دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" مثل آذر باشیم"

سلام به تک تک عزیزانم امیدوارم خوب خوب باشید و تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه . 


فقط یکماه از تابستون باقی مونده و جاده ها با حجم بیشتری میزبان مسافران عزیز هستند . امیدوارم همگی بی خطر و پر خاطره سفر کنید و هیچ کس دچار حوادث ناگوار نشه . 


 یکی از دوستانم ،خانم میانسال و با تجربه اییه . و با توجه به اینکه دختر بزرگ خانواده ست ،  نقش مهمی در مسائل خانوادگی داره .  


یه مقدمه ای از موردی که براشون پیش آمده بگم . پدر خدا بیامرز این خانواده حدود سی سال پیش با یه خانم غیر از مادر دوستم ازدواج می کنه ( ازدواج مجدد ایشون رو قضاوت نکنیم ، چون دلایل خاص خودشون رو داشتند )آذر جون ( دوستم ) ، تعریف می کنه که وقتی متوجه این کار پدرمون شدیم خیلی جبهه گرفتیم و دعوا راه افتاد ولی بعد از گذشت مدتی که منطقی و درست به مسائل نگاه کردیم به پدرمون هم حق دادیم . 


ازدواج پدر با خانم دوم خیلی کوتاه بوده و عمر رابطه شون به چند ماه هم نرسیده .. فقط این بین یه پسر بچه به وجود میاد که پدر و مادرش چند ماه قبل از به دنیا اومدنش از هم جدا شده بودند . 


همسر دوم بعد از زایمان بچه رو به خونه ی پدر می فرسته و همسر اول با محبت و بزرگواری محسن رو درکنار شش فرزند خودش می پذیره . انقدر این بچه راحت و امن بزرگ میشه کهتا  سن هفده سالگی اصل جریان رو نمی دونسته و با در این سن با پیگیری مادرش  متوجه میشه زنی که از بطنش به دنیا آمده ، خانم دیگه ای غیر از کسیه که مادر خطابش می کنه و این خواهر و برادر ها تنی نیستند . 


ارتباط کم رنگی بین خودش و مادر اصلی شکل می گیره و منجر به این میشه که یکسال بعد تصمیم می گیره با مادرش زندگی کنه . بعد با نظر و حمایت مادر ازدواج بسیار نامناسبی در سن کم میکنه و خیلی زود صاحب پسر بچه ای میشه و از همسرش هم جدا میشه .دو سه سال پیش تو همین حال و احوال پدرشون فوت کرد و متاسفانه محسن  به تحریک مادرش ، چشم روی همه ی محبت های زنی که سالها پیشش بزرگ شده بود و خواهر و برادرهاش بست و برای مطالبه ی ارثیه رفتارهای بدی از خودش نشون داد و همه رو طوری رنجوند که بعید می دونستیم هیچوقت دوباره با هم رو به رو بشن . 


اما بعد از مدتی برای عذر خواهی پا پیش گذاشت و اول از همه رضایت مادر و بعد بقیه خواهر و برادرها رو جلب کرد . 

محسن مونده بود با یه پسر بچه تا اینکه کمتر از یکسال قبل خبر داد که با خانم محترمی آشنا شده و قصد ازدواج مجدد داره . 


از وقتی دوستمبرای  خواستگاری و بعد عقد ساده ی محسن و مریم رفتند ، از محسنات و خانمی های مریم جون برام گفته . طوریکه دورا دور تحسینش می کنم و برای خوشبختی و سعادتشون دعا می کنم . مریم جون هم از همسرشون جدا شدند و یه پسر دقیقا همسن پسر محسن دارند . زندگی چهارنفره ی قشنگشون رو شروع کردند . 


چند روز پیش با دوستم تلفنی صحبت می کردم و احوال خانواده ش بخصوص مریم و محسن رو پرسیدم . گفت اتفاقا دیشب منزلشون بودم . اما یه مشکلی پیش اومده بود که بخیر گذشت . 

انگار محسن با پسر مریم جون بدرفتاری و تندخویی کرده بود . مریم جون با دوستم تماس گرفته و بعنوان بزرگتر ازش کمک خواسته و عجب کار درست و بجایی کرده . 

اتفاقا شب تولد مریم هم بوده و آذر جون گفت : محسن چند روز پیش (قبل از دعواشون) بهم گفته بود که برات پول میریزم و تو از طرف من یه هدیه برای مریم بخر . آذر هم بهش میگه من چرا بخرم ، تو همسر مریمی باید وقت بذاری و بری به سلیقه ی خودت برای خانومت خرید کنی . فقط که موضوع پول نیست ، مریم دوست داره چیزی هدیه بگیره که سلیقه ی همسرشه . اما بعد از ماجرای دعوا خود آذر زنگ میزنه به محسن میگه بالاخره رفتی برای مریم خرید کنی ؟ محسن هم میگه نه والا نتونستم . خلاصه اذر بهش میگه باشه پول بریز برای من ، من میرم براش میخرم عصری هم میام خونتون . 

محسن هم از خدا خواسته . آذر رفته بوده برای مریم یه دستبند حدود دویست هزارتومن کمتر از پولی که محسن داده بود خریده (البته با اون طلا فروشی آشنا بوده و بهش دویست هزارتومن تخفیف داده بود) 

می گفت : وقتی مریم موضوع دعواشون رو شب مطرح کرد از شدت ناراحتی سر درد گرفتم . به محسن گفتم این بچه دقیقا شرایط بچگی خودت رو داره با این اختلاف که مادر من تو رو مثل گل بزرگ کرد و رو چشماش گذاشت حالا تو بجای اینکه فکر کنی نه چک زدی نه چونه دوتا گوهر باارزش به زندگیت اضافه شدن بدرفتاری میکنی؟ 

مریم رو ما همه دوسش داریم . اون از تحصیلاتش ، اون از کدبانوگریش اون از احترام و عشقش به خانواده ی تو و اینکه پسرت رو داره زحمت میکشه و مثل پسرخودش ترو خشک میکنه ... خوبه وقتی تو نیستی پسرت رو اذیت کنه ؟؟ محسن گفته من بچه ی اونم دوست دارم مثل پسرم دعواش کردم و از دستم دررفته زدمش . گفتم تو بیجا میکنی هر بچه ای رو ، چه بچه ی خودت باشه چه نباشه تنبیه بدنی کنی . اصلا حححق نداری . ضمن اینکه تو پدرش نیستی اینم یادت بمونه .  


نه مریم مادر پسرتوعه نه تو پدر بچه ی اون .. شما دوتا آدمید که خدا بهتون لطف کرده هر کدوم افتخار سرپرستی یه بچه ی دیگه رو قبول کنید و باید فکر کنید ببینید چه کار خوبی کردید که این نعمت نصیبتون شده . 

خلاصه کلی باهاشون صحبت کرده  و خدا رو شکر کدورتشونو رفع کرده . گفتم مریم چه دختر داناییه که فهمیده باید به تو بگه مشکلو چون هم آدم درستی هستی و با منطق حرف میزنی هم اگر به خانواده ی خودش میگفت دیگه محسن از چشمشون می افتاد . 


گفت هدیه ی مریمم دادم بهش و ماجرای هدیه رو هم بهش گفته که باید محسن خودش برات میخرید ولی دیگه من رفتم انتخاب کردم . به محسن هم گفته دویست تومن از پولت مونده ولی بهت نمیدم چون هدیه ی مریم بوده .


 مریمم گفته ، من یه نیم ست خیلی ظریف دارم که دوسش ندارم میشه اونو بدم این دویست رو هم بذاریم روش یه چیز دیگه بگیرم ؟ آذر هم گفته بعله چرا که نه تازه اون طلافروشی به دلیل اینکه من باهاشون آشنام هر بار این دویست تومن تخفیف رو دارن منم میخواستم برات کادوی تولد بگیرم .. مامان اینا هم همینطور اگه دوست داری اونا هم هدیه هاشونو بذارن رو هم . مریم استقبال کرده و رفتن یه هدیه ی قشنگ و خوشگل خریدن . 


به دوستی با آذر جون افتخار میکنم .چقدر خوبه یه نفر دید مثبت و منطقی داشته باشه تو خانواده . بزرگترها میتونند با کلام و رفتارشون یا خانواده ها رو از هم بپاشن یا مشکلات رو به بهترین شکل ممکن جمع و جور و حل کنند . 

خدا تعداد مثبت های نازنین رو زیادکننده . همه مثل آذر باشیم 

**********

پینوشت : 

یه خبر خیلی خوب دارم براتون . یادتونه پست " به زندگیمون معنا بدیم " رو ؟ 

بین ما یه دوست نازنین هست که اون پست براش انگیزه ی دنبال کردن هنر تریکو بافی شده و از همون موقع بصورت پیگیر ، کار کرده و حالا داره سبد های زیبا و رنگارنگ می بافه و از همه بهتر اینکه سفارش میگیره و از هنرش درآمد زایی میکنه . البته نمایندگی فروش محصولات اوریف لیم سوئد رو هم داره  با همون آدرس میتونید هم محصولات اوریف لیم رو ببینید و با تخفیف های ویژه ازش خرید کنید ، هم سبد های خوشگل رو  سفارش بدید و دریافت کنید . 

آدرس اینستاگرام : 


oriflame_with_nooshin






دوستتون دارم 

" پرستوی من ، خوش آمدی"



بیست و نه سال قبل ، پرستوهایی با صورت های استخوانی و چشمانی که به گود نشسته بودند به میهن بازگشتند ، همه ورودشان را تبریک گفتند اما نفهمیدند به سالهای با ارزش جوانی از دست رفته شان چه گذشت ...


"سفر نوشت"

بالاخره با اصرار مهردخت و مهرداد و مینا راضی به سفر شمال شدم . 


نمیدونم چرا ، برای سفر به شمال رغبت چندانی ندارم ! شاید چون سه سال مازندران و سه سال گیلان زندگی کردم و گاهی تو بارون ها و روزهای خاکستری که یکماه طول می کشید گرفتار شدم .


 شاید چون اون موقع ها کودک و نوجوون بودم و احساس میکردم همه ی دوستان و فامیلمون ، تهرانند و ما تو شهرستان تنها موندیم ؟ 

به هر حال .. 

مقصدمون شهرک زیبای نمک آبرود ، بود . 


این اولین مسافرت بعد از حضور دخترکوچولومون دارسی ، به خانواده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم یک روز به سفر مونده و هنوز تصمیم قطعی نگرفتم که دارسی رو ببریم یا نه !!!


می دونستم که گربه ها برعکس سگ ها از بیرون رفتن و مواجه شدن با آدم های جدید و محیط جدید خوششون نمیاد . از طرفی دلم نمی اومد دارسی رو توخونه بذارم و از کسی خواهش کنم مثلا روزی دوبار بهش سر بزنه .


 چون دارسی با من و مهردخت مانوس بود و حتما از حضور یک نفر دیگه (حتی نفس) مضطرب میشد . ضمن اینکه می دونستم همه ش میخوام نگران باشم که در دستشویی رو محکم بستم ؟ 


بندی ، نخی ، طنابی چیزی تو خونه ، پشت آینه ، این ور اونور نباشه دارسی پیداش کنه و ... از اون طرف مینا خیلی خیلی از گربه ها می ترسه و اصلا " در این مورد یه مو از موهای بدنش به من نرفته !!!


ظهر پنجشنبه بود ، و قرار بود جمعه پنج صبح حرکت کنیم تا به ترافیک های احتمالی برخورد نکنیم . 

به واتس اپ دکتر مشیری پیام دادم و موضوع رو گفتم . 


چند دقیقه بعد دکتر جوابم رو داد . گفته بود : گربه ها تو سفر یا موقعیت های اینچنینی دچار  استرس می شن و  ممکنه اسهال بگیرند اما بردنشون خیلی از سپردن به کسی بهتره ، مگر اینکه تو خونه دوربین مدار بسته داشته باشید و هر لحظه بصورت آن لاین بتونید چکش کنید . 


اگر من جای شما بودم با خودم می بردمش . نهایتا" مشکلی پیش اومد با هم در ارتباطیم و بهتون میگم چکار کنید . 


نفسی به راحتی کشیدم و به مهردخت زنگ زدم و گفتم دارسی رو با خودمون می بریم . 

وقتی داشتم به مینا هم می گفتم ، تصور قیافه ی درمانده ش از پشت تلفن هم به خنده م انداخت . 

بهش گفتم : خجالت بکش مینا ، این بچه ی به این نانازی با تو چکار داره ؟ ضمن اینکه  خیلی هم دلت بخواااد بهت توجه کنه چون اونم اصلا تمایلی به حضور تو نداره 

طفلکی دیگه هیچی نگفت . 

******* 

از اونجایی که هفته ی پیش کلا درگیر دکتر و فیزیو تراپی بودم اصلا فرصت نشده بود چیزی برای سفر جمع و جور کنم . از بعد از ظهر با مهردخت وسایلمونم چیدیم و با نیم ساعت تاخیر ، ساعت پنج و نیم از جلوی خونه ی مامان اینا حرکت کردیم . 


همون اول صبح که حرکت کردیم و ماشین تکون تکون میخورد دارسی یکمی هول شده بود ..

 ولی یکمی که گذشت و همه جا رو از جمله  جای خوابش ، ظرف خاکش بو کرد و  دیگه اعتماد کرد و راحت تو بغلمون ولو شد و از غذاهای مامان پزش خورد و چرتش رو زد . 



دارسی تو ماشین تک چرخ میزنه و بازی می کنه 


حوالی ظهر رسیدیم وبعد از جابجا کردن وسایل و عوض کردن لباسامون رفتیم رستوران قشنگ آبادگران  ناهار خوردیم . دوباره برگشتیم ویلا  ، یکی دوساعتی خوابیدیم . بعد از ظهر رفتیم سورتمه سواری ، گشت زدن تو شهرک و خرید . 


شب تو ویلا ، کلی بازی های خنده دار کردیم . 


صبح شنبه با تله کابین رفتیم بالا و صبحانه خوردیم . برای ناهار خرید کردیم و عصری تو ساحل قشنگ هتل هایت (که حالا اسمش پارسیان خزرشده)عکس انداختیم و فوتبال دستی و اسنوکر بازی کردیم  .



" مهربانو و مهردخت در نبردی تنگاتنگ ، برنده کیست؟؟"


اسنوکر باز بین المللی مینااا!!!! ، به راستی چه کسی باور میکند وی اولین بار است سر میز اسنوکر دیده شده ؟؟


 یکشنبه به دریا رفتن و آفتاب گرفتن گذشت .. چرت بعد از ناهار و حرکت در ساعت هفت بعد از ظهر  و بارون قشنگ تو جاده و صدای ترانه ی همسفر گوگوش و ... 


سفر ما در نیمه شب و بامداد دوشنبه به پایان رسید .  از ساعت ده صبح دوشنبه مشغول شست و شوی وسایل سفر بودیم ، شب با مهردخت  رفتیم فیلم " ایده  اصلی" که از جشنواره فیلم جامونده بود رو دیدیم و دیروز به سلامتی همه ی شما عزیزان اومدم اداره ، و با جمله ی " خدایااا عجب غلطی کردم رفتم مرخصی" زدیم به دل کارهای اداره . 


دوستتون دارم 

پینوشت : عکس مربوط به پاسخ کامنت ریحانه جون در پست " روز خسته کننده ی من" هست  . بعدا درموردش مینویسم 


"برگشتم دوباره ، کنج همین خونه ی ساده و صمیمی"

سلام عزیزای دلم . از سفر برگشتم و امروز اومدم اداره . 


با اینهمه برنامه های موبایلی نظیر تلگرام ، واتس اپ ، اینستاگرام و ... من دلم ضعععف میره برای همین خونه ی ساده و صمیمیم . 

دلم براتون تنگ شده ،  میز اداره م رو می بینم و فعلا در مرحله ی" عجب غلطی کردم" به سر میبرم . بس که کااار داریم . انگار من نبودم پرونده داریم در حد دو سه تا کشتی غرق شده 


کارا سبک شه میام براتون از سفر مینویسم و کامنت ها رو به مرور جواب میدم . 


دوستتوووون دارم 


فعلا این عکس رو از دختر تنبل خوشخواب من داشته باشید تا بگم برای سفر چکار کردیم دارسی خانوم رو 

دلم پیشتونه

سلام عزیزای دلم 

من یه مسافرت کوچولو اومدم .حالمون خیلی خوبه  و دلم پیشتونه .

مواظب خودتون باشید 

دوستتون دارم