دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"تهران عزادار است امروز "

پنجشنبه آمد 


مثل همیشه 


دلگیر ، غم آلود ، ابری


اما نه 


این بار فرق می کرد 


پنجشنبه آمد 


سیاااه 


سیاااه 


سیاااه ، برای تهران 


دوستان عزیزم ، در آخرین روز دی ماه به اوج اندوه رسیدیم .  همشهریان تهرانی ، هم وطنان ایرانی تسلیت و


 هم دردی من رو بپذیرید ... بی نهایت غصه دارم . 


بخشی از هویت تهران ، امروز ویران شد 


" هر آتشنشان ابراهیم است در آتش ، این نار گلستان نشد ... آوااااار شد" 




"جنگ بود"


نمیدونم  اولین  بار چطور پام به صفحه ی اینستاگرام "احسان محمدی" باز شد و خیلی اتفاقی  ،یکی از نوشته هاش رو خوندم ....

بعد از خوندن ، حس می کردم گنجشک کوچیکی تو  سینه م بال و پر میزنه، از جنس قلمش ، نوع نگاهش به زندگی ، مرگ ، عشق ، ظلم ، عدالت و هر چیز دیگه ای و نزدیکی  به احساس من ، شگفت زده شدم .

از همون موقع مشتری پرو پا قرص پست هاش شدم  .

یه چیزی تو نوشته های پر غصه ش یا حتی خاطرات طنزآلودی که به نام " بشوره ببره"می نوشت و می خوندم  که حس می کردم سالهاست میشناسمش...


احسان محمدی کتابی بانام" جنگ بود"داره که میدونستم  کودکی های خودش رو  با طعم تلخ جنگ به تصویر کشیده  و چون حس می کردم از خوندنش اذیت میشم مدت ها  از تهیه ش طفره رفتم ، اما چهارشنبه ی گذشته درد داشتن کتاب و خوندنش  به جونم افتاد ، طوریکه نتونستم طاقت بیارم ساعت کار تموم شه و برای خریدنش اقدام کنم . 

به سایت کتاب آمه رفتم ، دیدم حتی به شهرستان ها ارسال رایگان داره ولی من نمی تونستم منتظر بمونم . 

شهر کتاب نیاوران نزدیکترین جایی بود که به فکرم رسید . تماس گرفتم و دیدم کتاب رو موجود دارند . 

کیف پولم رو برداشتم و با دوتا تاکسی خودم رو رسوندم و کتاب رو خریدم ... 

 تا جمعه شب ، با احسان و ابوذر و اختر و در سال ۶۷ زندگی کردم ،کنارشون مدرسه رفتم ،از نون های داغی که مادر می پخت خوردم و از اینکه قلک پلاستیکی تانکم رو پر نکرده بودم تا برای جبهه بفرستم ،دچار دلهره شدم ...

حتی هیجان خریدن موتور برق و اولین لامپ روستا رو که تو خونه مون  روشن شد رو تجربه کردم ،با احسان از روستای دور افتاده ی کاور توه طاق  برای خیابون ناصر خسروی تهران نامه نوشتم و گفتم : برای من کتاب داستان بفرستید و تا رسیدن کتاب دلم مثل سیرو سرکه جوشید .

 تا اینجای کتاب انگار فیلم زیبا و کم نظیر " نفس " رو می دیدم ، ولی امان از فصل دوازدهم تا پایان...

از فصل دوازدم به بعد ، همراه  بچه ها ،  پای پرهنه روی آسفالت داغ جاده و با هراس رسیدن عراقی ها دویدم ... درد شب خوابیدن تو بیابون و سنگ های تیز،  زیر دنده م رو به دلم کشیدم و از گرسنگی و تشنگی به خودم پیچیدم ... 

 نمیدونم تو این فصل های غمگین ،   بیشتر ، احسان بودم که از دیدن مادر باردارش در هشت ماهگی زجر کشید ،و برای بی خبری از پدر ، دل آشوبه گرفت و دم نزد ، یا مادر بودم که وحشت نیش  مار و عقرب خوردن پنج تا بچه م وسط بیابون و آوارگی جنگ و بی خبری از همسرم ، تا صبح پلک نزدم ... 

کتاب "جنگ بود" رو با همه ی وجودم خوندم و دوست داشتم .. 

جمعه شب خوندنش تموم شد ولی آدم های کتاب رهام نمی کنند ، این نازنین های سخت کوش درد کشیده ، این همه احساس زیبای انسانی ، این غم و این همذات پنداری رو کجا ببرم ؟؟ 


نمیدونم ، شاید دلیل همه ی اینها اینه که من هم مهاجر جنگم ، شاید به این دلیله که بدون اینکه پدر و مادرم جنوبی باشند ، من تو خاک داغ جنوب به دنیا اومدم و شاید بخاطرهمینه که خیلی ها از من می پرسند : تو جنوبی هستی ؟؟

 و من با افتخار میگم : بله 

شاید برای همه ی اینهاست که به نویسنده ی کتاب گفتم : " تویی که سالهاست می شناسمت " 

نفرین به جنگ ، نفرین به جنگ و سلام بر صلح 


**********
ازتون میخوام که این کتاب رو بخونید و خوندنش رو به دیگران توصیه کنید ، گاهی خوندن خاطرات تلخ و شیرین کسی ، زندگی ما رو متحول میکنه ..

 جنگ که یک اتفاق ناخوشاینده ولی نباید بذاریم خاطراتش از ذهن ها پاک بشه ، باید این درد رو مرور کرد تا یادمون بمونه روزگاری چه بر سر این آب و خاک اومد . 


کتاب با قیمت مناسب و سیزده هزارتومن فروش میره ، کتاب آمه به شهرستان ها ارسال رایگان داره .. 

با همه ی اینها هر کدومتون کتاب رو خواستید و به هر دلیلی نتونستید تهیه کنید به من خبر بدید و به عنوان هدیه از من دریافتش کنید . 



دفتر مرکزی: تهران، خیابان فلسطین، شماره 355، طبقه چهارم، کد پستی 1416963696 تلفن : 6- 66907804 فاکس : 66480352
فروشگاه: تهران، بلوار کشاورز، تقاطع کارگر، شماره  308 کد پستی 1418883711

تلفن: 66939245 ، 6-66907804 فاکس: 66905101

ایمیل: info@amehbooks.com 


 ببخشید کامنت های پست قبل رو جواب ندادم ، از لطف همگی ممنونم عزیزان 

دوستتون دارم 


"عاشقانه های مهربانو "


تو بخواب...


من 


تمامِ شب هایِ با تو بودن را ، باید بیدار باشم...


هر شب


هزاران بوسه نذرت کرده ام ...


من میبوسمت، خدا می شمارد ...


یک ،دو ،سه ...




" کاش بعضی از فکر ها به اجرا برسه"

چند سال پیش هم در این مورد پست نوشتم 


 انگار حتی  با فکر کردن به این موضوع ، مسائل فقهی و حاشیه های دیگه ای  رو میشد . اما دو روز پیش با خوندن این خبر دوباره امیدوار شدم . اگر موضوع مطروحه به مرحله ی اجرا برسه خیلی عااالیه . 


منظورم طرح عقیم سازی ، زنان معتاد و تن فروشه .. البته من فکر میکنم  این کار نه فقط برای زنان  بلکه برای مردان  واجد شرایط هم باید اتفاق بیفته . 


منصوره دوست عزیزم تو یه زایشگاه دولتی سوپروایزره .. تعریف میکنه که بیمارستانشون برای زندان سهمیه داره ، اصلا انقدر تعریفاش تلخه که اشکمون درمیاد . 


از این طرف خانوما زایمان میکنند، از اون طرف نوزادای بینوا روانه ی بهزیستی میشن . 


میگه گاهی مادری که زایمان کرده انقدر تو هپروته که نمیفهمه همه چیز تموم شده و بچه به دنیا اومده . درد بزرگیه انقدر بدشانس باشی که تو همچین موقعیتی به دنیا بیاد 



این طرح موافقان و مخالفان زیادی داره که لینک یکی از خبرهای مخالف رو براتون میذارم . 


http://www.mizanonline.ir/fa/news/263190/%D8%B9%D9%82%DB%8C%D9%85-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D9%86-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%A8-%D9%86%D9%87-%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82%DB%8C-%D9%88-%D9%86%D9%87-%D8%B4%D8%B1%D8%B9%DB%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%BE%DB%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84-%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B3%DB%8C%D8%AD%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%88%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C


شما در این مورد نظرتون چیه؟ بنظر شما این کار درست و اخلاقیه یا نه ؟ 




روز جمعه زهرا اومده بود تو کارا کمکم کنه . 


دختر کوچولوی هشت ماهه ش رو خوابوندم و مثل همیشه بردم تو اتاق خوابم . 


تا وقتی که کوچولو بود و به چهار دست و پتا رفتن نیفتاده بود که رو تخت خودم می خوابوندمش و دورو برش بالش می ذاشتم ولی از وقتی بزرگ شده جرات نمیکنم روی تخت بذارمش . 



پایین تختم یه ملحفه پهن میکنم ، لحاف نرمم رو که دو نفره ست چند تا ، تا میزنم و دخمل خوشگله رو می خوابونم روش بعد  پتوی نرم مهردخت رو میکشم روش ، یه عروسک خرسی  بچگی های مهردخت رو هم میذارم کنارش اگر بیدار شد نترسه . 



زهرا داشت کار میکرد که گذارش به اتاق خواب افتاد . گفتم برات شیر گرم کردم بیا بخور بعد برو اتاق خواب . 



وقتی برگشت نشست رو مبل ، چشمای اشکیش رو پاک کرد .


 گفتم : وااااا چت شد تو ؟؟


 (آخه کلا" خیلی خوش اخلاق و بگو بخنده زیاد با هم گپ و گفت و شوخی میکنیم )



گفت : مهربانو ، یاد یه چیزی افتادم . تابستون که این دخترم دوماهش بود ، اون یکی هم از شهرستان اومده بود چند روز مهمونم باشه یادته ؟ گفتم : اره . 


گفت : یادش بخیر .. با خواهرم و دوتا بچه هام اومدم خونه ت چقدر بهمون خوش گذشت . 


هنوزم گاهی به دخترم زنگ میزنم سلام میرسونه  میگه : خاله مهربانو دستپختش عاالیه . 



گفتم : قربونش برم . لطف داره . خوب خاطره ی غم انگیزت رو بگو .



گفت : اره .. یه دختر خانوم مجرد بود می رفتم پیشش کار میکردم .


 یه روز زنگ زد گفت میتونی فردا صبح بیای گفتم اره ولی دختر بزرگم از شهرستان اومده پیشم . اونم باید بیارم . 


گفت اشکالی نداره . 


چون خونه ش بهم دور بود و من همه جا با مترو میرم ساعت پنج بیدار شدیم و اماده شدیم ساعت هفت هم اونجا بودیم . طفلک بچه م گیج خواب بود .. 


یکمی که گذشت گفت مامان خوابم میاد .


 به این خانومه گفتم دخترم خوابش میاد . جلوی در رو نشون داد رو موکت . گفت همینجا بخوابه . انگار خنجر زدن به دلم . این یکی رو هم شیر دادم خوابش برد .. گفتم اینو کجا بذارم گفت کنار خواهرش بخوابه دیگه . با پاش پادری رو نشونم داد . 


اونروز انگار بجای خون ، زهر تو رگام می چرخید . 


خیلی دلم برای بچه هام سوخت چون دوستاش همه سگ داشتن ، تمام خونه ش پر از موی سگ بود و من نوزاد دوماه م رو خوابوندم رو زمین خونه ش . 



دیگه هم پامو اونجا نذاشتم . 



ولی تو اولین بار که من اومدم خونه ت اجازه گرفتی بچه رو بغل کنی و به مهردخت هم بدی . 


بعدشم عینه بچه ی خودت با بچه م رفتار میکنی . من هر جا میرم اصلا جرات ندارم پوشکش رو عوض کنم .


 هرچند خدا خیر بده این خانومی هم که هر روز پیششم و بیماره ، بچه مو دوست داره و با همون وضعیت ناتوانیش باهاش بازی میکنه . 



گفتم : زهرا جان من کار معمولی کردم که دختر عزیزت رو همونجایی میخوابونم که بچه ی خودم میخوابه . اون خانم کارش غیر انسانی بوده . 



نمیدونم اینا به چی فکر میکنند .. خودشونو چی میدونند و چقدر بالا و جدا میبینند که نمیخوان باشما در یه سطح باشن . خدا عقلشون بده وااااقعا" .



**********



روز هجدهم این ماه یعنی همین چهار روز دیگه  تولد دختر بزرگشه و از اول مهردکه با همت شما یه اندوخته ای جور کردیم و رفت دیدش تا الان همو ندیدن .. قراره برای تولدش بفرستیمش بره پیشش . قبلا" هم اعلام کردم و خدا رو شکر مشارکت داشتید . 


اگر هنوز برای کمک تمایل دارید به همون شماره کارت همیشگی واریز کنید . 



بانک صادرات خانم معصومه سعیدی فر 


 6037691636703894



***************


 در ضمن  یکی از دوستان عزیزمون اقدام به دریافت سفارش های بافتنی با قیمت مناسب و اختصاصش به امور خیریه کرده . لطفا" اگر سفارش بافت دارید به آدرس صفحه baftani_arzoon  مراجعه کنید  و هم با قیمت مناسب صاحب پوشاک زیبا بشید و هم تو کار خیر شرکت کنید . 



دوستتون دارم 


"سال نوی میلادی بر همه ی جهان مبارک باد"


امیدوارم سال جدید ، یسال صلح و آرامش برای جهانیان باشه ، هیچکس از خونه ش دور و آواره نباشه ، لبهای کودکان پر از خنده باشه و دنیاشون پر از شادی باشه ، در هیچ کجای دنیا ، جنگی نباشه . 


کسی در بند و گرفتار نباشه .

 

همه جا فراوانی عشق باشه و امیدو مهربونی و شکوفایی و همدلی .


به امید جهانی پر از عشق و خالی از هرگونه جنگ و تعصبات مذهبی و قومی . 



عزیزای دلم امیدوارم همگی خوب و روبه راه باشید ، من یکمی مشغولم ، حال و احوال ما هم خوبه خوبه . 


 تاخیر من رو تو سر زدن بهتون و جواب کامنت ها ببخشید . 



میدونید چندتا دوستتون دارم که ؟؟