دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

غم این وطن از سرم نرود

پینوشت رو بخونید .. در آستانه سال تحصیلی به دردتون می خوره 



 امروز اداره خیلی خلوته، شنبه ست و این عجیبه . البته صبح هم اتوبان ها نسبتا خلوت بود . فکر کنم مردم زیاد سفر میرن و میخوان از ته مونده ی وسط تابستون، نهایت استفاده رو ببرن . 

برادر افسانه و  همسرش  رفتن کنسرت داریوش و مرام گذاشتن دارن کل کنسرت رو برای ما فیلم میگیرند . (حواست کجاست؟ ایران نه که ، سیدنی رو میگم). این گزینه ها برای ما قفله . 

من و افسانه هم حسرت به دل، هر کدوم یه لنگه مونوپاد رو گذاشتیم تو گوشمون وبا قطره اشک هایی که رو گونه هامون راه افتاده زمزمه میکنیم . 

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاااد ، تا قیامت دل من گریه می خواااد 

پشتم می لرزه و اشکام تند تر می چکند پایین . 

به جوونی از دست رفته م و سالهایی که کنار عکس داریوش،  عکس انداختم و عاشق سینه چاکش بودم فکر می کنم .. چه آرزو هایی داشتیم و به گمانم همه شون رو باید به گور رفته حساب  کنم . 


کنسرت داریوش وسط میدون شهیاد ... زندگی خیلی چیزای مهم مهم به ما بدهکاره ، خیلی بدیهیات که آرزو شد و در پس سالهای زندگی رنگ باخت . 

مردم  همه با صدای بلند فریاد می زنن اون که رفته دیگه هییییچوقت نمیاااد ...  راست هم میگن .. خیلی هاشون که رفتن، دیگه هیچوقت قصد برگشتن ندارند و مرز های این وطن خواهی نخواهی جابجا شده ... نسل ایرانی داره هزاران کیلومتر دور تر از این گربه ی زیبای  زخم خورده از روزگار، با فرهنگی متفاوت رشد میکنه.. دیگه بچه هامون کم کم بور و چشم آبی با جنس موهایی لخت و نازک میشن.. اون چشم و ابروهای مشکی و گیسوان مجعدی که انگار هزار تا ستاره توی تارهای سیاهش خونه داشت، به خاطره تبدیل میشه و از من و ما چیزی جز قصه باقی نمی مونه . 

ببخشید کام خودم با نشخوار این افکار آزاردهنده تلخه، شما هارو هم اذیت میکنم . 

به خدمتتون عرض کنم با همت جمعی از دوستانمون هزینه ی بیمه ی تکمیلی بچه ها جور شد .




دوستانی که محبت کردن و کمک واریز کردن :

نسرین، غزل ، سارا، فرشته، سمیه، نرگس، لیلا، هما، سحر ، ریحانه، حمیده، پریسا، سهیلا، لیندا، مانلی.

کمک هامون از داخل ایران تقریباً صفر بود و این هزاربار منو غمگین تر میکنه . کاملاً واضحه دیگه هیچکدوم توانایی سابق رو نداریم و بشدت زیر بار فقر کمر خم کردیم . مطمئنم انقدر دور و برهرکدوم ، نیازمند زیادتر شده که واقعاً چیزی برای کمک مضاعف باقی نمی مونه . 


*********

تا اینجای پست رو روز شنبه نوشته شده  و از اینجا به بعد رو همین امروز :

امروز محمد برمی گشت اداره،  پسرها رفتن دنبالش ما هم برای روی میز و استقبالش گل و حلوا تدارک دیدیم . 

 تاج گلی که برای مراسم گرفته بودیم  این بود 

برای سفارش حتی از  باغ گل ها هم که می خواستیم سفارش بدیم از سه میلیون کمتر نبود ، ما این تاج گل رو با ارسال رایگان یک میلیون و دویست خریدیم . 

 آقا میلاد که باهاش آشنا شدیم تاج گل ها رو تازه و به موقع با قیمت بسیار مناسب میفرسته . شماره ش رو براتون میذارم ، برای مراسم شادیتون بهش سفارش بدید. 09121126113

اینم گل امروز (سمت راستیه)




حلوا هم هر جا خواستیم سفارش بدیم قیمت ها بالا بود و تصمیم گیری خیلی سخت شده بود دیشب خودم درست کردم آوردم اداره 



خب، اینا رو داشته باشید .. من برم پسرم اومده تنهاش نذارم کلی مهمون میاد و میره .


دوستتون دارم 
پینوشت: این صفحه کسب و کار دوست عزیزمونه  .. اگر خرید دارید انجام بدید هم خودتون خرید خوبی انجام بدید هم موجب رونق کسب و کار دوستمون باشیم 
https://www.jaarkala.com/


دنیای خاکستری ما آدم ها

پینوشتِ "دل خنک کن "رو حتما بخونید .

یکشنبه صبح صدای آلارم گوشیم بلند شده بود که مهربانو خانوم پاشو باید آماده شی بری سر کار . باد خنک روی صورتم میزد ، لحاف رو  کشیدم رو صورتم یکمی  بیشتر بخوابم .

 صدای دویدنِ نرمِ تامی به سمتم اومد.. و بعد هم  پاستیلای نرمشو که میزد به سرم یعنی:" پاشو دیگه، حوصله م سر رفته " 

لحافو زدم کنار قربون صدقه ش رفتم ، اومد تو بغلم گوله شد خوابید . 

دو دقیقه نگذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ زدن . شماره ناشناس بود ، خواب آلوده تماس رو تایید کردم . 

-بله؟

-سلام روز بخیر 

-روز شما هم بخیر ، بفرمایید؟

- خانم مهربانو ؟

-بله؟

-فنایی هستم از اجرای احکام   دادگاه باهنر تماس می گیرم . طرف شکایت شما اومده می خواد خسارت رو بده و تسویه حساب کنه . 

-کدوم خسارت؟

-تصادف حدود دوسال قبل. اسمشون دکتر آویززون هست . 

تازه یواش یواش دوزاریم داشت میفتاد که چی به چیه . 

- من چکار باید بکنم؟

- ایشون ادعا داره 15 میلیون از حسابش برداشت شده و بقیه شو می خواد بده اما، هیچ رسیدی تو مدارک نیست که نشون بده این پول برداشت شده . 

- درست میگه . من چند روز قبل بانک بودم با نامه ی اجرای احکام 15 میلیون بانک از حسابش برداشت شد و به حساب دادگستری واریز شده . برای 28 مرداد وقت گرفتم  بیام برای بقیه ی بدهیش. 

-آهان متوجه شدم پس رسید دست شماست . 

- بله 

-باشه پس ... ایشونو بفرستم بره تا 28 مرداد. 


پیش خودم فکر کردم حالا باید 28 مرداد برم تازه نامه بگیرم برای برداشت مجدد از یه حساب دیگه و این داستان هاااا... 

بهش گفتم :آقای اجرای احکام می خواید من الان اون رسید رو براتون بیارم؟ 


-اگر براتون ممکنه که خیلی بهتر میشه دیگه ایشونم الباقی رو واریز میکنه و امروز پرونده بسته میشه و  حساب هاش هم از مسدودی در میاد . 


ته دلم قلقلک شد که بگم : نه اینکه 28 تُم نمیام ، بلکه حالا حالا ها نمیام

 من از دریافت پول فعلا می گذرم،  اون عنتر خان هم حساباش مسدود بمونه تا حالش جا بیاد . 


به آقای اجرای احکام گفتم : من میام .


نشستم رو لبه ی تخت .. تامی رو بغل کردم و دو سه تا ماچ محکم از مماخ صورتی و یخ کرده ش گرفتم . 


تو دلم گفتم : به به چه روز خوبی شروع شده


لباس پوشیدم ، مدارکم رو برداشتم و رفتم سمت دادگاه . 


دوباره همون داستان های مسخره ی همیشه تکرار شد . گوشی تحویل بده ،  کارت ملی تحویل بده و ... 


داشتم میرفتم تو اتاق آقای اجرای احکام از گوشه ی چشمم دیدم دکتر آویزون با گردن کج کمین کرده بود یه گوشه راه افتاد پشت سرم اومد. 

رفتم دم میز آقای اجرای احکام .


- سلام.. مهربانو هستم . شما صبح با من تماس گرفتید؟ 

- سلام.  بله  رسیدبانک رو لطف میکنید؟ 

دادم بهش . خوند و حساب کتاب کرد و روی یه برگه یه چیزایی نوشت ، بعد  پشت سرمو نگاه کرد ، اون برگه ای که نوشته بود رو داد به دکتر آویززون گفت: برو اینو پرداخت کن . 


به منم صندلی تعارف کرد گفت بفرمایید شما. 


منم نشستم  رو صندلی . 

چند دقیقه بعد دکتر آویزوون،  لخ لخ کنان اومد و یه رسید تحویل داد. 


آقای اجرای احکام  به من گفت: لطفاً یه لایحه بنویسید که تقاضای دریافت وجه خسارت رو دارید . شماره کارت و شماره شِباتون رو هم بذارید. 


رفتم از قسمت کپی برگه A4 خریدم و نوشتم: 


ریاست محترم اجرای احکام دادگاه باهنر، با سلام ، احتراماً اینجانب خانوم مهربانو t به شماره ملی فلان تقاضا دارم ... 

رفتم نشونش دادم تشکر کرد و گفت برو فلان جا مهر بزنه بعد امور مالی ببر و دوباره بیا و ... 


وقتی برگشتم تا بهش تحویل بدم دیدم دُکی ایستاده جلوی میزش یه برگه بهش تحویل داد . 

آقای اجرای احکام برگه ش رو خوند و گفت :

-شما دکتری؟ 

-بله 

-کجا درس خوندی؟ 

- چی؟ 

- میگم کجا درس خوندی که نمیتونی  یه تقاضای ساده بنویسی؟ نوشتی سلام من کل خسارت رو با این رسید و اون رسید پرداختم . 

خsب نامه یه از کی به کی داره دیگه.... اصلا تو کی هستی؟ به کی داری میگی؟ چه تقاضایی داری؟

- شما بگو من چی بنویسم؟

- من نمیگم . خودت برو فکر کن ببین چی باید بنویسی .. یه چیز ساده ست دیگه !

برگه ش رو دوباره پسش داد و گفت ": وقتی کیلویی قبول میشید همینه دیگه . 


البته فکر کنم یه خصومت زیر پوستی با دکتر آوییزون داشت  بد جوری قهوه ایش کرد  و من یک کیییفی می کردم که نگووو و نپرس . تازه به این نتیجه رسیدم لذتی که در انتقام هست در عفو نیست 


پسره نا امیدانه  نشست همونجا ببینه با لایحه چه غلطی باید بکنه .


 من برگه مو دادم  به آقای اجرای احکام . خوند گفت به سلامت .. تقریباً تا آخر هفته به حسابتون واریز میشه . 

گفتم : ممنونم دستتون درد نکنه . البته عجله ای نیست برای دریافتش،  منظور این بود که اگر کسی تو خانواده یاد نگرفته مودب و محترم و صادق باشه ، با قانون یادش بدیم ، بقیه شم مهم نیست که یاد بگیره یا نه ، وظیفه اجتماعیمون بود که انجام شد . 


از پشت میزش بلند شد و گفت: بله .. راستی شما کجا شاغل بودید؟ 

گفتم : کشتیرانی 

گفت: سفر دریایی هم میرید؟

گفتم : من به واسطه ی پدرم که از کاپیتان های ناوگان تجاری بودند زیاد سفر کردم ولی اصولاً ما از پرسنل  اداره ی مرکزی هستیم . 

گفت : موید باشید . 

تشکر کردم و اومدم بیرون . 

بیرون درِ دادگاه گوشیم رو روشن کردم زنگ زدم به مدیرم  :

- سلام مهربانو کجایی چرا خاموش بودی؟ 

-سلام .. باورت نمیشه .. صبح از دادگاه زنگ زدن دُکی اومده میگه غلط کردم چقدر بدم پرونده رو ببندین؟ ببخش دیگه منم اومدم اینجا گوشیمو تحویل دادم تا الان نمیشد خبر بدم . 

- عه چه خوب .. باشه دیگه بیا 

-طوری شده؟ تو چرا اینطوری حرف میزنی ؟

- هیچی حالا بیا برس . 

- نه دیگه اعصابم خورد میشه تا اونجا .. بگو چی شده ؟ 

- پدر محمد رفت . اینجا بود بهش خبر دادن دوست داشتیم تو باشی . 

- ای واااای .. بالاخره اتفاق افتاد 

- آره متاسفانه .. ببین ، بهش زنگ بزن یکمی آرومش کن . 

-اون الان مگه میتونه حرف بزنه 

-چی بگم .. 

با اعصاب خورد برگشتم اداره . 

داستان محمد همکارم رو چند سال پیش وقتی مادرش از دنیا رفت نوشتم . 


محمد الان 34 سالشه، تک فرزنده و مادرش رو حدود چهارسال قبل بخاطر سرطان از دست داد . تو این چند سال با پدرش زندگی می کرد . از همون موقع قرار بود ساختمونشون رو با یه سازنده مشارکت کنند و بسازند که یکی از واحد ها بدقلقلی می کرد تا همین چند ماه قبل که بالاخره به نتیجه رسیدند  و قرارداد رو با سازنده بستند. 


همین ماه قبل باید خونه تخلیه میشد. بهش پیشنهاد کردیم که نزدیک اداره خونه بگیره ولی بخاطر پدرش مجبور شد همون غرب تهران خونه اجاره کنه که گاهی وقت ها دختر خاله ش بهشون کمک کنه . 

نهایتاً یه خونه ی دوخوابه ی نقلی اجاره کرد  و همین دو هفته ی قبل اسباب هاشو جابجا کرد . روز قبل از جابجایی بهش گفتم محمد جان صبح بابا رو ببر بذار خونه ی دختر خاله ت اگر تا شب خونه رو نسبتاً چیدید ، برو دنبال پدرت و ببرش خونه اگر هم آماده نشد بذار همونجا بمونه . 

گفت : مهربانو جان مگه بابام حرف گوش میده؟ 

خلاصه وسط اسباب کشی اون اتفاقی که نباید افتاد و پدر محمد زمین خورد . تا دو روز بعد هم راضی نمیشد بره بیمارستان ببینه پاش چی شده . آخر سر روز سوم که پاش ورم کرد و نتونست حرکت کنه راضی شد رفت بیمارستان و تشخیص شکستگی استخوان  لگن دادند .

 پروتز تهیه شد و پدر جراحی شد تا دو روز بعد از عمل همه چیز خوب بود ولی ریه درگیر شد ( فکر میکنم آمبولی کرد) آب ریه خارج شد و شکم آب آورد .. دو سه روز هم بعد از اون یه وقت خوب بود و یه وقت بد . تا اینکه صبح یکشنبه فوت شد . 


خواهش میکنم تو بحث سلامت و ایمنی چیزی رو شوخی نگیرید . تو اسباب کشی ها مراقبت از بچه ها و سالمندان خیلی جدیه . گاهی یه موضوع که باید باعث دلخوشی و ارتقاء زندگیمون بشه،  به غم و ناراحتی طولانی تبدیل میشه . 


محمد رو من یه طور دیگه ای دوست دارم .. معصومیت و رفاقت بی حاشیه ای که داره باعث میشه تقریباً هر کی باهاش در ارتباطه ، بهش علاقمند باشه دیگه من که چندین سالی هست کنارش میشینم و با هم رفت و آمد خارج از اداره داریم،  جای خود داره . 


لطفاً برای آرامش روح پدر و مادرش و اینکه محمد این روزای سخت رو مدیریت کنه انرژی مثبت بفرستید . 

*****

با خانواده ای آشنا شدم که  در استان گلستان زندگی میکنند و دوتا بچه ی بیمار دارند . برای اینکه  تو هزینه های دوره ای درمانشون کمک داشته باشند قصد داریم تحت پوشش  بیمه تکمیلی باشند . 


برای یکسال هزینه ش 12 میلیونه . نسبتاً مبلغ زیادی نیست و فکر میکنم بتونیم زود جمع و جورش کنیم .  اگر درتوانتون بود و تمایل داشتید لطفاً به همون شماره همیشگی واریز کنید . 



امروز با خودم فکر می کردم دنیای ما آدما چه خاکستریه .. گاهی سیاه و گاهی سفید .. نه شادیش پایداره نه غمش .. امیدوارم این وسط ما آدم بمونیم . 


دوستتون دارم 


پینوشت: دیروز که سه شنبه بود اون 15 میلیون به حسابم واریز شد ، آقای اجرای احکام گفته بود که اول این 15 تومن به حسابت میاد بعد اون الباقیش ..

 نفهمیدم  اون سهم دادگاه چطوری وصول میشه .. خلاصه گفتم که دلتون کامل خنک بشه 

بالاخره خسارت تصادف دریافت شد؟؟

خُب دوستای گلم سلاملکوم ،  حالتون خوبه؟ دماغتون چاقه؟ تعطیلات اجباری به خوبی و خوشی تموم شد؟؟ اصلاً فهمیدین چرا تعطیل شدیم؟ 

من که نفهمیدم ولی مطمئنم هر چی بود بخاطر اینکه ما مردم معمولی ، گرممون میشد و گرما برای پیر و جوون و بچه مون  خطرناک بوده ،  نبوده . حالا چه کاسه ای زیر نیم کاسه شون بوده ، خدا داند. 


ولی چه فرقی میکنه .. نتیجه ش برای ما همون اوقات خوشی بود که خدا رو شکر با عزیزانمون گذشت . 

*********

اگه یادتون باشه تو پست قبل نوشتم که دهم مرداد وقت اجرای احکام برای دادگاه تصادفم رو داشتم و باید میرفتم ببینم بالاخره من رو به دریافت خسارت میرسونند یا نه ؟

کاش میتو نستم الان جواب این سوال رو صراحتاً بنویسم که بله یا خیر .

 اما داستان دادگاه و پرونده و بانک طوری پیش رفت که نمیشه  به این سوال ، بصورت شفاف جواب بدم.

 میگم براتون و قضاوت باشما باشه .


 اما قبل از اون ، جونم ، بگم براتون که من 24 تیرماه، از واحد اداریمون تقاضای گواهیِ اشتغال به کار کردم . 


همون موقع سوال کردم که چقدر طول میکشه این گواهی صادر بشه؟ گفتند:  الان چون باید حراست درمورد صدور این گواهی نظر بده حدود دوهفته طول می کشه . 


خب، منم ناچار صبوری پیشه کردم ، یکشنبه  هشتم مرداد،  این دو هفته تموم میشد . روز شنبه رفتم دفتر حراست و گفتم:  داره دوهفته میشه من تقاضای این گواهی رو کردم ، کی  نامه صادر میکنید؟ 


اون آقای خوش رویی که بارها تو آسانسور باهاش بالا و پایین رفته بودم و اصلا نمیدونستم رییس حراسته و سر این گواهی تازه باهاش آشناشدم گفت: خانوم مهربانو،  ان شالله ظرف این یکی دو روز تقدیمتون میکنیم . منم تشکر کردم . 


روز دوشنبه صبح دوباره رفتم پیشش گفت : ان شالله تا ظهر تقدیمتون میکنیم نامه رو . 

بعد از ظهر که داشتم می رفتم خونه رفتم سراغش . بنده ی خدا داشت یه چیزی میخورد ، با دهن پر معذب شد و عذرخواهی کرد و بریده بریده و با ایما اشاره بهم فهموند که فردا صبح روی میزمه . 


منم فرداش که سه شنبه و دهم مرداد بود رفتم دادگاه که حالا در ادامه مینویسم چی شد ، ساعت یک بعد از ظهر ، سرخ شده از داغی هوا و ماجراهای دادگاه،  کیف به دست گفتم اول برم سراغ آقای حراست بعد برم بشینم پشت میزم . 


در زدم گفت بفرمایید : 

درو که باز کردم دیدم اتاقش بهم ریخته ست .. با نگاهم دنبالش گشتم یهو دیدم از پشت میز و انبوهی از پرونده ها دراومد . 

گفتم : اقای حراست ، من امروز کار داشتم الان اومدم اداره، نامه م صادر شد؟ الان تو سیستمه؟ 

با خنده یه اشاره ای به دور و برش کرد و گفت: من رو دارن جابجا می کنند . 

گفتم : نه ... 


گفت :به والله (خیلی غلیظ بخونید) باور نمیکنید . صبح اومدم میبینم حق امضامو گرفتن،  میگن باید تشریف برید فلان اداره . 


خنده ی بلندی کردم و گفتم: اصلاً غافلگیر نشدم .. باور میکنم . در واقع من از شما عذر میخوام باعث دردسر شدم . 

گفت: نه واقعاً من شرمنده شما شدم ، شما چرا عذرخواهی میکنید . 

گفتم: آخه من بعد از صد سال یه درخواست دادم تو اداره ، دیگه باید همه چی زیر و رو بشه  .. نمیشه که مثل همه ی موارد عادی بیان بگن بفرمایید اینم گواهی اشتغال به کار شما . 


( من منظورم به همون ماجراهای تیرماهی بودن و سرافرازی بی حد و حسابم بود) 

خندید گفت: به دلتون بد راه ندید انششالله که حکمت خیری داشته . 

اومدم مسخره بازی کنم بگم آره حتماً کائنات دارن از من مراقبت میکنند که نامه صادر نشده ، دیدم اینجا جای این حرفا نیست . 

گفتم: ان شالله که همینطوره . 

بعد خندید گفت: نمیدونم چه حکمتیه که حتی مملکت هم تعطیل شده تا شنبه . حالا امیدوارم نامه ی شما شنبه به دستتون برسه . ما رو هم حلال بفرمایید . 

گفتم: بعله ، عرض کردم که باز من خواستم یه کار معمولی انجام بدم شما رو که جابجا کردن هیییچ ، تعطیلی بی سابقه  هم اتفاق افتاد . 

حالا شما دوستانم دعا کنید زلزله و سونامی و بمب اتم نندازن و من بتونم این گواهی رو بگیرم . 

*******

و اما دادگاه . 

سه شنبه صبح ساعت 9 تا 9 و ربع وقت رسیدگی پرونده ی من در اجرای احکام بود . 

ده دقیقه به 9 دم میز کارشناس مربوطه بودم . برگه ی نوبت رو نشونش دادم گفت برو پرونده ت رو از بایگانی بگیر . رفتم گرفتم و آوردم گذاشت زیر پرونده ای که همون موقع داشت بررسی میکرد درواقع مراجع قبل از من رو . 

ساعت شد 9 نوبتم نشد، شد 9 و ربع هنوز داشت نفر قبلی رو که یه موضوع  زمین و املاک و مستغلات ورثه ای و پر از پیچ و خم بود راهنمایی میکرد و نامه های مربوط به اون رو صاادر می کرد .  حدود 45 دقیقه ی بعدی به یه مادر و دختر اختصاص پیدا کرد که هی به حالت زنجموره میومدن دم میز کارشناس بهش التماس می کردن که کارشون رو راه بندازه و اون با صدایی فریاد گونه ، پس میزدشون و می گفت : همون دفعه های قبلی که کارتون رو راه انداختم بعد رفتید گزارش دادید به بازرسی و از واحد ما شکایت کردید اشتباه کردم . اونا هم هی زار میزدن که ما نبودیم اون یکی خواهرمون بوده . کارشناسم میگفت: خواهر شما بوده نه خواهر من... همه تون سر و ته یه کرباسید . 

این تحت شرایطی بود که از صبح هم کارشون رو راه انداخته بود اما ناگهان بهش خبر رسیده بود که این پرونده مال هموناییه که رفتن شکایت نوشتن و در ضمن اون مادر و دختر دوباره مراجعه کرده بودن که یه کار دیگه شونو هم انجام بدن . اینم میگفت: اصلاً موضوع شکایت رو بذاریم کنار ، شما صبح نوبت داشتید کارتون هم انجام شده الان برای این کارتون دوباره باید نوبت بگیرید چون از وقت دیگران باید بزنم و حق اونا ضایع میشه .. منم این وسط هی صبوری میکردم و سعی میکردم غر نزنم .. چون صدای داد و بیداد به اندازه ی کافی زیاد بود و داشت حالم بد میشد . 

خلاااصه  ....ساعت پنج دقیقه به 10 پرونده ی منو گرفت دستش و به محضی که درش رو باز کرد گفت برو پیش رییسمون. 

یعنی من حدود یکساعت علاف شده بودم که بهم بگه برو پیش رییس . 

رییس خانم مهربونی بود که اتاقش درست رو به روی همین کارشناس بود . وقتی رفتم داخل و سلام دادم حواسش به اون کارشناسه بود که دوباره داشت سر اون مادر و دختر داد میزد . 

گفتم : خانم حامدی چرا اینا به نتیجه نمیرسن؟ گفت : اینا یه خواهر دارن خیلی ادم ناراحتیه رفته شکایت کرده ، اینم باهاشون لج کرده . البته بخاطر من ناراحته چون از من شکایت کردن و خندید. 

نگاهش کردم ، به تنها چیزی که شبیه نبود خانمی بود که مدیر سیستم قضایی باشه . چشماش پر از مهربونی بود . 

پرونده ی منو نگاه کرد و  از همونجا به آقای کارشناس گفت مبلغ دقیق پرونده مهربانو رو محاسبه کن لطفاً . 

رفتم دوباره پیش کارشناس : اونم بهم گفت : چهارده میلیونه . گفتم بهش تاخیر تعلق نمیگیره؟ گفت : نه . گفتم نمیگیره یا من باید تقاضا میکردم و نکردم؟ گفت نه تعلق نمی گیره . گفتم : ممنونم متوجه شدم . 

بعد رو یه کاغذ دوتا مبلغ نوشت و گذاشت رو پرونده م دوباره اومدم پیش خانم حامدی . 

خانم حامدی گفت : خب پس الان باید بریم سراغ دارایی های آقای مثلاً دکتر ببینیم چی داره که حسابشو مسدود کنیم . 

شماره ملی اقای دکتر رو وارد کرد و به من گفت بیا پیشم . رفتم کنارش و دوتایی مانیتور رو نگاه کردیم .. لیست کامل موجودی دکتر در بانک های مختلف بود. تو سه تا بانک هر کدوم چهارده میلیون و تو یه بانک دیگه چهار میلیون و بقیه ی بانک ها صد تومن، دویست تومن موجودی داشت . 

اولین چهار ده تومن شعبه ی یه شهرستان در استان فارس بود که حدس میزنم اونجا درس خونده . دو تای بعد تو یه بانک با دوتا شماره حساب مختلف و در نزدیکی دادگاه بود . به خانم حامدی گفتم . برای همین بانک بهم نامه بدید لطفاً . 

به کارشناس گفت و اونم نامه رو سریع آماده کرد . 


جالبه تو نامه نوشته پونزده میلیون وهفتصدو خورده ای تومان و  یه هفتصدو هشتاد هزارتومن بابت هزینه های قضایی واریز کنه . (نمیدونم 14 تومن چی بود اینا چی هستن)

 منم گازشو گرفتم و رفتم به سمت بانک مورد نظر . 

بانک نسبتاً خلوت بود و نامه رو بردم به یکی از باجه ها نشون دادم . به محض دیدن نامه غر غر هاش شروع شد که : ای باباااا چرا دادگاه جدیداً نامه ها رو میده به افراد بیارن ؟ چرا از طریق مکاتبه نمیفرستن و این حرفا . 

گفتم: آقا من دوسال قبل ماشینم خسارت دیده ، کلی  دوندگی کردم تا الان این نامه رو گرفتم  .. الانم شما انجام بدید من باید جوابشو ببرم دادگاه . مثل خودتون هم کارمندم . لطفاً یه همکاری کنید کارم انجام بشه . 

گفت: الان باید بگم بچه ها دوتا سند بزنن، بعد اینطوری کنن،  اونطوری کنند... حداقل نیم ساعت طول می کشه . 

داشتم تو دلم فحش میدادم که عوووضی مگه میخوای سند رو ببری پشت کوه قاف!!! خب سند بزن دیگه لامصصصب . والا منم تو کار و تخصص خودم سند مالی میزنم فقط تو میلیارد ریال میزنی نهایتاً ، من میلیون دلار ... انقدرم ادا ندارم . 

همینطوری خون خونم رو می خورد تا یهو یه ولوله ای بین کارمندا افتاد .. گوشامو تیز کردم دیدم بعععله .. دارن میگن مملکت تا ته هفته تعطیل شد . 

گل بود به سبزه نیز، آراسته شد


هررر مدل که شما فکر کنید کارمند بانک کش اومد .. آخرش یه برگه داد دستم گفت: من از دوتا حسابش تونستم 15 میلیون بردارم . 

گفتم : چررررا؟؟ 

گفت: همینقدر پول داشت . 

گفتم : نه آقااا ، من الان تو دادگاه پرینت حساب ها شو دیدم تو هر کدوم از این حساب هاش 14 تومن پول داشت . 

گفت: دااااشت . الان نداره . 

گفتم: یکساعت نشده هااا. ضمن اینکه حسابش رو مسدود کردن .

گفت: نه مسدود نشده اگه شده بود که من نمیتونستم برداشت کنم . 

فکر این بودم که نامه رو برسونم دادگاه .. دیگه زور کارمند بانک هم نمی اومدم . برگه رو گرفتم و دوباره برگشتم دادگاه . 

اینکه میگم برگشتم دادگاه به حرف آسونه هاااا ، ماشین دااغ زیر آفتاب رو بردار و ببرو دوباره جا پارک پیدا کن و پیاده بدو خودتو برسون به دادگاه و گوشی رو جلوی در تحویل بده و کارت ملی رو بده چک کنند و ... 


رفتم پیش خانم حامدی . براش موضوع رو گفتم . 


گفت : یعنی چی که موجودیش تموم شد ؟ من مسدود کردم که . 

گفتم: شاید شما مسدود کردی ولی تا مراحلش طی بشه طول می کشه؟ 

گفت:  نمیدونم والا. حالا میخوای این یک میلیون و چهارصد رو هم بگیری یا بی خیال میشی؟ 

گفتم : نه اگر ممکنه بازم برای بقیه ش بهم نامه بدید . 

گفت: بیا پس بازم چک کنیم ببینیم کجا پول داره؟ 

سیستم رو باز کرد .. اولین چیزی که نظرمو جلب کرد مانده همون دوتا حسابی بود که من رفته بودم سراغش . موجودی هرکدوم چهار میلیون بود . 


به هم نگاه کردیم .. گفتم : میبینید چقدر دور از جون شما بی شرفند!!!

حساب های دیگه شو بررسی کردیم یه بانکی که چهارمیلیون مانده داشت رو نوشت روی برگه داد که ببرم پیش کارشناس صبحی . 


بردم  ولی خبر تعطیلی دو روز بعد به دادگاه هم رسیده بود و میشه گفت دیگه کارمندا  از همون موقع تعطیلی رو آغاز کرده بودند . هر چی به کارشناس گفتم : این نامه رو بده من ببرم،  گفت : نمیشه . من صبح جواب شما رو دادم و کار امروزت انجام شده برو برای یه روز دیگه نوبت بگیر . 

گفتم: اقا جان دست شما درد نکنه که انجام دادی ولی وقت من ساعت 9 صبح بود و ساعت 10 پذیرشم کردی .. گفت : مگه داشتم بازی میکردم ؟ 


دیدم داره داستان مادر و دختر صبحی پیش میاد .. خودمم از خستگی داشتم پس می افتادم . از ساختمون اومدم بیرون رفتم تو حیاط اون قسمت زیرزمین (پشت دستشویی ها )که یه نوبت اجرای احکام الکترونیکی بگیرم . 


تو صف طویلی ایستادم وقتی نوبتم شد دیدم به نفرِ جلوییم گفت :  دستگاه پوزمون  کار نمیکنه. برو از دادگاه بیرون،  یه بوفه هست ، اونجا 25 تومن کارت بکش، رسیدش  رو برای من بیار . زود از صف اومدم بیرون تو اون گرمای وحشتناک از کلی پله رفتم بالا و بیرون ساختمون تو صف بوفه ایستادم 25 تومن کارت کشیدم و رسید رو دستم گرفتم اوردم دوباره تو صف ایستادم تا نوبتم شد . 

گفت: کد ملیت رو بگو گفتم . گفت : رمز شخصیتم بگو . 

گفتم:  رمز شخصیم ؟؟ گفت آره .. توگوشیته . 

گفتم : گوشیمو که تحویل دادم جلوی در . گفت : خب برو بگیرش الان بزنم باید کدی رو که میاد هم برام بخونی . 


از صف اومدم بیرون،  از پله ها میرفتم بالا به همه میگفتم اینجا ایستادین باید گوشیاتون همراهتون باشه هااا. 

مردمِ  گرما زده و تفته هم ، با نگاه های تو خالی از صف بیرون می اومدن و یکی یکی دنبال من راه افتاده بودن که گوشی هاشونو پس بگیرن . 

گوشیمو گرفتم ..

 واقعاً داشتم از پا می افتادم .. اینجا ها دیگه مرده و زنده ی دکتر رو به فحش های کش دار کشیده بودم .

 هر آنچه لعنت بلد بودم نثار وجود مزخرف و کثیفش کردم  و درضمن همه ی این فحش ها رو یک بار هم تقدیم مرده و زنده ی مسئولین و سیستم و همه چی این مملکت کردم که باید به راحتی و به صورت آنلاین این نوبت گرفته بشه ولی شما هرررگز با سیستم خودت در هر ساعت از شبانه روز هم که سعی کنی ،  نمیتونی این کارو انجام بدی . 


دوباره اومدم تو صف ایستادم و نوبت روز 28 مرداد ساعت 9 و ربع صبح رو گرفتم (یعنی 18 روز بعد)


از دادگاه کلاً اومدم بیرون  و به سمت اداره رانندگی کردم . 


ساعت یک و پنج دقیقه رسیدم دم اداره .. پیشی خوشگلی که هر روز صبح و عصر ازم غذای خشک و آب خنک می گیره پرید جلوم و با صدای اعتراض آلودش راهمو بست . 

گفتم : بمیرم برات عززیزم که تو این گرما بدون آب و غذا موندی...


 مثل همیشه قبل از اینکه بره سراغ جیره ش سرشو مالید به دستام .... حسابی ازم ناز و نوازش گرفت و بعد رفت و کلی آب خورد بچه . 

(کاش ما آدم ها هر کدوم یکمی حیوان هم تو رگ و ریشه مون بود)


خُنکیه هوای ورودی اداره زد تو صورتم .. تو آسانسور سرمو گرفته بودم بالا و چشمامو بسته بودم . 


داشتم فکر میکردم روز 28 مرداد ساعت 9 و ربع برم نامه ی 15 میلیونی که امروز از حساب اون مردک نفهم به حساب دادگستری واریز شده رو بدم بهشون که سهم منو بدن از یک میلیون و چهارصد بگذرم ؟

 یا برم نامه برای بانک جدید رو بگیرم و بعد هم برم بانک و به این ترتیب تا به پولم برسم 3-4 بار  دیگه برم دادگاه؟؟ 


بعداً سینا هم پیشنهاد خوبی کرد. گفت: یکی از همین روزا برو همون بانکی که رفتی و مستقیم پیش رییس بانک .. 

بهش بگو من از دادگاه نامه داشتم که 16میلیون و چهارصد از حساب این یارو بردارن بریزن حساب دادگستری ولی کارمند شما فقط 15 تا برداشت و گفت دیگه مانده نداره و همون موقع من رفتم دوباره موجودیش رو چک کردم 8 میلیون دیگه داشت . الان دستور بدید بقیه شو بردارن و اون رسید رو هم به من بدن که با هر دو رسید برم دادگاه . 

نمیدونم رییس بانک هم مثل کارمندش سنگ قلابم میکنه یا توجه میکنه ؟ شاید ارزش امتحان کردنش رو داشته باشه ؟

خلاصه که خیلی خسته م . 

بنظر شما بالاخره من خسارت تصادف رو گرفتم یا نه؟ 

دوستتون دارم . 


دزد ناشی و خوش شانسیِ مهربانو

صبح چهارشنبه همراه بردیا رفتیم کلانتری، البته گفته بودن ساعت 9 که ما یکربع به 9 رسیدیم . 

از در وارد شدیم من نشستم روی صندلی انتظار، بردیا رفت پیش جناب سرهنگ بی مغز( اسم جدیدشه) 

-سلام جناب سرهنگ من  و خواهرم رسیدیم خدمتتون فقط یه خواهشی دارم . 

- سلام . چه خواهشی؟

- اینکه خواهرم رو با این  طرفی که ازش شکایت داریم،  روبه رو نکنید . شما بگید من ازش شکایت کردم . 

-نه نمیشه . 

-چرا نمیشه ؟ اصلاً چه اهمیتی داره که شاکی کیه؟ شما الان بهش بگو ازت در مورد دزدی اسپیلت شکایت شده ، حرفت چیه؟

-نه نمیشه من باید بهش بگم این خانوم از تو شکایت کرده اسپیلتشو دزدیدی،  بهش جواب بده .

بردیا بنفش شده بود .. 

-من نمیفهمم واقعاً استدلال شما چیه؟ 

- از چی میترسی؟

-از اینکه دختر خواهر من تو خونه ست و این یارو دشمنی کنه بره مزاحمشون بشه .

-نه هیچی نمیشه

-شما چه ضمانتی میدی؟

باصدای نسبتاً بلندی گفتم : بردیااااا. 

کله ی هردوتاشون چرخید سمت من 

بحث نکن باهاشون ، لطفاً اون فرم های رضایت رو بگیربیار من رضایت بدم،  بریم .


این چند روز که میرفتیم اونجا یه آدم نسبتاً با فهم و شعور بینشون بود که درجه ش از این سرهنگ بی مغز کمتر بود . 

گفت: چی شده ؟ چرا  میخواید رضایت بدید؟ شما که دزدتون رو هم میشناسید . 


بردیا با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت : این جناب سرهنگ یه راه عجیبی پیش پای ما گذاشته که برای ما مقدور نیست . بعد براش موضوع رو توضیح داد و اصرار سرهنگ بی مغز رو برای رو به رو کردن من و دزد اسپیلت . 


 اونم نمیدونم واقعاً راست میگفت یا نخواست مافوقشو ضایع کنه ، گفت شما حق دارید و اصلاً این راه درستی نیست چون دشمنی پیش میاد ولی روال کار ما اینطوری تعریف شده . 

بردیا هم گفت: من دفعه ی اولم نیست که با موارد سرقت درگیر شدم هیچوقت اینطوری نبوده مگر اینکه کلانتری شما سلیقه ای عمل کنه . 

سرهنگ بی مغز فرم رضایت رو برای من آورد، گفت: پیشنهادمن اینه که شما رضایت نده . 

گفتم : پیشنهاد منم اینه که شما مشخصات کامل منو بنویس رو یه تکه کاغذ ، اگه طرف انقدر احمق بود که با یه تلفن شما بدون ابلاغ و هیچی پاشد اومد اینجا، برگه رو بده دستش بگو خانمی با این مشخصات اومده بود بابت دزدی اسپیلت ازت شکایت کرد ما کاری کردیم که رضایت داد ولی تو با این مشخصات برو پیداش کن هر کاری از دستت براومد برای آزار و اذیتش انجام بده ما هم اینجا مثل کوه پشتت ایستادیم و ازت حمایت میکنیم . 

گفت: دست شما درد نکنه این بود جواب زحمت ما؟

گفتم: دقیقاً از کدوم زحمت حرف میزنید؟ یک هفته س منو بردید آوردید چون بهم ظلم شده بود و نخواستم خودسرانه حلش کنم اومدم شما که وظیفه ت هست رسیدگی کنی . 

دزد و ادرس و تلفن و همه چیش رو هم خودم دراوردم الان شما وظیفه ت بود که فقط ببینی من اگر درست میگم به حقم برسونیم اگرم اون گناهکار نبود ازش رفع اتهام کنی . ببین چه بازی درآوردید. 


اینا رو میگفتم و فرم رو پر میکردم .. جوهر مخصوص اثر انگشتشون هم کم بود از حرصم ده بار انگشت سبابه م رو فشار دادم تو استامپ و کوبیدم پای برگه . 

البته اینم بگم من از روز اول متوجه شدم پرسنل این کلانتری مثل جاهای دیگه نیست که اصلاً نمیذارن تو حرررف بزنی چه برسه به اینکه ازشون انتقاد هم بکنی . 

حالا از کجا فهمیدم؟ روز اول که صبح زود رفته بودیم اونجا چند بار این سرهنگ و بقیه ی سرواناش به یه پسره سرباز( خوش قد و بالا و ترتمیز هم بود پای کامپیوتر مینشست و یه کارایی میکرد ) هی گفتن صبحانه املت بخوریم ، نیمرو بخوریم یا چیزای دیگه .. پسره خنده خنده بهشون میگفت نه تخم مرغ براتون خوب نیست هر دقیقه میخورید. بعد نمیدونم شکر نداشتن یا قند دوباره پسره بهشون گفت : عادت کنید این چیزا رو نخورید برای سلامتی مضره . اونجا بود که من احساس کردم اینا هر چی باشن ، وحشیانه رفتار نمیکنن .. چون جاهای دیگه شنیده بودم پوست سربازو میکنن نه اینکه درخواست کنند سربازه هم به خودش اجازه بده اینا رو نصیحت کنه . 

خلاصه کار انگشت جوهری کردن من تموم شد و با بردیا دست همو گرفتیم اومدیم بیرون . 

بیرون کلانتری بردیا گوشیشو درآورد رو یه شماره کلیک کرد . 

-آقای باغدار ؟

-بله 

-کجایی آقا؟ ساعت شد 9 و ربع . 

- شما کی هستی؟ 

- من همونم که ازت شکایت کردم . مگه قرار نبود ساعت 9 کلانتری باشی؟

-دیروز یه یارویی زنگ زد گفت 10 بیا . 

-یارو نبود سرهنگ کلانتری بود تو هم دروغ نگو من کنارش ایستاده بودم گفت ساعت 9 . 

- چی شده اقا چرا شکایت کردی؟

- دوشنبه هفته قبل اومدی رو پشت بوم ما به هوای درست کردن اسپیلت همسایه، بعد گفتی درست نمیشه  بجای اینکه از ساختمون بری بیرون سنگ گذاشتی جلوی در اومدی اسپیلت منو که خاموش بود باز کردی انداختی کیسه بردی. 

-خب 

-خب به جمالت ، الان من دم کلانتریم شکایت کردم فیلمت با همه ی جزییاتش هم هست از ساعت 9 علافم اعصاب درست حسابیم ندارم تو هم که ساعت 9 و 10 خودتو گم کردی . 

بیا اینجا اینا اسپیلتت می کنن یا اصلا نیا حکم جلبتو می گیرن باباتو در میارن،  شماره کارتم که دادی دست ما قشنگ.... چی میزنی؟ 

-عه همسایه تون گفت خب. 

-یعنی همسایه ی من گفت حالا که نتونستی  اسپیلت منو درستش کنی اسپیلت یه واحد دیگه رو بدزد خستگی راه از تنت دربیاد؟

-اقا بذار من با شریکم مشورت کنم بهت زنگ میزنم 

-ببین من اعصاب ندارم 30 میلیون بهم خسارت زدی یه هفته م هست تو گرما موندم یا میای مثل بچه ی آدم اسپیلتو درست تحویل میدی ، یا اگه بردی آبش کردی پولشو بزن به کارتم شتر دیدی ندیدی ، یا بذارم همین کلانتری مشکلمونو حل کنه؟

-نه اقااا کلانتری چیه من الان بهت زنگ میزنم .

بردیا گوشی رو قطع کرد. 

خندید بهم گفت : بدبخت معتاده اصلاً اینکاره نیست این اوسگُل میخواد با شریکش مشورت کنه مهربانو از اولم باید همین کارو میکردیم. 

من هنوز هاج و واج مونده بودم .


چند دقیقه بعد زنگ زد . 


-دادااااش برو دم خونه من الان میام اسپیلتت رو تحویل میدم. 

بردیا گوشی رو قطع کرد. 

میگم که اوسگُله .. مهربانو  بشین بریم خونه شانسمون گفته . 


تو راه گفت : من میمونم خونه ی تو ، تو هم برو اداره تموم که شد اسنپ می گیرم میرم . 

-بردیا نیان با شریکش بریزن سرت بلایی بیارن؟

-نه باباااا داغونه بیچاره . این بلده اسپیلت درست کنه ولی نمیدونم اونشب چرا هوس کرده دستگاه تو رو برداره . 

تو راه بودم که نفس زنگ زد ، داستان رو گفتم ، گفت من الان زنگ میزنم بردیا خودمم میرم اونجا . 

ده دقیقه بعد بردیا زنگ زد گفت مهربانوو نگران نباشی ها من و آقای کاوه با همیم ، نفس هم تو راهه الان میرسه 

آقا دزده هم  سر خیابونه داره میاد . 


گفتم:  نزنید یارو رو بیچاره شیم . گفت: ای باباااا مگه ما لاتیم بریزیم سر کسی؟

***

سرتون رو درد نیارم وقتی روی پشت بوم داشت اسپیلت رو می بست  بردیا ازش فیلم گرفت . راستش دلم براش سوخت یه موجود پوست و استخونی بود که بیا و ببین 


نفس و بردیا بعد از درست کردن اسپیلت رفتن نشستن تو یه رستورانِ خووووب  غذا خوردن بعدم به من زنگ زدن که ما بحساب تو غذا خوردیم 

به نفس گفتم:  به من چه ، مگه تو مثلِ من این چندروز مرخصی گرفتی دنبال دزد رفتی ؟ بردیا مهمون خودته 

***

این بود داستان دزد ناشی و خوش شانسیِ مهربانو


میدونید که " خیلی دوستتون دارم "

راستی درمورد پرونده ی دوسال پیش تصادفم باید بگم چند وقت پیش رفتم وقت اجراییه گرفتم ، سه شنبه ده مرداد وقت اجراییه دادن .. بعضیا میگن دیگه رفتی اجراییه تمومه و خسارتت رو میگیری بعضیا میگن تازه شروع شده و باید حکم توقیف اموال و کارت ملی رو بگیری بعد ببری دونه دونه همه ی بانک ها بخوای که حسابش رو مسدود و توقیف کنند 

نمیدونم چی میشه واقعا .. سه شنبه برم ببینم چه خبره بعدا میام میگم براتون 

****

پینوشت: پنجشنبه بعد از ظهر با مهردخت کوله بارمون رو جمع کردیم برگشتیم خونه مون ، بابا عباس دوست نداشت ما برگردیم و هی راه میرفت میگفت: دزد هم دزدهای قدیم . بگو بی عررررضه دزدیدی بعد یه هفته آوردی گذاشتی سرجاش؟؟





همین شوخی های معمولی

آقای کاوه مدیر ساختمون ، خیلی دوست داشتنی و نازنینه . عصر همون روز بهم تلفن کرد و گفت من همه ی فیلم ها رو براتون روی سی دی ، و یه دور هم تو فلش ریختم . انقدر کارش دوستانه و محبت آمیز بود که روم نشد بگم من خودم تو اداره انجام دادم . 

شب مینا به همه مون گفته بود شام بریم خونشون . به بردیا گفتم : لطف میکنی قبل از اینکه بیای خونه ی مینا، یه سر بری پیش آقای کاوه ازش سی دی و فلش رو بگیری؟ 

گفت: باشه . 

امروز صبح همراه بردیا رفتیم کلانتری . بهشم سپردم که ساعت کار کلانتری زود شروع میشه بیا هفت صبح اونجا باشیم تا زود این سی دی رو ازمون بگیره و برگردیم سرکار و زندگیمون . با بردیا ساعت هفت و ربع جلوی کلانتری بودیم . ولی اون افسر مربوطه (من درجه های نظامی رو نمیشناسم) دیر تر اومد تقریباً ساعت هشت بود 

تا اومد براش دوباره داستان رو گفتیم . خودش با یه خط خیلی خیلی عجیب و زشتی چیزایی که از داستان من فهمیده بود نوشت و فیلم ها رو تو گوشیِ من نگاه کرد بعد گفت برو از این فیلما خلاصه ش رو اونجا ها که بنظرت مهم تره بریز روی دوتا سی دی و از بعضی جاهاشم عکس بنداز پرینت بگیر دوسری بیار . 

گفتم خب من دوسری سی دی دارم گفت نه دیگه گفتم خلاصه ش رو تازه پرینت هم میخوام . 

دوباره با بردیا اومدیم بیرون دنبال کافی نت . حالا ساعت شده هشت و نیم . مغازه های کافی نت هم که زود تر از ده باز نمیکنند. 

بردیا از روی تلفن مغازه هاشون زنگ میزد میپرسید آقا کی مغازه تون رو باز میکنید؟؟ 

اونا هم یا جواب نمیدادن یا خواب آلود میگفتن: یکساعت دیگه . 

چند بار به بردیا گفتم : باباا ولش کن غلط کردم من میدونم تهش هیچی نمیشه . 

هی با زبون ریختن و شوخی کردن نگهم داشت . 

خلاصه آقای کافی نت سلانه سلانه اومد و مغازه رو باز کرد ما هم چند تا فیلم و عکس منتخب بی خود زدیم رو  سی دی و پرینت گرفتیم . 

اومدیم دوباره کلانتری . بدیش اینه که وقتی پاتو میذاری بیرون و برمی گردی ، آقایون کلاً ریست میشن . 

باید کل داستان مسخره رو از اول تعریف کنی . 

 آخرش سی دی ها و پرینت رو گرفت . زاااارت از روی پرونده زنگ زد به شماره ی آقای دزد . گفت من از کلانتری شماره xxx  تماس میگیرم از شما شکایت شده فردا ساعت 9 صبح برای توضیحات بیا کلانتری. 

اونم گفت : بابت چی ؟ 

اینم گفت : بیا حالا معلوم میشه .. اگرم نیای قاضی حکم جلبت رو صادر میکنه . 

اونم گفت: چشم میام . 

جناب کی کی ، با لبخندی فراخ و لهجه ای نامانوس گفت: فردا 9 صبح بیا ببینیم چی میشه . 

من با دهن باز گفتم: من که نمیشناسمش اصلا چرا باید بیام؟ 

-عه ، خب منم نمیشناسمش میاد اینجا با هم آشنا میشیم . 

- نمیشه برادرم بیاد من نباشم؟ 

بردیا پرید وسط که خواهرم کارمنده و سختشه مرخصی بگیره . 

گفت : نمیشه .. ایشون شکایت کرده . 

رو به من : 

- کارمند کجایی؟کارت چیه؟

- کارشناس مالی فلان جا هستم . 

- نیشش تا بناگوش باز شد رو به بردیا میگه : کار نمیکنند که .. فقط بلدن نرخ کرایه رو  بالا ببرن . الانم که کار نیست کلاً نشستن مگس میپرونن. 

من با قیافه ی سنگی . دست شما درد نکنه .. پشتمو کردم و راه افتادم به سمت در خروج . 

شنیدم به بردیا گفت: حالا بهش برخوردااا .. این پرونده باید میرفت قاضی روش دستور میداد و طول میکشید بگو فردا بیاد . 

وقتی بردیا شروع کرد به حرف زدن من از در بیرون رفته بودم . 

بردیا خودشو رسوند بهم . مهربانو چرا اینطوری میکنی؟ 

- چطوری کردم . 

-یارو داره باهات شوخی میکنه ، ضایعش کردی . 

- بیجا میکنه مگه من باهاش شوخی دارم؟ 

- ای بابااا چه اخلاق گندی داری، یه ذره سیاست نداری هااا . لطف کرد نفرستاد پیش قاضی 

-غلط کرد لطف کرد. این چه کاری بود زنگ زده به یارو فردا بیا اینجا، اررره اونم اومد!

-گفت جلبشو می گیره 

-بردیا تو که خیلی باتجربه ای این چرت و پرتا چیه میگی؟ جلب یارو که هیچی ازش نمیدونیم به چه درد من می خوره؟ اصلا فردا اگر منو شناخت بعد اومد دشمنی کرد چی؟ 

- حالا فردا یکمی زود تر میایم من بهش میگم خواهرمو ب این یارو رو به رو نکن . 

-باشه دستت درد نکنه . 

- مهربانو من میگم سیاست داشته باش یارو رو قهوه ای نکن بذار کارت راه بیفته . 

-بردیا جان من خواهرتم حالم از این سیاست ها بهم میخوره مرتیکه چه لطفی کرده وظیفه ش اینه که من اومدم شکایت کردم به کارم رسیدگی کنه . بیجا میکنه شوخی میکنه اونم با شغلم . 

- ای بابا الان اون گفت شماها کار نمیکنید واقعا کار نمیکنید؟؟ 

- من و تو حرفِ همو نمیفهمیم . من میگم اون حق نداره بخاطر شوخی یا هر چیز دیگه ای من یا کارمو تحقیر کنه . 

- من برای اینکه درستش کنم بازوشو گرفتم گفتم بنده خدا خواهرم ده تومن میگیره الان سی تومن جنس خونه شو دزدیدن دیگه طاقتش طاق شده .

-چشم غره ی بدی بهش رفتم گفتم : والا تو هم بیخود کردی اینطوری گفتی .. هم ماله کشیدی رو رفتار زشتش هم دروغ گفتی . 

این چرخه ی معیوب توهین و تحقیر علی الخصوص به خانم ها تو فرهنگ ما از بین نمیره چون اون به اسم شوخی انجام میده ، تو هم به اسم رفع و رجوع تایید میذاری روش .

دیگه تا وقتی منو رسوند اداره حرفی نزدیم . موقع پیاده شدن گفت: مهربانو جون یکمی مردم دار باش . 

گفتم: من خیییلی مردم دارم فکر کنم خبر نداری، اینی که تو میگی مردم داری نیست ، تو سری خوردنه .. اسمشو عوض میکنی فکر میکنی فعلشم عوض میشه ؟؟ 

بردیا جان من هیچ امیدی دیگه به تغییر ندارم واقعا

***********

برای اون مادر بدهکار که کلیه ش رو فروخت اما بدهیش تموم نشد ، کمک جمع میکنیم اگر توانت بود و شد فراموشش نکن لطفاً



دوستتون دارم