دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"روز خسته کننده ی من "

سلام دوستای عزیزم 

ممنون از همگی برای آرزوی سلامتی و انرژی های مثبتی که فرستادین و همه ش بهم رسیده

همچنان مشغول ادامه ی درمان و فهمیدنِ  دلایل مربوط به رسوب کلسیم تو استخوان لگن هستم و دیروز اسکن استخوان که تصویر برداری هسته ای محسوب میشه ، انجام دادم . پروسه ی طولانی داشت . ساعت سه وقت داشتم ، تقریبا" دو و نیم از اداره اومدم بیرون و پنج دقیقه به سه رسیدم مرکز تصویر برداری . 

چهل و پنج دقیقه بعد دکتر داشت با سوال های پی در پی و بشین و پاشو و بچرخ ها، دلیل اینکه دکتر ارتوپد برام اسکن استخوان نوشته رو کشف می کرد . 

وسط همین صحبت ها با دکتر بودم که فهمیدم حلقه م تو دستم نیست . خیلی ترسیدم ، زود کیفم رو گشتم ولی نبود ..فکر کنید حلقه ی نازنینم که قشنگترین هدیه ی نفس به منه ، گم بشه 


 بیچاره دکتر هم هول شده بود،  این ور   اونور  رو می گشت 

بهش گفتم آقای دکتر من اینجا اصلا دست به حلقه م نزدم . احتمال داره رو میز اداره جا مونده باشه . (البته من اداره هم عادت ندارم حلقه مو در بیارم ولی انگار داشتم به دستم کرم میزدم این اتفاق افتاده بوده) 

فوری زنگ زدم به محمد .. تا سلام دادم گفت : داشتم شماره تو نو می گرفتم ، حلقه تونو جا گذاشتین .

نفس راحتی کشیدم و گفتم خدا رو شکر محمد . مرسی که زود بهم گفتی . 

بنده خدا دکتر هم خوشحال شد 

بعد بهم آنژو کت زدن . داروم رو تزریق کردن و یه اسکن کوتاه اولیه ازم گرفتن . بعد گفتن: برو بشین تو اتاق تا سه ساعت دیگه .

منم یه پریز برق پیدا کردم و گوشی به دست نشستم پای دیوار . 

تو این چند ساعت که دارو جذب بدنم شد . چند بار خوابم برد ..(  از اون مدل های خنده دار دهن باااز )

بعدش ساعت هفت صدام کردن برای اسکن اصلی و تو یه اتاق که نه ، یه سرد خونه ی بزررررگ اسکنم شروع شد . یعنی در این حد که مثل بید به خودم می لرزیدم هااا . اون اسکنم پنجاه دقیقه طول کشید ... فکر کنم صد بار اومدن گفتن اینوری بچرخ ، اونوری بچرخ ، تکووون نخوررر 

بالاخره ساعت هشت و ربع از اون مرکز اومدم بیرون .. هنوز سرحال بودم .. ماشین رو روشن کردم که برم سمت خونه . یکمی که رفتم  میوه فروشی خوبی دیدم . ماشین رو پارک کردم و رفتم خرید ..ولی اینجا بود که حال گیری شروع شد . 

هر چی استارت زدم هیییچ خبری نبود . فهمیدم باتری ماشین مرخص شده و من با فهمیدن این موضوع رسما" برای فوت باتری ، عززززا گرفتم . 

چون شنیده بودم قیمت باتری ها چند برابر شده 

از یه آقایی خواهش کردم کمک کنه تو شیبِ خیابون ماشین رو روشن کنه تا خودمو برسونم محله مون . 

ماشین روشن شد و من بی وقفه اومدم  سمت خونه . یه باتری فروشی میشناختم که دعا دعا میکردم باز باشه  و بود . نهایتا" یه باتری ایرانی کیفیت خوب برام انداخت چهار صدو پنجاه تومن 

سریال هیولا رو خریدم و اومدم خونه . 

به مهردخت گفته بودم چون تصویر برداری هسته ای انجام دادم تا بیست و چهار ساعت نباید بچه های کوچیک و یا خانم های باردار نزدیکم باشن . اون دارسی رو ببر تو اتاق منو نبینه . صبح چشمامو باز کردم دیدم دارسی نشسته بالا سرم و با دستش میزنه به پیشونیم . دلم میخواست بغلش کنم و بچلونمش ولی حیییف که نمیشد . نمیدونم از کی اومده بود پیشم ، به مهردخت گفته بودم در اتاق رو ببنده .. خدا کنه مشکلی پیش نیاد 

دیشب بعد از کلی ماجرا رسیده بودم خونه ، خیلی خسته بودم و کلافه .. دلمم گرفته بود . از دکتر رفتن و این کارهای هر روزه مثل فیزیو تراپی خسسسته شدم . امیدوارم زودتر تموم بشه .  یکمی بهانه گیر شده بودم و داشتم غرر میزدم .. یه چیزی از مهردخت خواستم اونم گفت باشه حالا انجام میدم ، بهم برخورد و گریه م گرفت . به مهردخت گفتم : اصلا" نمیخواام ، دیگه لازمش ندارم . مسواک زدم و رفتم تو تختم . بازم داشت از گوشه ی چشمام اشک میامد پایین دیدم مهردخت اومد تو اتاق بغلم کرد و گفت : ببخشید مامان . تو خیلی بهت سخت گذشته این روزا ، خسته شدی .. داری بهانه می گیری ولی من باید حواسم بیشتر بهت باشه .. ببخش الان ناراحتت کردم . 

با وجودی که دلم میخواست بلند تر گریه کنم ولی بوسیدمش گفتم : مررسی قربونت برم  ، حالم بهتر شد به توجه نیاز داشتم ... 

یکمی با هم حرف زدیم و مهردخت رفت اتاقش . 

قبل از خواب یه دور همه ی چیزای باارزش زندگیمو مرور کردم و خدا رو برای داشتن عزیزانم و آرامشی که تو خونه م در جریانه شکر کردم و حالم خیلی بهتر شد .

******

امروز اومدم اداره به محمد میگم حلقه مو بده . آریا میگه:  مهربانو ، محمد اشتباه کرد زود گفت اینجاست کاش یکم سر به سرت می ذاشتیم . 

گفتم تو رو خدا سر همچین چیزایی شوخی نکنید بچه هااا. من اصلا بیاد ندارم هییییچوقت همچین کار بدی کرده باشم . 

یه چیزایی هست که اصلا نباید درموردش سر به سر کسی بذاریم . 


دوستتون دارم 



دارسی گوگولی،  اینجا به مهردخت میگه دست از ناز کردن من نکش خواااهر 

" این روزها"

سلام عزیزای دل . امیدوارم حال جسمتون خووب و ساز دلتون هم کوک کوک باشه 


این روزها مطابق معمول اداره میرم ,ولی بعد از ظهرام منحصر شده به فیزوتراپی رفتن 

راستش مدتیه (تقریبا دوماه و نیم)که پای چپم ، اون قسمتی که رون به لگن متصل میشه مفصلش دردناک شده بود .. هی امروز و فردا کردم تا هفته ی قبل یه ارتوپد خیلی خوب بهم معرفی کردن و مراجعه کردم . 


خیلی معاینه م کرد و اتفاقا ازم پرسید تو ناحیه گردن دردت زیاده؟ گفتم : من چند سال پیش گردنم خیلی درد داشت و بخاطرش ده روز استراحت مطلق داشتم ولی بنظرم خوب شد و از حالت حاد به یه درد مزمن رسیده که بهش عادت کردم ولی پشتم (تقریبا" روی کارور بالاتنه )درد های همیشگی خیلی بدی دارم مثلا اگر پای ظرفشویی بایستم از پنج دقیقه بعدش انقدر درد و سوزش پیدا میکنه که کلافه میشم . 


خلاصه برام ام آر آی نوشت و عکس . رفتم انجام بدم دیدم دو جور ام آر آی ، و. سه جور عکس نوشته . 

یکی دو روز بعد هم جوابام آماده شد و بردم پیشش . 


گفت : شما مهره ی سه و چهار گردنت ایراد داره و دیسک هاش روی هم افتاده . 


مهره  و دیسک  پنج و شش کمرت هم همین وضعیت رو داره . 


ضمن اینکه پوکی استخوان دیده شده ولی تو قسمت رون و لگن رسوب کلسیم نشون داده . حالا باید یه" بُن اسکن " هم انجام بدی تا بفهمیم این رسوب کلسیم دلیلش چی بوده و آیا لگن رو هم تخریب کرده یا هنوز نه . 


کمرت هم کلن درگیر آرتروز هست . 


از همین الان  ده جلسه فیزیو تراپی شروع کن . با فیزیو تراپی مشکلات دیگه ت رو تا حدودی حل می کنیم ولی موضوع آرتروز  رو فقط میتونیم پیشرفتش رو کند کنیم . 

پرسیدم این مشکلات چرا پیش اومده . گفت یه چیزایی ا زسالها قبل اتفاق افتاده ولی دلیل چیزی که این اواخر رخ داده اینه که بدنتون بی آب شده . اولین جایی که بدن وقتی بی آب میشه میره سراغش آبی هست که تو نخاع یا بین مفاصل وجود داره وقتی اون آب رو از دست میدیم دیسک ها روی هم می افتند و ملتهب میشن . 


گفتم تو هفت ماه اخیر کاهش وزن محسوسی داشتم . گفت خیلی هم عااالی چون با این کار فشار رو از روی پات برداشتی ولی باید آب خیلی مصرف می کردی . 


گفتم  حتما ورزش هم کم کردم ؟ گفت : خیلی ناراحت نباش چون 99 درصد باشگاه ها فقط روی عضلات سطحی کار میکنند که مشتری از فرم بدنش خوشش بیاد ولی اینکار درست نیست . درستش اینه که بیان روی عضلات زیر بنایی کار کنند که این مشکلات پیش نیاد .


 من شنیدم یه باشگاه تو تهران با یه تیم فیزیو تراپ باز شده که کارشون اصولیه ولی اصلا نمیدونم اسمش چیه یا کجای تهرانه . تو نت بگرد ببین پیداش می کنی؟ وگرنه همون پیاده روی و نرمش روزانه انجام بده که البته فعلا چون فیزیو تراپی میکنی برات ممنوعه تا بعد . 


خلاصه همه ی بعد از ظهرا یه مرکز فیزیو تراپی خیلی خوب میرم ولی خیلی طولانیه و وقتی برمیگردم خسته و هلاکم .. تقریبا ساعت شش  می رسم اونجا و هشت و نیم میام بیرون 


من که هر چی گشتم از این باشگاه چیزی پیدا نکردم ، احیانا" شما چیزی درموردش شنیدین؟ 


*******


نمیدونم طرفدار فیلم های کمپانی مارول هستید یا نه . من و مهردخت با هم فیلم ها رو میدیدیم و جالبه که مدتها برای دیدنشون مقاومت می کردم . از شنیدن اسم کاپیتان آمریکا ، یا آیرون من ، احساس میکردم باید بیننده ی فیلم های اکشنی که عموما" مورد علاقه ی پسر بچه هاست باشم ولی مهردخت به راه هدایتم کرد و گفت اصلا اینطوری که فکر میکنی نیست و دررست می گفت . 


بالاخره بعد از مدت های آخرین فیلمشون بنام Avengers-Endgame  هم اکران شد و مهردخت دانلودش کرد و با هم نشستیم به دیدنش 


باورتون نمیشه که دو سه شب بود می خواستیم ببینیم ولی از دلهره ی اینکه چه اتفاقی قراره بیفته می نداختیم به شب بعد . 


خلاصه پنجشنبه شب به مدت سه ساعت نشستیم پاش و کلی اشک ریختیم . نمی تونم درموردش چیزی بنویسم چون موضوع افشاء میشه ولی اینو بگم که از شکوه ایثار نابود شدم . 


مهردخت خانوم هم عادت داره موقع دیدن بعضی از فیلم ها دوربین میذاره تا احساسات بصورت فیلم ثبت بشه بعدا یه تیکه کوچیکش رو نگه میداره یادگاری .

 بعلت فحش های بدی که که موقع دیدن این فیلم به شخصیت های منفی دادیم ، فیلم قابل پخش نیست ولی این عکس رو براتون میذارم ببینید چه احوالی داشتیم 


دوستتون داریم 

"سلام من دارسی هستم "



سلام  من دارسی هستم ، دختر کوچولوی خانواده 

میدونم مامان مهربانو قبلن درمورد من براتون نوشته . 

دیشب مهردخت و مامان  منو بردن هم اولین واکسن رو زدم ، هم شناسنامه برام گرفتن . 

اینجا داریم میریم بیرون .مامان منو بغل کرده ، اگه اون موقع میدید چطوری دارم بهش نگاه میکنم دوتا ماچ گنده ازم می گرفت ولی حواسش به مهردخت بود که داشت ازمون عکس مینداخت . 



دکتر پوست گردنمو گرفت و بهش واکسنمو زد . یکمی دردم اومد و برای اولین بار یه میوووی کوچولو گفتم . 

تازه اینم شناسنامه مه . دکتر به مهردخت گفت : جلد قرمز میخوای؟ مهردخت گفت : آقای دکتر این نارنجیه ، چون قرمزی هست که توش رنگ زرد داره . 

دکتر گفت : نه بابا قرمزه . مامان گفت : آقای دکتر ، مهردخت آرتیسته.. درمورد رنگ ها باهاش کل کل نکنید . بعد همه شون خندیدن . 

من دوباره به مامان نگاه کردم ببینم مامانم فهمیده  اون پسر دانشجو خوشتیپه که از اول رفتیم تو کلینیک ، همه ی حواسش به مهردخت بود یا نه ؟ 

دیدم آره .. مامانم قششنگ فهمیده ، یه لبخندی هم رو لبش بود که ای باباااا ، ببین مهردخت اصلا تو باااغ نیسسسست . 

پسر خوبی بود چون به توصیه دکتر همه ش پشت گردن منو ماساژ میداد .. دستاشم خیلی بوی خوبی میداد ، برای خوش خدمتی جلوی مهردخت همه ش منو ناز میکرد میگفت : تو چقدر خوشگل و ملوووسی 



ولی تو راه برگشت خیلی بهم سخت گذشت چون جیش داشتم و نمی رسیدیم .. منم هی بی قراری میکردم و میو های کوچولو می گفتم .. مهردخت می گفت مامان ، دارسی چشه ؟ 

مامان گفت: نمیدونم حتما بخاطر واکسنشه . بعد گفت: ای واای مهردخت نکنه جیش داره . 

حالا خوب شد مهردخت پرتم نکرد پایین . نازم کرد گفت : بمیرم برات الان می رسیم دارسی کوچولووو.

چند دقیقه بعد رسیدیم و من زود پریدم تو خاکم و ...

بعدم از اون غذا خوشمزه های مامان پز خوردم . البته من عاشق مرغشم ولی قاطیش ، سیب زمینی و هویج و کدو هم داره . 

سه شنبه پیش 810 گرم بودم ، ولی دیشب 935 گرم شدم . 

من خیلی دختر خوبیم چون هر شب کنار تخت مامان تو جای خوشگلی که خودش برام بافته میخوابم . 


صبح هم با هم بیدار میشیم . امروز یه کار بدی کردم مامانم خیلی ترسید .. داشت آماده میشد بره اداره من هی زیر پاش می چرخیدم دوبار نزدیک بود بخوره زمین 

بعدم گفت دارسی سکته م دادی  فکر کردم لهت کردم 

طفلکی هول هولکی رفت بیرون . من دلم براش تنگ میشه ، میدونم اونم همه ش دلش پیش ما دختراس . 

چند بار مهردخت بهش گفته : تو دارسی رو از من بیشتر دوست داری؟ مامانمم گفته : مهردخت این چه حرفیه . 

درک میکنم که اصلا من و مهردخت با هم قابل مقایسه نیستیم ولی خوب هم مامانم هم مهردخت خیلی دوسم دارن 

تازه شم میدونم شماها هم منو خیلی دوست دارید . 

راستی این لیست قیمت هاست که این پایین می بینید . دعا کنید خدا به مامانم کمک کنه .





دیگه همین دیگه ... 


همه چیز خوبه فعلا " 

مثل مامان مهربانو 

منم میگم : 

خیلی دوستتون دارم 

"انتصاب و استعفای هیولاها"

تو اداره ولوله بپا شده ...

هر کی به هر کی می رسه میگه : خبرو شنیدین ؟

از دیروز زمزمه ها شروع شد و اواخر ساعت اداری، مثل بمب همه جا ترکیده بود :

"مدیر عامل استعفا داد" 


نشستم کارمو انجام میدم و حرف های صد من یه غاز و قضاوت های شخصی ، جسته و گریخته به گوشم میرسه . 


سایت های مختلفی ، دلایل عجیب غریب و ناجوری در موردش نوشتن .. نمیدونم صحت داره یا نداره ولی مطمئنم به زودی خبر انتصابش در جای دیگه ای با پستی به مراتب بهتر رو، خواهیم شنید . 


چندین  سال میشه که مراسم تودیع و معارفه های اینچنینی ، برام اهمیت نداره . از همون زمانی که بی عدالتی ها و نابرابری ها رو دیدم و یواش یواش باورم شدو  که هیییچکدومشون قصد و نیت قلبی برای خدمتگزاری ندارند ، یا اگر رگه های باریک و محوی از این حس هنوز دروجودشون زنده ست ، اطرافیانشون باعث میشن که رفته رفته تبدیل به هیولا بشن . 

راستی گفتم" هیولا".

 سریال هیولای مهران مدیری رو در پخش شبکه خانگی دیدین ؟ 

نظرتون درموردش چیه؟ 

 برای شمایی که دیدین و در جریان اصلی داستان هستید میگم که ، من در بعضی از سکانس ها اشک ریختم و از زجری که هوشنگ شرافت درجدایی تدریجی شرافت از وجودش می کشه ، زجر کشیدم .


هوشنگ مرد شریفیه  که فشارهای زندگی و خانواده ش اونو در مسیر خلاف اعقاداتش قرار میده . 


هیولا یک کمدی سیاه و سخته که دیدنش رو به همه پیشنهاد میکنم . 


داستان آشنایی که تو این زمونه نظایرش رو بسیار دیدیم . 



دوستتون دارم 


پینوشت : در پست بعد لیست خدمات و هزینه های دامپزشکی و عکس جای خوابی که برای دارسی بافتم رو میذارم 

"صفر تا صد"

این روزها با آرامش نسبی و صد البته زحمت مضاعف ، خوش می گذره . باورم نمیشه من که اینهمه سال نسبت به داشتن حیوون خونگی مقاومت میکردم ، به این زودی شیفته و وابسته ی یه دختر کوچووی 810 گرمی شدم . 

احساس میکنم نیومده ، یه جریان ملایمی از عشق و برکت به زندگیمون وارد کرده . 

مطمئنم تردید های قبلیم ، زمینه ساز احساس مسئولیت و تعهدی بوده که میخواستم به یه موجود زنده پیدا کنم . 

هفته ی پیش براش یه اسکراچر خریدیم که بهش یه موش آویزونه .. خیلی بامزه باهاش بازی میکنه و فکر میکنه اونم یه موجود زنده ست . میزنه بهش و انتظار داره اونم جوابشو بده 



قانون زندگی من در اکثر مواقع ، قانون صفر تا صده " یا قبول نمی کنم ، یا قبول می کنم و تا انتها پیش میرم" 

همه ی علائم ظاهری دارسی و البته اون معاینه ی سطحی روز اول تو کلینیک " درین" حاکی از سلامتش بود . اما فکر اینکه نیلوفر صرفا یه پرورش دهنده بوده و دارسی با نیت تبدیل شدن به پول به دنیا اومده و ممکنه از سلامت کامل برخوردار نباشه رهام نمی کرد .نوشین عزیزم  با معرفی  سوپر کلینیک دکتر مشیری کمکم کرد تا بجای گیر کردن تو این افکار منفی و مزاحم ، جواب سوالاتم رو پیدا کنم . 

دوشنبه با کلینیک تماس گرفتم و اتفاقا با خود دکتر صحبت کردم . بهش گفتم که خیلی ناواردم و برای دارسی کوچولوم و مشکلات احتمالیش نگرانم .برای فرداشبش بهم وقت دادن.  گفتم : من ساعت نُه اونجا هستم . 

سه شنبه از اداره اومدم دیدم اوضاع قمر درعقربه ، مهردخت و دارسی با هم دعوا کردن .

جریان از این قرار بود که مهردخت خانوم بعد از اینکه دارسی تو خاک  مخصوصش پی پی کرده بوده ، تصمیم می گیره ببره دست و پاشو بشوره 

دستکش های پلاستیکی آشپزخونه رو دستش می کنه و دارسی به بغل میره زیر شیر روشویی . 

از مهردخت اصرار ، از دارسی انکار و بالاخره با گاز گرفتن دست مهردخت از روی دستکش ، از دست مهردخت فرار کرده بود . 

مهردخت شاااکی اومده بود پیش من و می گفت ببین این وحشی با من چیکار کرده . دستکش پاره شده بود و دست مهردخت از دوجا زخمی بود . 

هم خیلی تعجب کرده بودم که این نیم وجبی چطور اینکارو کرده ، هم خنده م گرفته بود که مهردخت چقدر خورده تو ذوقش . 

گفتم : اشتباه کردی خوووب .. این چه کاریه با بچه کردی . دست و پاشو بشورم یعنی چی ؟ 

گفت : مامان اگه دست و پاش به پی پیش خورده باشه چی ؟ من حالم بهم میخوره . گفتم : بیخود بهم میخوره . گربه ها همه ی بدنشون رو لیس میزنن و به کمک بزاق فوق العاده شون همه جا رو ضد عفونی میکنن . بعدشم تو نبودی میگفتی ، مامان حساس نباش . گربه مثل بچه ی ادم میشه مگه ادم از جیش ، پی پی بچه ش بدش میاااد؟؟ 

یکمی نشستم استراحت کردم و ساعت هفت و نیم گفتم : مهردخت پاشو اماده شو باید هشت بریم بیرون دیر میشه . 

هنوز باکس مخصوص حمل براش نخریدم ، چون هزینه هام زیاد بوده گفتم  ماه دیگه بخرم . 

دارسی رو دادم بغل  مهردخت ، دیدم اصلا " نمی مونه و انگار بخاطر اون دعوا ، فعلا روابط تیره و تاره ..بنابراین  مهردخت رانندگی کرد و دارسی ترسیده و نگران تو بغل من  نشست و تا کلینیک یا بیرون رو نگاه می کرد یا چرت میزد . 

خلاصه رسیدیم کلینیک و یه پسر و دختر جوون که مشخص بود سالهای ابتدایی دامپزشکی رو می گذرونن اومدن استقبالمون . خودمون رو معرفی کردیم . در اتاق دکتر باز بود و داشت برای مراجع قبلی توضیح می داد . 


صاحب حیوون قبلی اومد تو قاب در قرار گرفت و به دکتر گفت : پس  ، فعلا مشکلی نیست ببرمش ؟ اگه علائم بعدی ظاهر شد تماس بگیرم ؟ و دستش رو به علامت بغل کردن حیوونش باز کرد . چشمتون روز بد نبینه .. دیدیم یه ایگوانای زرد و کرم ،  به چه بزرگی آروم اومد تو بغلش و نشست روی شونه ش . البته من و مهردخت فقط یه نظر نگاهش کردیم و هر دو از رو صندلیمون مثل فنر پریدیم و رفتیم ته سالن . 

دانشجوها خندیدن .. گفتم : شما ها نمی ترسین ؟ گفتن : نه . 

من مثل بید می لرزیدم .. بهشون گفتم ما  میریم اون پشت . وقتی رفت صدامون کنید لطفا. 

خدا رو شکر چند دقیقه بعد اومدن گفتن رفته . 

من و مهردخت و دارسی رفتیم تو اتاق معاینه . 

جونم براتون بگه که حدود  یک ساعت و چهل و پنج دقیقه از نوک سر تا انتهای دُم دارسی معاینه شد . دوتا کیت برای تشخیص دو بیماری خطرناک و مهم استفاده شد که یکیش" پنلوکوپنی"  و اون یکی "کرونا ویروس " بود . کیت ها مثل بیبی چک بودند و تا این رنگ ها ظاهر بشه و مشخص بشه خدا رو شکر  دارسی سالمه ، کلی اذیت شدم . خدمات دیگه ای که براش انجام شد ،معاینه تخصص ته چشم با پن اپتیک - معاینه ی پارگی قرنیه با نوارهای فلورستین-مهاینه تخصصی کانال گوش خارجی با ویدیو اتوسکوپ-معاینه تخصصی با ویدیو کلینیکال درماتوسکوپی تشخیصی -معاینه تخصصی  پوست  با اشعه فرابنفش -آزمایش مدفوع با میکروسکوپ -گرفتن ناخون ها -مشاوره و رژیم غذایی بود . خدا رو شکر دکتر با حوصله ی کافی شمرده شمرده توضیح داد و راهنماییمون کرد . توصیه ش این بود که بهش کنسرو ندیم و براش غذای خونگی مخصوص درست کنم . 

در مراحل معاینه مخصوصا" اون موقع که دکتر برای چک تب ، درجه ی مقعدی گذاشت ،  دارسی  طوری مظلومانه نگاهم می کرد که انگار بهم می گفت : ببخشید که مهردخت رو گاز گرفتم دیگه تنبیه بسسسسه تو روخداااا . 

برای واکسیناسیون هفته ی بعد قرار گذاشتیم و ساعت یکربع به دوازده شب ، برگشتیم خونه . 

تو این هفته برای دارسی یه جای خواب بافتم هر چند که خیلی طول کشید چون همه ش با نخ هاش بازی می کرد 



ولی تا دو شب پیش فقط رو بالش من یا مهردخت می خوابید  و  تا ششو نیم صبح  سرش رو کنار سر ما میذاشت . الان دوشبه که مقاومت کردم حتما بره تو جای خودش . 

دیروز روابط حسنه شده بود و کلی دخترا  با هم بازی کرده بودن  . شب برای مهردخت سوپ مرغ پخته بودم ، تا نرفت تو یه اتاق دیگه، دارسی نذاشت یه قاشق هم از گلوش پایین بره . 

حالا یه دونه فیله ی مرغ برای دارسی پخته بودم گذاشته بودم سرد بشه بریزم تو میکسر ولی مهلت نمیداد که !!

زود ریختم تو میکسر و با هویج پخته ی رنده شده مخلوط کردم و شکمو خانوم ته ظرف رو درآورد 

تا وقتی بخوابیم ، سه تایی کلی بازی کردیم .. بقول مهردخت شکم بازی 



انقدرم خوابش میاد بچه پررو هی هنگ می کرد


زندگی وجوه زیبایی داره و بنظرم یکیش ارتباط با حیواناته .. مطمئنم طبیعت و هنر هم از مهمترین وجوهشه و خدا رو شکر در این عصر آهن و تکنولوژی درسته از طبیعت دور افتادیم ولی حیوان و هنر رو درکنارمون داریم . 

من خیلی از خانواده ها رو دیده بودم حیوان نگه میدارند مخصوصا " سگ و گربه رو ولی به جرات میتونم بگم هییچ کدومشون رو ندیده بودم که وقت و هزینه ی کافی براشون اختصاص بدن . 

نمیدونم چرا بیشتر فکر میکنند داشتن حیوون خونگی یه کار لاکچریه و خیلی باکلاسن ؟ 

درصورتیکه بنظرم باشعوری  و با کلاسی در درست انجام دادن هر کاریه . لطفا" یا قبول مسئولیت نکنید یا با جون و دل انجام بدید و براشون کم نذارید . 


بخاطر خودخواهی هامون ، اون زبون بسته ها رو اسیر خودمون نکنیم . حیوانات کلی عشق به ما دارن و از ما هم توقع عشق و مراقبت دارند . 

دوستتون دارم