دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"صدای آرامش بخش عشق"

نمیدونم بالاخره کی میخوام یاد بگیرم که برای اتفاقات بلند مدت، برنامه ریزی های دقیق نکنم و خودم رو به آب و آتیش نزنم. 

حالا که خواهر ناز و یکی یه دونه م به شیوه ای کاملا متفاوت پیمان زناشویی رو با همسر عزیزش ، ثبت قانونی کرد دوباره به خودم یادآوری کردم که مهربانو دیدی برنامه ریزی لازم نداشت؟؟


جریان آشنایی مینا و سینا رو که یادتونه ؟ برای تازه واردا و یادآوری قدیمی ها یه خلاصه ای مینویسم .

دوسال پیش همین روزا بود که مینا به قصد خرید یه آپارتمان، ماشینش رو برای فروش آگهی کرد .. اتفاقا خودمم براش آگهی کردم و انگار از اولین کسانی که بهش تلفن کردن و ماشینش رو بررسی کردن سینا بود . 

همین موضوع باعث آشناییشون شد و درست همون موقعی که مینا اصلا تصمیم نداشت به کیس جدیدی برای ازدواج فکر کنه ، سینا انقدر پیگیر شد تا بالاخره تونست راهی به دل مینا باز کنه . 

قرار بود اواخر شهریور مراسم عقد و ازدواجشون برگزار بشه که با موضوع فروش خونه و جابجایی ها گذاشتیم برای پونزدهم آبان ماه . 

هر چند قرار بود تعدادمون محدود باشه ولی با احتساب خواهر و برادرها حدود سی نفر میشدیم که با محضر قرارداد بستن و قرار شد آرایشگاه و آتلیه هم تو برنامه داشته باشن . 

من با عجله خونه ی جدیدم رو رهن کردم لباس هامونم خریدیم که وقتی سرمون برای اسباب کشی شلوغ میشه دیگه این کارها رو نداشته باشیم . 

درست روزی که مینا لباس عروسیش رو تحویل گرفت علائم کرونا ظاهر شد . به دنبالش مامان و سینا و بعد از اون مهرداد هم مبتلا شدن .. همه چیز همچنان خوب بود بیماریشون هم سبک بود و ریه ها درگیر نشدن  تا اینکه با یه فاصله ی دوهفته ای بابا مبتلا شد . 

حتی یادآوریش هم مو به تنم راست میکنه که بابت بابا چه کشیدیم و چه به روزمون اومد .. درسته که همگی دست به دست هم دادیم و برای بهبود بابا شبانه روز تلاش کردیم ولی تا آخر عمرم همه جا میگم که سلامت بابا رو مدیون مهردادیم ... روزها و شبهای طولانی مژه برهم نزد و کار چند نفرمون رو خودش به تنهایی انجام داد و بابا رو کاملا احیا کرد . 

به همین دلیل همه ی برنامه ریزی ها بهم خورد و بالاخره همین سه شنبه یعنی بیست و پنجم آذر ماه به مناسبت سالگرد آشناییشون ، مراسم عقد در محضر با حضور تعداد خیلی کمی از خانواده ی درجه یک ، برگزار شد . بدون لباس و آرایشگاه و آتلیه .

من و مامان و بابا و مینا ... سینا و مادر و یکی از خواهر ها و تنها برادرش . تنها شرکت کننده ی این مراسم بودیم . 

مینا خودش رو آرایش کرد ، یکی از شالهاش رو دور سرش بست و سینا با یه دسته گل نرگس و یکمی کنف براش دسته گل درست کرد .. منم ازشون عکس یادگاری انداختم . به همین سادگی و به همین خوشمزگی . 

بعد از مراسم هم مینا و سینا دوتایی رفتن شام بیرون .. منم مامان و بابا رو بردم خونه و بهشون غذاهای مخصوص رژیمشون رو دادم .. خواهر سینا جون هم برای مادرش همین کار رو کرد . 

میشه زندگی رو به سادگی شروع کرد ..کرونا سیستم زندگیمون رو تغییر داده کاش باور ها مون رو هم تغییر بده .

 قصد داریم بعد ها مراسم ساده ای بعنوان جشن ازدواج برگزار کنیم اما فقط برای اینکه فامیل و دوستانمون رو دوباره به شادی دور هم جمع کنیم .. به دور از هر تجمل و ریخت و پاش اضافه ای.. 



مینا و سینای عزیزم  خوشبخت بشید الهی ،امیدوارم همیشه از انتخاب هم راضی و سربلند باشید . 

*****

حالا بریم سراغ یه موضوع مهمتر . 

از اواسط جمع آوری کمک برای ساخت خونه ی اون مادر و بچه های معصومش ، پیامی از یک پدر برای تهیه ی سمعک برای دختر کوچولوش دریافت کردیم . چون محل زندگیشون در تهران نبود،  باید با فرد مطمئنی جهت تحقیق ارتباط می گرفتم تا درصورت تایید ، جمع آوری کمک رو شروع کنم . 

 به لطف یکی از دوستان عزیزمون در همین صفحه ، شرایط و مقدمات تحقیق فراهم شد و دیروز خبر تایید نیاز رو دریافت کردم . 

متاسفانه خانواده ی محترم در شرایط بدی زندگی میکنند و دختر کوچولوی عزیزمون برای شنیدن و ارتباط با دنیای بیرون نیاز به تهیه ی سمعک داره . 

من و نسرین آستین رو بالازدیم و شروع کردیم . 

مثل همیشه در صورت امکان و هر قدر در توانتون هست از پنج هزارتومن به بالا کمک کنید تا هر چه زودتر کمک رو به دستشون برسونیم . 

دوستتون دارم و برای انسان بودن تلاش میکنم 


شماره حساب کمک های حمایتی ما

6037697574285711

معصومه سعیدی فر

نسرین 1000.000 تومان

مهربانو  200.000 تومان 

اتم 200.000 تومان

راستی اگر شما دوستان هم این موضوع رو لینک بدید تا زود تر کمک ها رو جمع کنیم عالیه . پست نسرین جون هم در همین ارتباطه .

"این جماعت ناشناخته"

چون برای  دارسی،  خودم غذادرست میکنم ، کمتر گذارم به پت شاپ ها میفته . 

یه سری لوازم اولیه که لازم بود همون روز اول تهیه شد دیگه بقیه موارد رو گذری ، از هر پت شاپی که تو مسیرم باشه تهیه میکنم مثل خاک و مالت و این چیزای مصرفی . 


اما برای اصلاح موهای دارسی از دکتر مشیری پرسیدم کجا ببرمش خوبه؟

 پت شاپ "ژیوان" رو معرفی کرد . 


برام جالب بود چون مدیریت ژیوان، از بستگان نزدیک همسر همکارمه و اسمشون رو از همکارم زیاد شنیده بودم و اینکه خدا رو شکر آدم حسابی هستند و بجای سوئ استفاده و صرفا تجارت از برند و موقعیتشون ، دستشون تو کارهای خیریه جهت حیوانات هم هست . 


بعد از اینکه دارسی رو اصلاح کردیم متوجه شدم که ژیوان چند سالی هست برای گربه ها لونه ی رایگان درست میکنه و در اختیار مردم میذاره تا برای گربه های بیرون استفاده کنند و از سرما و مشکلات خیابون محافظت بشن . 


به پیجشون پیغام دادم و گفتم متقاضی دریافت لونه هستم . بهم جواب دادن که فلان روز از ده صبح تا ظهر بیا لونه رو تحویل بگیر .

صبحِ همون فلان روزِ مورد نظر ، دم آسانسور خونه م  ایستاده بودم که برم پارکینگ ماشینو بردارم ، دیدم چند نفر داخل آسانسور هستن؛  گفتم از طریق پله ها میرم پایین ..


 تو راه پله ها، یه گربه ی سفید و مشکی خوشگل دیدم .. قربون صدقه ش رفتم و خوشبختانه تو کیفم یه تشویقی داشتم ، بهش دادم خورد . مهردخت هم قبلا دیده بودش و بهم گفته بود:  انگار یه پیشی تو راه پله ها یا پارکینگ داریم ، حدس زدم باید همون باشه 


خلاصه رفتم ژیوان و یه لونه ی خوشگل عایق شده و پایه دار،  تحویل گرفتم و خوش و خندان برگشتم  به سمت خونه .



ببینید لونه ها اینطوره ...در واقع کارتن محکمیه (مثل کارتن های موز) که روش از این پلاستیک های ضخیم می کشن و بعد رنگش می کنن . کفش هم موکت می چسبونن که گرم و نرم باشه زیرش هم در بطری آب معدنی می چسبونن که حالت پایه داشته باشه و رو زمین نمونه که سرد و خیس باشه . 


همینطور که مشغول رانندگی بودم ، با خودم فکر میکردم حالا لونه رو کجا بذارم ؟؟ 

تو کوچه و خیابون؟؟ نه نمیشه ..


 همین که بذارمش زمین یه ادم نا خلف شوتش میکنه یه گوشه ،  یا یه زباله گرد برش میداره . 


با خودم گفتم:  خوبه خونه ی ما هم ، حیاط داره هم پارکینگ .

شبا  همین که نشستم تو خونه م،  از بیرون،  صدای پت همسایه ها میاد ، پس خدا رو شکر تو این مجتمع همه حیوان دوست و حامین و میتونم با همفکری مدیر ساختمون لونه رو جای مناسبی تو حیاط یا پارکینگ بذارم .


 ظرف آب و غذای اضافی هم که دارم .. غذا و خاک رو هم خودم به عهده می گیرم و ... 


با همین فکر و احتمالا یه لبخند کنج لبم ، سریعتر ماشین رو روندم . 


رسیدم خونه و به مدیر ساختمون یه پیغام صوتی دادم .  چند دقیقه بعد دیدم خانومه بهم تلفن کرد .


-سلام مهربانو جون 

-سلام خوبید شما؟

-مررسی .. وااای چه خوشحال شدم پیغامت رو شنیدم . 

قند تو دلم کله قند شد از خوشحالی به خودم گفتم به به عجب همسایه های گلی دارم . 

-خب خدا رو شکر که خوشحالتون کردم .

-آررره راستش یه گربه ی سفید و مشکی اینجاست ...

-آره دیدمش صبح هم اومده بود دور و بر پام میچرخید با هم بازی کردیم و بهش تشویقی دادم 

-نه توروخدا بهش چیزی نده .. راستش این میاد تو راه پله ها خرابکاری میکنه،  پارسال هم تو پارکینگ زاییده بود . ما میخوایم بگیریمش ببریم یه جای دور دیگه اینورا نیاد . قرار بود سم بذاریم بخوره . حالا شما لونه رو بذار ..........


دیگه حرفاشو نمی شنیدم .. هم بغض راه گلوم رو بسته بود هم از عصبانیت فشارم رفته بود رو نمیدونم چند .


- خانوم شریعتی لطفا ادامه ندید .. منو باش فکر میکردم شما خودتون که پت دارید حداقل این حرفا رو نمیزنید !!! متاسفم واقعا" اصلا درک نمیکنم چطور دلتون میاد در مورد یه موجود زنده اینطوری حرف بزنید . 

- نه .. من میگم شما لونه رو بده تا بتونیم گیرش بندازیم . 

- این چه حرفیه .. این گربه رو سربه نیست کنید بعدی رو چکار میکنید؟ عوض اینکه اینهمه پارکینگ و حیاط هست یه پناه به این زبون بسته ها بدید نقشه ی گرفتن و کشتن می کشید . 


منو قاطی این ماجرا ها نکنید من لونه رو میدم به دوستم . اگر هم ببینم این زبون بسته رو؛  خودم میبرمش که جونش از دست شماها در امان بمونه . خدا حافظ 


********


فکر کنید چه اعصابی از من خورد شده !!


این اواخر یه چیزایی دارم تجربه میکنم که واقعا دردناکه .. یکیش این بود،  بعدی ها رو هم به مرور براتون میگم .


من قبل ازدارسی،  خیلی به حیوانات محبت داشتم ولی خزنده ها رو نمیتونستم تحمل کنم و به شدت ازشون می ترسیدم . حشره ها رو هم می کشتم .. 

از وقتی دارسی رو دارم ، کمتر از خزنده ها می ترسم و میزان عشقم به همه ی حیوانات صد برابر شده و دیگه نمیتونم حشرات رو بکشم .


 چند بار پیش اومده گرفتمشون انداختم  بیرون که توخونه نباشن وبهشون  اسیب نزنم . 


یه عده،  حیوان خونگی رو صرفا برای پز دادن نگه میدارن ...خدایی نمیدونم چرا داشتن حیوان باید کلاس داشته باشه و بشه باهاش پز داد.. کاااش کمی شعور و انسانیت داشتن بعضیا 


دوستتون دارم اگر استاندارد های انسانیت رو نسبتا دارید یا مثل من حداقل تلاش میکنید داشته باشید . 


"منم یه روز اختاپوس بودم "

سلام دوستای عزیز و نازنینم ... 


داستان رو بخونید و ببینید شما " اختاپوس بودید یا کوسه؟" امیدوارم که هیچکدوم نباشید که هر دوش به یه اندازه ناراحت کننده ست . زندگی درست و متعادل یعنی:


 همون که مهربان باشیم ولی اجازه ی سوء استفاده ندیم (اختاپوس نباشیم)

همون که منصف و با معرفت باشیم و (کوسه نباشیم) 


کافیه واااقعا انسان باشیم 




اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟


اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
کوسه میگه اما یه شرط دارم.
اختاپوس میگه: چی؟

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و
میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه اونها خیلی با هم شاد بودن.


با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.


 اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.


تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام.

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.


 خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.



ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. اختاپوس ایم

فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. 


کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، از خودمون تکه هایی رو

قطع میکنیم و درد میکشیم، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.


دردناکه، اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم. حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.


 اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه. از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره.


اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.


احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.


این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! 



به گذشته ها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن:

" سلام " برگردم؟


"منم یه روز اختاپوس بودم "


دوستتون دارم 


اینجا   رو هم بخونید .

"با هم درستش میکنیم "

سلام دوستای نازنینم . امروز شنبه ست ؛ اول هفته و اول آذر ماه با هم مصادف شده ، به فال نیک می گیرم و برای همگی آرزوی خیر و برکت و تن درستی میکنم . شاید تعجب کنید که دارم پست جدید میذارم چون همین پری روز پنجشنبه پست نوشته بودم ولی راستش انقدر ذوق دارم و حالم خوبه که حیفم اومد شما رو هم شریک این حس نکنم . 


موضوع به درخواست کمک و جمع آوری هزینه ی سامان دهی اون خانواده ی نیازمند مربوط میشه . اصلا انتظار نداشتم تو این مدت کم و بدون وقفه اینطوری عشق و انسانیتتون رو در قالب کمک به همنوع واریز کنید . 


دیشب پیش بابا بودم و ازش مراقبت می کردم یادم رفته بود صدای اس ام اس ها رو ببندم گفت : بابا جون چقدر برات پیغام میاد! گفتم: با دوستای وبلاگیمون داریم کمک جمع میکنیم . گفت : مورد چیه؟  با وجودی که دلم نمیخواست در جرین مسائل ناراحت کننده بذارمش ولی اصرار کرد و گست رو نشونش دادم . بی معطلی گوشیش رو برداشت و اونم سهم خودش رو واریز کرد .


 گفتم : بابا مطمئنم که همه چیز خوب پیش میره و به تصمیممون کلی برکت دادی با واریزت . 


یه چیز دیگه هم بهتون بگم که باور کنید هنوز خودم از شوکش بیرون نیامدم . 


دیروز وقتی دکتر داشت میرفت باهاش رفتم جلوی در گفتم آقای دکتر بابا خیلی پیشرفت خوبی داشته خیلی مدیون زحمت شما هستیم . گفت : مهربانو خانم یه چیزی هست که به درخواست مهرداد تا حالا از شما پنهان مونده بود ولی الان من تصمیم گرفتم بهتون بگم . 

آماده شنیدن بودم 

دکتر گفت : ریه ی بابا در هفته ی دوم 75 درصد درگیر شده . همونجا زانوهام لرزید .. گفتم نه دکتر !! 


گفت: برو اون عکس رو از بالای کتابخونه بیار


خلاصه که خدا خیلی بهمون رحم کرده ... بمیرم برای مهرداد با اینهمه استرس و مشکلاتی که داشته و داره . 


برای اطلاع و تشکر از دوستانی که خبر داریم واریز ها رو انجام دادن اسامی رو اینجا مینویسم ولی خیلی ها هم واریز کردن و اطلاع ندادن . جالبه بدونید واریز پنج هزارتومنی هم داریم و این یک دنیا ارزش داره چون کسی بین ماهست که توان مالیش زیاد نیست ولی نسبت به درد و گرفتاری  موجودات دیگه بی تفاوت نیست. دست همگیتون رو میبوسم و قدردان محبت و اعتمادتونم 

اونایی که هنوز نخوندن اینجا رو بخونن.


نسرین 3.500.000 تومان

سینا 1.000.000 تومان 

بابا عباس 500.000 تومان

منیژه ص 150.000 تومان

لیلا 30.000 تومان

غزال 930.000 تومان  (معادل 50 دلار کانادایی)

سمیرا 30.000 تومان 

ناشناس 20.050 تومان

لیندا 200.000 تومان 

مهشید 110.000 تومان 

نسرین  50.000  تومان

فرزانه 100.000 تومان

رویا 300.000 تومان

نگین 100.000 تومان

ژاله 40.000 تومان

مهرو 50.000 تومان

ساناز 50.000 تومان 

سیمین 100.000 تومان

مهشید 110.000تومان

صدیقه 500.000 تومان

خواننده خاموش 100.000 تومان

زهرا 500.000 تومان

ساغر 100.000 تومان 


دوستتون دارم