دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

از یک لحظه بعد

بنا بود همه ی این شش روز تعطیلی ، صبح ها کمی بیشتر بخوابم و بعد از غذا دادن به تامی و دارسی، سراغِ گربه ی  قشنگ نزدیک اداره برم و آب و غذای اون رو هم بذارم، در راه برگشت تلفنی به مامان و بابا بزنم و اگر کاری، خریدی ، چیزی دارن براشون انجام بدم که خب همیشه هم کاری دارند. 

همین برنامه رو تا دیروز که شنبه بود اجرا کردم ولی دیروز شنبه سی ام مرداد ماه جور دیگه ای رقم خورد...

برگردیم عقب به جمعه برسیم :

صبح بیدار شدم غذای دارسی و تامی رو دادم وخاکشون رو تمیز کردم . قرص مخصوص تیروییدم رو که باید مادام العمر بخورم، خوردم، ملزومات ناهار رو آماده کردم ، غذای پسر کاراملی دم اداره رو برداشتم و حرکت کردم . 

رو لبه های باغچه ی کوچیک بانک تجارتِ کنار اداره که  خونه ی پسر کاراملیم هست ، یه ظرف زرشک پلو با مرغ که استخون های تیز مرغ ازش بیرون زده بود  گذاشته بودن  دور غذا مگس جمع شده بود و خبری  هم از کارامل نبود. غذا و آبش رو تو ظرف های تمیز ریختم ، غذای فاسد رو تو کیسه ی زباله همراهم ریختم،  یکم" پیش پیش "کردم و وقتی از اومدنش ناامید شدم رفتم تو ماشینم . به مامان زنگ زدم ببینم چیزی لازم دارن براشون بخرم یا نه، که گفت: ناهار ندارند  و قصد دارن از بیرون بگیرن . گفتم میام خونه تون . 

رفتم پیششون و یه بسته بادمجون کبابی از فریزر درآوردم و مشغول درست کردن میرزا قاسمی شدم . بردیا تلفن کرد و گفت  با نسیم و آرتین و پنی، ناهار میان خونه ی مامان اینا. 

مامان از قبل هم یکمی غذا داشت ، برنج رو دم کردم و از اینکه مامان و بابا تنها نمیمونن خیالم راحت شد، گفتم من برم خونه مهردخت تنهاست. 

برگشتم خونه ، نیم ساعتی از ظهر گذشته بود... مهردخت تقریباً بیدار بود ولی انگار دلش نمی اومد  تختش  رو رها کنه. رفتم کنارش ناز و بوسش کردم، گفتم پاشو یه چیزی باهم بخوریم فکر کنم ناهارمون به بعد از ظهر میفته . 

با چشم بسته دستای منو بوسید و گذاشت رو صورتش گفت: چقدر خوبه خونه ای، چقدر خوبه تا دَم صبح فیلم میبینیم و تا لنگ ظهر می خوابیم . 

گفتم پاشو پدرسوخته، من رفتم کلی کار انجام دادم، جنابعالی میخوابید تا لنگ ظهر، نه من . 

سعی کرد منم بخوابونه کنارش که مانع شدم. ناهار رو بار گذاشتم یکمی با تامی و دارسی بازی کردم . مهردخت پیشنهاد چای و نیمرو داد که استقبال کردم ." من همیشه از نیمرویی که با کره درست بشه و ته دیگ داشته باشه و زرده هاشم شُل باشه، استقبال میکنم"

 ساعت تقریباً شش بعد از ظهر بود که مشغول درست کردن تارت هلو و پنیر شدم . ظرف رو توی فر که گذاشتم مهردخت گفت : مامان تو شیرینیت وانیل که نریختی؟ گفتم : چرا خب . گفت: ای واای مگه قول نداده بودی چون بابا و مامان بزرگم به وانیل حساسیت دارن ،این دفعه بجای وانیل پودر پوست پرتقال بریزی که بابام برات آورده بود؟ 

گفتم: آخ یادم رفت . چکار کنم؟ 

گفت: ولش کن دیگه. 

گفتم : نه ، الان یه کیک کوچولوی کشمش و گردو با همون پودر میپزم.  موادش رو اماده کردم و  وقتی تارت آماده شد ، قالب کیک کشمش و گردو رو گذاشتم تو فر. 

مینا زنگ زد گفت : من و سینا اومدیم یه سر به مامان و بابا بزنیم تو نمیای؟ گفتم چرا، من تارت پختم، تا تو چای بذاری منم تارتم سرد میشه،  برش میزنم میارم که با هم بخوریم. 

مهردخت داشت مطالب مجله رو آماده میکرد گفتم من یه سر میرم اونجا یه چای بخورم و بیام ، کیک پدرتم  آماده ست اگه دوست داری بگو بیاد ببره . 


یکساعتی کنار مامان اینا بودم ، چای وشیرینی رو هم خوردیم ساعت ده بود که برگشتم سمت خونه . نزدیک خونه، زیر لاستیکِ پنچر ماشینی  که چند ماهه همونجا مونده، یه بچه گربه ی کوچولو نظرم رو جلب کردکه تو زباله های متعفن دنبال غذا میگشت. 

خیلی منتظر شدم تا بالاخره اعتماد کرد و اومد غذای خشک و آبی که براش گذاشتم رو خورد. 

رسیدم خونه ، مهردخت گفت: مامان یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ 

گفتم : تا چی باشه؟ 

-یه مدت طولانیه خونه ی بابام نرفتم ، مامان بزرگم خیلی دلتنگی میکنه، میشه کیک رو خودمون ببریم خونه شون که اونم منو ببینه؟ 

-آره، این مدته همه ش پدرت اومده دیدن تو . 

- راست میگی؟ خسته نیستی؟ 

- نه .. خوبم، همین که صبحا یکم بیشتر میخوابم خیلی عالیه، فقط پاشو غذای بچه ها رو بده تا من لباسمو عوض کنم بریم . 

ساعت یازده و نیم بود،  مامان آرمین داشت  چند تا از لباس های خوشگلی که جوونیاش برای عمه ی مهردخت دوخته بود و تازگیا از صندوق ها کشیده بود بیرون ، نشونم میداد مهردخت هم پرو میکرد، شاید اندازه ش باشه و برشون داره. 

من خربزه خوردم و اونا کیک و چای. 

ساعت یک و نیم بامداد بود که خداحافظی کردیم ، آرمین تا جلوی ماشین بدرقه مون کرد. داشتیم سوار ماشین میشدیم که سه تا بچه گربه کله هاشون رو از زیر درِ خونه ی رو به رو درآوردن. 

مامانشون فقط یکمی از بچه ها بزرگتر بود. 

مهردخت شروع کرد به قربون صدقه رفتن، از صندوق عقب ظرف های مخصوص و غذای خشک رو آوردیم آرمین هم از پارکینگ خونه آب آورد، بچه ها و مامانشون مشغول غذا خوردن شدن. 


به مهردخت گفتم تو رانندگی کن . از آرمین خداحافظی کردیم و راه افتادیم . آرمین تاکید کرد، رسیدین خونه تماس بگیرین . 

تهران وقتی خلوته و سکوت،  صد برابر قشنگتره ...

 داشتیم با مهردخت حرفای قشنگ قشنگ میزدیم که مهردخت گفت مامان چرا گاز میدم ولی ماشین راه نمیره؟ گفتم : داره راه میره که ! 

گفت : نه الان سرپایینیه داره میره . 

یکمی جلو تر تقریباً سربالایی بود ماشینمون ایستاد . گفتم بیا اینور ببینم چی شد!!


مهردخت از رو صندلی راننده خودش رو کشید رو صندلی شاگرد، من پیاده شدم نشستم پشت فرمون . 


 فلاشر رو روشن کردم ، ماشین استارت میخورد ولی روشن نمیشد. برق پشت آمپرها رو هم داشتم پس مشکل از باطری نبود.. یعنی چه؟ ماشین که هیچ مشکلی نداشت ! 


مهردخت گفت : بیا ماشین رو هول بدیم ببریم کنار، گفتم : نه نمیتونیم اینجا چهار لاینه ما تو لاین سومیم نمیتونیم دونفری اینهمه مسافت بریم ضمن اینکه سربالایی هستیم . 

مهردخت گفت: نکنه مثل ماشین همسر بنیامین، یکی بزنه بهمون .. 

گفتم نه خلوته .. هرکی بیاد فلاشر ماشین  مارو میبینه ولی بیا بریم تو گارد ریل های وسط اتوبان بایستیم .

اما  زنگ بزن به پدرت بگو اینطوری شده .


 راستش یکمی هم میترسیدم که تو اون تاریکی و خلوت از ماشین بریم بیرون . 


مهردخت به آرمین گفت و آدرس داد اونم گفت الان میام . 


تو  فکر بودم که  بالاخره بریم تو گارد ریل وسط اتوبان بمونیم یا داخل ماشین منتظر باشیم که دنیا دور سرم چرخید .. چشمام جایی رو نمیدید، مهردخت جیغ میزد و منو بغل کرده بود سعی میکرد سرو بدن من رو محافظت کنه .


 ماشین می چرخید، همه جا می چرخید. احساس میکردم لحظه ی آخره و  داریم میمیریم ،  به مهردخت میگفتم الان تموم میشه . 


دنیا دست از چرخیدن برداشت . انتظار داشتم چشمامو که باز میکنم تونل نور جلوی چشمام باز شده باشه و با مهردخت به سمت بالا پرواز کنیم . 


صدای فریاد مهردخت گوشامو کر میکرد،فقط  میگفت  مامااان . 

چشمامو باز کردم انگار رو زمین بودیم !!! یه ماشین عین ماشین خودمون له و لورده جای قبلی ماشین ما ایستاده بود . 

ما به خلاف جهت مسیری که می رفتیم بودیم و جلوی ماشین خورده بود به گارد ریل ها . 


از اون ماشین پسر جواانی بیرون اومد نگاهی به جلوی ماشینش کرد و اومد سمت ماشین ما . به من و مهردخت گفت شما خوبید؟ با سر گفتم آره . 


مهردخت پیاده شده بود و گریان دنبال گوشیش رو زمین می گشت |، دیدم گوشیش افتاده رو پای من . 

صداش کردم گفتم بیا اینجاست .

 گوشی رو برداشت با گریه به پدرش گفت: ما تصادف کردیم زود باش بیا. 


کم کم ماشینای دیگه از راه رسیدن ، یه موتور درست کنار ماشینی که به ما زده بود خورد زمین . مردم کمک کردن پیش از اینکه یه ماشین بیاد از روی اون رد بشه ، جمعش کردن. 


نصفِ وسایل ماشین ما وسط اتوبان پخش بود... مردم همه کمک میکردن .. چند تا ماشین که راننده هاشون خانوم بود نگهداشته بودن و اومده بودن کمک. بالاخره آرمین رسید . با دیدن ماشین فریاد زد راننده ی این ماشین کیه؟ مگه مست بوده؟؟ 


راننده ی اون ماشین که تا الان هاج و واج به ماجرا نگاه میکرد رو انگار آتیش زدن.. دوید طرف آرمین و فریاد میزد من مستم؟ خجالت بکش من پزشکم از بیمارستان میام . مهردخت  به سمتش حمله کرد، به بابای من دست بزنی، دستاتو میشکونم. 


مردم آقای دکتر رو نشوندن رو لبه ی گارد ریل، آرمین هم مهردخت رو محکم بغل کرده بود.. گفتم: این کارا چیه تصادف شده، چرا تنش درست میکنید.. ارمین به خودش اومد، مهردخت رو رها کرد رفت سمت دکتر، گفت: ببخش منو،  منظور بدی نداشتم.  ماشینو دیدم وحشت کردم ..

 دکتر از فشار استرس و تنهایی، سرش رو گذاشت رو شونه ی آرمین و گریه کرد گفت : آقا ببخشید بخدا نمیدونم چی شد . 


ساعتی بعد،  آقای دکتر سر و گردن من و مهردخت رو کنار اتوبان معاینه میکرد.. پلیس مدارک رو بررسی میکرد و دوتا جرثقیل آماده بودن تا ماشین ها رو به پارکینگ منتقل کنند. 


معلوم شد آقای دکتر افتاده بوده تو سرازیری و مارو نمی دیده، ناخوداگاه سرعتش زیاد بوده همون موقع هم موبایلش زنگ میخوره و فقط یک آن چشمش میره رو گوشی و وقتی برمیگرده ماشین ما رو در چند قدمیش میبینه . یعنی هیچ خط ترمز و تلاشی برای ممانعت از تصادف نداشته . 


وقتی رفتیم پارکینگ حال من بدتر شد چون دور و برمون پر بود از ماشین های تصادفی که بعضیاشون خون تازه یا تکه ای از لباس مصدومین بهشون اویزون بود . 

مسئولین پارکینگ هم با جزییات توضیح میدادن که امشب چهار مورد آوردن این پارکینگ و بجز شما همه  منجر به فوت بودن. 


با آقای دکتر برای شنبه صبح قرار گذاشتیم تا مامور بیمه برای کارشناسی خسارت بیاد . 

ساعت پنج و نیم صبح آرمین ما رو رسوند خونه .. دارسی و تامی میو میو کنان ازمون استقبال کردن . اشکم بند نمی اومد .. آرمین رفت و گفت چند ساعت بعد  میام دنبالت ... 


خوابیده بودم تو تختِ مهردخت و محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم . بهش گفتم این دفعه ی دومه که تو حادثه سعی میکنی خودت رو سپر من کنی.. میدونی زندگی من بدون تو معنا نداره .. گفت مال منم بدون تو به ساعت نمیکشه. 


گوشیم رو نگاه کردم ، آخرین پیام های خودم و نفس این بود که بهش گفتم داریم با مهردخت میریم خونه ی پدرش و اون نوشته از دیروز ندیدمت دلم تنگه ، فردا میام با مهردخت بریم یه دوری بزنیم موافقی؟ 

نوشتم : اره عشقم مگه میشه موافق نباشم . 

نوشته مواظب خودت باش تا فردا بای.


چشمامو میبندم .. صحنه ی تصادف میاد جلوی چشمم .. همه جا میچرخه دور سرم .. اگه مرده بودیم، الان به خانواده م خبر میدادن همه کم کم میفهمیدن و دنبال طی مراحل قانونی بودن .. 

قیافه ی همه رو مرور کردم، نفس ، مامان و بابا، مهرداد که ایران نیست .. آرمین که فقط چند دقیقه قبل از مردنمون خونه شون بودیم و هنوز از کیک من تو خونه ش بود... دارسی و تامی.. کارامل که صبح ها منتظره من براش غذا ببرم.. 

فامیل بزرگی که داریم ، سوپر محل  و پنج شش تا شاگردش که هر روز ازشون خرید میکنم و هر وقت ازشون آرد یا تخم مرغ میخوام کلی سربه سر م میذارن میگن به ما هم کیک و شیرینی بده، همسایه هام، همکارای اداره م، و شما عزیزای این خونه که سالهاست تو همه ی پیچ و خم زندگی همراهم بودین،  خواننده های پیج اینستا و حتی گل فروش های دم اداره که تقریباً هر روز باهاشون سلام و علیک دارم...


وااای اگر این پزشک نازنین و جوون میمرد.. خانواده ش، مریضاش... درست یکماه دیگه تولد سی و دوسالگیشه 


این ماشین منه که در جهت برعکس چرخیده


اینم ماشین آقای دکتر


*****

چقدر زندگی ما ادما به موبنده، چقدر بی دفاع و شکننده ایم درمقابل حوادث .. و چقدر راحت میتونیم تموم شیم اگر وقتش رسیده باشه.  


دوستای عزیزم خدا رو شکر خوبیم و بجز کوفتگی شدید بدن  و چند تا جراحت کوچیک، مشکل دیگه ای نداریم . 


یه چیز عجیب اینه که من و مهردخت اصلا صدای برخورد و تصادف رو نشنیدیم ، انگار اندازه ی دسیبل صدای تصادف از استانه ی شنوایی ما خیلی بیشر بوده . 


هنوز نمیدونیم چرا ماشین بیخود خاموش شد و چرااین اتفاقا عین فیلم  رخ داده .. خیلی وقتا بعد از تصادف تو اتوبان رسیده بودم ولی اینکه ادم خودش دچار این موضوع بشه خیلی وحشتناکه . 


راستی یادتونه برای کمک به درمان آقای صمد شعبانی نویسنده و شاعر عزیزمون پست گذاشته بودم؟ با وجودی که مشارکت خیلی خیلی کم بود تونستم چند روز پیش مبلغ یک میلیون تومان براش واریز کنم . دیروز صبح خورد و خمیر بودم که این پیام رو تو واتس اَپ دیدم :



غبار چرخان


تودر خونم

جاری هستی

جویباری که مرا

به دریا

می برد.

ببار تا دریا

نزدیک تر شود.


دیری ست

که می چرخم بر دست فضا

پر کاهی

در کوچ هوا

که سکونم 

نبست.


ببار

تا دریا

نزدیک تر شود.


صمدشعبانی

1400..5..27


دوستتون دارم


"برای نسرینم در سوگ پری"

پینوشت به انتهای پست اضافه شده

بغض شکسته در گلوت، صدای غم آلود و افسرده ت ، و حال بدی که این روزها داشتی داری و نتونستم کنارت باشم ، نابودم کرد. 

عزیز دلم ، خواهرم، نازنینم چی بگم ، چکار کنم برای تسکین غمت؟ 

اصلا مگه این درد ها رو با حرف میشه تسکین داد؟ شاید اگر کنار هم بودیم ، اشکی که بر شونه ی هم بریزیم، آغوشی که از صدای های های ما بلرزه ، ذره ای ، فقط ذره ای از این بار غم آلود کم می کرد.

مگه ما شریک همه ی غم و شادی هم نبودیم؟ چرا نمیتونم الان مرهم دردت باشم؟ 

من عادت ندارم واتس اَپم رو باز کنم و ویس از تو گوش بدم و لابه لاش پر از صدای خنده ی تو نباشه ... 

نسرین جان ، پریِ تو ، پر کشیده تا بالااا، جایی که پر از اطلسی های نرم و زیباست و مسلماً از این زمین داغ و آکنده از درد و غم، جای بهتریه .. درسته هزاران کیلومتر از هم  فاصله داشتید ولی همین که میتونستی برای این فاصله یه عدد مشخصی رو تصور کنی باعث شادی و ارامشت بود.. حالا دیگه نمیتونی  فاصله ی  پری رو با اعداد و ارقام اندازه بگیری .. پری ذره ای از نور شده و به جاودانگی رسیده . 

عزززیزم میدونم  غمت خیلی سنگینه و زمان زیادی لازم داری تا باهاش کنار بیای . 

کاش کنارت بودم . کاااش...


شعر زیبایی که برام خوندی رو اینجا میذارم ... بنظرم غمگین ترین و زیباترین شعر خواهرانه ی دنیاست .

پری جان آروم و راحت  در آغوش مادرنازنین  و ابراهیم مهربونت بخواب 




پینوشت: دوستان عزیزم توجه داشته باشید ،   پری عزیز، متاسفانه ضمن اینکه پروتکل های بهداشتی رو رعایت نمیکرده در تزریق واکسن هم مقاومت داشته  و بدنش با وجودی که از سلامت نسبی و خوبی برخوردار بوده درمقابل ویروس کرونا تاب نیاورد، وگرنه خواهرِ دیگه ی نسرین جون که درکنار پری بوده اما واکسن رو گرفته ، با وجودیکه به ویروس مبتلا شده بود، بیماری رو از سر گذرونده و سلامته . 
لطفاً به سلامتی بدنتون اعتماد نکنید و  واکسیناسیون رو جدی بگیرید و هر نوع واکسنی که موجود شد بزنید. 
من این روزها خیلی از دوستانم رو میبینم که متاسفانه با خانواده ها درگیر هستند و مخصوصاً بزرگترها یه عده شون میترسند و یه عده ی دیگه میگن ما قوی هستیم ، طوریمون نمیشه و بشدت مقاومت میکنند.

 لطفاً صبور باشید و با محبت قانعشون کنید که تزریق این واکسن به نفع خودشون و بقیه ست . 
دوستتون دارم 


خطای هزینه ی هدر رفته

-مامان بیا فیلمو گذاشتم الان شروع میشه.

-اومدم. 

بیست دقیقه از فیلم گذشته بود، هنوز ارتباط بین شخصیت ها رو نفهمیده بودیم. 

-نکنه فیلمش چرت و پرتهماماان؟میای نبینیمش؟

-بعید میدونم، اینهمه هنرپیشه ی خوب داره. بعدم مگه پول بلیط ندادی؟

-چرا خُب دادم.

سه ربعِ دیگه هم گذشت.

-مامان چیزی به آخرِ فیلم نمونده. واقعاً فیلم چرتی بود.

-آره، کاش به حرفت گوش میدادم همون موقع برش میداشتیم.


واقعیت اینه که خیلی وقتا تو موقعیت های مشابه گیر میکنیم. پول میدیم یه کتاب میخریم اما دوسش نداریم، ولی هی بیشتر وقت میذاریم و فکر میکنیم اگه همون لحظه دست از خوندنش برداریم پولمون هدر رفته. 


رابطه هامون هم دچار همین معضل میشه… 

گاهی نِدای درونیمون، نهیب میزنه«این ارتباط سرانجامِ درستی نداره» اما هم زمان، هزارتا فکر میاد تو سرمون: 

کلی براش وقت گذاشتم،هزینه کردم و … 


همین افکار باعث میشه تو رابطه ی غلط گیر کنیم و خودمون رو نجات ندیم، 

ولی واقعیت اینه که ارزش وقتمون، جونمون و موقعیت های بهتری که تو زندگی منتظر ما هستن که بهش برسیم،خیلی خیلی بیشتره.


به این حالت میگن :«خطای هزینه ی هدر رفته"


میخوام بگم هر وقت احساس کردی مسیر رو اشتباه اومدی و مستندات و دلایلت برای برگشتنمنطقیه، معطلش نکن. نترس از برگشتن، نگو راه طولانی و ترسناکه، نترس از اینکه هیچی گیرت نیومده، همین که بیشتر از دست ندی موفقیت بزرگیه.

این روزا خیلی مراقب خودتون باشید. 


دوستتون دارم


راستی  یه سالاد کینوای خوشمزه رو هم براتون گذاشتم اگر هوس سالم خوری کردید برید سراغش


 خوبیش اینه که خیلی سریع و حدود بیست دقیقه اماده میشه.
من  چند سالی هست با کینوا که سرشار از پروتیین  و مواد مغذیه آشنا شدم. 
طرز  پخت آسون و کاربرد فراوونش در سوپ ها و سالاد ها یا بصورت جایگزین برنج باعث شده که خیلی ازش استفاده کنم. 
پیشنهاد میکنم تو گوگل سرچ کنید و با خواص کم نظیرش آشنا بشید.
خب بریم سراغ مواد مورد نیاز سالاد  و طرز تهیه ش،
پیمانه ی من از همین پیمانه های معمولی برنجه و درضمن مواد این سالاد رو کاملا دلخواه میتونید ترکیب کنید.
مواد لازم برای سالاد :
کینوا نصف پیمانه
فلفل دلمه ای  یک عدد 
خیارشور متوسط چند عدد
کدو سبز متوسط یک عدد 
نخود پخته نصف پیمانه(جایگزین با انواع لوبیا ها و نخود فرنگی )
ریحون یا جعفری و یا هر سبزی معطری که دوست دارید تازه یا خشک
کمی پنیر فتا
زیتون بی هسته چند عدد 
گردوی خورد شده یا کنجد یا هردو 

مواد لازم برای سس:
نصف پیمانه روغن زیتون 
کمی سس خردل 
نمک و فلفل و هر ادویه ای که دوست دارید 
سیر خورد یا له شده هر قدر دوست دارید

طرز تهیه:
کینوا رو بهتره یک ربع خیس کنید نکردید هم خیلی مهم نیست
کدو رو پوست بکنید و ورقه کنید، نمک بپاشید و بذارید کنار.
فلفل دلمه ای و خیارشور رو ریز خورد کنید.
حتما یکربع گذشته، پس کینوا رو ابکش کنید و بذارید چند دقیقه ابش بره. کدو ها رو گریل کنید یا مثل من کمی کف تابه کره بمالید و کدو رو بذارید روش. 
حالا کینوا رو تو قابلمه چند دقیقه بدون روغن تفت بدید تا خشک بشه( میتونید این کار رو هم حذف کنید و بدون تفت بپزید)، بعد دوبرابر اندازه ش اب بریزید روش و بذارید جوش که اومد در ظرف رو بذارید تا بپزه و ابش تموم بشه. 
حالا کدو ها رو که خنک شدن درشت خورد کنید و بذارید کنار.
سس رو هم خیلی راحت مثل فیلم درست کنید. روغن زیتون رو بریزید تو کاسه بعد سس خردل و اب لیموترش و نمک و فلفل و سیر های خورد شده رو اضافه کنید، هم بزنید و بذارید کنار.

خب بیست دقیقه بعد کینواها آماده ن.
تو ظرف مخصوص، اول کینواها، بعد کدو و فلفل دلمه ای و بقیه مواد رو اضافه کنید، حالا سس رو اضافه کنید و هم بزنید. الان دیگه قطعات پنیر، زیتون ها و سبزی معطر و گردو و کنجد رو بریزید رو سالاد و دیگر هیییچ 
نوش جان سالاد خوشمزه و مغذی و زیبای شما اماده ست. 





آه از این غصه و غم، داد از این طالع بد

سلام عزیزانم ، امیدوارم خودتون و عزیزانتون تندرست باشید که این روزها  نعمت سلامتی رو از همیشه بیشتر درک میکنیم. 


امروز توسط یکی از دوستان عزیز این خونه متوجه موضوعی شدم که دلم رو خیلی به درد آورد . تصور می کردم باید بیام و توضیح بدم ولی احساس کردم چه توضیحی واضح تر از همین متنی که از دوستمون دریافت کردم؟

لطفا بخونید و در صورت تمایل  در این مسیر ، دست یاری برسونید . 


میتونید بطور مستقیم کمک هاتون رو به همون شماره هایی که در لینک خبر گذاشته شده واریز کنید یا مثل همیشه به کارت خیریه خودمون واریز کنید تا یکجا تقدیم این عزیز درمند کنم . 



6037-6975-7428-5711   

 معصومه سعیدی فر 


سلام به مهربانوی عزیز

مستقیم میرم سر اصل مطلب :


دیروز از طریق سایت باشگاه ادبیات که توسط یکی از دوستان  اداره میشه و درواقع،  بانک پی دی اف کتابهای فارسی هست، به طور اتفاقی متوجه شدیم که یکی از عزیزان ایرانی که  شاعر و نویسنده و  ویراستار هم هستند و درضمن  از دوستان نزدیک‌ احمد شاملو ،  بر اثر دیابت کلیه هاشون رو  از دست دادند و هفته ایی دوتا سه بار دیالیز میشن.

ایشون سالها قبل وقتی هنوز ایران بودیم، با همسرم دوست بودند.

متاسفانه در این سالهای بعد از مهاجرت ، ما از این عزیز بی خبر بودیم و یکی دوبار هم از طریق آشنایان مشترک سعی کردیم ادرس جدید شون رو پیدا کنیم که میسر نشد...


خبر شنیدن بیماریش از یک طرف و شنیدن اینکه پول برای هزینه های درمان نداره از طرف دیگه واقعا من و همسرم رو بهم ریخته.

اینکه واقعا یک انسان از کمترین حقوق شهروندی که بیمه ی درمانه برخوردار نیست، ( مثل خیلی از هموطنهامون) ... عمیقا متاثر شدیم و مبلغی در حد توانمون پرداخت کردیم. ولی با توجه به هزینه های درمان و هزینه های زندگی و اینکه ایشون از جایی هم حقوق دریافت نمیکنن و خواهر و برادر و همسر و فرزند هم ندارند،  شرایط رو براشون سخت تر هم  کرده و با اینکه دیابت، چشمهاشون رو  کم سو‌کرده ولی برای گذران زندگی،  در حال حاضر ویراستاری هم  میکنن.


راستش مهربانو جان فکر کردم که شاید از طریق همین جمعی که هستیم و گاهی در حد توان گره گشایی میکنیم ، بتونیم به این دوست عزیز هم کمک کنیم.


این زیر لینک مربوط به باشگاه ادبیات رو میذارم که راجع به بیوگرافی  و آثار صمد شعبانی عزیز توضیح داده و همنطور راجع به بیماری و  و‌جمع آوری کمک برای ایشون . اینجا کلیک کنید.

دوستتون دارم 



" توجیه کردن های بی جا"

عصر سه شنبه  و حسابی خسته شده بودم .. امروز از اون روزای شلوغ و گزارشای لحظه به لحظه تو اداره بود. 

از سه روز پیش هم، مهردخت مدام می گفت باید یه جارو گرد گیری کنم خونه به فنا رفته 

ساعت حدودای پنج بود که مهردخت تماس گرفت. 

با یه صدای تو دماغی شروع کرد:

-سلام مامانی .

-سلام دخترم، چی شده ؟ چرا صدات تو دماغیه؟

-میخوام برات اعتراف کنم . 

-عه ؟  الان من مادر مقدسم پس .. بگو فرزندم.

-مامااان ، من الان بیدارشدم، کلاس مدرسه ی مُد رو از دست دادم. غذایی که زحمت کشیدی ظهر برام گرفتی رو دست نزدم و همینطوری روی کانتر آشپزخونه مونده . جارو گردگیری نکردم، دوش نگرفتم ، هیچ غلطی نکردم و زندگیم رو به تباهیه. 

-بخاطر کلاست که واقعاً متاسفم، بقیه شم که خُب چی بگم؟ حالا حتماً حال نداشتی دیگه.. یه وقتایی اینطوری میشه . 

زد زیر گریه . آخه این چه وضعیه مامان من 22 سالم تموم شده ، قبلاً فکر میکردم چقدر تو این سن زندگیم متفاوته، یعالمه سفر میرم ، یعالمه تجربه های جدید میکنم. کار میکنم و ... الان هیچ کاری نمیکنم ، حبس شدم تو خونه و همه جامم درد میکنه . اصن یعنی چی که من همه جام درد میکنه ؟؟

-خب، این یه مشکل برای همه ی دنیا هست. فقط تو نیستی که همه الان شرایطشون همینه . حالا میام خونه صحبت میکنیم . 

-باشه ، تو رو خدا زود بیا دیگه. 

-والا انقدر خسته م که هر زمانی کارم سبک بشه معطلش نمیکنم . 

ساعت حدودای هفت بود که با کلی خرید و دست پر، رسیدم خونه . 

مغزم از اونهمه گرونی اجناس ورم کرده بود. من شیر بدون لاکتوز ماهشام میخرم. تقریبا از چند ماه پیش که حدود ده تومن بود زیر نظر گرفتمش و حالا به چهارده و هشتصد رسیده 

ماشین رو که داشتم میبردم تو پارکینگ مینا زنگ زد .

-مهربانو جان من یکی دو روزه خیلی بیحالم . 

-میدونم عزیزم بهتر نشدی؟

- بی جون و بیحال بودم اما الان بهترم . 

-خدا رو شکر

-سینا میگه شام بریم بیرون یکمی حال و هوام عوض بشه .. شما نمیای؟

-چرا اتفاقاًمهردخت هم کلافه و عصبیه . حتما به منم بگو برنامه رو . من دارم ماشینو میبرم پارکینگ 

-باشه پس فعلاً. 

به مهردخت گفتم بیا شام بریم بیرون یکمی از این حالت بیای بیرون . اولش که هی کش اومد، ولش کن حال ندارم و نمیام و ... بعدم به عشق مینا و سینا پاشد آماده شد . 

بچه ها اومدن دنبالمون... به هوای مهردخت گفتن هر جا که مهردخت دوست داره میریم . 

مهردخت گفت : من هوس استیک کردم . 

سینا گفت : الان یه جای باحال میریم اتفاقاً یه بالکن خوشگل داره  و با خیال راحت غذامون رو میخوریم. 

مینا گفت : کجااا؟

سینا گفت: فی/گتی. 

لبخندی از سر رضایت رو لب مینا نشست و گفت: آررره  خیلی خوبه. 

سینا تو جاده فشم - لواسان گاز میداد ، هوا عاالی بود . مهردخت با آهنگ " ای شرقی غمگین" زمزمه می کرد و دستشو از پنجره ی ماشین آورده بود بیرون و انگار سعی می کرد باد رو  کف دستاش بگیره وحبس کنه. 

یکربع بعد  یعنی ساعت یکربع به نُه ، به رستوران  ایتالیایی فی/گتی رسیدیم .

دکور و نورپردازی قشنگِ رستوران و ترانه ی زیبا و خاطره انگیز l’italiano (ال ایتالیانو) که تو فضا پخش میشد، چهارتاییمون رو به وجد آورد و زیر لب ترانه رو زمزمه می کردیم . 


(اینم ویدیوی این ترانه )



برای اینکه منو دست به دست نشه، و احتمال آلودگی کمتر بشه، منویی درکار نبود . بایدبا گوشی هامون منو رو اسکن می کردیم و می نشستیم غذامون رو از روش انتخاب می کردیم . 

مهردخت مثل همیشه با دقت منو رو خوند و از بین چند مدل استیک  ، استیک تی بُن  که بیشتر باب میلش بود رو انتخاب کرد . موقع سفارش گارسون از مهردخت نپرسید که طبخ استیک چطور باشه ؟ داشت می رفت که مهردخت صداش کرد گفت : لطفاً تاکید کنید که استیکم  نرمال باشه!!

مینا  پیتزا پرشتو ، سینا ایتالین  برگر ، من بال سوخاری کنجدی سفارش دادیم . 

البته از کسی که سفارش رو ثبت می کرد پرسیدم این بال سوخاری چند تا تکه ست؟ گفت : پنج عدد!!! بنظرم پنج تا بال 58 هزارتومن واقعاً گرون بود ، البته قیمت غذاهای دیگه ش هم دست کمی از این بال نداشتن. 

یه سالاد کاهوی معمولی هم  گرفتیم و دوتا نوشابه قوطی. 

چند بار تقاضای دستمال کاغذی کردیم و هیچ اهمیتی به درخواستمون داده نشد.  یه خانومی اونجاها می چرخید که بنظر میومد به کار پرسنل نظارت میکنه . دست آخر مینا با ناراحتی گفت : ببخشید خانوم میخواستم ببینم خیلی توقع زیادیه که ما دستمال کاغذی روی میزمون داشته باشیم ؟ 

خانوم با تعجب گفت: نه عزیزم مشکل چیه؟ 

مینا گفت: ما پنج بار از پرسنل درخواست کردیم و هر دفعه با جمله ی الان مواجه شدیم . 

خانوم گفت: الان و دور شد . 

مهردخت خندید و گفت: کلا روی کلمه ی الان سیستمشون سِت شده . البته چند دقیقه بعد چند برگ دستمال توی پیش دستی برامون آوردن

بال سوخاری کنجدی شامل پنج عدد بال اومد روی میز .  نفری یکی برداشتیم ، من از خوردنش احساس بدی بهم دست داد چون وقتی پوست برشته شده ی بال  تموم میشد و به گوشت میرسید یه مزه ی ترش داشت که مشخص بود بال هیچ مرینتی نشده و درضمن مدتی قبل از پخت به حال خودش مونده و احتمالا یکمی ترشیده

بقیه هم بدشون اومده بود ولی نمیدونستن مشکل دقیقا از چیه . درواقع بال ها حتی سوخاری نبودن بلکه بدون مواد سوخاری، برشته شده بودن


مدت نسبتاً زیادی  بعد از اون ،  سالاد کاهو مون اومد روی میز ... 

سالاد رو  تو پیش دستی هامون سالاد کشیدیم . اولین چنگال رو که خوردم ، حتماً قیافه م رفت تو هم و مینا دید، چون فوری گفت: مهربانو سالاد تو هم تلخه؟

گفتم : آررره .. از کاهوشه. 

صدای سینا و مهردخت هم دراومد، همه دست از خوردن کشیدن.

اون خانوم رو صدا کردیم. گفت بررسی میکنم . یکربع  بعد اومد گفت : من سس رو چشیدم تلخ نبوده. 

گفتم: از سس نیست، از کاهوشه . 

گفت : پس شرمنده دیگه،. کاهو رو دیگه نمیشه کاری کرد .

گفتم: چرا میشه ، باید نیم ساعت بذارید تو اب نمک تلخیش میره ولی دیگه اون طراوتشم از دست میده . البته این راه برای رستوران جواب نمیده شما باید از جای معتبر خرید میکردید تا مطمئن باشید که طعم کاهو خوبه . ضمن اینکه در شروع تایم امروزتون  قبل از مرحله ی آماده سازی کاهو رو تست میکردید، اگر مشکلی بود همون موقع حل میکردید. 

وسط این حرفا برگر و پیتزا اومد . 

چهارتایی از پیتزا و برگر خوردیم و سیر شدیم . سینا یکی از پرسنل رو صدا کرد و گفت : استیک این خانوم هنوز نیومده و ما غذاهامون تموم شد. 

باز با جمله" الان"  مواجه شدیم .

چند دقیقه بعد،  از قسمت آشپزخونه یکی از پرسنل پیدا شد،  که دود وحشتناکی از سینی دستش بلند بود . از بوی گوشت حدس زدم باید استیک ما باشه ، آقای گارسون اومد سر میز ما، یک تکه چوب زیبا که داخلش ظرف مستطیل شکل چدنی قرار داشت ، شامل  استیک تی بُن و کنارش کدو و هویج گذاشت رو میزمون . 

سینا گفت مهردخت مطمئن باش استیکت سوخته !

مهردخت با دست دود ها رو زد کنار استیک رو بلند کرد و دید زیرش جزقاله شده کدو و هویج هم کاملا سوخته بود و آب سیاهی تو چدن راه افتاده بود . 

باز هم گارسون رو صدا کردیم و گفتیم: این استیک کاملا سوخته . 

بساط رو جمع کردن و رفتن کمتر از ده دقیقه یه استیک اومد رو میزمون که فقط رنگ گوشتش از صورتی به کدری رسیده بود. اون خانوم رو صدا کردم گفتم : واااقعا ما رو دست انداختید با این غذا سرو کردنتون؟ 

خانومه با پررویی تمام گفت: عزیزم من مخصوصاً گفتم اینطوری بیارن براتون . چون شما باید بدونید استیک تی بُن ، ضخیمه . یا میسوزه یا خام میمونه . 

گفتم :  ما مشتری این رستورانیم، شما از کجا اومدین؟؟ 

مگه بار اوله تی بُن سفارش میدیم؟ شما باید گوشت رو طوری مرینت کنید و با ابزار بپزید که قابل خوردن باشه . یعنی چی که یا باید بسوزه یا باید خام باشه ؟؟ نمیتونید از منو حذفش کنید عاقا جان . قیمت این استیک تو منو 370 تومنه . مسخره کردید واقعا؟؟ تو عکس منو دورچین های استیکتون فلفل دلمه ای، کرفس، ذرت ، پوره ی سیب زمینی و کدو و هویجه ولی شما هویج و کدو برای ما آوردید. خانومه گفت: نه دیگه هر شب که همه چیز مهیا نیست . 

گفتم :نزدیک 400 تومن رو بابت چی میگیرید شما؟؟ این حرف ها رو جای دیگه هم میزنید واقعا؟؟ جلوی اونایی که باید جواب پس بدید؟ 

خانومه راهشو کشید رفت . گفتم بچه ها بلند شید بریم بابااااا. 

همه ش سعی میکردم این حرفا رو که درواقع یه جور دعوا کردن بود آروم و پچ پچ کنان بزنم که مشتری های دیگه اذیت نشن ، هرچند که می دیدم چد نفر دیگه هم به غذاشون معترض بودن ولی فاجعه شون در حد ما نبود . 

هر کاری کردیم که از رستوران بیایم بیرون نشد. بیست دقیقه بعد یه استیک با پخدت کامل و درست، مطابق سفارشمون آوردن. البته که سبزیجاتش همون کدو و هویج بود . مهردخت با اعصاب خورد کارد و چنگال رو بکار گرفت . گوشت نبود که دقیقاً یه تکه چرم بود . 

به مهردخت گفتم بیخود تلاش نکن تو نمیتونی این گوشت رو بخوری، تا اینجا مشکل از طبخ بود، حالا دیگه مشکل از گوشت افتضاحیه که معلوم نیست از کجا خریداری شده . ساعت شده بود بیست دقیقه به دوازده شب . به اون بچه های کارگر طفلک که معلوم بود دارن از خستگی غش میکنند گفتم لطفا ظرف بیارید من این غذا رو ببرم . 

استیک دست نخورده بسته بندی شد؛ رفتیم برای حساب کردن . مسئول صندوق گفت : متوجه مشکلاتی که پیش آمد شدم . نمیدونم صورتحساب رو چطوری بهتون بدم . 

سینا گفت: ببین جناب ، همه مون تو خونه یه املت گیرمون میاد که بخوریم ولی اگر بلند میشیم یه شب میایم رستوران برای اینه که از محیط خونه و غذاهایی که همیشه میخوریم فاصله بگیریم و دور هم یه شب خوب رو بگذرونیم . رستوران شما شب مارو خراب کرد. ساعت دوازده شبه . خواهر خانم من مهمونم بود و مجموعه شما آبروی من رو برد. 

پسره گفت شما حق دارید. 

گفتم : این استیک برای انسان قابل مصرف نیست . من الان  توراه ، این تیکه گوشت رو به یه سگ میدم . 

سینا گفت: صورتحساب ما رو بدون سالاد و استیک بدید. 

پسره هم همون رو زد  پرینت گرفت . 


البته  وقتی اومدیم بیرون انقدر هوا لطیف و خنک بود و انقدر هاپوی گرسنه ای که داشت به هوای لقمه ی بخور و نمیری تو سکوت شب پرسه میزد ، ازگرفتن استیک خوشحال شد که همه ی ناراحتیمون رو شُست و برد . 

یه جورایی توبه کردم که دیگه  هیچوقت هوس غذای بیرون نکنم  و اگر هم تصمیم گرفتم همچین کاری انجام بدم  همون چند جای محدود که میدونم هنوز هم میشه رو کیفیتش حساب کرد رو انتخاب کنم . 

مملکت که صاحب نداره، هر سوء استفاده کننده ای میاد یه منو میذاره قیمت خون باباش هم ملت رو سرکیسه میکنه، ذره ای خدمات هم نمیده!

دنبال این هستم که یه شکایت اساسی از رستوران انجام بدم که حقشون رو بذارن کف دستشون .. حیف که از اون استیک سوخته و اون نخته عکس و فیلم نگرفتم 

البته حتما من تنها مشتری ناراضیشون نبودم و علت اینکه دارن به کارشون ادامه میدن ، رشوه دادن و خریدن مامورها و بازرسینه .

من منکر این نیستم که بازرسای متعهدی هم داریم ولی میدونم که چقدر تعدادشون کمه . 

وااای خدا چقدر غر زدم ولی واقعا نمیتونستم براتون تعریف نکنم.

میدونید درواقع توجیه کردن های اون خانوم عصبیم کرده بود. توجیه کردن یه جورایی توهین به شعور آدمه و این همیشه اذیتم میکنه. 

امیدوارم همچین آدمایی به هیچ دلیلی سر راهمون قرار نگیرن .

دوستتون دارم