دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

یادداشت مامان مصی

خدمت همه ی عزیزانی که همراه و دوست این صفحه ی صمیمی هستند سلام میکنم .

 چقدر خوشحالم که دخترم دوستان عزیزی مثل شما داره . تمام این سالها میدونستم وبلاگی به نام دلنوشته های مهربانو رو می نویسه، ولی هیچوقت فرصت و همت خوندنش رو نداشتم تا چند ماه قبل که با موضوع داستان بازنده ، من هم همراه این فضای دوست داشتنی شدم . 


حالا که بازنده رو خوندم ومتوجه شدم که مهربانو صادقانه و بدون خودسانسوری می نویسه من هم سعی میکنم همین شیوه رو تو نوشته م رعایت کنم. 


من بچه ی اول پدر و مادری بودم که به دلیل فوتِ زودهنگامِ مادرم، خاطرات زیادی ازش به یادم نیست، ولی از وقتی که  عقل رس شدم و تونستم رفتار آدم های دور و برم رو تجزیه و تحلیل کنم، به این نتیجه رسیدم که مادرم زن خوش فکر و مدیری بوده، دقیقا برعکس پدرم که باوجودیکه در ارتش خدمت میکرد، اما بسیار مرد ساده و زودباوری بود. 


داستان از این قرار بود که وقتی پدرم از کردستان به تهران منتقل شد، مادرم حاضر نشد تنهاش بذاره.

 (حالا نمیدونم از علاقمندیش بوده یا می ترسیده دوری و تنهایی باعث بشه شوهرش ازدواج دیگه ای کنه. البته این دلیل دوم رو محتمل تر میدونم،  چون باوجودیکه چند سال از ازدواجشون می گذشته ولی بچه دار نمیشده و با فرهنگ سنتی اون زمان،  این موضوع رو نقطه ضعف بزرگی برای خودش می دونسته که شوهرش دلبستگی به زندگی نداشته باشه و به اصطلاح سرش هوو بیاره) 


خلاصه که همراه پدرم به تهران میاد، این بین مادرش هم تصمیم میگیره با دختر و دامادش به تهران کوچ کنه دلیلش هم این بوده که نُه تا بچه به دنیا آورده بوده و همه ی اونها بجز مادرم رو در سنین مختلف از دست داده بوده . 

به شوهرش میگه من طاقت دوری از دخترم رو ندارم ، همراهش میرم تو هم اگر دوست نداری بمون همین جا و واقعا هم شوهرش موند تو شهر خودشون و تاپایان عمر دیگه همدیگه رو ندیدن!


خلاصه اینکه پدر و مادر و مادربزرگم اومدن تهران  و درکمال تعجب مدتی بعد مادرم، من رو باردارشده و به دنیا آورده ، سه سال بعد برادرم رضا به دنیا اومد و دوسال بعد از اون خواهرم رقیه . 


اما همزمان با بارداری سومین بچه ش ،  بیماری سختی میگیره که اون وقتا میگفتند یرقان، ولی من حالا میدونم که درواقع به هپاتیت c  یا سیروز کبدی مبتلا بوده. 


از اون روزها خاطرات گنگ و تلخی به یاد دارم، مادرم  همیشه گریان بود و به خدا شکایت میکرد که چرا اینهمه سال مادر نشدم و حالا که بچه دارم این درد رو بهم دادی؟! همسایه ها و همشهری های پدرو مادرم رو به یاد دارم که به خونه ی ما رفت و آمد داشتند و سعی میکردند زنِ نگون بخت رو که نوزاد به بغلش بود و یه چشمش اشک بود  یکی دیگه خون، دلداری بدن که خوب میشی و خودت بچه هاتو بزرگ میکنی و... 


اما متاسفانه زور بیماری، خیلی بیشتر بود و به  انگیزه ی بزرگ کردنِ سه تا بچه اش، غلبه کرد و از پا درآمد.

 من ، مصی شش ساله و رضای سه ساله و رقیه شش ماه ش رو ، روی دست پدرم و مادربزرگم گذاشت. 


روزهای سخت ترِ زندگی ما شروع شد.

 مادر خدا بیامرزم زن سخت گیری بود، تو همین خاطراتِ محو و غبار آلودی که بیاد دارم ، خاطره ی چند فقره کتکی که به واسطه ی شیطنت های بچگانه خوردم، خودنمایی میکنه . 


حالا ما مانده بودیم با یک مادر بزرگ و یک پدر که به فکر تجدید فراش بود .

 بالاخره چهارسال بعد، پدرم تصمیم خودش رو عملی کرد و با دختری که فقط دوسال از من بزرگتر بود و دقیقا نماد کودک همسری رو در ذهن متصور میکرد، ازدواج کرد. 


جریان ازدواجشون براساس همون سادگی  پدرم که رنگِ نادانی  به خودش  گرفته بود، بنا شد. 


گویا پدرم و برادر مریم خانوم (که نامادری ما شد)رفاقت نیم بندی برسرِ بساطِ عیاشیِ  ، قول و قرار ازدواج دختر بیچاره رو گذاشته بودند. 


خانواده یِ نامادری هم آشفته و از هم گسیخته بود و برادر ناتنی که مثلا با پدرم باب رفاقت رو باز کرده بود، برای راحت شدن از شر مسئولیت نگهداریِ خواهر ناتنی دوازده ساله ی زیباش، اون رو به پدرم که بالای سی سال سن و دارای سه تا بچه ی بی مادر و قد و نیم قد بود، پیشنهاد میده. 


جهنم واقعی بعد از ازدواجشون در خانه ی ما بپا شد...

 دختر بچه ای که هیچ چیز از زناشویی و زندگی مشترک نمیدونست، شد همبازی کودکی های من و مادر بزرگم که همیشه به درخواست ازدواج مجدد پدرم ، واکنش های منفی نشون میداد، وقتی دید بچه ای جای دختر از دنیا رفته ش رو گرفته، دلش به رحم آمد و با عروس جدید همانطور رفتار می کرد که با ما. 


اما جنگ و جدل های زن و شوهری پدر و نامادری پایانی نداشت و میشه گفت "هیچ شبی در خانه ی ما  با آرامش و دلخوشی به صبح نمیرسید" . 


 متاسفانه مریم خانوم با اینکه سال به سال به عددِ سنش اضافه میشد ولی به نشونه های زنانه و خانم خونه بودنش هیچ چیزی اضافه نمیشد و در خلال شونزده سال زندگی با پدرم،  صاحب چهار دختر شد ولی همچنان جوانی میکرد و مادربزرگم،  عاشقانه ما سه نفر که نوه های واقعیش بودیم رو با چهاردختر که از ازدواج دامادش صاحب شده بود، ترو خشک می کرد. 


انگار اخلاقِ مادرم دربست به من ارث رسیده بود، چون من هم نسبت به همه ی مسائل دورو بر زندگیم حساس و مسئول بودم . 

نمیتونستم رو پدرم حساب باز کنم.

 تا اونجایی که سالهای بعد وقتی فقط چهارده سالم بود، تصمیم گرفتم برای بهتر زندگی کردن خودم و بقیه ی افراد خانواده ، حرفه ای یادبگیرم و از خودم درآمد داشته باشم .

 با همین نیت ، سالن آرایشگاه خوش نام و خوبی پیدا کردم و بعنوان نیروی کار صفر، مشغول به کار شدم . 


مدت زیادی طول نکشید که بخاطر صداقت و نجابتِ ذاتی که داشتم ، چشمِ راست روفیا خانم، صاحبکار عزیزم شدم . 

همسر روفیا خانوم رییس بانک بود، سه تا بچه داشتند که من رو هم مثل دختربزرگ خودشون، درخانواده پذیرفتند. 


شاید معنای درست و خوب خانواده رو اونجا پیداکردم و فهمیدم عشق و ارامش در خانواده یعنی چی. 


باوجودی که حواسم بود باید برای تامین مخارج خانواده م، مواظب  درآمدم باشم ، اما  عاشق کتاب خوندن و مطالعه بودم و با پس  اندازهای کوچیکم همیشه مجله و کتاب میخریدم . (و تا هنوز هم این عادت و اخلاق مثبتم رو حفظ کردم)


خوندن کتاب ها و رفت و آمد در خانواده ی روفیا، باعث شد سطح دیدم به زندگی، ارتقاء پیدا کنه و نسبت به همسن و سالها و جوان های روزگار خودم، از آگاهی و انتخاب های بهتری تو زندگی برخوردار باشم 


عباس، برادر ناتنی مریم خانوم "نامادریم " بود . جوانِ بینهایت نجیب و نازنینی که کل فامیل عاشق صبوری ، ادب و متانش بودند و با اظهار علاقه ای که به من میکرد ، آتش عشق  رو تو دلِ سخت پسند و سختگیر من روشن کرد. 


من دختر بلندپروازی بودم که برای خودم و زندگیِ آینده م، آرزوهای بزرگی در سر می پروروندم .

 بشدت خودم رو درمقابل چشمان حریص و ناپاک حفظ می کردم و معتقد بودم باید اولین مرد زندگیم، همسرم باشه. 

عباس بشدت درسخوان و منظم بود، بهش گفتم:  دوست دارم همسر آینده م لباس سفید افسران دریایی رو به تن داشته باشه و همین حرف من باعث شد از تحصیل در بهترین رشته ها در بهترین دانشگاه هایی که پذیرفته شده بود منصرف بشه و رشته ی دریانوردی  رو انتخاب کنه . 


بالاخره سال پنجاه، رویای زیبایِ وصل من و عباس، به حقیقت پیوست و ما  زن و شوهر رسمی هم شدیم . 


 شیرین ترین  اتفاق، تولد دختر عزیزم مهربانو، دوسال پس از ازدواجمون بود ، متاسفانه نامادریم کمی قبل از به دنیا آمدن مهربانو و درعنفوان جوانی و با داشتن چهاردختر کوچیک، از دنیا رفت و  من باوجودی که متاهل بودم هنوز خودم رو ملزم و وموظف به مراقبت از اونها می دونستم

 (مخصوصا اینکه اون بچه ها ، خواهر ناتنی خودم و خواهر زاده های ناتنی عباس بودند) 


با همه ی اینها ، خانواده ی کوچک و خوشبخت سه نفره م، در سفرهای دریایی به سرزمین های دور، یا اقامت در کشور بلژیک به منظور ادامه ی تحصیل عباس ، روزگار می گذروند. 


باخودم فکر میکردم خوشبخت ترین زنِ روی زمین هستم ولی متاسفانه شخصیت انسانها در کودکی ساخته و به مرور زمان پرداخته میشه .

 من باوجود عشق مثال زدنی که نسبت به مهربانو داشتم، ولی توقعات بیجا و مخربی در ذهنم نسبت به اون وجود داشت ، که ناخواسته باعث آزار و اذیت های فراوونی نسبت به جگرگوشه م میشدم . 


بشدت ایده آلیست بودم، توقع داشتم دختر سه-چهارساله م مثل یه دختر خانوم عاقل، آداب معاشرت بدونه، تمیز و شیک غذا بخوره و مودب و نکته سنجج باشه و خدا نمیکرد اگر بچه ی بیگناهِ من، به واسطه ی سن کم و شیطنتی که مقتضای سنش بود ، با بچه های دیگه مشغول بازی و سرو صدا میشد . 

آنچنان بلایی به سرش می آوردم و کتکی  به بدن نحیف و نازکش میزدم که هنوزم وقتی یاد اون روزها می افتم، مو به تن خودم راست میشه . 


نمیدوم شاید با وجود خوشبختی که داشتم، دوری از وطن و رسیدن اخبار ناراحت کننده ای از خانواده م، دوباره همه ی کودکی و نوجوانی سختم رو پیش چشمم می آورد که عنان اختیار از دست میدادم . 


چهارسال بعد از مهربانو ، پسرم بردیا رو در آنتورپ به دنیا آوردم. 


کلاس ها ی درس فشرده ی عباس، و نگهداری از نوزادم در کشور غریب، خسته و کلافه م کرده بود و متاسفانه سیستم عصبیم بیش تر از قبل تحت فشار بود و دق و دلی همه ی مشکلات رو سر مهربانو خالی می کردم . 


سالها گذشت، زندگی ما فراز و نشیب های فراونی رو پشت سر گذاشت ... جنگ و مهاجرتی که از خرمشهر ( در اون مقطع خرمشهر زندگی می کردیم)، باعث شد تمام زندگی لوکس و دوست داشتنیم رو درخرمشهر رها کنم و با یک دست پیراهن که تنمون بودو با دوتا بچه به تهران فرار کنیم. (خدا رو شکر از خودمون خونه داشتیم و آواره ی خونهه ی دوست و فامیل نشدیم)


به دنیا اومدن، مینا درسال شصت و بلافاصله مهرداد در سال شصت و یک ، و اینکه من برای هیچکدومشون آمادگی نداشتم ، درواقع اعصاب و روان  من رو به ورطه ی نابودی کشوند. 


 مهربانو بزرگ و بزرگتر میشد ، باوجودی که رشته ی انس و الفت ما هر روز محکمتر میشد و بزرگترین یاور و مونس من در تمام سالهایی که همسر عزیزم به واسطه ی شغل و مسئولیتش کنار ما نبود ، مهربانو بود و من در تمام امور زندگی از مشاوره و کمک های فیزیکی و معنویش  برخورداربودم ، اما نمیتونستم دست از سختگیری و دیکتاتوری که تو خونه راه مینداختم، بردارم. 


کم کم این حالت ها تبدیل به نوعی وسواس فکری شد که مطمئنا" پایه ریزی اونها در همان دوران کودکیم اتفاق افتاده بود . 


اگر چیزی رو اراده میکردم که انجام بشه ، بااااید و باید و باید انجام میشد حالا به هر قیمت و هر طریقی که شده بود، غرورم اجازه نمیداد اشتباهات خودم رو بپذیرم ، وقتی عصبانی بودم دست روی نقطه ضعف های  مهربانو  میذاشتم.

 مثلا اگر رازی رو صادقانه با من درمیون گذاشته بود، برملا میکردم یا وقتی بر روی موضوعی اصرار بیخود میکردم و احساس میکردم که مغلوب و بازنده هستم ، با گفتن اون راز ها و به رو آوردنشون، درواقع تیر خلاص  می زدم . 


حالا سالیان سال از اون روزها گذشته، مهربانو خودش مادرِ مهردخته و اگر چه من با کمک مشاور و متخصصین روانپزشک،  تغییرات زیادی کردم، ولی هنوز هم آثار و شواهد اون وسواس های فکری و اصرار های بیش از حد ، باقی مونده. 


تو کامنت های پست از تهدید فرصت بساز ، دیدم بعضی از دوستان نوشته بودند که اون ها هم در مسیر تربیت بچه ها روش دیکتاتور ماآبانه پیش گرفتند و فکر میکنند این راه بهتری نسبت به نرمش و انعطاف در مقابل بچه هاست ... 


باید بگم بین دیکتاتوری و قاطعیت در روش های تربیتی فرق زیادیه .

 خدا کنه کسی این ها رو با هم اشتباه نکنه و به هوای قاطعیت، به بچه ها و غرورشون توهین نکنه و از اعتماد و صداقتشون سوء استفاده نکنه که موجب فروپاشی اعتماد به نفس و خدشه دار شدن روابط خانوادگی خواهد شد . 


من بخاطر خیلی از رفتارهای تندی که با بچه ها، مخصوصا مهربانوی عزیزم داشتم ، پشیمونم ومعتقدم، خیلی خوش شانس بودم که با وجود اشتباهاتی که داشتم ، بچه هایی دارم که از مسیرِ درستِ اخلاق، خارج نشدن و با تمام وجودشون حامی و دوست دار من و پدرشون هستند. 


ممنونم که به درد و دل های مادرانه ی من گوش دادید


*************


مامان مصی عزیزم ممنونم که برای نگارش این پست ، بدون خودسانسوری وقت گذاشتی . مطمئنم کار آسونی نبوده .


باید بگم سخت گیری هات اگر چه آثار منفی و مخربی روی شخصیت من داشته که غیر قابل انکاره ،ولی آثار مثبت و سازنده ی کمی هم نداشته .. 


مسئولیت پذیری جزو همون هاست که باعث شد، من گلیم زندگی خودم و مهردخت رو نسبتاً خوب از آب بیرون بکشم.

 یا مثلاً راه و رسم وفاداری و رفاقت با شریک زندگی ، قناعت و اینکه پامون رو به اندازه ی گلیم دارایی خودمون دراز کنیم،  رو با اصرار شما یادگرفتم و سرمشق زندگیم قرار دادم . 


 اصرار و پیگیری های زیاد شما باعث شد ما به اولویت بندی تو زندگی اهمیت بدیم . میدونم بابا به واسطه ی شغل دریانوردیش به خونه داشتن،  اهمیت نمیداد و فکر میکرد همیشه زندگی به همون حالت دلپذیر باقی میمونه ، ولی شما با آینده نگری و اهمیتت به سقف بالای سرمون  ، پس انداز کردی و درپنجمین سال از زندگی مشترکت خونه خریدین. 


همینطور بقیه ی امکانات رفاهی زندگی رو با مدیریت درآمد بابا و قناعت خودت، فراهم کردی و درجایی که میتونستی خیلی راحت زندگی کنی ، به آینده ی ما بچه ها فکر میکردی و سرمایه گذاری میکردی. 


 به هر حال گذشته ها رفتند و مطمئنم اتفاقاتی که افتاده ، ناخواسته و به دلایل متعدد فرهنگی و اجتماعی مربوط به زمان خودش بوده .. من سعی کردم اون چیزایی که خودم رو آزرده میکرده تکرار نکنم . 


معمولاً با مهردخت درمورد اتفاقاتی که قراره تو زندگی بیفته، مشورت میکنم و دیکتاتوری راه نمیندازم . 

سعی میکنم از اعتمادش سوء استفاده نکنم ، سعی میکنم با کسی مقایسه ش نکنم، سعی میکنم از نقطه ضعف های ظاهری یا رفتاریش سوءاستفاده نکنم . 

باوجودی که از نظر اقتصادی شرایط سختی برای همه پیش آمده ، ولی پشت سر هم این مشکلات رو عنوان نکنم که خدای نکرده با ترس و نگرانی دائمی از فقر و بی پولی بزرگ نشه، ضمن اینکه در جریان توان مالی مون قرارش میدم تا حواسش به امکاناتمون باشه و قدر دارایی هامون رو بدونه .


  از طرفی  به خودم گوشزد میکنم که لزومی نداره همه چیز در حالت ایده آل باشه . اگر تصمیم میگیرم کاری انجام بدم که به هر دلیلی ممکن نیست،  خودخوری نمیکنم و زمین و زمان رو برای تحقق خواسته م به هم نمیدوزم . 


و البته که خیلی وقت ها رشته ی کار از دست منم در رفته و سهواً مرتکب اشتباهاتی شدم ، اما نیت اصلیم به درست رفتار کردن و دوری از کینه ورزی و تلاش برای مهربونیه و تمرین و تمرین های پشت سر هم،  برای عملکرد بهتر و دوری از قضاوته .


دوستت دارم مامانی 

******


دوستتون دارم 


نظرات 51 + ارسال نظر
Peepbo دوشنبه 13 اردیبهشت 1400 ساعت 12:36 ب.ظ

مهربانوجان قلم مادرتون هم مثل خودت گیرا و تواناست واقعا بهشون تبریک میگم ممکنه اشتباهاتی در زندگیشون بوده باشه (که البته کیه که بدون اشتباه باشه؟) ولی مشخصه که در مجموع مادر شایسته ای بودن که ماحصل زندگیشون شما و خواهر برادرهاتون هستید، سایه‌شون مستدام

ممنونم عزیز دلم
خیلی محبت داری نازنین . خدا عزیزانت رو نگهدار باشه

شعله دوشنبه 6 اردیبهشت 1400 ساعت 11:27 ب.ظ

درود بر مامان مصی عزیز . امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید .

ممنونم عزیز دلم

ترنج دوشنبه 6 اردیبهشت 1400 ساعت 08:50 ب.ظ http://khoor-shid.blogsky.com

چقدر خوبه که رابطه مادر و دختری شما به اینجا رسیده. کاش یک روز من و مادرم هم بتونیم با هم اینطوری صحبت کنیم.

فدای تو ترنج عزیزم
امیدوارم همینطور بشه

سمیرا(راحله) یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 12:09 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

مامان مصی عزیزززز و دوست داشتنی من
بهتون تبریک میگم بابت تربیت همچین فرزندان گلی
تن خودتون و همسر گل و وفادارتون سالم و

دلتون خوووش

در ضمن:
به نظرم به نویسندگی ادامه بدین.فوق العاده قشنگ نوشتین

ای جاان عزی ز دلم مرررسی
قربون لطفت

افشان یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 07:11 ق.ظ

فرزانه شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 12:04 ب.ظ

چند روز پیش این پست را خوندم اما نشد کامنت بذارم
اول از همه از هر دو بزرگوار تشک رمیکنم که تجربه تون را با ما در میون گذاشتید
واقعا مامان مصی زندگی سختی داشتند و بی دلیل نبوده که چنین شخصیتی درشون شکل گرفته
خدا رو شکر که پی به اشتباهشون بردند و اصلاح کردند خودشون را
و خدا رو شکر که مهربانو جان انقدر در جهت ارتقای روحش همیشه تلاش کرده و میکنه . الهی که همیشه شاد و سلامت باشید

عزیز منی فرزانه جون
ممنون دوست من الهی برای تو هم بهترین باشه

هدی شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 08:40 ق.ظ

سلام مهربانو جان و مامان مصی جان
ممنون که نوشتید. خیلی پست خوبی بود و ازش یاد گرفتم. سلامت و شاد باشین در پناه خدای مهربون

سلام به روی گلت هدی جونم
عزیزی دوست من

مینا2 شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 08:26 ق.ظ

سلام بر مامان مصی نازنین و مهربانو جان
مرسی از مامان جان برای نوشتن این پست و آگاهی دادن به ما
ممنونم از شما بخاطر فرهنگ بسیار بالایی که دارید. همین انتقال تجربه و بیان همین موارد خیلی ها زیر بار نمیرن که انجام بدن اماهم مهربانو هم نادر و هم مامان مصی با تواضع و فروتنی خیلی موارد به ما گفتید و ما خیلی ازتون یاد گرفتین وبلاگ مهربانو همیشه برای من کلاس درس بوده.
مامان مصی عزیز در کنار سختگیری ها بچه های نمونه ای رو پرورش داده امیدوارم همیشه سلامت و برقرار باشن .

سلام مینای دوست داشتنیم
قربون لطف و کامنت مهربونت عزیزم

nahid شنبه 4 اردیبهشت 1400 ساعت 01:37 ق.ظ

سلام به مهربانو و مامان مصی
شجاعت مامان مصی قابل نقدیره
بیشتر مادران چنین اشتباهاتی کم و بیش داشتن ولی شجاعت اعتراف نه
مامان مصی سلامت و شاد
سایه اشون مستدام

سلام ناهید جانم
قربونت عزیز دل
خدا عزیزای دلت رو نگهداره

لیلا الف جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 09:10 ب.ظ

ممنون مهربانو جان از شما و مامان مصی مهربون
چند بار متن رو خوندم منم بعضی از این ویژگی های مامان مصی رو دارم نه به شدت مامان مصی
خیلی ناراحت و غصه دارم برای دخترم
البته خیلی وقته که روش های شما را توی رفتار با مهردخت سعی میکنم توی برخورد با دخترم پیاده کنم
ولی بابت رفتار سختگیرانه و کمال گرام ناراحتم
بازم ازت ممنونم

عزیز منی لیلا جان
ازت خواهش میکنم یکمی تجدید نظر کن . ناراحت نباش دوست من همین که بهش فکر میکنی اصلاح هم میشه

سحر جدید جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 03:58 ب.ظ http://kamandmaman

سلام ...مهربانوی عزیز و مامان مصی عزیز جان .....شما و بابا عباس رو خدا برای هممون حفظ کنه ...سلامت و پایدار باشید ....مامان مصی جون از تجربیاتتون بیشتر بنویسید ...اصلا خودتون یه وبلاگ بزنید ...هممون میایم وبلاگ خودتون :
امضا :سحر جدید مهربانو فروش

سلام سحر جونم
قربون محبتت عزیز دلم
ای وااای خیلی خوب بووود

فریبا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 ساعت 11:12 ب.ظ

مامان مصی افتخار می کنم که از میان اینهمه وبلاگ نویس، شیفته نگارش مهربانو شدم چون خیلی جاها خودمو تو نوشته های دختر گلتون پیدا کردم. خصوصا از ایشون یاد می گیرم با دخترم چگونه ارتباط بگیرم.
من هرگز به یاد ندارم از طرف مادرم کتک خورده باشم بسیار مهربان و صبور بودن ولی برعکسش خودم، خیلی سختگیر و کنترل گرا هستم. چه خوب که نوشتین تلنگری شد که تو رفتارم تجدید نظر کنم. چقدر نیاز داریم از تجربیات نسل شما استفاده کنیم و چه سعادتی که از وجود شما بهره مند می شویم. تنتون سالم و سایتون مستدام.

فریبای نازنین درمقابل کامنت مهربون تو چیزی ندارم بگم امیدوارم بهترین ها برای تو و عزیزانت مقدر باشه

طلا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1400 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام
مامان مصی و مهربانوی نازنین ممنون
چقدر نکته ها و آموزه هادر پستتون بود

با خوندن کامنت سعید چقدر بغضی شدم

هیییییچ چیز به اندازه کتک خوردن یه کودک یا نوجوان من رو آزرده نمیکنه
هییییچ چیز

میشه روزی برسه هیچ بچه ای کتک نخوره

سلام طلا جان
قربون محبتت
بله واقعا کامنت سعید قابل تامل بود
کاش این رویا رنگ حقیقت می گرفت

سمیرا چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 09:44 ب.ظ

عزیز دلم چرا هیچ کدومتون به جلوگیری و قرص و کاندوم اعتقادی نداشتین؟

سمیرا جان بدن مامان با قرص های ضد بارداری سازگار نبود، به دلیل نامنظم بودن پریود، تو جلوگیری طبیعی هم موفق نبودن. شرایط کار بابا هم مزید برعلت بود.

ماجد چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 02:20 ب.ظ

سلام مامان مسی ممنونیم از شما
ایول بابا عباس جنتلمن
سپاس مهربانو جان
ممنونم مثل همیشه
پر از درس بود

قربونت ماجد عزیز
منم ممنونم که مثل همیشه همراهی و انرژی مثبت میدی

Azi چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام بر مهربانو و مامان مصی عزیز ،بسیااااار ازتون آموختم و می آموزم ،حس میکنم راه نجات نسل آینده جلوی پای ما باز شده ، حداقل در مورد خودم که اینطوره،بی نهایت سپاسگزارم و خیلی دلم میخواد باز هم از شما و مادر گلتون بخونم

سلام آزی جانم
عزززیزم مررسی قربونت انقدر انگیزه و انرژی مثبت میدی نازنینم

مرآت چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام به مهربانوی نازنین و مامان مصی عزیز
چقدر عالی هستید شما مادر و دختر
چقدر درس زندگی یاد می گیره از تجربیات شما خوش حالم که دوست عزیزی چون شما دارم
ممنونم از مامان مصی عزیز که تجربه زندگیشونو به اشتراک گذاشتن می بوسمتون مهربان های دوست داشتنی:

سلام به روی ماه تو رفیق قدیمی
قربون محبتت عزیزم .

نسرین چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 10:50 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

چه جالب! منهم امروز هوا سرد و ابریه آش رشته درست کردم. مزدک هم خیلی دوست داره.
نوش جانش

نوش جان شما دوتا عزیز دلم

نسیم چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 09:09 ق.ظ

مهربانوی عزیز سلام، اولا معلوم شد قلم زیبای شما موروثیه، خدا مادر عزیز رو حفظ کنه، این داستان من رو به یاد زندگی مادرم انداخت، مادرم و خواهر و برادرهاش در طول زندگی شان از بچگی تا حالا بخاطر رفتار خشن و وسواسی مادر بزرگم خیلی آسیب دیدند که تاثیر این رفتارها در زندگی نسلهای بعد هم به شدت مشهوده، همیشه با خودم فکر می کنم ای کاش یک عامل نظارتی و یا سیستمی بود که به نحوه رفتار با کودکان در خانواده ها نظارت داشت و از وقوع پیامدهایی که گاهی غیر قابل جبران هستند جلوگیری می کرد. خیلی از افراد به دلیل رفتار والدین در کودکی، در تمام عمر سرخورده و افسرده هستند مثل دایی بزرگ خودم که نه تنها خودش هیچوقت مفهوم زندگی رو درک نکرد بلکه یک خانواده افسرده رو هم تشکیل داده و متاسفانه این سیر همچنان ادامه داره...

سلام نسیم جانم، ممنون عزیز دلم
خیلی متاسفم عزیزم و کاملا باهات موافقم

سعید چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 08:54 ق.ظ

سلام

بنده تقریباً هم سن و سال مهربانو هستم و مادرم هم تقریباً هم سن و سال شما. متاسفانه نسل من و مهربانو را باید نسل سوخته، برشته و یا حتی زغال شده نامگذاری کنیم. امروزه به امثال من و مهربانو می گن "قربانی کودک آزاری" و از ترس شبکه های اجتماعی کمتر کسی جرات می کنه این بلا ها رو سر بچه اش بیاره، ولی اون موقع که ما بچه بودیم کسی نبود که به داد ما برسه و -مثل اون جوک معروف- اگر هم کمکی پیدا می شد برای فرد کودک آزار بود. یادمه وقتی که مادرم من رو وحشیانه کتک می زد، پدرم -بدون اینکه حتی دلیل کتک خوردن من رو بدونه- از اون اتاق داد می زد "محکمتر بزن" .

باز خوبه همونطور که بعضی از دوستان هم اشاره کردند، شما اینقدر شهامت دارید که جلوی اینهمه آدم به اشتباهات خودتون اقرار و ابراز ندامت کنید که این خودش قابل تقدیره، ولی مادر من توی چشم من نگاه می کنه و همه چیز رو انکار می کنه. به خانم من گفته که سعید دچار توهمه و هیچکدام از چیزهایی که تعریف می کنه واقعیت نداره!

سلام سعید جان
نسل برشته رو خوب اومدی
متاسفم که خاطرات بد دوباره برات زنده شد.

ساغر چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 02:39 ق.ظ

سلام مهربانوجان.
سلام به مادر محترمتون مامان مصی.
اول تبریک میگم به مامان مصی از بابت قلم شیوایی که دارند که مهربانو جان فکر کنم که مامان اگر شرایطش رو داشته باشند از شما جلو میزنند در نگارش و نویسندگی .معلوم میشه که شما استعداد نوشتاری رو از مادر به ارث بردید.
در مورد رفتار مادر با فرزندان من فکر میکنم که در نوع خودش رفتار بدی نبوده چون من سه تا از خواهرانم (ما شش دختریم) متولد سالهای ۵۰ هستند اکثریت مادرها همینطور بودن و چه بسا بدتر.اقتضای اون زمان اینطور بوده حالا خوبه مامان شما خانم دوراندیش و مقتدر بوده.با توجه به اینکه پدر به واسطه شغلش کمتر حضور داشته مامان شما خدانکرده خانم بی دست و پایی نبوده.پدر شما از بابت شما بچه ها خیالش راحت بوده چون میدونسته همسرش مدیریت لازمه رو داره.همینکه خودش رو قربانی شرایط نامناسب خانه پدری نکرده و سعی کرده کار کنه و هنر یاد بگیره و موفق باشه و حتی زیر بال و پر خواهر و برادراش رو هم بگیره نشان میده مادر محکم و لایقی است.مهربانوجان همین مورد که شما تونستید طلاق بگیرید (طلاق واقعا شجاعت میخواد) به خاطر داشتن مادر عاشق و محکمه.مادر محکم و حتی یه مقدار خودخواه بهتر از مادر مظلوم و خیلی مهربانه.مادر نقش خیلی خیلی زیادی در تربیت بچه ها داره.همینکه الان هم از رفتار خودشون پرده بر میدارند و اگاهانه نقاط اسیب رسان خود را اقرار میکنند نشان از فکر باز و سالمشان داره.
اینکه یه مادر خیلی مهربان باشه دلیل بر این‌نیست که بچه ها خیلی اون رو بخوان اینکه یه مادر رفتار درست رو به بچه یاد بده و برای تربیتش وقت بگذاره به نظر من مهمتره.من در دوستان خودم بودن دخترایی که یه سوزن رو بلد نبودن نخ کنند چون مادرشان فکر میکردن باید اونا رو لوس بار بیارن.حالا شما به واسطه سختگیریهای مامان تبدیل شدید به خانمی که مستقله فهمیمه مدیره خانمه اینده نگره و هنرمنده.شاید سختگیریها یه مقدار زیاد بود ولی با انعطافی که من از پدرتون شناخت پیدا کردم این سختیها تعدیل میشد.
اقا خلاصه من طرفدار مامانتونم .همینکه شما یه خانم باشعور و منعطف هستید نتیجه زحمت ایشونه.
مهربانو جان مامان من بی سواد هستند و همسن مامان شما تقریبا(متولد ۱۳۲۹).چون خودش درس نخوند خیلی خیلی اصرار به ما داشت که زود ازدواج نکنیم درس بخونیم و شاغل بشیم.در حالی که دوستایی داشتم با مادران تقریبا مدل روز که فکرشون این بود بعد از دیپلم دختر شوهر کند و این شوهر دادن دختر بی اغراق بی اغراق یه دستاورد بود که فکر میکردن بهترین کار را برای دخترشان کردند.
در کل به نظر خودم که الان مادرم و یک فرزند دارم مادر تقریبا مهربان ولی مقتدر و مدیر برای بچه بهتر است.
خیلی پرحرفی کردم.آرزو میکنم که سالهای سال سایه پدر و مادر محترمتون رو بر سر داشته باشید و کسالت از انها دور باشد.ساغر از ماهشهر

سلام ساغر عزیزم
ای جاان آره مامان واقعا خوب مینویسه
خدا خواهرای گلت رو نگهداره عزیزم. بله مامان واقعا خانم سخت کوش، با عرضه وبا لیاقتی بودن تو زندگی . من با هر دو مادر چه مهربانِ بی درایت، چه مستبد و سختگیر مخالفم .. مبحثی در روانشناسی مادر و کودک مطرحه که مادر و نقش هاشو خیلی درست و زیبا تعریف میکنه بنظرم " مادر کافی" بهترین نمونه و الگوی مادریه .
بله مامان هامون تقریبا همسن هستن مامان مصی آذر سال 27 به دنیا اومدن
فدای تو عزیزم ممنونم از دعای قشنگت الهی مامان شما و بقیه عزیزانت بسلامت باشند

مادر دو دختر چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام به مسی خانم عزیز و مهربانو جون
مسی خانم عزیز خوشحالم که یک رگ کورد داری ، مهربانو جون قبلا از مادر بزرگ خدا بیامزشون نوشتن برامو .
روش و تریبت قدیم به این شکل بوده من سه سال کوچکتر از مهربانو جون هستم ، با مامان بسیارسختگیر بزرگ شدم خیلی سخت گیر و حساس هیچ خاطر خوش از اون دوران ندارم و با انتخاب مامان به زور شوهرم دادن و قطع از چاله به چاه افتادن همان و تحمل شوهر زور و یک دنده و لجبار همان ، ۲۵ سال تحمل یک مرد روانی و عصبی خیلیه
وای چقدر حرف زدم
مسی خانم به تبریک میگم برای همچین بچه ها‌ی مخصوصا مهربانو جون برای من که تقریبا هم سنیم و بچه هامون تو یک رج سنی واقعا استادم بوده ازش یاد گرفتم همیشه الگوم بوده و به همچین دوستی افتخار میکنم البته من چون همیشه نوشته هاشو خوندم انگار از دوستهای خیلی نزدیکمه بهرحال زندگیست دیگر با تمام عمال شاقه
منم با وجودیکه خیلی سعی کردم برعکس مامانم با دخترهام بهتر رفتار کنم ولی به خاطر سن کمم زیاد بلد نبودم و اشتباه زیادی کردم بعضی موقعها خیلی نارحت میشم به دخترم خیلی شلوق بود سیلی زدم

سلام به شما عززیزم
برای ازدواج تحمیلی و سختت خیلی متاسف شدم
خیلی خیلی از کامنت محبت امیزت ممنونم عزیز دلم .

x چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 01:27 ق.ظ http://Malakiti.blogfa.com

به به یه پست از مامان مصی جان

لیدا چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 ساعت 12:03 ق.ظ

مهربانو جان و مصی خانم،با نوشنهای امروزتون اشکم سرازیر شد.چقدر وحشتناکه که آدم فشارهای زندگیش رو رو سر بچه هاش خالی کنه.من هم همینطور بودم.مستبد و سختگیر.با به دنیا آمدن دخترم کمی بهتر شدم.اما پسر عزیزم رو خیلی اذیت کردم.کاش در زمان مدرسه یا دانشگاه کمی به ما آموزش رفتار درست با فرزند رو میدادند.حرفهای مامان مصی باعث شد من هم به اشتباهات خودم اعتراف کنم،البته شاید استرس و فشار روحی که در زمان جنگ به سرما دخترهای نوجوان و جوان میآمد هم تاثیری در اینچنین رفتارها داشته.حالا که گاهی نوشته های دکتر هولاکویی رو میخونم از خودم بابت رفتارم با بچه هام خجالت میکشم.

عزززیزم
چقدر خوبه الان بفکر اصلاح و جبرانی نازنین .
خدا بجه هارو نگهداره

لیلی۱ سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 11:00 ب.ظ

عالی بود واقعا اینهمه صداقت شهامت میخواست
امید که از تک تک گوهرناب سخنان شما درس بگیریم
مامان مصی عزیز زنده و سالم و شاد در کنار بابا عباس مهربون بمونید همیشه شما اینجا نه فقط پدر و مادر مهربانو که پدر و مادر همه ما هستید و از تجربیات زندگیتون یاد میگیریم
مهربانوی بی نظیر نتیجه سالهای جوانی شماست
ارادتمند..

ممنونم لیلی جان
عزیز منی خانوم گل با این کامنت قشنگت دل منو بردی

شکوه سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 10:36 ب.ظ

سلام بانوی گرامی مهربانوی عزیز بسیار پست خوبی بود فکر میکنم من همسن و سال مادر عزیزتان باشم دوستان بدرستی گفتند که مادرها بخصوص در مورد فرزند اول سختگیر تر هستند و منهم از این دسته بودم الان گاهی بچه ها فیلم‌های قدیمی رو میذارن که ببینند من واقعا شرمنده شون میشم بسکه در طول فیلم مخصوصا به پسرم امر و نهی میکردم یادمه پسرم کوچک بود یعنی ابتدایی بود به جشن تولد دوستش رفته بود ساعت هشت شب که رفتم دنبالش خانم میزبان گفت که همه ی بچه ها گریم شدند ولی پسر شما گفت باید از مادرم اجازه بپرسم و بعد که من اجازه دادم تبدیلش کردند به یک خرگوش خوشگل هر وقت یادم میاد غصه میخورم که چرا جوری رفتار کرده بودم که بچه نمیتونست در جمع بچه ها لذت ببره البته گذشت اون روزها ولی حسرت برای من ماند که میتونستم بهتر باشم

سلام مامان شکوه عزیز
مامان مصی متولد سال 27 هستند . من هم از شنیدن این خاطره ی تولد متاثر شدم.
خدا رو هزار بار شکر که به سختگیرانه و اشتباه اون روش تربیتی نعترف هستید و این برای ما بچه های شما خیلی باارزشه
میبوسمتون

فرزان سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 09:56 ب.ظ

عزیزم خدا حفظشون کنه . برام خیلی جالب بود . به نظر من والدینی که به اندازه سختگیر هستند معمولا فرزندان موفق تری تربیت می کنند تا والدین سهل گیر

فرزان جان من با قاطعیت موافق ترم تا سختگیری

زری .. سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 07:39 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

سلام بر مامان مصی عزیز و مهربانو دوست داشتنی
من یکی از اونهایی بودم که گفتم بنظرم مامان سختگیری هستم، و خواهش کردم مامان مصی از خودشون بگویند ممنونم که خواهشم را پذیرفتید.
خوشحالم که وجود مادربزرگ باعث شده شما خیلی از ندانم کاری های پدرتون آسیب نبینید و در امتداد آنخودتان ازدواج و زندگی خوبی داشته اید. میدونید من تا حدودی به شما حق میدهم خب خودتون در واقع زیر سایه ی حمایتی مادربزرگ بوده اید و این ترس برای شما بوده که اگر من نباشم این دختر به بیراهه نرومد و دختر باعرضه ای باشد، تا حدودی این سختگیری ها برای ترس از این بوده که مبادا دخترم نتواند زندگی اش را مدیریت کند در واقع هدف و انگیزه ی شما توانمند کردن مهربانو بوده و شاید این ترس از دوران کودکی خودتان در شما ریشه کرده بوده است. بببخشید برای اینکه شرایط را برای خودم شفاف کنم تحلیل هام را اینجا نوشتم،
و اما در نهایت میخوام میگم بنظرم شاید مامان مصی اشتباهاتی داشته اند اما با شناختی که اینجا از مهربانو دارم میگم ایشون در مجموع در اهدافشون موفق بوده اند
سلامت باشید و برقرار

سلام زری جان
نمیدونم شاید بصورت کاملا ناخوداگاه همون ترس بدون مادر بزرگ شدن بچه ها رو داشته چون هیچوقت درمورد این موضوع صحبت نکرده بود.
فدای تو ممنونتم عزیزم

طیبه تی تی سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 07:13 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام بر هر دومامان عزیز و فداکار
هر دو خیلی بزرگوارید ، خیلی با فروتنی صحبت می کنید و می نویسید ،حرمت حریم خانواده رو حفظ می کنید و نمونه ی عملی تمام دستورهای خوب کتاب های روانشناسی هستید.ممنون که هستید
سالم و تندرست باشید انشالا

سلام طیبه ی نازنینم
فدای تو مامان مهربون .. خدا شاه پسر گلت رو برات نگهداره عزیزم

شیرین سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 05:01 ب.ظ

مهربانو جانم سلام.
پست خیلی خیلی زیبایی بود و خیلی آموزنده. قطعا مادران تعداد زیادی از ما اشتباهات تربیتی داشتند که به دلیل نبود مشاور و امکانات مطالعاتی در زمانهای گذشته به وجود می‌اومده. اما خدا رو شکر الان اینترنت و تعداد زیاد مشاورهای کودکان کار رو خیلی راحتتر کرده و باعث شده تعداد مادرن آگاه روز به روز بیشتر بشه. از مادرتون ممنونم که بدون خودسانسوری تجربه و خاطراتشون رو با ما شریک شدند.

سلام شیرین جون
ممنونم عزیزم . دقیقا همینطوره .
قربون محبتت عزیزم

رها سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 03:34 ب.ظ http://Rahashavam

درود بر مامان مصی و مهربانوی عزیزم
باید بگم من هنوز در آستانه چهل سالگی وقتی توی مهمانی هستم احساس میکنم دارم اشتباهی مرتکب میشم و اگر برگردم با چشم غره مامانم روبرو میشم. انقدر که مامانم در مورد مواردی مثل اداب معاشرت و... سختگیر بودن و هستن و ایرادگیر.بهر حال منم الان مادرم و میفهمم یک مادر هم سراسر خطاست و مبری نیست. پست از تهدید فرصت بساز رو که میخوندم ریز ریز میخندیدم مطمین بودم مامان منم در شرایط مامان مصی بودن در بدو ورود شروع ب تغییر دکوراسیون میکنن.‌به مامان مصی جون بفرمایید همه مبتلایینامیدوارم سایه پدر و مادرا با سلامت بر سر فرزندان مستدام باشه

درود بر تو رها جانم
این خیلی غم انگیزه که ما همچنان نگران جلب رضایت مادرامون هستیم
ممنون نازنین برای تو هم همینطور

سپیده سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 12:49 ب.ظ

مرسی از مامان مصی نازنین که از خودشون نوشتن ...هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست.... با رعایت پروتکل ماچ بهشون...مهربانو جان از شما هم تچکر

ای جاان مرسی پسیده جانم .
ماچ به تو و البته بادولایه ماسک

نسرین سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 12:41 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

فدایی داری به مولا
مرسی بابت پیامهات، باهات همفکر بودم ولی باز هم دلم براش سوخت
خوبه منِ احساساتی، خواهر کوچیکه منطقی هوامو داره
چه خبر از نادر جان؟

عزیزمی خانوم مولا
فدات شم مهربون من
خدا رو شکر خیلی خوبه هوس غذای ایرانی کرده بود هی تو تلفناش میگفت . دیروز مثل همیشه رفته تیم هورتون نوشیدنی و کیک بگیره خانوم مهربون ایرانی که اونجا باهاش دوست شده گفته یکشنبه برات اش رشته میارم . حالا از دیشب برای یکشنبه روزشماری میکنه

زهرا..‌. سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 12:22 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

اول سلام به مامان مصی مهربون که ازتجریباتشون برامون نوشت و عاااالی بود وامیدوارم بازم برامون بنویسید، قلم زیبای مهربانوی عزیزمون به شمارفته...قلمتون خیلی روون و پرازصداقت و انرژی مثبته میبوسمتون
سلام به عزیزدل خودم که پست مادرودختری به این قشنگی گذاشتی برامون واقعا همه اشتباهاتی توزندگی داشتن مخصوصا مادرامون...رفتارمامان مصی اگر ازاونور بوم افتاده بود ولی درکنار عیب ها،حسن های زیادی هم داشت که من بیشتردرکش میکنم چون مادر من ازاینور بوم افتاده بود(بیش ازحد خوبی و فراموش کردن خودش و.... وقتی که من عقلم رسید و سعی کردم این ماجرا روکنترل کنم دیگ شده بود وظیفه و حتی خیلیا ناراحت میشدن)
البته اون پخشی که همه چی رو شماخالی میکرد یکم گریه دار بود که البته خودشون کاملا متوجه اشتباهشون شدن و خداروشکر که همتون باشخصیت های عالی مسیر خوبی برای زندگیتون پیداکردین...امیدوارم خدابه مامان مصی و باباعباس عمرباعزت بده و درکنارهم همیشه شادوسلامت باشید

سلام زهرای نازنینم
ممنون عزیزم خدا همه شون رو برامون حفظ کنه .. والا با این ملغمه ی فرهنگی که ما داریم و همه چیز بدون اموزش و صرفا با ازمون خطا جلو رفته، میشه گفت هیچ کس مقصر نیست چون والدینمون هیچ اموزش درست و درمونی از مادر و پدر شدن ندیدن و دروقع هیچ اموزشی از زندگی ندیدن بصورت اتوماتیک هر چی فکر میکردن خوبه و درسته اجرا میکردن و فکر میکردن مثلا با کنترل بیش از حد دخترانشون رو از خطر ابتذال و الت دست پسرها شدن نجات میدادن .. خیلی چیزها رو اصلا فلسفه ش رو نمیدونستن .. مثلا خود من چقدردر سن 14-15 سالگی به بعد با مامان چالش داشتم سر کمی ارایش کردن (در حد برق لب زدن و ..و.) و یا کمی قبل از اون درمورد اینکه موهای پاهام رو دوست داشتم اصلاح کنم !!! و مامان جوری نع میگفت که انگار من ازش تقاضا کردم روابط ازاد با جنس مخالف برقرار کنم!!!
بماااند ...
مرسی از همه ی محبتت و کامنت قشنگی که نوشتی

مهرگل سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام مهربانو جان
سلام مامان مصی جان
مامان من برخلاف شما خیلی مادر ساده و زودباور و بیش از اندازه با گذشت چه برای خونواده پدری خودش چه خونواده همسرش و چه برای ماها بوده که من راستش نمیپسندم مامان من خیلی زیاد از حد خودش و عمرش و جونش و سلامتیش رو پای بقیه گذاشته اما دریغ از یک نفر که قدر بدونه (منظورم اقوام هست ، چون مادر من برای عمه ام که مادرش خیلی زود فوت میکنه مادری کرده برای خودش و بچه هاش و حتی برای زن های مختلف عموم و بچه هاشون عملا نوکری کرده)
همیشه میگم کاش یکم سیاست داشت یکم درایت داشت که الان دیگه توانی براش میموند برای زندگی
اتفاقا اگه قرار بر مقایسه باشه کاش مامان منم مثل مامان مصی بود نه مثل خودش که حتی روش نمیشد به شوهرش بگه این تعداد بچه بسه و دیگه بچه نیاریم ، ولی خوب از طرفی مامانم خیلی زیاد دلش پاکه مهربونه خیلی زیاد صداقت داره دنیارو با دل کوچیکش میبینه اصلا و ابدا کینه به دل نمیگیره از هیچکس هیچ توقعی نداره مهربونی هم نبینه مهربونی میکنه همین اخلاقاش باعث شده ما بچه ها دیوانه وار جونمون رو براش میدیم اما تو همین فامیل و اقوام خودمون دیدم که اصلا رابطه گرمی بین بچه ها و مادرشون نیس و انگار هر کدوم واسه منفعتش با اون یکیه.
میخوام بگم اخلاق مامان مصی هم معایا و مزایای خودش رو داشته اخلاق ادمای مثل مامان منم همینطور.
مهربانو و مامان مصی عزیزم ان شاءالله خدا شماهارو برا هم حفظ کنه

سلام مهرگل قشنگم
داشتم قسمت های اول کامنتت رو میخوندم و تو دلم چیزهایی که تو قسمت دوم نوشتی بهت میگفتم که دیدم همه رو خودت نوشتی .
خدا همه شونو حفظ کنه
مامان نازنینت رو ببوس از قول من و محکم بغل کن

سیمین سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 11:15 ق.ظ http://jafaripour1@gmail.com

واقعا کیف کردم شما و مامان مصی عزیز اینقدر خوب و صادق نوشتید و خدا مامان مصی و بابا عباس رو اول برای شما و بعد برای ما که باعث شادی مهربانوی عزیمون هستند حفظ کنه

عززیزمی سیمین جان
خدا شما دوستای گل رو برام نگهداره بخشی از شادی زندگی من هستید

افروز سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 11:00 ق.ظ

زندگی مادر من خیلی شبیه مادر نازنین شماست، همینطور سختگیریاش. ولی هیچ وقت حاضر نشده به اشتباهاتش اعتراف کنه و همیشه پدرم و شرایط بی مادری خودش رو مقصر میدونه، با این حال ما خیلی دوسش داریم و قدردان زحمات زیادی که برا ما کشیده هستیم

عزززیزم خدا نگهدارشون باشه و شما بچه های نازنین رو نگهداره

آسو سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 10:54 ق.ظ

وای اشکم در امد خدا مامان مصیو نگهه داره براتون.

مررسی آسوی قشنگم .. قربون چشمات

هوپ... سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 10:23 ق.ظ

سلام بر مامان مصی و مهربانو جان
بلاگستان فارسی فکر کنم تا به حال چنین روزی رو به خودش ندیده بود که که مادر بلاگری پست بذاره توی وبلاگ دخترش، تازه از طرف دیگه مهردخت هم باخبر باشه از اینجا و همین طور نادر.
همین دلیلی میتونه باشه بر بی غل و غش بودن و راست بودن هر چقدر خوبیِ مهربانو که لابه لای پست هاش مشخصه و نتیجه تربیت در اغوش مامان مصی و بابا عباسشه.

سلام خانوم دکتر نازنین

ای جاانم محبت داری فدای مهربونیت .

Nasrin سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام به مامان مصى عزیز و مهربانو جان ممنون که براى ما با صداقت نوشتید همه ما تو زندگى اشتباه داشتیم ولى همه ما جرات اعتراف نداریم یا این که به فکر تغییر رفتارمون باشیم امیدوارم بازم پست بذارید یا وبلاگ بزنید

سلام نسرین جان
عزیزمی
ای داااد اگه مامان مصی رو وبلاگ نویس نکردین

یاسی سه‌شنبه 31 فروردین 1400 ساعت 12:03 ق.ظ

احسنت به هر دوی شما مادر و دختر مهربان و صادق...نوشته هاتون بسیار دلنشین بودن...امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشین در کنار همدیگه و سایر عزیزان...

فدای تو یاسی جانم الهی عزیزانت به سلامت باشند

ماه دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام.
مهربانو جان چه خوب که مادرتون نوشتند و احتمالا خیلی کمک به بهتر شدن حال و سبک تر شدن خودشون می کنه.
اما جالب بود شما فقط از عشق پدر و مادرتون می گفتین...
ما 5 تا بچه هستیم و خیلی درگیر زندگی و مشکلات هم. برای همین یک فرزند دارم و دوست دارم بهش یاد بدهم که به فکر خودش باشه و خوش باشه...
ندیده شایسته ستایشی مهربانو جان

سلام عزیزم
پر رنگ ترین حس درخانواده ی ما عشق مامان و بابا بود
خدا فرزند نازنینت رو نگهدار باشه.
زنده باشی ماه مهربون

الهام دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 11:47 ب.ظ

وای مهربانو جان ، چه قدر عالی که مامان مسی تو این سن به اشتباهاتشون اعتراف کردند و تغییر می کنند. مطمئنم آگاهی شما باعث شده این تغییرات مثبت تو زندگی اتون اتفاق بیافته. امیدوارم همیشه تنشون سلامت باشه و سایه اشون مستدام و کنار هم بهترین لحظات رو بگذرونید.

الهام جون خدا رو شکر چند سالیه مامان به اشتباهش پی برده .
فدای تو نازنین

آوا دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 07:45 ب.ظ

چه مادر عزیز و دوست داشتنی دارین. قطعا از چنین مادر چنین دختری پرورانده میشه. کارهایی که مادرتان به عنوان اشتباهات بزرگ در تربیت شما نام میبرن شاید یه خطاهای معمول باشه که هر کدوم از ماها به عنوان مادر و انسان مرتکب شدیم. ببوسیدش

ممنونم آوای مهربونم

نیکی دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام به مامان مصی عزیز و مهربانو جان...چه حس صمیمانه ای از خوندن این حرفها گرفتم...منم مادر تقریبا سخت گیری داشتم، یادم هست روزهای بچگی هروقت با بچه های فامیل گرم بازی بودیم یهو وسط بازی دلشوره میگرفتم نکنه اشتباهی کرده باشم و بعد مامانم به حسابم برسه ...مادر من هم پی به سخت گیریای بیش از اندازه ش برد و از یه جایی به بعد همه چیز خوب شد...صدمه ای که من از رفتار مادرم دیدم این بود که ناخوداگاه هنوزم فکر میکنم همه چیزو باید کامل انجام بدم و وقتی مادرم چیزی ازم میخوان و تو اون شرایط برام امکان پذیر نیست نه گفتن بهشون حتی هنوز که مادرم رفتار گذشته رو نداره خیلی برام سخته...

سلام نیکی جان
عزیزم خوشحالم که این پست برات مثبت و مفید بوده.
وااای دقیقا احساس مشابه من رو داشتی . یادم نمیده که همه ش از مامانم می پرسیدم " از من راضی هستی؟"
و یه جور دلشوره دائمی داشتم که امشب چه چیزی در انتظارمه .
خدا رو هزار بار شکر که به خودشون اومدن.
من هم ناخوداگاه سعی در راضی کردن همه دارم، نمیتونم اعتراض کنم و ...

منیژه دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 07:35 ب.ظ

مامان مصی مهربون ممنون که اینقدر صادقانه داستان زندگیتون رابرای ما بازگو کردید اما فکر کنم خیلی از مادران همین سختگیری ها را برای فرزند اول داشته‌ باشیم. من خودم الان که فکر میکنم زیاد به پسر اولم که الان۱۵ ساله هست سخت گرفتم بخصوص در درسها و نظم شخصی و متاسفانه سختگیریها او را در بعضی موارد تبدیل به پسری حساس عصبی و لجوج کرده و من به طبع پشیمان هستم و به دنبال بهبود روابط و شخصیت او هستم. ایکاش کمی بیشتر حوصله به خرج میدادم و کمتر عصبی میشدم اما کار بیرون و منزل و کمال‌گرایی خودم دردسر ساز شد. بازم ممنون از شما و دختر گلتون مهربانو خانم عزیز.

عزیز منی منیژه جانم
خدا رو شکر که به فکر بهبود اوضاع هستی عزیزم مطمن باش که ادامه این رفتار اسیب های جدی تری وارد میکنه
ممنون از لطفت

نسرین دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 07:29 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

نزدیک ساعت یک صبحه و میدونی معمولاً من اینموقع دارم خواب پادشاه سوم را می بینم. اما وقتی دیدم پست جدید گذاشتی نتونستم برم بخوابم. و حالا دیدم مادرت پست گذاشتن، چه قشنگ و شیرین!

مصی خانم مهربون سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه.
چه قلم روانی دارید و چقدر دلنشین و صادقانه... نمی دونم چی بگم؟ زندگی سختی داشتید و بچگی خیلی سخت. خوشحالم که همسر خوبتون نگذاشت بقیه زندگی خانوادگیتون هم در سختی و مشقت بگذره. میدونید که به هر دوتون چقدر ارادت دارم و دوستتون دارم.
دلم برای مهربانو سوخت، بخصوص با علاقه ای که بهش دارم و می دونید همیشه گوشه ی قلبمه. اما کدامیک از ماست که اشتباه نکرده باشیم؟
کی می تونه با صراحت بگه: من در طول پدر یا مادر بودن خطا نرفتم؟
و تو بانوی مهر
دریا دلم
بهت افتخار می کنم / مثل همیشه
عاشقتم/ مثل همیشه
گوشه ی قلبم جا خوش کردی/ مثل همیشه
همونجا بمون عزیز دلم

ای جاانم آره قربون تو بشم من آرره میدونم زود میخوابی
قربون لطفت نسرین جون مامان امروز کامنت ها رو میخونه .. خدا رو شکر خواهر نازنینی مثل تو دارم
عااشقتم دوست داشتنی مهربونم

Maneli دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 07:22 ب.ظ

سلام و عرض ادب و احترام به مامان مصی جان نازنین و دوست داشتنی
مامان مصی عزیزم که ندیده عاشقتونم.وقتی نوشته شما رو میخوندم انگار مامان خودم داشته مینوشته و سختگیریهایی که به من بعنوان فرزند اول داشته و همیشه بهم میگه منو حلال کن . ولی فکر میکنم سخت گیریهای شما مادران نازنین( منهای کتک زدن

سلام مانلی جانم
قربون محبتت خدا مامان نازنینت رو نگهداره
فکر کنم کامنتت نیمه کاره ارسال شده
مامان فردا کامنت ها رو میخونه و مطمنم از اینمه لطف دوستان شگفت زده میشه

Safa دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 06:40 ب.ظ http://Www.mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

بسیار عالی بود . آفرین به شما مادر و دختر به خاطرهمه خصوصیات نیکتون بخصوص صداقت بی نظیرتون.

قربونت صفای عزیز و با محبتم

ربولی حسن کور دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 05:48 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام بر مادر و دختر گرامی
خوشحالم که بالاخره ما رو لایق خوندن خاطراتتون دونستین
کدوم یک از ما در زندگی و تربیت بچه‌های خودش اشتباه نداشته؟
طبیعتا شخصیت بزرگی که خانم مهربانو دارن و ما فقط از بخشی از اون باخبریم پیش از هر چیز به خاطر نوع تربیت شماست بخصوص که همسرتون هم به دلیل شغل خاص و دشواری که داشتن در بسیاری از روزها در جمع خانواده نبودند.
راستی
میدونین این پست چی کم داشت؟
نوشته های مهردخت و بابا عباس
منتظریم

سلام اقای دکتر عزیز
اختیار دارید
خیلی خیلی لطف دارید یک دنیا ممنونم
ای وااای اگر وبلاگ رو خانوادگی نکردید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد