دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"اخبار فرهنگی هنری "

نوروز امسال در ادامه ی جشنواره ی فیلم پر و پیمونی که گذشت ، همه ی فیلم های دلخواه و جامونده رو دیدیم و بسسسسی مشعوف گشتم . 


سال که تحویل شد مطابق رسم همیشه و هنوز رفتیم خونه ی پدری . یکمی که گذشت به مامان و بابا که اون ها هم انصافا" همیشه پایه ی سینما رفتن هستند ، پیشنهاد فیلم " ابد و یک روز" رو دادم . تاکید کردم که فیلم غمگینه . ولی با اشتیاق فراوون اعلام آمادگی کردند . به سایت سینما تیکت سر زدم . 


 همه ی سانس ها تا دونه ی آخر صندلی ها پر بودند بالاخره چهارتا صندلی تو ردیف های نه چندان مناسب پیدا کردم . فیلم زیبا و غم انگیز " ابد و یک روز" رو با بازی های شایسته ی هنرمندان نازنین سینمای ایران دیدیم . 


با وجودی که موضوع فیلم چیزی نبود که همه ی اقشار جامعه درگیرش بودند ، ولی از نظر سینمایی کار خاصی محسوی میشه . 


میدونید ، روز اول فروردین ، کسی نمیاد سینما"  ابد "رو ببینه که وقتش پر بشه ... واقعا همه اومده بودند که یه فیلم استثنایی ببینند. 



این عکس رو مخصوصا انتخاب کردم چون پریناز عزیز که بسیار خوش درخشید اما این دوتا عز یز دل غوغا کردند ، توانایی نوید رو در تاتر و فیلم لانتوری دیده بودم ولی با این فیلم دیگه کاملا"بهش  ایمان آوردم 

پیمان جان هم که دیگه سالهاست خدمتشون ارادت داریم 


روزهای بعد هم تا پایان تعطیلات ، فیلم زیبای "کفش هایم کو "رو به همراه رضا کیانیان عزیز در پردیس ملت دیدیم... البته اخبار فیلم در کانال تلگرام اعلام کرد "ساعت شش بعد از ظهر پردیس ملت سانس ویژه ای اکران می کند و رضا کیانیان قرار است فیلم را همراه مردم تماشاکند " خوشبختانه من درحال خوندن اخبار بودم و بلافاصله رفتم تو سایت و ده تا بلیط خریدم ، دقیقا " یکربع بعد ، همه ی بلیط ها فروخته شد . 


از ساع پنج و نیم با هنرپیشه ی محبوبمون چلیک چلیک عکس انداختیم و بعد رفتیم به تماشا . 


 " کفش هایم کو" فیلمی  پر از دیالوگ های ماندگار  و فوق العاده بود از این جهت که ممکنه خدای نکرده بعضی از ما یا نزدیکانمون دچار موضوع فیلم یعنی آلزایمر بشیم ..

 خوبه که بدونیم حال و هوا و مشکلات این بیماران و خانواده هاشون چیه . البته مهم تر از اون پیام زیبای فیلم بود که البته اگر اهل پند گرفتن باشیم ، یاد می گیریم که الزاما" چیزی که ما در مورد افراد خانواده مون فکر میکنیم درست نیست و به بهانه ی اینکه از سر دلسوزی میایم یه تصمیمیاتی براشون می گیریم و فکر میکنیم خیلی هم کارمون درسته ، ممکنه زندگی اون بنده خدا و چند نفر رو با هم نابود کنیم . 


فیلم بعدی " خشم و هیاهو " بود که بازی نوید عزیز و طناز جان طباطبایی بسیار بهم چسبید . دست هومن خان سیدی هم درد نکنه ، کارش داره کم کم درست میشه . 


هرچند که اول فیلم تاکید میکنه که ماجرا هیچ ربطی به شخص خاصی ندارد و موضوع تصادفی و زاییده ذهن نویسنده و کارگردان می باشد ، ولی حتی اگر میگفت " به جون خودم و خودت " ، باز هم نمیشد هی یاد زندگی یکی از ستاره های ایران نیفتی . طناز جان هم گاهی آدمو یاد فیلم هیس می انداخت .

 

ولی درمجموع بازی ها رو بسیار بسیار دوست می داشتم و تکراری بودن داستان چیزی از زیبایی فیلم کم نکرد . 



از دنیای تیاتر هم بگم که نمایش " هویت پروانه های مرده " که یه کار دانشجویی بود اما بسیار زیبا و دلچسب و در تالار مولوی دیدیم 



و بالاخره ، همین هفته ی پیش در تماشاخانه ایرانشهر نمایش زیبای " بیوه های غمگین سالار جنگ" رو با بازی گلاب آدینه ، شیرین بینا و مونا فرجاد جان دیدیم . لازم به ذکر است نمایش هیچ ربطی به جنگ  ایران و عراق نداشت . 


 


فعلا" به مناسبت ورود به ایام امتحانات پایان سال تحصیلی ،فعلا" کرکره ی سینما و تاتر رو پایین آوردیم ، مگر اینکه این یکی دو روز ببینم مهردخت درسشو خونده و با هم بریم یکی از این فیلم خوب هایی که هنوز نیدیدم رو ببینیم .


این بود اخبار فرهنگی هنری وبلاگ مهربانو . 


دوستتون دارم و تعطیلات خوش بگذره 

دلمون خوشه

راستش میخواستم یه موضوع خوب بنویسم ولی در حال حاضر عصبانیم و دلم میخواد من باب موضوع عصبانیتم درد و دل کنم . 


تو امور مالی مربوط به طرف های حساب اداره مون ، با دودسته طرف هستیم . 

یه دسته کسانی هستند که میان از ما کل کشتی رو اجاره میکنند که با نام اجاره کنندگان باهاشون طرفیم ،

 یه عده ی دیگه کسانی هستند که بخشی از فضای کشتی رو اجاره می کنند که بهشون مشتریان می گفتیم . 


بعد برای ثبت هر گروه از این ها کد های جدا گانه ی مخصوص داریم .

 این موضوع رو همینجا نگه دارید تا یه توضیحی بدم :


روز پنجشنبه دیدیم یکی از همکاران یه اشتباهی تو ثبت یه صورتحساب کرده . (حالا داریم حساب ها رو میبندیم و لحظه های آخره )رفتیم به مدیر میگیم این اشتباه شده موافقی یه عملیات انجام بدیم تا این اصلاح بشه ؟ گفت بعله . 

چون یه کار روتین نبود با هزار مکافات اون عملیات انجام شد .. تازه نفس راحتی کشیده بودیم که مدیر اومد گفت پشیمون شدم . اینو طبق روال برگردونید .

حالا سیستم ما به صورتیه که باید اون صورتحساب مشکل دار اصلاح بشه بعدش چیزی ثبت بشه ، فکر کن صورتحساب شماره چهل ایراد داشت و آخرین صورتحساب شماره صد و چهل بود .

 بنابراین باید صد تا صورتحساب این وسط باطل میشد تا برسیم به شماره چهل و اصلاحش کنیم . 


ببخشید که انقدر بی ادبانه میگم ولی رسما" عینه الاااااغ صدتا صورتحساب رو باطل کردیمتا  شماره چهل  اصلاح شد . 


امروز صبح اومدیم سر کار ، ده تا کار فوری رو میزمه ، رفتم گفتم : من این کارهای فوری رو انجام نمیدم تا اون صد تا صورتحساب باطل شده دوباره ثبت بشه . 

چون اولا" اگر زمان بخوره ، از دستمون درمیره  ثانیا" تا اینا خورده نشه حق ثبت در ماه اردیبهشت رو نداریم (حالا امروز بیست وشش اردیبهشته و فکر کنید ما هیچ ثبتی تو ماه دو نداریم )


گفتند : راست میگی هااا .. بشینید صدتا صورتحساب رو بزنید . 


گفتم بسمه لله ،...

اولی رو شروع کردم دیدم طبق تعاریف قبلی(که اون بالا نوشتم ) الان این صاحب کالا باید مشتری ثبت بشه ، کد رو زدم ، فرررت پیغام خطا داد .

 میرم به مدیر میگم این چرا پیغام داد ؟؟ میگه عه .. قرار شده از این ببعد همه ی خارجی ها اجاره کننده باشند و همه ایرانی ها مشتری . 


میگم خوب کی با کی قرار گذاشته ؟


 میگن مدیر امور ها تو جلسه شون تصمیم گرفتن . میگم خوب وقتی تصمیم گرفتن نباید زیر ساخت سیستم تغییر میکرد تا من که الان میخوام ثبت کنم پیغام نده ؟؟


میگن : راست میگی هاااا مهربانو ... 


گفتم: خوب زود بگید تعریف مشتری و اجاره کننده رو تغییر بدن . 


میگن : چششششششششششششم . 


خلاصه نتیجه این شد که الان نزدیک ظهر روز یکشنبه ست و علی به تقی گفته ، تقی  به نقی حواله داده و اصغر و کامبیز یکی درمیون دارن میندازن گردن هم ... نهایتا" هم به اینجا رسیده که اونی که باید انجام بده امروز اداره نمیاد 

*********

دارم فکر میکنم این موضوع ، درست به همین مسخرگی مثالی هست که میزنم . 


فکر کنید دور هم نشستیم میگیم : ای کاش از این به بعد از اداره تا خونه با مونو ریل بریم . 


بعد میریم واگن های مونو ریل رو میخریم . بلیط هم می فروشیم یه سری تبلیغات هم درزمینه فواید استفاده از این امکان انجام میدیم . الان ملت صف کشیدن دم ایستگاه،  بلیط به دست میخوان سوار شن . مسئولین میگن : " عه ....ما که ریل نکشیدیم 

اونوقت توقع داریم با غول های صنعت و تجارت جهانی هم برابری کنیم . والله بخدا 

"فکر کنید ، پاسخ بدید"

فرض کنید برای یکی از نزدیکانتون خواستگار میاد . خواهر یا دخترتون مثلا" ...


متوجه میشید که پدر و مادر داماد ، هر دو از بچه های شیرخوارگاه بودند و به فرزندی هم پذیرفته نشدن ، خودشون به سن رشد رسیدن اومدن بیرون و کار کردن و تشکیل خانواده  دادن .. 


واکنش شما در این مورد چیه ؟ اصلا" درمورد بچه هایی که از شیرخوارگاه میان چه نظری دارید؟ 

این سوال مربوط به ماجرای پست بعدمه 

در حواشی نمایشگاه و جنگل انسان( قسمت دوم )

سری دوم مهمونا با گل و شیرینی از راه رسیدن . 


دوباره بازدید غرفه های مختلف و چشم های برق افتاده ی دوستانم که از دیدن کارها شگفت زده شده بودند ، شروع شد ...


 متاسفانه بازی پرسپولیس و استقلال هم همون روز بود و مهرداد و خانمش که از کرج میومدن تو ترافیک اتوبان مونده بودن .


 بالاخره ساعت یکربع به هفت بعد از ظهر شد و سوت پایان نمایشگاه زده شد . 


همه ی مدعووین و خانواده ها از ساختمون بیرون رفتند ، اونایی که باید برمی گشتند خونه هاشون برگشتند و اونایی که باید میموندن تا کمک کنند ، موندن تو حیاط هنرستان . 


وقتی از ساختمون پا به حیاط گذاشتم دیدم مادر مریم کشاورز با یه عده از مامان ها ، جلوی پله ها ایستادند ، به طرفشون رفتم و با همه احوال پرسی کردم .. خشم و پشت چشمی که خانم کشاورز برام نازک کرد، رو ندید گرفتم و گفتم : با اجازه تون من مهمون دارم میرم پیششون . 


بجز خانم کشاورز که خودش رو به اون راه زد .. بقیه مامان ها با لبخند و خواهش میکنم بفرمایید گفتن ، بدرقه م کردند .


 پیش دوستان عزیز برگشتم مهردخت هم اومده بود پایین ، حیاط پر از جنب و جوش هنرستان ، جون میداد برای گرفتن عکس های یادگاری ..


 هر ژستی رو با چند تا گوشی همراه ، عکس انداختیم ، مهرداد و خانمش هم رسیدن و کلی متلک بارشون کردیم که دیر رسیدن و خندیدیم . 


بالاخره درهای هنرستان باز شد و قسمت سخت ماجرا شروع شد .


 جای همه ی تابلو ها مشخص بود و هر کی رفت یه طبقه و یه غرفه تا کارها رو جمع کنه . از همه بدتر ماکت های رشته ی معماریه که فرض کنید یه همچین اتاقک شیشه ایی رو


 

دونفر سرو تهش رو گرفتن میخوان از اون راهروهای کوچیک و شلوغ ببرن پایین 


آسیب هم نبینه ، کسی هم زیر دست و پا نمونه 


تو پیچ راهروی دوم ، دیدم مهردخت داره میره سمت غرفه خط در گرافیک ، مادر کشاورز هم تو شلوغی داره هیکل تنومندش رو از لای جمعیت میکشونه تا برسونه به مهردخت . 


بالاخره رسید به مهردخت و با زدن روی شونه ش مهردخت رو به سمت خودش برگردوند .. حالا منم دقیقا دارم با همون بدبختی خودمو بهشون می رسونم ...


مهردخت برگشت گفت : بله ؟؟


کشاورز: آهای مهردخت خانوم کجا میری ؟ کار بچه ی منو خراب کردی سرتو انداختی پایین داری میری ؟؟ 


مهردخت : نه خانم کشاورز من کار مریم رو خراب نکردم . 


کشاورز : فکر کردی میتونی حاشااا کنی ؟ فیلمت هست . 


مهردخت : متاسفم واقعا ...چند بار توضیح دادم ولی انگار دوست ندارید متوجه حرفام ... 


من رسیده بودم ولی میخواستم خود مهردخت جوابش رو بده و از خودش دفاع کنه ، اینجاش طاقتم طاق شد .


من : زدم رو شونه ی کشاورز ، برگشت .


- : چی میگی خانم کشاورز تو این هیرو ویری ؟ 


-: هیچی ...چی میگم ، کار بچه م خراب شده باید خسارت بدید ؟

 

-: مطمئن باش اگر دختر من مقصر باشه خسارتتو میگیری.. واقعا متاسفم اینجا جای این حرفاس؟؟ 


-: من اومدم تکلیف معلوم بشه . 


-: تکلیف معلوم میشه، اگه شما ساعت شش و نیم پاشدی اومدی مدرسه ، من از پنج اینجام با همه هم صحبت کردم .


 درضمن به چه حقی با بچه ی من درمورد خسارت حرف میزنی ؟؟ این موضوع اگر به بچه ها مربوطه ، مهردخت و مریم با هم حرف میزنن .

 اگر به والدین مربوطه من و شما حرف میزنیم .. اصلا" خوش ندارم شما با دخترم صحبت کنید .

 

بدون اینکه منتظر جوابش بشم گفتم مهردخت برو غرفه ت کارها رو جمع کن . و رفتیم .


تو راهروی پایین  مشاور و معلم مهردخت رو دیدم و با ناراحتی گفتم : خانم سمیعی من بهیچ عنوان با خانواده ی کشاورز صحبت نمیکنم .


 خانم وسط اینهمه شلوغی سر راه مهردخت رو گرفته محاکمه میکنه . لطفا موضوع رو روشن کنید من با خودتون طرف صحبتم 


اونا هم با ناراحتی گفتن : دوباره اومده تو دفتر مدرسه و هی گفته پول بچه ی منو بدید . 


گفتم : اگر بررسی ها نشون داد مهردخت مقصره ، من کار مریم رو میبرم و همون مواد رو توش پر میکنم و درستش میکنم ، اگر فکر کرده من پول میریزم به حسابش کور خونده .


خدا حافظی کردم و اومدیم بیرون .


هر چهارتا ماشین رو پر کردیم و به سمت خونه مون حرکت کردیم . 


کارها به خونه منتقل شد و دستجمعی تصمیم گرفتیم شام به رستوران ایتالیایی محبوب مهردخت (مورانوی پاسداران ) بریم . جای همگی خالی شب خوب و بیادموندنی شد . 


جمعه هم به استراحت گذشت و شنبه مهردخت به هنرستان رفت .


 وقتی برگشت دیدم اون لبخند کج معروف،  گوشه ی لبشه ... 


خندید و گفت : فیلم اون روز رو از اول نگاه کردیم . یکی از بازدید کنندگان اومد بالا سر حوض ، انگار به خمیر بربری رسیده بود ، دستشو کرد توش و شروع کرد با مواد بازی کردن . 


پشت بندش هم چند نفر دیگه اومدن همون کارو کردن و نهایتا" بعد از همه منم اومدم یه انگشت توش کردم و همه بو کردیم . 


خندیدم و گفتم : از این ببعد مواظب باش انگشتتو هر جایی نزنی دختر جون 


***********


دلم میخواد بدونم مامان مریم بعد از فهمیدن موضوع چه حالی شده و ته دلش به رفتار زشت اون روزش پی برد؟؟ هر چند که انقدر ادب نداشت حتی با تلفن همراه یه پیام عذرخواهی برام بفرسته .. 


بازم بهم ثابت شد که آدما رو صرفا" تو موقعیت های حساس باید شناخت . وگرنه وقتی تو گروه مادر های سوم گرافیک ، صبح به صبح برای هم گل می ذاریم و آرزوی یه روز پر از لبخند خدا رو داریم،  بیشتر شعر سرهم می کنیم و هیچ ربطی به نیت و میزان ادب و فرهنگمون نداره . 


اینجا یه جنگله که اسم حیواناتش انسانه ، باید سنگ انسانیت ادم ها محک بخوره تا معلوم بشه درجه ی ادم بودنمون چقدره وگرنه که همه خوووووووبیم . !!!



" واقعا نمیشد اون خانم ، اون روز با خوش رویی جواب احوال پرسی منو میدا بعد بهم میگفت : برای موضوع نگران نباشید ، بررسی میشه و نهایتا" با کمک آموزگار یه فکری میکنیم ، و درجواب حرف های من میگفت: پیش میاد دیگه ، اینجا پر از کارهای هنریه ، برای هر کدومشون ممکنه ناخواسته اتفاقاتی بیفته 


اگر این جمله رو میشنیدم ، حتی مهردخت هم که مقصر نبود ،  پیگیری میکردم تا تو درست شدنش همراهی و کمک کنم . 


************ 


شب وقتی از رستوران برگشتیم ، موقع تعویض لباس  ، همو بغل کردیم ، سرمو گذاشتم رو سینه ش و گفتم : خسته نباشی دختر خوشگل من .. خدا رو شکر این یک هفته اینهمه بهت خوش گذشت ... اونم منو بوسید و گفت : مامان مهربانوی کوچولوی بی نظیر من ، هیچکدوم اینا بدون تو ممکن نبود 


 یه لحظه یادم افتاد که آرمین برای دیدن دومین نمایشگاه کارهای دخترش هم نیومد ... درست عینه سال قبل .


 پارسال دست تنها بودیم ولی امسال همه ی دوستان درکنارمون بودند و اصلا" خستگی رو حس نکردیم ...


نصور کردم ، زندگیمون یه جاده ی  پر پیچ و خمه که مهردخت توش با سرعت و شادابی جلو میره ، منم با خوشحالی و نشاط دنبالش میدوم و آرمین با سرعت خیلی خیلی آهسته قدم میزنه .. هر روز و هر ساعت فاصله ی مهردخت و آرمین بیشتر میشه و آرمین نمیدونه داره در حق خودش چه ظلمی میکنه . 


دوستتون دارم ... 


در حواشی نمایشگاه و جنگل انسان( قسمت اول )

بالاخره نمایشگاه با همه ی شور و نشاط و صد البته زحماتی که طلب می کرد ، به پایان رسید . 


پارسال من و مهردخت حواسمون نبود که قسمت سخت ماجرا همون روز آخره که یکربع زود تر همه ی بازدیدکنندگان رو به بیرون راهنمایی میکنند و بچه و اولیا شون رو نگه میدارند تا همه ، کار ها رو جمع آوری کنند و در واقع هنرستان رو برای نظافت و برگردوندن به شکل قبل آماده کنند .


روز آخر شد و من و مهردخت دست تنها موندیم با اونهمه قاب های بزرگ و شیشه ای . یادمه بند انگشتای دستم با سیم های پشت قاب ها بریده بود و دو روز از دست درد با خودم کلنجار میرفتم . 


امسال دیگه زرنگی کردم به مینا و مهرداد و هرکدوم از دوستامون که میخواستند بیان نمایشگاه ، گفتم پنجشنبه بعد از ظهر بیاید که هم مهردخت شیفته میتونید ببینیدش ، هم کمک ما کنید تابلوها رو بذاریم تو ماشینامون . 


روز پنجشنبه پشت میز اداره نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد (تماس از طرف  هنرستان مهردخت بود )

-بفرمایید؟


- سلام خانم احوال شما . 


-ممنونم ، خانم سمیعی شما هستید؟ 


- بله .. ببخشید محل کارتون هستید مزاحم شدم . 


- اختیار دارید ، جانم درخدمت هستم . 


-مهردخت خونه نیست ؟ هر چی تماس میگیرم بر نمی داره .


-چرا ، ولی یکربع پیش به من گفت ، میره دوش بگیره ، ساعت یک و نیم شیفتش شروع میشه ، مشکلی پیش اومده؟؟


- نه مشکل که نه .. درمورد کار مریم کشاورز میخواستم باهاش صحبت کنم .. چیزی به شما نگفته ؟؟


- نه متاسفانه ، من میتونم کمک کنم ؟ 


- والله شما کار مریم رو دیده بودید ؟؟


-حوض ماهی رو میگید ؟ بله دیدم ، کار قشنگی هم هست . 


-بهتره بگیم بود .. آخه ما دیروز نزدیک ظهر بود متوجه شدیم کارش خراب شده . دوربین ها رو چک کردیم ، دیدیم مهردخت دست کرده تو حوض انگار کنجکاو بوده مواد داخلش چیه ،برده سمت بینیش بو کرده . 


-یعنی مهردخت کار مریم رو خراب کرده ؟ 


- اینطور به نظر میرسه . حالا مریم و خانواده ش میگن کار حدود ششصد هزارتومن قیمت خورده ولی راضی به ضرر مهردخت که نیستن با سیصد تومن هم راضی میشن .


-خانم سمیعی ، خود مهردخت نظرش چیه؟


-والله مهردخت جون میگه قبل از دست زدن من کار خراب شده بود . 


-پس اجازه بدید منم صحبت های مهردخت رو بشنوم ، درصورتیکه کار مهردخت باعث خسارت باشه ، حتما خسارت رو جبران میکنیم . 

- شما امروز تشریف میارید هنرستان؟ 


-بله بله حتما.. مگه اختتامیه نیست ؟

 

-چرا ... اصلا حواسم نیست ها ..


- اشکالی نداره ، خیلی خسته شدید . من ساعت پنج چند تا مهمون دارم میرسم خدمتتون ، مهردخت هم که از ساعت یک و نیم شیفتش شروع میشه .


- پس فعلا با اجازه .


-خدا نگهدار میبینمتون . 


*************


برگردیم به نمایشگاه و کار مریم کشاورز .


یه حوض های گچی آبی و کوچولویی تو بازار هست که اونا رو آماده تهیه می کنند .

 مریم یکی از اونا رو خریده بود و کفش رو با رنگ های زیبا ماهی های قرمز کوچولو کشیده بود . 


بعد با رزین  که ماده ی شیمیایی غیر قابل حل در آبه پر کرده  که این ماده مثل ژله می بنده . حالا اگر چیزی وارد این حوض بشه که بافتش رو خراب کنه عینه ژله وا میره و خراب میشه . 


به خونه زنگ زدم و برای مهردخت پیغام گذاشتم از حموم اومد بهم زنگ بزنه .


 وقتی زنگ زد و در مورد حوض مریم پرسیدم گفت : مامان من تو غرفه ی تصویر سازی نبودم ، نازنین و شادی اومدن بهم گفتن ، کار مریم خراب شده سه تایی رفتیم تو غرفه تصویر سازی دیدیم بعله ، بافت پاره شده و داره مواد وا میره ، منه فضول هم چون با رزین کار نکردم می خواستم ببینم چه بویی میده ، انگشت زدم تو فیلمم معلومه که هم خودم بو کردم ، هم نازنین و شادی . 


گفتم: اهااان پس اینجوری بوده ، الان دنبال مقصر میگردن کی بهتر از مهردخت فضول 


کاراتو بکن برو مدرسه ما و بچه ها هم ساعت پنج میایم پیشت . 


ساعت حدود پنج بود که با مینا و یه عده از باقالیون به مدرسه رسیدیم .


 مهردخت همون اولین غرفه تو طراحی ایستاده بود ، دسته گل خوشگلش رو بهش دادن و درمورد کارهای غرفه توضیحات رو داد. 


چند دقیقه بعد خانم سمیعی رو دیدم و بعد از حال و احوال بهم گفت : مهربانو جان دستم به دامنت صدای اینا رو خفه کن دیوونه مون کردن ..


 این خانواده ی کشاورز پدر ما رو درآوردن انقدر گفتن باید مهردخت خسارت رو بده . 


گفتم : عزیزم من صحبت های مهردخت رو شنیدم ، کار از قبل مشکل پیدا کرده بوده ، ضمن اینکه مگه من گفتم ، بچه م کرده ولی خسارت نمیدم ؟ 


اگر بهم ثابت بشه مقصر مهردخت بوده با کمال میل خسارت رو جبران می کنم . ولی  فکر میکنم اشتباه می کنید چون علاوه بر مهردخت نازنین و شادی هم بودن و اونا هم میدونند که کار از قبل مشکل پیدا کرده بود .


 همونطور که تو فیلم مهردخت رو دیدی ، انقدر بزنید عقب تا چیزهای دیگه رو هم ببینید . 


فعلا" برم که مهمونای سری دوم دارن میان ...



(قول داده بودم عکس بعضی از کارها رو براتون بذارم اینجا )


این دوتا تابلوی زیبا هر دو ویترای هستند ، بسیار زیبا و ظریف کار شدن 



این هم نقاشی های خط 



این ها کار پیش دانشگاهی هاست . همه ش با کاغذ های رنگ کوچیک که پانچ شده و چسبونده شده ، درست شده . (تمام تابستون پیش دانش گاهی ها میرن مدرسه و فقط یه کار فوق العاده انجام میدن بعد ، کار رو میذارن تو انبار تا سال بعد موقع نمایشگاه بیارنش بیرون . دلیلش هم اینه که در تمام سال تحصیلی پایه پیش ، مشغول خوندن دروس تِئوری هستند و اصلا" دست به کار عملی نمیزنند .. کنکور دارن آخه طفلک ها .


حالا ببینیم این تابستون که مهردخت جانم پیش دانشگاهی میشه ان شالله ، استاد تصمیم می گیره چه کاری رو انجام بدن 


اون موتور سواره رو ببینید چه هیجانی تو صورتشه ، والله اگه یه پسر شونزده ، هفده ساله داشتم فوری براش می خریدم ... 

اون شهر زیبا هم که عشق منه .. ببینید چه رنگ های گرم و زیبایی روش کار شده درضمن برجسته کاری هاش با مل که نقاشا ی ساختمونی کار میکنند ساخته شده 


نسرین جان اینم یه سورپرایز برای تو که ببینی تابلوی محبوبت  که پارسال از مهردخت خریدی ، امسال به عنوان یکی از کارهای برتر سال قبل ، تو نشریه ی روشنگر چاپ شده 



خوب ، پستمون حسابی طولانی شد .. ادامه ی ماجرا و پرداخت خسارت و اینا رو بذاریم برای بعد . 

دوستتون دارم