دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

در حواشی نمایشگاه و جنگل انسان( قسمت دوم )

سری دوم مهمونا با گل و شیرینی از راه رسیدن . 


دوباره بازدید غرفه های مختلف و چشم های برق افتاده ی دوستانم که از دیدن کارها شگفت زده شده بودند ، شروع شد ...


 متاسفانه بازی پرسپولیس و استقلال هم همون روز بود و مهرداد و خانمش که از کرج میومدن تو ترافیک اتوبان مونده بودن .


 بالاخره ساعت یکربع به هفت بعد از ظهر شد و سوت پایان نمایشگاه زده شد . 


همه ی مدعووین و خانواده ها از ساختمون بیرون رفتند ، اونایی که باید برمی گشتند خونه هاشون برگشتند و اونایی که باید میموندن تا کمک کنند ، موندن تو حیاط هنرستان . 


وقتی از ساختمون پا به حیاط گذاشتم دیدم مادر مریم کشاورز با یه عده از مامان ها ، جلوی پله ها ایستادند ، به طرفشون رفتم و با همه احوال پرسی کردم .. خشم و پشت چشمی که خانم کشاورز برام نازک کرد، رو ندید گرفتم و گفتم : با اجازه تون من مهمون دارم میرم پیششون . 


بجز خانم کشاورز که خودش رو به اون راه زد .. بقیه مامان ها با لبخند و خواهش میکنم بفرمایید گفتن ، بدرقه م کردند .


 پیش دوستان عزیز برگشتم مهردخت هم اومده بود پایین ، حیاط پر از جنب و جوش هنرستان ، جون میداد برای گرفتن عکس های یادگاری ..


 هر ژستی رو با چند تا گوشی همراه ، عکس انداختیم ، مهرداد و خانمش هم رسیدن و کلی متلک بارشون کردیم که دیر رسیدن و خندیدیم . 


بالاخره درهای هنرستان باز شد و قسمت سخت ماجرا شروع شد .


 جای همه ی تابلو ها مشخص بود و هر کی رفت یه طبقه و یه غرفه تا کارها رو جمع کنه . از همه بدتر ماکت های رشته ی معماریه که فرض کنید یه همچین اتاقک شیشه ایی رو


 

دونفر سرو تهش رو گرفتن میخوان از اون راهروهای کوچیک و شلوغ ببرن پایین 


آسیب هم نبینه ، کسی هم زیر دست و پا نمونه 


تو پیچ راهروی دوم ، دیدم مهردخت داره میره سمت غرفه خط در گرافیک ، مادر کشاورز هم تو شلوغی داره هیکل تنومندش رو از لای جمعیت میکشونه تا برسونه به مهردخت . 


بالاخره رسید به مهردخت و با زدن روی شونه ش مهردخت رو به سمت خودش برگردوند .. حالا منم دقیقا دارم با همون بدبختی خودمو بهشون می رسونم ...


مهردخت برگشت گفت : بله ؟؟


کشاورز: آهای مهردخت خانوم کجا میری ؟ کار بچه ی منو خراب کردی سرتو انداختی پایین داری میری ؟؟ 


مهردخت : نه خانم کشاورز من کار مریم رو خراب نکردم . 


کشاورز : فکر کردی میتونی حاشااا کنی ؟ فیلمت هست . 


مهردخت : متاسفم واقعا ...چند بار توضیح دادم ولی انگار دوست ندارید متوجه حرفام ... 


من رسیده بودم ولی میخواستم خود مهردخت جوابش رو بده و از خودش دفاع کنه ، اینجاش طاقتم طاق شد .


من : زدم رو شونه ی کشاورز ، برگشت .


- : چی میگی خانم کشاورز تو این هیرو ویری ؟ 


-: هیچی ...چی میگم ، کار بچه م خراب شده باید خسارت بدید ؟

 

-: مطمئن باش اگر دختر من مقصر باشه خسارتتو میگیری.. واقعا متاسفم اینجا جای این حرفاس؟؟ 


-: من اومدم تکلیف معلوم بشه . 


-: تکلیف معلوم میشه، اگه شما ساعت شش و نیم پاشدی اومدی مدرسه ، من از پنج اینجام با همه هم صحبت کردم .


 درضمن به چه حقی با بچه ی من درمورد خسارت حرف میزنی ؟؟ این موضوع اگر به بچه ها مربوطه ، مهردخت و مریم با هم حرف میزنن .

 اگر به والدین مربوطه من و شما حرف میزنیم .. اصلا" خوش ندارم شما با دخترم صحبت کنید .

 

بدون اینکه منتظر جوابش بشم گفتم مهردخت برو غرفه ت کارها رو جمع کن . و رفتیم .


تو راهروی پایین  مشاور و معلم مهردخت رو دیدم و با ناراحتی گفتم : خانم سمیعی من بهیچ عنوان با خانواده ی کشاورز صحبت نمیکنم .


 خانم وسط اینهمه شلوغی سر راه مهردخت رو گرفته محاکمه میکنه . لطفا موضوع رو روشن کنید من با خودتون طرف صحبتم 


اونا هم با ناراحتی گفتن : دوباره اومده تو دفتر مدرسه و هی گفته پول بچه ی منو بدید . 


گفتم : اگر بررسی ها نشون داد مهردخت مقصره ، من کار مریم رو میبرم و همون مواد رو توش پر میکنم و درستش میکنم ، اگر فکر کرده من پول میریزم به حسابش کور خونده .


خدا حافظی کردم و اومدیم بیرون .


هر چهارتا ماشین رو پر کردیم و به سمت خونه مون حرکت کردیم . 


کارها به خونه منتقل شد و دستجمعی تصمیم گرفتیم شام به رستوران ایتالیایی محبوب مهردخت (مورانوی پاسداران ) بریم . جای همگی خالی شب خوب و بیادموندنی شد . 


جمعه هم به استراحت گذشت و شنبه مهردخت به هنرستان رفت .


 وقتی برگشت دیدم اون لبخند کج معروف،  گوشه ی لبشه ... 


خندید و گفت : فیلم اون روز رو از اول نگاه کردیم . یکی از بازدید کنندگان اومد بالا سر حوض ، انگار به خمیر بربری رسیده بود ، دستشو کرد توش و شروع کرد با مواد بازی کردن . 


پشت بندش هم چند نفر دیگه اومدن همون کارو کردن و نهایتا" بعد از همه منم اومدم یه انگشت توش کردم و همه بو کردیم . 


خندیدم و گفتم : از این ببعد مواظب باش انگشتتو هر جایی نزنی دختر جون 


***********


دلم میخواد بدونم مامان مریم بعد از فهمیدن موضوع چه حالی شده و ته دلش به رفتار زشت اون روزش پی برد؟؟ هر چند که انقدر ادب نداشت حتی با تلفن همراه یه پیام عذرخواهی برام بفرسته .. 


بازم بهم ثابت شد که آدما رو صرفا" تو موقعیت های حساس باید شناخت . وگرنه وقتی تو گروه مادر های سوم گرافیک ، صبح به صبح برای هم گل می ذاریم و آرزوی یه روز پر از لبخند خدا رو داریم،  بیشتر شعر سرهم می کنیم و هیچ ربطی به نیت و میزان ادب و فرهنگمون نداره . 


اینجا یه جنگله که اسم حیواناتش انسانه ، باید سنگ انسانیت ادم ها محک بخوره تا معلوم بشه درجه ی ادم بودنمون چقدره وگرنه که همه خوووووووبیم . !!!



" واقعا نمیشد اون خانم ، اون روز با خوش رویی جواب احوال پرسی منو میدا بعد بهم میگفت : برای موضوع نگران نباشید ، بررسی میشه و نهایتا" با کمک آموزگار یه فکری میکنیم ، و درجواب حرف های من میگفت: پیش میاد دیگه ، اینجا پر از کارهای هنریه ، برای هر کدومشون ممکنه ناخواسته اتفاقاتی بیفته 


اگر این جمله رو میشنیدم ، حتی مهردخت هم که مقصر نبود ،  پیگیری میکردم تا تو درست شدنش همراهی و کمک کنم . 


************ 


شب وقتی از رستوران برگشتیم ، موقع تعویض لباس  ، همو بغل کردیم ، سرمو گذاشتم رو سینه ش و گفتم : خسته نباشی دختر خوشگل من .. خدا رو شکر این یک هفته اینهمه بهت خوش گذشت ... اونم منو بوسید و گفت : مامان مهربانوی کوچولوی بی نظیر من ، هیچکدوم اینا بدون تو ممکن نبود 


 یه لحظه یادم افتاد که آرمین برای دیدن دومین نمایشگاه کارهای دخترش هم نیومد ... درست عینه سال قبل .


 پارسال دست تنها بودیم ولی امسال همه ی دوستان درکنارمون بودند و اصلا" خستگی رو حس نکردیم ...


نصور کردم ، زندگیمون یه جاده ی  پر پیچ و خمه که مهردخت توش با سرعت و شادابی جلو میره ، منم با خوشحالی و نشاط دنبالش میدوم و آرمین با سرعت خیلی خیلی آهسته قدم میزنه .. هر روز و هر ساعت فاصله ی مهردخت و آرمین بیشتر میشه و آرمین نمیدونه داره در حق خودش چه ظلمی میکنه . 


دوستتون دارم ... 


نظرات 8 + ارسال نظر
تجاوز ممنوع! یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 ساعت 05:14 ق.ظ http://tajavozmamnoo.blogsky.com/

سلام مهربانو جان
امروز اینجا روز مادره بر تو مبارک باشه عزیزم

اگر وقت داری به سوال این نوجوان که برام سوالی رو مطرح کرده جواب بده لطفن.
گاهی ما پدر و مادرا حواسمون نیست با رفتارمون چی به سر بچه هامون میاریم.
روز و روزگارت خوش نازنین

سلام عزیزم من .
روز مادر برای تو نازنین هم مبارک باشه
چشم عزیزم الان میام مرسی خبر دادی ، انقدر دلم میسوزه نوجوون ها که باید تو اوج شادابی باشن دغدغه شون بشه پدر یا مادر

زری شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 12:45 ق.ظ

هووووورررررااااا

خیالت راحت شد زری جونم

غریبه جمعه 17 اردیبهشت 1395 ساعت 05:58 ب.ظ

سلام
برخورد شما با مادر مریم یک برخورد منطقی بوده حتی اگر مهر دخت هم مقصر می بود خب طرف حسابش که باید خسارت می داد و جبران می کرد شما بودید
از طرفی واقعا سیصد تومن پولی هست که آدم بخواهد در یک جمع دوستانه طلب کند
قسمت آخر مطلب هم در ارتباط با آرمین
خب خیلی از مرد ها اینطور و بی احساس اند
فرق است بین احساس مردانه و زنانه

سلام غریبه جان .
والله با نظرت درمورد فرق بروز احساست بین مردان و زنان موافقم ولی ربطش به آرمین بعنوان پدر و بعضی وظایف مسلمش موافق نیستم .. بروز احساسات کدومه ؟؟
آرمین یه مرد 52 ساله ست که یه دختر 17 ساله داره درواقع تنها دارایی عاطفی و مهمش همینه . اصلا ابراز احساسات لازم نیست . دخترش برای دومین سال کارهاشو که با زحمت بسیار به نتیجه رسیده در معرض عموم گذاشته باید خودشو مجاب کنه که برای این موضوع وقت بذاره .
پس این رابطه ی پدر و دختری چطور باید حفظ بشه؟ میشه خودش رو از زندگی مهردخت حذف کنه بعد هفته ای یه بار تلفن کنه بگه چرا مهردخت به من بی مهره؟
چند وقت پیش تلفن کرده بود درمورد درس مهردخت می پرسید و میگفت سال دیگه که کنکور داره باید بیاد با من زندگی کنه من بهش رسیدگی کنم ، میدونی مهردخت به من چی گفت؟ گفت بهش بگو تو اصلا کی هستی که بخوای به من رسیدگی کنی ؟ کدوم زمانی نشونه های پدریت رو نشون دادی که من روت حساب کنم .. من اصلا نمیدونم یه نصفه روز درکنار تو باید چی بگم و چیکار کنم انقدر که نمیشناسمت

نسرین جمعه 17 اردیبهشت 1395 ساعت 03:57 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

فکر خیلی خوبی کردین. وگرنه تا دو سال دیگه خونتون میشه گالری دخمر هنرمندمون.
ولی اینا اونقدر احمقند که نمی دونن یه هنرمند باید از لحاظ مالی تآمین بشه تا بتونه به کارش ادامه بده؟!
اصلن حیف نیست این کارا تو خونه های مردم پخش نشه و اونا رو قشنگتر نکنه؟

مارال پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1395 ساعت 02:35 ب.ظ http://maralvazendegi.blogfa.com

اشک تو چشمام جمع شد...ایشالا در کنار هم شاد باشید مادر و دختر گل

عزیزی مارال نازنین

نیلوفر پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1395 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام مهربانو جان
خیلی غیبت داشتی این چند وقته ها! :))) آفرین بهت که اینقدر مدیر و مدبر هستی،هر وقت اینجا رو میخونم یه چیزی یاد میگیرم.متاسفانه بیشتر ایرانیها دم از فرهنگ و تاریخ و ....میزنند ولی در موقعیتش نهایت بی فرهنگی خودشون رو نشون میدن.حالا شما اونجا تو دل جامعه هستی خیلی چیزا به چشم نمیاد،آدم دور که میشه و مردم دیگه رو میبینه تازه میفهمه چقدر فاجعه ایم.

سلام نیلوفر عزیز .
اره متاسفانه دوست من ، خیلی درگیر کارها بودیم از طرفی تو اداره هم نت نداشتیم منم وقتی میرم خونه دیگه دربست درخدمت خانواده ی کوچولومم
میدونم عزیزم که بقول تو تازه ما خیلی چیزها رو نمیبینیم . دقیقا همینه انقدر ژست های با فرهنگی و مهربونی داریم .. فقط یه ذره که خواسته هامون برآورده نمیشه ببین چه میکنیم با هم

پونی چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 11:07 ب.ظ http://artachef.blogsky.com

آخیش!
خیالم راحت شد
مادره دیگه حساس بوده به هنر بچش!
درکش کن
عصبانیت وقتی بر فرد مسلط باشه چشم بر هر آداب و ترتیبی می بنده
من جایی خوندم تفاوت انسان با جانوران نطق و صحبت و تفکر نیست، کنترل عصبانیت هست

بله بله پونی جان ، مهمترین توقع منم از ادما اینه که خشمشون رو کنترل کنند

نسرین چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 ساعت 03:53 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

چقدر قشنگ و سنحیده جواب خانم کشاورز رو دادی.
متآسفانه خیلی هامون موقع ناراحتی و عصبانیت خودمونو کنترل نمی کنیم و بعد شرمنده میشیم.

آرمین لیاقت داشتن دختری مثل مهردخت رو نداره.

کنجکاو نمی شی چرا نمیاد؟ ازش نمی پرسی؟ (هرچند می دونم دلیلش هر چیه بی ارزشه)
فکر کنم مهردخت هربار خیلی از این موضوع اذیت میشه.

خیلی بد کردن نذاشتن مثل پارسال بچه ها کاراشونو بفروشن. اینجوری هم تشویق می شدن هم یه کم خرجشون در می اومد.

قربونت عزیز دلم .. دقیقا مشکل من با ارمین همین بود که خشمش رو کنترل نمی کرد .
نسرین جان خودم دو هفته قبل از نمایشگاه به ارمین زنگ زدم و گفتم تاریخ شروع و پایانش رو .. اتفاقا ساعت 9* شب بود و تو قاب سازی معطل نشسته بودم . گفت حتما میام .. شب قبل از شروع نمایشگاه زنگ زدم و گفتم فردا افتتاحیه ست شیفت های مهردخت رو هم گفتم ..
گفت من اصفهانم ، (حتما طبق معمول رفته بود پسر خاله جون هاشو ببینه ) تا اخر هفته هم نمیام . گفتم بااااشه ..خیله خوب یه جور تنظیم میکردی که تو این تاریخ نری اصفهان
گفت : رفتم دیگه
مهردخت میگه برام مهم نیست نمیدونم واقعا مهم نیست یا دوست داره براش مهم نباشه .
آرره وقتی پول درمیارن خیلی اعتماد بنفس و انگیزه شون بیشتر میشه .
قراره یه کانال تلگرامی برای کاراش درست کنیم از اونجا شروع کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد