دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

صداقت در هر شرایط

هم زنگ زده میگه حوصله م از تنهایی سر رفته .. گفتم این دور شدن از تهران ، به ضررت تموم شد ، حتما دیگه مرتضی رو زیاد نمیبینی .. گفت: نه نمیبینمش ولی بحث دور شدن از تهران نیست . میونه مون بهم خورده ..

گفتم چرا ؟ شما که خیلی با هم صمیمی بودید .

گفت : یادته که گفتم مرتضی و سحر با هم ازدواج کردند ؟

گفتم : آره همون موقع گفتم مرتضی حیف شد و تو جبهه گرفتی .. یه سال هم نشد که کار به طلاق کشید .

-: آررره .. فکر نمی کردم . حالا کاش جدا میشدند .. مدتی بعد مرتضی فهمید اشتباه کرده و زندگی رو رها کرد و گفت از هم جدا شیم ولی سحر با همه ی فحاشی ها و بد دهنی هاش ، مهریه ش رو تمام و کمال گرفت . الان رفته تقاضای نفقه کرده .

-: خوووب چی میشه؟

-: چون مرتضی خونه رو ترک کرده ، حالا برای نفقه زندانیش میکنند و سحر هم اصرار به این موضوع داره .. همه جا میشینه میگه به خاک سیاه میشونمت .

-: من مرتضی رو میشناختم که پسر خوبی بود ، برای همین هم گفتم اشتباه میکنه ، چون با شناختی که از سحر هم داشتم میدونستم رفتار زشت و همراه با پرخاشگری داره و انگار همیشه دنبال شر می گرده و ناراحته .

-: تو چطور اینا رو میدونستی ؟

-: نمیدونم ، حس می کردم .. چون اون موقع ها سحر کم سن بود و عجیبه که من از همون موقع تشخیص دادم ، ولی حسیه دیگه ...

-: آره .. الان هم خواهر سحر که وکیله،  همه چی رو یادش میده که مرتضی رو بیشتر ازار بده .

-: خوب .. حالا ربطش به تو چیه؟؟

-: اون روز مرتضی اومده میگه اگه سحر بگه من از خونه رفتم بابت نفقه زندانیم میکنند تو بیا شهادت بده که ما بارها رفتیم به سحر گفتیم بیا بریم زندگی کنیم ولی سحر نیومده .

-: یعنی شهادت دروغ بدی؟؟

-: آره دیگه .. منم گفتم نمیتونم این کار رو بکنم . تو که پسر عمه می ، اونم دختر عموم .

-: حالا اگه واقعا اینطوری بود میرفتی شهادت بدی؟؟

-: نه .. آخه با هردو فامیلم .

-: فامیل باشی ، حق چی میشه ؟؟

-: آره ، شاید میرفتم ولی حالا که ماجرا دروغه ، اصلا نمیرم ..

مرتضی هم میگه من برای تو خیلی کارا کردم ، بهش گفتم منم کم نکردم .. اصلا" همه چی به کنار من چطور شهادت دروغ بدم؟میگه : چه مذهبی شدی!!!

-: واااا ، چه ربطی به مذهب داره ، مذهبی نیستم، قراره انسان که باشم.

-: منم همینو میگم . حالا عمه م از یه طرف قهر کرده .. بقیه شون از یه طرف دیگه ...محمود برادر بزرگه ی مرتضی رو یادته؟؟

-: آره اونی که مدیر عامل یه جای خاص بود؟ چند بار دیده بودمش .. انقدر مذهبی بود که تو جمع های فامیلی زیاد نمی اومد همه ش زمین رو نگاه می کرد .

-:آفررررین ، همون اومده میگه ، تو طرف کی هستی ؟ داداشم داره میره زندان بیا یه شهادت بده دیگه .

-: باریکلااااا ، آقا بخاطر برادرش ، دین و حکم و شرع رو گذاشته کنار؟؟ از تو توقع شهادت دروغ داره ... هه هه  هه ، جالبه والله .. از اون جا نماز آب بکش های دوزاری بود .. اصالتا" ایمان نداشت  ... معلوم بود .. آخه کسی که مومن به حقه ، خوش مشربه ، صورتش گشاده و با محبته نه اینکه بگه من جایی نمیرم که زن جماعت زیاده !!!!

-: خلاصه ، زنگ زدم به سحر ، این کارا رو نکن .. بابا جان نمیخواید با هم زندگی کنید دیگه زندان انداختن و شکایت و اینا چیه .. مهریه ت رو هم که گرفتی .. ما فامیلیم درست نیست ..

مهربانو ، انقدر این دختره سر من عربده زد و فحش داد که مخم هنگ کرد .. خجالت نمیکشه من سنم از برادر بزرگه اونم بیشتره .. بی تربیت .وحشی .

-: میدونی برای من چی جالبه ؟ اینکه شما سحر رو میشناختید ، یه بار هم جدا شده بود، با قبلیه هم همین کار رو کرد .. مرتضی هم پسر بامرام و مظلومیه .. اینهمه آدم جمع شدید دور هم و بزن و بکوب کردید که این دوتا رو بهم وصل کنید ، یعنی از بزرگ تا کوچیکتون نفهمیدید ته این ماجرا چیه !!!

-: چه میدونم ..

-: باشه .. چی بگم والله ، خدا کسی رو دچار آدم زبون نفهم نکنه .امشب مهردخت خیلی کار داره .. اگه دیدی زیاد صحبت نکرد به دل نگیر .. میدونم دلتنگ شدی ، ولی حسابی مشغوله .

-: باااشه ، نه حواسم هست ، خوب پیش میره ؟؟

-: آرررره .. جالبه ، یواش یواش داره از گیجی رشته ی جدید در میاد .دیروز هم رفتم کارنامه ی مهرماه رو گرفتم ، همه ازش راضی بودند و نمرهاش عالی بود بجز یکیش که تاریخ هنر بود یکمی کم شده بود، عجیبه عاشق تاریخه ولی انگار وقت زیادی نذاشته و نمره ی خوبی نگرفته بود  .

-: باشه دستت درد نکنه ، من حواسم هست خیلی زحمت میکشی هااااا... بده بهش ببینم ، حرف میزنه .

************

تلفن رو دادم به مهردخت ، اونم شکایتش رفت هوا .. باباااااا مردم از خستگی 45 تا اسکیس کشیدم 

**********

رفتم سراغ آشپرخونه م ...و غرق در افکاررررر.....

تو همه ی مراحل طلاقمون ، حتی کلمه ای به دروغ نگفتم .. از ادب و احترام خارج نشدم ( بجز روزی که یه حس مرموز بهم گفت الان آرمین میره مهردخت رو از مهد میبره و خودمو رسوندم دیدم بععععععله ..

اونجا عینه ماده ببر زخمی ، بهش چنگ انداختم و گفتم دور شو نمیذارم ببریش ، آخه نیمساعت قبلش تو دادگاه چشم تو چشمم دوخت و یه عالمه دروغ تحویل قاضی داد و من فقط نگاهش کردم و اشک ریختم ..

نه بخاطر اینکه ممکن بود حقی ازم ضایع شه " چون حقی نداشتم ، همه چیو بخشیده بودم" فقط بخاطر اینکه دلم از سقوطی که می کرد می سوخت)

بخشی از ماجراهای گذشته پای اجاق گاز برام زنده شد .. دیدم دارم اذیت میشم .. نفسی به راحتی کشیدم و گفتم : خدایا شکرت به آرامش رسیدم ، شکرت که امروز راضی نیست بخاطر پسر عمه و دوست عزیزش شهادت دروغ بده ..

سراغ مهردخت رفتم .. موهاش پریشون بود و نوک دماغشو سیاه کرده بود .. لبخندی از سر آسودگی زدم و گفتم : قربون این پیشی ملوسن برم ..

مهردخت سرش رو بالا آورد و خندید گفت : مامان ، بابا امشب یه حالی بود .. چند بار بهم گفت " قدر مامانتو بدون ، به گردن ما خیلی حق داره "

یادم افتاد که تو جریان طلاق خیلی ها تشویقم کردند که گاهی چند تا اتفاق نیفتاده رو هم چاشنی توضیحاتم کنم و زودتر نتیجه بگیرم .. اما هر بار گفتم : امکان نداره ، من میخوام یه دختر بچه رو بزرگ کنم ، باید وجدانم آسوده باشه وگر نه خیلی زود همین بچه تقاص همه ی دروغ ها مونو ازمون می گیره .

یادتون باشه هرگز تن به فریب و وارونه نشون دادن حقیقت ندید ، مطمئن باشید در دراز مدت نتیجه ی  درستکاری تون رو خواهید دید .

***********

این تختخواب منه که دیشب به محل خشک شدن چاپ های دستی (لینو)مهردخت خانوم تبدیل شده بود .


گل های زیبا رو با مهردخت جان اینجا گذاشتیم تا در این روزها که هوا بدجور دونفره ست،  ما هم سهمی در عطر آگین کردن حال و هواتون داشته باشیم 

پینوشت 1: وقتی چنین کامنت هایی میبینم به شدت دلم می گیره .. اینهمه در مورد دوری از این رفتارها مینویسیم و از هم یاد می گیریم بعد ...

مهربانو جان با نامزدم به مشکل خوردم، همش هم بخاطر غرور بیجای من و انتظارات آنچنانیم از جشن و بی توجهی و عدم حمایتم ازش که این قضایا حدودا بیشتر از یک سال طول کشید و بنده خدا هی تحمل کرد و من پرروتر شدم تا اینکه بالاخره صبرش تموم شد و نامزدی رو بهم زد و اون موقع بود که بالاخره متوجه اشتباهاتم شدم... من از جمع این وبلاگ و دعاهاشون معجزه دیدم، چرا که خود خدا میگه دعای بقیه در حق شما میگیره، میشه خواهش کنم یه پست بذاری و بخوای، همه خواننده ها، از صمیم قلب برام دعا کنند که اول خدا و بعد نامزدم و خانواده اش من رو ببخشند و عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون.

حداقل خوشحالم که پی به اشباهش برده .. ولی خیلی اعتماد کردن تو این شرایط سخته دختر خوب .

پینوشت2:نرگس جان مطمئن باش در نظرمون هستی و از دوستانی که دعاهای دستجمعی میکنند خواستم تا اسمت رو تو دعاهاشون بیارند عزیزم .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد