دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

بازگشت از کویر مصر

به روز آخر مسافرتمون رسیدیم 

اما لازم میدونم یه توضیحات تکمیلی بابت پست قبل بذارم که با کمک زری جان نوشتمشون .

 داخل قلعه بیاضیه ، اتاق ها با معماری جالبی ساخته شده اند و به نوعی وقتی طبقات را درنظر بگیرید تا پنج طبقه هم میرسه.

هر خانواده ای که ساکن بیاضه بوده با توجه به ملک و آبی که در اختیار داشته، اتاقی درون قلعه بهش میدادند و  تقریبا تا پنجاه سال پیش ، از اتاق هاشون به عنوان انبار آذوقه اشان استفاده میکرده اند و عدس و جو و گندم و خرما و .... را می اورده اند واونجا میگذاشته اند و به اندازه نیاز و مصرف می اومدند و میبردند.

(پدرگرامی زری جون، اتاق خودشون و حتی  برخی از آشناهاشون را هنوز میشناسند و هر وقت میرند تو قلعه براشون اسم میبره که اینها مال کی بوده.)

اینکه آذوقه را داخل  قلعه نگهداری می کردند ، بدلیل حس نا امنی ای هست که تو ذهنشون داشته اند، که اگر شورشو حمله  شد سریع بروند داخل قلعه، ولی از زمان ایشون ، هیچ وقت ناامنی و حمله ای پیش نیامده تا دلیلش بشه برای زندگی در داخل قلعه .

به هر حال ساختار حفاظت از مردم شهر به وسیله ی قلعه به این صورت بوده که دور تا دور قلعه خندق حفر شده بود که امروزه بخاطر  ساخت راه و کوچه ، کاملا پر شده و بازدیدکنندگان  جلوی  قلعه ، خندق و در و پلی که روی خندق بیفته را نمی بینند. 

پدر زری جون به نقل از پدرشون که اون زمان پسر بچه ی کوچکی بودند ، عنوان میکنند : (یعنی پدربزرگ ، خودشون شخصا"شاهد این  قضیه بودند) که یه یاغی به اسم نایب کاشی حمله کرده بوده به بیاضه و همه اهالی رفته بودند تو قلعه و پل روی خندق را جمع کرده  بودند.

این یاغی ، از حمله های قبلی ، یه توپ  جنگی به دست آورده بود که  چند روز سر توپ  پر شده از باروت رو به سمت در قلعه یا همون پل روی خندق نگه داشته بودند تا  قلعه ی مملو از اهالی  رو  به توپ ببندند . 


که نهایتا یکی از جوون ها که تیر انداز قابلی بوده و اتفاقا با ایشون  فامیل هم بوده (چون تو قلعه چندین خاندان بوده اند)  با نشونه گیریِ دقیق، سر دهانه ی توپ که پر از باروت بوده و آماده ی شلیک به درقلعه بوده، رو نشونه رفته و  باروت داخل اون رو منفجر میکنه و درواقع انگار توپ در میان خودِ یاغی ها منجر میشه.

با این افتضاح و شکست ، نایب کاشی بند و بساطش را جمع میکنه و میره.

پدر زری جون وقتی این خاطره رو  تعریف میکرند چند جا بغض میکنند و بعد از مکث کوتاهی این خاطره رو کامل تعریف میکنند .



 اینها بخشی از فرهنگ ماست که با خون و اندیشه ی ما عجین شده است، مسلما" روستای بیاضه و قلعه ی باستانی بیاضه ،از زمانی است که مردم اون منطقه زرتشتی بوده اند و  حکایتهای بسیار داره.

در ضمن ، اون چشمه مربوط به  روستای گرمه است.

 این چشمه با  خاک سرخ رنگ و زیباش در روستای گرمه واقع شده که تقریبا"، یک ربع ساعت با بیاضه فاصله داره.

 


 

******

به روز آخر سفر برمی گردیم ...

صبح زود ، کمی از وسایل رو جمع آوری کردیم ، بعد به اتاق غذاخوری رفتیم . آخرین وعده ی غذایی رو که همون صبحانه بود در کاروانسرا خوردیم ، دوباره به وسایلمون سرک کشیدیدم ، همه جا رو چک کردیم که چیزی جا نمانده باشه اما همگی می دونستیم که از حالا به بعد تا آخر عمرمون یه خاطره ی مشترک خواهیم داشت که با یادآوریش لبخند روی لبهامون ظاهر میشه و حتما" جمله ی یادش بخیر عجب خوش گذشت رو تکرار خواهیم کرد .

سوار اتوبوس شدیم و به سمت نایین حرکت کردیم . در نایین به دیدن مسجد جامع و موزه ی مردم شناسی که دقیقا" روبه روی هم بودند رفتیم . 

مسجد بسیار زیبا بود و آقای نایینی ، لیدر باسواد و جالبی بود چون طوری رفتار میکرد که فکر میکردی حرف بدی  زدی، ولی بعدا" کلی شوخی با بازدیدکنندگان می کرد که مشخص میشد منظورش این بوده که بازدید رو جدی بگیریم 

مهردخت ، در بدو ورود  گفت :

آقای نایینی من معتقدم مسجد قبلا" آتشکده بوده .. 

همه ی باقالی ها و گروه مسافران دیگه ای که همزمان باما بازدید می کردند ، سکوت کردیم .

آقای نایینی با نگاهی خشک و جدی گفت : اسمت چیه خانوم؟ مهردخت گفت: مهردخت هستم .

آقای نایینی گفت: با این اسم کاملا" فارسیت ، چه دلیلی برای اثبات حرفت داری؟؟ 

همه کله هامون از سمت لیدر به سمت مهردخت چرخید.

مهردخت گفت: این مسجد تک مناره اییه و من میدونم آتشکده ها دارای یک مناره بودند .

دوباره کله هامون رفت سمت نایینی 

نایینی گفت: بله مهردخت ، درست گفتی . بعد رو به جمعیت : سه چراغ جهت جایزه به مهردختتون بدید .. همه زدیم به خنده ، نمیدونم کی بود از وسط باقالیا داد زد: آقایون ، داداشام ، این مهردخت،واس ماس  اصن کلش ماس ماس ... 

مسجد جامع پر شد از شلیک خنده ی جمع . 

 


 

مسجد وجب به وجبش پر بود از جلوه های ویژه ی معماری و درایت نیاکان ما .

در بعضی از نقاط کف حیاط، سنگ های مرمر صاف و صیقلی کار گذاشته بودند مثل کف امام زاده ها که قبرهای کوچکی با سنگ مرمر وجود داره ، لیدر تاکید کرد این سنگ ها رو بخاطر بسپارید ، وقتی به زیر زمین مسجد رفتیم ، دیدیم اون سنگ های مرمر حکم ذخیره کننده ی نور رو داشتند در جایی که چندمتری از سطح به زیر اومده بودیم این سنگ ها مثل چراغ کم نوری محوطه ی تاریک پایید رو روشن می کردند برای زمانی که استفاده از روشنایی ممکن نبود .


 

در زیر زمین, اتاقک های بسیار کوچکی وجود داشت که برای چله نشینی استفاده میشده ، ابعاد این اتاقک ها طوری بود که نه میشد در اون ایستاد نه دراز کشید. فقط برای نشستن بصورت مراقبه بود ... لیدر میگفت : عارفان زیادی بعد از چله نشینی در این مکان از حالتی بنام معراج صحبت کردند . 

مورد جالب دیگه این بود که جلوی در اتاقی که مخصوص شیخ بود ، یه لبه ی بلند وجود داشت .. مثل جدول کنار خیابون ، آقای نایینی گفتند : این بلندی برای محافظت ساخته شده یعنی اگر کسی به دیدار شیخ می اومد و از زیر به خودش شمشیر بسته بود ، وقتی به این جا میرسید موقع رد شدن نوک شمشیرش به لبه میگرفت و همه متوجه میشدند که این فرد مسلحه .

سقف زیبای مسجد هم از دیگر جلوه های معماری بی نظیرش بود 

 

 


 

 از مسجد بیرون امدیم و به موزه مردم شناسی رفتیم. 

موزه مردم شناسی نایین درواقع خانه تاریخی پیرنیا ست که از سال ۱۳۴۹ توسط وزارت فرهنگ و هنر سابق خریداری شده و تقریبا" از  سال ۱۳۷۳ به موزه تبدیل شده.


این خانه  به عنوان مهم ترین خانه تاریخی نایین به شمار میره که در حال حاضر یکی از مهمترین جاذبه های گردشگری شهرستان نایین شده.


 گردشگران در این موزه با فرهنگ مردم کویر، زندگی کویری، وسایل کشاورزی،  وسایل نظامی، پوشاک، صنایع و هنرهای سنتی و آداب و رسوم مردم بومی منطقه آشنا میشن.


 در این موزه  کوزه های قدیمی متعلق به دوره ایلخانی، کتیبه چوبی مسجد باباعبدالله متعلق به دوره ایلخانی، زیلوی قدیمی با قدمت ۴۰۰ساله متعلق به دوره صفوی و در چوبی دو جداره قدیمی با قدمت بیش از ۳۰۰ سال از  آثار تاریخی قدیمی است که در این موزه در معرض دید قرار گرفته .

 


 

بعد از دیدن موزه هم کلا" با جاذبه های نایین خداحافظی کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم .

ساعت نزدیک یازده شب بود که به میدون ونک رسیدیم .. خداحافظی قسمت سخت سفرمون بود .. گل باقالی ها به زحمت از هم دل کندند و از هم جدا شدند ، 

همه به صندلی های ماشین تکیه داده بودیم ولی لبخند از صورتمون محو نمیشد ، نوروز نود و چهار با خاطره ی زیبای سفر به کویر مصر در ذهنمون نقش بست و ما رو به استقبال از دوازده ماه رنگارنگ برد .

از همه ی شما دوستانی که با خوندن سفرنامه ی سه قسمتیم همسفرم شدید ممنونم و براتون بهترین خاطره ها رو نزد عزیز ترین عزیزانتون آرزو دارم .

 ***********

یکی از دوستانمون که هیچ آدرسی ازش ندارم ، در کامنت خصوصی نوشته که دختر نازنینشون ، مبتلا به ضایعه ی تومور مغز شده که در تعیلات نوروز جراحی شدند ، دوست عزیزم دلم از غصه ای که به دل داری به درد اومد ، برای شفای عاجل پاره ی دلت دعا کردم و می کنم و به دوستانمم سپردم که تو ذکرهاشون ، یادتون کنند ، میدونم نیروی جوونی و عشق پدرو مادر به فرزند معجزه میکنه ، پس منتظر خبرهای خوبت هستم . 

**********

گل های زیبای اواسط اردیبهشت رو با مهردخت جان از شهر زیبای نوشهر براتون به ارمغان آوردیم . زیر پاهاتون ریختیم تا مقدمتون رو گلبارون کرده باشیم .شالم باشید و از رایحه ی جانبخششون مست باشید .

پینوشت: میدونید که نسرین بانوی عزیزمون دوتا از تابلوهای مهردخت رو خریداری کرده .. فعلا" دربه در دنبال مسافر به مقصد استرالیا- سیدنی هستم تا تابلوها به خونه شون برسند ، شما هم اگه مسافری به اون مقصد دارید که میدونید میتونه قبول زحمت کنه ، ما رو درجریان بذارید لطفا"

 

کویر مصر دومین روز اقامت


شب اول تو کاروانسرای جندق تموم شد .

فردا صبح زود بیدار شدیم بساط صبحانه تو اتاق غذاخوری پهن بود .. سلام سلام گویان نشستیم و صبحانه رو خوردیم و به سرعت به اتاق هامون رفتیم تا برای گردش آماده بشیم .

در نزدیکی محل اقامتمان خانه ی قدیمی زیبایی بود که برای بازدید رفتیم .. وسایل قدیمی و نوع ساخت خانه بسیاردیدنی بود .

همه ی درهای منازل اون منطقه بسیار کوتاه بود ، آقایون بدون استثتنا و بعضی از خانوم های گروه ، بارها سرشون به لبه ی بالای در کوبیده شده بود ، وقتی علت را پرسیدیم گفتند :

مردم کویر همیشه فروتن و متواضعند ، شکل درها هم به همین منظور ساخته شده و همه بصورت تعظیم و ارادت وارد منزل می شوند  .

در این خانه عکس های قشنگی انداختیم و این بازدید تقریبا" تا ظهر طول کشید ..

http://axgig.com/images/74568366024674471696.jpg

 

http://axgig.com/images/05697001981276883560.jpg

 

ناهار در کاروانسرا آبگوشت همراه با نان و دوغ و سبزی خوردن صرف شد .

سپس به دیدن قلعه ی قدیمی بیاضیه رفتیم . البته متاسفانه قلعه بسته بود و فقط بیرونشون رو دیدیم 

http://www.axgig.com/images/25364527806921198780.jpg

بافت اطراف قلعه 

http://axgig.com/images/10147968871541521038.jpg

بعد از ناهار به فاصله ی کمی عازم دیدار از نخلستان ها و نمکزار زیبای کویر شدیم .

 

در راه لیدر برایمان از دنیای پرندگان تعریف کرد .

اینکه تعداد زیادی از این موجودات زیباو کوچک، کشورمان را برای مهاجرت انتخاب میکنند و متاسفانه چقدر درایران نامهربانی میبینند .

گفت:کسانی که عاشق پرندگان هستند در مسابقه ی بزرگ و جهانی شرکت میکنند و عکس هایی که از پرندگان می گیرند را بعنوان ملاک مسابقه در نظر میگیرند ..

گاهی برای دیدن و عکاسی از یک گونه ی خاص و نایاب روزهای زیادی به حالت استتار دربین تالاب ها منتظر میمانند تا بالاخره پرنده ی مورد نظر ،خودش را نشان دهد .

لیدر از پرنده ی زیبا و عجیبی تعریف کرد که بسیار نایابه و فقط یک جفت بودند که هر سال به ایران مهاجرت میکردند اما چند سال قبل یکی از آنها توسط قاچاقچیان ناجوانمرد شکار شده و از اون ببعد فقط پرنده ی نر تنها به ایران میاد ..

پرنده ،اسم عجیبی داشت که یادم نیست ولی گفت ایرانی ها بهش امید میگن .

چیزی که دل همه مون رو سوزوند این بود که این پرنده بصورت تک همسری زندگی میکنه ..

یعنی فقط یکبار برای خودش جفت انتخاب میکنه ...

ایرانی ها بعد از کشته شدن جفت امید، تلاش زیادی کردند تا یک ماده رو بعنوان همسر دوم بهش معرفی کنند ولی موفق نشدند و بینشون هیچ انس و الفتی برقرار نشده

(یعنی ما ایرانی ها حتی به پرنده ها هم رحم نمی کنیم و باید چند همسری رو یادشون بدیم)

لیدر تعریف میکرد که گاهی در بازار فریدون کنار ، جنازه ی پرنده هایی رو روی صندوق های چوبی میبینیم که بسیار نادرند و ما  روزها به انتظار عکس گرفتن از اونها نشستیم ولی موفق نشدیم

وقتی با عصبانیت به فروشنده می گیم تو میدونی این چیه؟

میگه : نه فقط میدونم پرنده ست و شکارش کردم .حتی بعضی از این پرندگان گوشت تلخی دارند و قابل استفاده نیستند .

 

بالاخره به نخلستان هاو باغات زیبای بیاضیه  رسیدیم .

http://www.axgig.com/images/06342455527846487588.jpg

در آنجا توضیح جدیدی شنیدیم اونم درمورد اینکه بعضی وقت ها نخل رو قربانی میکنند... یعنی از جای مخصوصی قطعش میکنند و پنیرش رو که خرماهای نرسیده و خوشمزه ای هستند بصورت دونه های سفید رنگ می خورند ...این کار معمولا برای کسی که خیلی مهمه مثل عروس  انجام میشه . 

مدتی راه رفتیم ... و ناگهان ، وسط نخلستان چشمه ای دردیم که از دل کوه بیرون می اومد ..کفش ها رو درآوردیم و پاهامونو به خنکی چشمه سپردیم

http://axgig.com/images/15165028764973444497.jpg

.. بعد از اون هندونه ای دستجمعی خوردیم که خیلی مزه داد ..

انگار اون هندونه که آبش از دست ها و چونه مون راه افتاده بود خیلی خوشمزه تر از هندونه هایی بود که تو خونه می خوریم .

ساعتی بعد ، از نخلستان بیرون اومدیم و به طرف دریاچه ی نمک حرکت کردیم .

وقتی رسیدیم ، چیزی که دیدیم با تصوراتمون کاملا متفاوت بود .. زمینی که تا چشم کار میکرد بصورت چند ضلعی هایی با دیواره های بلورین ....

بازهم عده ای از جمع جدا شدند و در دل دریاچه ی خشک شده به راه افتادند .


 

غروب آفتاب در دریاچه ی نمک بی نظیر بود . 

قدرت خدا در خلق زیبایی های دنیا شگفت انگیزه ... هر چه در طبیعت میگردیم ، بیشتر و بیشتر مفتون این زیبایی های بی بدیل میشیم .

تقریبا" ساعت  هفت و نیم بعد از ظهر از دریاچه به سمت کاروانسرا حرکت ردیم ...

سه ساعت تو راه بودیم و چند بار که از خواب بیدار شدم دیدم بجز یکی از باقالی ها که از بقیه در حال خواب ، عکس می انداخت همه از جمله من و مهردخت بی هوش شده بودیم .

اونشب بعد از رسیدن به کاروانسرا و خوردن شام و عوض کردن لباسهامون دور آتش حیاط جمع شدیم و چای خوردیم ، بعد  به صدای جادویی سه تار کاوه و آواز های قشنگش گوش سپردیم

http://axgig.com/images/00659910465036888991.jpg

 

و در آخر چشم به آسمون مخملی کویر دوختیم و باراهنمایی لیدر ، ستاره ها رو رصد کردیم .

دومین و آخرین شب اقامت در جندق هم به پایان رسید ... فردا روز حرکت به سمت تهران و مابین راه دیدار از مسجد جامع شهر نایین و موزه ی مردم شناسی بود .

*******

دوستان عزیزم .. از کامنت یکی از دوستان متوجه شدم برای یکی دیگه از هم نوعانمون گرفتاری بزرگی پیش اومده متاسفانه برای التیام دردش هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم ولی برای گوشه ای از هزینه های کمر شکن مداوا چرا . 

لطفا" به این آدرس برید و شرح حال این پدر دردمند رو بخونید .

http://saretan.persianblog.ir/

*******

تا چند ساعت دیگه عازم سفر هستم .. امیدارم تعطیلات به همگی خوش بگذره 

پیشاپیش روز مردان بزرگوار و پدرای نازنین سرزمینم رو تبریک میگم ، امیدوارم سایه ی مهرتون برسر عزیزانتون مستدام باشه 

گل های اردیبهشتی رو با مهردخت جان براتون به ارمغان آوردیم ....

دوستتون داریم 

 

اختتامیه نمایشگاه هنرستان روشنگر

Copy link to clipboard

بالاخره روز پنجشنبه که آخرین روز نمایشگاه بود ، فرا رسید من که انقدر رفته بودم و دوستای عزیزمونو همراهی کرده بودم دیگه جای همه ی تابلو ها رو حفظ شده بودم

کمی برگردیم به عقب ...

روز یکشنبه با هیئت باقالیون قرار گذاشته بودیم بریم نمایشگاه ...

مهردخت صبح از ساعت هشت و نیم تا یک بعد از ظهر تو غرفه ی چاپ شیفت بود و بعدش رفته بود خونه... منم یکمی زودتر از اداره اومدم بیرون و رفتم خونه لباسامو عوض کردم و مهرردخت رو برداشتم و رفتیم به سمت هنرستان .

بالاخره سر یه ساعت مشخص بقیه باقالی ها با گل و شیرینی از راه رسیدند .

کارهای زیبای بچه ها رو دیدیم و خبر دار شدیم که این تابلو که کار یکی از هنرجویان پیش دانشگاهیه به قیمت پانزده میلیون ، توسط یه برند لباس ،خریداری شده . 

 

http://www.axgig.com/images/60737904693463222158.jpg

 

 باورکنید  نیم ساعته دارم این کد رو تو جای مخصوص عکس میذارم ولی نمیتونم براتون نمایشش بدم ، چرا بلاگفا اینطوری شده؟؟

 

 

خودتون زحمت بکشید عکس رو ببینید ...

حالازوم کنید روش...

آهان ، متوجه شدید شگفتی این تابلو در چیه؟؟

بعللله همه ی این کار با هزاران پیچ ساخته شده ..

ببینید چقدر هنرمندانه کار شده و ازتوش این اثر زیبا درآمده !!!

 

 

تابلوی بعدی هم پری دریایی بود که به سه میلیون تومان فروش رفت .

 

http://axgig.com/images/52175439519780504342.jpg

 

این تابلو رو هم بصورت ترکیبی، با رنگ و روغن و هزاران سورن ته گرد و فوم های برجسته ای که بجای موهاش کار شده بود دراورده بودند .

قسمت های طلایی همه سوزن ته گرد هستند 

داشتم میگفتم که با دوستانمون نمایشگاه رو دیدیم و عکس های متعدد یادگاری گرفتیم و ساعت هفت ، بعد از تموم شدن زمان بازدید ، از هنرستان بیرون آمدیم . 

با مهردخت به دوستان پیشنهاد کردیم که برای خوردن یه املت مفصل با سیر و سبزی خوردن و نون تازه به خونه ی ما بریم .

همگی هم با روی باز قبول کردند .

سر راه نون تازه و سبزی خوردن دسته ای هم خریدیم ، تو خونه همه مشغول کمک کردن بودن 

دوتا از آقایون هم گفتند : سبزی رو بدید ما پاک کنیم .

 

http://axgig.com/images/08424327443629565540.jpg

 

خلاصه سفره ای زیر دستشون پهن کردیم و آقایون مشغول شدند ..

یواش یواش با هم صحبت های دو نفره هم میکردند .. دقت که کردیم دیدیم دوتایی دارن از آزار و اذیت خانواده ی شوهرشون طلاهایی که شوهرشون براشون خریده تعریف میکنند .

مردیم از خنده ...همچین هم با ناز حرف میزدن ...

تا آخر شب هم همدیگه رو با اسمای زنونه صدا می کردن . 

آخر سر دعواشون کردیم وگفتیم: مگه فقط خانومای قدیمی سبزی پاک میکردند؟؟

 ما جدیدی ها هم با اینهمه مشغله و کار بیرون از خونه،  سبزی پاک میکنیم و اصلنم از این حرفا نمی زنیم

آخرای شب بود که مهردخت سرفه های شدید میکرد ..

بچه ها همه خداحافظی کردند و رفتند ،

کمی بهش دارو دادم و رفتیم که بخوابیم ، ولی تا خود صبح حتی یک لحظه سرفه های ش بند نیومد و آخراش دیگه گریه میکرد و می گفت پهلوهام داره از درد می ترکه .

واقعیتش از تعطیلات نوروز که برگشتیم هر دو سرما خوردیم ولی بخاطر رسوندن کارها به نمایشگاه و بدو بدو های قبلش، اصلا" نتوستیم داروها مونو درست مصرف کنیم .

تو این مدت، سه بار دکتر رفته بودیم ،یک بار هم با اکراه و ناراحتی دگزامتازون تزریق کرده بودیم ولی اصلا" بهتر نشده بودیم .

اونشب دوباره همه ی مشکلات مهردخت عود کرد .

متاسفانه ما هم تو اداره مشغول بستن حساب ها بودیم و اصلا" نمیتونستم مرخصی بگیرم . صبح مهردخت رو به خونه ی بابا اینا بردم و خودم رفتم اداره . 

اصلا" حال خودمو نمی فهمیدم چون علاوه بر خستگی های درطول هفته ، شب قبل هم بالا سر مهردخت بودم و اصلا" نخوابیده بودم .

بالاخره ساعت کار تموم شد و اومدم خونه .

مهردخت رو برداشتیم و پیش فوق تخصص ریه که میدونم خیلی دکتر حاذقیه بردیم .

عکس از ریه و سینوساش انداختیم ، تست تنفس هم دادیم ...خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشت فقط دکتر گفت سرماخوردگی تو ریه ش کهنه شده .

باید داروها رو درست و تا آخر مصرف کنید . ..

.وقتی برگشتیم خونه ، مهردخت تب حدود چهل درجه کرد .

اونشب هم تا چهار صبح بالا سرش بودم و دستمال خنک رو سرش و دست و پاش میکشیدم ،

ساعت چهار بابا اومد بهمون سر بزنه، اوضاع رو که دید بهم گفت: تو دیگه بخواب بسپر به من .

انقدر خسته بودم که بی دلیل شروع به بالا آوردن کردم ، سرم داشت منفجر میشد ...

به تخت که رسیدم بیهوش شدم، تا ساعت هشت که دوباره رفتم اداره .

متاسفانه شده بود صبح روز سه شنبه و مهردخت که مدل زنده ی خط تو نمایشگاه بود ، شانسش حضورش رو از دست داد .

بچه م یعالمه تنه های خوشکل درخت خریده بود که روش برای بازدید کننده ها خطاطی کنه .. 

به هر حال اونوروز هم با کمک مامان و بابا گذشت و بعد از ظهر که رفتم خونه دیدم رنگ و روی مهردخت برگشته سرجاش و نشسته صحبت میکنه .

هزار بار خدا رو شکر کردم ، از صبح چندیدن بار به نیت سلامتیش صدقه داده بودم .

انقدر برای پدرو مادرایی که فرزند بیمار دارند دعا کرده بودم و غصه شونو خوردم ..

یه شب دختر من که شونزده سالشه مریض شد، دمارمون دراومد... الهی بمیرم برای اونا که بچه هاشون بیماری جدی دارند ..

خدا شفاشون بده و خانواده ها از دیدن شمع وجود بچه هاشون که آب میشن ، نجات پیدا کنند . 

 

چهار شنبه هم پیش مامان و بابا بودیم و شب به منزل خودمون برگشتیم

رسیدیم به روز پنجشنبه که اختتامیه نمایشگاه بود .

مهردخت از ساعت یک بعد از ظهر تو غرفه ی طراحی شیفت بود ...

ساعت پنج رفتم پیشش ، حسابی خسته شده بود . 

راس ساعت شش و نیم بازدید کننده ها رو از سالن ها بیرون کردند و دانش آموزان و اولیاء منتظر شدند که ساعت هفت دوباره درها باز بشه و برای تخویل گرفتن کارها به داخل بریم .

ساعت هفت شد و من و مهردخت به سمت اتاق هایی که کارهای مهردخت اونجا بودند رفتیم ، بالاخره همه ی کارها تحویل داده شد ...

اما تابلوها بزرگ بودند ، هرکدوممون دو سه تا تابلو رو از قسمت سیم هاش گرفه بودیم و تا دوتا کوچه اونور تر که ماشین رو پارک کرده بودم ، پیاده رفتیم خیلی خیلی بهمون سخت گذشت . دستامون بی حس شده بود .. 

من از دیدن اونهمه پدر که مشتاقانه دختراشونو همراهی میکردند ، دلم به درد اومده بود .. و بازم یادم افتاد که چقدر به ارمین اصرار کردم که برای دیدن نمایشگاه بیاد و نیومد .

آخر هفته بود ، دوتای خسته رسیدیم خونه لباس هامونو عوض کردیم و مهردخت عاشقانه به سر و روم بوسه زد و بخاطر همه ی زحمتایی که براش با عشق و جون و دل کشیدم ، تشکر کرد .

کاملا" مشخص بود که چقدر این یک هفته نمایشگاه سرحالش آورده و باور کرده که تو این رشته حرفی برای گفتن داره .

تو دلم می گفتم یعنی اونهمه پدری که من دیدم ، مهردخت ندید؟؟ 

داشتیم میوه میخوردیم که باز دستشو رو روی شونه م انداخت و گفت :

" حواست هست من و تو همیشه و همه جاها با همیم ؟؟ دیگه حتی انتظار ندارم تو هیچ موقعیت  حساسی بابامو ببینم  ، ما با همیم و بنظرم تو کاملا" کااافی هستی ، حتی بیشتر از کافی "

انگار به شنیدن این حرفا نیاز داشتم چون بغض عجیبی از ، بعد از ظهر گریبانمو گرفته بود و رهام نمی کرد ... حرفای مهردخت آبی بود که برآتش دلم ریخت .

***********

خوب دوستان ، نمایشگاه به پایان رسید و ما هم به وضعیت عادی برگشتیم .. مهردخت حالش خوب شده ولی هنوز یکی از قرص هاشو که هر بیست و چهار ساعت باید بخوره ، ادامه میده ..

عزیز دلم مخدارو شکر ،انقدر کم مریض میشه ، این بار منو حسابی ترسوند .

 

با دخترکم گل های زیبا رو از باغ نمایشگاه هنر براتون چیدیم و آوردیم ... الهی زندگیتون پر از عطر سلامتی و خوشبختی باشه 

از پست بعد ادامه ی کویر رو مینویسم