دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

صداقت در هر شرایط

هم زنگ زده میگه حوصله م از تنهایی سر رفته .. گفتم این دور شدن از تهران ، به ضررت تموم شد ، حتما دیگه مرتضی رو زیاد نمیبینی .. گفت: نه نمیبینمش ولی بحث دور شدن از تهران نیست . میونه مون بهم خورده ..

گفتم چرا ؟ شما که خیلی با هم صمیمی بودید .

گفت : یادته که گفتم مرتضی و سحر با هم ازدواج کردند ؟

گفتم : آره همون موقع گفتم مرتضی حیف شد و تو جبهه گرفتی .. یه سال هم نشد که کار به طلاق کشید .

-: آررره .. فکر نمی کردم . حالا کاش جدا میشدند .. مدتی بعد مرتضی فهمید اشتباه کرده و زندگی رو رها کرد و گفت از هم جدا شیم ولی سحر با همه ی فحاشی ها و بد دهنی هاش ، مهریه ش رو تمام و کمال گرفت . الان رفته تقاضای نفقه کرده .

-: خوووب چی میشه؟

-: چون مرتضی خونه رو ترک کرده ، حالا برای نفقه زندانیش میکنند و سحر هم اصرار به این موضوع داره .. همه جا میشینه میگه به خاک سیاه میشونمت .

-: من مرتضی رو میشناختم که پسر خوبی بود ، برای همین هم گفتم اشتباه میکنه ، چون با شناختی که از سحر هم داشتم میدونستم رفتار زشت و همراه با پرخاشگری داره و انگار همیشه دنبال شر می گرده و ناراحته .

-: تو چطور اینا رو میدونستی ؟

-: نمیدونم ، حس می کردم .. چون اون موقع ها سحر کم سن بود و عجیبه که من از همون موقع تشخیص دادم ، ولی حسیه دیگه ...

-: آره .. الان هم خواهر سحر که وکیله،  همه چی رو یادش میده که مرتضی رو بیشتر ازار بده .

-: خوب .. حالا ربطش به تو چیه؟؟

-: اون روز مرتضی اومده میگه اگه سحر بگه من از خونه رفتم بابت نفقه زندانیم میکنند تو بیا شهادت بده که ما بارها رفتیم به سحر گفتیم بیا بریم زندگی کنیم ولی سحر نیومده .

-: یعنی شهادت دروغ بدی؟؟

-: آره دیگه .. منم گفتم نمیتونم این کار رو بکنم . تو که پسر عمه می ، اونم دختر عموم .

-: حالا اگه واقعا اینطوری بود میرفتی شهادت بدی؟؟

-: نه .. آخه با هردو فامیلم .

-: فامیل باشی ، حق چی میشه ؟؟

-: آره ، شاید میرفتم ولی حالا که ماجرا دروغه ، اصلا نمیرم ..

مرتضی هم میگه من برای تو خیلی کارا کردم ، بهش گفتم منم کم نکردم .. اصلا" همه چی به کنار من چطور شهادت دروغ بدم؟میگه : چه مذهبی شدی!!!

-: واااا ، چه ربطی به مذهب داره ، مذهبی نیستم، قراره انسان که باشم.

-: منم همینو میگم . حالا عمه م از یه طرف قهر کرده .. بقیه شون از یه طرف دیگه ...محمود برادر بزرگه ی مرتضی رو یادته؟؟

-: آره اونی که مدیر عامل یه جای خاص بود؟ چند بار دیده بودمش .. انقدر مذهبی بود که تو جمع های فامیلی زیاد نمی اومد همه ش زمین رو نگاه می کرد .

-:آفررررین ، همون اومده میگه ، تو طرف کی هستی ؟ داداشم داره میره زندان بیا یه شهادت بده دیگه .

-: باریکلااااا ، آقا بخاطر برادرش ، دین و حکم و شرع رو گذاشته کنار؟؟ از تو توقع شهادت دروغ داره ... هه هه  هه ، جالبه والله .. از اون جا نماز آب بکش های دوزاری بود .. اصالتا" ایمان نداشت  ... معلوم بود .. آخه کسی که مومن به حقه ، خوش مشربه ، صورتش گشاده و با محبته نه اینکه بگه من جایی نمیرم که زن جماعت زیاده !!!!

-: خلاصه ، زنگ زدم به سحر ، این کارا رو نکن .. بابا جان نمیخواید با هم زندگی کنید دیگه زندان انداختن و شکایت و اینا چیه .. مهریه ت رو هم که گرفتی .. ما فامیلیم درست نیست ..

مهربانو ، انقدر این دختره سر من عربده زد و فحش داد که مخم هنگ کرد .. خجالت نمیکشه من سنم از برادر بزرگه اونم بیشتره .. بی تربیت .وحشی .

-: میدونی برای من چی جالبه ؟ اینکه شما سحر رو میشناختید ، یه بار هم جدا شده بود، با قبلیه هم همین کار رو کرد .. مرتضی هم پسر بامرام و مظلومیه .. اینهمه آدم جمع شدید دور هم و بزن و بکوب کردید که این دوتا رو بهم وصل کنید ، یعنی از بزرگ تا کوچیکتون نفهمیدید ته این ماجرا چیه !!!

-: چه میدونم ..

-: باشه .. چی بگم والله ، خدا کسی رو دچار آدم زبون نفهم نکنه .امشب مهردخت خیلی کار داره .. اگه دیدی زیاد صحبت نکرد به دل نگیر .. میدونم دلتنگ شدی ، ولی حسابی مشغوله .

-: باااشه ، نه حواسم هست ، خوب پیش میره ؟؟

-: آرررره .. جالبه ، یواش یواش داره از گیجی رشته ی جدید در میاد .دیروز هم رفتم کارنامه ی مهرماه رو گرفتم ، همه ازش راضی بودند و نمرهاش عالی بود بجز یکیش که تاریخ هنر بود یکمی کم شده بود، عجیبه عاشق تاریخه ولی انگار وقت زیادی نذاشته و نمره ی خوبی نگرفته بود  .

-: باشه دستت درد نکنه ، من حواسم هست خیلی زحمت میکشی هااااا... بده بهش ببینم ، حرف میزنه .

************

تلفن رو دادم به مهردخت ، اونم شکایتش رفت هوا .. باباااااا مردم از خستگی 45 تا اسکیس کشیدم 

**********

رفتم سراغ آشپرخونه م ...و غرق در افکاررررر.....

تو همه ی مراحل طلاقمون ، حتی کلمه ای به دروغ نگفتم .. از ادب و احترام خارج نشدم ( بجز روزی که یه حس مرموز بهم گفت الان آرمین میره مهردخت رو از مهد میبره و خودمو رسوندم دیدم بععععععله ..

اونجا عینه ماده ببر زخمی ، بهش چنگ انداختم و گفتم دور شو نمیذارم ببریش ، آخه نیمساعت قبلش تو دادگاه چشم تو چشمم دوخت و یه عالمه دروغ تحویل قاضی داد و من فقط نگاهش کردم و اشک ریختم ..

نه بخاطر اینکه ممکن بود حقی ازم ضایع شه " چون حقی نداشتم ، همه چیو بخشیده بودم" فقط بخاطر اینکه دلم از سقوطی که می کرد می سوخت)

بخشی از ماجراهای گذشته پای اجاق گاز برام زنده شد .. دیدم دارم اذیت میشم .. نفسی به راحتی کشیدم و گفتم : خدایا شکرت به آرامش رسیدم ، شکرت که امروز راضی نیست بخاطر پسر عمه و دوست عزیزش شهادت دروغ بده ..

سراغ مهردخت رفتم .. موهاش پریشون بود و نوک دماغشو سیاه کرده بود .. لبخندی از سر آسودگی زدم و گفتم : قربون این پیشی ملوسن برم ..

مهردخت سرش رو بالا آورد و خندید گفت : مامان ، بابا امشب یه حالی بود .. چند بار بهم گفت " قدر مامانتو بدون ، به گردن ما خیلی حق داره "

یادم افتاد که تو جریان طلاق خیلی ها تشویقم کردند که گاهی چند تا اتفاق نیفتاده رو هم چاشنی توضیحاتم کنم و زودتر نتیجه بگیرم .. اما هر بار گفتم : امکان نداره ، من میخوام یه دختر بچه رو بزرگ کنم ، باید وجدانم آسوده باشه وگر نه خیلی زود همین بچه تقاص همه ی دروغ ها مونو ازمون می گیره .

یادتون باشه هرگز تن به فریب و وارونه نشون دادن حقیقت ندید ، مطمئن باشید در دراز مدت نتیجه ی  درستکاری تون رو خواهید دید .

***********

این تختخواب منه که دیشب به محل خشک شدن چاپ های دستی (لینو)مهردخت خانوم تبدیل شده بود .


گل های زیبا رو با مهردخت جان اینجا گذاشتیم تا در این روزها که هوا بدجور دونفره ست،  ما هم سهمی در عطر آگین کردن حال و هواتون داشته باشیم 

پینوشت 1: وقتی چنین کامنت هایی میبینم به شدت دلم می گیره .. اینهمه در مورد دوری از این رفتارها مینویسیم و از هم یاد می گیریم بعد ...

مهربانو جان با نامزدم به مشکل خوردم، همش هم بخاطر غرور بیجای من و انتظارات آنچنانیم از جشن و بی توجهی و عدم حمایتم ازش که این قضایا حدودا بیشتر از یک سال طول کشید و بنده خدا هی تحمل کرد و من پرروتر شدم تا اینکه بالاخره صبرش تموم شد و نامزدی رو بهم زد و اون موقع بود که بالاخره متوجه اشتباهاتم شدم... من از جمع این وبلاگ و دعاهاشون معجزه دیدم، چرا که خود خدا میگه دعای بقیه در حق شما میگیره، میشه خواهش کنم یه پست بذاری و بخوای، همه خواننده ها، از صمیم قلب برام دعا کنند که اول خدا و بعد نامزدم و خانواده اش من رو ببخشند و عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون.

حداقل خوشحالم که پی به اشباهش برده .. ولی خیلی اعتماد کردن تو این شرایط سخته دختر خوب .

پینوشت2:نرگس جان مطمئن باش در نظرمون هستی و از دوستانی که دعاهای دستجمعی میکنند خواستم تا اسمت رو تو دعاهاشون بیارند عزیزم .

 

بیاد دوستان

یکشنبه روز عید قربان بود ، خستگی روزهای اول مهر و حجم بالای خریدها واقعا" خسته م کرده بود .. کلی نقشه کشیده بودم که این تعطیلی وسط هفته رو حسابی استراحت کنم .

اولین بار که چشمام باز شد ساعت هشت و نیم بود ،آخخخخی چه مزه ای میده تو تختخوابم ، هر روز این موقع صدای جرینگ جرینگ چرخ چای تواداره راه میفته  و همه به شوخی میگن " مریض رو آوردن تو بخش "

این روزا که هوا خنک شده وقتی انگشتامو دور لیوان داغ چایم حلقه می کنم ، گرمای مطبوعش زیر پوستم میره و از این حس  خیلی کیف میکنم .

سعی کردم دوباره بخوابم ولی نمیشد ، آروم بلند شدم و به سمت آشپزخونه  رفتم، شب قبل مهردخت گفته بود که میخوام برای مامان مصی اینا رولت خامه ای درست کنم و ببریم اونجا .

فکر کردم تا مهردخت بیدار بشه و بخواهیم برای ناهار بریم اونجا  ، دیر میشه .. پس یواش یواش شروع به آماده کردن مواد رولت شدم .

یکی دوبار هم رفتم بالای سر مهردخت و یکمی قربون صذقه ش رفتم که بیدار شه ولی هربار گفت :" هووووم" منم برگشتم سمت آشپزخونه .

تخم مرغ ها رو شکستم تو ظرف ، شکر رو هم ریختم روش .. شروع کردم با همزن برقی ، مواد رو مخلوط کردن ...هنوز کاملا مخلود نشده بودند که  برقا رفت ...

 ای بابا ، حالا چه وقت برق رفتن بود؟؟!!! با خودم فکر میکردم خوب شد آرد رو نریخته بودم ، چون اگه مواد آماده بود و نمیذاشتمش تو فر ، کارم خراب میشد . چون فراجاق گاز برقیه و نمیتونستم به کارم ادامه بدم .

حالا دیگه ساعت نه و نیم بود

با دلخوری رفتم سمت اتاق خواب و دیگه رسما" به مهردخت گیر دادم :

-         دختررررم پاشو دیگه مامان جون ... دیرمون میشه هاااااا...

-         هووووم؟؟

-         هووووم نداریم پاشو مهردخت ، دوساعته هی میام میگم پاشو، هی میگی هووووم .

-         مااامااان ، الان پامیشم دیگه ... اصن پااا اّم ...

-         نه خیر ، این پاااا نیست ، این خوااابه ، پااا یعنی بلند شدی دست و صورتت رو شستی .

نه همینطوری  با چشم بسته سیخ نشستی تو جات.

-         واااای ، سلااام ، مامان خانوم صبح بخیر .. بفرما راحت شدی؟؟

-         مگه نگفتی خرید دارم؟ .. کی بریم خرید ؟ کی بریم خونه ی مامان اینا ؟

-         مگه ساعت چنده ؟

-         پاشو دخترم ، پاشوخیلی دیره .

میخواستم صبحانه درست کنم .. فندک گاز برقی بود و کار نمیکرد کبریت ها رو آوردم .. نون ها رو تو مکرو فرنتونستم بذارم،  باز مجبور شدم از اجاق استفاده کنم و نصفشو بسوزونم .. تلفن بی سیم کار نمیکرد .. تلفن همراهم نصفه کاره شارژ داشت .. اومدم آرد ها رو سر جاش بذارم، یکمیش ریخت زمین ، ولی جارو شارژی ، شارژ تموم کرده بود ... خواستم دوش بگیرم ، دیدم نمیتونم سشوار بکشم ...وااای کلافه شدم ، همه چیزمون با برق و تکنولوژی کار میکنه

"یعنی اگر برق نباشه از پس خیلی از کارهامون برنمیایم .. "

 

وقتی خاموشی طولانی شد ، شک کردم که نکنه مشکلی پیش اومده باشه و برق بصورت همگانی نرفته باشه ...

بععععله ، فقط واحد  من بی برق شده بود .. جعبه ی فیوزهای مینیاتوری رو چک کردم ، درست بودند.. رفتم تو حیاط ، فیوزجلوی در هم نپریده بود

با آقا مرتضی ، برقکار محله مون تماس گرفتم ، خوشبختانه منزل بود و گفت میام بررسی میکنم .

بنده خدا ،خیلی هم زود اومد و گفت : مثل پارسال از اداره ی برق مشکلی پیش اومده . گفتم : میخواسنتم برم خونه ی مامان اینا،  نمیدونم چیکار کنم، روز تعطیله و تا فردا  همه ی وسایل فریزرم آب میشه .

گفت : برق خونه ی شما رو از خونه ی آقا مهندس " بردیا" میگیرم ، ولی صبح زود میام قطعش میکنم ، شما هم زنگ بزن به اداره ی برق بگو این اتفاق افتاده ، چون اونا اگر بفهمند از خونه ی کسی دیگه برق گرفتیم ، بد میشه .

دقیقا پارسال هم این اتفاق افتاد و آقا مرتضی معتقده چون کنتورها قدیمی هستند و اداره باید برای تعویضشون اقدام کنه ، و نمیکنه همچین مشکلی پیش میاد .

" داداش بهمن بیا جواب بده ببینم چرا این اتفاق میفته؟؟"

خلاصه با مهردخت رفتیم سمت میدون انقلاب ، دوباره یکعالمه راه رفتیم و چهارصدو پنجاه تومن خرید کردیم و به سمت خونه ی مامان اینا راه افتادیم .

اونجا ناهار رو که خوردیم از خستگی غش کردیم .

دنبال وسایل مهردخت گشتن و خرید کردن خیلی خسته مون میکنه ... بعد از ظهر که بیدار شدیم مامان گفت : هوس کردم بریم امامزاده صالح .. شما هام میاید؟؟

 یاد اون روزایی افتادم که تو اداره اذیت شده بودم و خیلی دلم شکسته  بود ..گفتم : من میام

 بقیه هم  استقبال کردند، به نسیم و بردیا و فرشته جون و دخترش(همون خانومی که تو رسوندن کیف های مدرسه به کودکان نیازمند موسسه ی نیکوکاران وحدت  کمک کرده بود) هم زنگ زدم .. اونا هم با خوشحالی گفتند همراهیمون میکنند  .. ما خانوم ها چادر هامونو تو کیف دستی گذاشتیم و همراه بابا حرکت کردیم .

بازم به محض رسیدن تو حیاط امامزاده ، جای خالی اون درخت تنومند زیبا تو ذوقم زد و کلی افسوس خوردم ..

 به داخل حرم رفتیم .. وقتی دور مقبره رو میگشتم ، بی اختیار اسماتون تو ذهنم می اومد و آروم به روی لب زمزمه میشد ..

 خدایا ، همه ی بیماران رو شفا بده ، گره از کار همه ی گرفتارها باز کن ، دل دوستانم

نسرین و مزدک  ، نانی ، مسی ، سینا،تکتم،صبور، مهرناز، دختر بزرگ بابایی،ساچلی و هلگا،تینا، امیرحسین ، حمیرا ، ساناز، تگرگ، غریبه ، رهگذر، لوسمک، شیرین امیری ، رها،ساحل، مرضیه ، ماتیوس ، عمولی، سعید شرقی ، هر دوتا لیلا ، نوا و ماهورو سروش،نسیم، نینا ، آیلا، نگار رهاورد ، مرجان ، نانی ،صهبا، لیلا مامان آنیسا ،آوا، منیژه خودمونی،یلدا،ساسان ، سارا ، صفا و دوتا پسراش ، نگین ، مانلی ، بهمن ، علی محیط ،آنا، بانوی پاییز ، مینو ، مونس،مرآت،مجید شفیعی ، خانوم اردیبهشتی ، مریم ، علیرضا ، بانوی زن و بوسه ،مارال و دخترش بهار ،  امید ،فاطیما، مرد بزرگ ،ماهی سیاه خوشکلمون، علی در شیراز ، نسرین که با دختر گلش زندگی میکنه ، فاطمه ی دریای بیکران  ، پرستوی دوبی ،  زن سی ساله ، سحر چند تا دارم که هر کدومشون یه نشونه دارند . آفرین تو مشهد ، فرشته ، ارغوان ، ققنوس ، ونوس ، سپیده ، شادی،ملیحه ،عاطفه ، طناز ... رو شاد کن

دیگه اسم یادم نمی اومد .. کامنتای هرکدومتون ، یواشکی هاتون ...اونی که تو خونه مریض داره و گاهی از شدت خستگی حس میکنه دیگه بریده و نمیتونه دوستش داشته باشه ولی باز هم دلش نمیاد و  دست های مهربانش برای یاری جلو میره ..

 اونی که سالهاست در عطش وصال عشقش میسوزه ولی میدونه که این زندگی هم چیزیه که به این صورت مقدر شده و با همه ی این ها هنوز به عشقشون پایبندند ..

 اونی که پدر، ناجوانمردانه رفته عاشق زنی کم سن و سال شده و چند دختر و پسر جوانش و بهمراه زنش رها کرده و حالا داره همه ی کارهایی که روزی عالم و آدم رو ازشون نهی میکرد انجام میده ..

مردی که از خیانت همسرش آگاه شده و بعد از جدایی داره برای فرزندش حق مادری و پدری رو با هم بجا میاره ...

 دختری که از اعتیاد پدر و برادر ها به تنگ اومده و نمیدونه زندگی خودشو نجات بده ؟ اصلا" جچوری بره ؟ کجا بره؟ مادر پیرش رو چکار کنه ...

خواهری که از غصه ی ازدواج نافرجام برادر براش روز و شب نمونده ...

دختری که مورد تجاوز پدر بوده ... اوووه چی بگم ؟؟

خودتون میدونید ،  گاهی برای هم درد دل کردیم ، شماغمنامه نوشتید ومن خوندم ، میدونم که  موقع نوشتن اشک ریختید ، منم براتون جواب نوشتم و  گاهی موقع جواب دادن برای دردی که میکشید اشک ریختم ..

چی بگم از غصه هاتون که خدا از همه شون آگاهه و دعا کردم که با نظر لطفش گره از همه ی عقده های کور باز کنه .

بعد از زیارت مقبره،  همگی گوشه ای نشستیم و دعای توسل خوندیم .. من زود تراز بقیه  تموم کردم .. خانمی کمی دور تر از من مشغول خوندن پیامک تلفن بود و لبخند به لب داشت ... فکری به ذهنم رسید" تلفن همراهمو برداشتم و نوشتم "تو امام زاده صالحم دارم برای همه مون دعا میکنم ".. بعد برای خیلی از دوستان وآشناها  فرستام ، از الهه و محمد و خاله زری گرفته تا خانوم نازنینی که برای کارهای منزل کمکم میکنه و در حال حاضر بیمار شده و منتظر وقت جراحیشه .

بعد از چند دقیقه جواب پیامکم سرازیر شد .. انواع و اقسام دعا ها ی خیر و سپاس هایی که توش پر از انرژی بود .

 اگر جزو گروه های اجتماعی بودم حتما" تعداد بیشتری رو میشناختم و میتونستم همون لحظه تصویر حرم و حال و هوای اونجا رو هم براشون بفرستم ، اما فقط تونستم  این عکسوبگیرم تا باا تاخیر ببینید کجا براتون دعا میکردم .


 

ساعتی بعد همه با روی گشاده و تشکر برای گذروندن یه بعد از ظهر تعطیل ، از هم خدا حافظی کردیم و به خونه هامون برگشتیم .

تو راه به مهردخت گفتم : صبح اصلا" فکر میکردی اینجا بیایم؟

-         نه مامان .. اصلا" .

-         زندگی همینه دیگه .. گاهی خیلی غافلگیرت میکنه و اتفاق های تازه ای رو پیش پات میذاره .. مهم اینه که فرصت ها رو مغتنم بدونی و دست رد به سینه شون نزنی .. گاهی یه بعد از ظهر عااالی ، با یه دعوت ساده درست میشه ..

-         مامان گاهی هم ممکنه یه سهل انگاری کوچیک مسیر زندگی رو به سمت خیلی بدی عوض کنه.

فهمیدم تو دلش چی میگذره

-         باز تو فکر ریحانه هستی؟؟

-         آره .. کاش فقط همون یه روز به حرف مامانش گوش داده بود و از نشونه ها میفهمید داره کار اشتباهی میکنه و تنها نمیرفت .

منم بقیه ی راه ، غرق سوال هام بودم و باز هم هیچ جوابی براشون نداشتم.. فکر " ریحانه ی جباری" دست از سرمون برنمیداره ...

 فقط از ته دل از خدا خواستم که این اعدام صورت نگیره .. میدونم که دیگه ادامه ی زندگی برای ریحانه بی معناست ، دختری  که از نوزده سالگی به مدت هفت سال ، هر روز و شب زبری طناب دار رو برگردنش مجسم کنه ، دیگه زنده بودن و ادامه براش آسون نیست .. فقط دلم برای مادر بیچاره ش تیکه پاره میشه .

 

بیاید یه دعای دستجمعی کنیم دعایی که بهترین دعاست .." خدایا عاقبتمونو بخیر کن "

 

گل های زیبای نیمه ی ماه مهر رو با مهردخت جانم اینجا گذاشتیم ، قابل وجود عزیزتون نیست .

پینوشت مهم: روز جهانی کودک به همه ی گلای باغ زندگیمون و حتی برای کودک درون خودمون هم مبارک باشه .

کوچولوهاتونو از طرف خاله مهربانو و مهردخت ببوسید .

 

پینوشت مهم تر : شاید مقدر شده ،امشب آخرین شب زندگی ریحانه باشه ، و شاید بتونیم با دعاهامون تقدیر رو به لطف خدا تغییر بدیم .

 

فقط آدم باشیم ...همین

ی ماه سال گذشته ، قرار داد مستاجر ملک سه خوابه ای واقع در منطقه ی پردیس ( حومه ی شرقی تهران) به پایان می رسید ، که با توافق طرفین قرار دادبرای یکسال دیگر ، تمدیدشد .

 

مستاجر ، خانم کهن سال و باسلیقه ای بود که با پسر بزرگسال خود زندگی میکرد.

هم از وسایل شیک و مرتب و هم از سر و روی آراسته و هماهنگی لاک ناخن با رژ لبش ، میشد فهمید که این خانم چقدر زندگی رو دوست داره و برای زیبایی ارزش قائله .

متاسفانه هنوز مدت زیادی از تمدید قرار داد نگذشته بود که خانم شین ، تماس گرفت و با صدای بغض آلودی گفت: تصمیم داره به آمریکا برگرده و ایران رو با همه ی  علاقه مندی هاش ترک کنه .. قبلا"  گفته بود که کلا" شهروند اونجا حساب میشه و برای زندگی هیچ مشکلی نداره ولی علاقه ش به وطن باعث شده ، خونه و زندگیش رو رها کنه و برگرده .

وقتی فهمیدم بخاطر آزار و اذیت پسرش که سنی ازش گذشته بود تصمیم به این کار گرفته خیلی ناراحت شدم .... متاسفانه گله میکرد که پسرم رعایت اخلاق و حرمت من رو نداره ، از اینکه تو خونه م نگهش دارم و بهش سرویس و امکانات بدم ، حرفی نیست ولی رفتارهای نامناسبی میکنه و مهمون های ناشایستی تو خونه میاره و به تذکرات من اهمیت نمیده .

 

چند روز بعد خونه روتحویل داد و از ایران رفت .

دوباره خونه ، به بنگاه املاک سپرده شد تا همسایه ی جدیدی پیدا بشه .

چند روز بعد خانم مسن سال دیگه ای همراه دامادش که بنظر میرسید همه کاره ی مادر خانم  باشه ،به دفتر املاک مراجعه کردند و  روز پونزدهم اسفند 92 قرارداد رو برای یکسال آینده نوشتند و خونه رو تحویل گرفتند .

همراه خانوم جیم دخترو پسر  بیست و چند  ساله ش زندگی میکردند . که تا دیدارهای بعد این دختر و پسر دیده نشده بودند .

فروردین و اردیبهشت بصورت عادی گذشت و فصل خرداد فرارسید . کرایه ی خرداد ماه پرداخت نشد ، مالک خونه می گفت :  مردم گرفتارند یک ماه دیر کرد مهم نیست ..ماه دوم و سوم هم گذشت .

خط تلفنی که خانوم جیم برای برقراری ارتباط داده بود ، خاموش بود .. امروز ، فردا ، هفته ی بعد و تا سه هفته ی بعد همچنان برقراری ارتباط ممکن نبود .

مدیر ساختمان میگفت : دختری بسیار بددهن و بارفتاری بسیار زننده و نامناسب در این خانه بعنوان دختر خانوم جیم رفت و آمد میکرد که تقریبا" یک شب درمیان با پسر خانواده بخاطر دیر آمدن ها و نشست و برخاست با آدم های مشکوک کتک کاری و فحاشی میکرند .

 الان هم دوسه هفته ای میشه که هیچکدومشون دیده نمیشن. به دلیل اینکه پول پیش ، از مستاجر گرفته شده بود ، نگرانی مالی وجود نداشت ، میموند بحث کرایه های ماهیانه که فعلا کاریش نمیشد کرد.

یه روز جمعه صبح ساعت 10 مدیر ساختمون تماس گرفت : کامیون آمده و داره اسباب های خانوم جیم رو بار میزنه . ضمن اینکه ازابتدا تا حالا هیچ پول شارژی داده نشده و هیچ قبضی هم پرداخت نشده .

صاحبخونه از مدیر خواهش کرد که تلفن رو ببره بده دست خانوم جیم .بعد از سلام و علیک

-          کجا تشریف میبرید خانوم جیم ؟ خیر باشه .

-          من تصمیم به پس دادن منزل دارم ، لطفا" فردا ساعت 10 صبح به دفتر املاک بیایید تا قرار داد رو فسخ کنیم .

-          ای بابا ، خانم شما الان مدت هاست تلفنتون رو خاموش کردید و هیچ تماسی ندارید الان هم میگید فردا بیایید قرار داد فسخ بشه؟؟!!!

-          حالا شده دیگه .. من تو شمال پلاژ دارم و معمولا نیستم .. حالا هم دارم اسباب میبرم ، فردا صبح به دفتر املاک بیایید  و تلفن قطع شد .

 

صحبت های بین خانواده ی مالک :

- !!!! این دیگه چه برخوردی بود؟؟ یعنی چی؟ این چه طرز برخورد بود؟؟

-          عیبی نداره ، مردم مشکلات دارند این مادر هم گرفتار بچه های ناتو شده ، نمیدونه چه کنه . حالا فردا میریم دفتر املاک ، ببینیم چکار میکنیم .

-          آخه پول پیشی که دادن ، دادیم به مستاجر قبلی ..

-          باشه خوب ما هم یکساله خونه رو اجاره دادیم .. حالا ضرر و زیان که نمیگیریم ولی باید منتظر بمونه تا خونه دوباره اجاره بره .

فردا صبح مالک خونه که کارمند بود مرخصی گرفت و همراه پدر به پردیس رفتند و منتظر خانوم جیم شدند .

تا چند ساعت بعد خانوم جیم نیامد و تلفن ها هم همچنان قطع بود .

***********

حتی از پرونده های املاک شماره ی داماد شون رو که روز قرار داد آمده بود پیدا کردند .. داماد سر املاک داد و بیداد کرد و گفت: کارهای اون خانواده به من ربط نداره منم دارم دخترشونو طلاق میدم .!!!

تا یک ماه دیگه هم وضع همین بود . دوست و آشنا شروع کردند به نظر دادن: 

: برید تکلیف خونه تونو مشخص کنید ، اگر تو خونه تون کارگاه تولید مواد مخدر راه بندازن چی؟؟ اگر کارهای خلاف کنند چی؟؟ اگر...

هی این ها رو گفتند و دل صاحبخونه رو خالی کردند .

یک روز دوباره مدیر ساختمونبه مالک  زنگ زد و گفت :

امروز تو ساختمون اساب کشی یکی از واحد ها بود .. من فهمیدم این همون راننده اییه که اسباب های خانوم جیم رو از خونه تون برد . رفتم ازش تلفنش رو گرفتم به این بهانه که قراره هفته ی دیگه اسباب کشی کنم ، میخوام از شماه کامیون بگیرم .

بهش زنگ بزنید و ازش بخواید آدرسی رو که اسباب خانوم جیم رو برده ، در اختیارتون بذاره .

مالک با تشکر تلفن رو گرفت و با شماره ی مذکور تماس گرفت  ، انقدر خواهش و تمنا کرد و همه ی مقدسات رو پیش کشید تا بالاخره راننده زبون باز کرد و آدرس یکی از کوچه پس کوچه های رودهن رو داد.

دوباره مالک همراه پدر به املاک پردیس مراجعه کردند و گفتند ما آدرس منزل جدید خانوم جیم رو داریم چون در دفتر املاک تو قرار داد بسته شد بود . تو حل این مشکل کمک کن و راه چاره ای پیش پای ما بگذار .

حالا دیگه مالک بینوا به پول نیاز پیدا کرده بود ، چون در این مدت  ، معامله ای انجام شده بود که مالک روی اجاره ی خونه حساب باز کرده بود ..

متاسفانه الان نه اجاره ای درکار بود نه میتونست خونه ی خالیش رو به کسی دیگه اجاره بده تا مشکل مالیش رو حل کنه .

از همون همسایه های پردیس ، مرتب ، برای  واحد خالی تماس میگرفتند و میخواستند خانه رو اجازه کنند ، ولی بلحاظ قانونی، منزل همچمنان در رهن خانوم جیم بود . البته تو این مدت به شواری حل اختلاف هم مراجعه شد و اونجا گفتند که به شایعات توجه نکنید . اگر تو اون خونه قتل هم اتفاق بیفته به شما ربط نداره و تحت پیگرد قانونی نیستید ، چون خونه رو کسی دیگه از شما اجاره کرده و همه هم شاهدند که شما به اون منزل رفت و آمد ندارید .

**********

املاکی، همراه صاحبخونه به آدرس جدید خانوم جیم رفتند . از مدیر ساختمون خصوصی پرسیدند که چنین کسی رو میشناسید ؟؟

مدیر ساختمون گفتند : خانومی مالک این آپارتمانه و تو همون تاریخ که شما میگید با خانم جیم قرار داد بسته و اسباب آوردند اما از همون تاریخ رفتند و تا حالا برنگشتند .

البته دختری با خانوم جیم بود که بسیار بد دهن و بد رفتار بود من به مالک گفتم که اگر این دختر با مادرشون بخوان زندگی کنند من اجازه نمیدم و باید قرار دادفسخ بشه .. قول دادند و مکتوب کردن که این خانوم اینجا با مادرش زندگی نکنه .

مدیر ساختمون رود هن ، با مالک تماس گرفت و پرسید آیا اولین اجاره پرداخت شده ؟؟ مالک خونه ی جدید گفت : نه .

همه به املاکی که قرار داد این خونه ی رود هنی بسته شده بود رفتند .

این املاکی به اون یکی گفت : من همکار خودتم و متاسفانه این خانوم جیم دردسر سازه . املاک جدید گشت و شماره ی جدیدی از خانوم جیم پیدا کرد .

شب با خانوم جیم و شماره ی جدید تماس گرفتند . خانوم جیم گوشی رو برداشت و غافلگیر شد .

مالک به خانوم جیم گفت : شما روزی که اسباب میبردی گفتی فردا بیایید بنگاه تا قرارداد رو فسخ کنیم .. میدونی که من کارمندم ، مرخصی گرفتم و اینهمه راه آمدم، شما نیامدید . باز هم تلفن هات رو جواب نمیدی .. من مشکلات خودم رو دارم چرا نمیایید تکلیف خونه ی من رو معلوم کنید تا من مستاجر جدید بیاورم ؟؟ خونه رو خالی کردید و انداختید اونجا ، نه کرایه میدید ، نه فسخ میکنید .

خانوم جیم گفت: تو میخوای من از اون خونه برم ؟

مالک : من غلط کردم که بخوام ... شما پونزده اسفند خونه رو برای یکسال اجاره کردی ..دوماه عادی گذشت ولی بعدش گم شدید ،  بعد اسباب هات رو بردی گفتی فسخ میکنم .. خودت رو بذار جای من ، اصلا" منظور شمارو از این کارها نمی فهمم...حالا برنامه ت چیه؟؟       

- : هیچی .. من همه ی پولای عقب افتاده رو واریز میکنم . و می مونم .                    

-: باشه ، فقط ترو خدا تلفنت رو خاموش نکن .   

چند روز بعد همه ی معوقه ها پرداخت شد.از موضوع بیست روز گذشت .. روز بیست و یکم خانوم جیم تماس گرفت و گفت :

-          میخوام قرار داد رو فسخ کنم . فردا صبح بیاید بنگاه .

-          من کارمندم خانوم ، آدم شما نیستم که هروقت دوست داشتی بیام اونجا .فردا ساعت پنچ بعد از ظهر میام .کلید خونه و قراردادت رو با خودت بیار .

-          شماهم پول منو بیارید .

فردا ساعت پنج همه در دفتر املاک بودند ..

-          خانوم جیم ، بریم برای تحویل منزل .

-          من کلید نیاوردم .

-          واااا .. پس چطوری خونه رو تحویل بگیریم ؟ بریم دنبال کلید ساز؟

-          من که پول کلید رو نمیدم .

-          اشکالی نداره خودمون میدیم .

-          آخه قرار داد رو هم نیاوردم .

فشار خون مالک انقدر بالا رفته بود که اگر چیزی دستش بود میزد پیرزن موذی رو می کشت .

-          الان باید چکار کنیم؟

-          قرار داد و کلید تو یه چمدون تو تهران پارسه .

-          بابا مسخره کردی ما رو خانوم جون ؟؟.. ما از تهران هربار این راه رو میایم یه جور بازی در میاری .

-          جوش نزنید الان میرم میارم .

-          الان بری کی برمیگردی؟

-          هر کی .

خانوم جیم سوار یه دربست شد و رفت .. در حالیکه مالک نمیدونست تا کی باید منتظر بمونه ..

نیم ساعت بعد خانوم جیم با کلید و قرار داد  برگشت .       

-          شما تا تهران پارس رفتی و اومدی؟

-          کلید و قرارداد رو میخواستی که آوردم . دیگه چی میگی؟؟

وقتی در باز شد ، چشمان مالک سیاهی رفت .. خونه ای که از خانوم شین مثل دسته ی گل تحویل گرفته شده بود ، تبدیل به مخروبه ای ناشناس شده بود .

-          دستگیره های درها چرا باز شدند؟ چرا لامپ ها رو باز کردید؟

-          لامپ صدتومنه ، میخرم میذارم جاش.

-          خانوم لامپ های خونه همه کم مصرف بودن اگه شما صد تومن میخری یه جین هم برای من بخر .

-          چرا کابینت رو باز کردید گذاشتید زمین؟دور قاب کانال کولر چرا دراومده؟

-          شده دیگه .

-          سقف چرا دوده گرفته ؟

-          قلیون میکشیم .. دوده کجا بود؟ !!!

-          خانوم جیم . من خونه رو به این صورت تحویل نمی گیرم . خونه باید نظافت شه و تقریبا شبیه اونی که بهتون تحویل دادیم بشه .

قرار شد پنج روز بعد دوباره به بنگاه برند و خونه رو تحویل بگیرند .

*************

دردسرتون ندم . پنج روز بعد وقتی برای تحویل و فسخ رفتند کارها انجام نشده بود . با این وجود مالک گفت اشکالی نداره فقط قرارداد رو فسخ کنید ، تموم بشه . وقتی دسته چک رو درآورد تا چک فردا صبح رو برای بقیه ی پول پیش بده ، خانوم جیم قبول نکرد و گفت : پول نقد بهم بده چک قبول نمیکنم .

مالک هم گفت : اگر برم فردا برگردم، خسارت ها رو ازت کم میکنم . پول کمیسیون بنگاه رو هم باید بدی و درضمن یه برج کرایه ی ماه آینده که طبق تعرفه ی ضرر و زیان بود و نمیخواستم ازت بگیرم ، خواهم گرفت .

با این وجود پیرزن لج باز گفت چک فردا رو نمیگیرم و رفت .

فردا دوباره مالک به پردیس رفت با پول نقدی که قرض کرده بود . همه ی ضررهایی که گذشت کرده بود رو هم کم کرد . پیرزن هم ناله و نفرین کنان و سینه کوبان که سیاه بخت بشی ، خیر از جوونیت نبینی ...از بنگاه خارج شد و همه ی کشمکش این چند ماه که بالاخره سر از کار این خانواده در نیاوردیم تمام شد .

وقتی به مالک بینوا زنگ زدم تو راه برگشت بود و هق هق گریه می کرد .. میگفت مهربانو انقدر پیرزنه برام سینه کوبید که بی حال شدم .

دو روز بعد از  املاک تماس گرفتند که زن و شوهر جوونی خونه رو پسندیدند .

مالک اصرار کرد که حتما" مطمئن شوید پول آماده ست و ادم های خوبی بنظر میان تا برای قرار داد به پردیس بیام .

املاک اطمینان داد که همه چیز خوبه .

وقتی شب برگشتند و پرسیدم چی شد ؟

گفتند: زن و شوهر بچه سال بودند .. پسره به التماس افتاده بود که من پولم آماده نیست ولی جور میکنم .

مالک گفته : خوب پسر جان مگه مجبوری خونه ی سه خوابه اجاره کنی وقتی پول نداری .. دو نفر آدمید اول ازدواجتون برید یه خونه ی یه خوابه بگیرید انقدر هم عذاب نکشید .

دست آخر مالک  رو کشیده کنار و گفته من رفتم از طبقه ی خیلی بالا زن گرفتم ،الان میخوام جلوی خانواده ی زنم کم نیارم این خونه رو بگیرم خیلی خوب میشه ولی پونصد هزارتومن بیشتر ندارم .. شما قرار داد ببندید تا وقتی اسباب بیارم پول رو جو میکنم .

اما مالک محکم ایستاد و گفت الان دو میلیون بریز به حساب . وقتی تا هفته ی دیگه هشت میلیون پرداخت کنی کلید رو بهت تحویل میدیم .. پسره کوتاه اومد و دومیلیون رو ریخت به حساب ..

چند روز بعد تماس گرفتند که ما داریم اسبابمون رو از شهرستان  میاریم . مالک گفت : هشت میلیون چی شد ؟ مستاجر (آقای گاف) گفت :  دارم براتون چک رمز دار میارم .. مالک گفت : پس تو بنگاه قرار میذاریم شما چک رمز دار رو بده منم کلید میدم .

گاف گفت : آخه ما نصفه شب میرسیم اون موقع بنگاه نیست ، میخواید بیاید سرجاده به ما کلید بدید ما هم چک رو بدیم ؟ مال گفت : نه من چجوری نصفه شب بیام تو راه .

یکساعت بعد گاف تماس گرفت که من دروغ گفتم اصلا" هنوز راه نیفتادم ساعت یازده ظهر فردا  بیاید بنگاه .

فردا مالک ساعت یازده صبح به دفتر املاک رفت . متوجه شد که ساعت نه صبح گاف به بنگاه امده و اصرار کرده که کلید رو بده من تو خیابون نمونم ، قراره یه نفر برام چک بیاره .

مالک عصبانی شد و به دفتر املاک گفت : شما بیخود کردید که بدون هماهنگی من و گرفتن چک ، کلید رو دادی .

مالک و بنگاه دار ، چندین بار با گاف تماس گرفتند که تو کجایی؟؟ ، گفت : قراره یه نفر بیاد فرودگاه مهرآباد به من چک بده ، من اومدم اینجا . 

دود از کله ی مالک و بنگاه دار ، با هم ، بلند شد

مالک با عجز و ناتوانی گفت :

 من چقدر بشینم تو پردیس تا تو از فرودگاه مهرآباد برگردی .. ؟؟

خلاصه تا چند ساعت بعد هم هی با این حرف که الان اتوبان همت هستم الان ورودی پردیسم و الان سر خیابونم.... گذشت ، تا اینکه گوشیش رو خاموش کرد .

 

مالک و بگاه دار به حرفای گاف شک کردندکه اصلا" و راه باشه ،  به درب منزل رفتند متوجه شدند که سه خانوار همراه با بچه های کوچیک و زیادشون همراه خانوم گاف تو خونه هستند .

خانوم گاف جلوی در آمد و گفت : اصل موضوع اینه که شوهر من هیچ پولی نداره و همه ی این حرفا دروغ بوده ، شما هم بیجا کردید الان اومدید درخونه ی من ، توخونه م مهمون دارم و آبروم رفت !!!!!!!!!!!!!!

قیافه ی مالک رو تجسم کنید

خلاصه اون روز مالک ، بنگاه رو تهدید میکنه که اینا رو از اینجا بلند کن تا دیوانه نشدم .خودت کلید دادی خودتم درستش کن .

دوباره ده میلیونی که دست صاحبش داداه بودند رو با شرمندگی  پس گرفتند  ، فردا ساعت شش بعد از ظهر در دفتر املاک قرار گذشتند که قرار داد رو فسخ کنند .

وقتی رسیدند گاف نیامد ..

مدیر ساختمون هم مرتب به مالک زنگ میزد که : اینا کین اومدن تو این آپارتمان .. پوشک های کثیف بچه هاشونو گذاشتند پشت در ، همه ی ساختمون بوی مدفوع گرفته .

انقدر هم زیادند که انگار یه لشکر تو خونه ست .

آخر سر بنگاه دار به گاف زنگ زد که مرتیکه بلند شو بیا بنگاه عینه بچه ی آدم وگرنه با پلیس میام جلوی در و....

نیم ساعت بعد گاف آمد و با توپ پر ....وقیحانه چشم دوخت به مالک و گفت من وسایلم تو خونه ست ، اگه بخوای بلندم کنی باید بهم خسارت بدی وگرنه هیچ غلطی نمیتونید بکنید .

دست آخر گاف دوتا پس گردنی و اردنگیه محکم از بنگاه دار خورد و چند تا حرف رکیک هم ازش شنید تا گفت : ... خوردم همین فردا صبح وسایلم رو میبرم .

*********

از جمله خسات های وارده در این مورد دوم ، شکستن کلید های آسانسور و شکسته شدن چند تا شیشه ی پنجره بود که باور میکنید همه ش توسط بچه های مهمون ها اتفاق افتاده بود .

 

دست آخر هم متوجه شدیم که همه ی اون داستان ها که از طبقه بالا زن گرفتم و.... دروغ بود ، گاف در نظر داشت این خونه ی سه خوابه رو همراه چند خانواده ی کوچیک اجاره  و دستجمعی زندگی کنند، یه چیزایی تو مایه های هتل آپارتمان .!!!!!!!!!!

مالک بینوا دوباه به کسی که بهش ده میلیون قرض داده بود ، مقروض شد و خونه تخلیه شد اما مالک دچار بدبینی و افسردگی شدیدی شده بود و مرتب بدوبیراه به هرکسی که به دیگران رحم کنه و دلسوزی کنه ،می گفت .

دست آخر هفته ی قبل ، خونه به یه مادر و دختر ظاهرا" موقر اجاره داده شد با پول پیش بیست میلیون . .. مالک بینوا که جرات نمیکرد اطمینان کنه ولی انقدر از بیچاره ها تضمین گرفت که دیوانه شون کرد . البته هنوز هم میترسه بالاخره یه چیزی از توشون دربیاد .خدا کنه واقعا" موقر و انسان باشند .

حالا بشنوید از آپارتمان خودمون .

یادتونه نوشتم ،"یه واحد یک خوبه برای رهن و اجاره داریم؟"

شنیدم بردیا با یه عروس و داماد که همین دو هفته ی قبل عروسیشون بوده قرار داد بسته .. تو دلم غوغا بود که اینا چجور آدمایی هستند که میخوان بالای سر من زندگی کنند .

روز پنجشنبه ، نسیم جون گفت : مهربانو روز شنبه برای ایزوگام پشت بوم میان ، در جریان باش .

 

صبح روز جمعه یعنی همین دیروز ، کله ی سحر زنگ واحد من زده شد .. باز کردم میگم بعله؟

دیدم چندتا کارگر ایزوگام کارند .. گفتند : اومدیم کار رو شروع کنیم .. گفتم : قرار روز شنبه بود الان چزا؟؟ گفتند دیگه اومدیم خانوم .. نه نیااار

" قابل توجه اونایی که ایران نیستند ، اینجا همه چیز عشقی انجام میشه نه براساس قول و قرار داد... "

ساعت ده صبح انقدر از خاک و سروصدا کلافه بودم رفتم بالا به یکی که کمتر شبیه کارگرها بود گفتم : آقا چه خبره؟ انتن ماهواره ها رو جمع کردید ، کولر ها قطع شده ، آب قطعه .. دیدم بنده ی خدا یکمی منو نگاه کرد و گفت : شما مهربانو خانوم هستید ؟ خواهر آقا مهندس ؟؟

گفتم : بعله .. 

گفت : من همسایه ی جدیدتونم .

-         وااای ، ببخشید آقا شما اونجا چکار میکنید؟؟

-          آقای مهندس کار داشتند به من گفتند بالای سرشون بایستم . .

-          نه توروخدا ، اجازه بدید من میام بالا ..

-          نه خانوم ..مگه میذارم ، این کار خیلی کثیفه .. اصلا مناسب شما نیست.

قیافه ی من .

تا بعد از ظهر انقدر دیدم این بنده خدا رفت بالا و اومد پایین از خجالت مردم .. یه بار هم در رو باز کردم چیزی بذارم پشت در ، دیدم یه خانوم جوون گوگولی داره از پله ها میاد بالا .. با لبخند به هم سلام دادیم

-          حتما شما عروس خانومید ؟

-          بعله .. همین ده روز قبل ازدواج کردیم . ببخشید موقع اسباب آوردن سرو صدا کردیم ..

-          نه عزیز دلم ، مبارکتون باشه .. الهی خوشبخت بشید و این خونه براتون بشه پر از خاطرات قشنگ و رویاابی باشه  .. ان شالله وقتی خونه خریدید و از اینجا رفتید دوستای خوبی برای هم شده باشیم .

-          وااای ممنونم ، چه حرفای خوبی زدید .. ان شاللله .

 

"   امید وارم فردا که روز عیده بتونم یه هدیه ی کوچولو و یه سبد گل براشون بگیرم و با یه کارت تبریک برای پیوندشون بذارم جلوی در خونه شون .

من رسم دارم برای همه ی عروس و داماد هایی که وارد این خونه میشن همین کار رو میکنم و البته اینو از مامانم یاد گرفتم .

ولی این دوتا خیلی ماهند و مهرشون حسابی به دلم نشسته .

*************

همه ی ما به اندازه ی کافی مشکلات روزمره ی خودمون رو داریم ، حالا سر یه خونه اجاره کردن اینهمه سوهان روح بشیم ، دروغ بگیم ، کلاه بذاریم .. بی حرمتی کننیم ، تا کجا ؟؟ تا کی ؟؟ چرا گره هایی که به آسونی با دست باز میشه رو با دندون باز میکنیم ؟

سر از رفتار مستاجر اول که کلا" در نیاوردیم .دومی که کلاش ودروغگو بود و با مظلوم نمایی حتی سر بنگاه دار رو کلاه گذاشت و اینم از سومی که با نهایت لطف و خوشرویی کاری که اصلا" وظیفه نداشت رو انجام داد ..

حالا ببینه من چطور براشون از جون مایه میذارم و هر کاری از دستم بربیاد برای رفاهشون انجام میدم ...

کاش خوب باشیم ، کاش انقدر دستورات ادیان مختلف رو برای هم واگویه نکنیم ، همه ی ما بنده ی خدا هستیم و باید سر بندگی و تعظیم برای خالق مهربون و با گذشتمون فرود بیاریم ....

اون یکانه ی مهربون ،هیچ کار سختی از ما نخواسته.. تو هیچ کدوم از ادیان واقعی و برحقش ،نخواسته ما کارهای عجیب و غریب کنیم تا مورد لطفش باشیم .. اون خورشید رو آفریده و دستور داده بی دریغ برسر همه بتابه ...تا همه خوشحال باشند و در کنار هم راحت زندگی کنند و برای خوشبختی هم تلاش کنند .. زندگی ها رو خودمون سیاه و تلخ می کنیم ..

کاش مهربون و درست باشیم ، چه مسلمون و چه مسیحی ، چه زرتشتی و چه یهودی و... فقط آدم باشیم ... همین

"عیدتون مبارک باشه "

گلهای زیبای عیدانه رو همراه مهردخت عزیزم براتون اینجا گذاشتیم ، همه ی زندگیتون معطر از بوی خوش انسانیت و رضایت خدا و خلق خدا باشه 

 

روزهای رنگارنگ

پنج روز از مهر ماه گذشته ، اما هیجان رود خانه ی خروشان زندگیمون ، همچنان ادامه داره .

با ورود مهردخت به رشته ی گرافیک ، چشممون به دنیای جدیدو رنگارنگی باز شده و با مقوله ی زیبا و سراسر لطافت هنر ، آشنا تر شدیم .

عصر روز چهارشنبه ، مهردخت لیست بلند بالایی از لوازم مورد نیاز هنرستان دستش بود و چشمان من خیره به این ملزومات که اسم بیشترشون رو حتی یک بار هم نشنیده بودم .

 مقواهای اشتنباخ ، لینونئوم ، مرکبهای چاپ با حلال آب ، کیف آرشیو ، اکرولیک به رنگ های اصلی ، مداد های پلی کروم کنته و....

مهردخت ، انقدر تعریف کردنی داشت که هرچقدر پای سینک ظرفشویی و اجاق گاز و شب توی تخت تعریف کرد ، باز هم تموم نشد ..

 وقتی داشتم دوش می گرفتم و کله و گوشهام پر از کف بود ، دیدم اومده تو حمام میگه : مامان بگم سر کلاس تاریخ هنر چی شد؟؟

 با یه چشم نیمه باز گفتم : برو بیرون ببینم ، اینجا هم ول نمیکنی ؟؟

 بیرون که اومدم مثله بچه گربه های منتظر غذا ، نشسته بود جلوی در ..

-: حالا بگم؟

 - : بگو قربونت برم . 

-: سر کلاس خانوممون پرسید کسی میدونه بشریت از کدوم نقطه ی زمین آغاز شد ؟ همه سکوت کرده بودند .

 من اجازه گرفتم و گفتم : اکثر مورخان معتقدند از بین النهرین ، البته نظرکتاب آسمانی ما، قرآن فرق میکنه .

خانوممون گفت: آفرین مهردخت ، تو تمام سالهایی که درس دادم، دانش آموزی نبود که اینو بدونه .. وااای مامان یه کیفی داد که .

-: دمت گرم مهردخت .. خیلی باحالی .

- : مامان میدونی کی خونده بودمش ؟

- : نه ، نمیدونم .

- : اونشب که رسیدیم خونه برقا رفته بود و شمع روشن کرده بودیم یادته کتاب مصور تاریخ جهان رو می خوندم ؟

- : آررره ... همچین غرق تو کتاب بودی که ..حالا نظر قرآن رو چطور میدونستی؟

 - خوب بین النهرین رو  تو همون کتاب نوشته شده بود و نظر قرآن رو هم از روی قرآن فارسی که برام خریدی خوندم دیگه مامان .

-: مهردخت قرآن رو زیاد میخونی؟؟

-: آره .. تقریبا" تمام شبهای تابستون که تا سه و چهار بیدار بودم .. اون موقع بهم مزه میداد .

 با همون حوله پالتویی بغلم کرد و میخواست بچرخونه تم ، که داد زدم مهردخت نکن ، خیس شدی مامان ...تعادلمون بهم خورد  و همونطور افتادیم رو تخت ....

 یادم افتاد که پارسال ، اواسط سال تحصیلی ، معلم فیزیکشون بهم گفت : مهردخت مطالهات خارج از کتاب زیاد داره؟

 گفتم : بله .. چطور مگه؟؟

 گفت : براش ممنوع کنید ، چون حجم اطلاعاتش باعث شده مطالب دیگه رو به سرعت یاد نگیره ..

 گفتم : مگه فلش مموریه که حجمش پر بشه ؟ این مغزه و با قدرت فوق العاده کار میکنه .. فکر نمیکنم دلیلش این باشه ، حالا یا وقت کافی نذاشته ، یا علاقه نداشته ولی هرچیزی ممکنه جز اینکه حجمش حافظه ش پر شده باشه !!!

 گفت : نمیدونم شاید من درست منظورمو نگفتم .. منظورم اینه که مهردخت بابت یه موضوع فیزیکی یه طومار اطلاعات اضافه ارائه میده و معمولا" لقمه رو صد بار دور سرش می چرخونه !!

********

 همون چهارشنبه شب ، مشاورشون باهم تماس گرفت و خیلی شاد و شنگول بود . بهم گفت : دو سه تا از دبیرا بعد از کلاسای روز اول ، تو دفتر، درمورد مهردخت صحبت کردند و گفتند یه تازه وارد داریم که ممکنه ستاره بشه .

 آفزین مهردخت بهت تبریک میگم که همین اول سال انقدر خوش درخشیدی .

***********

تو تاریکی شب ،طاق باز خوابیده بودم روی تخت و به وقت و هزینه ای که صرف راهنمایی و استفاده از مشاورین مجرب تحصیلی و روانشناسی که کردم، فکر میکردم و راضی بودم ...

ببین چقدر تفاوت بین دو تا رشته هست .. یه معلم می گفت جلوی خوندن اضافه رو بگیرید و اینجا بابت اطلاعات اضافه تشویقش می کنند .

امیدوارم مهردخت در جای درستی قرار گرفته باشه و آینده ش رو اونطور که دلخواهشه و باعث راحت زندگی کردن و لذت بردن از همه ی لحظات و مسئولیتی که به عهده می گیره بسازه .

 به خودم و امثال خودم فکر کردم .. یاد روزهایی که سر کلاس های رشته ی ریاضی فیزیک دبیرستان مینشستم و همه ی حواسم پیش مجموعه اشعار سهراب و فروغ بود ، افتادم ..

 چیزهایی که دوست نداشتم رو خوندم و نهایتا" وارد یه رشته ی نامربوط دانشگاه شدم و بعد ، کارمند اداره .

 خوب ما آدم های اون نسل ، به خیلی چیزها قانع بودیم و هستیم و تازه بابت حداقل ها هم مرتب شکرگزاریم تا یه وقت خدای نکرده نعمت و برکت ازمون قطع نشه .. ولی بچه های بعد از ما اینطور نیستند ..

من با کسانی روبه رو شدم که رسما" هر روز و هر شب دارند اوضاع خودشون رو و همه چیز رو ملامت می کنند که بروفق مرداشون نیست .

همیشه معترضند ، از کار کردنشون لذت که نمی برند هیچ ، دائم غر می زنند و هم خودشونو عذاب میدند هم اطرافیانشون رو ...

 با همه ی این افکار تقریبا" با اطمینان و اعتماد بیشتری نسبت به رشته ی انتخابی مهردخت ، خوابم برد .

*****

روز پنجشنبه برای خرید لیست مورد نظر ،  به میدون انقلاب رفتیم .

 خوشبختانه تو آخرین کوچه به سمت میدون ، جا پارک خوبی پیداکردیم و با کارت بانکی و نیش باز و امیدی در دل به فروشگاه افق که شنیده بودیم لیست کذاییمون رو از اونجا میشه تهیه کرد ، رسیدیم...

  عللللللللللللللللللللللللللللی..

 یه فروشگاه خیلی بزرگ ، پر از ابزار و آلات هنری و فروشندگان دختر و پسر یونیفرم پوشی که آماده راهنمایی و جمع آوری لیست ها بودند .

آقااااااااااااااااا ، از ساعت سه و ریع تا یکربع به هفت شب ما یه لنگه پا،  ملزومات خریدیم ..

 آخ که پای صندوق چه عرقی میریختم و یادم می اومد که مداد رنگی و  کنته رو با چه قیمتی خریدم طپش قلب ولم نمیکرد .

 اینا یی که میگم ، فقط قیافه ی منو مجسم کنید ..

 تو لیست مهردخت نوشته شده بود مداد رنگی صدو بیست رنگ مارک فابر،  یا سی و شش رنگ ، که بعدا بهش رنگ اضافه بشه .

 به آقاهه میگم :

آقا  ، یعنی اگه صدو بیستشو بخرم دیگه کامله ؟؟ 

گفت : بله خانوم .

گفتم: حالا تفاوت قیمتش چقدر هست ؟همون صدو بیست رنگشو بدید .

 داد و ما هم گذاشتیم رو بقیه وسایل و میخواستیم بریم سراغ بقیه ..

 یهو انگار فرشته ی رو شونه ی راستم گفت : مهربانو یه سوال کن ببین چنده ؟؟ گفتم: ببخشیدآقا  این صدوبیست رنگش چه قیمته؟

 آقاهه گفت : هشتصدو پنجااااه تومن!!!!!!!!

 صدای چچچچچچچچچچچچچچچچی گفتن من تو فروشگاه طنین انداخت .

 بعد از اینکه یه لیوان آب قند خوردم و فشارم تنظیم شد ، گفتم: آقا ور دار اینو تروخدا ..

 اصلا" یاد قیمتش می افتم ، فشارمم می افته

 شنیدید میگن به مرگ بگیر که به تب راضی بشه ؟ حکایت منه ..

چون بعد از این موضوع یه جعبه مداد رنگی سی و شش رنگ خریدم ، دویست و شصت هزارتومن ، عینه باقلوا .

به به هم گفتم .

 اماکلا" ناشی بودن خیلی بده ...

تو لیست مهردخت دوتا کیف آرشیو بود به سایز های A1و A2 (از همون سیاه ها که بچه های هنرستان دستشون می گیرند)بود ، ما هم جفتشو برداشته بودیم .

 یه آقا پسری اونجا بود از اول که وارد فروشگاه شدیم به من و مهردخت با دقت نگاه میکرد ولی حرفی نمیزد وقتی پای صندوق ، خریدامونو حساب کردیم ، گفت : ببخشید من دخالت میکنم،  ولی شما چرا هر دو سایزکیف آرشیو رو خریدید ؟ مهردخت گفت: چون تو لیستم بوده .

آقا پسر  گفت : شاید درطول یکی دو سال ، دو دفعه شما کار سایز A1بخوای حمل کنی .. حالا برای این دو بار صرف نداره اینهمه پول بدی ..

 میتونی کارخودت رو با نایلکس های بزرگ کاور کنی،  ضمن اینکه همچین چیز بزرگی (اندازه ی یه مبل دونفره ست )رو حتما باماشین میبری پس همون کاور پلاستیک هم کافیه .

 ازش تشکر کردم و هشتاد و هفت هزارتومن پول بی زبون رو از صندوق پس گرفتم و باهاش یه چیز دیگه خریدم .

 خدا پدرشو بیامرزه چقدر خوبه به هم کمک کنیم ، هرچند تصمیم گیری نهایتا" با خودمونه ولی بی تفاوت نبودن و راهنمایی به آماتورها خیلی کار پسندیده اییه .

از میدون انقلاب بیرون اومدیم .. تمام پشت ماشین پر بود از وسایل مهردخت .

  موقع رانندگی رفته بودم به اون سالهای دور .. سال 66-67 همون موقع که اول و دوم دبیرستان با نازی عزیزم دانش آموز دبیرستان نرجس بودیم ..

 همون موقع ها که بعد از تعطیل شدن ، پیاده می اومدیم میدون انقلاب و اون ماشینای استاد معین و من مینی بوس های خاقانی رو سوار میشدم.

 یادش بخیر چقدر دیدن ویترین کتاب فروشی ها رو دوست داشتیم .. کی فکرشو می کرد روزی برسه که من این سنگفرش ها رو با دخترم طی کنم و برای هنرستانش خرید کنم ؟؟

 زندگی رسم خوشایندی داره،  همین جاری بودنش .. همین تغییرات و همین بازی هاو بالا و پایین شدنش الگوی خوبی برای سعی کردن و ساکن نبودن ماست ....

 مهردخت پا در راهی جدید و پر پیچ و خم گذاشته ، اگر عمری باقی باشه و توانش رو داشته باشم تنهاش نمیذارم و همراه ش میمونم ، امیدوارم روزگار سر سازگار داشته باشه و همونطور که فکر میکنم آینده ی خوب و موفقی داشته باشه .. چون همه مون میدونیم که بیشتر اوقات اون چه که فکر میکنیم و آرزو داریم، با چیزی که بعد ها به حقیقت می پیونده تفاوت های اساسی داره ..

 اما از همه مهم تر سلامت جسم و روانشه که از خدا میخوام در هر موقعیتی که باشه ، این دو رو از دست نده .

زندگی موهبت زیباییه که هرکدوممون حق یکبار استفاده و امتحانش رو داریم . مواظب باشید با خودخواهی هایی که اسم دلسوزی روش میذارید ، کیفیت این نعمت رو برای جگر گوشه هاتون از بین نبرید .

 دور و برمون پر شده از دکتر و مهندس های معمولی ..من دوست دارم مهردخت یه آدم متفاوت و راضی از زندگیش باشه

 خوبه با گوش دادن به تقاضاهای بچه هامون در مورد انتخاب رشته ی تحصیلی و راه زندگی ، مطابق میلشون عمل کنیم

 این ها ، بچه های ما هستند نه برده های ما ..

 این چند روز ، چند تا از دوستانمون رو که بچه های بیست و سه چهارساله دارند میبینیم که با دیدن وسایل مهردخت آه می کشند و میگن: چقدر حسرت تحصیل در رشته های هنری رو داشتند ولی پدر یا مادر اجازه ندادند .

 با مهردخت عزیزم از باغ رنگارنگ هنر ، گلهای زیبایی آورردیم که تقدیم وجود عزیزتون کنیم .... 

****

 دوستان نازنینم این کامنت ها رو بخونید و اگر کمکی میتونید انجام بدید ، بسم لله ..

۱-من دانشجوی معماری دانشگاه ازاد هستم

سال اخر تحصیلمه

آشنا و مسلط به نرم افزار های طراحی داخلی مثل 3dmax با پلاگین vray هستم به نقشه کشی اتوکد و فتوشاپ هم مسلطم.

کار طراحی داخلی انجام می دم...طراحی آشپزخونه رو هم یه مدتی مداوم انجام دادم

کار طراحی و بعد هم ارایه سه بعدی کار رو با مبلغ بسیار مناسب ،در هر متراژی انجام میدم...

 ۲-یه بنده خدایی هم که بیکاره و متاسفانه تخصصی هم جز رانندگی نداره میتونی یه کار پیدا کنی؟

 این بنده خدا قبلا صاحب دفتر بوده و مدیر بوده و چندین نفر زیر دستش بودن و حالا بخاطر شرایط اقتصادی مجبور شده کار رو تعطیل کنه .ادمیه که دوست داره خیلی پیشرفت کنه 42 سالشه برای شروع هم با ماهی یک تومن راضیه... ببین میتونی کاری کنی که شرمنده زن و بچه ش نباشه.

 

 

ماه مهر

تا سال گذشته ، دوهفته ی آخر شهریور ، به خرید ملزومات سال تحصیلی برای مهر دخت می گذشت .از دفتر و خودکارهای فانتزی گرفته تا خط کش و پاکن هایی که دل من رو میبرد ، وااای به حال بچه مدرسه ای ها ..

اما از سال گذشته تا امروز ، اتفاقات مثبتی تو زندگی ما رخ دادکه رنگ و بوی همه چیز رو عوض کرد

... انگار یه فرشته ی زیبا ، مداد جادویی بزرگی برداشت و برای هر روز زندگیمون، یه طرح و رنگ جدید کشید ..

فکر میکنم همین موقع ها بود که برای حمایت کردن یه بچه ی نیازمند، با شما مشورت کردم و براتون گفتم که از 9 سال قبل که تبدیل وضعیت غیر منصفانه ای  تو اداره داشتم و از نظر حقوق و مزایا به چیزی در حدود یک سوم سابق تنزل کردم ،این  نیت با من بود  که اگر روزی دوباره ، به همون وضعیت سابق برگشتم و از نظر عاطفی ازم دلجویی کردند و تونستند دل شکسته م رو مرهم بذارند ، کودکی رو تحت حمایت مالی خودم قرار میدم و شکرانه ی این اتفاق رو به اون صورت ،بجا میارم .

خیلی از شما عزیزانم ، پیشنهاد دادید که بدون تبدیل وضعیت چنین کاری انجام بدم و منتظر اون اتفاق که کمی دور از انتظار هم بود ، نباشم .

اون موقع می ترسیدم که برای حمایت بچه ، تحت فشار مالی قرار بگیرم و نتونم از پسش بر بیام ، ولی بالاخره وسوسه ی شیرین این کار به ترس هام غلبه کرد و درست تو همون روزهای نقاهت بعد از جراحی ، بطور اتفاقی با موسسه ی سرار مهر و برکت " نیکوکاران وحدت" آشنا شدم ، و اون موسسه پلی شد بین من و دختر عزیزم فاطیما ....

فاطیما انگار از آسمون به زندگی من پا گذاشت ، چون خیر و برکتی که با خودش به خونه ی من آورده اصلا" زمینی نبود و نیست ..

هنوز چند ماه نگذشته بود که ناباورانه ، همه ی مراحل تبدیل وضعیتم به بهترین و ساده ترین نحو ممکن انجام شد ...

حتی این  سالها رو هم محاسبه کردند و همه ی ظلم اتفاق افتاده رو با سمت و رتبه ای شایسته جبران کردند .

انگار همه ی زندگیم با برکت وجودش رونق گرفته وبا خودم فکر میکنم اگر اینهمه شادی و برکت به واسطه ی کمک ناچیز من به فاطیما بهم رسیده ، پس کسانی که کارهای خیر بزرگ و موندگار می کنند ، اونهایی که چندین خانواده رو سرپرستی میکنند و کسانی که فرشه خو ، از همه ی امکاناتشون برای شادی مردم استفاده میکنند ، حتما" از عالم غیب نشون کرده و مقدس میشند .

امسال مثل سالهای قبل نبود .. دیگه فقط به فکر بچه ی خودم نبودم ، وقتی مهردخت پا به پای من فروشگاه ها رو می گشت تا برای فاطیما و دوتا پسر دوقلوهای مینا و مهرداد، کوله پشتی و ملزومات مدرسه بخریم ، قند تو دلم آب میشد...

وقتی دونه دونه زیپ و جیب ها رو بازرسی می کرد تا جنس زیبا و سالمی تهیه کنیم ، خدا رو شکر می کردم ،  که دختر عزیزم هم تو این کار سهمی داره .

بالاخره وسایل رو خریدیم وشنبه ی دوهفته قبل ، دوتایی به "نیکوکاران وحدت" بردیم ...

ولی این پایان ماجرای مهر و ماه ما نبود ..

از اونجایی که خوش شانسی بهمون رو کرده و خدا رو شکر رهامون هم نکرده ، چند ماه قبل با یه فرشته ی زمینی دیگه آشناشدم . این فرشته ی نازنین بزرگترین دغدغه ی روز و شبش کمک به همنوعانه ..

این نازنین با چند تولیدی کیف و کفش و لوازم مدرسه آشنا شده و اونها رو برای کا خیر تشویق کرده  همین جمعه شب بود که برای بردن شش جفت کیف مدرسه با لوازم کامل   همراه شش جفت کفش زیبا ، به خوردن فنجانی قهوه به منزلش دعوت شدم و موسایل رو تحویل گرفتم  و صبح روز شنبه همین هفته به موسسه بردم ..

قبل از رفتن ، با موسسه تماس گرفتم و به خانوم آقایی عزیزم گفتم : همه ی بچه ها رو برای مدرسه آماده کردید؟ گفت : چند تا از بچه ها هنوز وسایل ندارند و خیلی براشون ناراحتیم ...

وقتی شش دست کامل وسایل رو تو پشت ماشینم دید ، کم مونده بود از خوشحالی فریاد بزنه . می گفت : تا حالا نشده تو دلم بگم کااااش.... و با این سرعت آرزوم برآورده بشه .

عصر همون روز ، بیست دست کامل دیگه فرستادیم موسسه ... و همه ی مدت من به مراحل تولید این وسایل تا بسته بندی و ارسال اونها و قرار گرفتن تو دست بچه ها فکر می کردم ..

از کارگرانی که تو کارخونه مشغول سر هم کردن کیف و لوازم و التحریر بودند تا دستان مهربانی که آنها را بار ماشین ها کرد .. مرد نازنینی که ساعت سه صبح اجناس رو به خونه ی دوست نازنینم  رسوند و تلفن هایی که همه ی ما ها رو بهم مربوط کرد،تا برق شادی رو تو  چشمای یه کودک نیازمند ببینیم و به نوعی خستگی از تن همه مون بیرون بره ...

امسال همه ی وجودم بوی ماه مهر گرفته ... بوی خوش کیف و کاغذ های نو .. بوی خنده ی بچه های نیازمند.. بوی برکتی که به واسطه ی فرشته های بدون بال و پر زندگیم تو مشامم پیچیده .

 

حیف بود این ها رو برای شما ننویسم ، حیف بود شریک شادیمون نباشید و حیفه به فکر هم نباشیم...

کاش هر انسان  بی نیازاز مال دنیا  ، دست نیازمندانی رو تو دست خودش  می گرفت.... بدون شک جهان جای زیباتری برای زندگی میشد...

گل های زیبا رو با مهردخت عزیزم برای حضور گرمتون گذاشتیم ، بردارید تا خاطره ی تابستان نود و سه رو در اذهانمون به یادگارثبت کنیم  و برای استقبال از پاییز امسال آماده باشیم . 

**********

سال نوی تحصیلی برای همه مبارک باشه ، مخصوصا ، کلاس اولی های عزیزم که یکیشون برادر زاده ی عزیز خودمه 

*********

مگه ممکنه این روزها حال من دگرگون نباشه .. هیجانی همراه با حزن و اندوه ... یاد همه ی شهدای جنگ گرامی ، تمام قد برای جانبازان و آزاده های نازنین و همه ی کسانی که در جنگ آسیب عاطفی دیدند ، تعظیم میکنم و دستشون رو میبوسم 

ادامه ی مطلب رو ببینید فکر کنم جالب باشه 

 

   پینوشت : برای اقایی از دوستان که متولد 59 و دارای مدرک دیپلم کامپیوتر هستند ، در رشته ی گرافیک به دنبال کار هستیم  رزومه ی امل در اختیارمه و چکیده ای از اون رو مینویسم:

تسلط کامل به نرم افزارهای گرافیکی:Illustrator , Photoshop,

-       تسلط به نرم افزار تدوین: . Ediuos, Avid, Premiere

-       تسلط به امور چاپ افست، ایندور و آت دور

-       تسلط به نظارت چاپ

-       زبان انگلیسی د رحد متوسط

روابط عمومی خوب