دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

از یک لحظه بعد

بنا بود همه ی این شش روز تعطیلی ، صبح ها کمی بیشتر بخوابم و بعد از غذا دادن به تامی و دارسی، سراغِ گربه ی  قشنگ نزدیک اداره برم و آب و غذای اون رو هم بذارم، در راه برگشت تلفنی به مامان و بابا بزنم و اگر کاری، خریدی ، چیزی دارن براشون انجام بدم که خب همیشه هم کاری دارند. 

همین برنامه رو تا دیروز که شنبه بود اجرا کردم ولی دیروز شنبه سی ام مرداد ماه جور دیگه ای رقم خورد...

برگردیم عقب به جمعه برسیم :

صبح بیدار شدم غذای دارسی و تامی رو دادم وخاکشون رو تمیز کردم . قرص مخصوص تیروییدم رو که باید مادام العمر بخورم، خوردم، ملزومات ناهار رو آماده کردم ، غذای پسر کاراملی دم اداره رو برداشتم و حرکت کردم . 

رو لبه های باغچه ی کوچیک بانک تجارتِ کنار اداره که  خونه ی پسر کاراملیم هست ، یه ظرف زرشک پلو با مرغ که استخون های تیز مرغ ازش بیرون زده بود  گذاشته بودن  دور غذا مگس جمع شده بود و خبری  هم از کارامل نبود. غذا و آبش رو تو ظرف های تمیز ریختم ، غذای فاسد رو تو کیسه ی زباله همراهم ریختم،  یکم" پیش پیش "کردم و وقتی از اومدنش ناامید شدم رفتم تو ماشینم . به مامان زنگ زدم ببینم چیزی لازم دارن براشون بخرم یا نه، که گفت: ناهار ندارند  و قصد دارن از بیرون بگیرن . گفتم میام خونه تون . 

رفتم پیششون و یه بسته بادمجون کبابی از فریزر درآوردم و مشغول درست کردن میرزا قاسمی شدم . بردیا تلفن کرد و گفت  با نسیم و آرتین و پنی، ناهار میان خونه ی مامان اینا. 

مامان از قبل هم یکمی غذا داشت ، برنج رو دم کردم و از اینکه مامان و بابا تنها نمیمونن خیالم راحت شد، گفتم من برم خونه مهردخت تنهاست. 

برگشتم خونه ، نیم ساعتی از ظهر گذشته بود... مهردخت تقریباً بیدار بود ولی انگار دلش نمی اومد  تختش  رو رها کنه. رفتم کنارش ناز و بوسش کردم، گفتم پاشو یه چیزی باهم بخوریم فکر کنم ناهارمون به بعد از ظهر میفته . 

با چشم بسته دستای منو بوسید و گذاشت رو صورتش گفت: چقدر خوبه خونه ای، چقدر خوبه تا دَم صبح فیلم میبینیم و تا لنگ ظهر می خوابیم . 

گفتم پاشو پدرسوخته، من رفتم کلی کار انجام دادم، جنابعالی میخوابید تا لنگ ظهر، نه من . 

سعی کرد منم بخوابونه کنارش که مانع شدم. ناهار رو بار گذاشتم یکمی با تامی و دارسی بازی کردم . مهردخت پیشنهاد چای و نیمرو داد که استقبال کردم ." من همیشه از نیمرویی که با کره درست بشه و ته دیگ داشته باشه و زرده هاشم شُل باشه، استقبال میکنم"

 ساعت تقریباً شش بعد از ظهر بود که مشغول درست کردن تارت هلو و پنیر شدم . ظرف رو توی فر که گذاشتم مهردخت گفت : مامان تو شیرینیت وانیل که نریختی؟ گفتم : چرا خب . گفت: ای واای مگه قول نداده بودی چون بابا و مامان بزرگم به وانیل حساسیت دارن ،این دفعه بجای وانیل پودر پوست پرتقال بریزی که بابام برات آورده بود؟ 

گفتم: آخ یادم رفت . چکار کنم؟ 

گفت: ولش کن دیگه. 

گفتم : نه ، الان یه کیک کوچولوی کشمش و گردو با همون پودر میپزم.  موادش رو اماده کردم و  وقتی تارت آماده شد ، قالب کیک کشمش و گردو رو گذاشتم تو فر. 

مینا زنگ زد گفت : من و سینا اومدیم یه سر به مامان و بابا بزنیم تو نمیای؟ گفتم چرا، من تارت پختم، تا تو چای بذاری منم تارتم سرد میشه،  برش میزنم میارم که با هم بخوریم. 

مهردخت داشت مطالب مجله رو آماده میکرد گفتم من یه سر میرم اونجا یه چای بخورم و بیام ، کیک پدرتم  آماده ست اگه دوست داری بگو بیاد ببره . 


یکساعتی کنار مامان اینا بودم ، چای وشیرینی رو هم خوردیم ساعت ده بود که برگشتم سمت خونه . نزدیک خونه، زیر لاستیکِ پنچر ماشینی  که چند ماهه همونجا مونده، یه بچه گربه ی کوچولو نظرم رو جلب کردکه تو زباله های متعفن دنبال غذا میگشت. 

خیلی منتظر شدم تا بالاخره اعتماد کرد و اومد غذای خشک و آبی که براش گذاشتم رو خورد. 

رسیدم خونه ، مهردخت گفت: مامان یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ 

گفتم : تا چی باشه؟ 

-یه مدت طولانیه خونه ی بابام نرفتم ، مامان بزرگم خیلی دلتنگی میکنه، میشه کیک رو خودمون ببریم خونه شون که اونم منو ببینه؟ 

-آره، این مدته همه ش پدرت اومده دیدن تو . 

- راست میگی؟ خسته نیستی؟ 

- نه .. خوبم، همین که صبحا یکم بیشتر میخوابم خیلی عالیه، فقط پاشو غذای بچه ها رو بده تا من لباسمو عوض کنم بریم . 

ساعت یازده و نیم بود،  مامان آرمین داشت  چند تا از لباس های خوشگلی که جوونیاش برای عمه ی مهردخت دوخته بود و تازگیا از صندوق ها کشیده بود بیرون ، نشونم میداد مهردخت هم پرو میکرد، شاید اندازه ش باشه و برشون داره. 

من خربزه خوردم و اونا کیک و چای. 

ساعت یک و نیم بامداد بود که خداحافظی کردیم ، آرمین تا جلوی ماشین بدرقه مون کرد. داشتیم سوار ماشین میشدیم که سه تا بچه گربه کله هاشون رو از زیر درِ خونه ی رو به رو درآوردن. 

مامانشون فقط یکمی از بچه ها بزرگتر بود. 

مهردخت شروع کرد به قربون صدقه رفتن، از صندوق عقب ظرف های مخصوص و غذای خشک رو آوردیم آرمین هم از پارکینگ خونه آب آورد، بچه ها و مامانشون مشغول غذا خوردن شدن. 


به مهردخت گفتم تو رانندگی کن . از آرمین خداحافظی کردیم و راه افتادیم . آرمین تاکید کرد، رسیدین خونه تماس بگیرین . 

تهران وقتی خلوته و سکوت،  صد برابر قشنگتره ...

 داشتیم با مهردخت حرفای قشنگ قشنگ میزدیم که مهردخت گفت مامان چرا گاز میدم ولی ماشین راه نمیره؟ گفتم : داره راه میره که ! 

گفت : نه الان سرپایینیه داره میره . 

یکمی جلو تر تقریباً سربالایی بود ماشینمون ایستاد . گفتم بیا اینور ببینم چی شد!!


مهردخت از رو صندلی راننده خودش رو کشید رو صندلی شاگرد، من پیاده شدم نشستم پشت فرمون . 


 فلاشر رو روشن کردم ، ماشین استارت میخورد ولی روشن نمیشد. برق پشت آمپرها رو هم داشتم پس مشکل از باطری نبود.. یعنی چه؟ ماشین که هیچ مشکلی نداشت ! 


مهردخت گفت : بیا ماشین رو هول بدیم ببریم کنار، گفتم : نه نمیتونیم اینجا چهار لاینه ما تو لاین سومیم نمیتونیم دونفری اینهمه مسافت بریم ضمن اینکه سربالایی هستیم . 

مهردخت گفت: نکنه مثل ماشین همسر بنیامین، یکی بزنه بهمون .. 

گفتم نه خلوته .. هرکی بیاد فلاشر ماشین  مارو میبینه ولی بیا بریم تو گارد ریل های وسط اتوبان بایستیم .

اما  زنگ بزن به پدرت بگو اینطوری شده .


 راستش یکمی هم میترسیدم که تو اون تاریکی و خلوت از ماشین بریم بیرون . 


مهردخت به آرمین گفت و آدرس داد اونم گفت الان میام . 


تو  فکر بودم که  بالاخره بریم تو گارد ریل وسط اتوبان بمونیم یا داخل ماشین منتظر باشیم که دنیا دور سرم چرخید .. چشمام جایی رو نمیدید، مهردخت جیغ میزد و منو بغل کرده بود سعی میکرد سرو بدن من رو محافظت کنه .


 ماشین می چرخید، همه جا می چرخید. احساس میکردم لحظه ی آخره و  داریم میمیریم ،  به مهردخت میگفتم الان تموم میشه . 


دنیا دست از چرخیدن برداشت . انتظار داشتم چشمامو که باز میکنم تونل نور جلوی چشمام باز شده باشه و با مهردخت به سمت بالا پرواز کنیم . 


صدای فریاد مهردخت گوشامو کر میکرد،فقط  میگفت  مامااان . 

چشمامو باز کردم انگار رو زمین بودیم !!! یه ماشین عین ماشین خودمون له و لورده جای قبلی ماشین ما ایستاده بود . 

ما به خلاف جهت مسیری که می رفتیم بودیم و جلوی ماشین خورده بود به گارد ریل ها . 


از اون ماشین پسر جواانی بیرون اومد نگاهی به جلوی ماشینش کرد و اومد سمت ماشین ما . به من و مهردخت گفت شما خوبید؟ با سر گفتم آره . 


مهردخت پیاده شده بود و گریان دنبال گوشیش رو زمین می گشت |، دیدم گوشیش افتاده رو پای من . 

صداش کردم گفتم بیا اینجاست .

 گوشی رو برداشت با گریه به پدرش گفت: ما تصادف کردیم زود باش بیا. 


کم کم ماشینای دیگه از راه رسیدن ، یه موتور درست کنار ماشینی که به ما زده بود خورد زمین . مردم کمک کردن پیش از اینکه یه ماشین بیاد از روی اون رد بشه ، جمعش کردن. 


نصفِ وسایل ماشین ما وسط اتوبان پخش بود... مردم همه کمک میکردن .. چند تا ماشین که راننده هاشون خانوم بود نگهداشته بودن و اومده بودن کمک. بالاخره آرمین رسید . با دیدن ماشین فریاد زد راننده ی این ماشین کیه؟ مگه مست بوده؟؟ 


راننده ی اون ماشین که تا الان هاج و واج به ماجرا نگاه میکرد رو انگار آتیش زدن.. دوید طرف آرمین و فریاد میزد من مستم؟ خجالت بکش من پزشکم از بیمارستان میام . مهردخت  به سمتش حمله کرد، به بابای من دست بزنی، دستاتو میشکونم. 


مردم آقای دکتر رو نشوندن رو لبه ی گارد ریل، آرمین هم مهردخت رو محکم بغل کرده بود.. گفتم: این کارا چیه تصادف شده، چرا تنش درست میکنید.. ارمین به خودش اومد، مهردخت رو رها کرد رفت سمت دکتر، گفت: ببخش منو،  منظور بدی نداشتم.  ماشینو دیدم وحشت کردم ..

 دکتر از فشار استرس و تنهایی، سرش رو گذاشت رو شونه ی آرمین و گریه کرد گفت : آقا ببخشید بخدا نمیدونم چی شد . 


ساعتی بعد،  آقای دکتر سر و گردن من و مهردخت رو کنار اتوبان معاینه میکرد.. پلیس مدارک رو بررسی میکرد و دوتا جرثقیل آماده بودن تا ماشین ها رو به پارکینگ منتقل کنند. 


معلوم شد آقای دکتر افتاده بوده تو سرازیری و مارو نمی دیده، ناخوداگاه سرعتش زیاد بوده همون موقع هم موبایلش زنگ میخوره و فقط یک آن چشمش میره رو گوشی و وقتی برمیگرده ماشین ما رو در چند قدمیش میبینه . یعنی هیچ خط ترمز و تلاشی برای ممانعت از تصادف نداشته . 


وقتی رفتیم پارکینگ حال من بدتر شد چون دور و برمون پر بود از ماشین های تصادفی که بعضیاشون خون تازه یا تکه ای از لباس مصدومین بهشون اویزون بود . 

مسئولین پارکینگ هم با جزییات توضیح میدادن که امشب چهار مورد آوردن این پارکینگ و بجز شما همه  منجر به فوت بودن. 


با آقای دکتر برای شنبه صبح قرار گذاشتیم تا مامور بیمه برای کارشناسی خسارت بیاد . 

ساعت پنج و نیم صبح آرمین ما رو رسوند خونه .. دارسی و تامی میو میو کنان ازمون استقبال کردن . اشکم بند نمی اومد .. آرمین رفت و گفت چند ساعت بعد  میام دنبالت ... 


خوابیده بودم تو تختِ مهردخت و محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم . بهش گفتم این دفعه ی دومه که تو حادثه سعی میکنی خودت رو سپر من کنی.. میدونی زندگی من بدون تو معنا نداره .. گفت مال منم بدون تو به ساعت نمیکشه. 


گوشیم رو نگاه کردم ، آخرین پیام های خودم و نفس این بود که بهش گفتم داریم با مهردخت میریم خونه ی پدرش و اون نوشته از دیروز ندیدمت دلم تنگه ، فردا میام با مهردخت بریم یه دوری بزنیم موافقی؟ 

نوشتم : اره عشقم مگه میشه موافق نباشم . 

نوشته مواظب خودت باش تا فردا بای.


چشمامو میبندم .. صحنه ی تصادف میاد جلوی چشمم .. همه جا میچرخه دور سرم .. اگه مرده بودیم، الان به خانواده م خبر میدادن همه کم کم میفهمیدن و دنبال طی مراحل قانونی بودن .. 

قیافه ی همه رو مرور کردم، نفس ، مامان و بابا، مهرداد که ایران نیست .. آرمین که فقط چند دقیقه قبل از مردنمون خونه شون بودیم و هنوز از کیک من تو خونه ش بود... دارسی و تامی.. کارامل که صبح ها منتظره من براش غذا ببرم.. 

فامیل بزرگی که داریم ، سوپر محل  و پنج شش تا شاگردش که هر روز ازشون خرید میکنم و هر وقت ازشون آرد یا تخم مرغ میخوام کلی سربه سر م میذارن میگن به ما هم کیک و شیرینی بده، همسایه هام، همکارای اداره م، و شما عزیزای این خونه که سالهاست تو همه ی پیچ و خم زندگی همراهم بودین،  خواننده های پیج اینستا و حتی گل فروش های دم اداره که تقریباً هر روز باهاشون سلام و علیک دارم...


وااای اگر این پزشک نازنین و جوون میمرد.. خانواده ش، مریضاش... درست یکماه دیگه تولد سی و دوسالگیشه 


این ماشین منه که در جهت برعکس چرخیده


اینم ماشین آقای دکتر


*****

چقدر زندگی ما ادما به موبنده، چقدر بی دفاع و شکننده ایم درمقابل حوادث .. و چقدر راحت میتونیم تموم شیم اگر وقتش رسیده باشه.  


دوستای عزیزم خدا رو شکر خوبیم و بجز کوفتگی شدید بدن  و چند تا جراحت کوچیک، مشکل دیگه ای نداریم . 


یه چیز عجیب اینه که من و مهردخت اصلا صدای برخورد و تصادف رو نشنیدیم ، انگار اندازه ی دسیبل صدای تصادف از استانه ی شنوایی ما خیلی بیشر بوده . 


هنوز نمیدونیم چرا ماشین بیخود خاموش شد و چرااین اتفاقا عین فیلم  رخ داده .. خیلی وقتا بعد از تصادف تو اتوبان رسیده بودم ولی اینکه ادم خودش دچار این موضوع بشه خیلی وحشتناکه . 


راستی یادتونه برای کمک به درمان آقای صمد شعبانی نویسنده و شاعر عزیزمون پست گذاشته بودم؟ با وجودی که مشارکت خیلی خیلی کم بود تونستم چند روز پیش مبلغ یک میلیون تومان براش واریز کنم . دیروز صبح خورد و خمیر بودم که این پیام رو تو واتس اَپ دیدم :



غبار چرخان


تودر خونم

جاری هستی

جویباری که مرا

به دریا

می برد.

ببار تا دریا

نزدیک تر شود.


دیری ست

که می چرخم بر دست فضا

پر کاهی

در کوچ هوا

که سکونم 

نبست.


ببار

تا دریا

نزدیک تر شود.


صمدشعبانی

1400..5..27


دوستتون دارم


نظرات 85 + ارسال نظر
فرنوش دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 01:10 ب.ظ

سلام عزیزدلم
خدا رو هزاران مرتبه شکر که اتفاقی برای خودتون نیفتاده. زبونم بند اومده از ترس و نگرانی. خدا رحم کرده واقعا. خیلی خیلی نگرانت شدم. ببخش خیلی دوست بدی هستم که از حالت غافل شدم. دو روز پیش گوشیم از دستم افتاد و صفحه اش خرد و خمیر شد و دیگه به شماره ها و اطلاعاتم دسترسی ندارم. لطفا تو واتساپ یه پیام بهم بده که هم باهات بحرفم و هم دوباره شماره ات رو داشته باشم. +ممنونم. خیلی خیلی مواظب خودت و مهردخت باش.

سلام عزیز دل
قربونت دوست من این چه حرفیه .
برای گوشیت متاسفم میفرستم برات عزیزم

مریم دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 11:08 ق.ظ http://Www.mari-jooon.com

سلام،مهربانو جان
نمیدونم منو هنوز یادته یا نه ولی من همیشه میام ولی خاموش
نمیدونی چقدر خوشحالم که خوبین و چقدر گریه کردم با توصیف صحنه تصادفت،اخه عزیز ۲۱ سالم تو تصادف رفته و من همیشه از تصادف وحشت دارم
خداروشکر که سالمین،

سلام مریم جان
عزیزم چند تا دوست بنام مریم اینجا داریم فکر میکنم 5-6 تایی هستند و متاسفانه الان رفتم رو آدرس وبلاگت ولی باز نمیشه که بخونم و یادم بیاد .
قربون چشمات عزیزم
حالا اشک منم با خوندن کامنتت جاری شد که نوشتی عزیز 21 ساله ت رو با تصادف از دست دادی خیلی خیلی متاسفم عزیز من .. الهی روح پاک و نازنینش شاد باشه و دل بی قرار تو صبور

سهی دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 10:22 ق.ظ

خدا رو شکر که سالمید چقدر خوندنش شوکم کرد تجربه اش که دیگه هیچی

ممنونم سهی جان

افروز دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 09:55 ق.ظ

مهربانو جان شانس بزرگی بوده که سالمی و اتفاق بدتری نیفتاده، خدا رو هزاربار شکر
البته انسانهایی که کار خیر و انسان دوستانه انجام میدن خیلی جاها اتفاقات بد از سرشون میگذره

ممنونم افروز نازنینم

سمیه دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 09:47 ق.ظ http://s.mahjoobi92@gmail.com

سلام خدارو شکر که حالتون خوبه بعد 8 روز اومدم اداره و از صبح همینطور خبرای بد دارم می شنوم و می خونم چند نفر از نزدیکان من هم علی رغم زدن واکسن کرونا گرفتن و متاسفانه منم از راه دور هیچ کاری از دستم برنمیاد یادمه که یه پست مفصل در مورد تجربیاتتون از پرستاری از پدرتون نوشته بودین هر چی گشتم پیدا نکردمش میشه تاریخ تقریبیش و بگین ضمن اینکه اگه امکانش باشه و لطف کنید شماره تماس اون دکتری رو که معرفی کرده بودین بدین خیلی لطف می کنید

سلام سمیه جان
خیلی متاسفم عزیزم امیدوارم همگی خیلی زود رخت عافیت به تن کنند و خیالتون از بابت تک تکشون راحت بشه
این پست
https://baranbahari52.blogsky.com/1399/08/11/post-703/-%d8%a7%d9%86%d8%af%d8%b1-%d9%85%d8%a7%d8%ac%d8%b1%d8%a7%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%ac%d8%a7%d8%a8%d8%ac%d8%a7%db%8c%db%8c-

و چند تا بعدش رو بخون
سمیه جان دیشب برای یکی از دوستان با دکتر منشی دکتر تماس گرفتیم گفتند که نیستند و نمیتونن بیمار جدید قبول کنند . واقعیتش هم شرایط پیش رفتن با اون دکتر آسون نیست یعنی باید بیمار تحت نظر هیچ پزشکی نباشه و داروها و مواد غذایی رو مو به مو طبق دستور ایشون اجرا کنند.. برای هر بیمار باید دو سه نفر حتما در خدمت باشند که ملزومات رو تهیه کنند . با همه ی این ها دیشب که دوست من رو نپذیرفتند
اهان یه مورد دیگه هم تو اون پست ها و پست هایی که اردیبهشت امسال خودمون کرونا گرفتیم (اونا رو هم حتما بخون)نوشته بودم مفصل اینه که اقای دکتر شماره تماس نمیدن من باید بین بیمار جدید با منشی دکتر واسطه باشم تمام پیغام ها رو از بیمار بگیرم به ایشون بدم بعد از اینکه دکتر بپذیرند که روی بیمار کار کنند بعداً منشی با همراه های اصلی بیمار ارتباط میگیرند و من از این پروسه حذف میشم

مخمور دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 09:32 ق.ظ http://mastoori.blogfa.com

سلام مهربانو جان
من هم روز 1شنبه 24 مرداد وقتی داشتم از سرکار برمی گشتم دقیقا در ساعاتی که زلزله آمد تصادف وحشتناکی کردم . دو تا لاستیک ماشین ترکید ، ماشین تمام عرض اتوبان قدیم قم را دور خودش چرخید تا به آن طرف رسید و افتادم در جوی کنار اتوبان و در حین همین چرخیدن ها یک اسکانیا حامل دهها تن بار فقط شنیدم که گفت یا حسین و زد روی ترمز تا از روی من و ماشین رد نشود
راننده اسکانیا وقتی آمد از ماشین مرا درآورد گفت خانم فقط گفتم یا حسین که ترمزها عمل کند با اینکه ترمز ABS است اما خدا به دل پدر و مادرت رحم کرد یا به من یا .. بنده خدا فقط از ترس می لرزید

سلام عزززیزم
وااای خدااا پاهام لرزید مخمور جان
چقدر خدا رحم کرده و چه اتفاقا وحشتناکی داشته میفتاده چقدر خوشحالم که سالمی

سمیرا(راحله) دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 08:56 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

تو رو خدااااا تو رو خداااااا یه قربونی بکشین


مردم و زنده شدم دیشب با خوندنش..با دیدن
تصاویر ماشین هاتون...خدا بهتون رحم کرده ..
بلا ازتون دور باشه به حق امام حسین...

تو چشم میخوری به خدا

اسفندم یادت نره بریزی
.
.
.
آخه دلم آتیش میگیره .تو خیلی مهربونی و خوش قلباین همه به پدر و مادرت میرسی...به مهردخت میرسی ...به پدر مهردخت ..به نفس...
تو یه روز این همه به همشون محبت کردی
الهی درد و بلا ازتون دور باشه ...

سمیرا جان من عززیزمی مهربون
واقعا به دلم نیست خونی بریزم ، حتما کمک های مالی و حمایت ها مو بیشتر میکنم نازنین
قربون محبت و لطفت

پری از شیراز دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 08:40 ق.ظ

سلام مهربانو جان
خدا رو شکر که دوتاتون سالمید.خیلی خدا بهت رحم کرده.صد هزار مرتبه شکر.

سلام پری جانم
ممنونم عزیزم .. واقعا رحم کرده الهی شکر بچه م سالمه

Mani دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 08:09 ق.ظ

سلام مهربانو جان
خیلی خوشحالم کە همه سالم هستید

سلام مانی جانم
ممنونتم عزیزم

نسرین دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 03:30 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

این قسمت از شعر را نفهمیدم:

که سکونم
نبست.

سکونم نیست ، بنظر من به اسم شعر که " غبار چرخان" هست اشاره داره و مربوط به احوال ناپایدار و بیمار خودشه که میگه دائم مثل غبار میچرخم و یه جا ساکن نیستم

ترانه دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 03:06 ق.ظ http://taraaaneh.blogsky.com

وای مهربانو، چقدر ترسناک بود. فکر نمیکردم آخر پستت به چنین ماجرایی برسی. آدم واقعا از یک لجظه بعدش خبر نداره. خداروشکر که هردوتون سلامت هستین. عمر کوتاهه آدم واقعا نمیدون چی در انتظارشه برای همین باید با هم مهربون باشیم و قدر همدیگه رو بدونیم. مواظب خودت خیلی باش عزیزم.


ممنونم عزیزم
واقعا به یه مو بندیم .. چشم شما هم

شکیبا دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 02:56 ق.ظ

سلام مهربانو جان. خدارو شکر که بخیر گذشته. بعد از مدتها اومدم با پست شما و نسرین جان شوکه شدم.
باز هم خدارو شکر. عزیزم مواظب خودتون باشید. ❤️❤️

سلام شکیبا جانم
اره قربونت میدونم که با دیدن پست ها مخصوصا پست نسرین جون چقدر ناراحت شدی .
ممنونتم نازنین

نسرین دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 02:52 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

وقتی اونشب تصادف به خونه رسیدی و جریان رو برام گفتی، لرز بدی گرفتم.
فکر کردم اگه مویی از سر یکیتون کم میشد، حتی در حد زخمی عمیق، تحملشو دیگه در این شرایط روحی نداشتم. می دونی که چقدر دوستت دارم.
باید بگم اینجا یه روش خوب دارن. بعد از تصادفات اینچنینی که شوک وارد میشه، دو سه روز حتی دکتر دستور میده سر کار یا مدرسه نریم. مشاور برامون میگیرن تا شوک درمون نمونه. کاش اگه این چشم بستنا و افکار بدش ادامه پیدا کرد حتما سری برید پیش یه روانکاو خوب.

شعر زیبایی بود. برازندهء قلب بزرگت. دست دوستان هم درد نکنه

نسرین جان منو خیلی ببخش که با احوال بد این روزهای تلخت منم اون موضوع رو برات گفتم درواقع نیاز داشتم اون موقع بغضم رو رو شونه ی یه خواهر مثل تو باز کنم ولی کاش به خودم مسلط بودم و اذیتت نمیکردم
میدونم و شک ندارم که چقدر دوسم داری و دوستت دارم .
والا نسرین جان شوک تصادف و مشکلات حادثه یه طرف ، دنبال کارشناس بیمه گشتن و هزینه های الکی و وقت کشی کردن هاشون یه طرف دیگه که با این حالمون الان باید دغدغه های اینچنینی هم داشته باشم
ممنونم نازنینم

الهام دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 01:00 ق.ظ

خدا رو شکر که به خیر گذشت واقعا. نتیجه همخوبی هاتون بوده عزیزم. :

عزززیزمی الهام جون ممنونتم

ونوس دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 12:56 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

بهت گفتم ک خیلی ناراحت شدم ازین اتفاق
.
بخاطر دل مهربونت خدا بهت معجزه شو نشون داد عزیزم
خوشحالم که خودتون آسیب جدی ندیدید هرچند میدونم تا مدتها اون لحظات تو ذهنتون هست
در پناه خدا باشید قلب قلب

عزززیزمی ونوسی
آرره واقعا امیدوارم ماشین درست شد بتونم رانندگی کنم

Nasrin دوشنبه 1 شهریور 1400 ساعت 12:00 ق.ظ

خداى من چه وحشتناک خدا رو شکر هر سه نفر سالم هستین مهربانو جان وگرنه شرایط خیلى بدتر میشد

ممنونم نسرین جان .. بله حتی جراحاتی که باید بابتش بیمارستان هم میرفتیم تو این شرایط خیلی دردسر ساز بود

عمه خانم یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 11:50 ب.ظ

خدا را شکر که شما و دخترگلتون سالمید. به نظر من کمکی که به گربه ها کردید و غذا دادین حکم همون صدقه و رفع بلا را داشته، انشاالله که بلا همیشه ازتون دور باشه

ممنونم عمه خانم عزیزم . خودم هم همین اعتقاد رو دارم

Baran یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 10:35 ب.ظ

الحمدالله که بخیر گذشتبه اتفاق عزیزان تان،در امان الله بمانی،..بلامیسر

عزززیز دل منی باران جانم ممنونم

صفا یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 10:25 ب.ظ http://Mano-tanhae-va-omid

خدا رو شکر که صدمه جانی نداشتین . خطر بزرگی از سرتون گذشته و انشالله که همیشه تندرست باشید .
امان از این راننده هایی که دایم حین رانندگی گوشی به دست هستن .

ممنون صفا جانم
متاسفانه خودم هم خیلی همیشه حواسم به گوشیمه ولی وااقعا دیگه توبه کردم

شیوا یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام مهربانو جون
خدا رو شکر که هر سه تایی سالم هستید. چه تصادف وحشتناکی. اصلا از دیدن عکس ماشین ها وحشت کردم. خدا رو شکر خسارت جانی نداشت.
این جور اتفاقها که می افتن تا همیشه تو ذهن آدم می مونن و دیگه اثرشون پاک نمیشه. یه شب با ماشین دوستم داشتیم توی یه کوچه پهن می رفتیم، از کنار چند تا عابر پیاده باید رد می شدیم که نمی دونم واقعا چه جوری بچه از بغل مامانش افتاد زمین ! خیلی هممون شانس آوردیم که دوستم زود دید و سر ماشین رو داد اون ور و ماشینی که از روبرو می اومد سرعت رو کم کرد و یه تصادف خفیف پیش اومد. بعد اون جریان تا مدتها تا چشمم رو می بستم تصویر اون بچهه میومد جلو چشمم که چرخ ماشین از رو سینش رد شده و دیگه به خاطر دقت و حساسیت زیاد، رانندگی انقدر ازم انرژی می گیره که خیلی وقتها وقتی خسته هستم ماشین رو ول می کنم تو پارکینگ محل کارم و با مترو میام خونه

سلام عزیزم
آره واااقعا شیوا جان خیلی بد بود
وااای خدااا چه اتفاق وحشتناکی باید میفتاده
کاملا درکت میکنم

رهآ یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 09:06 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

مهربانوی قشنگم خداروشکر هردوتاتون سالمید.

ممنونم رهای نازنینم

لیلی یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 08:54 ب.ظ

عزیزم
پیام صبحگاهی امروزتون رو که در استوری ها دیدم حسی ازش گرفتم که فهمیدم غم و فشاری توی دلتون هست
دعاهای خیر و انرژی موجوداتی که بهشون خوبی میکنیم همون معجزات زندگی ما میشن ...

ممنونم لیلی نازنینم چه حس نابی دار اینکه دوستات حتی از پلک زدن تو احوالت رو می فهمن
بازم ممنونم از کامنت قشنگت

لیندا یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 07:32 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خدا رو شکر که سلامت هستید
خدا رو شکر که کسی آسیب جدی ندید
انشاالله من بعد همیشه براتون سلامتی و دل خوش باشه
استراحت کنید و امیدوارم خیلی زود جراحتا و کوفتگی هم خوب شه
مراقب خودتون باشید

سلام عزیزم
ممنونم لیندا جان، قربان محبتت

Afrab mahtab یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 05:51 ب.ظ

الهی هزار باز شکر که سلامت هستید❤️❤️

ممنونم عزیز دلم

ashkan یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 05:49 ب.ظ https://balkon.blogsky.com

اتفاق می افتد که درمیانه ی زندگی مرگ می آید , اندازه‌‌ی آدمی را می‌گیرد
این ملاقات از یاد می‌رود و زندگی ادامه می‌یابد
اما آن جامه در سکوت دوخته می‌شود.
توماس ترانسترومر
به خیر گذشت...راستی کی مقصر شد و بیمه و تعمیر ماشین ها به کجا رسید؟
برای من این قسمت نوشتتون بی نظیر بود:
((چشمامو میبندم .. صحنه ی تصادف میاد جلوی چشمم .. همه جا میچرخه دور سرم .. اگه مرده بودیم، الان به خانواده م خبر میدادن همه کم کم میفهمیدن و دنبال طی مراحل قانونی بودن ..

قیافه ی همه رو مرور کردم، نفس ، مامان و بابا، مهرداد که ایران نیست .. آرمین که فقط چند دقیقه قبل از مردنمون خونه شون بودیم و هنوز از کیک من تو خونه ش بود... دارسی و تامی.. کارامل که صبح ها منتظره من براش غذا ببرم...))

جمله ای که شما هم از توماس ترانسترومر نوشتید عاالی بود و حقیقت محض.
مقصر آقای دکتر که از پشت به ماشین زده شناخته شد، پلیس گفت هر لحظه ممکنه از آسمون چیزی جلوی ماشین بیفته و راننده باید انقدر مسلط باشه و با سرعت مطمئنه حرکت کنه که بتونه اتومبیل رو به بهترین روش کنترل کنه . اتوبان کاملاً خلوت و چهارباند بوده و راننده اگر سرعت زیادی نداشت و حواسش جمع بود باید جلوی تصادف رو میگرفت.
اونشب چون بیمه نامه همراه راننده ی اون ماشین نبود پلیس کروکی نکشید و گفت میتونید ماشین رو توقیف کنید ولی ما گفتیم که نیازی به توقیف نیست . پلیس گفت احتمالا بیمه تا 16-17 میلیون خسارت رو بدون کروکی قبول میکنه ولی اگر خسارت بالاتر از این مبلغ بود بیاید که کروکی براتون بکشم . البته گفت که درصورت نیاز یکشنبه بعد از ظهر هستم .
دیروز که کارشناس برای بازدید ماشین اومد گفت کروکی بگیرید تا بتونیم سقف بیمه رو بهتون بدیم . ارمین هم به اقای دکتر پیشنهاد کرد چون درگیر بیمارستان و بیمارها هستند، اگر اعتماد دارید همه ی مدارک رو به من بدید من میرم کروکی رو میگیرم، ایشون هم قبول کردند اتفاقا آرمین الان داره با مدارک میره پیش پلیس و احتمالا فردا دوباره برای کارشناسی مجدد خواهیم رفت.
بعد از اون باید برای تعمیر ماشین اقدام کنیم.
ممنون از محبتت اشکان جان

ماه یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام بانوی مهر
خدا رو هزار بار شکر که سالم و سلامتی. امیدوارم زود این جریان رو پشت سر بگذارین.
خیلی ناراحت شدم، دلم می خواد یک دل سیر گریه کنم... همش فکر می کردم درگیر گربه نزدیک محل کارت و استخوان‌ها شدی
مهربانو می دونم ربطی نداره به ماجرا، اما خیلی از خودت مایه می گذاری برای بقیه... (متاسفانه منم گاهی همین جوری هستم...،کاش می شد نباشم)

سلام عزیزم
ممنونم نازنین . ماه عزیزم این چیزیه که اغلب با مهردخت درموردش بحث داریم و میگه تو زیادی به همه سرویس میدی ولی من واااقعا از صمیم قلب با خوشحالی این کارها رو انجام میدم واقعا اگر بیتفاوت باشم مثل خوره وجودم رو از بین میبره .. نمیدونم چکار کنم

رها یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 05:03 ب.ظ http://Rahashavam.blogsky.com

مهربانو جانواگر مامانم بشنوه حتما میگه اون جربه های زبون بسته پرده حجااب کشیدن روتون یعنی کمک به اونا باعث شده اسیب جدی نبینید الهی هزار بار شکر خیلی تصادف وحشتناک حتی جزئیش

عزززیزم
الهی همه در امان باشن

غریبه یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 04:30 ب.ظ

سلام
سپاس خدا را که سالم هستید
و آن دکتر بی مبالات که ابن همه سفارش می کنند در هنگام رانندگی موبایل بی موبایل را گوش نداد
البته خدا را شکر که ایشان ‌بیشتر شانس آوردند .

سلام
ممنونم دوست من . چی بگم پیش میاد .. برای خودمم درس عبرتی شد چون منم خیلی حواسم به گوشیمه.

ربولی حسن کور یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 03:45 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
عجب
درواقع خیلی شانس آوردین که آسیب جدی ندیدین
اما خودمونیم به نگران شدن همه فکر کردین حتی گربه ها اما حواستون به خوانندگان وبلاگتون نبودا!

سلام آقای دکتر
آره واقعا وقتش نبود انگار و رد شد
وقتی شش روز بعد از تعطیلی اداره میام سر کار و میخوام پست بذارم معلومه که از این اشتباها میشه .. اومدم یه قسمت رو ویرایش کنم خیلی چیزا رو زدم پاک کردم
مرسی که گفتید .. خودتون میدونید که اینهمه سال وبلاگ داشتن باعث میشه چقدر وابسته ی این خونه باشم
الان دوباره چک میکنم

طیبه یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 03:14 ب.ظ

با خوندن پستت اشکم دراومد
چقده تو مهربونی آخه

چه خوب که آسیب جسمی ندیدین

فدای تو طیبه جانم . قربون چشمای مهربونت .

منجوق یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 03:06 ب.ظ

خیلی وحشتناک بود
خوشحالم که حالتون خوبه

ممنونم عزیز دلم

مادر دو دختر یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 02:56 ب.ظ

خیلی خوشحالم کە سالمین یعنی این دنیا هیچی نیست تموم میشە فقط لحظه شو نمیدونم بس تا میتونیم خوبی کنیم دلی به وسعت دریا داشته باشیم ، به هیچ هم ننازیم نه به ثروتمون نه قدرتمون و نه به خوشکلی ، تو دنیا خوبی خوبی و به حقوق دیگران احترام

ممنون عزیزم
حقیقت محضه

سینا یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 02:51 ب.ظ

خدا رو شکر که تصادفتون صدمه جانی جدی نداشته. من در نوروز 78 تجربه مشابه این را داشتم. انگار آدم قراره بمیره ولی نمی میره. تا سالها این حادثه روی زندگی من سایه انداخته بود.

من بعد از حادثه خودم، یاد داستایوفسکی افتادم که محکوم به اعدام شده بود و درست چند لحظه قبل از اجرای حکم پیکی از مسکو رسید و فرمان عفو تزار را ابلاغ کرد. داستایوفسکی زنده ماند ولی این ماجرا هیچوقت از ذهنش خارج نشد و توی اغلب کتابهاش خودش رو نشون داد.

ایشالله برای هیچکس پیش نیاد و تو مهردخت عزیز هم هرچی زودتر این ماجرا را پشت سر بذارید و فراموش کنید.

سینا جان تصادفت رو برام گفته بودی ولی واااقعا تا ادم خودش درگیر نباشه وحشت اون لحظه رو درک نمیکنه .
منم الان تا چشمامو میبندم اون لحظه ی بد رو متصور میشم خدا کنه بعد از تعمیر ماشین با رانندگی مشکلی پیدا نکنم

مهتا یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 02:35 ب.ظ

مهربانو جون خداروشکر که خوبید
اشکام بند نمیان یاد تصادف خودم افتادم اصلا نمیدونم چی شد یه دفعه ماشین پرت شد سمت چپ خیابون یه سمند از دشت به ما زده بود وااای چه حال بدی بود
من فقط دو هفته ای گردن درد شدید داشتم
مهربانو جون به نظرم همون غذایی که واسه اون گربه های زبون بسته گذاشتی نجاتتون داده
واقعا خوشحالم که سالمی می بوسمتون

قربون چشمات عزیزم
خیلی لحظه ی بدیه واقعا امیدوارم کسی تجربه نکنه
منم میبوسمت عزیزم درواقع مطمئنم که همون میو میوهای ضعیف این کوچولوها و چشمای قدر دانشون باعث شده بچه م سالم بمونه .
از اون ساعت که با اقای دکتر اشناشدیم فهمیدم که اونم جوون بسیار نجیب و با مسئولیتی نسبت به مریضاشه و همونم باعث نجاتش شده
منم میبوسمت نازنین

خواننده ی خاموش (مریم،یک بنده ی خدا ) یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 02:28 ب.ظ

خواندم،عکس ها را دیدم ،نفسم بند آمد
اشک ریختم و اشک ریختم
الهی شکر که خدا به آبروی آقا حسین فاطمه (ع ) و در این روزهای عزیز ،شما و دختر عزیزتان را حفظ نمود نازنین دوست بزرگواری
که ندیده در قلبم جای دارید چرا که دلتان
دریاست و می تپد برای همه ی مخلوقات خدا و ذره ای از ناراحتی دیگران را نمی توانید تحمل کنید و به دنبال راه چاره برای دیگرانید.
خداوند اجر تمام نیت ها و اعمال خوبتان را
در حق دیگران ،مضاعف کرده و در کنف حمایتش شما را نگاه دارد.
خیلی مراقب خودتان باشید.
یاعلی

مریم جون چشمای قشنگت رو پاک کن این حقیقت مسلم زندگی ما ادماست ، یه لحظه ی خاص داره که خاموش میشیم و انگار گاهی یاداوری اون لحظه میشه که بدونیم و یادمون بیاد که هست .
ممنون از کامنت مهربون و قشنگت که پر از انرژی مثبت بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد