دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

یادداشت مامان مصی

خدمت همه ی عزیزانی که همراه و دوست این صفحه ی صمیمی هستند سلام میکنم .

 چقدر خوشحالم که دخترم دوستان عزیزی مثل شما داره . تمام این سالها میدونستم وبلاگی به نام دلنوشته های مهربانو رو می نویسه، ولی هیچوقت فرصت و همت خوندنش رو نداشتم تا چند ماه قبل که با موضوع داستان بازنده ، من هم همراه این فضای دوست داشتنی شدم . 


حالا که بازنده رو خوندم ومتوجه شدم که مهربانو صادقانه و بدون خودسانسوری می نویسه من هم سعی میکنم همین شیوه رو تو نوشته م رعایت کنم. 


من بچه ی اول پدر و مادری بودم که به دلیل فوتِ زودهنگامِ مادرم، خاطرات زیادی ازش به یادم نیست، ولی از وقتی که  عقل رس شدم و تونستم رفتار آدم های دور و برم رو تجزیه و تحلیل کنم، به این نتیجه رسیدم که مادرم زن خوش فکر و مدیری بوده، دقیقا برعکس پدرم که باوجودیکه در ارتش خدمت میکرد، اما بسیار مرد ساده و زودباوری بود. 


داستان از این قرار بود که وقتی پدرم از کردستان به تهران منتقل شد، مادرم حاضر نشد تنهاش بذاره.

 (حالا نمیدونم از علاقمندیش بوده یا می ترسیده دوری و تنهایی باعث بشه شوهرش ازدواج دیگه ای کنه. البته این دلیل دوم رو محتمل تر میدونم،  چون باوجودیکه چند سال از ازدواجشون می گذشته ولی بچه دار نمیشده و با فرهنگ سنتی اون زمان،  این موضوع رو نقطه ضعف بزرگی برای خودش می دونسته که شوهرش دلبستگی به زندگی نداشته باشه و به اصطلاح سرش هوو بیاره) 


خلاصه که همراه پدرم به تهران میاد، این بین مادرش هم تصمیم میگیره با دختر و دامادش به تهران کوچ کنه دلیلش هم این بوده که نُه تا بچه به دنیا آورده بوده و همه ی اونها بجز مادرم رو در سنین مختلف از دست داده بوده . 

به شوهرش میگه من طاقت دوری از دخترم رو ندارم ، همراهش میرم تو هم اگر دوست نداری بمون همین جا و واقعا هم شوهرش موند تو شهر خودشون و تاپایان عمر دیگه همدیگه رو ندیدن!


خلاصه اینکه پدر و مادر و مادربزرگم اومدن تهران  و درکمال تعجب مدتی بعد مادرم، من رو باردارشده و به دنیا آورده ، سه سال بعد برادرم رضا به دنیا اومد و دوسال بعد از اون خواهرم رقیه . 


اما همزمان با بارداری سومین بچه ش ،  بیماری سختی میگیره که اون وقتا میگفتند یرقان، ولی من حالا میدونم که درواقع به هپاتیت c  یا سیروز کبدی مبتلا بوده. 


از اون روزها خاطرات گنگ و تلخی به یاد دارم، مادرم  همیشه گریان بود و به خدا شکایت میکرد که چرا اینهمه سال مادر نشدم و حالا که بچه دارم این درد رو بهم دادی؟! همسایه ها و همشهری های پدرو مادرم رو به یاد دارم که به خونه ی ما رفت و آمد داشتند و سعی میکردند زنِ نگون بخت رو که نوزاد به بغلش بود و یه چشمش اشک بود  یکی دیگه خون، دلداری بدن که خوب میشی و خودت بچه هاتو بزرگ میکنی و... 


اما متاسفانه زور بیماری، خیلی بیشتر بود و به  انگیزه ی بزرگ کردنِ سه تا بچه اش، غلبه کرد و از پا درآمد.

 من ، مصی شش ساله و رضای سه ساله و رقیه شش ماه ش رو ، روی دست پدرم و مادربزرگم گذاشت. 


روزهای سخت ترِ زندگی ما شروع شد.

 مادر خدا بیامرزم زن سخت گیری بود، تو همین خاطراتِ محو و غبار آلودی که بیاد دارم ، خاطره ی چند فقره کتکی که به واسطه ی شیطنت های بچگانه خوردم، خودنمایی میکنه . 


حالا ما مانده بودیم با یک مادر بزرگ و یک پدر که به فکر تجدید فراش بود .

 بالاخره چهارسال بعد، پدرم تصمیم خودش رو عملی کرد و با دختری که فقط دوسال از من بزرگتر بود و دقیقا نماد کودک همسری رو در ذهن متصور میکرد، ازدواج کرد. 


جریان ازدواجشون براساس همون سادگی  پدرم که رنگِ نادانی  به خودش  گرفته بود، بنا شد. 


گویا پدرم و برادر مریم خانوم (که نامادری ما شد)رفاقت نیم بندی برسرِ بساطِ عیاشیِ  ، قول و قرار ازدواج دختر بیچاره رو گذاشته بودند. 


خانواده یِ نامادری هم آشفته و از هم گسیخته بود و برادر ناتنی که مثلا با پدرم باب رفاقت رو باز کرده بود، برای راحت شدن از شر مسئولیت نگهداریِ خواهر ناتنی دوازده ساله ی زیباش، اون رو به پدرم که بالای سی سال سن و دارای سه تا بچه ی بی مادر و قد و نیم قد بود، پیشنهاد میده. 


جهنم واقعی بعد از ازدواجشون در خانه ی ما بپا شد...

 دختر بچه ای که هیچ چیز از زناشویی و زندگی مشترک نمیدونست، شد همبازی کودکی های من و مادر بزرگم که همیشه به درخواست ازدواج مجدد پدرم ، واکنش های منفی نشون میداد، وقتی دید بچه ای جای دختر از دنیا رفته ش رو گرفته، دلش به رحم آمد و با عروس جدید همانطور رفتار می کرد که با ما. 


اما جنگ و جدل های زن و شوهری پدر و نامادری پایانی نداشت و میشه گفت "هیچ شبی در خانه ی ما  با آرامش و دلخوشی به صبح نمیرسید" . 


 متاسفانه مریم خانوم با اینکه سال به سال به عددِ سنش اضافه میشد ولی به نشونه های زنانه و خانم خونه بودنش هیچ چیزی اضافه نمیشد و در خلال شونزده سال زندگی با پدرم،  صاحب چهار دختر شد ولی همچنان جوانی میکرد و مادربزرگم،  عاشقانه ما سه نفر که نوه های واقعیش بودیم رو با چهاردختر که از ازدواج دامادش صاحب شده بود، ترو خشک می کرد. 


انگار اخلاقِ مادرم دربست به من ارث رسیده بود، چون من هم نسبت به همه ی مسائل دورو بر زندگیم حساس و مسئول بودم . 

نمیتونستم رو پدرم حساب باز کنم.

 تا اونجایی که سالهای بعد وقتی فقط چهارده سالم بود، تصمیم گرفتم برای بهتر زندگی کردن خودم و بقیه ی افراد خانواده ، حرفه ای یادبگیرم و از خودم درآمد داشته باشم .

 با همین نیت ، سالن آرایشگاه خوش نام و خوبی پیدا کردم و بعنوان نیروی کار صفر، مشغول به کار شدم . 


مدت زیادی طول نکشید که بخاطر صداقت و نجابتِ ذاتی که داشتم ، چشمِ راست روفیا خانم، صاحبکار عزیزم شدم . 

همسر روفیا خانوم رییس بانک بود، سه تا بچه داشتند که من رو هم مثل دختربزرگ خودشون، درخانواده پذیرفتند. 


شاید معنای درست و خوب خانواده رو اونجا پیداکردم و فهمیدم عشق و ارامش در خانواده یعنی چی. 


باوجودی که حواسم بود باید برای تامین مخارج خانواده م، مواظب  درآمدم باشم ، اما  عاشق کتاب خوندن و مطالعه بودم و با پس  اندازهای کوچیکم همیشه مجله و کتاب میخریدم . (و تا هنوز هم این عادت و اخلاق مثبتم رو حفظ کردم)


خوندن کتاب ها و رفت و آمد در خانواده ی روفیا، باعث شد سطح دیدم به زندگی، ارتقاء پیدا کنه و نسبت به همسن و سالها و جوان های روزگار خودم، از آگاهی و انتخاب های بهتری تو زندگی برخوردار باشم 


عباس، برادر ناتنی مریم خانوم "نامادریم " بود . جوانِ بینهایت نجیب و نازنینی که کل فامیل عاشق صبوری ، ادب و متانش بودند و با اظهار علاقه ای که به من میکرد ، آتش عشق  رو تو دلِ سخت پسند و سختگیر من روشن کرد. 


من دختر بلندپروازی بودم که برای خودم و زندگیِ آینده م، آرزوهای بزرگی در سر می پروروندم .

 بشدت خودم رو درمقابل چشمان حریص و ناپاک حفظ می کردم و معتقد بودم باید اولین مرد زندگیم، همسرم باشه. 

عباس بشدت درسخوان و منظم بود، بهش گفتم:  دوست دارم همسر آینده م لباس سفید افسران دریایی رو به تن داشته باشه و همین حرف من باعث شد از تحصیل در بهترین رشته ها در بهترین دانشگاه هایی که پذیرفته شده بود منصرف بشه و رشته ی دریانوردی  رو انتخاب کنه . 


بالاخره سال پنجاه، رویای زیبایِ وصل من و عباس، به حقیقت پیوست و ما  زن و شوهر رسمی هم شدیم . 


 شیرین ترین  اتفاق، تولد دختر عزیزم مهربانو، دوسال پس از ازدواجمون بود ، متاسفانه نامادریم کمی قبل از به دنیا آمدن مهربانو و درعنفوان جوانی و با داشتن چهاردختر کوچیک، از دنیا رفت و  من باوجودی که متاهل بودم هنوز خودم رو ملزم و وموظف به مراقبت از اونها می دونستم

 (مخصوصا اینکه اون بچه ها ، خواهر ناتنی خودم و خواهر زاده های ناتنی عباس بودند) 


با همه ی اینها ، خانواده ی کوچک و خوشبخت سه نفره م، در سفرهای دریایی به سرزمین های دور، یا اقامت در کشور بلژیک به منظور ادامه ی تحصیل عباس ، روزگار می گذروند. 


باخودم فکر میکردم خوشبخت ترین زنِ روی زمین هستم ولی متاسفانه شخصیت انسانها در کودکی ساخته و به مرور زمان پرداخته میشه .

 من باوجود عشق مثال زدنی که نسبت به مهربانو داشتم، ولی توقعات بیجا و مخربی در ذهنم نسبت به اون وجود داشت ، که ناخواسته باعث آزار و اذیت های فراوونی نسبت به جگرگوشه م میشدم . 


بشدت ایده آلیست بودم، توقع داشتم دختر سه-چهارساله م مثل یه دختر خانوم عاقل، آداب معاشرت بدونه، تمیز و شیک غذا بخوره و مودب و نکته سنجج باشه و خدا نمیکرد اگر بچه ی بیگناهِ من، به واسطه ی سن کم و شیطنتی که مقتضای سنش بود ، با بچه های دیگه مشغول بازی و سرو صدا میشد . 

آنچنان بلایی به سرش می آوردم و کتکی  به بدن نحیف و نازکش میزدم که هنوزم وقتی یاد اون روزها می افتم، مو به تن خودم راست میشه . 


نمیدوم شاید با وجود خوشبختی که داشتم، دوری از وطن و رسیدن اخبار ناراحت کننده ای از خانواده م، دوباره همه ی کودکی و نوجوانی سختم رو پیش چشمم می آورد که عنان اختیار از دست میدادم . 


چهارسال بعد از مهربانو ، پسرم بردیا رو در آنتورپ به دنیا آوردم. 


کلاس ها ی درس فشرده ی عباس، و نگهداری از نوزادم در کشور غریب، خسته و کلافه م کرده بود و متاسفانه سیستم عصبیم بیش تر از قبل تحت فشار بود و دق و دلی همه ی مشکلات رو سر مهربانو خالی می کردم . 


سالها گذشت، زندگی ما فراز و نشیب های فراونی رو پشت سر گذاشت ... جنگ و مهاجرتی که از خرمشهر ( در اون مقطع خرمشهر زندگی می کردیم)، باعث شد تمام زندگی لوکس و دوست داشتنیم رو درخرمشهر رها کنم و با یک دست پیراهن که تنمون بودو با دوتا بچه به تهران فرار کنیم. (خدا رو شکر از خودمون خونه داشتیم و آواره ی خونهه ی دوست و فامیل نشدیم)


به دنیا اومدن، مینا درسال شصت و بلافاصله مهرداد در سال شصت و یک ، و اینکه من برای هیچکدومشون آمادگی نداشتم ، درواقع اعصاب و روان  من رو به ورطه ی نابودی کشوند. 


 مهربانو بزرگ و بزرگتر میشد ، باوجودی که رشته ی انس و الفت ما هر روز محکمتر میشد و بزرگترین یاور و مونس من در تمام سالهایی که همسر عزیزم به واسطه ی شغل و مسئولیتش کنار ما نبود ، مهربانو بود و من در تمام امور زندگی از مشاوره و کمک های فیزیکی و معنویش  برخورداربودم ، اما نمیتونستم دست از سختگیری و دیکتاتوری که تو خونه راه مینداختم، بردارم. 


کم کم این حالت ها تبدیل به نوعی وسواس فکری شد که مطمئنا" پایه ریزی اونها در همان دوران کودکیم اتفاق افتاده بود . 


اگر چیزی رو اراده میکردم که انجام بشه ، بااااید و باید و باید انجام میشد حالا به هر قیمت و هر طریقی که شده بود، غرورم اجازه نمیداد اشتباهات خودم رو بپذیرم ، وقتی عصبانی بودم دست روی نقطه ضعف های  مهربانو  میذاشتم.

 مثلا اگر رازی رو صادقانه با من درمیون گذاشته بود، برملا میکردم یا وقتی بر روی موضوعی اصرار بیخود میکردم و احساس میکردم که مغلوب و بازنده هستم ، با گفتن اون راز ها و به رو آوردنشون، درواقع تیر خلاص  می زدم . 


حالا سالیان سال از اون روزها گذشته، مهربانو خودش مادرِ مهردخته و اگر چه من با کمک مشاور و متخصصین روانپزشک،  تغییرات زیادی کردم، ولی هنوز هم آثار و شواهد اون وسواس های فکری و اصرار های بیش از حد ، باقی مونده. 


تو کامنت های پست از تهدید فرصت بساز ، دیدم بعضی از دوستان نوشته بودند که اون ها هم در مسیر تربیت بچه ها روش دیکتاتور ماآبانه پیش گرفتند و فکر میکنند این راه بهتری نسبت به نرمش و انعطاف در مقابل بچه هاست ... 


باید بگم بین دیکتاتوری و قاطعیت در روش های تربیتی فرق زیادیه .

 خدا کنه کسی این ها رو با هم اشتباه نکنه و به هوای قاطعیت، به بچه ها و غرورشون توهین نکنه و از اعتماد و صداقتشون سوء استفاده نکنه که موجب فروپاشی اعتماد به نفس و خدشه دار شدن روابط خانوادگی خواهد شد . 


من بخاطر خیلی از رفتارهای تندی که با بچه ها، مخصوصا مهربانوی عزیزم داشتم ، پشیمونم ومعتقدم، خیلی خوش شانس بودم که با وجود اشتباهاتی که داشتم ، بچه هایی دارم که از مسیرِ درستِ اخلاق، خارج نشدن و با تمام وجودشون حامی و دوست دار من و پدرشون هستند. 


ممنونم که به درد و دل های مادرانه ی من گوش دادید


*************


مامان مصی عزیزم ممنونم که برای نگارش این پست ، بدون خودسانسوری وقت گذاشتی . مطمئنم کار آسونی نبوده .


باید بگم سخت گیری هات اگر چه آثار منفی و مخربی روی شخصیت من داشته که غیر قابل انکاره ،ولی آثار مثبت و سازنده ی کمی هم نداشته .. 


مسئولیت پذیری جزو همون هاست که باعث شد، من گلیم زندگی خودم و مهردخت رو نسبتاً خوب از آب بیرون بکشم.

 یا مثلاً راه و رسم وفاداری و رفاقت با شریک زندگی ، قناعت و اینکه پامون رو به اندازه ی گلیم دارایی خودمون دراز کنیم،  رو با اصرار شما یادگرفتم و سرمشق زندگیم قرار دادم . 


 اصرار و پیگیری های زیاد شما باعث شد ما به اولویت بندی تو زندگی اهمیت بدیم . میدونم بابا به واسطه ی شغل دریانوردیش به خونه داشتن،  اهمیت نمیداد و فکر میکرد همیشه زندگی به همون حالت دلپذیر باقی میمونه ، ولی شما با آینده نگری و اهمیتت به سقف بالای سرمون  ، پس انداز کردی و درپنجمین سال از زندگی مشترکت خونه خریدین. 


همینطور بقیه ی امکانات رفاهی زندگی رو با مدیریت درآمد بابا و قناعت خودت، فراهم کردی و درجایی که میتونستی خیلی راحت زندگی کنی ، به آینده ی ما بچه ها فکر میکردی و سرمایه گذاری میکردی. 


 به هر حال گذشته ها رفتند و مطمئنم اتفاقاتی که افتاده ، ناخواسته و به دلایل متعدد فرهنگی و اجتماعی مربوط به زمان خودش بوده .. من سعی کردم اون چیزایی که خودم رو آزرده میکرده تکرار نکنم . 


معمولاً با مهردخت درمورد اتفاقاتی که قراره تو زندگی بیفته، مشورت میکنم و دیکتاتوری راه نمیندازم . 

سعی میکنم از اعتمادش سوء استفاده نکنم ، سعی میکنم با کسی مقایسه ش نکنم، سعی میکنم از نقطه ضعف های ظاهری یا رفتاریش سوءاستفاده نکنم . 

باوجودی که از نظر اقتصادی شرایط سختی برای همه پیش آمده ، ولی پشت سر هم این مشکلات رو عنوان نکنم که خدای نکرده با ترس و نگرانی دائمی از فقر و بی پولی بزرگ نشه، ضمن اینکه در جریان توان مالی مون قرارش میدم تا حواسش به امکاناتمون باشه و قدر دارایی هامون رو بدونه .


  از طرفی  به خودم گوشزد میکنم که لزومی نداره همه چیز در حالت ایده آل باشه . اگر تصمیم میگیرم کاری انجام بدم که به هر دلیلی ممکن نیست،  خودخوری نمیکنم و زمین و زمان رو برای تحقق خواسته م به هم نمیدوزم . 


و البته که خیلی وقت ها رشته ی کار از دست منم در رفته و سهواً مرتکب اشتباهاتی شدم ، اما نیت اصلیم به درست رفتار کردن و دوری از کینه ورزی و تلاش برای مهربونیه و تمرین و تمرین های پشت سر هم،  برای عملکرد بهتر و دوری از قضاوته .


دوستت دارم مامانی 

******


دوستتون دارم 


چالش دل آرا

بعد از اینکه پیشنهاد دوستمون رو درمورد دل آرا مطرح کردم ، چالش کمک به این دختر کوچولوی ناز تو ذهنم شکل گرفت ... یه سری فکر منفی و مزاحم میومد سراغم که : اگر به هر دلیلی خانواده ی دل آرا موفق به تهیه ی دارو و طی مراحل درمان برای این کوچولوی دوست داشتنی  نشدن، تکلیف پول های جمع آوری شده چیه؟ آیا خانواده ی دلشکسته ش حاضر و راضی به هزینه کردن این پول (که همه میدونیم مبلغ هنگفتی خواهد بود) در یه جای درست و به جا هستند؟ 

اما خودتون میدونید مطرح کردن این موضوع ، جسارت  خاصی رو می طلبه . از طرفی هم ، همه جا صحبت این بود که بشتابید وقت داره از دست میره . 

بالاخره دیروز  مبلغی که از طرف خودمون درنظر گرفته بودم رو واریز کردم 




و امروز  به توصیه ی یکی از دوستان عزیز همین خونه ، یه سر به استوری های شاهین صمد پور زدم ، دیدم بعععله دقیقا همون چیزایی که من درگیرش بودم رو طبق تجربه های قبلیش مطرح کرده . 


راستش اولش حالم گرفته شد ، با خودم گفتم کاش هنوز اقدامی برای واریز نکرده بودم ولی بعد با خودم فکر کردم درسته که  پنجاه میلیارد خیلی پول زیادیه،  ولی   خیرینی که دست به دست هم میدن و برای کمک آستین رو بالا میزنند  هم،  کم نیستند.. بهتره حالا که واریز انجام شده،  به کاری که کردیم شک نکنیم و  به درمان  دل آرا  امیدوار بمونیم . 


اما واقعیت اینه که بنظرم وقتی یه موضوع حمایتی در سطح ایران برجسته میشه و حتی فراتر از مرزها مطرح میشه ، باید یه راه و رسم درست و درمونی  برای حمایت وجود داشته باشه و وجود زیر نظر مرجع شناخته شده ای (نمیگم  مرجع قانونی چون بعید میدونم همچین چیزی واقعیت داشته باشه) خانواده ی دریافت کننده ی کمک، یه آیین نامه ای امضا کنند و متعهد بشن درصورتیکه پول های جمع آوری شده خرج بچه ی مورد نظر نشد، برای موارد حمایتی دیگه هزینه بشه . درست مثل همین روشی که در خیریه ی کوچولوی خودمون داریم و پیش آمده که برای مورد حمایتی خاصی پول جمع کردیم ولی در مدت زمان  جمع آوری وجوه،  از اختصاص  همه یا بخشی از پول به همون مورد منصرف شدیم و با مشورت با هم در جای بهتری خرج کردیم (مورد کبری خانوم).

****

دیشب رفته بودم سوپر مارکت و داشتم با عجله خرید میکردم ، چشمم افتاد به جعبه های بیسکوییت هایی که تو پست قبل آموزش داده بودم و گفتم من عاشق طعم نوستالوژیک اونا هستم . 

جعبه ی کوچیکش رو قیمت کردم 196 تومن . یادم افتاد سالها قبل که ناخون  انگشت شصت پای مهردخت رو پیش دوستم عمل کردم ، براش یه جعبه از همین بیسکوییت بردم به قیمت 19500 تومن 



یه جوری قیمتا رفته بالا که احساس میکنم از اون سالها تا این سالها، صد ها سال گذشته !!!


***


همون روزی که قرار بود بردیم موهای تامی رو کوتاه کردیم . خانومی که مسئول این کار بود گفت باید بهش آرامبخش بدیم .. گفتم فکر نمیکنم نیاز باشه. گفت : تاحالا هیچ DSH  ی رو بدون ارامبخش، اصلاح نکردم . 

گفتم حالا شروع کنید اگر لازم بود بعد اقدام کنید که قبول کرد . 





برای اون خانم هم توضیح دادم که ما امروز یه مورد کَنِه دیدیم و لطفا حواسشو جمع کنه ببینه چیز دیگه ای هم هست که خدا رو شکر،   هر چی دقت کردیم هیچی نبود . 


حال تامی خیلی بهتر شده ، اشتهای فوق العاه ای که داره مطمئنم ، خیلی زود تر از چیزی که انتظار داریم سرحال میشه. هشتاد درصد بوی بدش از بین رفته (آخه دیگه نه غذای خشک میخوره و نه آنتی بیوتیک) غذاهاشم کاملا پر آب بهش میدم . 

پری روز صبح مثل همیشه غذاشونو آماده کردم و دادم ، دو ثانیه نشد تامی همه رو خورد و احساس کردم بازم میخواد . رفتم ظرفش رو از آب مرغ پر کردم ، بازم سریع همه رو خورد ، بعد رفت یه گوشه نشست و هر دو دقیقه یه بار آروغ میزد.. یعنی مرده بودم از خنده .


حالا دارم فرق های بین گربه های نژاد دار و DSH ها رو کاملا میفهمم . اینکه دارسی چقدر ظریف و شکننده ست و البته بسیار مبادی آداب ،(بیخود نیست گاهی لیدی دارسی صداش میکنیم) و اینکه تامی چقدر استخون داره و با وجود اونهمه بلایی که سرش اومده چه قدرت بدنی بالایی داره. 


روز دوم بود ، برای اینکه بتونم از لونه بیارمش بیرون و یه تحرکی داشته باشه یه تیکه از مرغِ غذاش  رو گرفتم دم در لونه ش ، که به این هوا بیاد جلو ازم بگیره ، فکر میکنیم چکار کرد؟؟ قشنگ با پنجه ش گوشت رو از دست من قاپ زد چپوند تو دهنش 

فقط دلم میخواست یه دوربین، قیافه ی مات و مبهوتِ من رو میگرفت 

قشنگ احساس میکرد الان مثل سابق، کف خیابونه و تا دیر نشده باید غذا رو بقاپه. 


این روزا هر وقت خونه هستم و میتونم ،  بغلش میکنم و میام رو راحتی میشینم و سعی میکنم بدنش رو ماساژ بدم تا خون تو عضله هاش به گردش دربیاد و با عدم تحرک و تحلیل رفتن عضلاتش مبارزه کنم . 


گاهی زیر دستم میلرزه که نشون میده هنوز کاملا اعتماد نکرده و احساس امنیت صد در صدی نمیکنه . با مهردخت قرار گذاشتیم  روزی دوبار ملافه هایی که روی تشکش پهن میکنیم رو عوض کنیم و یک بار اتاق رو جارو برقی بکشیم و پنجره ها رو هم باز کنیم تا هوا تهویه بشه . این کار کاملا برای بهبودش موثر بوده . وقتی مهردخت مشغول تمیزکاریه ، من تامی رو تو قسمت های دیگه ی خونه می چرخونم ، با دقت همه جا رو نگاه میکنه و بو میکشه ، دارسی هم به حالت بی تفاوتی رسیده ، یعنی دیگه گارد نمیگیره و غر نمیزنه ، حتی خیلی وقتا پشتشو میکنه و مشغول دید زدن پنجره یا لیسیدن خودش میشه و وقتی بلافاصله بعد از تامی بغلش میکنم با وجودیکه دماغشو تند تند تکون میده و معلومه حواسش به بوی تامی هست، با منم دعوا نمیکنه . 

ولی با همه ی اینا خیلی به اتاق خواب من که حالا با تامی مشترک هستم حساسه و از هر فرصتی برای اینکه ببینه اونجا چه خبره استفاده میکنه . 




دعا کنید تامی  پیشمون موندگار بشه ، نه اصلا دعا کنید هر چی براش بهتره اتفاق بیفته "شاید یه خانواده ی خیلی بهتر از ما پیدا کنه " کی میدونه؟؟


دوستتون دارم 




هشدار: اگر به حیوانات علاقه ندارید و با خوندن مطالب ناخوشاید درموردشون اذیت میشید، این پست رو نخونید .

"دلم از غصه ت پُر شده ، پسر درد کشیده"

تقریبا یک ماه و نیم پیش بود ، خواهر  دوستم که امدادگر گربه هاست ، گربه ای پیدا کرد که دستش تقریبا له شده بود... گویا به چند تا جراح نشون میده و همه متفق القول میگم دست از کتف باید قطع بشه 

دست راست تامی قطع شد و مدتی تو کلینیک موند و بعد به خانواده ای از آشناهاشون سپرده شد تا براش سرپرست پیدا بشه . 

تو مدتی که مامان اینا بخاطر بازسازی منزل ما بوند ، مامان خیلی به دارسی علاقه نشون میداد و صد البته که دارسی اصلا واکنش خوبی نداشت . 

من رفتم تو این فکر که بعد از مهاجرتِ ته تغاری و ازدواج مینا جون ، مامان و بابا خیلی تنها شدن و چقدر خوب میشه براشون حیوان خانگی بیارم . 

مامان هم  استقبال کرد و گفت:

- برام یه سگ بگیر مهربانو

- شوخی میکنی مامان؟

- چرا شوخی؟ من عاشقِ محبت سگ ها هستم . نه پس، گربه بیارم که عین دارسی خانوم شما  برام بذاره طاقچه بالا؟

- مامان جان همه ی گربه ها که مثل هم نمیشن .. حالا اخلاق دارسی اینطوره ، دلیل نمیشه که...

- نه باباااا گربه هاکلا" بی صفتن .

-مامااااان ....لطفا وصله های بدِ اخلاقیِ مخصوص آدما رو به حیوونا نسبت نده این چه حرررفیه؟؟!!!

-من سگ میخوااام 

-ابدا" نمیشه ..   مادرِ من،  اینکه آدم چی میخواد با اینکه چی بتونه داشته باشه کلی فرق داره . شما با این مشکل پات ، اصلا نمیتونی سگ داشته باشی . سگ مثل گربه نیست هاااا، یعالمه توجه و گردش بیرون میخواد و اصلا هم مثل گربه ها نمیره تو خاکش دفع کنه . 

-خُب من گربه نمیخوام .

******

هر چند من و بقیه دوستامون همگی آگهی واگذاری تامی رو میذاشتیم و تاکید می کردیم که این پسر دستش قطع شده و دیگه امکان تو خیابون زندگی کردن نداره ، ولی هیچکس حاضر نشد سرپرستش بشه . 


با خودم گفتم :اگر تامی رو بگیرم  و بعنوان یه هدیه تو باکس پاپیون زده ببرم برای مامان ، حتما نه نمیگه . 

با همین فکر شروع کردم مقدمات ورود تامی رو مهیا کردن و براش خریدهای ابتدایی رو انجام دادم  ... اما از اونجایی که مامان مصی ، خودشون یه پا کاراگاه تشریف دارن ، روز جمعه که اونجا بودیم خیلی بی مقدمه گفت:

-مهربانو من احساس میکنم یه خیالاتی داری هااا

-چه خیالاتی مامان؟

-یه وقت برای من گربه نیاری مثلا منو تو کار انجام شده بذاری هااا. 

-چرا که نه ؟ چی میشه خونه ت پناهِ یه موجود تنها باشه؟ تازه مشکل داره و زندگی بیرون براش خیلی سخته. 

- نه خیر من نمیخوام . 

-خُب نخوااه .. ولی اگر اینو نخوای ، دیگه هیچ  حیوون دیگه ای هم نباید بیاری ها، چون این طفلک مشکل داره ، اگر قراره یه حیون بیاد تو این خونه بهتره که تامی باشه نه چیز دیگه ای . 


فرداش هم برام  تو واتس اَپ نوشت : مهربانو جان درمورد گربه که دیروز حرف زدیم ، بابا هم راضی نیست . 

منم نوشتم :تاماااام


خلاصه اینطوری شد که من تصمیم گرفتم خودم از تامی نگهداری کنم .

 به دکتر مشیری پیغام دادم که : دکتر جان میدونم موافق نیستی ولی من تصمیم گرفتم از یه گربه با این مشخصات نگهداری کنم ، لطفا کمکم کن . 

ایشون هم جواب نوشت " درکار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"


روز سه شنبه که همین دیروز باشه رو مرخصی گرفتم ، ساعت دوازده ظهر با دکتر وقت داشتیم . ساعت یازده و نیم ، نهال جون (امدادگر تامی) تامی رو آورد دم منزل و بعد من و مهردخت به اتفاق نهال و تامی رفتیم پیش دکتر . 


تقریبا" دوساعت و نیم انواع تست ها و ازمایش ها و معاینه ها  انجام شد. 


متاسفانه تست ایدز تامی مشکوک بود .

 بعد، لامِ نمونه ی خونش  رو زیر میکروسکوپ نگاه کردیم و تعداد گلبول های سفیدش بسیار پایین بود . 


دکتر گفت : اگر بعد از دوهفته که تو این دوهفته، یکبار میری آزمایشگاه حیوانات و یک بار هم میاریش دوباره من ازش خون می گیرم و نتیجه این سه بار رو بررسی میکنم .


دوحالت داره،  یا این که گلبول سفیدش انقدر پایینه و نقص ایمنی داره دلیلش  کم آبی بدن و زندگی تو شرایط سخت بوده و با دوهفته مراقبت تو،  بهتر میشه ، یا اینکه تغییری نمیکنه و واقعا ایدز داره . 


که اگر ایدزش تایید بشه، نمیتونی تو خونه ای که دارسی هست نگه داریش کنی .


 فعلا باید دو هفته از دارسی دورنگه داری طوری که به هم چنگ نندازن و  ظرف آب و غذا و خاکشون هم مشترک نباشه . 

دکتر میگفت و اشکای من از چشمام سرازیر بود که سرنوشت این بچه ی  بی پناهِ درد کشیده ، اگر نتونه پیش من بمونه ، چی میشه 


یکمی مشکل تنفسی هم داشت که دکتر اسپری تجویز کرد و البته عفونت گوش،  که قطره داد.

 برای کم خونیش هم شربت هموگلوبین داد و ... 

با این امید که تو این دوهفته حسابی بتونیم حسابی بهش رسیدگی کنیم و آزمایشا نتیجه ی خوبی بدن ، اومدیم سمت خونه . 


به محض رسیدن به خونه تامی رو بردیم حمام و خوب شستیمش ، ولی دارسی خانوم حسابی قاطی کرده  بود 

بلافاصله از بوی تامی فهمید که یه موجود دیگه اومده تو خونه و شروع کرد به بی ادبی. 


از فیف کردن و غرغرهای وحشتناک گرفته تا حمله و چنگ زدن من و مهردخت 


برای تامی فنس مخصوص سگ ها که از بردیا قرض گرفته بودم کشیدم ، بعد دارسی میرفت کنار فنس و خودشو اندازه ی یه ببر باد می کرد و پوش میداد، کمرشو بلند میکرد ،که قد بلند تر بنظر برسه  بعد فیف میکرد بهش .

 تامی هم با چشمای غمگین بهش زل زده بود و هیچ حرکتی نمی کرد و انگار همه ش تو فکر بود و با خودش میگفت: منو خدا زده بچه ، تو دیگه واسم شاخ و شونه نکش 


یکمی که گذشت احساس کردم تامی با این کارا اذیت میشه ، به مهردخت گفتم :بیا کلا" تامی رو منتقل کنیم اتاق من، چون بنظر میاد به استراحت احتیاج داره تا کم کم به غذاخوردن بیفته . 

بنابراین  تامی رو با وسایلش بردیم اتاق خواب من . 


نشون به اون نشونی که تا وقتی بخوابیم دارسی هی رفت پشت در اتاق و با تعجب به در نگاه کرد و دو قدم رفت عقب دوقدم اومد جلو. 


چند بار هم من رفتم تو اتاق یکمی تامی رو بغلش کردم و باهاش حرف زدم ، وقتی اومدم بیرون ، خواستم دارسی رو بغل کنم ،  کلی با دستاش کوبید تو سرو صورتم.


 البته کاملا منظورش اعتراض کردن بود نه آسیب زدن چون ناخوناشوو کرده بود تو  و چنگ نمیزد

 ( اونطوری وقتی دارن با پنجه و بدون ناخون ضربه می زنن یعنی دارن فحش ناموسی میدن)


احتمالا" می گفته : مامان مهربانوی عوضیِ فلان فلان شده،  رفتی یکی دیگه رو آوردی که چی ؟ 

گمشو به من دست نزن با اون پسر ایکبیریت 


برای ساعت یازده شب وقت آرایشگاه برای تامی گرفته بودم ، چون بخاطر جراحیش ، موهای نصف بدنش رو زده بودن و ناجور بود یکم مو داشت یکم نداشت،  از طرفی اونجا که نگهداشته بودنش ، مواظب نبودن ، پماد ها رو مالیده بود به همه جاش و باوجودی که  حمامش کرده بودیم خیلی جاها موهاش انگار گریس مالیده شده ، چرب و بهم چسبیده بود . 


داروهای تامی رو هم با کمک مهردخت دادیم ، پسرک آروم و مظلوم بود ولی  حسابی زورش زیاده و وقتی تقلا میکنه نگهداشتنش خیلی سخته ، و جالب اینجاست که فقط یک کیلو از دارسی وزنش بیشتره ولی بدنش خیلی سنگینه .


 بعد از دارو دادن من خیلی دلم براش سوخت،  گفتم: مهردخت جان این بچه امروز کلی اذیت شده ، بذاریم بخوابه گناه داره ببریمش آرایشگاه . مهردخت غر میزد و می گفت بهتره ببریمش ولی نهایتا" قبول کرد. وقت آرایشگاه رو هم کنسل کردم. 





 کم کم باطری من ته کشید و به مهردخت گفتم:  الان بیهوش میشم ، من میرم بخوابم . 


رفتم اتاقم  پیش تامی ، دیدم آب و غذاشو دست نزده  یکمی وسایلشو مرتب کردم و خوابیدم . 


ساعت تقریبا سه صبح بود که مهردخت صدام کرد :


-مامان  پاشو تامی خرابکاری کرده 

بیدارشدم دیدم بچه رفته یه گوشه جیش کرده و با قیافه ی مظلومش کز کرده  نشسته. 


متاسفانه بوی بد و تندی هم میداد چون هم  با غذای خشک  تغذیه ش کردن ، هم بدنش بی آبه و هم کلی آنتی بیوتیک و دارو مصرف کرده . 


بغلش کردم  و با کمک مهردخت تمیزش کردیم ...

بعد بردم گذاشتمش روی ظرف خاکش . دیدم داره میخوابه همونجا ، دوباره بغلش کردم گذاشتم تو جای تمیزش .


 علت اینکه جایی بجز ظرف خاک جیش کرده بود اینه که احتمالا دچار اضطراب شدید شده و بخاطر کاهش استرسش اینکارو کرده که محیط بوی خودش رو بگیره و احساس امنیت بیشتری کنه .

 شایدم چون پسره و عقیم نشده خواسته نشونه گذاری کنه که اینم قسمتی از طبیعتشه  .

 اگر پیش خودمون موندنی شد ، بعد از اینکه جون گرفت و سرحال شد حتما عقیمش میکنیم . 

*****

صبح بیدارشدم،  با کمک مهردخت دارو ها رو دادیم و همراه بادارو ها،  کلی آب بهش خوروندم . 

غذا و آبش رو تازه کردم و با کمال خوشبختی دیدم رفت غذاشو حسابی خورد





سریع آماده شد و اومدم اداره . 


یکساعت بعد مهردخت زنگ زد و گریه کنان گفت : رفتم به تامی سر بزنم دیدم پریده رو تخت تو ، همینکه منو دید پرید پایین ولی ازش یه چیزی افتاد رو زمین  رفتم ببینم چیه دیدم یه موجود ریز که دست و پا  داره و حرکت میکنه . 


سریع گفتم عکس و فیلمش رو بفرسته . برای دکتر مشیری فرستادم و گفت : کنه ست . 


حالا هم من هم مهردخت فوبیای این چیزا رو داریم و همین الانم که دارم براتون مینویسم کل هیکلم به خارش افتاده . 


گفتم : دکتر شما که دیروز معاینه کردید و گفتید مشکلی نداره ؟


گفت : نداشت ولی همیشه ممکنه یکی دوتا لابه لای موهاشون پنهان بشه ، این طفلک تو محیط بسیار بدی زندگی کرده . من دیروز براش آمپول ضد کنه زدم و حالا اگه چندتایی هم وجود داشته باشه ، از بین میره . 


خلاصه با بدبختی مهردخت رو آروم کردم . بهش گفتم : مهردخت حق باتو بود باید موهاشو کوتاه میکردیم ، من اصلا حساب همچین چیزی رو نمی کردم . 


الان هم ناراحت نباش عصری میبریم آرایشگاه . 


الان ساعت تقربا پنج بعد از ظهره، از صبح  تا حالا پنج - شش بار بیشتر اشک ریختم و تو دلم هزار بار دعا کردم از پسش بربیام و تامی با شرایط سختی که داره  بتونه بقیه ی زندگیش رو تو خونه ی امن ما بگذرونه و دیگه آسیب نبینه . 


فعلا دو مورد باعث میشه نتونم ازش نگهداری کنم یکی اینکه ایدز داشته باشه ، که اگر داشته باشه برای ما انسانها خطری نداره ولی حتما باید جایی باشه که یا حیوون خودشون هم ایدز داشته باشه و یا تو خونه ای باشه که حیوون دیگه ای نداشته باشن . 


حیوانات با بیماری ایدزخودشون میتونن تو خونه  ، طبیعی زندگی کنند . چون  این بیماری ، نقص سیستم ایمنی بدن رو میاره و خونه ها عاری از آلودگی هستند بنابراین نقص ایمنی براشون مسئله درست نمیکنه ولی اگر بیرون باشند با کوچکترین ویروس از سرماخوردگی گرفته تا ویروس های دیگه از پا درمیان 


موضوع دیگه هم اینه که دارسی به هیچ عنوان نپذیرتش و خودش حالت افسردگی  پیدا کنه که در اون صورت هم نمیتونم سلامتی دارسی رو به خطر بندازم . 


البته خدا رو شکر نهال جون که این بچه رو امداد کرده بهم گفت : غصه نخور چون نهایتا" خودم میبرم تو کارگاه خودمون زندگی کنه اونجا همه از صبح تا شب کار میکنیم و از هر نظر مراقبش هستم و به هیچ عنوان نمیذارم آواره ی خیابون بشه . 


برای من و مهردخت و دارسی و این پسر کوچولوی رنج کشیده، دعا کنید 

دوستتون دارم 




 

" شیرینی و یک دروغ بزرگ"

خُب، دوستای عزیزم حالا که تقریبا" با اخلاق و روحیات افراد دیگه ی خانواده م ، مخصوصا " مامان مصی  آشنا شدین و تو کامنت ها درمورد تاثیر قاطعیت و تا حدودی سختگیری های تربیتی مامان روی بچه ها و کل زندگی خانوادگیمون پرسیدین ، تصمیم گرفتم یه پست کامل رو به این موضوع اختصاص بدم . اتفاقا با مامان صحبت کردم و موضوع رو بهش گفتم و تاکید کردم اگر خودت هم بخشی از مسائل رو بنویسی و پست صرفا" نقطه نظرات من نباشه ، خیلی عالیه. 

مامان مصی برای تک تکتون سلام رسوند و گفت حاضرم با کمال میل همکاری کنم و حالا که تو سعی میکنی سمت و سوی  وبلاگت، جهت  انتقال تجربیات و فرهنگ سازی باشه منم خوشحال میشم کمک کنم .

حالا منتظر فرصتی هستم که بتونیم هر کدوم جداگونه بنویسیم و در قالب یک پست منتشرش کنیم .

********

چند روز پیش کلیپی می دیدم که مصاحبه کننده از مردم میخواست یه دروغ درمورد کشورمون بگن . از شنیدن چیزهایی که مردم میگفتند اشکم راه افتاده بود . دروغ های بزرگی که درواقع حقوق ابتدایی و ساده ی شهروندیمونه . 


دیشب با مهرداد صحبت می کردم  این هفته سه روز تعطیل بودن جمعه و شنبه و یکشنبه ، کلی هم برای خودش برنامه های خوب گذاشته بود از دیدن نیاگارا گرفته تا محله های مختلف تورنتو و پیاده روی در کنار دریاچه . 

انگار داشت محتویات جیب یا کیف کمریش رو مرتب میکرد ناخوداگاه گفت: 

- عجب اوضاعی داریم ماااا. 

- چه اوضاعی؟

- هیچی ، کارت اتوبوسم رو تازه شارژ کرده بودم 135 دلار بعد گمش کردم . دیروز رفتم اطلاع دادم که کارتم گم شده ، با حفظ موجودیش یه دونه برام صادر  کردن. 

-عه دمشون گرم چه خوب که موجودیت حفظ شده وگرنه دلت کیسوخت 135 تا از دست دادی . 

-آره باباااا .. 

-خب پس مشکل چیه؟

-گفتن 24 ساعت طول میکشه تا دوباره فعال بشه . الان میخوام برم دَدَر ، نیم ساعت از اون 24 ساعت مونده

- عجب رویی داری ، بخاطر نیم ساعت غر میزنی ؟؟

-مهربانو، یه چیزی بگم بهت .. تو همین مدت کوتاه کلی توقعم از زندگی بالا رفته. چند روز پیش سر یه موضوع دیگه به این نتیجه رسیدم که چقدر اینجا با امکاناتی که دارن تفکر آدم رو نسبت به زندگی تغییر میدن . یاد قبل از مهاجرتم افتادم که گاهی برای مسائل پیش و پا افتاده و حقوق مسسلم شهروندیمون، گردن کج می کردم

-وططططنم ای شکوه پااا برجااا.  

بیاید تو کامنت ها از این دروغ ها بنویسیم ببینیم مال ما چی از آب درمیاد؟؟ 


*******

خب هنوز از حال و هوای عید فاصله نگرفتیم من تو روزای عید شیرینی های مختلف رو درست کردم ، بعنوان خوشمزه ترین ، خودم عاشق شیرینی وینی شدم ولی هر کسی تو خانواده از یه چیزی خوشش اومد. شیرینی های قندی با طعم کاکائویی و زعفرونی، قطاب و همین وینی ها با هم رقابت میکردن. 



الان براتون دستور شیرینی وینی رو میذارم ، خیلی راحت اماده میشه و میتونید بدون فر هم درست کنید فقط کافیه یه ماهی تابه دوطرفه یا ظرفی داشته باشید که بتونید حسابی داغش کنید و درش هم کیپ بشه. نکته ای که داره اینه که ته ظرفتون یه چیزی بذارید و بعد بشقاب یا سینی شیرینی ها رو روش قرار بدید هدف اینه که شیرینی ها بصورت مستقیم روی حرارت نباشه . مثلا میتونید از این پایه های فلزی یا شعله پخش کن یا حتی کاتر های کوچولو ی فلزی استفاده کنید . 


منظورم همچین چیزیه 




خب حالا بریم سر اصل مطلب 




مواد لازم :


پودرقند ۵۰ گرم 


کره ۱۲۵ گرم 


آرد قنادی یا همین آرد های معمولی ۱۵۰ گرم 


سفیده تخم مرغ ۲۰ گرم (تقریبا یک عدد کوچولو)


نمک یه پنس (نوک قاشق چایخوری)


وانیل یک چهارم قاشق چایخوری


طرز تهیه: 

نکته ها:

همیشه مواد یخچالی رو با محیط هم دما کنید( تقریبا نیم ساعت قبل بیرون بذارید). 

چون شیرینی ها حساسن سعی کنید حتما ترازوی کوچولوی آشپزخونه داشته باشید و موادتون رو وزن کنید.

آرد رو همیشه سه بار الک کنید و کنار بذارید. 

 من موادم رودو برابر کردم و شیرینی ها رو بیشتر درست کردم

خب حالا بریم برای درست کردن مرحله به مرحله ... 


پودر قند الک شده و وانیل وکره رو حدود سه دقیقه با دور تند همزن برقی بزنید تا کاملا مخلوط و رنگش روشنبشه، حالا نمک رو روی سفیده ریخته و چند ثانیه با چنگال بزنید و وارد مخلوط پودر قند و کره کنید ویک دقیقه بادور تند همزن بزنید. حالا همزن روکنار بذارید آرد رو کم کم اضافه کنید و با لیسک مخلوط کنید. مواد رو توقیف و ماسوره ای که دوست دارید بریزید و روی کاغذ روغنی که داخل سینی فر انداختید با فاصله پایپ کنید. اگر ماسوره وقیف ندارید تو کیسه فریزر بریزید و با ایجاد سوراخ خیلی ریزی کار رو راه بندازید

سینی فر رو تقریبا نیم ساعت داخل یخچال بذارید تا مواد شیرینی که موقع پایپ کردن شل شدن یکمی حالتخودشون رو حفظ کنند. 

بعد از گذشت این مدت سینی فر روداخل فری که با دمای ۱۷۰ درجه سانتیگراد از حدود  ده دقیقه قبل گرمشده به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه قرار دهید.

توجه کنید که دمای فرها با هم متفاوته ممکنه زمان پختمون چند دقیقه جابجا بشه. همین که اطراف شیرینی هابرشته شد و کمی تغییر رنگ داد کافیه. بذارید روی توری خنک بشن و نوش جانتون کنید. آخ که من عاشق این شیرینی ها هستم و من رو یاد سالها قبل و بیسکویت های کره ای جعبه فلزی رویال میندازه.


میتونید رنگ (رنگ ژله ای باشه) بزنید به خمبر و شیرینی هاتون رو رنگی درست کنید 

مثل این سری که من قرمز توت فرنگی کردم 



راستی من بیسکویت هامو گذاشتم تو جعبه و تقدیم به دوست عزیزم کردم

به همین راحتی میتونید یه هدیه ی خوشمزه که خودتون با عشق تهیه کردید،هدیه بدید. 


اینا شیرینی های خوشمزه ی منند


دوستتون دارم 






"یه خبرمهم برای خوانندگان داستان بازنده"

نادر ، داستان بازنده رو خوند و  در کامنت دونی قسمت بیستم ، کامنت گذاشت .