دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

باتری قلب(پیس میکر)/ سمعک

انگار من خیلی زود به شرایط جدید عادت میکنم .

در عین حال که به خونه زندگیم وابسته م و هر جا باشم شب باید برم تو جای خودم و اونجا احساس آرامش و امنیت دارم ، ولی حالا که بخاطر اسباب کشی و البته جراحی مامان ، موندیم خونه شون  دیگه همین جا احساس راحتی دارم و فکر میکنم بخوام برم خونه ی خودم ، سختم میشه . 

 گفتم جراحی مامان و انگار قبلاً چیزی درمورد تجویز باتری قلب توسط دکتر معالجش ننوشته بودم؟

 همراهان ثابت این خونه خبر دارن که مامان مصی ، تقریباً چهل سالی میشه با بیماری دیابت دست و پنجه نرم میکنه . 

البته  شرح حال یه بیمار دیابتی نوع دوم ، واقعاً در هیچ کلامی نمیگنجه . 


 ماجرای این دیابت،  از بارداری فرزند دوم،  یعنی بردیا در سال 1356 آغاز شده بود . 

در دوران بارداری ، پزشکی که مامان تحت نظرش بود ، تشخیص دیابت بارداری داده و گفته بود که  از این قاتل خاموش ، غافل نباشه اما متاسفانه بعد از به دنیا آمدن بردیا و چند ماه بعد که به ایران برگشتیم،  این موضوع کلاً به دست فراموشی سپرده شد. از اونجایی  که  اون زمان فرهنگِ چک آپ های دوره ای و آزمایش و این چیزا هنوز جا نیفتاده بود، مامان زندگی عادیش رو میگذروند و دیابت هم با خیال راحت در بدنش جولان میداد.


چند سال بعد تقریباً سال 64،  داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که مامان گفت :از جلوی چشم راستم،  یه تصاویر موهوم و نقطه نقطه های متحرک رد میشه 

. هیچی دیگه همون موقع رفتیم بیمارستان و اولین سوال این بود: خانم شما مرض قند دارید؟؟

 مامان من هم بطور کلی قضیه رو فراموش کرده بود و میگفت : نع . 

آخر دکتر گفت: شما اصلا کلمه ی دیابت تا حالا به گوشتون خورده ؟؟

 مامان گفت: بله من در دوران بارداری فرزند دومم دیابت بارداری داشتم ولی خوب شدم . 


اونجا بود که دکتر بهش گفت: زهی خیال بااااطل خانوم جان ... مگه دیابت بخشی از بارداری بوده تو بدنت که فکر کردی با زایمان ، رفع میشه!!!


مشخص شد به واسطه ی پیشرفت دیابت ته چشمش خونریزی کرده و ... 


از اون به بعد مامان عضو انجمن دیابت شد و چک آپ های روتین و دوره ای شروع شد.

 علت اینکه به این بیماری لقب" قاتل خاموش" دادن اینه که متاسفانه هیچ عضوی در بدن  از هجوم دیابت در امان نیست و به تدریج همه ی اعضای  رو درگیر میکنه . 

اینا رو گفتم که بترسید و حواستون به خودتون و عزیزانتون باشه . یکی از دلایل اینکه من برای عمل اسلیو اصرار می کردم این بود که بشدت درمعرض دیابت قرار داشتم . 


 ازمجموعه چک آپ های روتین برای مامان ، بررسی شرایط سلامت  قلب و عروقه .

 تا الان (طی 30 سال گذشته)که قلبش  بررسی میشد فقط دکتر قاضی سلطان(از تیم دکتر ماندگار معروف قلب) همون داروهای معمول رو تجویز میکرد ولی در دوهفته ی اخیر که مامان تازه ترین اکوی قلبش رو انجام داده بود، دکتر با بابا تماس گرفت و گفت : به نظر من باید برای قلب مامان باتری بذاریم این موضوع رو در سه روز گذشته با تیممون مطرح کردم و از اونها هم مشاوره گرفتم و همگی نظر من رو تایید کردن  

خُب موضوع اینجاست که مامان و بابا کاملاً به مهارت و رفاقت دکتر قاضی سلطان اعتماد دارند بنابراین خانواده ی شمعدانی مشغول مهیا کردن شرایط عمل مامان شدند. 


من اولش خیلی خودم رو باختم فکر کردم الان طی یه عمل قلب باز، میخوان یه باتری برای قلبش کار بذارن که دیگه طپش قلب مامان وابسته ی اون باتری خواهد بود و ... 


بعد یکمی تحقیق کردیم و حتی انیمیشن مراحل عمل رو دیدیم و خیالمون آسوده شد . 


باتری قلب که اسم تخصصیش " پیس میکر" هست ، درواقع کارش ضربان سازیست و به بیمارانی که آریتمی یا کندی ضربان قلب دارن و ماهیچه ی قلبشون توانایی پمپاژ  پرقدرت و طبیعی رو نداره کمک میکنه . 

پیس میکر یه مینی کامپیوتره که  به یمن پیشرفت روز به روز تکنولوژی  و تاثیرش در پزشکی و تجهیزات اون، بسیار هوشمنده .

 الان پیس میکرهای با کیفیت،  قابلیت ست شدن روی تلفن های همراه و ارسال گزارش به دکتر معالج  و حتی  بخش قلب بیمارستان رو دارن .

نحوه ی کارگذاری یا کاشت در بدن هم به این صورته که بنا به تشخیص پزشک،  ازسمت  راست یا چپ روی سینه ، سیم پیس میکر رو  با یه سرنگ بزرگ مخصوص به سیاهرگ  شانه  و سپس محل مورد نظر در قلب می فرستند بعد از اینکه سیم در جای مناسب داخل قلب نشست سرنگ رو خارج می کنند و بعد پزشک  روی پوست تقریباً زیر استخوان ترقوه ، یه  شکاف کوچیک ایجاد میکنه بعد محفظه ای که شامل باتری و ژنراتوره رو در زیر ماهیچه قرار میده و پوست رو میبنده  و تامااام .

( وقتی میگم باتری و ژنراتور فکر نکنید یه جسم بزرگ اونجا کار میذارن هااا، خیلی کوچیکه)


این توضیحات رو نوشتم که اگر برای خودتون یا عزیزانتون قرار شد پیس میکر بذارید مثل ما غافلگیر نشید و نترسید . البته که امیدوارم همگی سلامت و از بلا به دور باشید ولی خُب تعارفه دیگه .. موجود زنده ایم و با انواع مشکلات سلامتی درگیریم . 


اما تو این مدت چیزی که حسابی فکرم رو درگیر کرده بود، فراهم کردن امکان این عمله . همین پیس میکر یا همون باتری قلب خودمون، 58 میلیون و خورده ای خریداری شد و دیروز قبل از عمل هم 40 میلیون ودیعه گرفتن فعلاً


بذارید از اولش بگم .  یکشنبه بعد از اینکه از اداره برگشتم داشتیم با مامان درمورد خونه ی جدیدم صحبت میکردیم بابا هم پشتش به ما بود و داشت رو کانتر آشپزخونه یه کاری انجام میداد وقتی برگشت سمت ما ، متوجه شدم که بازم هیچی از حرفای مارو نشنیده . تقریباً چند ماه بود که کم شنوا شدن بابا رو احساس کرده بودم و برای سنجش شنوایی پیش دکتررفته بود و نتیجه این بود که باید از سمعک استفاده کنه . اما با ماجرای اسباب کشی و عمل قلب مامان که در پیش بود دنبال خرید سمعک نرفته بودیم . 


درواقع بابا بین دوستانش که همگی دریانورد هستند، تنها کسی بود که سمعک تهیه نکرده . متاسفانه بعضی از  مشاغل، مثل خلبانی یا دریانوردی عوارضی  برای فرد ایجاد میکنند . اعصاب گوش دریانوردان بشدت آسیب میبنه . 


خلاصه وقتی دیدم بابا متوجه ی حرفامون نشده، دلم آتیش گرفت . 

گفتم : باباجون ما چرا موضوع خرید سمعک رو فراموش کردیم؟ گفت : خب حالا عمل  مامان اولویته . گفتم : نه عزیزم اون که به موقع انجام میشه ، شنوایی شما هم اولویته .

 لطفاً مدارکت رو بیار .

 آورد و دیدم دکتر روی کارت مخصوص فروشگاه سمعک مهر زده ، تماس گرفتم و گفت همین الان بیاید. 

برای آقای بهشتی گفتم که در مورد سمعک تحقیق کردم و بعضی ها شکایت دارند که تحملش سخته و صدا ها ناهنجار به گوش میرسه . خیلی برام توضیح داد که درچه صورت این اتفاق میفته و سمعک ها به چه گروه هایی تقسیم میشن و متاسفانه اگر کیفیت مناسب نداشته باشند تبدیل به بلندگویی میشن که خیلی هم آزاردهنده س نهایتاً به دوتا سمعک که بهترین مدل بودن  رسیدیم . یکی 50 میلیون و خورده ای میشد که کاملاً شبیه ایرپاد آیفون بود و رنگ های مختلفی داشت .



 اون یکی  مارکش زیمنس بود و 22 میلیون میشد که فقط دوتا رنگ داشت نقره ای و مشکی . تنها اختلاف این دوتا که حدود 30 میلیون بود اینه که اون یکی شارژی بود (عین ایرپاد) این یکی باتری میخورد . از نظر ظاهر واقعا هیچ تفاوتی هم نداشتن . ظریف و زیبا با بند نامریی .  


اون 22 میلیونیه رو خریدیم و اومدیم .


 دوستان لطفاً موضوع کم شنوایی رو جدی بگیرید متاسفانه زمینه ی بروز آلزایمره و به مرور اعصاب شنوایی رو از بین میبره ، تو تکلمشون تاثیر منفی میذاره حتی گوشه گیر و منزویشون میکنه . مشکل گوش بابا این بود که صداهای زیر رو خیلی کم میشنید . تقریباً برای شنیدن صدای همه ی خانم ها دچار مشکل بود حتی بعضی از صداهای محیط مثل خش خش نایلکس رو نمیشنید . موقع تست وقتی یه نایلکس رو دور از چشمش به صدا درآوردیم صورتش رو جمع کرد و گفت : خیلی وقت بود همچین صدایی نمیشنیدم . گفتم: باباجون ما هم از شنیدن این نوع صدا خوشمون نمیاد ولی درستش اینه که همه چیزو بشنوی .

 همین که  رسیدیم خونه دکترِ قلب  با بابا تماس گرفت که  مامان فردا یعنی روز دوشنبه برای عمل آمادگی داره ؟ جوابمون مثبت بود . 

گفت : صبح ساعت پنج بیمارستان باشید . بابا گفت به بردیا میگم بیاد مارو ببره ، گفتم نه ولش کن من که اینجام . شماهم بخواید چهارصبح پاشید برید من  هم بیدار میشم پس بذار خودم همراهیتون کنم بعداً که رفتم اداره بردیا بیاد پیش شما. 

این شد که ما تا وسایل  و مدارک رو جمع آوری کردیم و مامان دوش گرفت و نشستیم به صحبت کردن که استرسش کم بشه ساعت شد دو نیم ، خوابیدیم و چهار بیدارشدیم  چهارو نیم از خونه خارج شدیم و ده دقیقه به پنج صبح دم بی/مار/ستان /ک/سری بودیم . 

این روزا اسم این بیمارستان حال همه مون رو بد میکنه 


مراحل پذیرش رو انجام دادم و نوبت به پرداخت علی الحساب شد . سی میلیون خواستند،  پرداخت کردم و بقیه ی کارها رو انجام دادیم . تاحالا دکتری به این وقت شناسی ندیده بودم!! راس ساعت هفت صبح مامان رو بردن سمت اتاق عمل ، در باز شد دکتر رو دیدم براش دست تکون دادم گفتم: آقای دکتر مامانم رو همینطوری خوشگل ازتون تحویل میگریمااا. 

خندید گفت: مگه بخاطر کاپیتان  غیر از این جرات دارم؟



مامان هم که رنگش مثل گچ دیوار شده بود خندید و درها بسته شدن . 

بابا گفت تو برو اداره ت دیر نشه . داشتم جمع و جور میکردم برم  اداره که اومدن گفتن دوباره برو حسابداری !


رفتم میگن 10 تومن دیگه بده  و من  نداشتم . ایستادم یه گوشه زنگ زدم به مینا که مینا جان اینطوری شده ده تومن بریز برام . گفت الان میریزم . 

منتظر شدم که پیامک بیاد ، مردم میومدن جلوی من  پول میدادن و کارشون انجام میشد و من همچنان منتظر بودم . 

دوباره زنگ زدم مینا که چی شد؟ گفت : ببخش مشتری ایستاده بود باید کارش رو انجام میدادم . 


چند دقیقه بعد حسابم پر شد ، پرداخت رو انجام دادم و رفتم . 


اون ده دقیقه انتظار اعصابم رو خورد کرده بود همه ش در طول مسیر با حرص دنده رو عوض میکردم که مهربانو خانوم  تو مریضت زیر عمل بود، میدونستی الان خواهرت حسابت رو پر میکنه ولی با این وجود کلی اذیت شدی که منتظر موندی ، حالا فکر کن در طول روز چند نفر عزیزشون معطل دارو و درمانه ، نه حساب پُر دارند نه کس و کاری که حسابشون رو پُر کنه .

 باید بخاطر عزیزشون به هر اهل و ناهلی رو بزنن ، شاااااید بتونن ذره ذره پولی جور کنند و تن عزیزانشون رو بسپرن به تیغ جراح . 


همه ی شب های نداری رو باید به روزا سنجاق کنیم ، مادرای تک سرپرست و کم توان ،دهن گرسنه ی بچه ها رو ، اجاره ی خونه ( نه لونه ) رو باید بدن، نون و ماست و پنیر و گوشت که دیگه هیچی حتی از لیست آرزوها هم داره کنار گذاشته میشه .

 پدرای کم درآمد و بی پناه ، بی هیچ حمایتی !! 


گاهی فکر میکنم این بنده خدا که داره رو زمین لیف و دستمال میفروشه از صبح تا شب ، چند تا بفروشه که بتونه دوتا قرص نون و 4 تا تخم مرغ بخره؟ اهاان روغن هم لازمه یادم نبود 


داریم به قهقرا میریم و نمیدونم تهش چی میشه . 


نشستیم سرکار میگن بیاید مراسم خداحافظیه فلانیه . 

-عه .. کجا؟؟

- داره، مهاجرت میکنه . 

مهردخت زنگ زده . 

-مامان لباسای ( پ. ش) به هنرپیشه ی بعدی  نمیخوره دوباره باید تهیه بشه . 

- وااا پس (پ .ش) چی شد ؟؟ اون که هفته ی قبل اومده بود تست لباس؟؟ 

- (پ. ش )دیشب خبر داد کارای مهاجرتش درست شده .


دارم فکر میکنم اینکه یه سرزمین اشغال بشه خیلی بده ولی اینم که یه سرزمین از ساکنینش خالی بشه از اون هم بدتره  .. مرزهای ایران رو دیگه نمیدونم  چطوری باید مشخص کنیم 

ببخشید خیلی حال و احوالمون خوبه منم هی یادآوری میکنم . 

راستی مامان امروز مرخص شد 

دوستتون دارم زیاااد . 


پینوشت: طبق تقاضای دوستان آدرس رو برای خرید سمعک گذاشتم :

شنوایی شناسی آویتا
یا سمعک آویتا
با هر اسمی تو گوگل سرچ کنی میاره عزیزم
رو به روی اورژانس بیمارستان دی تو خیابون ولی عصر یه کوچه هست بنام دوم تو اوایل کوچه ساختمون سینا
88799085
اینم شماره همراه آقای بهشتی 09126853705

وطن پرنده ی پر در خون



هم  مرگ بر جهان شما نیز بگذرد            هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب        بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان                             بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام              بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز                    این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد                   بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت          این عوعو سگان شما نیز بگذرد

 آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست           گرد سم خران شما نیز بگذرد

 بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت                هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت               ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن                                   تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید                    نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان                        بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم                           تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی                        این گل، ز گلستان شمانیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه               این آب ناروان شما نیز بگذرد


" از خودتون و همه ی وابستگانتون بیزااارم و فقط دیدن ذلت و زبونی وجود نحس و کثیفتون آرومم میکنه "



#نمیبخشیم_فراموش_نمیکنیم

از سری ماجراهای اسباب کشی قسمت دوم

 

قبل از اینکه از منزل بیرون بیایم به خانم سرایدار منزل قبلی که سه ماهه از افغانستان اومده  و اسمش لیلا ست ، گفتم:  لطفاً خونه رو جارو کن تا بصورت ظاهری تمیز و مرتب بشه ، شیشه شستن  و تی کشیدن  نیاز نیست . 

بعد هم در رو ببند و برو من شب میام چک میکنم و مزدت رو میدم . 

تمام هفته همسرش،  آقا موسی که قطعاً پروردگار چیدمانه، کمکمون کرد من انباری رو خالی کردم و همه ی وسایلش رو به انباری مامان که بنظرم حتی جا نداشت یه پَر بهش اضافه کنم منتقل کردم و آقا موسی یه جوری چیدمان کرد که مامان اومد گفت بنظرمی رسه انباریم فقط مرتب تر شده نه اینکه چیزی بهش اضافه شده باشه . 

شب اول از ساعت 8 شب کار کرد تا یک و نیم بامداد. من راضی بودم بهش پونصد تومن بدم وقتی ازش پرسیدم چقدر راضی هستی؟ گفت : 200 تومن . گفتم خیلی کمه کلی زحمت کشیدی!!! گفت: باید حلال باشه ،  مزد یه روز کامل کارگریم 300 هست و الان 200 منصفانه ست . 

من بهش سیصد تومن پرداخت کردم . شب بعدش کارم کمتر بود ولی باز سیصد پرداخت کردم . چند بار گفت : راضی باشید. گفتم : هستم . 

این وسطا 20 تا تخم مرغ و کلی وسیله هم بهش دادم . بابا و نفس میگفتند : چقدر مرد نجیب و چشم پاکیه ما حواسمون بهش بود. 

پنجشنبه شب برگشتم خونه که مزد لیلا رو بدم و خونه رو چک کنم . همه جا تمیز جارو شده و مرتب بود . ازش تشکر کردم ، هی سر انگشتاشو نشونم داد یعنی پدر انگشتام دراومده . گفتم : لیلا خانم من گفتم فقط جارو بزن نه شیشه پاک کن و نه حتی زمین رو دستمال بکش . مگه چکار کردی که سر انگشتات رفته ؟ خودش رو زد به اون راه که معنی حرف منو نمیفهمه . گفتم : باشه الان چقدر بهت مزد بدم؟ با توجه به دستمزد یه روز کارگر گفتم: لابد صدتومن خوب و منصفانه ست برای جاروی خونه . 

هرکاری کردم گفت هر چقدر خودت میخوای بده . منم صدو پنجاه دادم و اومدم خونه . 

آخر شب آقا موسی زنگ زد که مهربانو خانوم ، لیلا از مزدش راضی نیست . چشمام گرد شد و بهش گفتم آقا موسی ، لیلا خام فقط خونه ی منو جارو زده کار نیم ساعت بود اونشب شما اینهمه کار سخت کردی و من صد تومن بیشتر از درخواستت پرداخت کردم ، فرداشبش هم همینطور ، پس من آدمی نیستم که انصاف نداشته باشم . بنظرم صد تومن برای نیم ساعت کار لیلا خانم مناسب بود حالا من پنجاه هم اضافه دادم . 

موسی گفت شما حق داری ولی صدای داد و بیداد لیلا از تلفن میومد . گفتم : اقا موسی من چقدر دیگه پرداخت کنم لیلا راضی میشه ؟ گفت پنجاه تومن . گفتم : باشه بهش بگو الان پرداخت میکنم . 

بعد برام پیامک داد و معذرت خواهی کرد و گفت: میدونم حق نبود ولی من رو خیلی اذیت کرد و مجبورم کرد به شما تلفن کنم .!!

گفتم: اشکالی نداره من اینو  به حساب شما دادم چون اصلاً راضی نبودم ریالی به لیلا پرداخت کنم . 

اینطور که دستم اومده، اکثرخانم های افغان درست برعکس آقایون افغان،  پرتوقع و مدعا هستند . قبلاً یه سرایدار دیگه داشتیم گل محمد و دوتا پسرش ماه بودند ولی یه بار خانمش رو بردم خونه ی مامان اینا، یه جوری شد که مامان گفت: دیگه اینو نیاری برای من هااا؟؟ همه ش قیمت وسایلم رو میپرسید حتی قیمت خونه  تو این محل و این چیزارو !!! . خیلی کارا رو گفت دوست ندارم انجام بدم از جمله شستن سرویس ها و اتو کشیدن. 

چند وقت بعد هم یه شب تو اتاق خوابم دراز کشیده بودم صدای گل محمد و خانم مدیر ساختمون  که  تو حیاط داشتند بلند صحبت میکردن رو شنیدم که گل محمد بهش گفت: خانمم یه جایی رو دیده میگه خونه ی سرایداریش بهتره منو داره مجبور میکنه از اینجا بریم . هر چی مدیر ساختمون گفت : گل محمد نرو تو تازه سه ماهه اومدی اینجا من کلی رعایتت رو میکنم میگم برو بیرون کار کن برای زندگیت بیشتر پول دربیار جاهای دیگه اینطوری هواتو ندارن . 

فرداش دیدم از اونجا رفتن . از مدیر ساختمون پرسیدم چی شد؟ گفت : این گل دونه پدر من و گل محمد رو دراورد . من بهش گفته بودم برو زباله ی ساختمون های اطراف رو که سرایدار مقیم ندارند جمع کن و ازشون پول بگیر اگه دیر شد  نرسیدی به ساختمون خودمون مهم نیست بگو گل دونه بجات زباله های ساختمون خودمون رو ببره . گل دونه قبول نمی کرد میگفت: به من چه . شوهرمه چشمش کور خرجو برسونه بعدم ورداشت خودشو بچه هاشو برد . 

یه بار هم یه نیروی کمکی اومد برام خانم افغان بود فرض کنید دوسال قبل برای هشت ساعت 400 تومن میخواست و رنگشم مثل گچ دیوار سفید بود می گفت من جون ندارم دیوار و شیشه پاک کنم . تو همون هشت ساعت سرویس ها رو هم نمیرسید تمیز کنه . میگفت:  بهم فشار میاد سریعتر کار کنم . که همون یه بار بود که تحملش کردم !

روی هم رفته از خانم های افغان خاطره ی خوبی ندارم برعکس همیشه از آقایونشون کمک گرفتم و هیچوقت ناراضی نبودم. 

ته همه ی اینا باید بگم نفرین به جنگ و مهاجرت و فقر و  بقیه ی مواردش 

*******

یه چیز دیگه هم به خودم یادآوری میکردم که حتماً بهتون بگم . 

درمورد جَکِ تخت خوابه. از قدیم و الایام تشکِ تخت خواب هامون روی یه تکه فیبر قرار میگرفت . وقتی به خونه ی خیابون لاله اومدیم و تختمو عوض کردیم ، دیدم به جای اون فیبر یه اسکلت فلزی سبک از سایز تخت کمی کوچکتر هست که سمت بالای اون دوتا جک داره . میذاریمش تو فریم تخت و از قسمت پایین تخت بند داره اون بند رو میکشیم به سمت بالا و تشک تخت خیلی نرم وآهسته میره بالا  و به راحتی هم زیر تخت رو تمیز میکنیم و هم وسایلی که گذاشتیم رو برمیداریم استفاده میکنیم . روز جمعه رفتیم برای تخت مهردخت هم این جک رو خریدیم و از شر اون تخته ی سنگین راحت شدیم . 

این عکس رو از نت براتون گرفتم 


******

 پنجشنبه که من وسایل بزرگ رو منتقل کردم خونه ی جدید ، فاطمه خانوم منزل مامان کار میکرد،  عصری که برگشتم خونه ی مامان ،  هنوز اونجا بود . بهم گفت: مهربانو جان من یه فکری کردم . بجای اینکه امشب برم خونه م و فردا بیام خونه ی تو بچینیم ، اگر از نظر تو اشکالی نداره امشب من برم خونه ت بمونم تا وقتی بیدارم کارهایی که میدونم رو انجام بدم ، تو هم خیلی خسته ای برو خونه ی مامان اینا استراحت کن فرداش هر وقت حالت بهتر بود بیا خونه ی جدید ادامه بدیم . 

خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم ازش . با فاطمه خانوم و مامان  رفتیم خرید من یه چیزایی برای آشپزخونه لازم داشتم خریدم بعد رفتیم خونه ی قبلی رو چک کردم که از لیلا خانوم تحویل بگیرم و مزدش رو بدم . 

بعد رفتیم فاطمه خانوم رو گذاشتیم منزل جدید شام و صبحانه ی فرداش رو تهیه کردم و با مامان برگشتیم سمت خونه شون . سر راه نیم کیلو گوشت تازه ی گوسفندی هم خریدیم تا رسیدیم خونه مامان بساط آبگوشت فردا رو به راه کرد. 

جاتون خالی آبگوشت تا صبح ریز ریز جوشید و همه ی خونه رو پر از عطر خوبش کرد... والا این چند روز کلی هزینه ی غذا دادیم و تازه غذای خوب خونه هم نخوردیم .بابا هم نزدیک ظهر با نون سنگک پرکنجد و انگور بی دونه ی قرمز رسید   کاش یه عکس از ناهار خوشمزه و خوش آب و رنگ جمعه گرفته بودم 

 صبح با قابلمه ی غذا و دیگر ملزومات رفتیم خونه ی جدید و من با یه سری وسایل نو و جدید تو خونه م مواجه شدم .

 فاطمه خانوم یه جوری وسایلم رو تمیز کرده بود که بهش گفتم : دستت درد نکنه چند خریدیشون ؟؟  و هیچی به اندازه ی خنده ی شاد و برق چشم هاش قشنگ نبود . 

این روزها فاطمه خانم نه مثل یک نیروی کمکی، بلکه مثل یه خواهر بهم کمک میکنه و میگه لطفی که شما و دوستات در اوج تنهایی و مشکلات بهم دارید رو تو خواب هم نمی دیدم و چون به دوستات دسترسی ندارم دلم میخواد هر کاری ازم برمیاد برای شما انجام بدم . 


جمعه ساعت هشت شب  براش اسنپ گرفتم و مزدش رو پرداخت کردم،  اصلا نمیخواست بگیره و میگفت از دیروز تا الان رو مزد نده و بذار من لطفتون رو جبران کنم .

 گفتم:  فاطمه خانوم اون کمک مالی داستانش از زندگی من کاملاً جداست ، قبلاً هم بهت گفتم هیچ ربطی به کارکردنت نداره. 

من و دوستانم هر قدر درتوانمون باشه به کسی که درشرایط نیاز باشه و از نظر ما تایید بشه ،  کمک میکنیم... خیلی وقت ها اصلاً اون طرف رو نمیبینیم ، این بار شانس من بود که از نزدیک باشما آشنا شدم .

 ازم قول گرفت که اگر یه روز با دوستان وبلاگی جمع شدیم حتماً بهش خبر بدم و اونم تو جمعمون باشه . 

*******

اینم احوال پرسی از گلی خانوم که قبل از فاطمه خانم براش هزینه ی جراحی تومور جمع کردیم . 



دوستتون دارم ، مراقب خودتون و قلب های پاک و بی ریاتون باشید 



از سری ماجراهای اسباب کشی قسمت اول

یه جاکفشی  قدیمی دارم ، اینکه میگم قدیمی منظورم خیلی قدیمی نیستاااا، قدمتش به همین ده، پونزده سال پیش  میرسه .

 گفتم دارم میرم خونه ی جدید ظاهر این طفلکی رو هم نو کنم ، چون نمیشه  پشت در واحد بذارمش و باید داخل خونه باشه . 

یکی از دوستان یه میز تی وی داشت به چه بزرگی که خودش میگفت نوی این میز رو حدود 45تا60 میلیون میفروشند و تو پیج اینستاگرامش جایی که براش مرمت و نوسازی انجام داده بودند رو معرفی کرده بود که با دومیلیون و پونصد هزارتومن کاملاً نو شده بود . حتی فیلم کارشون رو هم تو پیج گذاشتن. منم خوشحال و خندون باهاشون تماس گرفتم عکس و ابعاد جاکفشی کوچولوم رو بهشون دادم و گفتم هزینه ی این  بازسازی چقدره؟ 

گفتن چون شمایی سه میلیون  انقدر از قیمتشون جا خوردم که حتی حوصله نداشتم بگم وااااا!!

موضوع رو به مینا گفتم ، گفت: یکی از مراجعین بانک خانم هنرمندیه که کارش همینه بیا پیج و تلفنش رو بدم به ایشون بگو . 

ایشون  هزینه ی بازسازی رو یک میلیون و پانصد هزارتومن برآورد کردند . تقریباً اوایل هفته ی قبل بود که باهم صحبت کردیم و قرار شد روز جمعه ی گذشته  من جاکفشی رو بهشون برسونم تا کارش رو انجام بدن . 

پنجشنبه شب یادم افتاد آدرس و ساعت قرار رو مشخص نکردم . به الهام جون پیغام دادم که چه ساعتی بیام گفت :یازده و نیم  صبح و اضافه کرد من بخاطر شما جمعه رو خالی کردم که کار شما رو تحویل بگیرم . گفتم : باشه من خیلی شلوغم ولی اگر واقعا بخاطر من کارای دیگه رو نپذیرفتید که فردا حتما خدمت میرسم . 


چند دقیقه بعد از اینکه قرار رو قطعی کردیم نفس از شمال تماس گرفت . گفت: فردا برنامه ت چیه ؟ گفتم براش هم باید جاکفشی رو تحویل بدم هم برم دنبال فاطمه خانوم و ... گفت: جریان جاکفشی چیه؟ یادم افتاد که بخاطر شلوغی های این اواخر اصلا یادم رفته در این مورد بهش بگم . شروع کردم به تعریف کردن وقتی گفتم با یک میلیون و نیم کار رو انجام میده از پشت گوشی میزان گرد شدن چشماشو هم دیدم  گفت : مهربانو حالت خوبه؟

گفتم: خدا رو شکر آره خوبم مرسی از احوال پرسیت 

گفت: نه واقعا حالت خوب نیست .. یعنی چی اون جاکفشی رو میخوای یک میلیون و نیم هزینه کنی تا باز سازی بشه ؟؟ مگه ارثیه خانواده ست یا مثلا کار دست مهردخته که باید هر جوری شده حفظش کنی؟ خب مگه نوش چنده؟؟ گفتم : چه میدونم  مینا دوسال قبل یه جاکفش خرید پنج و نیم . گفت : خب اون مبله ست خیلی فرق داره بعدشم چون خرید جهیزیه میکرد باهاش گرون هم حساب کرده . حالا دیگه ولش کن قرار گذاشتی کاریش نمیشه کرد . 

فردا  باید هم جاکفشی رو میرسوندم ، هم فاطمه خانوم اومده بود تا ایستگاه متروی نزدیک خونه باید میرفتم  دنبالش ...مامان هم تماس گرفت من میخوا م بیام پیشت . گیج شده بودم که چکار کنم .


 جاکفشی رو خالی کردم هن و هن کنان کشیدمش تا دم اسانسور بعد هم تو پارکینگ تا دم ماشین ولی هرکاری میکردم نمیتونستم بذارمش داخل ماشین . 

خلاصه که دختر خانم سرایدار مجتمع به دادم رسید و هر جور بود انداختیمش تو صندوق عقب . حالا در صندوق باز مونده بود و من نمیدونستم چکار کنم . 

اما همین که تو خیابون افتادم ، چشمام برق زد،  چون چند تا خونه بعد از خونه ی ما اسباب کشی داشتن . ماشین رو نگه داشتم و به آقایون محترمی که اونجا بودن گفتم من چیزی ندارم در صندوق عقب رو ببندم . یه تکه طنابی، بندی، چیزی دارید؟  هنوز حرفم تموم نشده بود که با محافظ های مخصوص اسباب کشی اومدن و زیر جاکفشی و بالاش رو پر کردن از محافظ و بعد هم در صندوق رو برام با بند های مخصوص بستن. 

خیلی از مهربونیشون خوشحال شدم ، تشکر کردم و راه افتادم .

 الهام تماس گرفت گفتم دارم میام ولی پدرم در اومده دست تنها جاکفشی رو گذاشتم تو ماشین و یکمی براش تعریف کردم چی شد . گفت اشکالی نداره اینجا ساختمون درحال ساخت هست و میتونیم از کسی کمک بگیریم . منم خونه م  پیاده پنج دقیقه با کارگاه فاصله داره .  یواش یواش میرم اونجا تا شما برسی . 


فاطمه خانوم تماس گرفت که من از مترو پیاده شدم . گفتم: الان میام . 

رفتم سر راه فاطمه خانوم رو سوار کردم ، بعد رفتم دنبال مامان اونم سوار کردم . دلم شور میزد که به موقع نرسم سر قرار . 

آهسته آهسته راندگی کردم و پنج دقیقه قبل از قرار رسیدم . 

عاقاا هر چی تلفن کردم ، زنگ در رو زدم  هیچکس جوابمو نداد . تقریبا نیم ساعتی ایستادم گفتم هر جور باشه پیداش میشه ولی فایده نداشت . خلاصه از ماشین عکس انداختم که با جاکفشی دم در ایستاده بودم و مامان و فاطمه خانم هم نشستن تو ماشین . یه ویس برای الهام فرستادم که الهام جان من از پنج دقیقه قبل از قرار تا الان جلوی در بودم . میدونی که جابجایی دارم و وقتم خیلی محدوده راستش دیدی دیشب ازت پرسیدم بخاطر من میای کارگاه گفتی بله و برای شما وقتم رو خالی کردم این بود که من بخاطر اینکه زحمت شما رو حروم نکنم قرار رو کنسل نکردم و ... 

بعدم راه افتادم رفتم . 

ده دقیقه بعد الهام تماس گرفت و خیلی شرمنده بود گفت: هم زنگ خرابه هم من گوشیمو انداخته بودم تو کیفمو با خیال راحت  نشستم اینجا . گفتم: من کلی با مشت کوبیدم به در ولی بازم خبری نبود . الانم کلی از وقت کارگرم گرفته شد متاسفانه نمیتونم برگردم . 

برگشتیم خونه و جاکفشی رو هم با کمک فاطمه خانوم گذاشتیم پارکینگ تا از همونجا یه فکری به حالش بکنیم.


اون روز تا ساعت هفت بعد از ظهر وسایل خونه رو تو کارتن موزی ها بسته بندی کردیم و عصری با ماشین من و نفس و بردیا بار کردیم بردیم اون خونه .آقای سرایدار منزل فعلی رو هم باخودمون بردیم که کمکمون کنه . روز جمعه هم همین کارها رو دوباره انجام دادیم البته دیگه بردیا نبود . از یه باربری فکر کنم 4363 بود شماره ش، وانت پیکان گرفتیم با ماشین نفس پر کردیم و بردیم . 

بالاخره با اطلس بار برای پنجشنبه ی این هفته هماهنگ کردم ، قیمتشون مناسب و پیگیریشون عالی بود . هر روز می رفتم اداره و عصری درحال جمع و جور و انتقال وسایل بودیم .


 بجز سه شنبه که چون فاطمه خانوم روز کاریش تو منزل مامان بود، خواهش کردم که بجای مامان وقتش رو به من بده  . پس سه شنبه رو  مرخصی گرفتم و  خیلی کار ها رو انجام دادیم . 

چهارشنبه رو اداره بودم و دوباره بعد از ساعت کار مشغول انجام کارها شدم بعد هم با مهردخت وسایل ضروری مون رو برداشتیم و رفتیم منزل بابا اینا. اونجا هم یه اتاق خواب تحت مالکیت خودمون قرار دادن 


مامان متلک مینداخت به من (البته منظورش چهارتا خواهر برادر بودیم) ... نه خُب ما خونه ی بزرگ میخوایم چیکار ؟؟ 


دلیلش این بود که چند سال پیش بهشون گفتیم خونه تون رو یکمی کوچیک کنید که نگهداری و نظافتش راحت تر باشه پول اضافه ش رو هم بذارید بانک سودش رو بگیرید. 


قرار بود پنجشنبه صبح ماشین اطلس بار دم خونه باشه . 


صبح غرق در خواب بودم که دیدم تلفن همراهم زنگ میخوره ، ساعت هفت و نیم بود راننده اطلس بار پشت خط بود و میگفت چه ساعتی راحتید  اونجا باشم ؟ ذوق کردم تو دلم گفتم: آخ جون شاید دیرتر بیاد یکمی دیگه هم بخوابم !

گفتم : میخواید قرار رو بذاریم نزدیک ظهر؟؟ 

گفت: نه ، گفتم اگر آمادگی دارید الان برسم خدمتتون چون فاصله ای با هم نداریم پنج دقیقه دیگه میرسیم 


گفتم: نه جناااب من اصلا منزل نیستم همون ساعت 9 باشه 


ده  دقیقه به نُه صبح تماس گرفتن ما دم در منزلتون هستیم ، من و بابا و نفس هم پنج دقیقه بعد رسیدیم و کار از ساعت نُه شروع شد. 


از باربرها راضی بودم مودب و قدرتمند و جوان بودند و تا من میخواستم کمک کنم میگفتند نه دست نزنید شما فقط نظارت کنید .

 اصراری برای استفاده از آسانسور نداشتن و وسایل رو خوب و منظم حمل کردند و در منزل جدید پیاده کردند . 

راس ساعت دوازده هم تمام شد . 

قرارمون این بود که سه ساعت ماشین و راننده و سه تا نیروی خدمات باربری در اختیارم باشند و یک میلیون و سیصدو پنجاه تومن پرداخت کنم. 

مازاد این سه ساعت ، به ازای هرساعت به کرایه ماشین و نیرو ها اضافه میشد . درضمن این مبلغ برای حمل وسایل معمولی بود . 

اگر ویترین و بوفه ی شیشه و آینه دار داشتم یا پیانو و گاو صندوق یا یخچال ساید، هزینه ش جدا بود . 


آخر کار هم فقط یکی از آقایون آمد بالا گفت: به ما انعام میدین؟ گفتم:  بله . دویست تومن هم بابت چهارنفرشون انعام دادم ، تشکر کرد و رفت. 


متاسفانه وقتی می آمدم خونه ی شهرک لاله از ظریف بار استفاده کردم ماشین و نیروها بینهایت کثیف و بی ادب بودند هر بار از آسانسور استفاده میکردن برای حمل . 

حتی می نشستند روی پله ها و میگفتند منتظریم آسانسور بیاد و این انتظار شاید ده دقیقه طول میکشید. برای اینکه کار به اضافه کاری بکشه بیخودی معطل می کردن و طول میدادن و ... 

نهایتاً هم هفتصد هزار تومن بیشتر از مبلغ طی شده طلب کردن وقتی اعتراض کردم گفتند : الان داد و بیداد میکنیم آبروتون جلوی همسایه های جدید بره وقتی هم به شرکت زنگ زدم اعتراض کنم گفتند کارگرن باید راضی بشن خودتون میدونید چطوری راضیشون کنید !!!

با بقیه دوستان درمیون گذاشتم هیچ کس از ظریف بار خاطره ی خوبی نداشت .

*********

پینوشت اول: جاکفشی رو مهردخت گفت خودم میتونم سمباده بزنم و بصورت آنلاین یاد بگیرم که چطوری پتینه و مرمتش کنم .

 بعد میذاریمش تو یکی از اتاقها  و از طبقاتش برای وسایلمون  استفاده میکنیم به این ترتیب باید یه جاکفشی جدید بخریم . 


پینوشت دوم : اینو یادم رفت بگم که مهردخت به پروژه ی جدید سینمایی ملحق شده ..

 کار زیبایی  بنظر میرسه و  از دهم شهریور رفته سرکار و فعلاً در مرحله ی پیش تولید  و تو یه دفتری در خیابون جردن هستند از 28 شهریور وارد مرحله ی تولید میشن و دیگه باید هر روز تا مهرشهر کرج برن .


این  کار پر از چالشه و کلی جذابیت داره  و البته خیلی هم سنگینه ، چون تو فیلم سیرک دارن و مهردخت اینا یکعالمه لباس و کفش و بقیه ی ملزومات ،  برای گروه سیرک از بند باز و دلقک گرفته تا بقیه دارن طراحی میکنن و میدوزن .


البته مهردخت خیلی عصبانیه ، چون میگه فرشته حسینی  تو فیلم بند بازه ، بعد باید بجای لباس چسبون بند بازی، براش شلوار کُردی طراحی کنیم 


نکته ی مهمش اینه که  مهردخت خانوم  در اساب کشی تشریف نداشتن ،  الان اتاقش بازارشامه  تا خودش ببینه چکار باید بکنه 

برای یک لقمه نون بدون درد


آرین عزیز: متاسفانه از ایشون هیچ خبری ندارم . از همون موقع که رفتند، به هیچکدوم از کامنت های احوال پرسی من پاسخ ندادند از دوستان مشترک هم سوال کردم همگی شرایطی مثل من داشتند .
 بجز یک نفر که به دوستم گفته بود این اواخر به تلفنش جواب داده  و حالشون خوب بوده  ظاهراً مکالمه ی کوتاهی داشتند.
****************

دوستان نازنینم من از وسط اسباب کشی در خدمتتون هستم یه گوشه ی کوچولو پیدا کردم دارم مینویسم. امروز موندم خونه همراه فاطمه خانوم بقیه ی وسایل رو جمع کنیم روز پنجشنبه صبح هم کامیونت میاد که کل وسایل بزرگ رو منتقل کنیم . 

هم دلم براتون تنگ شده بود هم میخواستم بگم فاطمه خانوم دیروز همه ی دندون های پایینش رو کشیده تا دندون مصنوعی بذاره . متاسفانه بخاطر کتک های بدی که از همسر معتادش میخورده دندون ها لق و عفونی شده بودند . هزینه ش پنج میلیون بوده که پونصد تومن تخفیف گرفته ولی بنده خدا میگفت حالا غذای نرم میخرم خیلی هم واجب نیست دندون بذارم. 

من فکر کردم اولین قدم خوبه درهمین مورد کمکش کنیم . 

چندنفری از پست قبل واریز انجام دادن که خیلی خیلی ممنونشونم،  شماره کارت رو مثل هیشه اعلام میکنم بقیه دوستان هم که قصد کمک دارند واریزی ها رو انجام بدن . برای قالب گیری نصف پول رو باید برای دندون سازی بریزه . 


من بهش گفتم فردا برو برات قالب بگیره و کارت رو عقب ننداز اقلاً یه  لقمه نونی که میخوری بدون درد باشه .


الان داره اینجا کار میکنه بهش گفتم بذار تا شلوغ تر نشدم برای دوستانم بنویسم موضوع دندون هاتو .

   خیلی خوشحال شد  و برای همگیتون سلام و دعای خیر میفرسته . دوستتون دارم . 

دعا کنید کارام زودتر تموم شه از شلوغی خیلی کلافه میشم