دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"بازگشت پرستو ها"

عزیزای دلم سلام 


 همون یکشنبه که براتون پست قبل رو نوشتم، انقدر پریسا پشت هم به محبوبه تلفن کرد و التماس کرد که برگرده خونه، و می گفت از دوری تو می میرم و دست آخر، محبوبه رو تهدید به خودکشی کرد.


 محبوبه می گفت من  از تهدید پریسا نمی ترسم و دیگه اصلا برام مهم نیست (نمیدونم چقدر راست میگفت، شاید از عصبانیتش این حرف رو میزد) به هر حال همون شب برگشت خونه ..


 واقعیتش نمی دونستیم اصلا ادامه ی این شرایط(ترک منزل) اوضاع رو بدتر میکنه، یا بهتر .


 محبوبه تحت فشار روانی شدید و با نارضایتی کامل برگشت خونه ش .. دو سه روز بعد به من گفت،  5-6 ورق، آرامبخش و خواب آور تهیه کردم . رفتم خونه پریسا با خوشحالی ازم استقبال کرد و تا مدتی تو بغلم بود و فقط منو بوسید و بعد هم گفت: برای خوشحال کردنت هرکاری میکنم ولی برام سخته تو رو راضی کنم . 


محبوبه وصیت نامه ش رو هم مینویسه .. طلب هاش و سرمایه گذاری های کوچیکش رو و ... برای بار هزارم از پریسا عذر خواهی هم میکنه که به دنیا آوردتش و نتونسته اونطور که باید تربیتش کنه .. وقت خودکشی هرکاری میکنه نمیتونه تصمیمش رو عملی کنه . 

صرفا" بخاطر پدر و مادرش که میدونسته از غصه دق میکنن. 


حالا که فعلا این یه هفته اوضاع خوبه .. کم کم دلشکستگی محبوبه داره خوب میشه ، پریسا هم انصافا" داره تلاشش رو میکنه ،حالا تا کی دوام داشته باشه خدا میدونه .


 کامنت هاتون انقدرخوب بود که هر چی بگم کم گفتم . براش پرینت گرفتم و  همه شون رو خیلی با دقت بررسی می کرد . 

هر دوتاشونو دوست دارم امیدوارم از این بحران به سلامت بگذرند. 


***********

امروز بیست و ششم مرداد ماهه و سالروز بازگشت پرستوهای پرو بال شکسته. دیشب، نفس یه فیلم وحشتناک از خاطرات تلخ ده سال اسارت در کشور دوست و همسایه "عراق"!!! برام فرستاد که انقدر گریه کردم هنوزم چشم و چارم پف داره . جالبه معمولا حتی دوست نداره درمورد اون روزا حرف بزنه چه برسه به فرستادن چنین فیلمی . فکر کنم به شدت دلش گرفته بود و نیاز داشت غصه شو با من تقسیم کنه که ویران نشه . 

خواستم بذارم اینجا ، گفتم چه کاریه .. شما هم اذیت میشید فقط یادمون باشه که چه جوون هایی پرپر شدن ، چه آرزوهایی پژمرده شدن و چه چشم های منتظری به در خشک شد و زیر خاک رفتند .. البته که اونایی که باید یادشون باشه ما نیستیم ، همون بی وجدان هایی هستند که خوردن و بردن و هنوز هم سیر نشدن و به ریش همه مون میخندن .. 


بجاش عکس شیرینی سیب رُز رو میذارم که بدونید به شکرانه ی داشتن ناب ترین رفیق زندگیم شیرینی دادم 

دوستتون دارم زیااادِ



بریم مواد لازمشو ببینیم :

خمیر هزار لا  یک بسته - سیب قرمزدو تا - دارچین - کره سه قاشق غذاخوری -نمک یه جینگیلی-آب لیمو ترش دو سه  قاشق غذا خوری - مربایا مارمالاد هر طعمی دوست دارید من توت فرنگی استفاده کردم 

من مواد اولیه رو بر اساس دوتا سیب نوشتم اگه موادتون زیاد شد دیگه خودتون بقیه ش رو بیشتر کنید . 



طرز تهیه : 

اول فر رو با دمای  تقریبا بالا مثلا 180 درجه بذارید گرم شه . 

سیب ها رو از وسط نصف کنید (برش طولی بزنید ، یعنی سر سیب به سمت بالا باشه مثل همین که تو عکس مواد اولیه میبینید)

حالا هسته ی وسط سیبا رو دربیارید از همون قسمت که برش خورده بخوابونید زمین و از قسمت سر سیب شروع کنید برش های نازک بزنید و حلقه حلقه ش کنید . چون پوست سیب ها رو نمی گیریم لبه ی دایره هامون پوست داره و قرمزه و همون باعث میشه گلبرگ های گل رز مون رو تشکیل بده . 

حالا همه رو بریزید تو کاسه ، کره و دو قاشق آب لیمو ترش و اون جینگیلی نمک رو اضافه کنید و با دست زیر و بالا کنید تا همه ی سیب ها مرطوب بشه 


سینی فر رو کاغذ بذارید سیب ها رو بچینید روش یه ده دقیقه بذارید تو فر تا نرم بشه و آب بندازه . بعد ا ز فر دربیارید و بذارید خنک بشه .

فر رو خاموش نکنید.

 حالا بسته ی خمیرتون رو بازکنید . یه مستطیله، نوارهایی با عرض حدود پنج سانتی متر ازش ببرید چون اگه بلند تر بشه وقتی رول میکنیم ضخیم میشه و اون لایه های داخلی نمی پزه  به طولش هم که دست نمیزنید . 

حالا روی نوار خمیری مربا بمالید و پودر دارچین بپاشید بعد برش های سیب رو کنار هم بچینید روی نوار بطوریکه لبه هاشون مه پوست قرمز داره از نوار بالا تر باشه (هر برش سیب رو طوری کنار قبلی بذارید که نصفشو بپوشونه درست مثل گلبرگ های گل رز)

وقتی تمام طول نوار رو سیب گذاشتیدشروع کنید به رول کردن . 


حالا قالب مافین رو چرب کنید و گل رز ها رو بذارید تو قالب ( قالب مافین نداشتید از کاسه های کوچولو که به حرارت مقاومه استفاده کنید)

حرارت فر رو کمی ملایم کنید مثلا روی 160 درجه بذارید وقالبم بذارید داخلش حدود 40 تا45 دقیقه تقریبا طول میکشه تا نون ها بپزند . هر وقت لایه های بیرونی برشته شد فر رو خاموش میکنیم لبه های گل رز هم پررنگ تر شده و خیلی زیبا بنظر میاد .



نوش جونتون بخورید با عزیزانتون خوش بگذرونید . راستی دوست داشتید شیرینی ها که کاملا خنک شد روشون پودر قند الک کنید .. 

گرم نباشه ها آب میشن و کارتون بی فایده میشه

"گاهی اشتباهاتمون تاوان سنگینی دارن"

زن خوش خلق و خیر خواهیه و معمولا از چهره ش انرژی مثبت می باره . بین  آشناها و حتی غریبه ها هم محبوبیت خاصی داره مثل اسمش که محبوبه ست، اما از اونجایی که هیچ آدمی بی غم و مشکل نیست مدتیه با دخترش مشکل حاد پیدا کرده . 


دخترش ده ساله بود که از همسرش جدا شد. الان بیست و سه ساله ست و محبوبه هم پنجاه و یک ساله . 

پریسا دختر خوب و با کمالاتیه ولی بسیار بلند پروازه و معمولا چیزهایی که دیگران رو خوشحال میکنه، برای پریساکاملا بی تفاوته و این کارِ محبوبه رو خیلی سخت کرده ، چون محبوبه هم یه زن زحمتکش با درآمد و امکانات رفاهیِ متوسط در حد خودمونه . 


با وجود علاقه و وابستگی زیاد بین این مادر و دختر ، این اواخر خیلی با هم درگیر میشدن . پریسا میگه هر کسی توانایی مالی و روانی بچه دار شدن رو نداره ( البته که حرفش کاملا منطقیه) ولی به محبوبه سرکوفت میزنه که تو زیادی مهربونی و مادری بلد نبودی و همین باعث شده من رو وابسته بار بیاری .


 من که تو زندگیشون نبودم ولی محبوبه هم میگه پرسیا از اول دختر قلدری بود و من هم  اعصاب کشمکش رو نداشتم بنابراین وقتی رو یه موضوعی پافشاری میکردم که پریسا خودش انجام بده تا مستقل بار بیاد و قبول نمیکرد و کار به اصرار و التماس و گریه و دعوا میکشید، مقاومت نمی کردم و تسلیمش می شدم .. از چیزهای کوچیک مثل نشستن کنارش تا دم دمای صبح تا اینکه پریسا تکالیف مدرسه رو انجام بده تا تلفن کردن به جایی برای گرفتن وقت و هماهنگی (مثلا مطب دکتر). 


بیچاره محبوبه تو خواب هم نمی دید که نتیجهی تلاش همه ی این سالهاش ، بایسته رو به روش و بگه تو بدترین مادری هستی که ممکن بود نصیب من بشه و شده . چون ادمی هستی که عاشق اینی که دیگران وابسته ت باشن و بهشون محبت اضافه میکنی و با من هم همین کار رو کردی تا الان تو سن بیست و سه سالگی محتاجت باشم ؛ این رو بدون که سر سوزن احترامی پیش من نداری!


البته تاکید میکنه که نمیگم از تو متنفرم، از مادری تو متنفرم وگرنه تو رو خیلی هم دوست دارم . (البته محبوبه فرق این دوتا رو خیلی متوجه نمیشه و معتقده وقتی به کسی میگن من از اینکه تو مادرمی متنفرم، همون معنی رو داره که از خودت هم متنفرم... خودم رو بجاش گذاشتم احساس میکنم فرهنگ لغات ما که تقریبا همسن و سالیم با فرهنگ لغات پریسا و دخترهای همسنش مثل مهردخت،  فرق داره چون منم تقریبا همین حس رو از شنیدن این جمله می گیرم) 


حالا اینکه محبوبه داره کار میکنه و خرج زندگی خودش و پریسا رو میده یه طرف، اینی که پریسا با قابلیت هایی که داره و میتونه امثال خیلی از دخترهای  دیگه که تو این شهر دارن کار میکنند و کمک هزینه ی زندگی هستند ولی اصلا حاضر نیست کار کنه (یعنی چون بلند پروازه کارهای خیلی لاکچری رو می پسنده) یه طرف.. ولی مشکل اصلی اینه که پریسا از محبوبه توقع کارهای فیزیکی هم داره . 


متاسفانه همین چند شب پیش محبوبه از سرکار رسید کلی خرید کرده بود، وقتی آمد، پریسا خونه رو مثل هر روز تر و تمیز کرده بود ( طبق اظهارات محبوبه و تایید پریسا : در حد اینکه دو سه تا لباس از شب قبل روی مبل مونده بوده و جمع کرده یا گلدونی که مادرش صبح قبل از رفتن به اداره گذاشته کنار سینک ظرفشویی اب داده رو گذاشته سرجاش ) 


بعد محبوبه از راه رسیده شام مورد علاقه ی پریسا رو درست کرده،  داشته از خستگی می مرده که تعمیر کار ماشین زنگ زده گفته ماشین رو بیار بذار تا یکساعت دیگه ایرادش رو برطرف میکنم . 

دوباره لباس پوشیده ماشین رو برده داده تعمیرگاه نشسته اونجا و بعد از تعمیر،   برگشته . 

پریسا شام خورده و محبوبه از خستگی چرت زده و بعد پریسا بهش گفته لباس هایی که من انداختم تو ماشین لباس شویی رو تو ، پهن کن .

 ساعت نزدیک یک صبح بوده ، محبوبه هم گفته من دارم می میرم از خستگی نمی تونم . 


پریسا هم گفته : میخواستی خودت رو انقدر خسته نکنی ، مگه برای من رفتی تعمیرگاه ؟  مادرت رو بردی دکتر خسته شدی، میخواستی بگی من نمیتونم مگه بخاطر من کردی ؟کمتر گوشی دستت بگیر تا انقدر خسته نشی .


اینجا محبوبه انقدر بهش برخورده که تا پاسی از شب گریه کرده و با هق هق گریه ش خوابیده . صبح هم پاشده ساکش رو پر از وسایل ضروریش کرده و از دوست خیلی صمیممون خواهش کرده که اجازه بده تا مدتی تو خونه ی مستقلی که دوستمون داره زندگی کنه .


 (دوستمون تازگی ها مادرش فوت کرده و فقط یه خواهر داره که خارج از ایرانه و فعلا خونه ی مادرش بصورت مبله و مستقله و کسی ساکن نیست) 


دیشب رفته اونجا مونده ولی میدونه که نمیتونه برای همیشه اونجا بمونه . 

یه پدر و مادر پیر هم داره که نمیخواد اونا متوجه بشن چون میدونه خاله ها و دایی  دخترش دخالت میکنند و میخوان برای این اتفاق بین مادر و دختر دعوا راه بندازن.


 پریسا هم مرتب تماس می گیره که من دلم برات تنگ شده و حق نداری منو رها کنی بری . ( به هر حال غیر از وابستگی عاطفی ، همه کار زندگی براش سخته و نمیتونه تنها زندگی کنه) 


محبوبه امروز میگفت شاید مجبور بشم هتل و مسافرخونه رو امتحان کنم . قبول هم نمیکنه برگرده خونه، چون حرمت ها بین خودش و پریسا از بین رفته و بسیار دلشکسته ست . از پریسا کینه به دل نداره ولی میگه دیگه کشش زندگی کردن باهم رو ندارم . 


درضمن همسر سابقش چند سال پیش فوت کرده و پریسا نه قبول میکنه و نه اصولا پدری در کاره که بره پیش اون .


 راستش منم دیگه نمیدونم محبوبه رو چطور راهنمایی کنم . بیاید کمک کنید عقلامونو بذاریم رو هم . 


اهااان راستی از مشاوره و این چیزا هم نتیجه نگرفتن خودم خیلی تشویقشون کردم به این کار ولی یه مدت بعد مشاورشون گفت پریسا تو دنیای غیر واقعی سیر میکنه و همکاری نمیکنه . 


ضمن اینکه برای بار هزارم به خودم و جوون تر ها یاد اوری کنم که "عاقاجون،  بچه ها رو وابسته بار نیاریم" .

 خود من کم تو این زمینه اشتباه نکردم و به مهردخت کم سرویس های اضافه ندادم . 


خیلی سخته آدم تو پنجاه و یکسالگی انقدر مستاصل و دل شکسته باشه 


دوستتون دارم 


" ناراحت شدم ولی دلیلشو نمیدونم "

اگه یادتون باشه دارسی هدیه تولد بیست سالگی مهردخت بود . یعنی 27 تیر، یکسال شد که ما داریم با هم زندگی میکنیم 


این فیلم از همون روزها و لحظه های اوله که اومد پیشمون . 



تو محل کارم بطور شفاهی به مدیرام اعلام کردم که من با بیست سال ، بازنشست میکنم خودمو . در واقع مرداد 1400 بیست سالم پر میشه ولی میگن بهتره تا اسفند ماهش بمونی ..


 یعنی الان مثل ترم های آخر دانشگاه که جون می کندیم و میرفتیم سر کلاس و انگار زمان کش می اومد، شده ... دارم برای رسیدن به بازنشستگی و نیامدن به اداره لحظه شماری میکنم .. 


هر روز صبح با زحمت بیدار میشم و لباس میپوشم میام . در طول روز هم خیلی دست و دلم به کار کردن نمیره . 


حالا فکر کن، هم  کارمو دوست دارم ، هم اینکه همکارهامو .. مطمئنم خیلی دلم براشون تنگ میشه .

البته منهای یک نفر ...  این وسط یه چند ماهی میشه یه آقای دفتر دار برامون آوردن تا دلتون بخواد نچسبه این بشر .


 قدرت خدا ، یک نفر هم نیست دوسش داشته باشه ، یه دافعه عجیبی داره که البته از رفتار خودش نشات می گیره .

 تو همه چیز مداخله میکنه و نظر میده ، مثلا دونفر دارن با هم صحبت میکنن خودشو داخل بحثی میکنه که هیچ اطلاعات تخصصی نداره و بیشتر مواقع هم  با نگاه تحقیر امیز در مورد مسائل حرف میزنه . 


مثلا دو نفر دارن درمورد خرید یه لباس مارک دار صحبت می کنن.. ایشون می پره وسط که " اووو، چیه میرید می خرید،  من این پیرهنو خریدم 50 تومن بعدم می خنده سرشو تکون میده . 

بابا جون شما دمت گرم هر کاری میکنی چه ربطی داره به فلان اقا که استاندارد زندگیش با تو متفاوته؟؟


خب  با منم متفاوته .. منم باید هزینه های زندگیم رو با توجه به شرایط خودم مدیریت کنم . منم نمیتونم فلان چیزی که دلمم میخواد رو بخرم چون اولویت های دیگه ای تو زندگی دارم ولی دیگه نمیام بپرم وسط حرف مردم بگم شما نمیفهمید و اینطوری خرید میکنید .


 یا درمورد عوض کردن خونه صحبت میشه با خوشحالی میگه من تو دوتا اتاق درمحروم ترین منطقه زندگی میکنم دوتا بچه هم دارم خیلی هم خوبه . چه معنی داره بچه ها اتاق خواب داشته باشن . چهارتایی میخوابیم کنار هم صمیمی تر هم هست .. حالا شما دو نفر ادمید،  دنبال خونه سه خوابه تو شمال و شمال شرق تهرانید !!


من میگم روش زندگی هر کسی مختص به خودشه و اصلا من در جایگاه قضاوت نیستم. این چیزا خیلی خیلی شخصیه . 

ضمن اینکه ممکنه مجبور باشم تو شرایط سخت زندگی کنم ولی دلیل نمیشه بیام با ذوق بگم من دارم زیر خط فقر زندگی میکنم خیلی هم عالیه و بقیه دارن اشتباه می کنن. 


حالا برخوردی که من باهاش داشتم به شخصه ، اینجوری بود:

 یه روزصبح مدیر  اومد با عجله گفت : مهربانو با فلان جا صحبت کردیم قول دادن پول مارو بدن ، نمیخوام نامه رو بدم به کسی دیگه،  خودت میای بری سریع،  چون به موضوعش اشراف داری تمومش کنی؟ 


گفتم : آره بابااا، بذار برم بگیرم نامه شو بیام تا پشیمون نشدن . 

سریع ماشین هماهنگ کردم کیفمو انداختم رو دوشم بهش میگم این نامه رو شماره کن  ماشین منتظره ، سریع من برم . 


پنج  دقیقه بعد دیدم نیاورد. میگم چی شد ؟ میگه چرا به من استرس میدی ؟ هولم نکن . 


یکمی نگاهش کردم  موندم چی بگم به این ادم !!

دفتر دار قبلیمون داشت گوش میداد از پشت میز پرید اومد گرفت نامه رو شماره زد یه مهرم کوبید پاش . با ناراحتی گفت : فلانی موشک که نمیخوای هوا کنی .. استرس نده چیه . 


نمونه ی این کار رو با همه کرده .. مدیرمون میشینه دونه دونه کارای مربوط به اونو انجام میده میگه دیوانه م میکنه انقدر میگه وایسا کار دارم بعدا انجام میدم ." نمیدونیم کجا وصله و اصلا چرا همچین کسی رو نزدیک یکساله بستن بیخ ریشمون" 


حالا از دیروز متوجه شدم رفته پیش همه ی عالم و ادم گفته ، من منتظرم مهربانو بازنشست بشه بره من جاشو بگیرم . 

بصورت منطقی من نباید برام مهم باشه ، قطعا من برم باید پستِ خالیِ من رو کسی اشغال کنه ولی از حرکت این طرف خوشم نیومد . 


اینجوری شد فهمیدم اینو، که رفته بودم از سالن بیرون داشتم میومدم تو، شنیدم یکی با خنده بهش گفت : الان داری شوخی میکنی؟ 


 تو نشستی تو دفتر پدر ما رو درمیاری یه کاری میخوای بکنی هزار تا غلط توشه بعد داری به جای مهربانو فکر میکنی؟؟ 


اومدم تو خودمو زدم به اون راه ..


 بعد پرسیدم دیدم اره به همه گفته .. کی میره ، چقدر مونده ؟ اگه نره چی !!!


چرا دل ادم یه چیزی میگه منطق یه چیز دیگه؟

 چرا من از فهمیدن این موضوع ناراحت میشم در جایی که میدونم این موضوع کاملا درست و واقعیه و حتما باید کسی بیاد جای من ؟


دوستتون دارم بچه هااا