دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

روزگار با همه مخلفات

سلام دوستان عزیزم ، امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشید و دست همه تون بند خونه تکونی و خریدای شب عید باشه .

روزی که میرفتم آخرین جلسه ی ایمپلنتم رو انجام بدم ، مطب دکتر حدود دویست متر ،تو طرح زوج و فردی بود ، من تا از ماشین گرم و نرم خودم پیاده شدم و نفس کشیدم ، سوز هوا ،گلومو سوزوند رفت پایین .

همون موقع فهمیدم که چه بلایی به سرم اومد ، اصلا" من نه از کسی ویروس می گیرم ، نه مدل دیگه ای سرما میخورم فقط کافیه سرما وارد گلوم بشه ، اونوقته که کارم تمومه...

دو سه سال قبل هم همین اتفاق افتاد .. هنوز یادمه ، سیزدهم اسفند ماه بود و هوا سور وحشتناکی داشت ، البته ربطی هم به فصل نداره.. اگر وسط تابستون درحالیکه خیلی گرممه، آب خیلی یخ بخورم باز همین اتفاق میفته .. خلاصه پاشنه آشیل من تو گلومه

 این یکی دوسال حواسم بود و اتفاقی نیفتاد اما امسال باز گرفتار شدم ، البته وقتی رفتم دکتر گفت فشارت خیلی پایینه مشکلی نداری ؟؟

گفته نع ..

گفت: ولی من دارم !!! یه سرم ،دوتا پنی سیلین و بتامتازون مهمونم کرد

تو این مدته ، خونه تکونیمونم به نحو احسن انجام شد ..

در واقع یه سالی بود که یا یه خانوم گل با سلیقه آشنا شده بودم که تقریبا" ماهی یه بار ، گاهی هم دوبار بهم کمک میکرد و خونه نسبتا" تروتمیز بود ، البته از اول مهر که با حجم عظیمی از کثافت کاریهای سیاه قلم و رنگ های اکرولیک مهردخت خانوم مواجه شده بودیم ، هر قدر هم تمیز می کردیم بی فایده بود و برای فرستادن فرش ها به قالی شویی روز شماری میکردم

ولی اصل مطلب همون خانوم بود که متاسفانه سال ها کارهای سنگین منزل فرسوده ش کرده بود و تو بهمن ماه تحت عمل جراحی قرار گرفت .

مونده بودم که تکلیف خونه تکونی امسال چی میشه که نسیم جون به دادم رسید .. یه آقای گل وارد به امورات نظافت منازل بهم معرفی کرد که اولش از روی ناچاری پذیرفتم چون فکر میکردم کار اصلیش بنایی و این حرفاست ولی وقتی اومد متوجه شدم که چند سال  نظافت منزل بانجام میداده  و الان دو سه سالیه که تو کارگاه کابینت سازی کار میکنه ولی همچنان پیش مشتری های سابقش برای کارنظافت منزل میره ..

خدا تنش رو سالم نگه داره بنده خدا از هشت و نیم صبح مشغول شد تا ده و نیم شب که خودم گفتم آقا مراد خواهش میکنم دیگه بی خیال شو ..

از کل پنجره های خونه م که طبقه ی سوم هستم آویزون شده بود و هی می سابید ..

هر چی میگفتم خونه ی من مشرفه من اصلا پنجره باز نمی کنم اونم نزدیک اتوبان که تمیز کردنش بی فایده ست ..میگفت " دلت میااااد؟؟"

حلالش باشه ، خوشم میاد با آدم فهیده و با شخصیت طرف باشم .

این خصیصه هم اصلا" ربطی به سطح تحصیلات یا کار آدم نداره بعضی ها ذاتا" باشعورن .

آخرای شب بهم گفت: وقتی صبح می اومدم خونه تون ، جیب کاپشنم کوچیک بود همه ش فکر میکردم گوشی از جیبم می افته ، من نمیتونم به موقع خودمو برسونم و بد قول میشم ..

آخرشم همین شد ، از ماشین پیاده شدم دیدم گوشیم نیست ، از یه بنده خدا گوشیشو قرض گرفتم زنگ زدم دیدم راننده ماشینه برداشت ..

بهشش جریان رو گفتم ، گفت ده هزارتومن می گیرم گوشیتو برات میارم . منم گفتم اشکال نداره فقط بیارش تا بد قول نشم . خلاصه آورد .

خانوم اینه که میگن به چیزهای بد فکر نکنید اتفاق می افته ها...

گفتم : آقا مراد من بی نهایت به این موضوع اهمیت میدم .. خیلی از بد قولی بدم میاد .

گفت: خودمم همین طورم نه بدقولی میکنم نه دوست دارم کسی بهم بد قولی کنه . ولی واقعا" اگه گوشی پیدا نمیشد اصلا" نمیتونستم بیام چون نه خونه تونو بلد بودم نه شما دیگه شماره ای از من داشتید .

*******

 همه ی کم و زیادی های زندگی ، بود و نبودهاش ، خلق تنگی های روزگار ، بالاخره هر چی باشه یه جوری میگذره ،اما یه چیزایی هست که انگار باعث میشه دیگه بعد از اون زندگیت روی تلخیش ثابت بمونه و دیگه بشه زنده مانی نه زندگانی .

متاسفانه هفته ی گذشته کاممون با خبر از دست رفتن دختر خاله ی جوون سیمای عزیزمون (همسر آرش) تلخ شد .

مادر بینوای این دخترخانوم مرحوم رو تو مراسم دیده بودم و تعریف زحمات و شیرزن بودنش رو زیاد شنیده بودم که از سن خیلی کم همسرشونو از دست داده بودند و با شرافت و زحمت زیاد سه تا دخترش رو بزرگ کرده بودند ....

و متاسفانه حالا دست روزگار ، با یک تصادف دلخراش ،گلچین عمر دختر سی و پنج ساله ش شده بود .

اصلا" نمیتونم به مادر داغدار ، تسلیت بگم ، اصلا" نمیدونم چطور ممکنه داغ جگر گوشه ی آدم حتی کمی التیام پیدا کنه ...

خوب میدونم گذر زمان به آدم ها یاد میده که چطور با غمشون بسوزن و بسازن ولی اینکه حال آدما خوب بشه .. نه باور نمیکنم .

با یادآوری این موضوع میدونم اگر نسرین عزیز ، خواننده مون باشه ، داغ پرواز پگاه نازنینش دوباره تازه میشه ..

ببخش نسرین جان ولی از صمیم قلب برای تو و همه ی مادرهای داغدار طلب صبر و آرامش دارم .

*********

مدرسه ی لوس و ننر مهردخت هم دیگه کفر منو درآورده از ششم اسفند امتحانات میان ترم دوم شروع شده تا بیست و هفتم ادامه داره یعنی فردای چهارشنبه سوری آخرین امنحانشونه .. تازه این وسط ها ژوژمان هم دارند .

روز خونه تکونیم خیلی جالب بود . همون موقع که بابا عباس با یه نون بربریه تازه از در وارد شد ، من و مهردخت داشتیم برای هم خط و نشون می کشیدیم .

از شب قبلش بهش گفته بودم اتاقت رو خالی کن ، تکلیف اینهمه کاغذ و طرح رو معلوم کن شلخته خانوم ، اونم می گفت : وقت ندارم ، اصلا" دست به اتاق من نزنید .

وقتی بابا در رو باز کرد دید ما داریم گیس های همدیگه رو می کشیم ، با وعده ی نیمرو با نون داغ سعی کرد سوامون کنه اما به محض رسیدن آقا مراد و تشخیص مهردخت مبنی بر اینکه اگه تو خونه بمونه تا آخر شب باید اره بدیم تیشه بگیریم ، لباسش رو پوشید کیف آرشیو A1به اون گندگی رو دستش گرفت و به آژانس تلفن کرد ، آدرس خونه ی مامان مصیش رو داد و فلنگ رو بست .

خیلی هم شیک ساعت نه شب ، همراه با خاله ش و یه دسته گل خوشگل برگشت خونه و منو بوسید گفت : "خسته نباشی مامان جووون"

به بابا میگفتم : یادش بخیر ، ما که دختر خونه بودیم فرش خرسکای خونه ی پدری رو با پارو می شستیم و میبردیم رو دیوار مشترک همسایه آویزون می کردیم ، حالا دخترای الان آژانس می گیرن میرن خونه ی مامان بزرگشون ، خاله شونم ناهار میبرتشون بیرون یه وقت دچار یاس فلسفی نشن 

****

این نقاشی خط روی بومه فقط یه ذره اون بالاش مونده


 

اینم چاپ روی پارچه ست که نصفه ش هنوز مونده


 

*********

این شلوغ و گرفتاری های من باعث نمیشه که بهتون فکر نکنم و یادتون نباشم ..

هر روز دلم براتون تنگ بود ولی حس میکردم اگر برای حضور در بلاگفا وقت بگذارم حتما" بیمار تر میشم چون بجز دو سه ساعت در شبانه روز خواب هیچ فراغتی نداشتم .

... در مورد یه خانوم زحمتکش و نگران هم التماس دعا دارم .. مشکل مالی شدید داره و متقاضی وامی بوده که هنوز مساعدت نشده .. این خانوم محترم برای گره گشایی خانواده ش تلاش میکنه . براش دعا کنید و انرژی بفرستید تا هم دل اون شاد بشه هم متقابلا" انرژی مثبت به خودتون برگرده ..

دوستتون دارم و گل های نیمه ی اسفند ماه رو با مهردخت جان به همه ی شما عزیزانمون تقدیم می کنیم .

 

درحواشی سال نو

به آخرین ماه امسالم رسیدیم .. بازم مثل همیشه ، همه به هم میگیم " اصلا" فهمیدی چطور گذشت"؟؟

وقتی اسفند ماه میرسه انگار فیلم رو رو دور تند پخش میکنند ، همه در حال بدو بدو ..

ما هم از قاعده مستثنی نیستیم ..

مثل هرسال از اوائل بهمن هی بخودم میگم : ای بابا ، خونه که تمیزه ، منم که وقت ندارم ... اصلا" خونه تکونی یعنی چی ..

خودم یکمی تو کمد هارو جمع و جور و گرد گیری میکنم ..

ولی با ورود به اسفند ماه ، همه چیز عوض میشه و نهایتا" به این نتیجه می رسم که : " مگه میشه خونه تکونی رو ندید بگیرم!!! ... باید این رسم رو مثله سالهای قبل بجا بیارم "

واقعیتش اینه که امسال واقعا" کار خاصی ندارم چون همه ی سال گذشته تا همین دوماه قبل، یه خانوم نازنین بود که هر ماه ،گاهی هم دوهفته یکبار میومد کمک می کرد ..

خانوم گلی که از صبح ساعت هفت و نیم می آمد و تا راس ساعت سه بعد از ظهر کار میکرد .

وچنان کاری میکرد که انگار زندگیتو داری از تو فیلم های تبلیغاتی برای مواد شوینده نگاه میکنی ، یعنی همه چیز برق میزد .

از وقتی گردن و کتفم دردناک شد بیشتر به کمک احتیاج داشتم ، اون بنده خدا هم انقدر سالها بخودش فشارآورده بود که کارش به جراحی ستون فقرات رسید ، خدا رو شکر حالش خوبه و دوران نقاهت رو می گذرونه .

اینه که یکی از همین روزا ما هم آیین زیبای خونه تکونی رو بجا خواهیم آورد و برای استقبال از بهار همه جا رو برق خواهیم انداخت

****

دوست عزیزی برای تامین نیروی انسانی آگهی داده . امیدوارم اگر کسی جویای کار هست تو این روزای آخر سال گه از کارش باز بشه و بتونه شغل مناسبی دریافت کنه

کارگزاری رسمی بیمه جهت تکمیل کادر اداری خود به تعداد 10 کارمند فروش جهت مشاوره تلفنی و حضوری و یک نفر کارشناس منابع انسانی و یک نفر سرپرست فروش نیازمند است . شماره های تماس

22649531-3 خانم شریفی

****

لباس عیدای دختر کوچولوم فاطیما رو هم خریدم ، به  چیز جالبی امسال برخورد کردم :

وقتی فروشنده لباس و کفش اصرار کردند که با شک و تردید (بخاطر سایز)خرید نکنم و دخترم رو ببرم تا لباس مناسب تهیه کنم یا پیشنهاد دادند که اگر کوچیک و بزرگ شد ببرم عوض کنم ، بهشون گفتم که این لباس ها هدیه برای یه دختر ناز و قشنگه که نه میتونم خودش رو ببرم ، نه میتونم بعدا" برای عوض کردنش اقدام کنم ، موضوع رو متوجه شدند و بهم تخفیف دادند و گفتند اجازه بده ما هم تو این کار سهیم باشیم

میتونید تصور کنید که چقدر حس خوبی داشتم که مردم ،به فکر هم هستند و از سود خودشون برای شاد کردن دل دیگران گذشت می کنند .

ببینید چقدر خوشگلن


اینم از رنگ های فصل پاییز که پر از قهوه ای های قرمز و نارنجی و خردلیه .


اینم کنته نیمه کاره ست ..

اگه کسی پارسال بهم می گفت که تو سال آینده این موقع دنبال پودر کف دریا و دوده می گردی ، کلی بهش می خندیدم .

مواظب خودتون و اطرافیانتون باشید .. کارهای دم عید باعث نشن از سلامتتون غافل بشید .