دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"مهناز بخونه"

سلام مهناز عزیز  شما کامنت می فرستی اگر من تایید نکنم به حالت خصوصی می مونه . من یه راه ارتباطی با خود شما هم لازم دارم . ایمیلت رو لطفا برام بذار 

" به تاریخ دوازدهم شهریور "

سلام عزیزای دل روزتون بخیر و شادی . 

اونایی که سالهاست تو این خونه مهمون هستن و دیگه حکم صاحبخونه رو دارند ، ممکنه یادشون باشه که این تاریخ در زندگی من از اهمیت خاصی برخورداره . 

همین دوازدهم شهریور 72 بود که تازه دوماه بود بیست ساله شده بودم که با آرمین اشنا شدم (سن الان مهردخت)

و همچین روزی هم بود که سال 82 تازه دوماه بود سی ساله شده بودم که مُهر طلاق تو شناسنامه م ثبت شد 

همین دیگه .. روزگاره می گذره بالام جان  اگه می پرسین پشیمونی یا نه ؟ میگم نه ، تازه شم الان مهردخت خوشگلمو دارم 


دوستتون دارم زیاااد 


"هشت ماهگی اسلیو، بوی پاییز ، دارسی کوچولو"

سلام عزیزای دلم . امیدوارم خوب خوب باشید و از روزای آخر تابستون 98، بهترین استفاده رو ببرید . 


من که بوی پاییز رو به وضوح احساس میکنم . یادم نیست سالهای قبل هم به همین زودی فکر پاییز بودم یا دیر تر از این بوده . امروز دهم شهریوره و دو روز قبل ، پایانِ هشتمین ماه  زندگی بعد از عمل اسلیوِمن بود . 



شصت کیلو شدم با سایز 38 ، خیلی از تصمیمی که گرفتم و این حال خوب رو به خودم هدیه دادم خوشحالم . من که در درجه اول سلامتیم برام مهم بود ، ولی حالا می فهمم که سلیقه ی آدما چقدر با هم متفاوته . 


خیلی ها از دیدن قیافه و استایل جدیدم به وجد میان و در نظرشون خیلی زیبا و عالی جلوه می کنم . خیلی ها با جدیت میگن ما مهربانوی تپل رو بیشتر دوست داشتیم و البته که من بهشون جواب میدم " من همون مهربانو هستم فقط جلدم عوض شده " . 


هیچ چیز تو این دنیا  مطلق نیست و تقریبا" همه چیز نسبیه ، بنابر این ما همیشه در حال انتخاب بین موقعیت های بهتر از قبل نسبت به شرایطمون هستیم و هیچوقت به کمال و مطلوبیت صد در صدی نمی رسیم . 


خدا رو شکر صورتم چروک و تکیده نشده . تنها قسمتی از بدنم که افتادگی و شلی عضله رو احساس میکنم ، بازوهامه و روی هم رفته همه چیز عالیه . 


میبینید زمان چه زود می گذره ؟؟ 


اگر از حال دارسی کوچولوی ما بخواهید خوبه خوبه .. دخمل خانوم از روز اولین واکسن سه گانه ش که تقریبا یکماه قبل بود و 935 گرم بود به وزن یک کیلو و نیمی رسیده .


 با راهنمایی دامپزشک خوبمون (دکتر مشیری) غذای خشک و کنسرو رو از همون ویزیت اول کلا قطع کردیم و غذای خونگی جداگونه که فکر میکنم قبلا طرز تهیه ش رو بهتون گفتم براش درست میکنم . گوارشش عالیه. قسمت دوم واکسن سه گانه رو ششم شهریور تزریق کردیم.

********

دیشب که با مهردخت بیرون بودیم ، خیلی دلمون براش تنگ شد،  یعنی مهردخت ظهر از خونه اومده بود بیرون و بعد از ساعت کار من ، همدیگه رو دیدیم و وقتی رسیدیم خونه یازده و نیم شب بود . 


هر دو داشتیم از دلتنگی برای دارسی غش می کردیم و این بیشترین زمانی بود که دارسی رو تنها گذاشته بودیم . 


انگار به محض شنیدن صدای کلید توی  در  ، هر جا که باشه خودشو میرسونه و وقتی در رو باز کردیم دیدیم منتظرمون نشسته . 

تا وقتی هم که خوابیدیم کلی برامون لوس بازی در آرود و دلمونو بیشتربرد . دست آخر هم تو بغل مهردخت خوابش برد .




این عکس رو هم امروز صبح بعد از خوردن صبحانه ش در حالیکه مهردخت خواب پادشاه هفتم رو میدید ، شکار کردم 


اسمش رو گذاشتم فتوحانه.... (فتح مهردخت توسط دارسی)



مراقب خودتون باشید . ببخشید که کمتر از سابق بهتون سر میزنم . این روزای شلوغ پلوغ هم می گذرن به زودی . 


دوستتون دارم 

"مواظب باشیم رفاقتمون درد نگیره "

دار ه با تلفن صحبت می کنه و از حرفاش می فهمم یه دوست قدیمی که خیلی سال از هم خبر نداشتند سرو کله ش پیدا شده و حسابی خوشحالش کرده .

 تلفن رو قطع میکنه و با خوشحالی برامون تعریف کرد که دوستم رو خیلی سال میشه که ندیدم و از هم خبر نداشتیم حالا گشته و با یکی از اپلیکیشن ها ی دنیای مجازی پیدام کرده . قرار گذاشتیم فرداشب بریم پاساژ کوروش  که یه طبقه ش جای مخصوص بازی بچه ها داره و طبقه ی دیگه ش هم فود کورته . 


هم بچه ها بازی میکنن . هم خانم ها در حال بازی و خرید با هم اشنا میشن هم من و دوستم یه گوشهذره ای از  دوری این چند ساله رو جبران میکنیم  


پس فردا ازش پرسیدم : 


-ناصر جان با دوستات خوش گذشت ؟ خانم ها با هم آشنا شدن ؟؟


-آره مهربانو جان خیلی خوب بود ، خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم و خانم ها هم خیلی باهم مچ شدن. 

-چرا اونقدر که موقع پیدا کردن هم هیجان زده شدی ، الان که تعریف می کنی ، خوشحال نیست؟

-چی بگم؟ آدما تغییر می کنن ، عوض میشن .. شرایط و اعتقاد ها تغییر می کنه . 

-مسللمه خوب . آهااان ، فهمیدم برای منم پیش اومده . تو دوست قدیمی خودت رو میخوای ولی دیدی یه آدم دیگه اومد؟

-آره یه همچین چیزااایی . البته شاید من هستم که متفاوت شدم .. نمیدونم قبلن چطوری با هم رفت و امد می کردیم ،خوب جوون بودیم و یه چیزایی مثل الان برام مهم نبود . 


-ناصر کامل بگو ببینم جریان چی بوده ؟؟

-ببین از همون اول که رفتیم وارد شدیم دوستم دست کرد تو جیبش . هر چی گفتم : محمود جان من و تو هر دو یه بچه داریم ولی سنشون متفاوته ، بازی های مخصوص سنشون رو باید استفاده کنن . بذار هر کی کارت بچه ی خودشو شارژ کنه ولی این دوستم حرف گوش نداد . موقع شام هم همه ش کارت کشید . هر چی گفتم اینجا فود کورته هر کی هر چی دوست داره سفارش میده و خودشم کارت  می کشه . 


گفت : نع اینبار مهمون من ، دفعه بعد مهمون تو . خوب من معذب شدم چون ، شاید دفعه بعد من نداشته باشم همه ی سفارش های اونا رو حساب کنم . اصلا شاید من بخوام شیشلیک بخورم ولی اون رژیم داشته باشه سالاد سفارش بده . 


بد میگم مهربانو ؟؟

نمی دونستم چی بگم ، فکرم کاملا درگیر شده بود . گفتم : نه والا بهت حق میدم . بهترین راه برای دوام رابطه با دوستان همین دُنگی حساب کردن هزینه هاست . ما فقط با یه نفر که  دوست نیستیم  ، تعداد دوستانمون زیادن و با همه رفت و آمد داریم .. چقدر خوب و درسته که تو این وانفسای گرونی ، طوری رفتارکنیم که رفاقتمون درد نگیره و با خیال آسوده کنار هم بگذرونیم . 



خیلی دوستتون دارم،  مرسی که اعلام حضور کردید. چکار کنم ، دلم براتون تنگ میشه  


کجااایید آدم وحشت میکنه انقدر صدای زوزه ی باد تو خونه می پیچه 


قربونتون برم امیدوارم هر جا هستید خوش و سلامت باشید 


دوستتون دارم