دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"یک پرس غذا برای کودکان کار "

دوستان عزیزم ، زئوس جان این هفته برای کودکان کار شیرازی چلوکباب پرسی خرید میکنه . با رستوران


 قرار گذاشته غذا ها رو پرسی هفت هزارتومن بخره . 



اگر مایل به کمک در این راه هستید  شماره کارت  


6037691592182489 بنام خانم آناهیتا حسن پور  در اختیار شماست .


"ادامه ..اوج استیصال یک مادر "

سلام عزیزانم امیدوارم خوب و سرحال باشید .

پست "اوج استیصال یک مادر" رو یادتون میاد؟؟ درمورد همون مادر میخوام براتون بنویسم .


تو جریان رد و بدل کردن شماره و پیدا کردن کار برای زهرا جان ( همون مادر مستاصل) با هم بیشتر آشنا شدیم و داستان زندگی غمگینش رو شنیدم که براتون می نویسم .


زهرا خیلی کم سن و سال بوده که ازدواج کرده ، متاسفانه همسرش به اعتیاد شدید گرفتار بوده و انقدر زندگی به خودش و دختر کوچولوش فشار میاره تا دخترش رو برمیداره و به خونه ی پدرش پناه میاره .


 زهرا و دخترمعصومش تو خونه ی پدر و در شهرستان زندگی میکردند که بنا به هزاران دلیل ، دوباره زهرا تن به ازدواج مجدد میده . (اینکه میگم تن داده منظورم اینه که معمولا" در چنین شرایطی  ازدواج دوم براساس انتخاب آگاهانه و عشق و علاقه اتفاق نمیفته ، بلکه بخاطر فرار از شرایط سخت خانه ی پدری و پیدا کردن کسی که اسمش تو شناسنامه ت باشه و التیام درد غیرت پدر و برادران از داشتن دختر و خواهر بیوه در منزل صورت می گیره ) 


اما پدر زهرا ، اجازه نمیده که نوه ش با مادر و همسر جدید در یک خونه زندگی کنند ، البته من خودم شخصا" از زندگی دختر بچه با همسر مادر در چنین شرایطی (تاکید میکنم در چنین شرایطی) اصلا" راضی نیستم ولی جدا شدن مادر از دختر بچه ی ای که هنوز درسن کودکی به سر میبره هم واقعا" وحشتناکه .


خلاصه اینکه من با زهرا جون بیشتر آشنا شدم ، دلیلش هم این بود که بهم گفت مهربانو جان دخترم که شهرستانه خیلی بی تابی میکنه ، مدتیه همو ندیدیم حسابی دلتنگ شدیم . میخوام یه چند روز برم پیشش ولی دستم خالیه . اگر میشد چند تا نظافت منزل برام پیدا می کردی که  راحت تر برم پیش دخترم خیلی ممنونت میشدم .. 


خیلی دلداریش دادم و گفتم غصه نخور من دوستای خیلی خوبی دارم با کمک اون ها سعی میکنیم مسافرت خوبی بری . من باز هم برای کار می سپارم برات . 


البته روز شنبه میاد خونه ی خودم ، فکر کردم مهردخت هم که خونه ست فعلا تا اول تیر مدرسه نداره ، زهرا جون هم نوزاد خوشگلش رو میاره پیشمون ، مهردخت که دلش برای بچه ضعف میره باهاش بازی میکنه من و زهرا جون هم به کارهای خونه میرسیم . 


حالا اگر کار نظافت دارید که زود تر کامنت بذارید تا براش وقت بذاریم بیاد ، دستش پر بشه . 

الهی بمیرم شاید تو این شرایط سخت مالی که گیر کرده همسرش هم نمی تونه بهش پول بده تا برای دختر بزرگترش ببره ، شاید هم اصلا" اگر داشته باشه کمک نکنه و بگه اون بچه ی شوهر اولته به من مربوط نیست .. 


خلاصه که شنبه ازش می پرسم . 


اون مورد شماره کارت رو هم یادتون باشه .. اگر این خواستید به زهرا کمک نقدی کنید برام بنویسید که برای زهرا پول میدید تا بهش بدم و بتونه برای دختر چشم به راهش بیشتر خرید کنه . 


تو این مدت یکی دوتا از شما عزیزان برای پرستاری از سالمند کامنت گذاشتید ولی شرایط زهرا طوریه که باید روزانه کار کنه ، بالاخره بچه نوزاد داره دیگه اگر بخواد سالمند رو پرستاری کنه با یه بچه نوزاد ممکن نیست ضمن اینکه اومدیم یه روز بچه سرما خورد یا واکسن داشت اونوقت اون سالمند میمونه بدون پرستار . 


منتظر شنبه م تا بیاد و بتونم بیشتر باهاش صحبت کنم و ببینم چکار میشه کرد . 


این شماره کارت اگر خواستید برای زهرا جون پول بریزید حتما بهم بگید چون همزمان برای بچه های کار هم پول جمع می کنم . 


بانک صادرات


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر

 

اینم عکس از کار زیبایی که زئوس عزیز همراه نگین جان برای کودکان کار انجام دادند 

 (عکس ها با اجازه و رضایت بچه ها گرفته شده)

" میوه و غذا رسانی به کودکان کار "

سلام دوستان نازنین و همراه 

زئوس عزیز یه حرکت عالی  رو شروع کرده . 

الان فصل تابستونه و میوه های متنوع و خوشمزه  تو بازار ریخته ، ولی  قیمت های داره که برای بعضی از اقشار مردم  نجومی حساب میشه .


 زئوس جان تصمیم گرفته هر پنجشنبه مقداری در حد توان ، پول روی هم بذاریم و  میوه و مواد غذایی بخریم و بسته بندی کنیم و بین بچه های نیازمند و علی الخصوص بچه های کار پخش کنیم .


 مهم اینه که فقط خوراکی باشه چون میدونید که پول رو ازشون می گیرند و به خودشون چیزی نمیرسه ...


 زئوس جان اعلام کرده که فردا تو شیراز به "خلد برین " میرن تا این حرکت زیبا و نیکوکارانه رو انجام بدن . 


راه های برقراری ارتباط در تلگرام ghorbaninejad@   و   artlove@  می باشد .


خودمون تو گروه های چند نفره با دوستان و آشناهامون هم ، میتونیم این کار قشنگ رو انجام بدیم 


واقعا" یه مبلغ تک رقمی، برای جیب های ما زیاد نیست ، اما اگر بریزیم رو هم و یکمی میوه و مواد غذای بخریم و به بچه های سر چهارراه ها برسونیم ، تعداد زیادی از اون کوچولوهای محروم رو میتونیم شاد کنیم . 


اگر انجام دادید و دوست داشتید عکس هاتونو بفرستید برام ، تا بصورت ناشناس یا با معرفی (هرکدوم که خواستید) بذارم همینجا تو وبلاگ . 


درجایی که مملکت ثروتمندی داریم ولی شترِ پول، با بارش گم میشه و هیچ کس مسئولیتش رو قبول نمیکنه ... خودمون به داد خودمون برسیم 



" اوج استیصال تازه مادر"

توجه ،توجه 


بنا به پیشنهاد نسرین عزیز (در کامنتها)، دوباره آستین بالا میزنیم و دست "تازه مادر "رو می گیریم .


بانک صادرات


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶ بنام معصومه سعیدی فر 


*****************


می خواستم طبق معمول براتون بنویسم ولی یه کار فوری پیش اومد . 


انگار یه خانوم جوون،پیش مینا یه حساب پس انداز کوچیک داشته 


 ( یعنی خواهرم از این طریق می شناستش که مشتری بانک بوده )


حالا یک ماهه زایمان کرده و با مینا تماس گرفته و خواهش کرده هر کسی که می شناسیم و مورد اعتماده رو معرفی کنیم بنده خدا برای کار درمنزل بره .. 


سه روز در هفته برای نگهداری سالمند ، بچه ، تمیز کاری و نظافت و رفت و روب و اشپزی و... 



تنها آدمای مورد اعتماد من شمایید ، اگه خودتون یا کسی رو میشناسید که نیازمند خدمات این تازه مادره،  کامنت بذارید که دست به دست هم مشکل هر دو طرف رو حل کنیم . 



الان عصبانیم از روزگار ، از اینهمه پول های بی زبون که میتونه کمک حال مردم بینوای خودمون بشه و معلوم نیست کدوم خراب شده ای میره یا گوشه ی جیب کدوم خدا نشناسی رو می گیره . 


آخه انصافه یه زن ، یه تازه مادر ، بعد از یکماه که زایمان کرده بره خونه ی مردم کار کنه؟ 


آخه عزیزم ، جااانم،  تو چرا تو این شرایط بچه دنیا آوردی ؟ 

"زنده مانی نه زندگانی"


وقتی به دهه ی پنجم عمر میرسی ، یعنی تقریبا" بعد از چهل سالگی ، یکی از بهترین تفریح های زندگیت ، دیدار دوستان قدیمی میشه . 


خانم و آقا هم نداره ، منظورم از دوستان ، دوستانی نیست که الان با هم همکارید یا به واسطه ی نسبت فامیلی تقریبا" هر یکی دو هفته همدیگه رو ملاقات میکنید، بلکه منظورم دوستان دوران دانشکده یا حتی دبیرستانه . 


تو این دیدارها خاطره بازی و صداقت موج میزنه ، شاید چون این دوستان مربوط به زمانی هستند که روحمون در زلال ترین موقعیت قرار داشته ..


هروقت از این فرصت ها برای نفس پیش میاد ، خیلی تشویقش میکنم که برنامه هاشو خالی کنه و حتما" با دوستانش هماهنگ بشه ، چون میدونم یه دوپینگ عاطفیه براش.



قرار بود وسط هفته ، یک روز رو برخلاف معمول بگذرونیم ، یعنی بزنیم به طبیعت و برای خودمون خوش گذرونی کنیم .


دوروز قبل از روزِ قرار بهم تلفن کرد.


- سلام ، چطوری مهربانو جان؟


- سلام ، خوبم عزیزم خودت چطوری ؟


- خوبم،  ولی یه موضوعی پیش اومده .


- چی شده ؟


- هیچی .. محسن اینا تماس گرفتن برای دوشنبه جمع بشیم ، ولی من و تو قرار قبلی داریم .


- خوب باشه ، اونا چند نفرن ، وقتی میگن فلان روز ، حتما" برای همه ، همون روز مناسب بوده ، ولی ما بازم میتونیم یه روز دیگه رو انتخاب کنیم .


- عه پس منم برم ؟


- اره عزیزم ، مرسی که گفتی ... ولی اصلا" پرسیدن نداشت ، حتما" باید بری


 ( البته همانطور که مستحضرید اگر نمیگفت ، عواقب بدی دامنگیرش میشد )


- مرسی عزیزم ... عالی شد ، هم بچه ها رو میبینم هم یه روز با هم میریم طبیعت گردی .


- (من با ژست باکلاس روشنفکری) خواااهش میکنم نفسسسی ، زود زنگ بزن خبر بده یه وقت جات نذارن .


و نفس دیروز با دوستانِ قدیمی ، دیدار تازه کرد و من پشت میز اداره به این فکر میکردم که الان چه حالی با هم دارند و چقدر شوخی میکنن و خوش میگذره .


اما دیشب اصلا" سرحال نبود . برخلاف انتظارم اون انرژی که باید از ملاقات دوستاش می گرفت در کار نبود که هیچ ، کلی هم  افسرده شده بود .


ازش علت رو جویا شدم و گفت : همه بخاطر شرایط محسن حالمون گرفته شد . 


دوستش محسن رو می شناسم . 


مرد نازنینی که بسیار مذهبی و در عین حال روشنفکره ...

 اگر ساعت ها کنارش بنشینی از مصاحبتش خسته نمیشی ، چون فهیم و باشعوره و به همه چیز از دید مثبت و با منشاء خیر نگاه میکنه .


محسن دوتا برادر داره . خودش فرزند آخر خانواده ست . این برادرها یه پدر کهنسال دارند . 


برادر وسطی ، کلا" خودش رو زده به بی غیرتی و گفته من به هیچ عنوان در نگهداری از پدر دخالت ندارنم .


 محسن و برادر اول ، پدرشون رو بصورت شش ماه ، شش ماه نگهداری میکنند .

(حدود ده ساله)


نفس می گفت : محسن حسابی کم آورده و خانواده ش صراحتا" گفتن یا ما رو انتخاب کن یا پدرت رو . اونم از طرفی دلش نمیاد از نگهداری پدرش دست برداره ، از طرفی فکر میکنه خانواده ش هم حق دارند اعتراض کنند.


 همه ی کارهای پدرش رو خودش انجام میده پس اعتراض خانواده به دلیل زحمت نگهداری نیست. 


ولی میدونید که فقط موضوع زحمت فیزیکی نیست ، خیلی مسائل در نگهداری سالمندان پیش میاد که پذیرفتنش از عهده ی خیلی ها ، خارجه . 


میدونم ممکنه ناراحتتون کنم ولی این ها واقعیت های زندگیه . 


مثلا" محسن میگه پدرم خون دماغ میشه و تا بخودمون بجنبیم با دستش پاک میکنه و اولین جایی که دستش برسه میماله . 


قیافه ی زن و بچه م رو باید ببینید، خوب مسلما" همه حال بدی با دیدن این صحنه بهشون دست میده . پدر رو هم نمیشه کاری کرد نه متوجه ست که این کارش چقدر بده ، نه میشه متوجه ش کرد .


برادر بزرگتر به هیچ عنوان حاضر نیست از سرای سالمندان کمک بگیریم .. حتی خود من هم که میگم پدر رو ببریم اونجا ، نمیدونم در عمل توانایی بردنش رو دارم یا نه .


حالا تو یه منگنه ی وحشتناک موندم که چکار کنم .


**********

حالا واقعا" این شرایط رو مجسم کنید .. اگر شما باشید چه میکنید؟ 


یه طرف مادر یا پدری هستند که همه ی جوونی و عمرشون رو صرف پرورش و محبت بی دریغ به شما بودند و یه طرف دیگه خانواده جدیدتون که از محیط سرد و افسرده که ای به واسطه وجود پدربزرگ در منزل پیش آمده ناراحتند .


 مشکلات بهداشتی ، غرولند هایی که سالمندان به واسطه ی سرو صدا و شور و نشاط نوجوون ها میکنند . کسانی که با خانواده رفت و آمد دارند ویادشون میره که ممکنه خودمون عمر طولانی نصیبمون بشه و به همین روزها گرفتار بشیم و خیلی چیزای دیگه ....


شما با این شرایط چه می کردید و چه تصمیمی می گرفتید ؟


*********

چه روزگار سخت و بی رحمیه ، وقتی بچه هستیم و پدر و مادر ها در اوج قدرت و شادابی هستند ، روزی هزار بار از وحشت نبودنشون می میریم و زنده میشیم و وقتی سالمند و از کار افتاده میشن ، شاید حتی پنهانی و ناخوداگاه آرزوی رفتنشون رو داریم .


برای همه تون  عمر با عزت و سعادت آرزومندم و دوستتون دارم .

 

 دست هایم چه پیر و فرتوت اند

دست، نه! دسته های تابوت اند
روزی این دست ها جوان بودند
نازک و نرم و مهربان بودند
مانده امروز از آن همه پاکی
زان همه چیرگی و چالاکی
پوستی تیره و چروکیده
استخوانی تکیده، پوسیده
شده نشخوارِ یادها، کارم
خویش را این چنین می آزارم
گاه زین پیر مانده در زندان
یاد کی می کنند فرزندان
گاهی از من سراغ می گیرند
لیک اما ز دیدنم سیرند
سرد و نامهربان و ناهنجار
رفع تکلیف می کنند انگار
چه کنم درد من نمی دانند
خواهش جان من نمی خوانند ...


(بانو منیره شعاع ، ساکن خانه سالمندان کهریزک )