دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" شیرین کاری "

پینوشت رو هم بخونید لطفا"


سلام عزیزای مهربانو  امیدوارم زندگی بروفق مرادتون باشه و کامتون شیرین. 

این مدتی که نبودم مشغول شیرین کاری بودم  می دونید که چقدر به شیرینی پزی علاقمندم ، یه مدت بود از پیج های اینستاگرام با یه آکادمی شیرینی پزی حرفه ای آشنا شده بودم و هی برای ثبت نام این پا و اون پا می کردم . بالاخره اوایل بهمن ماه دوره ی کوکی و کیک های کافه ای رو ثبت نام کردم . خوشبختانه با ایام جشنواره ی فیلم هم تداخل نداشت و میتونستم با خیال راحت شرکت کنم. 

مهردخت به روزای پایانی پروژه نزدیک میشد ، حس میکردم چقدر خسته ست و البته پر از شوق . با هم چندتا فیلمو دیدیم و برای بعضی هاشون ذوق کردیم اما امسال کلاً فیلم ها ضعیف و کم مایه بودند ، این فیلم های خوبِ امسال ، اگر چند سال پیش بود خیلی دیده نمیشد، ولی خب دیگه اینجا همینه در همه ی زمینه ها "هر سال میگیم دریغ از پارسال" 

بریم سراغ همون حرفای شیرینمون . 

روزهایی که کلاس داشتم رو مرخصی گرفتم ، کلی هم برای شروع کلاس ذوق داشتم .. خوبیش این بود که متوجه شدم بصورت کاملاً اتفاقی آکادمی در نزدیکی منزل و محل کارمه و خدا رو شکر نیاز نیست راه طولانی و ترافیک رو تحمل کنم. 

ساعت شروع کلاس نُه و نیم صبح بود. بیدار شدم لباس پوشیدم و صبحانه خوردم غذای پیشی های کوچه ی اداره م رو برداشتم و راه افتادم . مثل همیشه تا با ماشین پیچیدم تو کوچه سر و کله شون پیداشد اما ایستاده بودن رو کاپوت ماشینای دیگه و با شک و تردید نگاهم میکردن .. فهمیدم جریان چیه، ماسکو دادم پایین با جیغ و ویغ و خوشحالی پریدن سمتم . 

اون طفلکیا معمولا منو با مقنعه اداری میبینن و سر ساعت مشخص ، عادت نداشتن با موی پریشون و لُپ قرمز ساعت نُه ببین منو، شک کرده بودن که خودم باشم

غذاشونو دادم و به سمت کلاس رفتم .

لباسای مخصوصمون شامل یه کاور یه بار مصرف سفید و کلاه برای پوشوندن موها به قصد حفظ شیوه نامه های بهداشتی (تو عکس مشخصه چقدر موهامون حفظ شده) و یه پیش بند خوشگل با آرم مخصوص آکادمی (البته اینو 95 تومن پول دادیماااا) تحویل گرفتیم و رفتیم سر کلاس. 

به به یه سالن بزرگ و تمیز که کانتر رو به روش محل قرار گرفتن استاد بود و چهار تا میز استیل بزرگ برای هر گروه که چهارنفره مینشستیم پشتش . رو هر میز یه همزن برقی کار درست بود و از بالای هر میز یه سیم فنری جالب  که به سرش یه رابط با چند تا جا برای گرفتن برق، آویزون بود. آخ که اون مکان عششق من بود چون پر بود از یخچال فریزر های بزرگ و جا دااار و انواع  فرهای تخصصی که یه عالمه جای سینی داشت. 

استاد آیتم ها رو درس میداد ما نکته ها رو گوشه ی جزوه مون یاد داشت میکردیم . بعد هر گروه یه سینی مواد داشتن که تحویل میگرفتن و می آوردن و مشغول درست کردن می شدن . 

خییلی برام جالب بود ، همکلاسی هایی داشتم که از شهرستان اومده بودن و هر کدوم تو شهر خودشون کاربلد بودن. یه چند نفر هم تو همین تهران کافه داشتن و برای تکمیل دانسته ها و دریافت مدرک اومده بودن و بیشتر از همه کسانی بودند که بلیط هواپیما شونم گرفته بودند و عنقریب در حال مهاجرت بودند ، اومده بودند دستشون رو برای هنرهایی که در غربت به دردشون میخورد پُر کنند و مدرک بین المللی رو دریافت کنند. 

خیلی محیط خوبی بود و در ایام گذروندن دوره از مصاحبت و مخصوصاً مشارکت با همکلاسی هام کیف کردم. 

خدا رو شکر هیچکس اخلاق بد و آزاردهنده ای نداشت . همه با مهربونی به هم کمک میکردن و تجربیات خودشون رو در اختیار هم میذاشتن. در پایان دوره استاد همه مون رو از کلاس بیرون فرستاد و با دستیارانش مشغول چیدن میز نهایی شدن. وقتی در باز شد و دوباره دعوت شدیم به کلاس چشمامون از هیجان و ذوق برق میزد .. هر چی پخته بودیم با زیباترین شکل ممکن تزیین و چیده شده بود . خلاصه کلی عکس انداختیم و ذوق کردیم و دست آخر نفری دوتا ظرف یکبار مصرف پر از شیرینی هامون تحویل گرفتیم و تمااام






از همون موقع که از کلاس اومدیم بیرون بچه ها دونه دونه دست به کار شدن و شیرینی میپختن و عکس میذاشتن تو گروه و سوالات احتمالیشون رو از استاد می پرسیدن . 

یکیشون هم من بودم که دیروز تولد هفتاد و پنج سالگی بابا عباس عزیزم بود و مسئولیت پخت کیک رو خودم به عهده گرفته بودم. 

شب قبلش که ولنتاین بود بعد از اداره رفتم خیابون اندرزگو لوازمی که نیاز دارم بخرم . چشمتون روز بد نبینه یکربع به شش از اداره اومدم بیرون و ساعت نه و ده دقیقه شب رسیدم خونه و این درحالیه که در شبهای معمولی رفت و برگشت و خریدم کلاً  یک ساعت طول میکشه

ببینید جمعیت خرس و گل قرمز به دست چه کرده بودن که اینهمه خیابونا شلوغ بود  من فقط داغون بودم که آمبولانسا آژیر کشان از وسط تراقیک  دنبال راه بودن

خلاصه رسیدم و اول سریال خاتون رو دیدیم که کمی احساس خوبی پیدا کنم و بعد دست به کار بشم... خاتونم که انقدر لجم رو درآورد و برای شیرزاد و حال بدش هلاک شدم که هیییچی،  احساسم کلی بد تر شد و به خودم گفتم زودتر برم سراغ کیک پختن که زودی خستگی و حال گیریم رو بشوره ببره . 

کیک  و کرم روش رو درست کردم و چپوندمش تو یخچال و ... نتیجه ی کار عااالی بود. 


برای  دیروز  یه رستوران خوب که فضای باز داره  رو رزرو کرده بودیم که مامان و بابا رو ببریم اونجا تا از خونه فاصله بگیرن و حال و هواشون عوض بشه . جای شما خالی همه چیز عاالی بود و جااای مهرداد عزیزمون هم خیلی خالی بود . بچه م  زنگ زده بود گل فروشی برای بابا یه جعبه گل آورده بودن و کلی بابا رو  سورپرایز کرده بود 


اینم مادام موسیوی شمعدانی مامان مصی و بابا عباس


راستی برای اولین بار بابت درست کردن خوراکی پول گرفتم بچه ها گفتن کیک تولد رو ازت می خریم و رو هزینه های تولد بابا حساب شد و راستش خیلی مزززه داد 

دوستتون دارم 


پینوشت: دوستان برای اون خانم محترم ساکن ساری کاری نبود که بشه مشغولشون کنیم؟ بشدت نیازمند شغل هستند 



بزن در رووو و تمرین کافی بودن نه زیادی بودن

چند روز پیش با یادآوری یکی از دوستانم متوجه شدم که درمورد موضوع دادگاه و شکایتم از آقای دکتر و تصادف هیچی نگفتم . 


والا اگه خاطرتون باشه چهاردهم آذرماه بود که دادگاه غیر حضوریمون تشکیل شد و براتون نوشتم . یعنی قرار بود تشکیل بشه حالا شد یا نشد رو خبر ندارم چون غیرحضوری بود دیگه . 

بعد از اون گفتم خببب تا ده روز دیگه قاضی حکم میده. بقیه گفتن:  خیلی شلوغن دادگاه ها مهربانو،  گفتم: خُببب پس یه دوهفته ای طول میکشه.. دو هفته هم گذشت و گفتن : ننننع .. خیلی بیشتر از خیلی طول میکشه . گفتم اوووکی ، یه ماه دیگه باید منتظر رای قاضی باشم . یه ماهم گذشت و خبری نشدیعنی هر روز میرفتم تو سایت و بلاغ الکترونیک رو چک میکردم ولی واااقعاً هیچی نبود .. 

دیگه افتادم به پیگیری.. هی به اون تلفنی که تو سایت بود زنگ میزدم ، صدای ضبط شده میگفت برای این شعبه فلان شماره رو بگیرید ، میگرفتم ، میگفت حالا برای ... خلاصه می رسید مرحله ی آخر انقدر زنگ میخورد که قطع میشد .. دو روز در ساعات مختلف از جمله هشت صبح انجام دادم آخرش یه بابایی برداشت با ناراحتی گفت خانوم میشه انقدر پشت هم زنگ نزنی!!!

گفتم عه .. پس شما اونجایی هی شماره ی منو میبینی و برنمیداری؟ گفت : بعله برنمیدارم حالا هم باید حضوری بیای سوالتو بپرسی 

هرچی گفتم عاقاااا من جلسه ی دادگاهم غیرحضوری بوده الان میخوام ببینم چرا حکم ابلاغ نمیشه میگی حضوری؟؟ گفت: حضوووری و تق قطع کرد. 

منم در حال گذاشتن گوشی و دقایقی پس از اون انواع و اقسام فحش های آبداری که درطول زندگیم تو دایره ی لغاتم ذخیره کرده بودم رو جوری که همکارا دود از گوششون درنیاد بهش دادم. 

فردا صبحش رفتم همون دادگاه و شعبه ی کوفتیش ! مرتیکه ی بی خاصیت نشسته بود پشت مانیتور بهش گفتم من همونیم که دیروز گفتی انقدر پشت هم زنگ نزن و باید حضوری بیای جواب بدم . گفت : شماره پرونده ت رو بگو . براش خوندم و تایپ کرد تو سایت بی خاصیت تر از خودش . بعد گفت : هفت خرداد 1401زمان رسیدگیشه . 

گفتم : هاااااان؟؟ ساال دیگه خرداااد !!!

گفت بعله . میخواستم بگم چار دست و پات نعله که کظم غیض کردم  و  گفتم : من متوجه نمیشم وقت رسیدگی به شکایت من 14 آذر بوده شما میگی سال بعد وقت رسیدگیه یعنی چی؟؟ پس اون چی بوده؟؟ گفت : ببین خانوم ممکنه چند بار دیگه هم از این تاریخا بدن و هیچ حکمی نیاد . همینطور که آروم از در میومدم بیرون گفتم : آهااان یعنی آقای دکتر که زد به ماشین من و خسارت نداد  ناز شصتش !!! از دادگاه اومدم بیرون و همچنان فحش میدادم به اصل کاریااا تا این فرعیاشون . 

چندروز  پیش نفس گفت یکی از همسایه ها یه کاره اییه تو همون دادگاه بهش میگه موضوع رو ببینه میتونه بگه یعنی چی این چیزایی که یارو منشی دادگاه گفته ؟؟

حالا باید ببینیم این آقا چکاره س اصلا حالشو داره جواب مارو بده! ولی کلا قوانین تو ایرن بر پایه ی بزن در رووووو می گذره.

*******

این روزا داریم یه جشنواره فیلم متفاوتی رو با مهردخت تجربه میکنیم . برعکس هر سال که وقتش کاملاً آزاد بود الان وقت خوابیدن هم نداره چه برسه به کارای دیگه .. با همه ی این حرفا دو سه تا فیلمو با هم دیدیم . 


دیشب رفتیم " بی رویا" ،  طناز طباطبایی و صابر ابر و شادی کرم رودی بازی میکردند که خُب بار کل فیلم رو دوش طناز بود و یه مقدار هم شادی .. صابر هم ...اِی .. می پلکید اون وسط . 


من فیلمی رو دوست دارم که وقتی از سینما میام بیرون تا مدت ها درگیرش باشم و بی رویا همینطور بود . تا همین الانم که دارم براتون مینویسم درگیرش هستم و هزار تا علامت سوال تو ذهنم نقش بسته . 

انقدر مردم ازش بد نوشته بودن که کلی با تردید رفتم و دیدم  به به خیلی خوبه که 

لطفا اگر قراره فیلمو ببینید هیییچ چیز ازش نخونید .. تاکید میکنم هیییچ چیز 


از سینما که اومدیم بیرون ، مهردخت گفت:  مامان  بریم  دل بخوریم ؟(چون فقط دل دوست داره نمیگه دل و جگر)

گفتم بریم مامان جون .


 حالا خودم اصلا نه میل داشتم نه حوصله . دلم میخواست زودتر برم خونه خاتون رو ببینم . 


نزدیک سینما دیدم به به چه لوازم قنادی باحالی هست . گفتم:  مهردخت من یه چیزایی لازم دارم . قالبای مختلفم میخوام... میای بریم ببینیم چی داره؟ 

- نه  مامان خودت برو دیگه .. من چرا بیام . 

-  دوست دارم تو هم نظر بدی .

-نه بابااا خودت کارت درسته برو . 

-دوست دارم همراهم باشی.

-حال ندارم برو دیگه .

-واقعا برات متاسفم من به تو میگم دو دیقه با من بیا تو این مغازه ، اینهمه سخخخته!!!

در حالیکه غر میزد سعی کرد از ماشین پیاده شه. من داشتم کیفمو از صندلی عقب برمیداشتم . درو هل دادم گفتم بشین تو ماشین لازم نکرده پیاده شی. 

رفتم خریدامو کردم و برگشتم تو ماشین و به سمت خونه روندم . 


-مهردخت جهت اطلاعت میریم خونه .

 چون من نه اشتها داشتم نه حوصله ...صرفاً بخاطر تو میخواستم بیام ، ولی وقتی میبینم تو انقدر به فکر راحتی و دلخواه های خودت هستی ، میبینم اشتباهه من بخاطر تو همچین کاری کنم. 

- عه مثل بچه ها لج میکنی مامااان؟؟

- نمیدونم تو اسمشو چی میذاری ولی فکر میکنم انتخاب درست الان برام همینه .. قدیما این اتفاقا که می افتاد من تو دلم میگفتم ولش کن بچه مه دلش غذا یا یه چیزی خواسته من که نباید تلافی کنم .. 

بعد به روی خودم نمی آوردم و میرفتیم کاری که تو دوست داشتی میکردیم ولی بهم فشار می اومد .

 دوباره یه موقع دیگه من یه چیزی از تو میخواستم و تو خودت رو انتخاب میکردی ، من که ناراحت میشدم  می گفتم مهردخت من اینهمه بخاطر تو کوتاه اومدم .. خیلی راحت میگفتی ، خوب میخواستی نکنی .. منتش رو سرمن نذار . 


خلاصه این خشم برای من  همینطور انباشته میشد و یه جایی سرباز میکرد و من اون موقع بود که با شدت زیاد  منفجر میشدم. 

حالا تصمیم گرفتم مثل خودت باشم عزیزم . 


زندگیمون مشترکه باید منصفانه باشه .

 نمیشه که من منتظرم ببینم چی تو رو خوشحال میکنه از وقتم ، استراحتم، پولم میزنم برات ، بعد در مقابلش تو فقط میخوای منو تا یه مغازه همراهی کنی حالا با منطق یا بی منطق .. برای دل منه دیگه.. انقدر اصول دین میپرسی و میگی نع خودت برو که حالمو میگیری. 


از جلوی خونه داشتیم رد میشدیم ؛ اونم داشت برای خودش غذا سفارش میداد.. یهو سرشو بلند کرد دید خونه رو رد کردیم گفت : لطفا برو خونه دیگه کجا میری ؟

 سرعتمو کم کردم گفتم : من یکمی استخون دارم تو ماشین دارم دنبال سگا میگردم ..

 معمولا دوتا خیابون بعدی سگ هست اگر میخوای تو رو بذارم خونه خودم برم . 


گفت : نع برووو میام منم 

بعد آروم گفت : من برای خودم غذا سفارش دادم ولی دلم  میخواست بریم دل کبابی بخوریم ...  الان احساس بهتری داری؟


گفتم : باور کن عااالیم . 


دوتا هاپوی گرسنه هم پیداکردم استخونارو بهشون دادم و برگشتیم . 


خب ما همیشه با هم سریال های مورد علاقه مون رو میبینیم . تا رسیدیم لپ تاپو از کنار تی وی برداشت رفت اتاقش. گفتم مهردخت مگه قرار نیست منم سریال ببینم . 

گفت: چرا .. من دوست دارم تو اتاقم باشم  نمیتونم بخاطر تو بیام جلوی تی وی ، اگه دوست داری بیا اتاقم . 


درحالیکه نمیتونستم خنده ی عصبانیم رو کنترل کنم گفتم : نه مرسی عجله ای نیست ، فردا که از اداره اومدم تو آفیش هستی (با بدجنسی تمام گفتم اینو )  بلیط سینما هم نداریم ، اون موقع میبینم. 


دیگه به کارام رسیدم و خوابیدم . صبح هم ساعت شش ماشین اومد دنبالش و رفت . 


از ساعت ده صبح هر وقت که بیکار میشه میاد واتس اپ،  لاو میترکونه، دیگه خبری از قهر و غر غرهای دیشب نیست و من فکر میکنم چقدر خوبه همه چیز برپایه ی انصاف باشه تو زندگی . چقدر خوبه باج ندادم دیشب.


باید آدم کافی باشیم نه زیادی ... قبلاً از این اشتباها زیاد میکردم و خوشبختانه مشاوری که گفتم چند ماهه روی اصلاح روابطمون کار میکنه رو خیلی قبول دارم و خیلی خوب من رو به خودم آورده.

******

عزیزای من ... توسط یکی از دوستان عزیز همین خونه با موردی آشنا شدم . خانم محترمی هستند که برای مستقل شدن نیاز به کار دارند ؛ پرستاری و سرایداری مناسبشونه و ساکن ساری هستند .. لطفاً اگر تو اون شهر آشنایی دارید که کار مناسب برای ایشون دارن، اطلاع رسانی کنید. 

دوستتون دارم



اندر احوالات مهردخت و توضیح برای پست آرمان ها

سلام عزیزای دل امیدوارم خوب باشید و موج سهمگین امیکرون آزرده تون نکرده باشه . البته  سرعت شیوعش بالاست و آسیب چندانی هم به بدن نمیزنه .. بیشتر یه سرماخوردگیه تا کرونا  

یعنی تو این دوسال انقدر تجربیات سخت داشتیم که دیگه سرماخوردگی برامون دست گرمیه . 


بابت لطفی که نسبت به من و مهردخت در کامنت های پست قبل داشتید یک دنیا ممنونم . امیدوارم همه ی جوون هامون عاقبت بخیر باشن و تو  تخصص های خودشون مشغول باشن. 


از پروژه ی مهردخت هم فقط ده روز باقی مونده این کار تقریباْ یکماهه به  اندازه ی چند ماه تجربه در همه ی ابعاد براش مفید بود . امیدوارم تداوم داشته باشه و بازم برای پروژه های بعدی دعوت به کار بشه . البته با یه وقفه ی دو سه ماهه تا بتونه پایان نامه ش رو تحویل بده چون با این شرایط اصلاْ فرصت سرخاروندن هم نداشت چه برسه به کارای درسیش. 


این هفته شب کار بودن  یعنی باید از ساعت پنج بعد از ظهر شروع میکردن تا پنج صبح که البته هر شب همون حدودای ساعت سه دیگه خونه بود .انقدر خنده م گرفته بود میگفت مامان همه دعا میکنن شب کار بشیم که در طول روز برن به کارایی برسن که این مدته نمیتونستن به فکر کنن از دندانپزشکی گرفته  تا  آرایشگاه و ... 


قیافه ی منم این هفته دیدنی بود چون عادت ندارم بعد از اداره و رسیدن به خونه بخوابم  همینطوری بیدار بودم تا مهردخت میخواست سوار اسنپ برگشت بشه .

 امنیت سفرش رو برام میفرستاد هی چک میکردم و باهاش تلفنی حرف میزدم تا برسه . وقتی هم می رسید شروع می کرد با هیجان از اتفاقای آفیش حرف زدن دیگه ساعت نزدیک چهار صبح من بیهوووش میشدم ... 

جشنواره ی فیلم هم که از دیروز شروع شده فیلم ملاقات خصوصی رو دیشب دیدم که براساس یک داستان واقعی با هنرمندی پریناز ایزدیار و هوتن شکیبای عزیزم ساخته شده بود . عاشقانه ای تلخ که بازی و فیلم برداری و صداش عالی بود اما فیلم تا اواسط کار یکنواخت پیش رفت بعدشم پایان تقریبا مشخص و هندی وارانه ای داشت . امشب برم مرد بازنده رو ببینم که بنظر میاد از بهترین فیلم ها  یا شایدم بهترین فیلم  امسال باشه

**********

یه چیزی درمورد این پست  جنجالی بگم براتون . 

جنجالی از این جهت چه هنوزم چند تا از شما خانم هایی که دوست عزیز من هستید بطور خصوصی میاید و به نوشته هام اعتراض میکنید که چرا میگم از بعضی چیزا  از جمله مهریه صرف نظر کنید . اتفاقاْ بیشتر هم مشکلشون همین مهریه ست و میگن تو چرا هوای خانم ها رو نداری و ما بعد از طلاق چه پشتوانه ای داشته باشیم . 


ببینید من فکر میکنم پست رو اصلاْ خوب نخوندین و کلاْ متوجه ی نقطه نظرات من نیستید. به هر حال هر  کسی نظری داره برای خودش و زندگیش رو برپایه ی همون نظراتش و کلاْ جهان بینی که داره پیش میبره .. 

خب نظر منم اینه که زن و مرد هر دو انسانند و صرفاْ از نظر جنسیت با هم متفاوتند و این تفاوت موجب هیچ برتری یا خفتی نیست . پس من اگر زن آفریده شدم در درجه ی اول یک انسانم و از زمانی که  به سن قانونی رسیده م و تا وقتی بدنم سلامته و عقلم زایل نشده باید به هر طریق درست و منطقی که شده خودم رو اداره کنم و هیچ مردی مسول اداره کردن و تامین من نیست . نه پدرم نه برادرم و نه همسرم . 


اگر تحصیل دوست دارم از راه تحصیل علم  اگر هنر دوست دارم از اون طریق و ... باید وجود موثر و مفیدی تو زندگی داشته باشم .. چه مجرد چه متاهل .. چه در منزل پدری و چه همراه و درکنار همسر و چه مستقل و تنها .. من از وابسته بودن و اینکه چشمم به دست دیگری باشه بیزارم . من منکر زحمات و ارزشمندی کار خانم های خانه دار نیستم . مادرم خانه دار بوده و هست خودم هم بعد از ازدواج شش سال خانه دار بودم اما هر دوی ما طوری زندگی کرده بودیم که هر لحظه نیاز بود میتونستیم نان آور زندگی باشیم . 

زیاد موضوع رو کش ندیم از نظر من زن و مرد با هم برابرند و وقتی درکنار هم قرار می گیرند بعنوان همخونه یا پارتنر یا همسر یا هر چی اسمشو میذاریم باید هر دو مفید و مولد باشند . پس مهریه و جهیزیه و نفقه و هر چیز دیگه ای که من اسمشو میدونم یا نمیدونم معنی نداره در عوض همه ی حقوق باید برابر باشه از  حق طلاق و مسکن و حضانت و ....گرفته تا همه چی . بعد از جدایی هم باید همه ی اموالی که با کمک هم خرید و تهیه شده تقسیم به نسبت مشارکت مالی بشه ... یعنی اگر پولی این وسط هزینه کردید و یکی دو سوم و یکی دیگه یک سوم پول گذاشت موقع تنظیم سند حتما به همون نسبت سند بزنید اگر یه وقت دوست داشتید و سه دنگ سه دنگش کردید بعدا که خدای نکرده جدایی پیش اومد هم سرحرفتون بمونید و دعوا راه نندازید برای همین بنظرم آدم جو گیر نشه و هر کسی به اندازه ی سهم واقعیش سند داشته باشه خیلی بهتره.


 یعنی هر کسی خودش رو بهتر میشناسه اگر تحمل ایستادن رو حرفتون رو دارید پس هر کاری دلتون میگه بکنید و اگر امروز اومدین همینجوری عشقی نصف خونه رو به نام همسرتون کردید فردا روزی هم که مشکلی پیش اومد یادتون باشه که خودتون اینکارو کردید و توقع نکنید که الان همسر بیاد بگه این حق من نیست همه ش مال تو ... البته خیلی خوبه که منصف باشه هااا ولی همه میدونیم معمولا کسی اون موقع منصفانه فکر و عمل نمیکنه . پس بازم میگم بهتره همه چیزرو قانونی برید جلو که بعدا مشکلی پیش نیاد .


 حتما می پرسید پس تکلیف خانم های خانه دار که پولی برای خرید اموال ندادن و مشارکت مالی در تهیه مال  نکردن چیه ؟ هیچی دیگه .. اگر آقا وقتی داشته چیزی میخریده دوست داشته /انصاف داشته یا هرچیزی که اسمشو میذارید سهمی به نام خانم کرده باشه بعد از جدایی طبق قانون بهش میرسه وگرنه که هیچ ...


 با این حساب تصنیف اموال صرفا روی مواردی صورت می گیره که سند فقط به نام یکی از دونفر هست نه هردوتاشون . که درصورت برابر بودن همه ی حقوق ( نداشتن مهریه و نفقه و جهیزه و داشتن حق طلاق و مسکن و حضانت و..) به نظر من  منصفانه ست ولی اگر همه ی موارد سنتی رفته جلو یعنی خانوم مهریه و جهیزیه و نفقه داشته حالا موقع جدایی خونه ای که اقا خریده رو توقع نصف کردنش رو داشته باشه منصفانه نیست و برعکس. 


یک کلام : اولاْ خودتون رو با انواع هنرها و علوم مجهز کنید حتی اگر نیاز مالی ندارید برای حفظ عزت نفستون و حال خوبتون وقتتون رو به بطالت نگذرونید و یک زن آگاه و به روز باشید بعد تو زندگی مشترک رفیق و همراه باشید.. نه  برده وار زندگی کنید نه دنبال سو استفاده .


 اسمش زندگی مشترکه ُ هر قدر همدل تر و رفیق تر حال زندگیتون بهتر .خانم های گل و دوست داشتنی  امیدوارم جواب سوالاتتون رو گرفته باشید من نه طرفدار خانم ها هستم نه آقایون. صرفاْ طرف انسانیت و حق و انصاف می ایستم . حالا اینکه حقی که من تعریف میکنم با حق مد نظر شما چقدر موافقه نمیدونم . 


دوستتون دارم 

راستی من کیبوردم عوض شده یه چیزایی رو پیدا نمیکنم مثل ویرگول و علامت های دیگه خودتون به خوبی خودتون ببخشید .. ماچ به روی ماهتون 



اولین پله

سلام دوستان نازنینم ، امیدوارم حال همگیتون خوب  و زندگی برمدار موافقتون باشه.

 الان خانم پور علی باهام تماس گرفتند و گفتند سارا جان برای سه شنبه از دکتر وقت عمل گرفته ولی  هنوز باورش نمیشه و میگه هفته ی قبل با ده میلیون پول در اوج ناامیدی به مطب دکتر رفتم و امروز وقت عمل رو گرفتم . 

از من خواست تا دوباره از تک تک شما عزیزانم تشکر کنم . 

********

تو این پست براتون نوشته بودم که مهردخت چند ماه پیش یه کلاس طراحی لباس در سینما و تئاتر رفت . اسم  این آکادمی" اینجا" ست . که مدیر مسئولش صابر ابر عزیز و مدیر آموزشش پانته آ پناهی های نازنین هستند. 

این دوره که کلاً ده جلسه بود، افق دید مهردخت رو نسبت به چیزی که از طراحی لباس میخواست ، تغییر داد . مهردخت همیشه به طراحی لباس از دیدگاه فشن و مُد نگاه می کرد ولی انقدر این دوره براش جذابیت داشت که همه ی فکر و ذکرش شد " طراحی لباس در سینما و تئاتر." 

تو همون پست خوندید که مهردخت بخاطر اینکه تو امتحان پایان دوره شرکت کنه بعد از دوسال با چه مصیبتی اومد مسافرت.

گذشت و این مدت چند باری به من گفت : مامان کاش کافه اینجا نیرو بخواد من برم استخدام شم . 

-به چه عنوانی؟

-بعنوان صندوقدار یا گارسون

سرم رو انداخته بودم پایین و خودمو مشغول انجام یه کاری کردم که مهردخت  تعجب رو تو صورتم نبینه . 

آخه چندسال قبل که تو فود کورت با خواهر و برادرا رستوران داشتیم ، بارها مهردخت میگفت تو خجالت نمیکشی یکی میاد ازت درمورد غذا میپرسه بعد سرشو میندازه پایین و تو رو ندید میگیره میره؟ یا مثلاً اگر منو به رهگذرها میدادیم و نمیگرفتن ، می گفت من بودم الان از شدت ضایع شدن رفته بودم تو زمین . 

-چه خوووب. 

-آره بنظرم خیلی خوب میشه . چون هم وجه برونگرای شخصیتم رو تقویت میکنم و خودم رو به چالش میکشم. هم دوست دارم به افرادی که میان کافه اینجا خودم رو نزدیک کنم تا به طراحی لباس در سینما و تئاتر برسم. 

-من که خیلی خوشحال میشم این اتفاق بیفته چون واقعاً برات لازمه چم و خم کار بیرون و روابط اجتماعی با آدم های مختلف رو یاد بگیری . و خیلی هم بیشتر برام جالبه چون تو نسبت به چند سال پیش کلی تغییر کردی.. فوت کورت رو یادته که؟

-آررره .. خب خیلی از احساساتم بچگانه بود . 

-ولی یه چیزی بگم .. اینجور جاها معمولاً خیلی سخت نیرو هاشون رو تغییر میدن بعید میدونم برای نیرو فراخوان بدن ، حتی کسی رو بخوان میسپرن به همون افرادی که زیاد میرن اونجاها تا نیرویی رو بگیرن که سواد هنری هم داشته باشه . 

-آرره خب اینم هست . بخاطر همین موضوع من دنبال فراخوان استخدام تو کافه گالری های مختلف یا کافه کتاب ها هم هستم ، میدونی که هر جایی نمیرم کار کنم . 

-خوبه عزیزم .. خیلی خوشحالم که چنین دیدگاهی نسبت به کار پیدا کردی . 

بعد از این حرفا تو یه کتابفروشی معروف برای قسمت فروش کتاب های  انگلیسی هم رفت. 

وقتی برگشت گفت :

-مامان درجا قبولم کردن . با حقوق خیلی بالاتر از چیزی که مد نظرم بود 

-عه چه جااالب .. راستش چون تو سابقه کار نداری من بعید میدونستم که قبول کنند. 

- نه آخه میدونی چی بود، قسمت فروش کتاب های هنری انگلیسی بود . خُب من تو تاریخ هنر کلی ادعا دارم . با کسی که مصاحبه می کرد رفتم سر وقت کتابا ، و روی دوتا کتاب  تاریخ شروع کردم به انگلیسی نظر دادن و دیگه کلاً برگای رفیقمون ریخت 

- پس بسلامتی مشغول شدی؟ 

- نه .. قبول نکردم ماماان.

-وااا.. چرا پس؟ 

-آخه میگن تمام روزای هفته بجز شنبه ها ،  از ده صبح تا هفت شب . 

-خیلی زیاااده . 

-آره دیگه من اصلاً به هیچ کاری نمیرسم .. گفتم سه یا چهار  روز درهفته میام . انگار اونجوری راحت نبودن گفتن ببینیم چی میشه پس . 

چند روز بعد سر کار بودم که مهردخت تماس گرفت . 

-مامااان بیا اینستاا

-اومدددم . 

دیدم برام آگهی استخدام کافه اینجا رو فرستاده . خیلی تعجب کردم . نوشتم چه باحااال واقعا فکر نمیکردم . 

بعداً برام نوشت که دوشنبه ساعت چهار  وقت مصاحبه دارم فقط هم یه نفرو میخوان میای باهاام؟؟

چون مدتیه داریم با کمک مشاور هم رو روابطمون کار میکنیم ، هم رو استقلال مهردخت، نوشتم "ک نه مامان جون ، تو مصاحبه داری من چرا مرخصی بگیرم دنبال تو راه بیفتم؟ 

نوشت: نه از اون چهت نمیگم میبینی که خیلی جاها خودم میرم . میگم بیا که هم محیط کافه اینجا رو ببینی تو تاحالا نیومدی خیلی قشنگه. هم دوسه تا گالری باهم بریم خوش بگذرونیم . من از کتابفروشی دی هم خرید دارم کافه آپ آرت مان  و تایپ هم میریم دیگه . 

راستش کافه تایپ رو هر دو خیلی دوست داریم معمولاً بعد از تئاترهامون میریم اونجا یا حتی تئاتر هم نباشیم هفته ای یه بار سر میزنیم . 

نوشتم باشه . 

دوشنبه از اداره زود اومدم بیرون رفتم خونه مادر و دختر شیک و پیک کردیم و رفتیم به سمت کافه" اینجا میان شهر" 

به به چه جای قشنگی .. حقا که صابر ابر و پانه آ جانم مدیریتش هستند. 

من رفتم نشستم یه چای لاهیجان و یه برش کیک خوشمزه سفارش دادم ، مهردخت هم رفت مصاحبه . یه نگاه به جمعیت متقاضی کردم که داشتن فرم پر میکردن و مصاحبه میشدن.. با خودم گفتم خوبه که مهردخت خودش رو محک میزنه 

در واقع  وقتی انقدر با نه شنیدن مشکل داره ، چالش خوبیه براش  این مصاحبه ها.

تقریباً یکربع بعد اومد پیشم و اونم یه چای و یکم کیک خورد و آماده شدیم بریم بیرون.

سر راهمون دوتا گربه کوچولو  رو غذا دادیم و یکمی باهاشون بازی کردیم ، همین که نشستیم تو ماشین تلفن همراه مهردخت زنگ خورد . 

-سلام استاد .

به من اشاره کرد ، یکی از استاد های طراحی لباس در سینمامه . 

-خواهش میکنم ، چه عاالی .. باعث افتخارمه . نه واااقعاً خیلی خیلی خوشحال شدم . چشششم من منتظر تماسشون هستم . 

گوشی قطع شد و مهردخت شروع کرد به جیغ کشیدن .. یه جورایی فهمیدم که اتفاق خیلی خوبی افتاده ولی برای شنیدنش بی تاب بودم . بالاخره مهردخت زبون باز کرد:

-مامان استادم میگه خانم فلانی دوست صمیمیشه و تو یه پروژه ی سینمایی نیاز به دستیار طراح لباس داره، من اسم تو به ذهنم اومد میخوام ببینم اگر وقت داری باهاشون همکاری کنی . 

قراره باهام تماس بگیرن که آدرس دفتر فیلم رو بدن و فردا برم ببینم چه خبره . 

حالا دیگه من بودم که باشنیدن اسم خانم فلانی که طراح لباس بنام سینماست از ذوقم جیغ میزدم . 

دیگه نشد به برنامه هایی که نقشه کشیده بودیم و اونم دیدن چند تا گالری بود بریم ، فقط رفتیم  کافه تایپ محبوبمون سوپ خوردیم بعدم رفتیم  همون رو به روش فروشگاه کتاب دی که طبقه ی بالای کافه آپ آرت مان هست ، مهردخت چند تا کتاب و نمایشنامه میخواست خرید،  مهردخت از همونجا قسمت قنادیش یه کیک ناپلئونی کوچیک خرید که ببریم خونه مامان مصی اینا جشن بگیریم .

فرداش رفت دفترپروژه با خانم .. از نزدیک آشنا شد و درست از فردای همون روز هم بعنوان دستیار طراح لباس رفت سر پروژه. 

همه چیز براش تازگی داره ،  تجربه میکنه و یاد می گیره ، هر شب کلی برام تعریف کردنی داره .. روبه رو شدن با هنرپیشه های محبوبش ، چالش های محیط کار و خیلی چیزای دیگه . 

من از همون لحظه ی اول منتظر بودم که گاهی اشکش دربیاد و دراومد. چند روز بعد از رفتنش بهم از دستشویی زنگ زد معلوم بود گریه کرده .. بهم گفت خیلی خجالت میکشم خنگ بازی کردم  .. 

گفتم ببین مهردخت من که الان اینو نمیگم که دلداریت داده باشم ، چند بار برات تعریف کردم که سرکار گریه میکردم ، گاهی از سوتفاهم ها ، گاهی بی انصافی ، گاهی خرابکاری ها ناخواسته .. یا مثلاً خاله ت رو یادت رفته ؟ تا سه سال اول هر روز با چشم اشکی می اومد و میگفت فردا نمیرم الان سابقه کارش شده هفده سال . 

زیاد باهاش صحبت کردم و میکنم 

حالا همه چیز براش بهتر شده ، هر روز بدون هیچ تعطیلی سر پروژه هستند و تایمشون که اصطلاحاً آفیش میگن حداقل دوازده ساعت طول میکشه . هفته ی اول هشت صبح تا هشت و نه شب بودند و از این هفته از ده صبح تا ده یازده شب . 

البته چون پروژه ی کوتاه و یکماهه ست هیچ تعطیلی نداره وگرنه اگر چند ماه کار بود حتما یه روزای تعطیل هم داشتند. 

وقتی میاد همینطور که داره با هیجان برام تعریف میکنه ، خوابش میبره . بعد بیدار میشه مسواک میزنه و میره تو جاش . 

تاحالا چندین بار گفته : مامان این روزا خیلی بیشتر درکت میکنم و میفهمم که تو زندگی خیلی روت فشار کار بوده و من اصلاً حواسم بهت نبوده و این شیرین ترین جمله اییه که این اواخر شنیدم. 

امیدوارم بعد از این کار بازم برای پروژه های بعدی دعوت بشه و استمرار داشته باشه . خیلی براش خوشحالم چون میخواست بره جایی کار کنه که بتونه یه کانالی به بدنه ی سینما و تئاتر بزنه ولی شرایط جوری مهیا شد که مستقیم وارد پروژه شد. 

راستی دو شب بعد از مصاحبه باهاش تماس گرفتن و گفتن تنها کسی که برای کار در کافه اینجا انتخاب کردیم تویی و این خیلی باعث شگفتیمون بود چون مهردخت هیچ سابقه ای نداشت و متقاضی زیاد بود . 

خیلی غصه خورد که نمیتونه اونو تجربه کنه ، یه چند ساعتی نق میزد که چرا همزمان شد . بهش گفتم همینجاست که باید انتخاب کنی . یا پروژه رو انتخاب کن یا کافه . 

بهم گفت شوخیت گرفته؟؟ معلومه که پروژه رو ول نمیکنم . گفتم: خُب پس  غر نزن . 

*****

عسلکتون رو دعا کنید که از انتخاب هاش راضی باشه و زندگیش رو مطابق میلش بسازه 


دوستتون دارم


این عکس رو بعد از مصاحبه تو کافه ازش گرفتم 


اینم بعد از خرید کیک از قنادی ، کتابای دوستاشتنیش رو هم حکم بغل کرده