 

بی پول و بی خونه و بی فرزند ، تنهای تنهااااا....


اما با کمک خدا و لطف خواهرای عزیزم  و با وام ،  دوباره یه خونه ی کوچیک خریدم،  بهتر از ماشین قبلیم  رو خریدم و این در حالی بود که

 بعد از ساعات اداری تا یازده  شب، تدریس خصوصی انجام می­دادم. البته تو دانشگاه هم تدریس داشتم. 


 یادمه تو دادگاه هم اعلام کرد که صلاحیت دیدن بچه رو ندارم و کمترین دیدارباید بین من و پسرم باشه. 

قاضی دادگاه  گفت دیدارها باید حداقل  هفته­ ای یک بار باشه،  اما کاری کرد که من سالی یکبار بچه م رو می ­دیدم و هر بار حس میکردم که دارم از پسرم دورتر و دورتر میشم. 


هربار که برای تولدش می رفتم و کادو می بردم، می گفت:  مامان تو مقصر هستی که  گذاشتی رفتی.

 

تمام مسیری که از دیدار فرزندم برمی­گشتم، به پهنای صورت اشک می­ریختم و همه­ ش از خدا ملتمسانه می­خواستم تا سناریوی قشنگی برای زندگی من بنویسه و منو از این دوری  نجات بده. هیچ کلامی در این پنج سال با همسرِ سابقم  نداشتم  و فقط منتظر معجزه بودم.

بالاخره  ایمان من جواب دادو  از یکی از دانشگاههای خوب آمریکا در زمینه پسا دکترا پذیرش گرفتم،


 مصاحبه ی من  به  همین آبان ماه موکول شده و از روزی که بهش اطلاع دادم که دارم میرم، پسرم که امسال کنکوری میشه ، میگه  می خواد با من بیاد و پدرش رو  مجبور کرده  تا حضانتش رو به من بده تا بتونم برای اون  هم اقدام کنم. 

حالا همه مدارک و اسنادمون رو  آماده کرده م  و در انتظار روز مصاحبه مون هستم که در یکی از کشورهای همسایه انجام میشه.


 البته شش سال پیش برای سخنرانی در یکی از کنفرانس­ها و شرکت در یه کارگاه ، یک ماهی رو  تو  آمریکا گذرونده بودم و خیلی ترس از شروع دوباره ندارم.

 از محل کارم  بازنشسته شدم. تو  این چند ماه نوشتن پروپوزال و طرح برای کار کردن در دانشگاه و ارتباط با استادم در دانشگاه باعث شده ، استادم پیشنهاد بده تا تو  اون دانشگاه  و در کنارش تو  یه مرکز تحقیقاتی کار کنم. 

دیگه از دست همسر سابق  و خواهر و مادرش دلخور نیستم. ... من مطمئنم که خدا همیشه حواسش به ما هست و آدمی مثل من که خیلی ها فکر می کنند، بی­ دست و پا هستم و نتونستم حقم رو بگیرم رو پشتیبانی می­کنه.


 من همکاری داشتم که برای گرفتن حضانت دخترش هر روز تو  دادگاه و با دعوا و... می رفت و می اومد و من می دیدم که این زن چقدر داره زجر می کشه. 

من همیشه از این که حق زنان تو این کشور خیلی جاها پایمال می­­شه و مردا خودشون رو بالاتر و برتر می­دونند، زجر می­کشم و امیدوارم نسل بعدی این مشکلات ما رو نداشته باشند.  


جالبه بدونید که پدر فرزندم خونه ­ای که از من گرفت رو فروخته و پولشو تو بورس از دست داده و یک ریال  تو این مدت نتونسته به اموالش اضافه کنه.


  از خدا خیلی ممنونم که برام قشنگترین سناریو رو نوشت که حالا  من باید اون رو به زیباترین نحو بازی کنم. 


برام دعا کنید تا کارمون درست بشه و من و پسرم  بعد از این فراق به هم برسیم. 

*******

دوستان عزیزم این داستان واقعی رو یکی از بین خودتون برام فرستاد و ازم خواست تا منتشرش کنم . هم طبق رسالتی که وبلاگم داره آگاهی دادن و تجربه اندوزی برای دوستان باشه و هم کمک های فکری تون رو در ارتباط با این مادر و فرزند از هم جدا افتاده بنویسید و هم براشون دعای خیر کنید. 


میدونید که خیلی دوستتون دارم