دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"در مورد آمپول های لاغری"

سلام عزیزانم روز و هفته تون بخیر باشه . 

کامنت هاتونو خوندم ولی هنوز فرصت تایید پیدا نکردم . خیلی درمورد آمپول ها سوال پرسیدین . میام براتون با جزییات می نویسم فقط لطفا یکمی صبور باشید چون محمد هم نیست ، کارهای اداریِ من بیشتر شده، ضمن اینکه فردا باید بریم دنبالش بیاریمش اداره و درگیر هماهنگی های مربوطیم . آخر ماه  هم هست حساب های مالی باید جمع و جور بشن . بگم بازم؟؟

قول میدم اولین فرصت بیام پیشتون .کامنت ها رو تو همون پست قبل ادامه بدید لطفا"

می دونیدکه؟؟

دوستتون دارم 


"برای حواس پرتی ، چقدر مجازیم"؟؟

سلام عزیزای دلم . می خوام یه جریانی رو براتون تعریف کنم که انقدر ذهنتون رو در گیر کنه تا تلخی پست قبل از بین بره . 


فقط هشدار بدم که خوندن این پست موجب اختلال حواس میشه بس که موضوع پیچیده ست . اگر حال و حوصله شو ندارید بی خیال بشید و ویدیوی دارسی رو ببینید 


مامانِ من ، چیزی حدود سی ساله در گیر بیماری دیابت نوع دو ست . البته که تو همه ی این سالها تحت نظر یکی از اطباء انجمن دیابته و قندش کنترله ولی خوب دیابت رو که می شناسید . چه روند  مخربی روی بدن داره . 


مامان برای دیابتش قرص میخورد تا پارسال که دکترش پیشنهاد انسولین داد . تقریبا" یکسالی هست که انسولین تزریق می کنه و همین باعث شده اشتهاش بیشتر و در نتیجه چند کیلو وزنش بالا رفته یعنی در حدود 68-69 کیلو شده . 


تقریبا" دو ماه پیش برای چک آپ پیش دکتر غدد بودم گفت : کسانی که دوست ندارند برای چاقی جراحی بشن  یا میزان چاقیشون در حد عمل نیست ، میتونن از آمپول استفاده کنند که دونوعه ، یک نوعش برای افراد عادیه و نوع دیگه ش برای دیابتی هاست . 


من این موضوع رو به مامان گفتم و شروع کردیم به تحقیق در مورد عوارض جانبیش . هیچ عوارضی براش گزارش نشده بود و همه جا تاییدش کردن . در نهایت مامان از دکتر انجمن دیابتش هم اجازه گرفت و اونم بهش اجازه ی تزریق داد. 


هدف مامان این بود که با این آمپولا حدود ده کیلو از وزنش رو کم کنه اما تاثیر شگفت انگیز تزریق بیشتر روی کنترل قندش شد تا کاهش وزن . 


اینا مقدمه ای بود برای داستان اصلی که میخوام بگم : 


همون روز که برای خاکسپاری رفته بودیم ، مامان به من زنگ زد که مهربانو دکتر غدد من که مطبش نزدیک اداره ی توعه ، تو هم ساعت 4/5 که اداره ت تعطیل شد لطفا سریع برو پیشش بهش بگو من دوره ی یکماهه آمپولم تموم شده لطفا برام دوره ی جدید رو بنویس . البته حواست باشه دوتا امپول رو تو یه برگ دفترچه بیمه البرز و دوتای دیگه ش رو تو یه برگه ی دیگه  بصورت جداگانه بنویسه . 


گفتم چشم . من الان مراسم خاکسپاریم برگشتم میرم . یه جوری هم برگشتیم اداره که ساعت 4 رسیدیم . مامان هم هی زنگ میزد که منشی دکتر گفته ، تا چهارونیم بیشتر نیستیم ، توروخدا تو زودتر برو تا دکتر نرفته . 


من عین فرفره دویدم پشت میزم وسایلم رو جمع کردم و ساعت چهارو ربع از اداره زدم بیرون (فکر کنید یه ربع مرخصی ساعتی گرفتم) کلی استرس کشیدم تا 4/5 رسیدم مطب دیدم اوووه ، دکتر مجبوره تا ساعت 6 هم بمونه و مریض ببینه و  منشیش بیخود میگفت که تا چهارو نیم بیشتر نیستیم . 


پرونده ی مامان رو درآوردیم . هفتاد هزارتومن هم ویزیت دادم و بعد از سه نفر رفتم داخل . 


آقای دکتر خوش برخوردی بود براش توضیح دادم که  چون مامان و بابا فشم هستند من بجای مامان  اومدم .  موضوع رو براش گفتم که  امپول ها برای کنترل قند مامان عاالی بوده و می خوام دوره ی جدید رو بنویسه . 


خواهش کردم که تو دفترچه البرز دوتا قلم رو تو یه برگ و دوتا قلم دیگه رو تو یه برگ دیگه بنویسه . 


دکتر هم نوشت .  بعد بهش گفتم : دکتر جان قرار بود مامان لاغر بشه ولی بجاش قندش خیلی خوب اومد پایین . گفت : نه نگران نباشید بالاخره طبیعیه ،انسولین یکمی وزن رو بالا ببره اونم بخاطر بازسازی عضلاته چیز نگران کننده ای نیست (تو دلم گفتم چه ربطی داره .. من دارم میگم بجای لاغری قندش اومد پایین ، این میگه اوکی اشکال نداره وزنش رفته بالا!!) گفتم خوب حالا که قندش اومده پایین بنظر شما نباید انسولین کمتری بزنه ؟ گفت تو این مدت افت قند داشته؟ گفتم : اجازه بدید من بهشون تلفن کنم شما با خودش حرف بزنید . 


زنگ زدم و مامان هم با دکتر خوش و بش کرد و گفت دستتون درد نکنه عالی بوده . دکتر هم گفت خوب حالا دوز انسولینت رو دوتا بیار پایین . 


قطع کردم و از دکتر خداحافظی کردم اومدم بیرون . هنوز از مطب نیومدم بیرون دوباره به مامان زنگ زدم گفتم مامان جان چیز دیگه ای نمیخوای ؟ من برم خونه دیگه؟ 


گفت : آهاان بگو  تو دفتر چه تامین اجتماعیم  هم برام نوار های دستگاه تست قندم رو بنویسه .


ایستادم تا مریض اومد بیرون دوباره چپیدم تو مطب و اونم گفتم و نوشت . 


دور از جونتون از سرخاک یه سردرد ناجوری هم گرفته بودم . رفتم داروخانه پایین و یه ژلوفن خریدم خوردم تا کله م نترکیده . 

خیلی خسته بودم ، رسید خونه . بابا زنگ زد گفت مهربانو جان . فردا نسخه رو برسون به مهرداد که هم آمپولا رو بگیره هم برگه ها رو ببره به بیمه البرز تحویل بده . گفتم باشه حتما فردا میبرم . 


فرداش ساعت 3 بود نشسته بودم پشت میزم که مهرداد زنگ زد . 


- مهربانو من فردا باید ببرم برگه های امپول رو به بیمه تحویل بدم چون قرار دادشون داره تموم میشه فقط فردا فرصت هست . 


- باشه مهرداد جان از اداره که اومدم بیرون یه دیقه میام خونتون دفترچه رو بهت میدم . 

-باشه دستت درد نکنه . فقط تو اون نامه ی مخصوص رو هم از دکتر گرفتی؟؟ 

-(انگار یه پارچ اب داغ ریختن روم ) کدوووم نامه مهرداد؟؟ 

- ای بابا .. نگرفتی؟ همون که باید بنویسه چون این خانم قندش با انسولین کنترل نمیشد نیاز مبرم به تزریق این امپولا داره . 

- نه .... چرا زود تر نگفتید؟ 

-گفتیم .. دیروز تو گروه نوشتم . 

-آخه من سر خاکم تو فکر میکنی گروه چک میکنم !!! خدایااا چکار کنم . 

- نمیدونم این نسخه باید امشب به من برسه ، من بخرم فردا برگه رو بدم به بیمه وگرنه پولش رو هواست ( یادته که هر کدومشم چهارصد تومنه )

- قطع کن ببینم چ غلطی باید بکنم .


زنگ زدم مطب . خانوم منشی گفت امروز دکتر نیست . بیمارستان نیکانه تا پنج هم بیشتر نیست . 


ای خداااا .. دوباره چهار رو ربع  از اداره به حالت دو اومدم بیرون پریدم تو ماشین (حالا خوبه همه ی اینا فاصله ی کمی از من دارن) رفتم جلو بیمارستان دو کیلومتر اونور تر جا پارک پیدا کردم و رفتم کلینیک بیمارستان اندازه دویست نفر نشسته بودن . 


به خانم منشی گفتم این برگه ویزیت منو ببینید . من دیروز پیش دکتر بودم یه چیزی جا افتاده میخوام بنویسم . گفت باشه بشین فعلا

نشستم دو سه نفر رفتن تو بعد من همراه یه مریض دیگه رفتم تو . 


از اینجا ببعدشه که موضوع پیچیده میشه هااا . 

رفتم گفتم سلاملکوم دکی . من باز اومدم . 

گفت عه چی شد؟ 

گفتم والا انگار بیمه خواسته شما یه نامه بدید که مامانم نیاز به  این امپولا داره تا بتونیم از بیمه تکمیلی استفاده کنیم . 

گفت : اهاا باشه . شروع کرد رو سر نسخه اصلی نوشتن که این خانم و.... نیاز مبرم به تزریق انسولین داره . من یکم نگاش کردم گفتم دکتر انسولین چیه همون امپولا رو بنویس . گفت کدوما رو ؟ گفتم همون که دیروز نوشتی دیگه . 

گفت من دیروز  چیزی ننوشتم که . 

برای اثبات حرفم دفترچه رو باز کردم نشونش بدم دیدم ای داااااد دیروز هم برداشته بجای اون آمپولا ، انسولین نوشته . 

گفتم : واای خدااا خوب شد اومدم . فکر کن  مهرداد می رفت  داروخانه میخرید بعد پا میشد می رفت فشم اونجا مامان اینا میگفتن این چیه اوردی . بعد هیچی دیگه بیمه هم که از دست رففففت !!!


گفتم : دکتر قربونت برم چرا اینا رو نوشتی . گفت باشه الان درستش میکنم کدوم نوعشو میزنه گفتم همون که مال دیابتی هاست . گفت اونم دو نوع داره کدوم بود . 

زنگ زدم به بابا که باباجون اسم امپولو بگو .. بابا هم میگه بگو همون که  دیروز نوشتی . نمیتونم جلوی دکتر هم بگم باباجون دکتر دیروز هیچی ننوشته . گفتم توروخدااا اسم امپوله رو بگوو بابا .  فکر کن من وقت یه مریض دیگه رو هم دارم می گیرم ، داشتم از خجالت می مردم . 


خلاصه از زبون بابا  با گاز انبر اسم آمپولو  کشیدم بیرون . به دکتر گفتم . 

دکتر دفترچه رو ورق زد دیدیم برگه نداره . 

ای خداااا .. گفتم دکتر جان بیا زیر همون دیروزی ها بنویس گفت باشه . 


نوشت و داد دستم . بعد گفتم حالا نامه ای که بخاطرش اومدم رو بنویس . رو همون نامه قبلیه ادامه داد که بعله این خانم بعلت دیابت نیاز به اینا هم داره . داشتم خوشحال میشدم که بابا زنگ زد گفت : نامه رو روی سرنسخه ننویسه هااا تو همون دفترچه بنویسه . 


گریه م گرفته بود نمیتونستم بگم برگه نداری گفتم چشم . من و دکتر به هم نگاه کردیم . گفت الان چکار کنم . گفتم نمیدونم بخدااا .. همین که دفترچه رو ورق میزد دید یه دکتر دیگه قبلا یه برگه رو جا انداخته . 


هر دو مثل بُزی که بهش تی تاپ میدن ذوق کردیم . خودکارو برداشت و شروع کرد به نوشتن . فکر میکنید چی نوشت ؟؟ 

یه آمپول جدیییید !!!!!!!!!! 

فکر کنم جیغ کشیدم و در آن واحد هم گیسا مو کشیدم پاشیدم رو میزش هم یکی محکم زدم پشت دستش . 

گفتم دکتررررررررررررررر نامه هه رو بنووووویس چرا دوباره امپول مینویسی ؟؟ 

گفت : ای وااای من چرا اینجوری شدم ؟؟ 

گفتم : دوتا نفس عمیق بکش بخودت مسلط شو .. بذار یه لیوان اب بهت بدم ببینم چه خاکی به سرمون باید بذاریم .  هر چی گشتیم دنبال یه برگه ، دیگه نبود که نبود . گفتم ولش کن دیگه کاریش نمیشه کرد بیا زیر همین امپوله بنویس . 

نووووشت و فکر کنم هر دو زاییدیم . 

آخرشم گفت : ای جاانم ببخشید اذیت شدی . 

گفتم:  تو هم . 


خلاصه کیفمو زدم زیر بغلم و با انبوهی از نسخه ها رفتم که دفترچه ها رو بدم به مهرداد . 


فکر کنید با چه حالی همه ی این ماجرا رو براش تعریف کردم که بفهمه چی به چیه . 

آهان راستی به دکتر گفتم حالا که فهمیدی چی به چی شد .. دیروز به مامان گفتی دوز انسولینت رو بیار پایین الانم همونه یا موضوع عوض شد ؟ گفت نه همونه . خدا کنه درست گفته باشه . 

حالا ببینید  به چه راحتی میتونه یه مریض به فنا بره ؟ چقدر ممکنه دکتر حواس پرت باشه و اشتباه کنه . 

هر وقت براتون پیش میاد صد بار چک کنید همه چی درست باشه .


دوستتون دارم 


صبحی دارم آماده میشم بیام اداره ببینید دارسی چکار میکنه . فکر کنم دلش میخواست با نایلکس بیارمش اینجا







"یکشنبه ی تلخ"

هفته ی پیش، مامانِ محمدِ نازنینمون  دیگه برای ادامه ی زندگی ، وابسته به دستگاه ها شد . 

شب تاسوعا بود که عصاره ی دوتا بلدرچین روبه همون طریق که برای نفس جان،  تو دوران نقاهتش درست میکردم ، همراه با آب پاچه برای پدرِ محمد که سه هفته ست  جراحی لگن انجام داده و براش پروتز گذاشتن ، درست کردم .


 شب میخواستیم با مهردخت ببریم برای دختر خانم گلی که تو همه ی این مدت چه تو بیمارستان ، چه تو منزل خودش ، مراقب مامان محمد بود،  تا فردا صبح از طریق لوله هایی که مخصوص غذا بصورت مایعاته ، بهش بدن .


 متاسفانه جلوی منزل ما یه فضای خالی وجود داره (یعنی به فاصله ی پنج متری از منزل) که هر سال برای مراسم محرم ، باعث کلی دردسر ازبابت  افراد سرگردان تا بعد از نیمه شب همراه با عربده کشی و ترافیک و مشکل عبور و مرور ماشین های ما ساکنین اون قسمت و سیل زباله  و ظروف یک بار مصرف میشه .


 اون شب هم که شب تاسوعا بود و محششررر . ما نتونستیم ماشینمون رو از خونه بیرون بیاریم به ناچار غذاها رو با اسنپ باکس برای سحر فرستادم و بخاطر هماهنگ کردن با هم یکمی گپ زدیم . 

بهش گفتم که هم خودش و هم همسرش ، خیلی کار با ارزش و بزرگی انجام دادن این مدت که با وجود پسر کوچولوشون اینهمه در خدمت محمد و خانواده ش بودن . طفلکی گریه میکرد و می گفت : خاله مثل مامانه برای من و خیلی ناراحتشم . 


اونشب گذشت و شنبه تو اداره محمد رو دیدیم . از حال مادر پرسیدیم ، گفت دیروز مدت طولانی تری چشماشو باز کرده و به حرفا و قربون صدقه های  محمد گوش داده ،ته دلم خالی شد . معمولا تو این شرایط ، بهبود نسبی و  ناگهانی بیمار ، علامت ته کشیدن و به سر رسیدن عمرشه . با این وجود همگی ابراز خوشحالی کردیم و گفتیم امیدواریم به دارو ها واکنش خوبی نشون داده باشه . 


یکمی گفتیم و خندیدیم تا اون تلفن کذایی زده شد . 


محمد گوشی موبایلش رو برداشت و وقتی گفت : من پسرشون هستم ، همه چیز دستگیرمون شد . محمد در سکوت و با عجله کیفش رو برداشت و همینطور که می گفت " میگه حال مامانم بده " از در رفت بیرون . 

خیلی نگرانش بودم چون همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و دور و برمون خالی بود وگرنه یکی از بچه ها همراهش میرفت که با اون حالت پشت فرمون ماشین نشینه . 


کمتر از یکساعت بعد، اسم محمد روی گوشی من افتاد . وقتی برداشتم یکی از خانم های فامیلشون بود که گفت : مهربانو خانم ، مادر محمد فوت شده به من گفتن با شما تماس بگیرم . تشکر کردم و تسلیت گفتم . ازش خواهش کردم ما رو در جریان بقیه مسائل بذارن . 


عصر بود که محمد تماس گرفت . با فاصله و تلخ حرف میزد . می فهمیدم که سعی میکنه بغضش رو قورت بده . گفت : فردا خاکسپاریه و برام اعلامیه فرستاد . 


بهش گفتم محمد جان ، مراسم خاکسپاری خصوصیه ، بعضی ها دوست دارن همونطور خصوصی و فامیلی برگزار کنند ، بعضی ها هم نه . 

نظر تو چیه ؟ گفت : میدونم زحمت میشه ولی من دوست دارم باشید . 


دیروز همراه هفت نفر از همکارا برای مراسم رفتیم . محمد ساکت و صبور بود و خودش دنبال همه ی کارها میرفت . وقتی مادر رو تحویل دادن بدون اینکه خللی تو روند مراسم پیش بیاره ، از هر فرصتی برای بوسیدن پیکر مادرش استفاده میکرد .


 خیلی هم نامحسوس و آروم . مثلا " تو فرصت بعد از نماز ، قبل از سوار شدن تو ماشین ، موقعی که مادر رو روی دوش حمل میکردن . هر طرف میچرخید آروم یه بوسه به  مادر میزد . 


موقع تشعیع هزار بار تو دلم گفتم : خدایا کمکش کن این لحظه ها تند تند بگذرند . خیلی سخت بود ، طبق احکام و سنن ما باید مردی که به خانم محرمه ، مراحل تلقین رو بگذرونه و  اونجا تنها کسی که این شرایط رو داشت محمد بود .


  بدنش رو می دیدم که از شدت تاثر  و اشک مثل بید میلرزید و دونه دونه کارهایی که بهش می گفتن رو با آرامش انجام میداد. سکوت بود و انگار زمان کش می اومد . 


فکر میکنم تنها دلیلی که باعث بشه بگم تک فرزندی خوب نیست ، همین موقعیت بود . 


از صمیم قلبم دعا کردم که سلسله مراتب تو زندگی و مرگ به همین صورت نرمال باشه ، یعنی بچه ها والدین رو تو آرامگاه ابدیشون بذارن و هیییچ پدر و مادری  شاهد  مرگ فرزندش نباشه و  وقتی نوبت خودمون و این اتفاقات دردناک میرسه ، خیلی خیلی صبور و محکم باشیم . 


دلم برای مهردخت خیلی شور میزنه . امیدوارم وقتش که شد ، خیلی بخودش مسلط باشه و بتونه طاقت بیاره .. الان نه .. شاید خیلی سال بعد .. وقتی که دلش به وجود مرد زندگیش گرم باشه و فرزندی داشته باشه که همه ی وجودش رو پر از شادی و انگیزه کنه . 


خدا همه ی رفتگان رو قرین رحمت و آرامش کنه . ببخشید تلخ نوشتم ، ولی اینم حقیقت بزرگ زندگی ما آدمهاست . 

خیلی وقته نتونستم بیام بهتون سر بزنم ودلتنگ تک تکتون هستم . 


یادتون باشه مهربانو خیلی دوستتون داره 



پینوشت : الان پست رو خوندم دیدم پر غلطه ببخشید من تمرکز نداشتم اصلاحش میکنم . راستی سحر که به مامان محمد میگه خاله ، دختر خاله ی محمد نیست ، در واقع یکی از فامیل های دور پدری محمده ولی چون مامانِ خدا بیامرزِ محمد،  وقتی سحر مادرش رو از دست داده در حق سحر مادری کرده ، سحر هم تو این روزگار بیماری و ناتوانی مثل دختر واقعیش بهش خدمت کرده . 

خدا مامان محمد و سحر ها رو زیاد کن تو این دنیا  



"آخر قصه"

عزیزای دلم سلام و روزتون بخیر باشه . امیدوارم همگی سرحال و با نشاط هفته ی جدید رو شروع کرده باشید ..


 تعطیلات هم که رو به اتمامه و من امسال پاییز رو خیلی زودتر احساس میکنم . هم خنکی هوا رو ، هم غم پنهان در سطر های شهریور رو به پایان . 


نمیدونم ، شاید هم احساسم ناشی از احوال تلخمه . داشتیم سر به سر محمد میذاشتیم و می خندیدیم تا یکمی خنده به لبش بیاد . از بیمارستان تلفن کردن و ....


امروز در تقویم زندگی محمد روز سخت و ناگواریه . برای آرامش مادر نازنینش و صبر و بردباری خودش ، دعا کنید . 


دوستتون دارم

"وقتی سن پدر و مادر بالاس ، بچه دار شدن یا نشدن "

دوستان نازنینم ، متنی که میخونید به هیچ عنوان با هدف قضاوت والدین محمد ، یا هیچکس دیگری نیست . و بازگو کردن شرایط محمد صرفا به دلیل عنوان سوژه ی پست و تعامل بین همدیگه ست . پس فکر نکنید که حتما باید کسی رو قضاوت کنید .لطفا"  نظر شخصی خودتون رو در این مورد برای من و بقیه ی دوستان بنویسید

**************

 این روزها بین همه ی زیبایی های زندگی دلم غمگین همکار عزیزم محمده  . 

پدر و مادر محمد درسن خیلی بالا (پدر تقریبا" پنجاه ساله، و مادر سه چهار سالی کمتر ، بچه دار شدند ). مادر توان نگهداری از جنینش تو تا آخرین ماه بارداری نداشته و دچار سقط های مکرر میشده . بالاخره محمد رو با هر سلام و صلوات و دردسری به دنیا آورده .  


تو این چند ساله که با هم همکاریم و البته خیلی صممیمی هستیم ، ازش پرسیدم که محمدد جان ، وقتی دبستانی بودی و مامان و بابا میومدن مدرسه دنبالت یا تو جلسه ی اویا و مدرسه ، شرکت می کردند از اینکه سنشون بالاست و مثل پدر و مادربچه های دیگه که جوون و احتمالا ظاهر جوان پسندی بودند ، ناراحت نبودی؟ معذب نمیشدی؟ 


و جواب گرفتم : که اصلا " متوجه این تفاوت نمیشدم . 


می گفت مامان و باباش خیلی پایه بودن و همیشه تو پارک و بازی همراهیش می کردن . جالب اینجاست باوجودی که تک فرزنده ولی خیلی خوب تربیت شده . امسال در استانه ی سی سالگیه ، مدرک کارشناسی ارشدش رو با معدل خوب گرفته ، چند سال هم بیرون سابقه ی کار داره . پسر محترم و مودبیه و تو کار خیلی خیلی با هم راحتیم . 


تا همین قبل از نوروز هم گاهی  همراه مامانش به سالن های سینما یا تئاتر می رفت ولی از ابتدای امسال حال مادر و پدر با هم  تغییر کرد و روز به روز به وخامت گذاشت .  ..


 همین ماه قبل هر دوتاشون تحت عمل جراحی سنگین قرار گرفتن . متاسفانه بیماری مادر سرطان پیشرفته تشخیص داده شده و محمد مونده با یک دنیا مشکل . هم عاطفی و هم فیزیکی . 


پدر و مادرش مسن هستند و بزرگترهای فامیل اغلب  از دنیا رفتن البته عمده ی جوون ها و میان سالها هم در تهران نیستند و رفت و آمدی هم ندارند . 


فقط یه خانم میانسال هست دختر خاله ش که متاهله و جا داره واااقعا از انسانیت و لطف خودش و همسرش بگم که خیلی تو این احوالات کمک حال محمد بودن . 


 حالا محمد هر روز یه پاش تو بیمارستانه یه پاش تو داروخانه (برای تهیه داروهای خاص با قیمت های وحشتناک ) دکتر وقت خیلی کمی رو (حدود یکماه و کمتر)برای بودن مادر پیش بینی کرده . 


خوشحالم از جهت اینکه وابستگی محمد به مادر خیلی زیاد بود و باید روند این غم طوری پیش بره که کاملا آماده و راضی به رفتن مادر بشه ولی از طرفی دلم برای شرایط خیلی سختش میسوزه . 


حالا  شما چجوری به این ماجرا نگاه میکنید؟ من دچار تناقضات عاطفی شدم . از طرفی میگم چرا تو سن بالا بچه دار شدن ؟  گناه داره این بچه با این مشکلات درگیر شده . کدومشونو بگیره اصن . به کی برسه ؟ بعدا خیلی زندگیش خالی میشه و تنها میمونه تا ازدواج کنه ، خدا کنه از سر تنهایی تصمیم عجولانه ای نگیره . 


از طرفی میگم سی سال پدر و مادر، از نعمت فرزند خوبشون بهرمند شدن و زندگیشون معنای قشنگی گرفته و حالا هم طبیعت داره کار خودشو میکنه .. نمیدونم گیج شدم 


یکی از فصول تلخ زندگی محمد داره شروع میشه . لطفا براش کمک کنید طاقتش زیاد بشه .. همینطور مادر نازنینش رو دعا کنید چون دردش وحشتناکه و دل کندن از پسر یکی یک دونه ش سخت .ببخشید ناراحتتون کردم 

میدونید که خیلی دوستتون دارم