دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دنیای کوچک ما

سلام دوستان نازنینم ، تنتون سلامت و ایام بکامتون باشه 

تو این مدت تقریباً یک هفته ای چند تا موضوع جالب پیش اومد که گوشه ی ذهنم یادداشت کرده بودم که حتماً بیام براتون تعریف کنم . 

تقریباً یکی دوماه قبل از پایان سال که بازنشستگی من قطعی شده بود، یه روز با مامان که صحبت میکردیم گفت : پیش از تو داشتم با فرنوش صحبت میکردم خیلی برات سلام رسوند و گفت: متاسفم که وقت بازنشستگیت رسیده، ولی نگران نباش حالا تلاشت رو بکن شاید بتونی رای مدیراتو برگردونی و بازم بمونی اداره . 

اولش متوجه نشدم مامان چی میگه ، فکر کردم اشتباه شنیدم . گفتم: چی مامان؟؟ فرنوش چی گفت؟؟ دوباره حرفاشو تکرار کرد . 


آهان راستی فرنوش دختر یکی از دوستای مامانه از بچگی تا قبل از ازدواج هامون ( که تقریباً هم زمان هم بود ) خیلی باهم رفت و آمد داشتیم . فرنوش از من چهارسال -بزرگتره ولی وقتی با هم بودیم نه از نظر ظاهر و نه از نظر رفتار و شخصیت، این چهار سال اختلاف به چشم کسی نمی اومد . هر دو تقریباً هم قد و قواره بودیم تو سن حدودای 17-18 سال به بالا هم که صورت هامون نشون نمی داد ..تفاوت های فکریمون این بود که من دوست داشتم تا مقطع دکترا درس بخونم و بعد تو اواخر دوران دانشجویی یه ازدواج منطقی و آمیخته به عشق و احترام  با اختلاف سنی نهایتاً پنج سال، داشته باشم و یه جورایی تو گروه پزشکانی باشم که بدون مرز و یا بامرز خودم و همسرم   وقف انسانهای نیازمند باشیم و این داستان های آرمانی . 

فرنوش هم در رشته ی علوم انسانی مرتب درجا میزد و هدفش ازدواج با یه پسر آفتاب مهتاب ندیده و عاشق پیشه ی پولدار  و البته با اختلاف سنی هفت تا ده سال و به صورت هر چه سریییعتر بود . 

خلاصه من بیست سالگی در نهایت ناباوری با آرمین که با همه ی معیارهای من زمین تا آسمون ( حتی با اختلاف سنی 9 سال) تفاوت داشت ،  ازدواج کردم و همون موقع فرنوش با یه آقا پسری که تقریباً یکسال از خودش کوچکتر بود آشنا شد که اصلاً شبیه رویاهاش نبود و با مخالفت شدید خانواده ی اون پسر ازدواج کردن . 

من و فرنوشی که حتی دیپلمش رو هم به زور گرفته بود هر دو رشته ی حسابداری قبول شدیم !

برای هر دومون عجیب بود چون من که قرار بود پزشکی بخونم و فرنوش که چهارسال از دیپلمش گذشته بود واصلاً قصد ادامه تحصیل نداشت(ولی چون خانواده ی همسرش بخاطر نرفتن دانشگاه تحقیرش میکردن) هر دو در یک مقطع قرار گرفتیم (ببین کار روزگاروووو)!

داستان کارمند شدن منو که میدونید ، فرنوش هم هر چی خانواده ی همسرش اذیتشون میکردن بجاش همسرش یه عمو داشت که مرتب زیر بال و پرشون رو میگرفت .. فرنوش هم از همون اواخر دانشجوییش رفت تو شرکت عموجان و شروع کرد در همون حوزه ی مالی کار کردن . 

برگردیم به موضوع بازنشستگی من و حرفای فرنوش .. خلاصه من دیدم مامان بازم همون حرفا رو از قول فرنوش تکرار کرد .. گفتم : مامان فرنوش حالش خوبه؟ این حرف چیه؟؟ متاسفم و سعی کن دل مدیرا رو بدست بیاری و ... 

گفت : والا منم بهش گفتم ، مهربانو خودش میخواد بازنشسته بشه و تازه مدیرشونم گفته میخوای حالا بیشتر فکر کن و مشورت کن با کسی ، مهربانو هم گفته اصلاً نمیخوام چون همین امسالم مشورت کردم که دوباره موندم و امسال به هیچ عنوان نمیخوام ادامه بدم . 

فرنوشم گفته : باورم نمیشه مگه ممکنه ادم خودخواسته همچین کاری با خودش بکنه . 

اون روز پشت تلفن یه دوتا بدو بیراه هم نثار فرنوش کردم و خندیدم و گفتم نه انگار واقعا فرنوش دیوانه شده و تمام شد تا چند شب پیش که مامان گفت: مهربانو خاله اینا فردا عصر میان پیش من فرنوشم بعد از صد سال بالاخره تونسته هماهنگ کنه و بیاد تو هم میای؟ گفتم:  آره دلم براشون تنگ شده خوشبختانه سه تا سفارش دارم که دوتاش رو حدودای ظهر باید ارسال کنم و یه دونه شو بین  ساعت سه و چهار دیگه کاری ندارم همون ساعت سه میفرستم و میام . 

داستان حرفای فرنوشم یادم رفته بود . 

خلاصه رفتم پیش مامان و خاله اینا هم اومدن .. فرنوش بغلم کرد گفت: آخ عزززیزم ، بمیرم برات شنیدم که بازنشست شدی ، عیبی نداره درست میشه همه چی . 

من یهو همه چی یادم اومد . 

از بغلش اومدم بیرون 

- گمشووو فرنوش  خل شدی تو هم ، دو ماه پیش مامان پیغامتو بهم داد ، اصلا باورم نمیشد حرفات الان بازم داری میگی !

عوض تبریک گفتنته ؟؟ چی میگی واسه ی خودت ؟؟

-خب دلم میسوزه آخه حیف نبوووود؟؟

- چی حیف نبود؟ همچین میگی انگار بیماری صعب العلاج گرفتم !

- نه بابااا دور از جونت ولی خب حیفم میاد. 

-برو لباستو عوض کن من چای بریزم بیام ببینم چی میگی من اصلا سر از حرفای تو درنمیارم . 

بعد از یکمی چاق سلامتی با خاله و بقیه و پذیرایی نشستم با فرنوش به حرف زدن . 

-فرنوش جان میشه بهم بگی دقیقاً منظورت از این همه دلسوزی چیه؟

-خب آدم سرکار نره پس چکار کنه؟ احساس بطالت و بیهودگی رو چکر کنه؟ 

-فرنوش جان مگه تو نمیدونی من قنادی میکنم 

-چرا میدونم ولی تا کی میخوای قنادی کنی ؟

-تا هر وقت توانشو داشته باشم مگه تو تا کی میخوای بری شرکت؟ 

-دلت برای کار و چالش هاش تنگ نمیشه؟ 

- نه برای کار نه واقعا .. برای دوستام چرا ولی اونم انقدر سرم گرمه و برنامه دارم و تازه با اونا هم در ارتباطم که این یکماهه اصلا مشکلی ندارم . 

- مهربانو من همه ی قلبم برای کارم می طپه .. باور کن ساعت کار تموم میشه که کلی میمونم اونجا ولی وقتی دیگه مجبورم بیام خونه ناراحتم . 

-عجیبه تو خونه زندگیت رو هم دوست داری و نمیتونم بگم از خونه ت فراری هستی ولی واقعا من دارم دلم برای تو میسوزه چون یه وابستگی بیمارگونه ای به کارت پیدا کردی .تهش که دیگه باید سی سالگی بذاری بیای بیرون اون موقع چکار میکنی؟ 

-نمیدونم حالا تا اون موقع یه طوری میشه 

-نه واقعا جدی بهش فکر کن ما تو اداره داشتیم کسانی رو که موقع رفتن عزا گرفتن و انقدر خودشون و مارو اذیت کردن که اصلا حاضر نیستیم اسمشونو دیگه بیاریم 

- چی بگم من موقع خوابم هی دارم کارامو تصویر ذهنی میکنم که صبح وارد میشم چکار کنم چکار نکنم . 

-من اصلاً برام مهم نبود .. وایسا ببینم شاید تو اونجا رو واقعا مال خودت میدونی و اینهمه بهش عشق و عرق داری؟؟ 

-آره خب .. همین حس رو دارم . 

-ولی اونجا مال عموی فریبرزه و تو از پرسنلشی . 

-میدونم .. آخه خیلی هوای منو دارن .. همه چی برای من مهیاست و حرف حرف منه . 

-خب شاید همین دلیلش باشه .. ولی به هر حال بهت توصیه میکنم برای بازنشستگی خودت رو اماده کنی والا اینهمه تعصب و وابستگی به بچه هامونم خطرناکه وای به حال کارمون . ضمن اینکه یادت باشه من برای یه مجموعه ی دولتی-خصوصی کار میکردم و اصلا چنین تعصبی به کارم نداشتم . اون کاری که تو داری اونجا انجام میدی ما تقریباً 250 نفر بودیم که انجامش میدادیم .

****

نکته ی این موضوع برای من این بود که ببینید با ایجاد انگیزه در پرسنل آدم میتونه در سیستم چه تحولی ایجاد کنه !!! 

قبول دارم که رفتار فرنوش اصلا نرمال نبود و اینهمه حساسیتش به کار حالت بیمارگونه و وسواس پیدا کرده ولی از طرفی ما که در سیستم های مرده داریم کار میکنیم چقدر بی انگیزه و آسیب رسان هم به خودمون هم به سیستممون هستیم .. شاید برای همینه که تقریباً تو هیچ اداره ای کارها اون طور که باید تمیز و درست انجام بشن نمیشن .

اگر صاحب کسب و کار هستید  این نکته رو حتما مد نظر داشته باشید که ایجاد انگیزه چقدر میتونه حال مجموعه رو متحول کنه .. یادم باشه شاید یه روزی تو کافه دال به دردم خورد

****

اما موضوع جالب بعدی اینه که چند روز پیش مهردخت با دوستش رفته بود کافه . یه دختر خانمی همسن و سال خودش میاد سر میز و به مهردخت میگه ببخشید خانم یه سوالی دارم ، اسم مامان شما دریاست؟؟

قیافه ی مهردخت فقط 

میگه:  بله ببخشید شما؟ 

دختر خانوم ناز هم میگه : مامان من دوست مامان شماست درواقع سالهاست خواننده ی وبلاگ مامانتونه .. همین امروز داشتیم درمورد شما و مامانم صحبت میکردیم و عکساتونو میدیدیم . 

هیچچچچی دیگه .. با هم آشنا شده بودن و هر دو از این اتفاق متعجب و هیجان زده . 

من و مامانش هم وقتی فهمیدیم ، تند تند به هم پیغام میدادیم 

مهردخت اومده بود میخندید میگفت: گه گفتی من و دوستای مجازیم؟؟ آررره؟؟ این دوستا که از صد تا حقیقی ، حقیقی ترن 

ببین مامان اگه من امروز نمیرفتم، اگه دختر دوستت نمیاومد، اگه هر دو یه کافه نمیرفتیم، اگه اصلا تو ساعت های متفاوت میرفتیم، اگه امروز عکسای ما رو دوباره نمیدیدن... 

بنظرت اتفاقیه همه ش؟؟ گفتم نمیدونم مهردخت .. فقط اینو میدونم که خیلی دنیای کوچیکی داریم 

***

دوستای نازنینم قربون محبتتون برم که میشه گفت 80 درصد سفارشای من از طرف شماست .. قربون تک به تکتون که اینهمه لطف دارید و امیدوارم واقعاً سربلند باشم و همگی شیرینی های منو دوست داشته باشید و کامتون همیشه تو زندگی شیرین باشه . 

تا حالا کیک با دکور وینتیج درست نکرده بودم .. درست کردم و تونستم از پسش بربیام . اولین بارم بود مطمئنم دفعه های بعد بهتر میشه 




مامان خانومی و مهمونیش

چون خیلی تو کامنت ها آدرس پیج شیرینی دال رو خواستین 

daalpastry@

*************

برای دیروز که جمعه بود مامان مصی خانواده ی خاله رو دعوت کرده بود . خاله چهارتا بچه داره که همه متاهلند . از ته تغاریش نوه نداره ولی از دوتا دخترش، سه تا نوه داره و از اون یکی پسرش هم دوتا . 

بچه های خاله م یه پسر عموی نازنین بنام امیر دارند که اونم متاهله و یه دختر خانم 16 ساله دارند . من و مژگان،دختر خاله م  از بچگی  تا قبل از ازدواجمون همیشه با هم بودیم . امیر هم با وجودی که پسر عموی مژگان ایناست ولی خیلی خونه ی خاله م رفت و آمد داشت اینه که یه جورایی با من هم دوست بود . یادش بخیر اون سالی که من قرار بود مهرماه برم سال دوم دبیرستان ، مامان  بابا و بقیه ی بچه ها یه سفر طولانی پنج ماهه با کشتی رفتند و چون تقریباً دوماه بعد از شروع سال تحصیلی برمیگشتن ، نشد من باهاشون برم . بنابراین من رفتم اون مدت رو خونه ی خاله اینا زندگی کردم . من و مژگان و امیر و یکی از خواهرای امیر که ازدواج کرد و ایران رفت ، هفته ای چند شب رو با هم بیرون میرفتیم یا فیلم میدیدیم و بطور کلی همه ی وقت ما چندنفر با هم میگذشت .امیر پنج سال ، مژگان چهارسال و سیما خواهر امیر سه سال از من بزرگتر بودن  برای همین خیلی با هم دوستیم . مامان دیروز امیر و خانواده ش رو هم دعوت کرده بود . قدیمی های وبلاگ حتماً یادشونه که مامان مصی من مادر واقعیش رو در شش سالگی از دست داده و یه زنعمو مریم  داره که بعد از فوت مادرش، زحمت مادری رو براش کشیده و ضمن اینکه ما همگی عاشقانه دوستش داریم و مادر بزرگ خودمون میدونیمش حتی چند سال اول به دنیا اومدن مهردخت هم کلی زحمت مهردخت  رو هم کشیده ... یه زمانی ما همسایه ی هم بودیم و شب ها زنعمو مینشست کنار تخت مهردخت و دستشو میگرفت تا مهردخت خوابش ببره ، بعد میرفت طبقه ی بالا خونه ی خودش . از این رو دیروز زنعمو هم دعوت بود 


بردیا و مینا و مهرداد هم با سه تا بچه های دیگه ی خاله م تقریباً همسن هستند ، میخام اینو بگم که الان اگه خونه ی مامان مهمونی باشه یا خونه ی خاله ، هیچکس برای نیامدن بهانه نمیاره چون درواقع جمع میشیم که دوستانمون رو ببینیم و همه ش بحث فامیل بازی نیست . 

خلاصه که با خودمون تقریباً 30 نفر میشدیم . 


من این هفته هم خدا رو شکر هفته ی پر از سفارش کیک و شیرینی بودم . روز پنجشنبه صبح 4-5 تا سفارش رو ارسال کردم و تقریباً ساعت دوی بعد از ظهر رفتم سمت خونه ی مامان اینا که یکمی کمکش کنم  ظرف و ظروفش رو  دربیارم و آماده کنم .  امکان و توان  پخت و پز در منزل برای این تعداد مهمون رو نداریم قرار بود  غذا از بیرون بگیریم ولی آماده کردن سبزی خوردن و سالاد و بورانی اسفناج و یه میرزا قاسمی بعنوان پیش غذا هم بود . 

حالا خودم همه ی روزای قبل رو مثل تراکتور کار کرده بودم و لی طفلک مینا هم حال خوشی نداشت و رفته بود زیر سرم، مهردخت هم که جایی کارداشت ، خلاصه  چاره ای نبود جز اینکه تنهایی برم و درواقع کار زیادی هم نداشت دیگه 


رفتم خونه ی مامان اینا ، چشمتون روز بد نبینه دوتا کیسه ی بزرگ سبزی گذاشته بود وسط اتاق . میگم مامان اینا چیه؟ میگه: رفتم تره بار فرمانیه، خیلی سال بود نرفته بودم بسته بودن و تعمیرات داشتن . دیدم چه قیمت ها مناسبن . باورت میشه همه ی این سبزی ها رو 250 تومن خریدم ؟ 


میگم مامااان شما چند ساله سبزی پاک کرده میخری الان که فردا مهمون داری این چه کاریه؟؟

آخه تو اینهمه جراحی کردی الان چند ساعت میخوای سبزی پاک کنی بعد کلی ویزیت دکتر بدی و درد هم بکشی؟؟

گفت :گرفتم دیگگگه 


سرتون رو درد نیارم اولاً که اسفناج هایی که خریده بود رو میخواستم پاک کنم از لابه لاش یه نصفه پاره آجر دراوردم ، ثانیاً سبزی ها رو که باز می کردم بخار گرم از بینشون میومد بیرون و همه لیچ افتاده بودن ، نمیدونم چقدر مغازه دار گذاشته بود زیر افتابی چیزی که به این روز دراومده بودن 

چقدر دور ریخته م خدا میدونه 

هیچی دیگه تا ساعت نه و نیم اونجا بودم و هلاک شدم تا کارها انجام شد . به مامان میگم چرا کودک آزاری میکنی؟ 

میگه : من ؟؟

گفتم بعله.. من چی هستم اینجا پس؟؟


داشتم از خونه شون میومدم بیرون گفت یه چیزی میخوام بگم روم نمیشه 

گفتم: جااانم بفرمایید شما جون بخواه ، دمار منو که درآوردی 

گفت: یه دسر درست میکنی برای فردا؟ 

گفتم : واقعا تصمیمشو داشتم مامان ولی الان خیلی خسته م برای شنبه هم سفارش دارم . نمیدونم کی کارامو انجام بدم ولی نگران نباش . 

رسیدم خونه خمیر اسلایس رافائلو که باید حدود ده ساعت استراحت میکرد و صبح قبل از رفتن خونه ی مامان اینا درستش کرده بودم رو پهن کردم تو سینی مخصوصشو گذاشتم تو فر .  بعد مواد رویه ش رو آماده کردم و دادم روی کراست و گذاشتم یخچال تا بعداً برش بخورند و اماده بشن برای ارسال . 

ساعت نزدیک یازده بود ، به خودم قبولونده بودم که دسر بی دسر . ولی یه چیزی تو سرم ول ول میخورد و نمیذاشت راحت باشم . 

به فکرم رسید روکر موز درست کنم . 

همه ی مواد رو داشتم ولی ژله ی موز نداشتم بیسکوییت هامم کم بود . 

تلفن کردم سوپر ، گفتم : عه چه خوبه باز هستید .. من ژله ی موز میخوام . گفت : فقط یه امشب رو این موقع میفرستم ، توروخدا دیگه این موقع خرید نکنید . 

گفتم ای واای بچه ها خسته ن ؟ میگردم ببینم اسنپ مارکت کجا بازه ولش کنید . 

گفت : نه بابا ، یه وقت گیر نمیارید سفارش مردم میمونه .. (بنده خدا سوپر محلم دلش شور سفارشای منو میزنه )

بحث خستگی نیست . پریشب قمه گذاشتن زیر گردن شاگردم همه ی جنساشو گرفتن .. خدا رحم کرد یه ماشین از بچه های محل رسیدن یارو فرار کرد . 

گفتم  وااای همین کوچه خودمون؟؟ گفت بعععله . 

گفتم : عیب نداره عوضش امنیت داریم 

خلاصه ژله ی موز و بیسکوییت ها رو آورد،  مواد پایه ی دسر رو درست کردم و گذاشتمش یخچال . ساعت رو کوک کردم برای شش صبح . 

ساعت شش  بیدارشدم تخم مرغ ها ، پودر قند و آرد رو گذاشتم بیرون تا هم دمای محیط بشه و سفارش کیک تولد فردا رو شروع کنم . 

بعد  رویه ی دسر رو درست کردم و گذاشتم یخچال تا ببنده . 

صبحانه خوردم بعد  کیک فردا رو گذاشتم تو فر تا اون بپزه....قسمت جدید سریال رو دیدم  کیک رو از فر درآوردم و  گذاشتم سرد بشه .. به مهردخت التماس کردم شروع کنه به اماده شدن تا ان شالله بی حرف پیش دوساعت بعد اماده باشه 

تمیز کاری ها رو انجام دادم و رفتم دوش گرفتم  کیک خنک شده رو سلفون پیچ کردم رفت تو یخچال که استراحت کنه . آماده شدم یه بیست دقیقه ای به حالت التماس نشستم رو به روی مهردخت که داشت خیلی ریلکس و شاااد آماده میشد و ساعت دوازده و نیم  دسر رو برداشتیم اومدیم بیرون . 


مهمونی خیلی به همه مون خوش گذشت ، کلی دلمون برای هم تنگ شده بود و خبر نداشتیم ... 

ساعت نه شب بالاخره ما هم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه ی خودمون . 

خونه ی مامان اینا بودیم ، مامور بیمه ی اداره تماس گرفت گفت : فردا نه و نیم ده صبح بیا تامین اجتماعی شعبه ی شمیران تا کارهای مربوط به حقوقت انجام بشه . 

رسیدیم خونه ، کیک رو خامه کشی و تزیین کردم گذاشتم تو جعبه و برای استراحت نهایی رفت تو یخچال . سینی اسلایس های رافائلو رو اوردم برش زدم و چیدم تو ظرف های مخصوصش و دیگه رفتم خوابیدم . 



امروز صبح رفتم سازمان تامین اجتماعی ، مامور بیمه هم اومد و کارهای مربوطه رو انجام دادیم . از دیدن محیط اداری موهای تنم سیخ شد و خدا رو شکر کردم دیگه اداره نمیرم . 


یکساعت پیش با مشتری عزیزم هماهنگ کردم و گفتم کیک آماده ست .. الان دارم براتون مینویسم و منتظرم تا کیک برسه خونه ش .. گویا سالروز تولد یه آقای 45 ساله ست .(دیگه حسابش از دستم در رفته چند تا از این کیک درست کردم ، نمیدونم چرا انقدر همه دوسش دارن فکر کنم بخاطر مینی مال بودنشه)

 

الهی دل همه شاد باشه و زندگی هاشون مثل شیرینی های من شیرین باشند 


اگه بدونید چه حال خوبی میشم با دیدن پیام های اینطوری ولی اینم بگم که اگر براتون شیرینی درست کردم و انتقادی داشتید هم با گوش جان میشنوم چون میدونم دوست دارید تو کارم پیشرفت کنم و باید شما که دوست من هستید نقاط ضعفم رو یادآوری کنید 



باز پک موچی ببینیم


دوستتون دارم