دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

ماجراهای اسباب کشی

اینکه خونه بین  آشنا ها یا از اون بهتر ، خانواده دست به دست بشه خییلی خوبه . من که تا بیست مهر تو خونه ی فعلیم، قرار داد دارم از اون طرف بردیا تقریباً یکماه قبل خونه ی مورد نظرش رو پیدا کرد و وسایلش رو خورد خورد جمع و جور کرد و به خونه ی جدید منتقل کرد . بنابراین خونه ای که من قراره برم ساکن بشم تخلیه شد . 


تقریباً ده روز قبل تصمیم گرفتم برم خونه ی جدید رو نظافت کنم و کم کم اگر جایی نیاز به تعمیر داره انجام بدم که برای اسباب کشی آماده بشه . 

چون نیروی خدماتی خوب و کاربلد سراغ نداشتم، برای  چهارشنبه ساعت 9:30 صبح ،  از اپلیکیشن آچاره درخواست نیروی نظافت ساختمان کردم . 

نفس گفت : تو برو اداره، من میرم بالای سرش و حواسم هست خونه رو خوب نظافت و آماده کنه . 


ساعت 9 صبح بود که نفس به سمت خونه ی جدید رفت و با نیروی خدماتی تماس گرفت که اگر نزدیک هستی من بیام دنبالت ببرمت؟ 

نیروی خدماتی گفته بود نمیخواد ، یکی از دوستانم داره منو با موتور میاره من تا ده دقیقه دیگه میرسم . نفس هم رفته بود تو خونه منتظرش نشسته بود . 

سرتون رو درد نیارم نزدیکی های ساعت ده و نیم صبح به نفس گفتم:  ببین این یارو اگه راست بگه و واقعاً چند دقیقه دیگه برسه خونمون هم مشخصه درست کار نمیکنه . الان یکساعته تو رو سرکار گذاشته و هی میگه پنج دقیقه دیگه می رسم . 

گفت: خب چکار کنیم؟؟ 

گفتم : هیچچچی . الان درخواستم رو لغو میکنم . امروز رو از دست دادیم فردا و پس فردا تعطیلم یه فکری میکنم . 

خلاصه درخواست رو لغو کردم . 

نیم ساعت بعد نفس تماس گرفت که مهربانو،  توری ساز پیدا کردم اومده برای اندازه گیری  . میگه فردا میام نصبشون میکنم . 

خونه ی جدید دوتا پنجره تو اتاق خواب ها داره و یه بالکن تو آشپزخونه که هیچکدوم توری نداشتن . من و مهردخت هم به حشرات خیلی حساسیم . 

گفتم : دستت درد نکنه ، خیلی واجب بود . الان برای بالکن علاوه بر توری در،  یه فکر دیگه هم باید بکنیم که حفاظ داشته باشه ، یه وقت تامی نره به هوای پرنده ها خودش رو بندازه پایین . گفت : الان به همین آقا میگم . 

گفتم: راه های زیادی هست که هم قشنگ بشه هم حفاظ داشته باشه ولی من برام مهمه که اونجا کور نشه و کاملا باز باشه . اگر شیشه کنیم تا بالا دیگه نمیتونیم اون طرف شیشه رو تمیز کنیم . نرده چوبی و این چیزا هم کورش میکنه . گفت: باشه حواسم هست . 

تماسمون رو قطع کردیم و مشغول کارهام شدم ولی از فکر نیروی خدماتی درنمی اومدم . 

یهو یاد فاطمه خانوم افتادم .

 تو تمام نیروهایی که برای مامان کار کرده بودن، فقط از فاطمه خانوم که این اواخر تا قبل از فشم رفتن مامان و بابا ، مدت زیادی براشون کار کرده بود رضایت داشت . 

این یک ماهی که مامان از فشم برگشته،  گفته بود که چند بار به فاطمه خانوم زنگ زده اون گوشی رو برنداشته .

 چند روز پیش با عصبانیت گفت : این فاطمه خانوم هم مسخره کرده هااا .. هی زنگ زدم برنداشت ، حالا هم نمیکنه خودش یه تماس بگیره باهام . باابااا تو که میبینی شماره من چند بار افتاده رو گوشیت خب یه زنگ بزن بهم . 


گفتم : مامان شاید نمیتونه ، خبر نداریم که . 

گفت: اینهمه روز نمیتووونه؟؟ 

***

همینطوری پشت میزم داشتم به اسباب کشی فکر میکردم،  گفتم بذار یه زنگی بهش بزنم حالا فوقش تلفن منم جواب نمیده دیگه . 

بعد از یکی دوتا بوق تلفن رو جواب داد . 

-بله؟

-سلام فاطمه خانوم . 

-سلام . شما؟

- من مهربانو هستم دختر مصی خانوم . یادتونه باهاتون هماهنگ کردم می رفتید خونه مامان اینا کار می کردید  تا اینکه  اونا رفتن فشم؟

-عه .. مهربانو خانوم تو آسمون دنبالتون می گشتم . 

-چرااا .. ما که روی زمین بودیم 

-تلفن من افتاد تو آب خراب شد بعد همه ی تلفن هام از بین رفت . دیگه میخواستم حضوری بیام خونه ی مامان اینا . چون گفته بود دارم از فشم بر می گردم . 

-خدا رو شکر . پس این بود جواب تلفن هاشو نمیدادید؟، نگرانتون شده بودیم . 

حالا فاطمه خانوم من اسباب کشی دارم میخواستم ببینم شما وقت آزاد دارید؟

- آره . خودم میام کارهاتو میکنم مهربانو خانوم به پولش خیلی احتیاج دارم . ولی فردا باید برای مامانتون مثل سابق برم . 

- من به مامان میگم الان بهت زنگ بزنه، لطفاً  زود جوابشو بده ببین کاری داره یا نه .تا ما هماهنگ کنیم . 

-چششششم 

***

به مامان زنگ زدم ماجرا رو گفتم . 

گفت : مهربانو من تازه یکی رو اوردم یه دستی به خونه کشیده ولی راضی نیستم . 

گفتم : مامان زنگ بزن به فاطمه خانوم بگو فردا بیاد تا ظهر پیش تو باشه، من ظهر به بعد میبرمش خونه جدید . 


فردا ساعت سه بعد از ظهر همراه فاطمه خانوم و دختر گلش زهرا جون که تازه امسال دیپلم گرفته، رفتیم سمت منزل جدید.

 از انصاف نگذریم ، نسیم جون (خانم برادرم) تو این دوسال خونه رو مثل گل نگهداشته بود .


نظافت کل خونه از شستن دیوارها و شیشه ها گرفته تا سرویس و کف  تا ساعت نه شب طول کشید و همه جا بوی بهشت گرفت .

 براشون اسنپ گرفتم و راهی منزلشون شدن . 


تو راه برگشت تنها بودم، هنوز چیزی از خونه دور نشده بودم که ماشینم جوش آورد ، خیلی بی سابقه بود این مشکل .


نگم براتون  تا رسیدم خونه دمار از روزگارم  دراومد مسیری که یکربع باید طول می کشید رو یکساعته رسیدم . 


صبح جمعه بردیا اومد و دیدیم ماشین یک قطره آب هم نداشته و این درحالی بود که من سه روز قبل آب رو  چک کرده بودم . حالا تو این روزا که انقدر کار دارم ماشین باید میرفت تعمیرگاه . ولش کردیم تا شنبه بهش رسیدگی کنیم . 


قرار بود قاطمه خانوم و زهرا جون ،  جمعه به منزل فعلی بیان و لوازم آشپزخونه رو بشورن و بسته بندی کنند و ببریم منزل جدید . خوشبختانه بردیا که اسباب کشیش تموم شده بود ، 8 تا کارتن موزی درست و درمون برام آورده بود . 


از ظهرهمه ی سرویس های غذاخوری و بقیه ی وسایل رو شستن  و بسته بندی کردن  ، ساعت شش بعد از ظهر هشت  تا کارتن با ماشین بردیا و نفس به خونه ی جدید رفت و چیده شد. 


اهان راستی درمورد یخچالم بگم . 


 یخچال من ،  از این بالا  پایین های ال جی بود که حدود 16-17 سال پیش خریده بودیم . کیفیتش عالی بود و هست . 

اما یکی دوسالی میشد که احساس می کردم  برامون کوچیک شده ،مخصوصاً ازوقتی قنادی رو شروع کردم  و سفارش می گیرم،   خیلی اذیت میشم . 

دیگه تصمیم گرفتم یه یخچال فریزر  جدید و جادار هم بخرم که سه شنبه ش  با مهردخت و نفس رفتیم خریدیم ولی خریدنش یه داستان جدا داره که یادم باشه براتون بنویسم .

یخچال ،  پنجشنبه از نمایندگی به خونه ی جدید ارسال شد و جمعه برای نصبش آمدند و این کارمون هم انجام شد. 

جمعه شب،تقریباً نیم ساعت قبل از اینکه کار فاطمه خانوم تموم بشه یکی به تلفنش زنگ زد و فاطمه خانوم بهش گفت : من سرِکارم بعداً تماس میگیرم . 


موقع خداحافظی گفت: من فردا برم بانک میخوام بخاطر پسرم وام بگیرم و یه معرفی نامه برای فروشگاه،  که می خواد ازدواج کنه یکمی براش از فروشگاه وسایل بردارم . گفتم برو منم فردا اداره کار دارم . 

***

فاطمه خانوم زندگی سختی داره ، خانم  بسیار محترم و مورد اعتمادیه که سه تا بچه داره . پسرش تازه سربازیش تموم شده ، دخترش زهرا هجده ساله ست و یه دختر پونزده ساله هم داره . حدود ده سال قبل از همسر معتاد و آزارگرش جدا شده و بچه ها رو به تنهایی و با کارکردن درمنازل بزرگ کرده .

 اصلاً اهل صحبت کردن نیست و  این مدت  که پیش مامان می رفته از زندگیش صحبتی نکرده بود،  جمعه ای  می گفت  به تو احساس نزدیکی خاصی دارم و کمی برام حرف زد . 


از اینکه پسرش تو این سن کم تصمیم گرفته ازدواج کنه ناراحت بود مخصوصا اینکه عروس فقط 15 سالشه . 


بهش گفتم: چرا میخوای لوازم اولیه ی زندگی رو تو بخری؟ گفت : آخه باهاش شرط کردم که من کمکش کنم اونم در عوض قول بده تا ده سال بچه دار نشه .

 بذاره ده سال بگذره و مطمئن بشن که میخوان با هم زندگی کنن یا نه و اگر میخوان  با هم بمونن ،حداقل عروسم 25 سالش بشه . 


مهربانو خانم همه میدونن که برای من خبر بد ، خبر حاملگیه .

 من از به دنیا اومدن هیچ بچه ای در اطراف خودمون خوشحال نمیشم . 


دستاشو گرفت بالا لرزش وحشتناکش دلم رو لرزوند .

 تو این دو روز متوجه لرزش های غیر عادی دستاش شده بودم ولی اون موقع که خودش نشونم داد،  خیلی دلم به درد اومد . 


از اینکه فهمیدم فقط دوسال از من بزرگتره شوکه شدم . 

گفت: من متولد پنجاهم و این حال و روزمه از وقتی به دنیا اومدم روز خوش ندیدم ، تو سن پایین  شوهرم دادن و بقیه شم که میدونی . یعنی اصلاً زندگی من و امثال من بقیه ای نداره ... 


باخودم فکر میکردم ،  باید بگی به دنیا آمدم و بدبخت شدم  . تو این جمله ی  بدبخت شدم ، جمله های دیگه ای مثل ، شوهرم دادن ، مادر شدم ، طلاق گرفتم و خیلی چیزای دیگه جا میشه . 


ادامه ی حرفش بیشتر حالمو بد کرد. گفت: پسرم داره با دختر بزرگ یه خانواده ازدواج میکنه که سه تا دختر دیگه هم دارن 13 و 10 و 5 ساله .

 پسر من یکساله دخترشونو نامزد کرده ، مادر دختره رفته شورای حل اختلاف ازمون شکایت کرده که چرا  عروسی نمیگیریم ، دخترشو ببریم ،

 بهم میگه زودباش من تا دختر بزرگه رو شوهر ندم ، نمیتونم بعدیا رو شوهر بدم . اون سیزده ساله هه خواستگار داره می خوام ردش کنم بره !!

گفتم : تو مااادری اصلاً !! خجالت نمیکشی اینطوری با بچه هات معامله میکنی؟ 

گفته : نونشون رو تو میدی؟ 

گفتم : نه من نمیدم ولی نون سه تا بچه مو با کارگری دادم و همیشه رو چشمام جا دارن . 


گفتم: فاطمه خانوم تو حالا با اینا داستان داری . مادری که اینطوری دختر شوهر بده دو روز دیگه میخواد بگه زود باش بچه بیار تا پایه های زندگیت محکم بشه، بعدم میگه برات حرف درمیارن میگن دختره یکه زاست دومی رو بیار . 


گفت : همه ی اینا رو میدونم و برای همین پسرمو تهدید کردم که اگر بچه دار بشه دیگه روشو هم نگاه نمیکنم . 


خلاصه  موقع خداحافظی گفت:  فردا میرم کارای بانکی انجام بدم ، گفتم : برو منم باید برم اداره و کار دارم هروقت دوباره تونستی بهم بگو.  من برای اسباب کشی وقت دارم نگران نباش . 


شنبه فاطمه خانوم با ناراحتی و بغض بهم زنگ زد گفت: مهربانو خانوم دیدی تو خونه ت بودم یکی بهم زنگ زد ،گفتم : بعداً بهت زنگ میزنم؟ 

گفتم : بله .. چی شده؟ 

گفت : نزدیک خونه م زنگ زدم بهش ببینم چکار داره ، گفت هول نکنی ها . پسرت باموتور تصادف کرده بیا بیمارستان

 از همون راه رفتم بیمارستان . 

گفتم : ای وااای چی شده پسرت فاطمه خانوم؟ 

گفت: هر کی موتورشو دیده گفته نباید زنده میموند . الان دوتا از مهره های کمرش شکسته ، خون بالا آورده و تو ادرارش هم خون بوده دکتر میگه باید فعلا تحت نظر باشه . 

عکساشو برای منم فرستاد، گفتم:  خدا  بهت رحم کرده واقعاً . من رو درجریان بذار امیدوارم که مشکلی نباشه و زود مرخص بشه . 


خیلی دلم براش سوخت . این دو روز بجز زمانی که از زندگی تلخش تعریف میکرد چند بار خنده ش رو دیدم .

 مخصوصاً که چون خیلی محجبه و معتقده تو خونه ی مامان اینا بخاطر بابا خیلی خودش رو می پوشونه ولی خونه یما که فقط من و مهردخت بودیم خیلی راحت بود.


  سر ناهار  با دخترش چهارتایی غذا میخوردیم و حرف میزدیم چون لهجه ی خیلی غلیظ ترکی داره ، یه جمله ای رو میخواست بگه نمیتونست و خیلی خنده دار میشد .

 همگی از خنده ریسه رفته بودیم ، با خودم گفتم:  زیر این چهره ی جدی و خشک،  یه زن پر از حسرت های زنانه و آرزوهای برآورده نشده نشسته و ای کاااش  زندگی کمی باهاش مهربون بود تا این صورت اخمو ، اندکی رنگ آرامش می گرفت.

 هر  دوباری هم که مزدش رو دادم  (باوجودی که خودم فکر میکردم جبران اونهمه تمیزی و سلیقه ش رو نکردم)  با چشمانی برق افتاده و رضایت کامل و یکعالمه دعای خیر ازخونه م رفت . 

چقدر طفلک زود از دماغش دراومد 

****

از مورد حمایتی قبلمون یه مختصر پولی تو صندوق بود ، تو این مدت هم واریزی های پراکنده داشتیم که همه بصورت ناشناس بودن . 

امروز صبح به نیابت از شما و با اجازه ی همگی ، سه میلیون تومان به حسابش واریز کردم که حداقل کمی از فشار روانی این روزهای درد و بیمارستانش کم بشه . 

دیروز به مامان گفته دیگه پسرش خون بالا نمیاره ولی  هنوز تو ادرارش خون هست که احتمال داره بعلت فشار به کلیه هاش باشه . 


بنده خدا نمیدونه کمکی که بهش کردم بلاعوضه حتما فکر میکنه باید برام کار کنه تا مستهلک بشه .

 فعلاً که جاش نبود ولی دراولین فرصت بهش میگم جریان این سه میلیون چی بوده  نباید نگران پس دادنش باشه . 

***

این بود داستان این چند روز ما .

 دلم برای همگی تنگ شده بود ولی خیلی شلوغ بودم . این وسطا یه سفارش ویژه  هم داشتم که یه ترکیب خاص از کوکی ها میخواستن و وقتی تونستم از پسش بربیام و اونهمه رضایت و تشویق مشتریم رو دیدم خستگی کلاَ از تنم رفت . 


راستی  شرکت اسبابچی اومد و اسابکشی من رو 17 میلیون برآورد کرد  

گفتم : عاااقااا من نه بوفه شیشه ای  دارم نه کنسول و آینه و نه پیانو و امثال اون ، حتی مبل هام یه راحتی ال کوچیکه و ناهارخوریمم شش نفره ست . گفت برای همین میگم 17 تومن دیگه.  


یه راستی دیگه هم بگم و اون اینه که یه چیزی تو ماشینم شکسته بوده که آب رادیات خالی شده بود و به عبارتی پدر ماشین دراومده بوده و البته سبب شد خیلی کارای دیگه هم براش انجام دادم . 

سابقه نداشته من اینهمه سال یه ماشین رو نگهدارم معمولاً 4-5 سال بعد با مبلغی که در توانمون بود عوضش میکردم . الان باید حداقل 200 میلیون بذارم روش که نمیتونم و اینه که ماشین به خرج افتاده 

 

دوستتون دارم یعالمه 


 


بالکنی که گفتم باید برای تامی  اَمن کنیم هم،  به این صورت درآمد