سلام عزیزای دلم ، امیدوارم حال و هواتون خوب باشه، تن خودتون و عزیزانتون سالم باشه و غم از دل هاتون فراری باشه .
امسال شب یلدای متفاوتی داشتیم ، در انتهای جشنمون اتفاق ناخوشایندی افتاد و ناراحت شدم ولی به فاصله ی کوتاهی یه نتیجه ی خیلی خوب داد که باور کنید خدا رو شکر میکنم که اون مشکل پیش اومد تا جواب خیلی از سوال های مهمم رو بگیرم .
********
این روزها دغدغه های مرسوم بین مادران ، مخصوصا" برای فرزند دخترشون ، شامل : نکنه دوستانش ، ناباب باشن ؟؟ نکنه تو شبکه های اجتماعی فیلم های مبتذل ببینه ؟
نکنه دوست پسر بگیره و از راه بدر بشه؟نکنه دانشگاه قبول نشه ؟ نکنه کار گیر نیاره ؟ با کی میخواد ازدواج کنه ؟ زیر دست کدوم خانواده ای میفته و ....
اما دل نگرانی های من متفاوته .
من میترسم درجه ی انسانیتش کم باشه ، میترسم زیاد مسئولیت پذیر نباشه ، میترسم بدقول باشه ، میترسم تو بحران نتونه مدیریت داشته باشه ، میترسم قدر نشناسی کنه و .....
البته خیلی از این ترس ها به هم مرتبطند ، مثلا" اگر یکیشون باشه بقیه هم به دنبالش میاد و برعکس .
علت اینکه چرا نگران این چیزها هستم برمیگرده به مسائل ژنتیکی که در آرمین به وفور هویدا بودند ،
بریم سر جشن یلدا و موضوعی که پیش آمد .
درست صبح روز پنجشنبه ی گذشته تصمیم گرفتم میزبان جشن یلدای خانواده من باشم ، اما شلوغی اداره و زحمت های پخت و پز و دون کردن انار و تهیه بقیه مخلفات مخصوص و اینکه وسط هفته بودن یلدا باعث شد که به مهمون کردن خانواده ، بیرون از خونه فکر کنم .
اتفاقا" یکی از دوستان لینک یه کافه رستوران رو برام فرستاد از قیمت و محیطش خوشم اومد ، به خانواده گفتم و همه استقبال کردند .
منم با مدیر اون مجموعه تماس گرفتم خواستم برای ده نفر جشن یلدا رو رزرو کنم . متاسفانه ظرفیتشون تکمیل شده بود ولی قرار شد اگر کسی کنسل کرد بهم خبر بدن .
بعد از ظهر بود که بهم پیام دادند سیزده نفر جشنشون رو به شب سوم منتقل کردند . خیلی خوشحال شدم ولی گفتم درحال رانندگی هستم و هر وقت رسیدم هزینه ی رزرو رو پرداخت می کنم .
خوشبختانه مدیر بسیار دلسوز و با محبتی داشت ، بهم گفت اصلا عجله نکنید ، هوا برفیه و احتیاط کنید ما اسم شمارو ثبت کردیم .
بعد از اینکه رسیدم منزل هزینه رو پرداخت کردم و کدهای رزرو رو گرفتم .
اداره این روزها خیلی خیلی شلوغه و تقریبا" هر شب تا ساعت شش میمونیم اداره و تا من برسم و خریدهای لازم رو انجام بدم هشت شده . روز سه شنبه مهردخت از مدرسه اومد منزل مامان اینا ، خیابون ها ترافیک سنگینی داشت با وجودی که اداره ی من خیلی نزدیک منزل بابا ایناست ولی بیست دقیقه طول کشید .
بدو بدو لباس عوض کردیم و برای رفتن آماده شدیم . جشن از ساعت پنج تا ده شب بود و ما با همه ی تلاش هامون برای زود آماده شدن یکربع به پنج حرکت کردیم ، خدا رو شکر به ترافیک چندانی هم برنخوردیم ..
با آقای نیک صفت مدیر با محبت کافه ایوان از نزدیک آشنا شدیم محیط کوچیک و صمیمی بود که البته کم و کاستی های داشت ولی پرسنل خیلی با محبت بودند .
سه تا گروه موسیقی به نوبت ترانه های خاطره انگیز و زیبا رو اجرا کردند ، حافظ خونی و فال و مسابقه ی مشاعره داشتیم . شام هم سفارش دادیم و تو زمان مناسب با کیفیت عالی سرو شد .
کلا" خیلی شاد و خوب بود همه چیز، من از خستگی داشتم می مردم ولی نهایت سعیم رو می کردم که به همه خوش بگذره .
تو سه هفته ی قبل ، مثل همیشه ساعت دو نیم صبح خوابیده بودم و شش پاشده بودم ولی این کارای اداره خیلی خسته م کرده بود . ساعت بیست دقیقه به ده بود کم کم آماده میشدیم برای خداحافظی .
همینجا یه توضیح بدم :
مهردخت اینا امسال باید هر شب بی استثنا از ساعت ده تا ده و چهار دقیقه به مشاور مدرسه شون (جناب عماد اجلال) که استاد موسیقی هستند گزارش مطالعاتشون رو بدند ، اوایل برای ما خانواده ها خیلی سوال بود که چرا فقط چهار دقیقه و چرا اینهمه سختگیری ؟
چون واقعا اگر بشه ده و پنج دقیقه همه ی بچه های کلاس توبیخ میشن و کسی که مقصره خیلی اذیت میشه چون هم استاد دمارش رو در میاره ، هم بچه ها ی دیگه که بدون تقصیر جریمه شدن .
بعدا" توضیح دادند که این کار بخاطر دقیق بودن و حساسیت درک زمان و اهمیت ثانیه ها در کنکوره .
یعنی اگر یه وقت کسی اجساس کنه که ممکنه راس ساعت ده به اینترنت دسترسی نداره و نتونه گوشی دستش باشه باید از قبل با سرگروه هماهنگ کنه و گزارشش رو برای اون ارسال کنه .
اینا رو گفتم که بدونید چقدر مهم بود مهردخت راس ساعت گزارش بده .
می گفتم ...
ما داشتیم خداحافظی میکردیم و عکس مینداختیم و نیشمون تا بناگوش باز بود که رسیدیم به پارکینگ .. چون از خونه ی مامان اینا اومده بودیم ، یعالمه لباس مدرسه و کیف و لباس اداره همراهمون بود که باید از اون ماشین به این ماشین منتقل میکردیم . شانس من سوییچم رفته بود ته کیفم و داشتم با بدبختی پیداش میکردم . مینا و بردیا انگار خیلی خسته و بی حوصله بودن .
پارکینگ شلوغ و درهم برهم بود .. یهو مهردخت با صدای بلند گفت مامااان بیچاره شدم دو دقیقه به دهه من آنتن ندارم .
گیج شده بود دور خودش می چرخید و حرفاشو تکرار میکرد و هی می گفت حالا چکار کنم . رفتم رو به روش، چشم تو چشم ، گفتم مهردخت آروم باش رفتارت خوب نیست ...
همین الان سوار آسانسور شو یا برو تو خیابون یا برو کافه و گزارشت رو ارسال کن . انگار با حرف من دوزاریش افتاد ، همونجا همه ی وسایلش رو گذاشت روی زمین کثیف پارکینگ و دوید سمت آسانسور .
مهردخت رفت و من موندم با نگاه های ملامت بار خانواده .
بردیا که به ایراد گیر و غر غروی خانواده معروفه شروع کرد به رجز خونی .. متاسفم واقعا" این چه رفتاریه !! دختر بزرگ مثل دیوانه ها شده بود .
اصلا" به جهنم که گزارش نده .. همیشه دیقه نود یادش میفته . اینا تقصیر توعه ها مهربانو خانوم ، همین الان باید می گفتی حق نداری گزارش بدی تا دفعه آخرش باشه . مینا هم لبو لوچه ور میچید و می گفت زودباشید سوار شید خسته ایم .!!!
ماشین بردیا پلاکش زوج بود و ماشینشو نیاورده بود و همراه ما که فقط دونفر بودیم آمده بودن .
دیدم رفت سمت ماشین مینا و گفت : من که دیگه با اینا بر نمیگردم ، بابا گفت ، آره اتفاقا مسیرهامون متفاوته مهربانو هم خسته شده بچه م ، صبح هم اداره و مدرسه هست دوباره .
من و که هاج واج وسط پارکینگ با لباسای روی زمین بودم ، بوسیدند و رفتند . وقتی مهردخت رسید اونا داشتند از رمپ پارکیگ بالا می رفتند ....
مهردخت شاد و خندان گفت : مامانی ده و دقیقه گزارش دادم .
جوابش رو ندادم .
تازه دوزاریش افتاد که همه رفتند...
گفت : پس بقیه کوشن ؟ چرا اینطوری شد .
گفتم : یکمی به رفتارت فکر کن مهردخت ، یادت بیار قبل از اینکه بری بالا چطوری رفتار کردی .
توقع داشتم شروع کنه به توجیه و دلیل و برهان آوردن ، ولی اصلا" حرف نزد .
من انگار با یه کامیون تصادف کرده بودم . انقدر خسته بودم که پامو به زور رو پله ها میذاشتم .
لباسامو در آوردیم و تو سکوت آویزون کردیم . من وقتی از کسی ناراحتم ، بهش نگاه نمی کنم ..رفتم تو اتاقم و در حالیکه گوشیم دستم بود ، دراز کشیدم روی تخت .
تلفنم زنگ خورد ، مینا بود . بابت برنامه ی شب یعالمه تشکر کرد، صدا روی اسپیکر بود ، دیدم مامان و بابا هم از دور صداشون میاد که می گفتن مهربانو جان ممنونیم ، شب متفاوت و خوبی بود ..
مرسی که هماهنگ کردی و از این حرفا .
خداحافظی که کردم پیام های تشکر از دوتا خانوم برادرها و صداهای ضبط شده تو تلگرامشون رو خوندم و شنیدم . نمیدونم تو راه فکر کردن و با خودشون گفته بودن " چه کاری بود کردیم ..
بنده خدا مهربانو اینهمه زحمت کشید بعد کاسه کوزه ها رو شکستیم سرش و رفتیم " البته تو اون جمع بجز بردیا هیچکدوم رفتار بدی نداشتند ولی احتمالا از نحوه ی خداحافظی شتاب زده شون شرمنده بودن .
تو این مدت ، مهردخت تو اتاق خودش بود .. فکر میکردم داره کارهای فردا مدرسه ش رو راست و ریست میکنه ، یه چند باری هم صدای مُف مُف اومد ، تو دلم گفتم : ای داد مهردخت سردش شده حتما" حالت سرماخوردگی پیدا کرد و کارمون دراومد .
چند دقیقه بعد دیدم پیامی روی تلفن همراهم ظاهر شد . یه پست تو اینستا گرام بود با این مضمون :
خوندن این پست اشک رو از چشمام جاری کرد ، یکعالمه خدا رو شکر کردم که نویسنده ی این عبارات مهردخت بوده ..هیچوقت خاطره ی تلخ رفتار آرمین وقتی کار اشتباه میکرد یادم نمیره .
همون روز مهمونی که اونهمه سینی اردور رو درست کرده بودیم و آرمین از خواب بیدار شد و به مهردخت دوساله گفت : بزن اینا رو خراب کن و مهردخت واقعا" زد همه رو خراب کرد .
بعد که ارمین خجالت کشید از کاری که کرده بجای معذرت خواهی با اون هیکل غول آساش بچه رو گرفت به باد کتک و من خونه ی بابا رو ترک کردم و بعد ها فهمیدم مامان مهردخت رو از دست آرمین درآورده و خودش از شدت خشم بیهوش شده ... (خاطرات زندگی مشترکم با آرمین)
در واقع شعله ی جدایی ما از اونجا زبونه کشید .
متاسفانه وقتی مهردخت کم سن و سال بود ، علائم و آثار این ژن معیوب رو در رفتارهاش می دیدم .. چقدر مشاوره برده باشمش تا بتونم با تربیت درست ، تاثیر این ژن رو کم کنم خوبه؟؟
البته که وقتی یه هشت ، نه سالگی رسید تا الان هیچ رفتار خشونت باری ازش ندیدم ولی همیشه بعد از اشتباهاتش شروع به توجیه و آسمون ریسمون بافتن میکرد که خیلی از دستش ناراحت میشدم ..
انگار عذر خواهی و پذیرش اشتباهش خیلی براش سخت بود و همیشه از این بابت نگران بودم .
اگر کسی بعد از خطا شروع به آوردن دلایل مسخره کنه و بخواد از زیر بار عذر خواهی فرار کنه ، بشدت از چشمم می افته و مهردخت همچین اخلاقی رو داشت .
اما اونشب با نوشته ش همه ی نگرانی هام رو در این مورد ، از بین برد . نه فقط عذر خواهی کرد بلکه پست رو تو یه محیط نسبتا" عمومی منتشر کرد و با صدای بلند اشتباهش رو پذیرفت .
این اتفاق دلپذیر ، کام تلخمو شیرین کرد و باعث شد به اتاقش برم ..
دیدم با چشم اشکی روی تخت نشسته و به کتاباش زل زده .
دیگه خودتون بعدش رو تصور کنید چه فیلم رمانیک خوشگلی بازی کردیم ، مادر و دختر تو آغوش هم گریه کردیم و قربون صدقه ی هم رفتیم و همدیگه رو بوسه بارون کردیم .
مهردخت می گفت : مامان من رو بخشیدی ؟ منم می گفتم : عزیزم مرسی این پست رو نوشتی . خدا رو شکر خیالم خیلی راحت شد ، تو یه گام بلند در جهت آدم بودن برداشتی .
************
از اون طرف تند و تند کامنت میومد که : مهردخت تو چکار کردی که اینطوری داری عذر خواهی میکنی ؟؟
همین رفتارهای به ظاهر کوچیک میتونه در روابط ما تاثیر عمیقی بذاره .. کاش خودمون تمرین کنیم ، به بچه هامون هم آموزش بدیم که پذیرش خطا یه فضیلت قابل احترام و شایسته ست ..
فکر نکنید با عذر خواهی کوچیک میشید ، برعکس بزرگواری خودتون رو نشون دادید و بهترین احساس رو برای کسی درست میکنید که از شما آزرده شده .
دوستای من ، متاسفانه خیلی خیلی مشغولم و حتی روز جمعه مجبور شدم از هشت تا چهار بعد از ظهر بیام اداره .. به بزرگی خودتون ببخشید اگر کم بهتون سر می زنم .
دوستتووووون دارم
پینوشت: دوست عزیزی که تو خصوصی کامنت داده بودی کانال بافتنی برای خیری باز کردی و ازم خواسته بودی سر بزنم و معرفی کنم ، همون روز برات پیغام گذاشتم تو اینستا ولی با گذشتن چهار پنج روز هنوز هم حتی پیغام رو نگاه نکردی .