دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" نقطه ی عطف "

چند روزیه که بشدت در حال و هوای شونزده هفده سالگیم سیر می کنم . 


هر جایی که فکرم درگیر محاسبه و تصمیم و این چیزها نباشه ، به سمت بیست و شش ، هفت سال قبل پرواز میکنم .


همونجایی که دوستی من و نازی شروع شد ، همون سالهایی که حس میکنی یک حجم انسان شکل داری ولی انگار یک چیز اساسی رو نداری .


 دست و پا و سرو چشم و دهان هست ولی دنبال چیزی میگردی که بهت یک معنای دلپذیر بده و تکلیفت رو با خودت معلوم کنه .


 اونجا که بتونی وقتی با خودت خلوت میکنی بتونی جواب سوال هایی که باهاشون درگیر هستی رو به خودت بگی :


 من به غم یا شادیِ انسان های دیگه اهمیت میدم یا نه ؟ 


دلم میخواد باعثِ ایجادِ احساس غم در اونها باشم یا شادی؟ 


 قدر داشته هامو میدونم ؟ 


راضیم یا طلبکار ؟


 میدونم چرا به دنیا اومدم یا نمیدونم؟و .........


بعد با خودت قرار میذاری که بزرگ شدم ، این کارا رو می کنم و اون کارها رو نمیکنم .. 


به مرور برای خودت یک سبک خاصی از شعر و ادبیات و علم و هنر و در مجموع فرهنگ میسازی و هر روز سعی میکنی تمرینش کنی.


تو همه ی این ماجراها و پیدا کردن جواب سوال هایی از این قبیل  ، من و نازی درکنار هم بودیم . 


دو سال زانو به زانوی هم پشت نیمکت دبیرستان نشستیم  و زنگ های تفریح ، پشت به دیوار حیاط مدرسه با هم جستجو کردیم و این شدیم که هستیم . 


خیلی عجیبه فقط دوسال در این فاصله ی نزدیک با هم بودیم ، اما تاثیرش تا وقتی زنده بمونیم با ماست 

 

مسببِ عزیزِ خاطره بازی این روزهام ، مهردخت و اتفاق مشابهیه که براش افتاده .


شاید با تاخیر ولی بالاخره اتفاق افتاد .


***********

 

مدرسه ی مهردخت در هر پایه دو کلاس "الف" و "ب "داره . مهردخت در کلاس گرافیک "ب" و کمی اون طرف تر،  در کلاس گرافیک "الف" ، دختری بنام صفا درس میخونه .


بعد از اردوی شیراز ، اسم صفا رو زیاد از مهردخت می شنیدم از مهربونیاش ، تیپ خانوادگیش و علایق مشترک بینشون .


مهردخت اغلب با" نمیدونی مامان ، صفا خیلی دختر خاصیه . خیلی خوووبه ، هیچ کس از نظر اون بد نیست ، صحبت هاشو شروع می کرد ." 


یه روز که اشپزی میکردم و مهردخت دور و برم می چرخید و از صفا صحبت می کرد ، گفت : فکر میکنم صفا انحراف چشم داره . 


گفتم : چطور؟ 


گفت : زیاد نگاهم نمیکنه و گاهی که با هم صحبت می کنیم ، نگاهش مستقیم نیست . 


بعد شونه ای بالا انداخت و گفت : چه فرقی میکنه ، موضوع اینجاست که من عاشق اینم که با هم خوراکی بخوریم و بعدش شاهد مراسم شکرگزاریش باشم . 


گفتم : یعنی چی؟؟ 


گفت : یعنی صفا بعد از خوردن ، رسما" دستاشو به سمت بالا میاره و میگه ((خدایا شکرت)) .


دست از هم زدن قابلمه  برداشتم ..


-: جدی میگی مهردخت؟


-: اره بخدا ،(نشونم داد) همینطوری دستاشو کمی می گیره بالا به بالا نگاه میکنه و میگه

 " خدایا شکرت "


-: چه جااالب ، همیشه فکر میکردم تو ، جزو معدود بچه هایی هستی که بعد از خوردن، شکر میکنی


 ولی این حالت فیزیکی صفا خیلی خیلی برام جالبه .


بعد ازشنیدن این موضوع شخصیت صفا بیش از پیش برام جالب شد .


************

صفا در خانواده ای که از هر طرف نگاه میکنی پزشک و جراح هستند ، به دنیا آمده .


 یعنی مادر و پدربزرگ ،  مادر و پدر ، خاله و دایی و همسران و فرزندانشون ، عمه و عمو و فرزندانشون همگی یا پزشک  و یا جراح هستند .


صفا هر روز همراه با راننده ی شخصیش از منزل بسیار لوکس و زیبایی واقع در شمال تهران به هنرستان میاد . 


معلم خصوصی یوگا در منزل،تمرینات رو با صفا و برادری که یکسال ازش بزرگتره انجام میده و در کلاس بعدی تمرین ها ، برای مادر صفا انجام میشه . 


صفا بسیار ساده لباس میپوشه و کیف و اسباب هنرستانش در کمال سادگی تهیه شدند .


 بشدت مواظبه چیزی حروم و حیف نشه و معمولا" خوراکی هاش شامل مواد بسیار تازه و ارگانیکه ، یعنی برخلاف بچه های امروز که سبد تغذیه شون پر از مواد مضر همراه با کلی نگه دارنده و افزودنیه ، صفا هویج و کرفس خورد شده و گاهی سالاد سزار و جوانه مصرف میکنه .

 

بالاخره تو روزهای طولانی و سختِ چیدمانِ نمایشگاه و یا روزهایی که مهردخت و صفا مسئول غرفه های تعیین شده بودند و وقت برایِ گپ و گفتِ بیشتر ، فراهم بود ، اون اتفاق افتاد و دخترا مطمئن شدند که دوستان موندگار زندگی هم هستند و درست عینه پیمان نانوشته ای که بین همه ی دوستان بی نظیر وجود داره ، از راز های زندگیشون با هم حرف زدند .

 

صفا تعریف کرده که برادرم موقع به دنیا اومدن با پیچیدن بندناف دور گردنش ، فاصله ی زیادی تا مرگ نداشته ، به هرحال زنده میمونه اما کمبود اکسیژن اعصاب بیناییش رو ضایع میکنه و دچار کم بینی شدید میشه ، طوری که سال های اول تحصیلش رو درمدارس خاص و با خط بریل شروع میکنه .. 


بعد ها با همت و ممارست بسیار جدیِ مادرشون به مدارس عادی میاد و دروس رو از طریق شنیداری فرا میگیره . 


خودِ صفا هم در سه سالگی ، یک شب همراه پدرش به مطب میره تا پدر مدارکی رو برداره .. 


همینطور که روی میز مشغول بازی در نور چراغ مطالعه بوده ، پدر بصورت تصادفی متوجه غیر عادی بودن کره ی یکی از چشمان صفا میشه ، بلافاصله با باجناقش که جراح و چشم پزشک بوده تماس میگیره و صفا رو برای معاینه ی فوری پیشش میبره ، متاسفانه یا خوشبختانه پشت کره ی چشم ، تومور وحشتناکی مشاهده میشه . 


خوشبختانه از اون جهت که قبل از فشار و حرکت به سمت مغز و وخامتِ بیشترِ اوضاع ، تشخیص داده شده و متاسفانه از اون جهت که برای برداشتن تومور ، ناچار از تخلیه چشم صفا بودند . 


چشم سالم و زیبای دخترک سه ساله تخلیه میشه و پروتز مصنوعی جای خالیش رو پر میکنه . و این  بود دلیل حالت غیر طبیعی چشم صفا ، که مهردخت متوجه ش شده بود .


حالا یه مادر داریم که دو فرزند دسته ی گلش ، نقص بینایی دارند و ایشون با وجود مسئولیت بزرگ بیمارانِ خودشون ، با تلاش بی وقفه در کنار بچه ها به تحصیلشون کمک میکنه .


 برادر صفا امسال کنکوریه و مادر همه ی دروس رو براش ضبط و تمرین میکنه .


********

حرفای مهردخت که تموم شد، هر دو اشک می ریختیم .


مهردخت مکث کرد ، گفت : منم همه چیز رو درمورد زندگیمون به صفا گفتم .


  صفا بغلم کرد و گفت :مهردخت به وجود تو و خانواده ی کوچیکت افتخار میکنم .


این بود ماجرایِ تحکیمِ پیمانِ دوستیِ مهردخت و صفا ی عزیزم، ولی چیزی که باعث نوشتن پست امروزم شد اتفاقِ دیگه اییه که لازم بود قبلش این مسائل رو بدونید .


******

یکی از درس هایی که امسال مهردخت اینا باید امتحان نهاییش رو بدن ، "تاریخ هنر جهانه" که در باب تمام مکاتب شناخته شده ی هنری دنیا ، از بدو پیدایششون و پیروان سبک و اثار مهمشون و ... اینهاست .


مهردخت اصولا" با درس حفظ کردن مشکل داره ، البته بهتره بگم با حفظ کردنش مشکلی نداره با اینکه بشینه سر کتاب و بخونه مشکل داره . 


از همون سال هایِ آخرِ مقطع دبستان، تاکید می کردم که برای حفظ کردن درسات باید وقت بگذاری یعنی بنشینی و تمرکز کنی .


چند روز قبل ، مهردخت به صفا میگه: 


نمیدونم این امتحانِ تاریخِ هنر رو چکار کنم ، اصلا" حوصله ی خوندنش رو ندارم .


 صفای مهربون میگه : مهردخت جان همونطور که میدونی ، برای اینکه به چشم سالمم زیاد فشار نیاد ، مامان کل کتاب رو برام فایل صوتی کرده من برای تو فایل رو ، روی فلش میریزم تا تو هم همینطور که به کارهای دیگه ت میرسی درس رو گوش بدی و یاد بگیری .


مهردخت با خوشحالی زیادی این موضوع رو تعریف کرد . 


گفتم : دستش درد نکنه از قول منم صفای با صفات رو ببوس . 


دیروز  بعد  از اینکه از امتحان برگشت خونه طبق معمول بهم زنگ زد .


-: سلام مامانی.

-: سلام عزیزم ، خسته نباشی ، امتحان تصویر سازیت چطور بود ؟

-: عاالی بود مامان ، دوتا کار انجام دادیم با پاستل ، مال من خیلی خیلی قشنگ شد . همه ی ایده هایی که تو ذهنم داشتم پیاده کردم .


-: آخ جون چه عالی .برنامه ت چیه؟


-: ناهار خوشمزه ای پختی بخورم و برم تو تخت ، صفا برام فایل صوتی رو اورده میذارم گوش کنم و بخوابم .


-: باشه عزیزم .نوش جونت . دیگه زنگ نمی زنم تا بخوابی ، فهمیدم دیشب ساعت چهار بود اومدی بخوابی .


-: باشه مامان . خدا حافظ .

 

دوساعت بعد مهردخت تماس گرفت ، تعجب کردم چون قاعدتا باید خواب می بود .

 

-: سلام مامان ، میخواستم یادت بندازم اون پلات رو سر راهت از دفتر فنی بگیری .


-: باشه عزیزم . نخوابیدی؟

-: نع .


-: مهردخت گریه کردی؟

-: نه مامان چیزی نیست ، خسته م .


-: ولی تو صدات بغض داری . دوست داری صحبت کنیم؟


-: راستش از خودم عصبانیم . فایل تاریخ هنر رو گوش میدادم .

-: خوووب .


-: مامانِ صفا ، شمرده ، شمرده ، واو به واو کتاب رو خونده .


 از خودم عصبانی شدم ، چون من هیچ مشکلی ندارم ، فقط از خودخواهی و تنبلی نمیشینم کتابمو دست بگیرم و بخونم . 


این مامان دلسوز ، بخاطر اینکه صفا اذیت نشه این کار رو کرده .. عینه همین کار رو هم برای برادرش انجام میده . 


صفا با هر کاریش میگه شکر خدا . 


میخوره میگه شکر . پا میشه میگه شکر . از خانواده ش میگه ، میگه شکر . حتی از چشمش ، میگه شکر که زود تشخیص دادن . 


اونوقت من چی ؟؟ این حوصله نکردن من برای درس خوندن ، یه ناشکریه بزرگه ... چمه مگه؟ 


چرا انقدر راحت طلبم ؟ عوض اینکه برای دوستام یا  هم نوعایی که مشکل دارن ، بشینم بخونم ضبط کنم ، همپایه ی اونا میخوام از امکاناتشون هم استفاده کنم ؟؟!!!



حالا دیگه اشکای منم راه افتاده بود . فقط تونستم بگم مهردخت جان ، منظور من از اینهمه زحمت و هزینه ای که این سالها درحقت کردم همین یک جمله بود که ازتو بشنوم .


همه ی نمره هات ، افتخاراتت و هرچی که به دست اوردی ، اندازه ی این تلنگری که به واسطه ی وجود با ارزش صفا به دست اوردی مهم نبود .


دوستت دارم دخترم خیالم راحت شد و دیگه نگران اینده ت نیستم .

 

 ***********

میدونید مواجه شدن با انسان هایی نظیر صفا ، در قالب دوست یک نعمت بسیار بزرگه ؟؟

خدایا شکرت که برای دخترم امکان دوست شدن با صفای فرشته خو رو فراهم کردی.


زندگیتون پر از صفااااا

نظرات 37 + ارسال نظر
مجید شفیعی چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 09:02 ق.ظ

اعظم پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 11:17 ق.ظ

خیلی پست عبرت آموزی بود

تکتم چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 02:58 ق.ظ

سلام مهربانو جانکم
من ک با همین چند خط و ندیده قلبم برای صفای این دختر رفت
هروقت دیدیش از طرف من محکم بغلش کن.
باید تمام قد جلوی مادرانی مث تو و مادر صفا تعظیم کرد،این حجم از محبت و فداکاری رو قلبم تاب نمیاره
من ازت ب عنوان یک هم وطن تشکر میکنم ک چنین دختری تربیت کردی،تو نه یک دختر ک یک نسل تربیت کردی.ازت یاد میگیرم لحظه ب لحظه

سلام عزیز دل مهربانو
اره بخدا حق داری چون واقعا این دختر یه فرشته ی ساکن زمینه
قربونت برم عزیزم چقدر لطف داری بخدا قلب منم در مقابل اینهمه محبت تاب نمیاره .

ارغوان سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 07:45 ب.ظ

مهربانو جان سلام
عزیزم منم چند سالی از شما کوچکترم و واقعا در این دوسال اخیر با قرار گرفتن چند تا انسان واقعی سرراهم با خودم گفتم ای کاش ما در کنار همه دعاهامون از خدا میخواستیم که خداوند همنشین های خوبی را سرراهمون قرار بده.
درسهایی که آدم از همنشین خوب میگیره قابل مقایسه با هیچی نیست چون همه تئوری های و فلسفه ها و آیات و روایات و انسانیت را به طور عملی در رفتار اونها میبینی .
واقعا لذتش قابل درک نیست و یاد گرفتنش قابل مقایسه نیست.
به همراه مهردخت عزیزت شاد باشی

سلام ارغوان جانم
خدا رو شکککککککر .. واقعا همینطوره که میگی و بابت اتفاق قشنگ زندگیت خیلی خیلی خوشحالم .
ممنون از دعای زیبات

بیتا مامان کیان و کیارش سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 03:06 ب.ظ http://www.mamane-kian-kiarash.blogfa.com

سلام عزیز دلم خوبی
منم خوبم
هستم همین دور و اطراف
ممنون که بیادمی

سلام بیتا جانم
چه خوب که کامنتم رو دیدی و از خودت خبر دادی امیدوارم در موقعیت بهتری نسبت به قبل باشی عزیزم. گل پسر ها رو ببوس

ملی سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 02:42 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم ممنون ام از نظرای خوبی که برام میزاری ببخشید که اونا رو نمی تونم کامل تایید کنم چون کل ماجرا مشخص میشه . بازم ممنون ام از توجه ات و از خوبی هات

سلام ملی جان .
خواهش میکنم عزیزم کاملا درک میکنم و متوجه هستم امیدوارم بهترین تصمیم ها رو بگیری

بهار شیراز سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 09:08 ق.ظ

سلام عزیز مهربانممممممممم...
با خوندن این پست اشکم جاری شد . دیشب این اتفاق واسه منم افتاد ... با دیدن مشکل یه عزیز ، از خودم خجالت کشیدم و هزار بار خدا رو شکر کردم

سلام قربونت .
خدا روشکر که پستم مفید بوده .

فریدا سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 07:47 ق.ظ

سلام مهربانو جان
اشکهای منم سرازیر شد
چه تلنگر به موقعی بود به من
درست وقتی که بهش احتیاج داشتم
خدارو هزار بار شکر
خدا وجود صفای نازنین و خانواده اش رو در پناه خودش حفظ کنه امیدوارم خودش و برادرش روز به روز. موفقتر باشن و باعث شادی دل پدرو مادرشون
خدا مهردخت جان رو حفظ کنه
دست مریزاد مهربانو جان برای تربیت چنین دختری
که میفهمه تحلیل میکنه و انقدر شعور و درکش از مسائل بالاست
دلتون شاد

سلام فریدای گل وگلابم .
الهی آآآمین . ممنونتم عزیزم خدا به خودت یه دختر مثل ماه تو اسمون بده

پونی سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 12:36 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
با آخرین سری از عکس های ارمنستان به روزم و منتظر قدوم مبارکتان

هزاران درود برای تو
چشششم دوست خوبم

مجاور امام رضا(ع) یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 05:31 ب.ظ

سلام مرحبا به شما بااین قلم توانایتان

آفرین وصد آفرین به این دختر بااین نتیجه گیری زیبایش

سلام دوست عزیز ممنونم از محبت و لطفتون

صفا یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 04:51 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

واااای چقدر عالی بود مهربانو جون من هم اشکم سرازیر شد اینهمه زلالی در وجود این دخترهای گل صفا و مهردخت نازنینت واقعا قابل تحسینه

فدات شم صفای با صفام . امیدوارم در طول حوادث روزگار آینه ی وجودشون زنگار نبنده

مداد یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 11:48 ق.ظ http://medadrangiam.blogfa.com

صفا از اون دخترای پولدار ، اما فهمیده و چشم و دل سیر هستش که تربیتش درست بوده. خدا یارش

خدا وااااقعا" یارش باشه .. بله بسیار متولند ولی وجود شون پر از شکر و قدردانی بابت همه ی نعمت های ریز و درشت زندگیشونه

دختر بزرگه بابایی یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 11:32 ق.ظ

سلام
خوش به حال دل با صفای صفا
و آفرین و مرحبا به مادر فداکارش

سلااام
واااقعا" آفرین .
چطوری دوست گل من ؟

شیده یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیز
با خوندن نوشته هاتون اشک ریختم و منقلب شدم.خدا دختر گلتون و صفای نازنین را حفظ کنه که وجود چنین فرزندانی نعمت بزرگی محسوب میشه.

سلام شیده ی نازنین.
خدا چشمای زیبات رو برات نگه داره و جز اشک شوق اشکی به چشم نبینی .
الهی آمین ممنونتم عزیز من

خواننده خاموش شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 06:28 ب.ظ

چه فرقی میکنه که اعتقاداتمون چقدر به هم نزدیکه یا دور، چه فرقی میکنه که تو بعضی از مسائل اختلاف داشته باشیم اونم از نوع خیلی عمیق چه فرقی میکنه که همدیگه رو بشناسیم یا نه چه فرقی میکنه که جنسیت هامون با هم فرق داره و واقعن چه فرقی میکنه که هم سنیم
مهم اینکه که از نوشته هات خیلیییییییییییییییییییی لذت میبرم مهمتر حس خوش آیندیه که بهم دست میده بعداز خوندن این نوشته های با احساس ،نوشته هایی که مهربانی از خلال تک تک حرفاش موج میزنه و مهرخت چقدر باید دستاشو بالا ببره و شکر کنه برای لحظه لحظه بودنت .
به این اعتقاد راسخ دارم شکر گذاری و شاکر بودن هم لطف خداست که به هرکسی تعلق نمیگیره
چقدر زبان شاکر تعمت قشنگی است وقتی هیچ چیز نداری و به خاطر نداشته هات شکر میکنی و فکر میکنم در اوج داشتن شکر کردن لذتش چندین برابره
واخر اینکه افرین به مادر صفا، بایدایستاد کلاه را از سر برداشت ومدتها برای این مادر دست زد
و این وعده خداست لان شکرتم لازیدنکم

واقعا" همه ی اونهایی که گفتی هیچ فرقی نمیکنه و هیچ اهمیتی نداره ، وقتی در این روزگار و عصر وحشی ما با همه ی تفاوت ها امواج مثبت و مهربانی رو به سمت هم می فرستیم و تو با محبت بی دریغت دست خطی مینویسی که من وجود خدا و پیام امیدبخشش رو در لابه لاش حس میکنم و تن رنجور از بالا و پایین های زندگیم رو با مرهم دوستان ندیده و نشناخته ای مثل تو التیام میدم .
ممنونم که هستی ماه زیبا و خاموش خانه ی مجازیم
خدا خودش نور قلب این مادر فداکار و لایق رو وچندان کنه

سانیا شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 03:08 ب.ظ http://saniavaravayat.blogsky.com

اشکم دراومد ...دخت رنازت انچنان درسی بهم داد که مدتهاست غافلم راست میگه چه چیزها یزیادی برای شکر گذاری داریم ..
تبریک میگم مهربانوی عزیزم به خاطر وجد مهردخت نازنین و از اون مهم تر برای نحوه تربیت و پرورش خوبت افرین داری

عزیز منی سانیای گل
ممنونتم مادر مهربون خدا گل پسرت رو برات نگه داره

زری شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 02:33 ب.ظ

این پستت پر از آدمهای باصفا بود. مادر صفا، صفا، مهردخت و مهربانو. چه مادرهای خوبی که با بینش و بصیرت و بزرگ منشی اشان دخترهای سالم تربیت میکنن. خدا به همه اشان آرامش و عزت بده

زری جان قربون محبت و صفای وجود خودت عزیز دوست داشتنی
الهی آآمین

سوفی شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 01:26 ب.ظ

سلام بر بانوی مهر.
پُست فوق العاده با إحساسی بود و همه ی خاطرات دوران دبیرستانم رو زنده کرد. مرسی و بوس.
میدونی مهربانوجان، آدم های خوب بلاخره همدیگر رو پیدا می کنند. مهردخت عزیز لیاقت یک دوستی خوب و بی آلایش رو داره و خدا کمکش کرده که تو سن خوبی این دوست نازنین رو پیدا کنه.
انشالله که درخت دوستی شون همیشه سبز و پربار باشه و روز به روز ریشه هاش قوی تر شه.
شاد و سالم باشی بانو.

سلام سوفی جانم . قربون تو عزیزم خوشحال شدم بردمت به زلال ترین و بهترین خاطراتت . الهی آمین امیدوارم دوست بمونند و به پای هم سن اضافه کنند. من چون خودم بهترین تاثیرات زندگیمو مدیون دوستان خوبم هستم همیشه ارزوی دوست موندگار و عالی رو برای مهردخت داشتم .. الهی شکر ارزوم براورده شد

ملی شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 09:47 ق.ظ

با خوندن نوشته ات اشک ریختم خیلی جالب بود عزیزم
چرا نمییای منو بخونی مهربانوی عزیزم ازت متشکرم

ملی نازنینم . قربون محبتت ، میام با کمال میل و افتخار

خاطره شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 08:13 ق.ظ

مهربانو جان پست زیبایی نوشتی واقعا تلنگری بود که همیشه شاکر خداوند باشیم منم همیشه به دخترم اینو میگم ولی از مهردخت گل و صفای نازنین یادگرفتم بیشتر به این موضوع بپردازم دوست خوب نعمت بزرگیه خداوند همیشه پشت و پناه دختر گلت باشه.من که به نوبه خودم با خوندن وبلاگت درس زندگی می گیرم عزیزم همیشه موفق و پیروز باشی

ممنون خاطره ی عزیزم . خدا گل دخترت رو برات نگه داره و سعادت و سلامتش رو ببینی . عززیزمی نظر لطفت برام خیلی باارزشه دوست من

مهنار شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 02:14 ق.ظ

مهربانو جان دوباره اشکمو دراوردی
واقعااااااا خدایا شکرت ایشالا هیچ وقت از زبونمون نیفته

عزززیزم قربون اشکت .
الهی امیییین

ونوس شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 12:54 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

پست جالب و تاثیرگذاری بود
منم مثل مهردخت عاشق صفا شدم
البته بیشتر عاشق مهردخت. چون اینهمه فهمیده س که مسائل زندگی و روزمره ها و حتی حرف های به ظاهر ساده ی دوستشو انقدر دقیق بررسی میکنه و به نتیجه میرسه
خوشبختی این فرشته های نازو از خدا میخوام
آفرین به اراده مامان صفا.. انشالا براشون بهترینها رقم بخوره

ممنون ونوس عزیزم خدا دختر زیبات رو برات نگه داره .
الللللهی آآمین .. بخدا ورد زبونم دعا برای این مادرنازنینه ، خودش پزشک و جراح بعد دوتا دسته ی گلش این مشکل رو دارن و شاکره خدای بزرگه .

مهدیس جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 08:52 ب.ظ

سلام
مهربانو جان مهردخت لیاقت دوستی مثل صفا رو داشته که خدا اونو سز راهش قرار داده
از طرف من دخترتو ببوس خدا حفظش کنه
در مورد چشم پدرم توضیح دادم میتونی بیای بخونی ببخشید اگه ناراحتت کردم با اون پستم

سلام مهدیس عزیزم
قربون محبتت عزیز دلم . میام الان . خدا الهی برات نگهشون داره .. نه عزیزم ، پیش هم نمیایم که فقط خنده و شادی باشه

بهمن جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 05:28 ب.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

مثل همیشه نمیدونم اشکمو پاک کنم یا مُفمو...
هیچی نمیتونم بگم فقط از خدا میخوام "صفا"هارو اینقدر زیاد کنه که به هر آدم بی صفائی یه دونه "صفا" برسه و کمک کنه که ما هم بتونیم به داده های خدادادی، خدارو شکر کنیم ...
و احسنت به مهردخت خانم با اینهمه درک و شعور بالا...خدا برات نگهش داره انشاالله

ای جااان داداش بهمن مفووووی خودم
الهههههی آمین .
مرررسی قربانت خدا دوتا پسرای گلت رو برای شما و مامان نازنینشون نگه داره

اعظم46 جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 10:22 ق.ظ

موقع خوندم اشکم رو در آوردی ودر عین حال از نعمت هایی که خدای بزرگ به هم داده وقدرشون رو نمی دونستم ویا فراموش کردم یادآوری کردی وشاکر خدای بزرگ شدم

خدا رو شکر خدا رو شکر و باز هم خدا رو شکر ... گاهی یادمون میره ولی همه مون نعمت های بزرگی داریم که برامون عادی شدن اعظم نازنینم

نسرین جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 04:06 ق.ظ

منظورم این بود که خستگی بزرگ کردنش با دیدن نتیجه ای که جلوته...
من و تو جزو مادرهای خوش شانس و خوشبختیم.

صد البته عزیزم خدا ثروت های بزرگ زندگیمونو حفظ کنه فکر کردم چون وسط امتحان نهایی ها هستیم درموردش صحبت کردیم باهم

پونی جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 01:17 ق.ظ

چه خوب
چه زیبا نوشته ای
افتخار میکنم به همتون
اصالت خیلی باشکوهه

ممنون پونی عزیز ، وحجود تو و دوستی با تو هم از افتخارات منه

زئوس پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 09:12 ب.ظ

همپای خوندن نوشته ات اشک ریختم منم رفتم به دوران دبیرستان پیمان نا نوشته با پرستوی جانم که الانم با همیم خدا رو شکر.و البته ابن دختر با صفا
بخشید الان واقعا اونقدر شک ریختم و دلم یجوارایی شده که نمیتونم بنویسم

عزززیزمی .. خدا تو و پرستو رو برای هم حفظ کنه

منیر پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 08:29 ب.ظ http://20tir.blog.ir

سلام مهربانو جان.
هر بار که در مورد دخترت می نویسی، یاد این می افتم که قبل از جدا شدنت چه قدر فداکاری می کردی فقط برای این که اون رو داشته باشی.واقعا چه قدر خوبه که شما مهردخت رو بزرگ کردی.

سلام منیر نازنین . قربون محبتت که از گذشته ها یاد میکنی .
خدا رو شکر که بزرگترین ثروت دنیامو نگه داشتم . ممنونشم که کمکم کرد ... خدا همیشه درکنارمون بود

یاس ایرانی پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 08:14 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز.... این پست رو که خوندم منم گریه ام گرفت!! خدا رو شکر مهردخت قدر نعمت هایی رو داره می دونه... راستش این روزا کمتر جوونی هست که فکر کنه و به نتیجه ای برسه... چه دختر لطیفیه صفا خدا نگهدارش باشه... مادر همسر من هم برای هر کاری که انجام میده شکر میگه دیگه رو ما هم اثر گذاشته... ان شاالله آینده مهردخت و دوستش صفا روشن و پر از موفقیت باشه....

سلام یاس عزیزم
مهردخت هم خیلی شکرگزاریش جالبه ، وقتی خرید میکنم و یخچال جای سوزن انداختن نیست میره دریخچالو باز میکنه تند تند میگه خدایا شکرت . چند وقت پیش همه ی خانواده مهموئنمون بودند و مهردخت طبق عادت این کار رو انجام داد ، برادرم خبر نداشت به شوخی گفت : مهربانو جان گاهی وقت ها برای این بچه خرید کن ، طفلکی چقدر ذوق زده شده
مامان و بابا و بقیه همچین نگاه معنا داری بهش کردن و گفتن : یعنی تو خبر از این عادت مهردخت نداری ؟ از بچگی همینطور بوده ..
خدا مادر جان رو حفظ کنند چه عادت قشنگی رو نهادینه میکنه .
ان شالله ، ان شالله برای همه ی فرزندانمون

قندک پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 07:00 ب.ظ

به قول شهریار آدم با دیدن افراد خوب و نیک مثل علی واقعا پی به عظمت و بزرگی خدا می برد.این شعر به همین خاطر یادم افتاد.

قندک پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 06:35 ب.ظ

نمیدونم چی شد که یهویی یاد این شعر زیبای زنده یاد بهجت تبریزی.شهریار.افتادم.برو ای گدای مسکین,در خانه علی زن.که نگین پادشاهی,دهد از کرم گدا را .دل اگر خدا شناسی,همه در رخ علی بین.به خدا شناختم من, بخدا قسم خدارا.درود

به خدا شناختم من ، بخدا قسم خدا را

قندک پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 06:31 ب.ظ

خدایا شکرت به خاطر همه انسان های خوب اما پنهانت. واقعا دست گلتون درد نکنه با این پست بسیار عالیتون مهربان بانو.

خدایا شکرت . ممنون که خوندی قندک میرزای عزیز

قندک پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 06:24 ب.ظ

سلام و درود فراوان بر شما و دختر گلتون وصفادوست مثل خودش فهیم وبا صفا.با خوندن هرقسمت این پست لطیف نتونستم جلوی سرازیر شدن اشکمو بگیرم.با خودم گفتم خدایا چه بنده هایی داری تو.ما کی هستیم در قبال اونها.ما چقدر خود خواه و زیاده خواه و از خود راضی هستیم و تو چه عظیم و بزرگواری که هرگز نه خوردی ما را به رویمان می آوری آن خوبانت را به رخمان می کشی

سلام قندک عزیز و بزرگوار
واقعا" همینطوره .. خدا بسیار بزرگه

سهیلا پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 05:32 ب.ظ http://rooz-2020.blogsky.com/

مهربانو جانم منم واقعا ازخوندن این پستت منقلب شدم
معتقدم وجود امثال نازنین صفا درزندگی همه ی ماها لازمه که بعدها خودمون هم بتونیم صفای دیگران باشیم و این زنجیر همینطور ادامه دار باشه...
ما باید زندگی رو بهترازاونچه که تحویل گرفتیم تحویل بدیم و ادای دین کنیم....
دمت گرم بانو و وجود باصفات رو قدر میدونیم...

قربونت عزیزم چه قشنگ تعبیر کردی ... هرکدوممون صفای دیگران باشیم و زندگی رو مدینه ی فاضله کنیم . وجود با صفای شما دوستان رو عشق است عزیزم

مینو پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 03:00 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

واقعا وجود دخترهایی مثل صفا و مهر دخت جان ,نعمت هستن.
اینکه اینقدر درک داشته باشن,قدر بدونن,و بفکر دیگران باشن.خدا را شکر که نتیجه زحماتت رو میبینی.

عزیزمی مینو جان ، جدا" از دیدن دخترای گلی مثل صفا روحم شاد میشه ، تو این روزگار بی معرفت که جوون ها بی حد و حساب خرج میکنند و اصلا" نمیدونند باید به مسائل پیرامونشون هم توجه کنند و درد و رنج دیگران رو درک کنند ، چنین دختر شاکر و قدردانی نعمت بزرگی حساب میشه . افراد خانواده ی صفا به معنای واقعی آدم حسابی هستند .

نسرین پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 02:51 ب.ظ

خیلی خوشحالم و به مهردخت افتخار میکنم چون او فکر میکنه. دور و برشو بدون خودخواهی می بینه و در موردشون عمل میکنه.
کاری که خیلی از ما بزرگترا نمی کنیم.
خستگیت در رفت مهربانوی عزیزم؟

ممنونم نسرین عزیزم . خدا رو شکرخوبیم ، ولی هفته ی اینده هم مهردخت امتحان داره ، وقتی هم امتحان داره نسبت به همیشه محدود میشیم و خبری از دیدار خانواده و دوستان و تفریحات خارج از منزل نیست .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد