دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

داستان یک پسر بیست ساله / قسمت اول

دو سال و نیمه پیش که تازه چهار پنج ماه بود که پیج اینستاگرام رو باز کرده بودم بطور اتفاقی با یه گروه آن لاین شاپ آشنا شدم که همگی خانم های فروشنده ی گل و مهربونی بودند.

 وسط اینا یه آقا پسر ورزشکار بنام سعید هم بود که کلاس یازدهم رو میخوند و پیج فروش دستبند های دست ساز رو داشت . 

ازش خوشم میومد چون با وجودی که جوان ترین عضو گروه بود و بقیه همه خانوم بودند ، خیلی مودب رفتار می کرد و اصلاً اهل رفتارهای بچگانه و روی اعصاب نبود اهل شیراز و تک فرزند خانواده بود، با این وجود به فکر کسب درآمد بود و کار با چوب رو هم یاد گرفت و یه پیج فروش محصولات چوبی خودش رو هم باز کرد. 


منم مسن ترین عضو گروه بودم و درضمن تنها کسی بودم که آن لاین شاپ نداشتم. بجز یکی دو نفر که رفتارهای غیر قابل تحملی داشتند و بعد از چند ماه یا خودشون از گروه رفتن یا ادمین از گروه اخراجشون کرد، بقیه همه با محبت و معقول بودند و نسبت به من خیلی خیلی لطف داشتند و دارند . 


تو خلال این مدت سعید دیپلمه شد ، پیش دانشگاهیش هم تموم شد و همین امسال یه رشته ی خوبی  تو دانشگاه  هم قبول شد. 

الان بیست سالشه . 


حدود  دو سه ماه پیش تو گروه پیغام داد: 

خانوما بنظر شما برای پول درآوردن تهران خوبه یا شهرستان؟

همه براش نظر دادن ..

 من گفتم همه جا هم برای پول دراوردن خوبه هم خوب نیست ، بستگی به نوع محصول، تقاضای مردم منطقه و .. داره تو اگر برای خودت میپرسی بنظر من همونجا کنار خانواده ت باش چرا به این فکر افتادی اصلا؟


حرف تو حرف اومد و سعید نگفت علت این فکرش چی بوده . 


تا دوهفته ی قبل که بهم خصوصی پیغام داد  و گفت ازتون راهنمایی میخوام :

راستش من حدود یک سال و ۶ روز پیش با یک خانم آشنا شدم...

ایشون تهران هستن...اون اول یادم نیست بابت چی بود ولی شماه شون رو گرفتم یک چیزی براشون بفرستم....همینطوری صحبت ها شکل گرفت و من و رویا حس کردیم اخلاق هامون مثل همه و به هم علاقه مند شدیم...

راستش از اول رابطه جدی بود نه یک خوشگذرونی ساده.

مسلما من اگر دنبال کسی بودم که باهاش خوش بگذرونم و حالا هرچیزی دیگه توشیرازدختر کم نیست ولی من اصلا اهلش نیستم...

راستش  رویا با بقیه کلی فرق داشت که حتی با این فاصله تصمیم به شکل دادن یک رابطه ی احساسی گرفتیم....

حواسش بهم بود.

همون اول من خیلی جدی بهش گفتم حاضری ---- زندگی کنی؟...

خیلی قاطع جواب داد آره....

مشکلاتمون از روزی شروع شد که زد زیر اون آره گفتنش....

من اصلا بر اون اساس باهاش وارد رابطه شدم....

یکبار قبول کردم برم تهران ...بعد یک‌دو دوتا چهار تا کردم دیدم نمیتونم خب....باز بارها قبول کردم ولی باز از طرف اون توهین ها و بی احترامی ها به شخصیت من

نمیزاشت که قبول کنم این قضیه رو..

.هر دفعه بحث های الکی .... درک نکردن من....

سر هر چیزه کوچیک تصمیم به رفتن گرفتن....کلا حرمت یک رابطه رو زیر پا گذاشته بود...

 اون سر خیلی چیز های الکی بحثی رو راه مینداخت....حتی روز فوت مادر بزرگم زنگ میزد جواب ندادم بعد از ظهرش کلی دعوا که چرا جواب ندادی میتونستی یک پیام بدی حداقل نمیدونم من برات بی اهمیتم برام وقت نمیزاری و و و ......

میدونید خیلی خوبی ها داشت....حواسش بهم بود....مثلا مسابقه داشتم کلی بهم روحیه داد....ولی....خوبی هاش مال وقتی بود که من صفر تا صد مطیع اون بودم...


یعنی اگر من توی هرچیزی ساز مخالف میزدم اون بی برو برگرد حمایت خودش رو از من برمی‌داشت...و بحثی رو درست میکرد.....نه میتونم بگم خوب بود...نه میتونم بگم بد....یک رابطه....بین کلی خوبی و بدی....

که این بدی ها ( صرفا بد بودن منظورم نیست...رفتار و اینطور موارد ) من رو سرد و شکسته می‌کرد....

و نا امید برای ادامه ی رابطه...و البته بی انگیزه....از طرفی هم علاقه و عشقی که بود....و خوبی هایی که ازش دیدم که از خیلی ها ندیده بودم باعث می‌شد من بمونم..

من نمیدونم واقعا....آیا به خاطر این خانم از خانواده ای که من تنها پسرشون هستم بزنم و برم تهران برای همیشه...

یا این رابطه رو کلا تموم کنم....البته از طرف اون به گفته ی خودش تموم شده ی....

من اگر برم تهران موقعیت زندگی موقعیت شغلی اینا کلی میره رو هوا....یعنی من کاملا بلاتکلیف میشم اونجا...ولی از طرفی اونجا کسی هستش که با بقیه فرق داره....

حواسش بهم هست...

بهش علاقه دارم....ولی باز از طرفی....اگر پس فردا به خاطر یک بحث کوچیک رو در رو شخصیت من رو زیر سوال ببره چی؟

گیر کردم بین کلی سوال تو ذهنم....

پا فشاری قلبم...

و منطق عقلم. 

متن بالا دقیقاً از روی پیغام سعید  کپی شده و من غلط هاشو اصلاح نکردم)


خیلی با هم صحبت کردیم ، متاسفانه سعید  تو سن بدیه که همه ی وجودش پر از تب و تاب عشقه و منطقی تصمیم گرفتن سختش بود. بهش گفتم بره داستان بازنده رو بخونه شاید کمکش کرد . 




خلاصه انقدر باهاش حرف زدم و گفتم پسر جان آخه تو فقط بیست سالته تا الان مدرسه میرفتی اصلاً تا حالا دوست دختر داشتی؟ 

اگر هم داشتی که دخترای 14-15 ساله بودن . تو از دنیا و زندگی چی دیدی که میگی اگه دیگه مثل اینو پیدا نکنم!!! اصلا مگه تو،  کیو  پیدا کردی که نگران از دست دانشی؟

 من تضمین میکنم مثل ایشون فراوون پیدا کنی که هر بار به هم تلفن میکنید کاملاً گند بزنه به اعصاب و روح و روانت .

 اتفاقا تو باید نگران این باش که نکنه یه رفیق خوب که دوست داشته باشه و حمایت دوطرف داشته باشید و خیلی هم رابطه تون محترمانه باشه پیدا نکنی . مثل این دختر خانوم که خیلی زیاده ... کلی از زمین و آسمون دلیل آوردم تا قسمت عقل و منطق وجودش به کار افتاد و تصمیمش رو گرفت . 


دوباره پیغام داد: 

-ببخشید راستش باز یک موضوع دیگه پیش اومده، خواستم راهنماییم کنید.


این داستان رو کامل نوشته بودم ولی دیدم طولانی شد دوقسمتش کردم . 

دوستتون دارم



نظرات 32 + ارسال نظر
یه مادر شنبه 29 آبان 1400 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام دریای مهربانم یه جورایی این جوونها رو درک میکنم ودلم هم می سوزه براشون .ما خودمون هم این مسائل رو تجربه کردیم وشاید خیلی احساسی تصمیم گرفتیم .ولی فکر میکنم فرق ما با بچه های الان اینه که ما پای انتخابامون وامی ستادیم ،حتی وقتی عاقل تر می شدیم وخودمون هم می فهمیدم اشتباهمون رو.ولی اونا باکوچکترین مشکلی زود خسته میشن ودودش به چشم خانواده وبقیه میره ، علاوه بر خودشون.ادم بزرگتره که میشه میفهمه تو انتخابهش فقط نباید احساس حاکم باشه مخصوصا تو تصمیم بزرگ انتخاب شریک زندگی

سلام عزیزم
دقیییقا
ممنون از کامنت درست و بجات عزیزم

Mani سه‌شنبه 25 آبان 1400 ساعت 04:39 ق.ظ

سلام مهربانو جانم امان از نشانه‌های هورمون‌ها ( در فضای ج ا ا , بدون هیچ آموزش عاطفی ) ، که با عشق اشتباه گرفته میشود.خوشحالم با شما مشورت می‌کند، تا عشق بعدی ...

سلام عزیزم
دقییییقا همینه .
عزیز منی .

زهرا..‌. دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 09:51 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

فدای شمابشم مممن

قسمت دوم نرسید

خدا نکنه نازنین ... بدووو داغِ داااغه

ونوس دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 08:28 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

خیلی وقته تا وبتو باز کردم کامنت بزارم کار پیش اومده
الان که فرصت شد بگم که همیشه به سفر و شادی با گروه شمعدونی ها (قلب) آیکون نمیشه تو بلاگ اسکای بزارم(گیه)

در مورد پست پیگیری واس ماشینت هم روزی که میخوندم کیف کردم. همش تو ذهنم این بود که بخاطر خوبیت آدمهای خوبی هم سر راهت سبز میشدن. درسته راهت دور میشد ولی تو همه اون ماجراها قطعا حکمت خدا بود که با آدمهای خوبی تو راهت مواجه میشدی..
کلا خیلی عشقی می خونمت و دوستت دارم.
اون پست های بازنده رو هم قبلنا نشد بخونم. هروقت رسیدی رمزشو لطفا بده مررررسی

ممنونم عزیز دل
فدای تو ونوسی .. راحت باش دوست من .. بازنده رو؟ الان میام وبلاگت عزیزم

ونوس دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 08:23 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

این آقا پسر چه خوش شانسه که مشاور خوبی مثل تو گیر آورده مهربانوجونم
امیدوارم به راهکارت گوش کنه و راه درستی انتخاب کنه.

مرررسی عزززیزم
خدا رو شکر حل شد

فریبا دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 04:43 ب.ظ

دوری راه و فاصله ای که بینشون هست، تب عشق رو تندتر کرده، شاید اگه تو یه شهر بودن و بیشتر با هم تعامل داشتن، راحت‌تر می تونستن تصمیم بگیرن.
باز خوبه که عاقلانه تصمیم گرفته، از چون شما مهربونی راهنمایی بگیره.

بله فریبا جون کاملا درسته . اصلا هر چی ارتباط نزدیک تر و واقعی تر باشه بهتره.
فدای تو عزیز دلم

ملیکا دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 02:48 ب.ظ

سلام مهربانو جان
چه بسا که اکثر ما تو این سن ها عاشق شدیم و به انجام نرسیده و فراموش کردیم. این آقا سعید عزیز، موضوع رو خیلی جدی گرفته البته شایدم شوخی گرفته!!!
اکثر جوونا از این دوره گذر می کنن اما این دوتا عزیز مکث کردن.
مسئله اینه که به مسائل و انتظارات و مسئولیت های زندگی زناشویی کاملا واقف نیستند.
منتظر بقیه داستان می مونیم مهربانو جان

سلام ملیکا جانم
دقیییقا همینطوره . نه طفلک خیلی جدی گرفته بود . نیت اون دختر خانوم رو نمیدونم ولی سعید واقعا جدی گرفته بود و رفته بود تو فاز ازدواج
این "مسائل و انتظارات و مسئولیت های زندگی زناشویی" خیلی مهمه و متاسفانه اصلا متوجه ش نیستند .
منتشر شد نازنین

غریبه دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 02:13 ب.ظ

با درود
تقریبا تمام پسرهای خانواده ی ما که در سن پایین ازدواج کردند
از هم جدا شدند
حتی آخوند هم در خانواده ما بود که جدا شد

سلام
تعجبی نداره واقعا .

چه خانواده ی خاصی داری غریبه جان

شیرین دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 12:02 ب.ظ

مهربانو جان با توجه به نوشته هات، چقدر این دخترخانم منو یاد ساناز میندازه!
خدا به داد پدر و مادر سعید برسه با این گل نوشکفته شون و دست گلی که قراره به آب بده!

شیرین جون برای همین گفتم بازنده رو بخونه و چقدر هم جالب خودش گفت داستان آینده ی منه

الهام دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 10:45 ق.ظ

مهربانو جان همیشه از تجربیاتت استفاده می کنم .
خیلی عالیه که این طور راهنمایی اش کردین . واقعا شناخت و رابطه ی درست قبل از ازدواج خیلی مهمه که فرهنگ جامعه ما هنوز نمی پسنده کاش فرهنگ سازی اساسی صورت بگیره تو این زمینه . حتی تو زمینه دوست یابی و مسایل مربوطه اش . جامعه ی ما فعلا در مرحله گذار هست و امیدوارم جا بیفتیم .
سپاس از توجهت به موضوعات اجتماعی که گریبانگیر جامعه است .

فدای تو الهام جانم
کااااش
قربون تو عزیزم ممنونم که همراهیم میکنی

نسرین یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 10:09 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

کلاً عاشقی از راه دور سرابی بیش نیست. بخصوص در این سنین کم.
قشنگه و نتیجه اش پاهای زخمی برای رسیدن به چیزی که دلمون می خواد ولی ممکنه اصلا وجود نداشته باشه
منتظر قسمت بعدیم خانمی

دقیقا همینطوره عزیزم . چشششم عزیز دل

لیلی یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 03:46 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

انگار همه باید تو رابطه ی عاشقانه ظاهری قرار بگیرن و بعد که ازش فاصله گرفتن به عنوام تجربه وحشتناک زندگی ازش یاد کنن.بدون تجربه ی تلخ گویا زندگی پیش نمیره

نیکی یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام. من فکر میکنم بعضی از دوستان خیلی بی رحمانه و نامنصفانه اون دخترخانم رو قضاوت کردن. یادمون باشه همون طور که پسر داستان که بیست سالشه و هنوز نمیدونه زندگی واقعی چیه، دختر داستان هم همین وضعیت رو داره. نمیشه انتظار داشت یه دختر ۱۹ یا ۲۰ ساله که اول آشنایی یه تصمیم بزرگ میگیره (مهاجرت کنه به شهر پسر) حتما تا آخرش روی حرفش بمونه. و تازه شک نداشته باشیم که در خانواده های ایرانی خیلی خیلی سخت تر میشه، یعنی حتی اگه این جریان برسه به خواستگاری ممکنه خانواده دختر شرط کنن که در شهر دختر ساکن بشن (خیلی خانواده ها عقیده دارن دختر به راه دور نمیدیم).
به نظر من کل ماجرا اشتباهه. یک سال تلفنی فقط حرف زدن بدون اینکه حداقل چند بار با هم حضوری برخورد داشته باشن...
من خودم طرفدار دوستی خیلی طولانی مدت پسر و دختر هستم، و به نظرم این مدت باید حتما حضوری باشه نه تلفنی

سلام نیکی جان
داشتم تند تند میخوندم بیام برات بنویسم که اصلا مشکل ما این نیست که کی داره میزنه زیر قولش که دیدم خودت به اشتباه بودن کل این ماجرا اشاره کردی
اره عززیزم مشکل این بوده که دوتا بچه نشستن با هم حرف زدن یهو حرفای گنده گنده زدن .
من هم همینطور مثل خودت فکر میکنم یه اشنایی طولانی و با کیفیت (نه تلفنی) تو سن معقول میتونه به ازدواج ختم بشه و غیر از این اصلا موضوع منتفیه و تا حدودی خنده دار

سینا یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 02:36 ب.ظ

مهربانو جان می خواستی بهش مطالعه داستان "بامداد خمار" نوشته خانم فتانه حاج سید جوادی را توصیه کنی.

عنوان کتاب از این گفته زیبای سعدی گرفته شده که "شب شراب نیرزد به بامداد خمار"

سینا جون حالا بهش معرفی میکنم ولی اون زمان باید به سرعت تصمیم میگرفت . اتفاقا کتاب تکمیلی بامداد خمار ، شب سراب نام داره حتما اونم خوندی/؟؟

امید یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 01:38 ب.ظ

سال اول دانشگاه که خوابگاه زندگی می کردیم یه هم اتاقی داشتیم که اون هم مثل من شهرستانی بود روز اول دیدم خیلی ناراحته و سرشو میزاشت به دیوار و زل می زد به یک نقطه گذشت تا باهم صمیمی تر شدیم گفت خاطر دختر همسایشونو میخواد خیلی دلش پیش اونه
یک روز رفت خونه یکی از فامیلاشون تهران وقتی برگشت همون حس و حال را پیدا کرده بود گفتم چی شده گفت این فامیلمون یه دختر داره عاشقش شدم یک ماه بعد رفته بود شمال خونه عموش وقتی برگشت دیدم حالش از دفعات قبل خیلی بدتره پرسو جو کردم عاشق دختر عموش شده بود
بهش گفتم حاجی مطمئنی این حسی که داری حس عاشقیه من فکر کنم یه حس دیگه باشه ها آخه تو هر دختری که میبینی و بیشتر از 4 کلام باهات حرف می زنه عاشقش میشی
حالا اینجا خانم نشسته معذرت می خوام بهش گفتم این حس حس عاشقی نیست این بیشتر .. ... هستش
به کلی باهام قهر کرد دیگه هم باهام حرف نزد

آررره واقعا توهم عاشقی داشته بیشتر مشکلش همونی بوده که بنظرت آمده .

طاقت انتقاد تو رو هم ظاهرا نداشته

مهدیس یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام مهربانو جان، من فکر میکنم بعضی وقتا چاره ای نیست جز تجربه کردن، و این تجربه ها هرچقدرم سخت، مارو بزرگ میکنن و تبدیل میشیم به آدمایی که الان هستیم، بزرگتر و عاقل تر. هر چند که ما با تجربه ی خودمون دوست نداریم بقیه مسیری که ما رفتیم رو برن و اون دردها رو تحمل کنن ولی آدمی که خودش مسیرو نرفته انگار باورش نمیشه راهی که میخواد بره یک مسیر خیلی تکراریه که تا الان آدمهای زیادی از اون راه رفتن و پشیمون شدن، فکر میکنه خودش اولین نفره که داره این احساسات رو تجربه میکنه و عاشقی به اون نو شده. البته نمیدونم با 26 سال سن صلاحیت این نتیجه گیری ها رو دارم یا نه

سلام مهدیس جانم
کاملا درست میگی و موافقتم
اما نظر من اینه که حتما در این تجربیات یه فرشته ی نگهبان باشه که از دور هوای کار رو داشته باشه هر جا موضوع داشت خطرناک میشد عاقبت رو نشونش بده . و بذاره با چشم باززز اینده رو ببینه و تصمیم بگیره .

متولد ماه مهر یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 10:33 ق.ظ

عزیزم باهات موافقم. ای کاش می شد تو ایران هم دختر و پسر چند وقت با هم زندگی کنند بعد اگر دیدند واقعا به درد هم دیگه می خورند ازدواج کنند و بچه دار شوند.

کاش کاره ای بودم و قانونش می کردم

پریمهر یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 09:43 ق.ظ

والا من حمایت خاصی ندیدم از این خانم، این افراد اینقد خودشون میگن که من تو رو حمایت کردم و هر کاری کردن به رو طرف میارن که طرفشون باور میکنه.

بله عزیزم هم خودشون مرتب اینو عنوان میکنند هم طرف مقابل حتی ناخوداگاه دلش میخواد اینطوری باشه که طرفش خیلی براش مایه گذاشته (معمولا از حس بی ارزشی نشات میگیره که یکی از تله های شخصیتیه)

parinaz یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 09:13 ق.ظ http://parinaz95.blogfa.com

سال دوم یا سوم دانشگاه که بودم یه دوستی داشتم که سه سال بود با دوست دخترش دوست بود.یه روزی که دوست دخترش باهاش قهر کرده بود با من درد و دل کرد و شروع کرد از پشت پرده رابطه به ظاهر عاشقانه اش تعریف کردن.
میگفت فقط من باید برای مناسبت های مختلف براش هدیه بگیرم و اون هیچی
میگفت وقتی بحثی میشه و قهر میکنه اصلا بهم پیام نمیده و بعدم که من پا پیش میذارم برای آشتی کردن بهم میگه اون روزایی که نبودی خیلی هم خوب بود.
یا مثلا میگفت بهم گفته چرا برای برادر کوچیکترت فلان چیز خریدی در صورتی که برای من کرم پودر نخریدی.
انقدر از رفتارهای آزار دهنده دوست دخترش و بد دلی هاش گفت و گفت(تو زمان های مختلف)
یه دفعه بهش گفتم این رابطه دوامی نداره.رابطه یه طرفه بالاخره یه جاایی از هم میپاشه...
دقیقا هممینم شد ،دقیقا موقع خواستگاری دوستم دیگه جا زد و عقب کشید و رابطشون تموم شد .
ولی 6 سال اعصاب و روان خودش تو یه رابطه سمی داغون کرد و مدامم میگفت من بدون فلانی نمیتونم،هیچکسی رو نمیتونم مث اون دوست داشته باشم و...
امیدورام سعید ماجرا خیلی زودتر از دوست من منطقش بر احساسش غلبه کنه .قبل از اینکه چند سال از عمرش هدر بده

پریناز جون متاسفانه من این موضوع رو تو خیلی ها از جمله برادر خودم دیدم . با وجودی که طرف مقابل آشکارا بهشون ظلم میکنه و تحت فشار قرارشون میده ، اونا فکر میکننذ رابطه مشکل چندانی نداره و لابد خودشون یه کاری کردن که طرف بی مهره و ... حتی بعد از جدایی حیفشون میاد !!!!! به هر حال اینا همه نشات گرفته از مشکلات شخصیتیه

متولد ماه مهر یکشنبه 23 آبان 1400 ساعت 08:33 ق.ظ

به نظر من هم بیست سالگی زمان تصمیم گیری نیست، بعد اشتباه دخترها یا پسرها این هست که زود دل می بندند باید دوست شد با آدمهای مختلف ، فرهنگها و رفتار و اخلاقها را دید و بعد به مرور زمان با به دست آوردن تجربه درست تصمیم گرفت.

عزیزم هرچند دوست دارم در پایان داستان نتیجه گیری کنم ولی واقعیتش خیلی از این مشکلات بخاطر جو حاکم بر محیط زندگی مون بر میگرده .

نسرین شنبه 22 آبان 1400 ساعت 11:50 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

چه شرایط سخت و سن بدیه...
امیدوارم هیچوقت هم کسی مثل این یکی رو پیدا نکنه. چرا دلش می خواد یکی باشه مدام سرش غر بزنه و کنترلش کنه؟! با چنین شخصیت بیماری زندگی کردن چقدر زندگیشو میکنه عین زهر مار. :بیخیال
باید به احساسش احترام گذاشت وگرنه آدم باید رک بهش بگه برای تصمیم گرفتن اینکه بقیه عمرتو با کسی زندگی کنی، تو هنوز جوجه ای، دندون سر جیگر بذار.
بنظرم خیلی خوب راهنماییش کردی. دمت گرم عزیز دلم
میدونم تنهاش نمیذاری تا از این مرحله کاملاً عبور کنه. امیدوارم یه دوست دختر خوب زودتر بیاد تو زندگیش تا بدونه اوشون فقط یه تجربه بود.

منم امیدوارم نسرین جون
متاسفانه یه تله های شخصیتی وجود داره که این افراد دوست دارن آزار ببینند تو رابطه . نمونه ش رو داریم دیگه
دوست دارم

مریم شنبه 22 آبان 1400 ساعت 11:46 ب.ظ

سلام مهربانو چطوری میشه داستان بازنده رو بخونم؟

سلام مریم جون خواننده ی تازه وارد هستی؟ قبلا برام ایمیل یا کامنت ندادی؟

ماجد شنبه 22 آبان 1400 ساعت 09:15 ب.ظ

ممنون که هستی

منم ممنونم که تو هستی

زهرا..‌. شنبه 22 آبان 1400 ساعت 08:58 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزم
چقدرخوبه که هستی...چقدرخوبه که برای خیلیا مشکل گشایی و شنونده خیلی خوبی برای دردو غصه ومشکلات مردمی خداحفظت کنه برای هممون

این پسر یه پسر زیادی سادس وامیدوارم عقلش بتونه ب احساساتش غلبه کنه چون بایدخیلی زود به این رابطه خاتمه بده
بنظرمنم مهم ترین چیز تویه رابطه احترامه ونگهداشتنه حرمته...

مهربانوجونم فقط زود قسمت دومو بزار که خیلی توخماری نمونیم

سلام زهرا جون
فدات شم زهرا جون خیلی لطف داری واقعیتش اینه که با وجودی که من خیلی وقتا راه حل های تجربی خوئبی به دوستانم میدم ولی خودمم کلی مشکلات تو زندگی و روابطم هست که گاهی حسابی گیج و گرفتارم میکنه .. منظورم اینه که خیلی وقتا منم برای حل مشکلم مشاوره میگیرم یا از کمک دوستان بهره میبرم ولی فکر میکنم این احساس زنجیروار اگر پیش بره برای همه خوبه . هرکسی هرجور که بتونه کمک فکری بده عالیه فقط موضوع اینجاست که باید مراقب باشیم طرف ازمون کمک بخواد نه اینکه خودمون بازور کمکش کنیم .
از کامنت مهربون و حال خوب کنت ممنونم عزیزم
چششم پست بعد حاضر و اماده ست

لیلا الف شنبه 22 آبان 1400 ساعت 08:54 ب.ظ

چه خوب که اجازه دادین داستان بازنده رو بخونه
تلنگر خیلی خوبی بوده براش
چقدر نگاهتون رو دوست دارم در مورد مسایل و چالش ها

لازم بود براش لیلا جون بهش توصیه کردم داستان زندگی خودمم بخونه
فدای شما نازنین

الهه شنبه 22 آبان 1400 ساعت 08:47 ب.ظ

سلام خدا قوت .خوش بحالتون حداقل وقتی که گذاشتین ارزششو داشته وظاهرا سعید داره به تصمیم درست میرسه .پسر خواهرم وارد یه رابطه ی سراپا اشتباه شده اونقدر باهاش حرف زدم و سعی کردم بیدارش کنم که اصلا فایده نداشت .آخر به این نتیجه رسیدم که بذار خودش تجربه کنه هرچند دردناک ولی ظاهرا چاره ای نیست .عشق آدمها کور میکنه .با این مورد پس خواهرم از آینده ی پسرم میترسم هر چند هنوز چهارده سالشه .

سلام الهه جون
اره واقعا میدونم وقتی طرف متوجه بلایی که داره سر خودش میاره نمیشه چقدر دردناکه مخصوصا اینکه عزیز ادمم باشه . من این تجربه رو سر برادرم داشتم ( همون داستان بازنده که درجریانشی)
خدا واقعا سرعقل بیارتش که کار خطرناکی نکنه عزیزم احساست رو میفهمم.

Eric شنبه 22 آبان 1400 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام خانم مهربانو
من یه پیام دیگه هم براتون فرستادم ( رمز میخواستم) اما شما پیاممو تایید نکردین و جوابی ندادین. ( قسمتی از داستان رو خونده بودم و کنجکاو شدم ولی ..)

سلام دوست من
چندین بار توضیح دادم برای همه ی دوستان و فکر میکردم شما هم خوندین موضوع رو ، الان دوباره مینویسم .
من اون داستان رو برای دوستانی که یه شناخت نسبی ازشون دارم رمز ارسال میکنم . متاسفانه قبل از این جریان از شما کامنتی ندیده بودم و نمیشناسمتون و حتی تو این تقریباً یکسال هم همینطور شما خواننده ی خاموش بودید .

نسیم شنبه 22 آبان 1400 ساعت 06:27 ب.ظ

مهربانو جان متاسفانه توی این سن، جوانها به شکل وحشتناکی منطق رو کنار میگذارند، فکر می کنند اولین عشاق دنیا هستند، پایه های یک زندگی پر تنش رو روی همین تفکرات سطحی بنا می کنند و عمر خودشون رو تباه می کنند

دقیقا همینطوره و متاسفانه بخاطر بی تجربگی و محدودیت های سخت بین دخترا و پسرا این موضوع انقدر اپیدمیه

سینا شنبه 22 آبان 1400 ساعت 06:25 ب.ظ http://sinadal.blogsky.com

می بینم خیلی ها متاسفانه با اینکه سنشون بیشتر هم هست از این دوستمون ، به این رابطه های سمی ادامه میدن و اصلا درک نمی کنم چرا؟
ولی یه چیزی هم هست فکر میکنم اون دختر شاید با کس دیگه ای هم بوده و از این یکی دلزده شده
و اینکه درسته به سعید گفته که نیتش شروع یک زندگی با اونه و این حرفا ولی احتمال قوی قبلا تو کلی از این رابطه های دو روزه بوده و حرفشم فقط به خاطر جَو روزای اول رابطه ست که انگار دو طرف واسه هم ساخته شدن و همه چی اوکیه
به علاوه نوشت : تک فرزندها احساسی ترن

سینا جان متاسفانه ما ایرانی ها مشکلمون از دیگران خیلی بیشتره ؟( بخاطر انواع محدودیت ها)
درمورد اون دختر هم انواع و اقسام دلایل به ذهنم میاد . البته چون خود دختر هم تمایلی به ادامه رابطه به شکل قبل نداره من چیزای دیگه غیر از اون چیزی که به ذهن تو اومده ، تو ذهنم میاد از جمله ارضای حس خودشیفتگی
(چون میگفته تموم کنیم ولی تو برای تولدم بیا) من حس میکردم میخواد به دوستاش بگه من به پسره گفتم تمومش کن ولی پاشده اینهمه راه اومده که از من خواهش کنه بپذیرمش .
یا اینکه مثلا سعید رو که انقدر محکم گفته تمومش کنیم بکشه تهران و اتش عشقش رو تیز تر کنه و بهش بگه حالا اگه منو میخوای باید از خانواده ت بگذری و بیای تهران ..
نمیدونم واقعا فازش چیه

ربولی حسن کور شنبه 22 آبان 1400 ساعت 05:16 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
توصیه تون به ایشون کاملا درست بوده
حالا که هنوز ازدواج نکردن وضعیت این دخترخانم اینه وای به حال روزی که ازدواج کنن
مطمئنم که توی شهر خودشون میتونن دخترهایی به مراتب بهتر پیدا کنن

سلا آقای دکتر
واقعیتش اینه که این طفلکی ها نمیدونن زندگی واقعی چقدر جدی و بی رحمه و چقدر مسائل بینشون رخ میده که باید انقدر عاشق و محترم باشن که این رابطه رو حفظ کنند .
حالا الن وقت گل و بلبله وضع اینه
بعد از این معصومانه تر دیدین ؟؟؟ " ما یکساله با هم گپ میزنیم و تو دوماه اول به این نتیجه رسیدیم که خیلی مثل همیم"

Zebele شنبه 22 آبان 1400 ساعت 05:00 ب.ظ http://Zebele.blogfa.com

دلم براش سوخت
تجربه نداره و خیلی داغه و دنیا رو در این میبینه که یا این خانم یا دیگه هیچ
اگه من کاره ای بودم ازدواج زیر ۲۵ رو ممنوع میکردم و میبزدم زیر کتگوری کودک همسری.
بنظرم بهترین کمک بهش اینه که یه دعوا راه بندازه با این خانم و همه چیو شیفت دلیت کنه

ببین من چقدر دلم میسوخت دکتر جان
سعی انقدر ساده ست که میگه عذاب وجدان دارم میگم چرا میگه قول دادم !!!!
بعد تو میگی شیفت دیلیت کنه؟؟
زمان نیاز داشت تا بهش برسه که داره چه کار خطرناکی میکنه

زری شنبه 22 آبان 1400 ساعت 04:46 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

دقیقامشکل اینه آدم کم دیده. امیدوارم به خودش فرصت بده دنیا را بهتر و بیشتر بگرده و ادمهای بیشتری را بشناسه. و اینکه رابطه ای که بدست آوردنش ملزم کنار گذاشتن بخش مهمی از زندگیمون باشه یه جای کارش میلنگه. خب الان خانواده را بذاره کنار، بیاد تهران با اینهمه فشار و مشکلات اقتصادی اون وقت چه آینده ای پیش روی ایشون هست؟ به قول دختری که گفته همه چیز دارم حالا تو رو کم دارم؟ اووووم حقیقتش اینکار یخرده خطرناکه!

دقیییقا
از یه خورده خیلی خیلی بیشترررر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد