دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

از یک لحظه بعد

بنا بود همه ی این شش روز تعطیلی ، صبح ها کمی بیشتر بخوابم و بعد از غذا دادن به تامی و دارسی، سراغِ گربه ی  قشنگ نزدیک اداره برم و آب و غذای اون رو هم بذارم، در راه برگشت تلفنی به مامان و بابا بزنم و اگر کاری، خریدی ، چیزی دارن براشون انجام بدم که خب همیشه هم کاری دارند. 

همین برنامه رو تا دیروز که شنبه بود اجرا کردم ولی دیروز شنبه سی ام مرداد ماه جور دیگه ای رقم خورد...

برگردیم عقب به جمعه برسیم :

صبح بیدار شدم غذای دارسی و تامی رو دادم وخاکشون رو تمیز کردم . قرص مخصوص تیروییدم رو که باید مادام العمر بخورم، خوردم، ملزومات ناهار رو آماده کردم ، غذای پسر کاراملی دم اداره رو برداشتم و حرکت کردم . 

رو لبه های باغچه ی کوچیک بانک تجارتِ کنار اداره که  خونه ی پسر کاراملیم هست ، یه ظرف زرشک پلو با مرغ که استخون های تیز مرغ ازش بیرون زده بود  گذاشته بودن  دور غذا مگس جمع شده بود و خبری  هم از کارامل نبود. غذا و آبش رو تو ظرف های تمیز ریختم ، غذای فاسد رو تو کیسه ی زباله همراهم ریختم،  یکم" پیش پیش "کردم و وقتی از اومدنش ناامید شدم رفتم تو ماشینم . به مامان زنگ زدم ببینم چیزی لازم دارن براشون بخرم یا نه، که گفت: ناهار ندارند  و قصد دارن از بیرون بگیرن . گفتم میام خونه تون . 

رفتم پیششون و یه بسته بادمجون کبابی از فریزر درآوردم و مشغول درست کردن میرزا قاسمی شدم . بردیا تلفن کرد و گفت  با نسیم و آرتین و پنی، ناهار میان خونه ی مامان اینا. 

مامان از قبل هم یکمی غذا داشت ، برنج رو دم کردم و از اینکه مامان و بابا تنها نمیمونن خیالم راحت شد، گفتم من برم خونه مهردخت تنهاست. 

برگشتم خونه ، نیم ساعتی از ظهر گذشته بود... مهردخت تقریباً بیدار بود ولی انگار دلش نمی اومد  تختش  رو رها کنه. رفتم کنارش ناز و بوسش کردم، گفتم پاشو یه چیزی باهم بخوریم فکر کنم ناهارمون به بعد از ظهر میفته . 

با چشم بسته دستای منو بوسید و گذاشت رو صورتش گفت: چقدر خوبه خونه ای، چقدر خوبه تا دَم صبح فیلم میبینیم و تا لنگ ظهر می خوابیم . 

گفتم پاشو پدرسوخته، من رفتم کلی کار انجام دادم، جنابعالی میخوابید تا لنگ ظهر، نه من . 

سعی کرد منم بخوابونه کنارش که مانع شدم. ناهار رو بار گذاشتم یکمی با تامی و دارسی بازی کردم . مهردخت پیشنهاد چای و نیمرو داد که استقبال کردم ." من همیشه از نیمرویی که با کره درست بشه و ته دیگ داشته باشه و زرده هاشم شُل باشه، استقبال میکنم"

 ساعت تقریباً شش بعد از ظهر بود که مشغول درست کردن تارت هلو و پنیر شدم . ظرف رو توی فر که گذاشتم مهردخت گفت : مامان تو شیرینیت وانیل که نریختی؟ گفتم : چرا خب . گفت: ای واای مگه قول نداده بودی چون بابا و مامان بزرگم به وانیل حساسیت دارن ،این دفعه بجای وانیل پودر پوست پرتقال بریزی که بابام برات آورده بود؟ 

گفتم: آخ یادم رفت . چکار کنم؟ 

گفت: ولش کن دیگه. 

گفتم : نه ، الان یه کیک کوچولوی کشمش و گردو با همون پودر میپزم.  موادش رو اماده کردم و  وقتی تارت آماده شد ، قالب کیک کشمش و گردو رو گذاشتم تو فر. 

مینا زنگ زد گفت : من و سینا اومدیم یه سر به مامان و بابا بزنیم تو نمیای؟ گفتم چرا، من تارت پختم، تا تو چای بذاری منم تارتم سرد میشه،  برش میزنم میارم که با هم بخوریم. 

مهردخت داشت مطالب مجله رو آماده میکرد گفتم من یه سر میرم اونجا یه چای بخورم و بیام ، کیک پدرتم  آماده ست اگه دوست داری بگو بیاد ببره . 


یکساعتی کنار مامان اینا بودم ، چای وشیرینی رو هم خوردیم ساعت ده بود که برگشتم سمت خونه . نزدیک خونه، زیر لاستیکِ پنچر ماشینی  که چند ماهه همونجا مونده، یه بچه گربه ی کوچولو نظرم رو جلب کردکه تو زباله های متعفن دنبال غذا میگشت. 

خیلی منتظر شدم تا بالاخره اعتماد کرد و اومد غذای خشک و آبی که براش گذاشتم رو خورد. 

رسیدم خونه ، مهردخت گفت: مامان یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ 

گفتم : تا چی باشه؟ 

-یه مدت طولانیه خونه ی بابام نرفتم ، مامان بزرگم خیلی دلتنگی میکنه، میشه کیک رو خودمون ببریم خونه شون که اونم منو ببینه؟ 

-آره، این مدته همه ش پدرت اومده دیدن تو . 

- راست میگی؟ خسته نیستی؟ 

- نه .. خوبم، همین که صبحا یکم بیشتر میخوابم خیلی عالیه، فقط پاشو غذای بچه ها رو بده تا من لباسمو عوض کنم بریم . 

ساعت یازده و نیم بود،  مامان آرمین داشت  چند تا از لباس های خوشگلی که جوونیاش برای عمه ی مهردخت دوخته بود و تازگیا از صندوق ها کشیده بود بیرون ، نشونم میداد مهردخت هم پرو میکرد، شاید اندازه ش باشه و برشون داره. 

من خربزه خوردم و اونا کیک و چای. 

ساعت یک و نیم بامداد بود که خداحافظی کردیم ، آرمین تا جلوی ماشین بدرقه مون کرد. داشتیم سوار ماشین میشدیم که سه تا بچه گربه کله هاشون رو از زیر درِ خونه ی رو به رو درآوردن. 

مامانشون فقط یکمی از بچه ها بزرگتر بود. 

مهردخت شروع کرد به قربون صدقه رفتن، از صندوق عقب ظرف های مخصوص و غذای خشک رو آوردیم آرمین هم از پارکینگ خونه آب آورد، بچه ها و مامانشون مشغول غذا خوردن شدن. 


به مهردخت گفتم تو رانندگی کن . از آرمین خداحافظی کردیم و راه افتادیم . آرمین تاکید کرد، رسیدین خونه تماس بگیرین . 

تهران وقتی خلوته و سکوت،  صد برابر قشنگتره ...

 داشتیم با مهردخت حرفای قشنگ قشنگ میزدیم که مهردخت گفت مامان چرا گاز میدم ولی ماشین راه نمیره؟ گفتم : داره راه میره که ! 

گفت : نه الان سرپایینیه داره میره . 

یکمی جلو تر تقریباً سربالایی بود ماشینمون ایستاد . گفتم بیا اینور ببینم چی شد!!


مهردخت از رو صندلی راننده خودش رو کشید رو صندلی شاگرد، من پیاده شدم نشستم پشت فرمون . 


 فلاشر رو روشن کردم ، ماشین استارت میخورد ولی روشن نمیشد. برق پشت آمپرها رو هم داشتم پس مشکل از باطری نبود.. یعنی چه؟ ماشین که هیچ مشکلی نداشت ! 


مهردخت گفت : بیا ماشین رو هول بدیم ببریم کنار، گفتم : نه نمیتونیم اینجا چهار لاینه ما تو لاین سومیم نمیتونیم دونفری اینهمه مسافت بریم ضمن اینکه سربالایی هستیم . 

مهردخت گفت: نکنه مثل ماشین همسر بنیامین، یکی بزنه بهمون .. 

گفتم نه خلوته .. هرکی بیاد فلاشر ماشین  مارو میبینه ولی بیا بریم تو گارد ریل های وسط اتوبان بایستیم .

اما  زنگ بزن به پدرت بگو اینطوری شده .


 راستش یکمی هم میترسیدم که تو اون تاریکی و خلوت از ماشین بریم بیرون . 


مهردخت به آرمین گفت و آدرس داد اونم گفت الان میام . 


تو  فکر بودم که  بالاخره بریم تو گارد ریل وسط اتوبان بمونیم یا داخل ماشین منتظر باشیم که دنیا دور سرم چرخید .. چشمام جایی رو نمیدید، مهردخت جیغ میزد و منو بغل کرده بود سعی میکرد سرو بدن من رو محافظت کنه .


 ماشین می چرخید، همه جا می چرخید. احساس میکردم لحظه ی آخره و  داریم میمیریم ،  به مهردخت میگفتم الان تموم میشه . 


دنیا دست از چرخیدن برداشت . انتظار داشتم چشمامو که باز میکنم تونل نور جلوی چشمام باز شده باشه و با مهردخت به سمت بالا پرواز کنیم . 


صدای فریاد مهردخت گوشامو کر میکرد،فقط  میگفت  مامااان . 

چشمامو باز کردم انگار رو زمین بودیم !!! یه ماشین عین ماشین خودمون له و لورده جای قبلی ماشین ما ایستاده بود . 

ما به خلاف جهت مسیری که می رفتیم بودیم و جلوی ماشین خورده بود به گارد ریل ها . 


از اون ماشین پسر جواانی بیرون اومد نگاهی به جلوی ماشینش کرد و اومد سمت ماشین ما . به من و مهردخت گفت شما خوبید؟ با سر گفتم آره . 


مهردخت پیاده شده بود و گریان دنبال گوشیش رو زمین می گشت |، دیدم گوشیش افتاده رو پای من . 

صداش کردم گفتم بیا اینجاست .

 گوشی رو برداشت با گریه به پدرش گفت: ما تصادف کردیم زود باش بیا. 


کم کم ماشینای دیگه از راه رسیدن ، یه موتور درست کنار ماشینی که به ما زده بود خورد زمین . مردم کمک کردن پیش از اینکه یه ماشین بیاد از روی اون رد بشه ، جمعش کردن. 


نصفِ وسایل ماشین ما وسط اتوبان پخش بود... مردم همه کمک میکردن .. چند تا ماشین که راننده هاشون خانوم بود نگهداشته بودن و اومده بودن کمک. بالاخره آرمین رسید . با دیدن ماشین فریاد زد راننده ی این ماشین کیه؟ مگه مست بوده؟؟ 


راننده ی اون ماشین که تا الان هاج و واج به ماجرا نگاه میکرد رو انگار آتیش زدن.. دوید طرف آرمین و فریاد میزد من مستم؟ خجالت بکش من پزشکم از بیمارستان میام . مهردخت  به سمتش حمله کرد، به بابای من دست بزنی، دستاتو میشکونم. 


مردم آقای دکتر رو نشوندن رو لبه ی گارد ریل، آرمین هم مهردخت رو محکم بغل کرده بود.. گفتم: این کارا چیه تصادف شده، چرا تنش درست میکنید.. ارمین به خودش اومد، مهردخت رو رها کرد رفت سمت دکتر، گفت: ببخش منو،  منظور بدی نداشتم.  ماشینو دیدم وحشت کردم ..

 دکتر از فشار استرس و تنهایی، سرش رو گذاشت رو شونه ی آرمین و گریه کرد گفت : آقا ببخشید بخدا نمیدونم چی شد . 


ساعتی بعد،  آقای دکتر سر و گردن من و مهردخت رو کنار اتوبان معاینه میکرد.. پلیس مدارک رو بررسی میکرد و دوتا جرثقیل آماده بودن تا ماشین ها رو به پارکینگ منتقل کنند. 


معلوم شد آقای دکتر افتاده بوده تو سرازیری و مارو نمی دیده، ناخوداگاه سرعتش زیاد بوده همون موقع هم موبایلش زنگ میخوره و فقط یک آن چشمش میره رو گوشی و وقتی برمیگرده ماشین ما رو در چند قدمیش میبینه . یعنی هیچ خط ترمز و تلاشی برای ممانعت از تصادف نداشته . 


وقتی رفتیم پارکینگ حال من بدتر شد چون دور و برمون پر بود از ماشین های تصادفی که بعضیاشون خون تازه یا تکه ای از لباس مصدومین بهشون اویزون بود . 

مسئولین پارکینگ هم با جزییات توضیح میدادن که امشب چهار مورد آوردن این پارکینگ و بجز شما همه  منجر به فوت بودن. 


با آقای دکتر برای شنبه صبح قرار گذاشتیم تا مامور بیمه برای کارشناسی خسارت بیاد . 

ساعت پنج و نیم صبح آرمین ما رو رسوند خونه .. دارسی و تامی میو میو کنان ازمون استقبال کردن . اشکم بند نمی اومد .. آرمین رفت و گفت چند ساعت بعد  میام دنبالت ... 


خوابیده بودم تو تختِ مهردخت و محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم . بهش گفتم این دفعه ی دومه که تو حادثه سعی میکنی خودت رو سپر من کنی.. میدونی زندگی من بدون تو معنا نداره .. گفت مال منم بدون تو به ساعت نمیکشه. 


گوشیم رو نگاه کردم ، آخرین پیام های خودم و نفس این بود که بهش گفتم داریم با مهردخت میریم خونه ی پدرش و اون نوشته از دیروز ندیدمت دلم تنگه ، فردا میام با مهردخت بریم یه دوری بزنیم موافقی؟ 

نوشتم : اره عشقم مگه میشه موافق نباشم . 

نوشته مواظب خودت باش تا فردا بای.


چشمامو میبندم .. صحنه ی تصادف میاد جلوی چشمم .. همه جا میچرخه دور سرم .. اگه مرده بودیم، الان به خانواده م خبر میدادن همه کم کم میفهمیدن و دنبال طی مراحل قانونی بودن .. 

قیافه ی همه رو مرور کردم، نفس ، مامان و بابا، مهرداد که ایران نیست .. آرمین که فقط چند دقیقه قبل از مردنمون خونه شون بودیم و هنوز از کیک من تو خونه ش بود... دارسی و تامی.. کارامل که صبح ها منتظره من براش غذا ببرم.. 

فامیل بزرگی که داریم ، سوپر محل  و پنج شش تا شاگردش که هر روز ازشون خرید میکنم و هر وقت ازشون آرد یا تخم مرغ میخوام کلی سربه سر م میذارن میگن به ما هم کیک و شیرینی بده، همسایه هام، همکارای اداره م، و شما عزیزای این خونه که سالهاست تو همه ی پیچ و خم زندگی همراهم بودین،  خواننده های پیج اینستا و حتی گل فروش های دم اداره که تقریباً هر روز باهاشون سلام و علیک دارم...


وااای اگر این پزشک نازنین و جوون میمرد.. خانواده ش، مریضاش... درست یکماه دیگه تولد سی و دوسالگیشه 


این ماشین منه که در جهت برعکس چرخیده


اینم ماشین آقای دکتر


*****

چقدر زندگی ما ادما به موبنده، چقدر بی دفاع و شکننده ایم درمقابل حوادث .. و چقدر راحت میتونیم تموم شیم اگر وقتش رسیده باشه.  


دوستای عزیزم خدا رو شکر خوبیم و بجز کوفتگی شدید بدن  و چند تا جراحت کوچیک، مشکل دیگه ای نداریم . 


یه چیز عجیب اینه که من و مهردخت اصلا صدای برخورد و تصادف رو نشنیدیم ، انگار اندازه ی دسیبل صدای تصادف از استانه ی شنوایی ما خیلی بیشر بوده . 


هنوز نمیدونیم چرا ماشین بیخود خاموش شد و چرااین اتفاقا عین فیلم  رخ داده .. خیلی وقتا بعد از تصادف تو اتوبان رسیده بودم ولی اینکه ادم خودش دچار این موضوع بشه خیلی وحشتناکه . 


راستی یادتونه برای کمک به درمان آقای صمد شعبانی نویسنده و شاعر عزیزمون پست گذاشته بودم؟ با وجودی که مشارکت خیلی خیلی کم بود تونستم چند روز پیش مبلغ یک میلیون تومان براش واریز کنم . دیروز صبح خورد و خمیر بودم که این پیام رو تو واتس اَپ دیدم :



غبار چرخان


تودر خونم

جاری هستی

جویباری که مرا

به دریا

می برد.

ببار تا دریا

نزدیک تر شود.


دیری ست

که می چرخم بر دست فضا

پر کاهی

در کوچ هوا

که سکونم 

نبست.


ببار

تا دریا

نزدیک تر شود.


صمدشعبانی

1400..5..27


دوستتون دارم


نظرات 85 + ارسال نظر
نسیم چهارشنبه 31 شهریور 1400 ساعت 02:24 ب.ظ

خدا رو شکر

زری یکشنبه 7 شهریور 1400 ساعت 11:10 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

فقط خدا رو شکر

بهمن یکشنبه 7 شهریور 1400 ساعت 02:03 ب.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

:
هیچی نمی‌گم...
هیچی نمی‌تونم بگم...
تنها چیزی که موقع خوندن پستت کمی ارومم می‌کرد این بود که هستی و داری این ماجرای وحشتناک رو برامون تعریف می‌کنی...

مهربانو جان...
بخدا قسم هرچند ماجرا به خیر گذشته ولی اشک توی چشمام حلقه زده و اگه تنها بودم قطعا زار زده بودم...
خدایا شکر که با این همه بلائی که روزانه سرمون میباره، بازم شکر که در این حادثه بهمون لطف کرد و تو رو برامون حفظ کرد.
تو و نازنین دخترت رو
مهربانو جان
مواظب خودتون باشید...


داداش بهمن عزیزم نگران نباش خوبِ خوبیم . چیزی که تو تقدیر من و مهردخت بود با دعای پیشی ها تغییر کرد .
خدا شما عزیزای دلم رو هم برام نگهداره

مهرگل شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 01:40 ب.ظ

مهربانوی عزیزم ببخش من این روزا کلا دیر به دیر به خونه سبزت سر میزنم ولی خدا میدونه همیشه دوستت دارم و عاشق نوشته هاتم
طوریکه بیشتر اعضای خونوادمونم میشناسنتون
میدونی اول پست که داشتی راجب غذای گربه ها حرف میزدی من تو ذهنم گفتم خدای من چقدررررر این مهربانو مهربونه مطمئنم همین که به گربه ها انقد میرسه خدا هم خیلی مراقب زندگی مهربانو خواهد بود و درکمال تعجب دیدم که تصادف کردین و خداروصدهزار مرتبه شکر که هر سه تاتون سالمین
مطمئنم اثر کارای خوبت صد برابر نه هزاران هزار برابر تو زندگیت برمیگرده

مهرگل جان دنیای وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی جاییه برای خستگی درکردن روزهای شلوغمون و همدلی های دوستانه مسلماً دراولویت زندگیمون نباید باشه و من درک میکنم گاهی خیلی دیر پست ها رو ببیند . همونطور که خودم گاهی خیلی دیر بیام اینجا . پس راحت باش و هروقت که وقت داشتی بیا عزیزم .
عزیز منی تو ممنونم که انقدر محبت داری بهم

Azi شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 10:48 ق.ظ

فقط خداروشکرررر میکنم... هنگ کردم واقعا...
اول که معذرت من نمیدونم چرا دیر سر زدم معمولا نهایت ۱ روز در میان چک میکنم!
میدونی لطف خدا همیشه شامل حال میشه و اگر نشه عجیبه مگر نه اینکه مهربون ترینه و به دل بنده هاش اگاهه...مگه میشه بنده ای که هر روز مشقت روزی رسوندن به موجودات بی پنهاهش و به جون میخره،محافظت نکرد؟
مهربانو چطور آرمین و مخصوصا مادرش که باعث بعضی دعواهاتون تو قدیما میشد و بخشیدی؟ چقدررر قلبت بزرگههه دریا جونم بعد خدا اگر اجازه میداد شما اتفاقی برات بیوفته من خودم میرفتم به جنگش! مگه میشه اصلا!

عززیزم این چه حرفیه . در خونه ی من بازه اینجا یه خلوت کوچولو برای جمع شدنها ی دوستانه ست هروقت از بدو بدو های زندگی مجال پیدا میکنیم یه سر میایم

من قربون تو و این کامنت مهربونت بشم عزیزم.
بالاخره اتفاق میفته دیرو زود داره سوخت و سوز نداره
آزی جان ما بچه داریم از هم و مهمترین چیز احساس خوب مهردخت تو زندگیه .
بعد هم زندگی با دعوا و کشمکش خیلی سخته . جدا شدیم ولی دعوا نباید داشته باشیم

یاس ایرانی شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 08:31 ق.ظ

سلام مهربانو جان
امیدوارم الان حالتون بهتر شده باشه … این چند روز همش به فکرتون بودم امیدوارم الان آرامش نسبی پیدا کرده باشین … درکتون می کنم که لحظات سختی گذروندین… الهی همیشه سلامت باشین…
مهربانو جان اومدم کامنت بذارم چشمم به کامنت آقای فرهاد افتاد کامنتشون به دور از انصاف و به نوعی mean بود!
سال هاست در خونه پر مهر و محبت شما به ما باز هست و شما چقدر با حوصله همیشه پذیرای ما بودین… مثل خواهری بزرگتر خیلی از تجربیات زندگی رو با ما شریک شدین …
از خدا می خوام همیشه محافظتون باشه

سلام عزیزم
ممنونتم نازنین
ناراحت نباش یاس عزیزم ، تو هر جامعه ای چه کوچک چه بزرگ ، بعضی افراد هستند چه برای دیده شدن هر چیزی که در چنته داشته باشند رو میکنند، این آقای فرهاد هم از همین دسته ست .
اینکه شما عزیزان سالهاست منو همراهی میکنید و لحظات بینظیری رو در کنار هم داریم غیر قابل انکاره . دوستتون دارم و به وجودتون مفتخرم

نسیم شنبه 6 شهریور 1400 ساعت 01:41 ق.ظ

بخاطر تک تک مهربانی هایی که از اعماق قلبت به هر جنبنده ای روان میشه ،خداوند مهربان همیشه نگهبان و محافظت است .خوشحالم که در تندباد حوادث ،مثل سرو ایستاده و پرقدرت اید .ندیده دوستت دارم و براتون سلامتی و آرامش و دل خوش خواهانم

ممنونم نسیم نازنینم
احساسم نسبت به دوستان وبلاگیم متقابله

x جمعه 5 شهریور 1400 ساعت 11:39 ب.ظ http://Malakiti.blogfa.com

عزیزم
همه چیز تا وسط های پست خوش و خرم بود و می خواستم بگم چه خوب که با همسر سابقت بی تنش رفت و آمد داری که به آخر پست رسیدم و چشمام پر از اشک شد

خداروشکر که سالم هستی .....
خداروشکر خداروشکر
خداروشکر

فدای تو عزیزم

عمه خانم جمعه 5 شهریور 1400 ساعت 04:43 ب.ظ

ننه نظرمن نیومده؟ شکرسلامتیتون بود، اما میخام ببینم بلاگ اسکای جدیدا نظراتم را میخوره؟ آخه تو پیج یکی دوتا دیگه از دوستان هم ندیدم

چرا بود ننه جانم
تایید شده که

افشان جمعه 5 شهریور 1400 ساعت 12:42 ق.ظ

نفیسه پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 11:42 ب.ظ

خداروشکر که سالم هستین ، مطمینا به خاطر قلب مهربونتونه

عزیز منی نفیسه جانم

نگین پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 11:20 ب.ظ http://www.parisima.blogfa.com

امروز از صبح که بیدار شدم حالم دگرگون بود
و عجیبه هر ساعت که میگذشت حالم بدتر میشد
این پست رو که خوندم انگار اشکهام بهانه پیدا کردن ببارن..

فقط همینو میتونم بگم عزیزم که مگه ممکنه خدای مهربون حافظ چنین مخلوق مهربون و نیکوکاری نباشه؟ مگه ممکنه کسی که اینهمه دعای خیر پشت سر خودش و عزیزانشه زبونم لال خاری به پاش فرو بره؟

خدا رو هزاران هزار بار شکر که هم خودت هم مهردخت جانمون سالمید. روح مادربزرگم شاد که همیشه این بیت رو میخوند:
گر نگهدار من آن است که من میدانم/شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

و آره حق با توئه عزیزم، من از وقتی برادر نازنینم اونطور ناگهانی فوت کرد فهمیدم که آدم حتی به یک ثانیه بعدش هم نمیتونه مطمئن باشه..
قربونت برم خیلی مراقب خودت و مهردخت جانمون باش، یه مدتی ترس دارین از ماشین و رانندگی ولی به مرور به حالت عادی برمیگردین عزیزم.

خدایا مراقب همه مردم باش، مراقب این دو فرشته نازنین ما هم باش

قربونت برم نگین جون
خدا برادر نازنینت رو قرین مهر و لطفت قرار بده روحش شاد باشه و دل بیقرار تو رو صبر بده
خدا رحمت کنه مادر بزرگ رو
عزیز منی نگین جان خدا خودت و عزیزانت رو در پاه خودش داشته باشه

Sara پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 08:29 ب.ظ

مهربانو عزیزم خیلی ناراحت شدم از اتفاقی که افتاده ولی خوشحالم لطف خدا شامل حال هممون شد که سالم هستید مطمینم خداوند مهربان هوای مهربانو دوست داشتنی مارو داره انشالا همیشه شاد و سلامت باشید عزیزم

سلام سارا جون
ممنونتم عزیز دل
همچنین

شارمین پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 02:55 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام.
وای چه وحشتناک! خدا رو شکر به خیر گذشت...

سلام عزیزم

زهرا..‌. پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 01:06 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزدلم
خییییلی ناراحت شدم اما بازم خداروهزارمرتبه شکر که بخیر گذشت و اتفاق بدتری نیوفتاد.....واقعا زندگی هامون ب لحظه ممکن تموم شه
باورتون نمیشه موقع خوندن ب حدی تپش قلب گرفتم ک به وسطای پستتون رسیدم بی اختیار اشک میریختم...خدا بخاطر وجودنازنین و قلب مهربونت معجزشو بهمون نشون داد
امیدوارم بلا ازخودتو عزیزانت دورباشه و همیشه شاد باشی

سلام زهرا جون
دقیقا همینطوره ، اونوقت ببین با همین حالی که داریم چقدر دل میشکونیم ، ظلم میکنیم و عین خیالمون هم نیست که ممکنه چند ثانیه بد نباشیم
عزززیزم قربون چشمات ، الهی همگی تن درست باشند

لیدا پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 10:20 ق.ظ

چقدر وحشتناک.خداروشکر که سلامتید حالا

ممنونم نازنین

سیمین پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 10:18 ق.ظ http://jafaripour1@gmail.com

چقدر وحشتناک ،واقعا ناراحت شدم،خدا رو شکر که بهترید ،مردم تا به آخر متنتون رسیدم . خدا خیلی رحم کرده

فدای تو عزیزم نگران نباش همگی خوبیم

اعظم 46 پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 08:18 ق.ظ

سلام یک روز بعد از خوندن پست شما دقیقا همین مشکل برا من هم پیش آمد ماشین بعداز عبور از رو دست انداز خاموش شد اونم تو لاین سرعت بخاطر اینکه مشکل شما برام پیش نیاد پیاده شدم وبه ماشین های پشت سر علامت می دادم تا همسر رسید ومشکل ازمغزی پمپ بنزین بود که خدا رو شکر حل شد همیشه سربلند وسلامت باشید

سلام اعظم جون خدا رو شکر که حواست جمع بوده و مثل من فقط به روشن کردن فلاشر اکتفا نکردی
البته احتمال میدم که وقتی این اتفاق افتاده روز بوده و قطعا روشن کردن فلاشر برات کاری انجام نمیداده . به من هم میگن ممکنه از پمپ بنزین باشه باید ماشین تعمیر بشه ببینیم چی بوده
بازم خدا رو شکر که موضوع شما بدون گرفتاری و خسارت حل شده

ساغر پنج‌شنبه 4 شهریور 1400 ساعت 02:29 ق.ظ

مهربانوجان سلام
الهی شکر الهی شکر که اسیب ندیدید نه شما و مهردخت جان و نه راننده ماشین مقابل، واقعا خداروشکر، خدا رحم کرد، در مورد مهردخت که گفتید خودش رو سپر بلا کرد خیلی ناراحت شدم اخه ادم این صحنه رو که مرور میکنه که بچه بخواد فداکاری کنه منقلب میشم،خدا حفظش کنه، به مهردخت جان حواستون باشه مطمئنا سخت گذشته بش ، مهربانو چند روز استراحت کنید بمونید خونه ، من بودم تا چند وقت بدنم میلرزید تپش قلب میگرفتم.
خدا رو شکر که خطر از سرتون گذشت.انشالاه هر چه زودتر روبه راه بشید و مثل همیشه با عشق و امید ادامه بدید.توکل به خدا.
مواظب دختر گلت باش .

سلام ساغر جان
ممنونتم عزیزم
اصلا نمیدونم مهردخت چطوری هول نمیشه و فکر نجات خودش نیست . هر بار همین کارو میکنه حتی موقع رد شدن از عرض خیابون هم مرتب جاشو با من عوض میکنه و جایی راه میره که اگر تصادف شد من در امان باشم و نمیدونه که چقدر قلب من از تصور اینکه اون سپر بلای من میشه، میشکنه
خیلی دلم میخواست استراحت کنم ولی واقعا هم تو اداره هم درگیری با بیمه ماشین اصلا نذاشت یکم پامو دراز کنم
ممنونتم نازنین

مهردخت چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 06:17 ب.ظ

سلام مهربانو خانم
خوبین؟ مهردخت جان خوبه؟
وای چه صحنه وحشتناکی
خدا چقدر بهتون رحم کرده، شما از بس خیر میرسونید به آدمها و حیوانات، خدا بلا رو از سرتون رفع کرده شکر خدا
ان شاء الله همیشه بلا ازتون بدور باشه

سلام عزیزم
خدا رو شکر خیلی بهتریم
قربون محبتت بلا از همگی دور باشه الهی

ما و تربچه مون چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 02:18 ب.ظ http://torobchenoghli.blogfa.com

سلام مهربانو جان
یا ابالفضل خیلی وحشتناک بوده
خدا خیلی بهتون رحم کرده
تن و بدنم لرزید
بازم هزار مرتبه شکر که سالمین عزیزم

سلام عزیزم
ممنونتم نازنین مواظب خودتون باشید

مهسا چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 10:40 ق.ظ

ای وای مهربانو جان.چه تصادف وحشتناکی و چقدر خدا رحم کرد که چیزیتون نشده
خدا رو هزار مرتبه شکر

عزیزمی مهسا جان اره واقعا خدا رو شکر که بچه م سالمه

مهناز چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 10:39 ق.ظ

عزیزم خدا رو شکر به خیر گذشته

ممنونم مهناز جون

الهام رضایی چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 08:11 ق.ظ

چه مادر خوشبختی

ممنونم عززززیزم

نجمه چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 07:48 ق.ظ

سلام عزیزم
ای وای من. چه تجربه وحشتناکی خداروشکر به خیر گذشته.
حتما از دعاهای خیری که پشت سرتون هست. سرتون سلامت

سلام نجمه جانم
ممنون نازنینم

shadi bagheri چهارشنبه 3 شهریور 1400 ساعت 02:23 ق.ظ

الهی خدا تن جفتتونو سالم ‌سرحال همیشه نگه داره
اخ قربونش بشم که اینقدر با وفاست
خدا حفظش کنه دریا جوونم
چه عجب کامنتم کامل اومد (الله و اکبر این همه جلال)

مرسی عزیز دل
خدا نکنه نازنین. اره واقعا یه شیرینی بده

رها سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 11:31 ب.ظ

خدا رو شکر خدا رو هزاران مرتبه شکر که به خیر گذشت شک ندارم خوبی هاتو به همه چه انسان و چه حیوان خدا اینگونه پاسخ داد

ممنونم رهای نازنینم

فرزان سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 07:56 ب.ظ

چقدر وحشتناک واقعا شوکه شدم ماشینتونو دیدم . خدا خیلی رحم کرده . امیدوارم همیشه سرحال باشین کنار دختر گلتون

ممنونم فرزان عزیز امیدوارم شما هم کنار عزیزانت تن درست باشی

فرهاد سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 07:02 ب.ظ http://hamidfarhad.blogfa.com

عجب صحنه مهیجی...خدا خواست که این صحنه درست بشه چیزی برا نوشتن داشته باشی وگرنه دستت خالی بود

سلام خوش اومدید
چه جالب که تا آخرشم مطلبی که بنظرتون با مدد خداوند جور شده بود که بی سوژه نمونم رو خوندید !

ملیکا سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام مهربانو جونم
گریه امونم نمیده. فقط خدارو هزاران بار شکر که هردو شما عزیز و آقای دکتر سلامتید، هزاران بار شکر. واقعا
نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

با این قلب مهربونت و این همه به فکر دیگران بودن،حتی دغدغهء حیوونای خیابون رو داشتن،
رحمت و لطف خدا رو جذب و دریافت کردین.
واقعا مثل یه تولد دیگه است، امیدوارم هر چه زودتر همهء مشکلات متعاقب این تصادف برطرف بشه. روی ماهتو می بوسم مهربانو جون.به مهردخت جون عزیزم هم سلام برسون.

سلام ملیکا جانم
چشمای قشنگ رو میبوسم عزیزم ممنونتم

nahid سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 03:08 ب.ظ

خداوشکر که سلامتید
خداوشکر
بعضی حوادث هیچ دلیل منطقی براشون نیسن

ممنونم ناهید جون
درست میگی کاملاً

هوپ... سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 03:02 ب.ظ

مهربانوی قشنگم مهربانو جانم...
عزیزم
خداروشکر خداروشکر که سالمی. خداروشکر. اشکم درومد به خدا :-(

عززیزم قربون چشمات ممنونتم عزیزم

فرزانه سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 01:40 ب.ظ http://khaterateroozane4579.blogfa.com

مهربانو جان دیشب وبلاگت را خوندم و خیلی متاثر شدم
فقط خواستم بگم خیلی خوشحالم و خدا را شکر میکنم که سالمید و اتفاق بدی براتون رخ نداده

دنیا به وجود قلب مهربون تو نیاز داره

ممنونم فرزانه جان
خدا دوستان نازنینی مثل شما رو برای من نگهداره

سپیده سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 11:27 ق.ظ

خدا رو شکر به خیر گذشت و ضرر مالی بود.... میگن آدم از یه لحظه ی بعدش هم خبر نداره ولی معمولا همه مون غافل میشیم....

دقیقا همه فراموش میکنیم سپیده جون

ترمه سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام

خدا رو شکر
بی شک این‌ همه خیر و خوبی و کمکی که در این سالها در حق موجودات اعم از انسان و حیوان داشتید، از کائنات به سوی شما برگشته.
باز هم خدا رو شکر⚘

سلام ترمه جان
عزیز منی نازنین

تیلوتیلو سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 09:42 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

شوکه شدم
چقدر خداوند بهتون رحم کرد
به خودتون و عزیزانتون
و البته به ما...

تیلو جانم ممنونتم نازنین

ترنج سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 09:36 ق.ظ http://khoor-shid.blogsky.com

وای خدای من. قلبم از تصور لحظه تصادف اومد تو دهنم. خدا رو شکر که سالم هستید و هر سه بدون جراحت از این حادثه نجات پیدا کردید.

عزززیزم
ممنون از لطفت

shadi bagheri سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 06:59 ق.ظ

وای مهربانو چی میگی‌من هنگم..خدا رحم کرد
بگردم من گفتی مهردخت خودشو سپر بلا کرد اشکم جاری شد
حادثه قبلی چی بود مهربانو ؟
شک نکن واسه خوبیاته واسه همدلیاته
چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم گفتی بعد مرگم ….. وای واقعا زندگی کوتاه غیر قابل پیش بینی خیلی به فکر فرو رفتم

شادی جانم همیشه مهردخت میگفت من تو همه ی شرایط از تو محافظت میکنم
منم بهش میگفتم تو شرایط بحرانی ادم ناخوداگاه خودش رو نجات میده ولی چند سال پیش که تهران زلزله ی محسوسی اومد هر دو روی راحتی نشسته بودیم ، مهردخت با بدنش کل تن من رو پوشوند
اون روز تو ماشین هم همین کار رو کرد

سارا سه‌شنبه 2 شهریور 1400 ساعت 12:14 ق.ظ

مهربانو جان
خدا را هزار مرتبه شکر که حال جسمی هر سه نفرتون خوب هست. پاداش کارهای خیری که در زندگی میکنی ، سپر بلای این اتفاق شده. خدا خیلی بهتون رحم کرده.

ممنونم سارا جانم عزیز منی
الهی شکر که بچه م سالمه

الهام دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 11:18 ب.ظ

خوبی ها و مهربانی هات همیشه ازت نگهبانی می کنه مهربانو جان.
تندرست و پیروز و پایدار باشی

ممنونم الهام نازنینم
همچنین

ماه دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 09:50 ب.ظ

عزیزم من فکر کنم در شعر
سکونم
نیست
باید باشه آخه ب و ی کنار هم در کیورد هست.

درسته عزیزم اشکال تایپی داره

نیکی دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 06:56 ب.ظ

عزیزم...خداروشکر که خوبین

ممنونم نیکی جانم

افق بهبود دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 06:01 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

خدا رو شکر که هستی
سالم و سر حال کنار دخترت

ممنونم عزیزم الهی شکر هزار بار

نسرین دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 04:48 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

نگو! خوب کاری کردی بهم گفتی. قرارمون همینه خواهر جانم.

نبست تایپ شده بود و دیدم تو هم که کپیشو نوشتی باز نبست هست و بنظرم بی معنی اومد.

عزیزمی نسرین جانم
آره حق داری اشکال تایپی داره

فریبا دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 04:37 ب.ظ

خدا رو صدهزار بار که سالمین.
گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.

ممنونم فریبا جانم

یاس ایرانی دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 04:12 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خدا رو هزار مرتبه شکر که در صحت و سلامت هستین… واقعا شوکه شدم الان که دارم اینو می نویسم اشکام همین جور دارن میریزن… سال هاست که مثل یه خواهربزرگتر برای من هستین و همیشه مهربونی، گذشت و عشق به همه موجودات در وجودتون فوران می کنه…. مهربانی که شما به نسبت به موجودات خدا نشون میدین محافظتون بوده… عزیزم مهردخت جون چه استرسی بهش وارد شده … می تونم درک کنم…
خدا همیشه محافظتون باشه
مهربانو جان مواظب خودتون و مهردخت باشین…

سلام عزیزم
قربون چشمات نازنین ، باور کن تک تکتون برای من عزیزید و احساسمون کاملا متقابله
مهردخت خیلی ترسیده بود بچه م خدا رو شکر که خطر از سرش رد شد. میبوسمت عزیزم شما هم لطفا مراقب خودت و عزیزانت باش

میترا دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 04:09 ب.ظ

خدا رو هزار بار شکر که مشکلی پیش نیامد و الان سلامتید

ممنونم میترا جانم

مامان فرشته ها دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 03:06 ب.ظ http://mamanmalmal.com

خوشحالم که فرصت دوباره زندگی کردن رو دارید و‌از دریای بیکران مهر ومحبتت اطرافیانت سرشار میشن برخی از ماها انگار رسالتمون کمک به همه هست که هم امتیازه هم باعث نارضایتی بچه هامون میشه اما خودمون ته قلبمون راضی هستیم و اگر یه روز نتونیم روتین همیشگی رو‌انجام بدیم عذاب وجدان اذیتمون میکنه مطمئنم دعای پدر ومادرت و اون گوگولی های دوست داشتنی پشت سرتون بوده الهی که عمر طولانی و‌با عزت در انتظارتون باشه و این حادثه سراغاز حوادث شادی اور و‌نشاط اوری براتون باشه

ممنونم مامان فرشته های نازنین
آره واقعا ما از جون و دل درخدمت عزیزانمون هستیم .. خوشحالم که درکم میکنی
عزیز دلی
فرشته های نازت رو ببوس دوست خوبم

مینا2 دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 02:06 ب.ظ

نوشین دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 01:56 ب.ظ http://khameneh1981@yahoo.com

وای شوک شدم مهربانو جون. خدا چقدر رحم کرده بهتون. الهی بلا دور باشه از همگیتون. مراقب خودت باش

قربونت عزیز دلم .. چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد