دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" نقطه ی عطف "

چند روزیه که بشدت در حال و هوای شونزده هفده سالگیم سیر می کنم . 


هر جایی که فکرم درگیر محاسبه و تصمیم و این چیزها نباشه ، به سمت بیست و شش ، هفت سال قبل پرواز میکنم .


همونجایی که دوستی من و نازی شروع شد ، همون سالهایی که حس میکنی یک حجم انسان شکل داری ولی انگار یک چیز اساسی رو نداری .


 دست و پا و سرو چشم و دهان هست ولی دنبال چیزی میگردی که بهت یک معنای دلپذیر بده و تکلیفت رو با خودت معلوم کنه .


 اونجا که بتونی وقتی با خودت خلوت میکنی بتونی جواب سوال هایی که باهاشون درگیر هستی رو به خودت بگی :


 من به غم یا شادیِ انسان های دیگه اهمیت میدم یا نه ؟ 


دلم میخواد باعثِ ایجادِ احساس غم در اونها باشم یا شادی؟ 


 قدر داشته هامو میدونم ؟ 


راضیم یا طلبکار ؟


 میدونم چرا به دنیا اومدم یا نمیدونم؟و .........


بعد با خودت قرار میذاری که بزرگ شدم ، این کارا رو می کنم و اون کارها رو نمیکنم .. 


به مرور برای خودت یک سبک خاصی از شعر و ادبیات و علم و هنر و در مجموع فرهنگ میسازی و هر روز سعی میکنی تمرینش کنی.


تو همه ی این ماجراها و پیدا کردن جواب سوال هایی از این قبیل  ، من و نازی درکنار هم بودیم . 


دو سال زانو به زانوی هم پشت نیمکت دبیرستان نشستیم  و زنگ های تفریح ، پشت به دیوار حیاط مدرسه با هم جستجو کردیم و این شدیم که هستیم . 


خیلی عجیبه فقط دوسال در این فاصله ی نزدیک با هم بودیم ، اما تاثیرش تا وقتی زنده بمونیم با ماست 

 

مسببِ عزیزِ خاطره بازی این روزهام ، مهردخت و اتفاق مشابهیه که براش افتاده .


شاید با تاخیر ولی بالاخره اتفاق افتاد .


***********

 

مدرسه ی مهردخت در هر پایه دو کلاس "الف" و "ب "داره . مهردخت در کلاس گرافیک "ب" و کمی اون طرف تر،  در کلاس گرافیک "الف" ، دختری بنام صفا درس میخونه .


بعد از اردوی شیراز ، اسم صفا رو زیاد از مهردخت می شنیدم از مهربونیاش ، تیپ خانوادگیش و علایق مشترک بینشون .


مهردخت اغلب با" نمیدونی مامان ، صفا خیلی دختر خاصیه . خیلی خوووبه ، هیچ کس از نظر اون بد نیست ، صحبت هاشو شروع می کرد ." 


یه روز که اشپزی میکردم و مهردخت دور و برم می چرخید و از صفا صحبت می کرد ، گفت : فکر میکنم صفا انحراف چشم داره . 


گفتم : چطور؟ 


گفت : زیاد نگاهم نمیکنه و گاهی که با هم صحبت می کنیم ، نگاهش مستقیم نیست . 


بعد شونه ای بالا انداخت و گفت : چه فرقی میکنه ، موضوع اینجاست که من عاشق اینم که با هم خوراکی بخوریم و بعدش شاهد مراسم شکرگزاریش باشم . 


گفتم : یعنی چی؟؟ 


گفت : یعنی صفا بعد از خوردن ، رسما" دستاشو به سمت بالا میاره و میگه ((خدایا شکرت)) .


دست از هم زدن قابلمه  برداشتم ..


-: جدی میگی مهردخت؟


-: اره بخدا ،(نشونم داد) همینطوری دستاشو کمی می گیره بالا به بالا نگاه میکنه و میگه

 " خدایا شکرت "


-: چه جااالب ، همیشه فکر میکردم تو ، جزو معدود بچه هایی هستی که بعد از خوردن، شکر میکنی


 ولی این حالت فیزیکی صفا خیلی خیلی برام جالبه .


بعد ازشنیدن این موضوع شخصیت صفا بیش از پیش برام جالب شد .


************

صفا در خانواده ای که از هر طرف نگاه میکنی پزشک و جراح هستند ، به دنیا آمده .


 یعنی مادر و پدربزرگ ،  مادر و پدر ، خاله و دایی و همسران و فرزندانشون ، عمه و عمو و فرزندانشون همگی یا پزشک  و یا جراح هستند .


صفا هر روز همراه با راننده ی شخصیش از منزل بسیار لوکس و زیبایی واقع در شمال تهران به هنرستان میاد . 


معلم خصوصی یوگا در منزل،تمرینات رو با صفا و برادری که یکسال ازش بزرگتره انجام میده و در کلاس بعدی تمرین ها ، برای مادر صفا انجام میشه . 


صفا بسیار ساده لباس میپوشه و کیف و اسباب هنرستانش در کمال سادگی تهیه شدند .


 بشدت مواظبه چیزی حروم و حیف نشه و معمولا" خوراکی هاش شامل مواد بسیار تازه و ارگانیکه ، یعنی برخلاف بچه های امروز که سبد تغذیه شون پر از مواد مضر همراه با کلی نگه دارنده و افزودنیه ، صفا هویج و کرفس خورد شده و گاهی سالاد سزار و جوانه مصرف میکنه .

 

بالاخره تو روزهای طولانی و سختِ چیدمانِ نمایشگاه و یا روزهایی که مهردخت و صفا مسئول غرفه های تعیین شده بودند و وقت برایِ گپ و گفتِ بیشتر ، فراهم بود ، اون اتفاق افتاد و دخترا مطمئن شدند که دوستان موندگار زندگی هم هستند و درست عینه پیمان نانوشته ای که بین همه ی دوستان بی نظیر وجود داره ، از راز های زندگیشون با هم حرف زدند .

 

صفا تعریف کرده که برادرم موقع به دنیا اومدن با پیچیدن بندناف دور گردنش ، فاصله ی زیادی تا مرگ نداشته ، به هرحال زنده میمونه اما کمبود اکسیژن اعصاب بیناییش رو ضایع میکنه و دچار کم بینی شدید میشه ، طوری که سال های اول تحصیلش رو درمدارس خاص و با خط بریل شروع میکنه .. 


بعد ها با همت و ممارست بسیار جدیِ مادرشون به مدارس عادی میاد و دروس رو از طریق شنیداری فرا میگیره . 


خودِ صفا هم در سه سالگی ، یک شب همراه پدرش به مطب میره تا پدر مدارکی رو برداره .. 


همینطور که روی میز مشغول بازی در نور چراغ مطالعه بوده ، پدر بصورت تصادفی متوجه غیر عادی بودن کره ی یکی از چشمان صفا میشه ، بلافاصله با باجناقش که جراح و چشم پزشک بوده تماس میگیره و صفا رو برای معاینه ی فوری پیشش میبره ، متاسفانه یا خوشبختانه پشت کره ی چشم ، تومور وحشتناکی مشاهده میشه . 


خوشبختانه از اون جهت که قبل از فشار و حرکت به سمت مغز و وخامتِ بیشترِ اوضاع ، تشخیص داده شده و متاسفانه از اون جهت که برای برداشتن تومور ، ناچار از تخلیه چشم صفا بودند . 


چشم سالم و زیبای دخترک سه ساله تخلیه میشه و پروتز مصنوعی جای خالیش رو پر میکنه . و این  بود دلیل حالت غیر طبیعی چشم صفا ، که مهردخت متوجه ش شده بود .


حالا یه مادر داریم که دو فرزند دسته ی گلش ، نقص بینایی دارند و ایشون با وجود مسئولیت بزرگ بیمارانِ خودشون ، با تلاش بی وقفه در کنار بچه ها به تحصیلشون کمک میکنه .


 برادر صفا امسال کنکوریه و مادر همه ی دروس رو براش ضبط و تمرین میکنه .


********

حرفای مهردخت که تموم شد، هر دو اشک می ریختیم .


مهردخت مکث کرد ، گفت : منم همه چیز رو درمورد زندگیمون به صفا گفتم .


  صفا بغلم کرد و گفت :مهردخت به وجود تو و خانواده ی کوچیکت افتخار میکنم .


این بود ماجرایِ تحکیمِ پیمانِ دوستیِ مهردخت و صفا ی عزیزم، ولی چیزی که باعث نوشتن پست امروزم شد اتفاقِ دیگه اییه که لازم بود قبلش این مسائل رو بدونید .


******

یکی از درس هایی که امسال مهردخت اینا باید امتحان نهاییش رو بدن ، "تاریخ هنر جهانه" که در باب تمام مکاتب شناخته شده ی هنری دنیا ، از بدو پیدایششون و پیروان سبک و اثار مهمشون و ... اینهاست .


مهردخت اصولا" با درس حفظ کردن مشکل داره ، البته بهتره بگم با حفظ کردنش مشکلی نداره با اینکه بشینه سر کتاب و بخونه مشکل داره . 


از همون سال هایِ آخرِ مقطع دبستان، تاکید می کردم که برای حفظ کردن درسات باید وقت بگذاری یعنی بنشینی و تمرکز کنی .


چند روز قبل ، مهردخت به صفا میگه: 


نمیدونم این امتحانِ تاریخِ هنر رو چکار کنم ، اصلا" حوصله ی خوندنش رو ندارم .


 صفای مهربون میگه : مهردخت جان همونطور که میدونی ، برای اینکه به چشم سالمم زیاد فشار نیاد ، مامان کل کتاب رو برام فایل صوتی کرده من برای تو فایل رو ، روی فلش میریزم تا تو هم همینطور که به کارهای دیگه ت میرسی درس رو گوش بدی و یاد بگیری .


مهردخت با خوشحالی زیادی این موضوع رو تعریف کرد . 


گفتم : دستش درد نکنه از قول منم صفای با صفات رو ببوس . 


دیروز  بعد  از اینکه از امتحان برگشت خونه طبق معمول بهم زنگ زد .


-: سلام مامانی.

-: سلام عزیزم ، خسته نباشی ، امتحان تصویر سازیت چطور بود ؟

-: عاالی بود مامان ، دوتا کار انجام دادیم با پاستل ، مال من خیلی خیلی قشنگ شد . همه ی ایده هایی که تو ذهنم داشتم پیاده کردم .


-: آخ جون چه عالی .برنامه ت چیه؟


-: ناهار خوشمزه ای پختی بخورم و برم تو تخت ، صفا برام فایل صوتی رو اورده میذارم گوش کنم و بخوابم .


-: باشه عزیزم .نوش جونت . دیگه زنگ نمی زنم تا بخوابی ، فهمیدم دیشب ساعت چهار بود اومدی بخوابی .


-: باشه مامان . خدا حافظ .

 

دوساعت بعد مهردخت تماس گرفت ، تعجب کردم چون قاعدتا باید خواب می بود .

 

-: سلام مامان ، میخواستم یادت بندازم اون پلات رو سر راهت از دفتر فنی بگیری .


-: باشه عزیزم . نخوابیدی؟

-: نع .


-: مهردخت گریه کردی؟

-: نه مامان چیزی نیست ، خسته م .


-: ولی تو صدات بغض داری . دوست داری صحبت کنیم؟


-: راستش از خودم عصبانیم . فایل تاریخ هنر رو گوش میدادم .

-: خوووب .


-: مامانِ صفا ، شمرده ، شمرده ، واو به واو کتاب رو خونده .


 از خودم عصبانی شدم ، چون من هیچ مشکلی ندارم ، فقط از خودخواهی و تنبلی نمیشینم کتابمو دست بگیرم و بخونم . 


این مامان دلسوز ، بخاطر اینکه صفا اذیت نشه این کار رو کرده .. عینه همین کار رو هم برای برادرش انجام میده . 


صفا با هر کاریش میگه شکر خدا . 


میخوره میگه شکر . پا میشه میگه شکر . از خانواده ش میگه ، میگه شکر . حتی از چشمش ، میگه شکر که زود تشخیص دادن . 


اونوقت من چی ؟؟ این حوصله نکردن من برای درس خوندن ، یه ناشکریه بزرگه ... چمه مگه؟ 


چرا انقدر راحت طلبم ؟ عوض اینکه برای دوستام یا  هم نوعایی که مشکل دارن ، بشینم بخونم ضبط کنم ، همپایه ی اونا میخوام از امکاناتشون هم استفاده کنم ؟؟!!!



حالا دیگه اشکای منم راه افتاده بود . فقط تونستم بگم مهردخت جان ، منظور من از اینهمه زحمت و هزینه ای که این سالها درحقت کردم همین یک جمله بود که ازتو بشنوم .


همه ی نمره هات ، افتخاراتت و هرچی که به دست اوردی ، اندازه ی این تلنگری که به واسطه ی وجود با ارزش صفا به دست اوردی مهم نبود .


دوستت دارم دخترم خیالم راحت شد و دیگه نگران اینده ت نیستم .

 

 ***********

میدونید مواجه شدن با انسان هایی نظیر صفا ، در قالب دوست یک نعمت بسیار بزرگه ؟؟

خدایا شکرت که برای دخترم امکان دوست شدن با صفای فرشته خو رو فراهم کردی.


زندگیتون پر از صفااااا

"تبررررررررررریک "

دیشب یه نازنینی داشتیم که از خود کن برامون لحظه به لحظه خبر می فرستاد ، 


با این اینترنت های ذغالیمون هم از طریق یوتیوب مراسم رو می دیدیم که قطع شد فکر کنید وقتی که


 اسم شهاب حسینی نازنین خونده شد من و مهردخت چقدر جیغ زدیم و بالا و پایین پریدیم 


جایزه بهترین بازیگری مرد برای نازنین  "شهاب حسینی"



جایزه بهترین فیلم‌نامه سهم اصغر فرهادی عزیز شد


ترانه علیدوستی زیبا ، باعث افتخار و مباهات همه ی ایرانیان به ویژه زنان سرزمینش شد