دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

اختتامیه نمایشگاه هنرستان روشنگر

Copy link to clipboard

بالاخره روز پنجشنبه که آخرین روز نمایشگاه بود ، فرا رسید من که انقدر رفته بودم و دوستای عزیزمونو همراهی کرده بودم دیگه جای همه ی تابلو ها رو حفظ شده بودم

کمی برگردیم به عقب ...

روز یکشنبه با هیئت باقالیون قرار گذاشته بودیم بریم نمایشگاه ...

مهردخت صبح از ساعت هشت و نیم تا یک بعد از ظهر تو غرفه ی چاپ شیفت بود و بعدش رفته بود خونه... منم یکمی زودتر از اداره اومدم بیرون و رفتم خونه لباسامو عوض کردم و مهرردخت رو برداشتم و رفتیم به سمت هنرستان .

بالاخره سر یه ساعت مشخص بقیه باقالی ها با گل و شیرینی از راه رسیدند .

کارهای زیبای بچه ها رو دیدیم و خبر دار شدیم که این تابلو که کار یکی از هنرجویان پیش دانشگاهیه به قیمت پانزده میلیون ، توسط یه برند لباس ،خریداری شده . 

 

http://www.axgig.com/images/60737904693463222158.jpg

 

 باورکنید  نیم ساعته دارم این کد رو تو جای مخصوص عکس میذارم ولی نمیتونم براتون نمایشش بدم ، چرا بلاگفا اینطوری شده؟؟

 

 

خودتون زحمت بکشید عکس رو ببینید ...

حالازوم کنید روش...

آهان ، متوجه شدید شگفتی این تابلو در چیه؟؟

بعللله همه ی این کار با هزاران پیچ ساخته شده ..

ببینید چقدر هنرمندانه کار شده و ازتوش این اثر زیبا درآمده !!!

 

 

تابلوی بعدی هم پری دریایی بود که به سه میلیون تومان فروش رفت .

 

http://axgig.com/images/52175439519780504342.jpg

 

این تابلو رو هم بصورت ترکیبی، با رنگ و روغن و هزاران سورن ته گرد و فوم های برجسته ای که بجای موهاش کار شده بود دراورده بودند .

قسمت های طلایی همه سوزن ته گرد هستند 

داشتم میگفتم که با دوستانمون نمایشگاه رو دیدیم و عکس های متعدد یادگاری گرفتیم و ساعت هفت ، بعد از تموم شدن زمان بازدید ، از هنرستان بیرون آمدیم . 

با مهردخت به دوستان پیشنهاد کردیم که برای خوردن یه املت مفصل با سیر و سبزی خوردن و نون تازه به خونه ی ما بریم .

همگی هم با روی باز قبول کردند .

سر راه نون تازه و سبزی خوردن دسته ای هم خریدیم ، تو خونه همه مشغول کمک کردن بودن 

دوتا از آقایون هم گفتند : سبزی رو بدید ما پاک کنیم .

 

http://axgig.com/images/08424327443629565540.jpg

 

خلاصه سفره ای زیر دستشون پهن کردیم و آقایون مشغول شدند ..

یواش یواش با هم صحبت های دو نفره هم میکردند .. دقت که کردیم دیدیم دوتایی دارن از آزار و اذیت خانواده ی شوهرشون طلاهایی که شوهرشون براشون خریده تعریف میکنند .

مردیم از خنده ...همچین هم با ناز حرف میزدن ...

تا آخر شب هم همدیگه رو با اسمای زنونه صدا می کردن . 

آخر سر دعواشون کردیم وگفتیم: مگه فقط خانومای قدیمی سبزی پاک میکردند؟؟

 ما جدیدی ها هم با اینهمه مشغله و کار بیرون از خونه،  سبزی پاک میکنیم و اصلنم از این حرفا نمی زنیم

آخرای شب بود که مهردخت سرفه های شدید میکرد ..

بچه ها همه خداحافظی کردند و رفتند ،

کمی بهش دارو دادم و رفتیم که بخوابیم ، ولی تا خود صبح حتی یک لحظه سرفه های ش بند نیومد و آخراش دیگه گریه میکرد و می گفت پهلوهام داره از درد می ترکه .

واقعیتش از تعطیلات نوروز که برگشتیم هر دو سرما خوردیم ولی بخاطر رسوندن کارها به نمایشگاه و بدو بدو های قبلش، اصلا" نتوستیم داروها مونو درست مصرف کنیم .

تو این مدت، سه بار دکتر رفته بودیم ،یک بار هم با اکراه و ناراحتی دگزامتازون تزریق کرده بودیم ولی اصلا" بهتر نشده بودیم .

اونشب دوباره همه ی مشکلات مهردخت عود کرد .

متاسفانه ما هم تو اداره مشغول بستن حساب ها بودیم و اصلا" نمیتونستم مرخصی بگیرم . صبح مهردخت رو به خونه ی بابا اینا بردم و خودم رفتم اداره . 

اصلا" حال خودمو نمی فهمیدم چون علاوه بر خستگی های درطول هفته ، شب قبل هم بالا سر مهردخت بودم و اصلا" نخوابیده بودم .

بالاخره ساعت کار تموم شد و اومدم خونه .

مهردخت رو برداشتیم و پیش فوق تخصص ریه که میدونم خیلی دکتر حاذقیه بردیم .

عکس از ریه و سینوساش انداختیم ، تست تنفس هم دادیم ...خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشت فقط دکتر گفت سرماخوردگی تو ریه ش کهنه شده .

باید داروها رو درست و تا آخر مصرف کنید . ..

.وقتی برگشتیم خونه ، مهردخت تب حدود چهل درجه کرد .

اونشب هم تا چهار صبح بالا سرش بودم و دستمال خنک رو سرش و دست و پاش میکشیدم ،

ساعت چهار بابا اومد بهمون سر بزنه، اوضاع رو که دید بهم گفت: تو دیگه بخواب بسپر به من .

انقدر خسته بودم که بی دلیل شروع به بالا آوردن کردم ، سرم داشت منفجر میشد ...

به تخت که رسیدم بیهوش شدم، تا ساعت هشت که دوباره رفتم اداره .

متاسفانه شده بود صبح روز سه شنبه و مهردخت که مدل زنده ی خط تو نمایشگاه بود ، شانسش حضورش رو از دست داد .

بچه م یعالمه تنه های خوشکل درخت خریده بود که روش برای بازدید کننده ها خطاطی کنه .. 

به هر حال اونوروز هم با کمک مامان و بابا گذشت و بعد از ظهر که رفتم خونه دیدم رنگ و روی مهردخت برگشته سرجاش و نشسته صحبت میکنه .

هزار بار خدا رو شکر کردم ، از صبح چندیدن بار به نیت سلامتیش صدقه داده بودم .

انقدر برای پدرو مادرایی که فرزند بیمار دارند دعا کرده بودم و غصه شونو خوردم ..

یه شب دختر من که شونزده سالشه مریض شد، دمارمون دراومد... الهی بمیرم برای اونا که بچه هاشون بیماری جدی دارند ..

خدا شفاشون بده و خانواده ها از دیدن شمع وجود بچه هاشون که آب میشن ، نجات پیدا کنند . 

 

چهار شنبه هم پیش مامان و بابا بودیم و شب به منزل خودمون برگشتیم

رسیدیم به روز پنجشنبه که اختتامیه نمایشگاه بود .

مهردخت از ساعت یک بعد از ظهر تو غرفه ی طراحی شیفت بود ...

ساعت پنج رفتم پیشش ، حسابی خسته شده بود . 

راس ساعت شش و نیم بازدید کننده ها رو از سالن ها بیرون کردند و دانش آموزان و اولیاء منتظر شدند که ساعت هفت دوباره درها باز بشه و برای تخویل گرفتن کارها به داخل بریم .

ساعت هفت شد و من و مهردخت به سمت اتاق هایی که کارهای مهردخت اونجا بودند رفتیم ، بالاخره همه ی کارها تحویل داده شد ...

اما تابلوها بزرگ بودند ، هرکدوممون دو سه تا تابلو رو از قسمت سیم هاش گرفه بودیم و تا دوتا کوچه اونور تر که ماشین رو پارک کرده بودم ، پیاده رفتیم خیلی خیلی بهمون سخت گذشت . دستامون بی حس شده بود .. 

من از دیدن اونهمه پدر که مشتاقانه دختراشونو همراهی میکردند ، دلم به درد اومده بود .. و بازم یادم افتاد که چقدر به ارمین اصرار کردم که برای دیدن نمایشگاه بیاد و نیومد .

آخر هفته بود ، دوتای خسته رسیدیم خونه لباس هامونو عوض کردیم و مهردخت عاشقانه به سر و روم بوسه زد و بخاطر همه ی زحمتایی که براش با عشق و جون و دل کشیدم ، تشکر کرد .

کاملا" مشخص بود که چقدر این یک هفته نمایشگاه سرحالش آورده و باور کرده که تو این رشته حرفی برای گفتن داره .

تو دلم می گفتم یعنی اونهمه پدری که من دیدم ، مهردخت ندید؟؟ 

داشتیم میوه میخوردیم که باز دستشو رو روی شونه م انداخت و گفت :

" حواست هست من و تو همیشه و همه جاها با همیم ؟؟ دیگه حتی انتظار ندارم تو هیچ موقعیت  حساسی بابامو ببینم  ، ما با همیم و بنظرم تو کاملا" کااافی هستی ، حتی بیشتر از کافی "

انگار به شنیدن این حرفا نیاز داشتم چون بغض عجیبی از ، بعد از ظهر گریبانمو گرفته بود و رهام نمی کرد ... حرفای مهردخت آبی بود که برآتش دلم ریخت .

***********

خوب دوستان ، نمایشگاه به پایان رسید و ما هم به وضعیت عادی برگشتیم .. مهردخت حالش خوب شده ولی هنوز یکی از قرص هاشو که هر بیست و چهار ساعت باید بخوره ، ادامه میده ..

عزیز دلم مخدارو شکر ،انقدر کم مریض میشه ، این بار منو حسابی ترسوند .

 

با دخترکم گل های زیبا رو از باغ نمایشگاه هنر براتون چیدیم و آوردیم ... الهی زندگیتون پر از عطر سلامتی و خوشبختی باشه 

از پست بعد ادامه ی کویر رو مینویسم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد