دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"روز خسته کننده ی من "

سلام دوستای عزیزم 

ممنون از همگی برای آرزوی سلامتی و انرژی های مثبتی که فرستادین و همه ش بهم رسیده

همچنان مشغول ادامه ی درمان و فهمیدنِ  دلایل مربوط به رسوب کلسیم تو استخوان لگن هستم و دیروز اسکن استخوان که تصویر برداری هسته ای محسوب میشه ، انجام دادم . پروسه ی طولانی داشت . ساعت سه وقت داشتم ، تقریبا" دو و نیم از اداره اومدم بیرون و پنج دقیقه به سه رسیدم مرکز تصویر برداری . 

چهل و پنج دقیقه بعد دکتر داشت با سوال های پی در پی و بشین و پاشو و بچرخ ها، دلیل اینکه دکتر ارتوپد برام اسکن استخوان نوشته رو کشف می کرد . 

وسط همین صحبت ها با دکتر بودم که فهمیدم حلقه م تو دستم نیست . خیلی ترسیدم ، زود کیفم رو گشتم ولی نبود ..فکر کنید حلقه ی نازنینم که قشنگترین هدیه ی نفس به منه ، گم بشه 


 بیچاره دکتر هم هول شده بود،  این ور   اونور  رو می گشت 

بهش گفتم آقای دکتر من اینجا اصلا دست به حلقه م نزدم . احتمال داره رو میز اداره جا مونده باشه . (البته من اداره هم عادت ندارم حلقه مو در بیارم ولی انگار داشتم به دستم کرم میزدم این اتفاق افتاده بوده) 

فوری زنگ زدم به محمد .. تا سلام دادم گفت : داشتم شماره تو نو می گرفتم ، حلقه تونو جا گذاشتین .

نفس راحتی کشیدم و گفتم خدا رو شکر محمد . مرسی که زود بهم گفتی . 

بنده خدا دکتر هم خوشحال شد 

بعد بهم آنژو کت زدن . داروم رو تزریق کردن و یه اسکن کوتاه اولیه ازم گرفتن . بعد گفتن: برو بشین تو اتاق تا سه ساعت دیگه .

منم یه پریز برق پیدا کردم و گوشی به دست نشستم پای دیوار . 

تو این چند ساعت که دارو جذب بدنم شد . چند بار خوابم برد ..(  از اون مدل های خنده دار دهن باااز )

بعدش ساعت هفت صدام کردن برای اسکن اصلی و تو یه اتاق که نه ، یه سرد خونه ی بزررررگ اسکنم شروع شد . یعنی در این حد که مثل بید به خودم می لرزیدم هااا . اون اسکنم پنجاه دقیقه طول کشید ... فکر کنم صد بار اومدن گفتن اینوری بچرخ ، اونوری بچرخ ، تکووون نخوررر 

بالاخره ساعت هشت و ربع از اون مرکز اومدم بیرون .. هنوز سرحال بودم .. ماشین رو روشن کردم که برم سمت خونه . یکمی که رفتم  میوه فروشی خوبی دیدم . ماشین رو پارک کردم و رفتم خرید ..ولی اینجا بود که حال گیری شروع شد . 

هر چی استارت زدم هیییچ خبری نبود . فهمیدم باتری ماشین مرخص شده و من با فهمیدن این موضوع رسما" برای فوت باتری ، عززززا گرفتم . 

چون شنیده بودم قیمت باتری ها چند برابر شده 

از یه آقایی خواهش کردم کمک کنه تو شیبِ خیابون ماشین رو روشن کنه تا خودمو برسونم محله مون . 

ماشین روشن شد و من بی وقفه اومدم  سمت خونه . یه باتری فروشی میشناختم که دعا دعا میکردم باز باشه  و بود . نهایتا" یه باتری ایرانی کیفیت خوب برام انداخت چهار صدو پنجاه تومن 

سریال هیولا رو خریدم و اومدم خونه . 

به مهردخت گفته بودم چون تصویر برداری هسته ای انجام دادم تا بیست و چهار ساعت نباید بچه های کوچیک و یا خانم های باردار نزدیکم باشن . اون دارسی رو ببر تو اتاق منو نبینه . صبح چشمامو باز کردم دیدم دارسی نشسته بالا سرم و با دستش میزنه به پیشونیم . دلم میخواست بغلش کنم و بچلونمش ولی حیییف که نمیشد . نمیدونم از کی اومده بود پیشم ، به مهردخت گفته بودم در اتاق رو ببنده .. خدا کنه مشکلی پیش نیاد 

دیشب بعد از کلی ماجرا رسیده بودم خونه ، خیلی خسته بودم و کلافه .. دلمم گرفته بود . از دکتر رفتن و این کارهای هر روزه مثل فیزیو تراپی خسسسته شدم . امیدوارم زودتر تموم بشه .  یکمی بهانه گیر شده بودم و داشتم غرر میزدم .. یه چیزی از مهردخت خواستم اونم گفت باشه حالا انجام میدم ، بهم برخورد و گریه م گرفت . به مهردخت گفتم : اصلا" نمیخواام ، دیگه لازمش ندارم . مسواک زدم و رفتم تو تختم . بازم داشت از گوشه ی چشمام اشک میامد پایین دیدم مهردخت اومد تو اتاق بغلم کرد و گفت : ببخشید مامان . تو خیلی بهت سخت گذشته این روزا ، خسته شدی .. داری بهانه می گیری ولی من باید حواسم بیشتر بهت باشه .. ببخش الان ناراحتت کردم . 

با وجودی که دلم میخواست بلند تر گریه کنم ولی بوسیدمش گفتم : مررسی قربونت برم  ، حالم بهتر شد به توجه نیاز داشتم ... 

یکمی با هم حرف زدیم و مهردخت رفت اتاقش . 

قبل از خواب یه دور همه ی چیزای باارزش زندگیمو مرور کردم و خدا رو برای داشتن عزیزانم و آرامشی که تو خونه م در جریانه شکر کردم و حالم خیلی بهتر شد .

******

امروز اومدم اداره به محمد میگم حلقه مو بده . آریا میگه:  مهربانو ، محمد اشتباه کرد زود گفت اینجاست کاش یکم سر به سرت می ذاشتیم . 

گفتم تو رو خدا سر همچین چیزایی شوخی نکنید بچه هااا. من اصلا بیاد ندارم هییییچوقت همچین کار بدی کرده باشم . 

یه چیزایی هست که اصلا نباید درموردش سر به سر کسی بذاریم . 


دوستتون دارم 



دارسی گوگولی،  اینجا به مهردخت میگه دست از ناز کردن من نکش خواااهر 

نظرات 41 + ارسال نظر
مینو چهارشنبه 23 مرداد 1398 ساعت 11:48 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام
امیدوارم مشکل خاصی نباشه و نتیجه آزمایش خیلی خوب باشه.
من هم امز از هفت صبح تا دوازده بیمارستان بودم.یک ساعتش را میدون جلوی بیمارستان دور میزدیم که پارکینگ بیمارستان اجازه ورود بده.
چه خوب که حلقه ات پیدا شد.

سلا مینو جان . خوشبختانه به بافت اسخوان آسیب نرسیده و گفتند رسوب رو با دارو بر میدارند .
واای امان از ترافیک .
اره بخدا دلم آشوب بود دستم نبودش

صفا دوشنبه 21 مرداد 1398 ساعت 01:26 ق.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

سلام مهربانو جون اصلا نگران نباش . من مطمئن هستم هر بیماری درمان داره فقط باید با آرامش و حوصله به درمان فکر کرد . که با تمرکز بر درمان بیماری ضعیف و ضعیفتر میشه .

سلام عزیز دلم . ممنون از محبتت نازنین مطمئنم درست میگی

ریحانه یکشنبه 20 مرداد 1398 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام مهربانو جان.احتمال میدم خودت چون آدم با فرهنگی هستی این کاررو انجام میدی ولی میخوام به عنوان یه دوست بهت پیشنهاد بدم مصرف پلاستیک رو بیاری پایین و مثل خیلیای دیگه کیسه پارچه ایی رو جایگزین کیسه پلاستیکی کنیخیلی ممنونم از توجهت

سلام عزیزم
محبت داری ریحانه جان . مدت هاست انجامش میدم عزیزم . ممنون که یادآوری کردی شاید لازمه باز هم بنویسمش .
لطفا برو پست مادرانه ، مهردختانه رو بخون ، تاریخش "23 دی 97" هست .
چزو پروژه های مهردخت اینا چاپ رو کیسه های پارچه ای خرید بود و مهردخت برای من به تعداد زیاد از این کیسه پارچه ای های جذاب درست کرد . من دو سه تاشونو خودم استفاده میکنم (دوتاشون بصورت ثابت تو ماشینم هستن برای خرید ، یکیشونم مخصوص خرید نون هست ) یکعالمه هم هدیه دادم
البته سالهاست اینکارو میکنم . نمیدونم از پوشاک الیاف طبیعی" تنِ درست "استفاده میکنی یا نه . من و مهردخت خیلی ازشون خرید میکنیم سالهاست همه ی محصولاتشون رو تو کیسه های پارچه ای عرضه میکنن من قبلا که مهردخت برام درست نکرده بود از اونا استفاده می کردم .
اتفاقا یکیش الان پیشمه عکسشو میذارم تو پست بعدی .

سیمین شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 06:45 ب.ظ

مهربانو جانم سلام
امیدوارم زود زود خوب شی و همیشه شاد ببینیمت.
مهردخت جانو از طرف من ببوس که اینقدر حواسش به مهربانوی من هست.یادت نره ها

سلام سیمین عزیزم
ممنونم دوست جانم . فدااات شم مهربوووونم

کیهان شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 02:27 ب.ظ http://mkihan.blogfa.com

مهری عزیز
برایت سلامتی و خوشبختی و طول عمر در کنار عزیزان عزیزات آرزو می کنم.آمین

مرررسی کیهان جاانم

Zari شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 02:19 ب.ظ

عاااالی بود تیکه فیلم دارسی
امیدوارم زودتر سلامتی کامل را بدست بیارید.
بابت حلقه خوشحالم که پیدا شد


قربونت برم زری جان ممنونتم

مجید شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 11:17 ق.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

خدایا
امروزبه فرشتگانت بسپار
سبدی پر از
لبخندوشادی
سلامتی وتندرستی
برکت و روزی فراوان
برای دوستانم به ارمغان بیاورند

سلام مهربانو جان
خوبی الان
ایشاله که بهتر بشی
شاد و سلامت و سرحال و ورزشکار و قبراق و عالی مثل گل های قالی
دقیقا مثل من


درررست مثل تووو .
مررسی آره خوبم خدا رو شکر

شادی شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 11:03 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

سلام مهربانو جان امیدوارم همیشه خوب و سلامت باشی
روابط مادر و دختر که خیلی صمیمی و دوستانه باشه این دلخوریها پیش میاد خدا رو شکر که دخترامون قدر ما رو میدونن(البته بایدم بدونن) بعضی وقتا آدم منتظر یه بهونه است برای تخلیه احساسات مخصوصا آدمهای مهربون و با احساسی مثل شما

سلام شادی نازنینم .
آره دقیقا همینطوره عزززیز دلم . کاملا درست میگی
خدا نگهشون داره برامون

مهناز شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 04:25 ق.ظ

مهربانو جان با دیدن عکس هات فکر کردم چقدر شبیه خانم بنفشه حجازی عزیز هستید

عزززیزم باعث افتخااارمه

لبخند ماه شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 01:03 ق.ظ http://Www.labkhandemoon.blog.ir

سلامتیت را آرزومندم..

ممنون عزیز جاانم

x جمعه 18 مرداد 1398 ساعت 11:46 ب.ظ http://malakiti.blogfa.com

سلام بر مهربانوی گل:)
چطورید ؟
خستگی عکس برداری ها در رفته ؟

5_6 ساعت معطلی واقعا خیلی زیاده اونم بعداز کار :/

یه چیزی ته ذهنم قلقلکم میده ... نمیدونم ماجرای "نفس"چیه. [ایکون ِ فشار فضولی]

سلام عزیز دلم
آررره خدااییی زیاد بود دیگه خارج از حوصله ی من بیش فعاال

حق داری بخدااا .. منم بودم همین طوری می شدم

Amir جمعه 18 مرداد 1398 ساعت 08:45 ب.ظ http://mehrekhaterat.blog.ir/

آهان ، حلقه اکی نوپرابلم

+3 تا کار رو با هم داشتم انجام میدادم دچار ارور شدم


حلللله

Amir جمعه 18 مرداد 1398 ساعت 08:15 ب.ظ http://mehrekhaterat.blog.ir/

سلام
چه حلقه ای ؟؟؟ متوجه این پارتش نشدم

سلام
پارت مهمیه امیررررررر

نسرین جمعه 18 مرداد 1398 ساعت 03:13 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

علیرضا پنج‌شنبه 17 مرداد 1398 ساعت 01:15 ب.ظ http://kolebadam.blogfa.com/

سلام
دوستان وبلاگی شما واقعا درست می گن در مورد نوشته هاتون
خیلی حال خوبی به آدم دست میده وقتی نوشته های شما رو می خونه
حس زندگی توش موج می زنه
بهتون خیلی خیلی تبریک می گم به خاطر این روحیه و امیدوارم همیشه سلامت باشید و جواب اون آزمایش ها، مشکل خاصی رو نشون نده
راستی برای من تازه وارد، امکانش هست رمز عبور اون پست ابتدای وبلاگتون رو داشته باشم؟
(منم حدود 10 سال پیش یه تجربه جدایی و طلاق داشتم که خیلی چیزا بهم آموخت)

سلام علی جان . هم شما هم دوستان خیلی محبت دارند
امیدوارم موفق باشید و بعد از این روزگار بر وفق مراد باشه

جودی چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 05:22 ب.ظ

سلام مهربانو جان
بلا بدور
انشالله سلامتی و تندرستی هر چه سریع تر
منم محل اتصال رون به باسنم هر از گاهی تیر میکشه و ناگهان لنگ میخورم که وقتی استرسم زیاده این مساله هم بیشتر میشه ما که ربطش دادیم به استرس و پیگیرش نشدیم
گردنم هم کمی درکیره و گاهی به سوزش میافته که مربوط به استفاده از لب تاب و کامپیوتره وقتی اینا نباشه خوب میشه
یه کم شباهتهام بهت زیااد شد فک کنم
فعلا تا داد و بیداد نکنه ما تحویلش نمیگیریم

سلام عزیزم .
خواهش میکنم بهش اهمیت بده عزیزم همین رسوب کلسیم رو اگر زود متوجه نمی شدم بافت استخوان رو خراب میکرد و ممکن بود کار به جراحی بکشه . ما فقط برای خودمون زندگی نمیکنیم درقبال بچه هامون مخصوصا خیلی مسئولیم

khatoon چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 03:57 ب.ظ

مهربانوی عزیز برات آرزوی سلامتی دارم
مراقب خودت باش
پا قلب دوم آدمه
منم مدتیه درگیر زانو و مچ پام شدم سرتق بازی در آوردم و فکر کردم هنوز 18 ساله ام رفتم ورزشگاه و مثل جوونیام بدمینتون بازی کردم و بپر بپر کردم یه هفته اس درگیر پام هستم

ممنون نازنین . آخی عزیز دلم .. این برای سنمون نیست برای اینکه بدنمون گرم نشده هنوز آرتیست بازی رو شروع می کنیم

خان دایی چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 01:13 ب.ظ http://www.khan-dayiii.blogfa.com

مهربانو هم مگه لوس میشه؟

خو الان بهتری؟؟

میترسم شوخی کنم گریه کنی

تحمل گریه دیدن سیاها رو دارم

ولی سفیدا رو نه

آله دااایی لوووس شدم رفت
نترس وقت گریه تموم شده

یه مادر چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 01:07 ب.ظ

سلام مهربانو جان بلا دوره.امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی وسرحال .مرسی به مهردخت گل که هوای دل مامانشو هم داره .خدا حفظش کنه.پسر من هم اینطوریه وخوب احساساتشو بروز میده ولی خودم بدجوری دیوار دور خودم کشیدم وناراحت هم هستم ازین بابت.شاد باشی وسلامت عزیزم

سلام عزیز من . بلا از تو و عزیزانت هم به دور باشه ممنون از دعای خوبت
دوست عزیزم وقتی خودت میدونی که دور خودت و احساساتت دیوار کشیدی ، یعنی نصف ماجرا حل شده ست . اینکه کسی به مشکل واقف باشه خیلی امتیاز خوبیه .. حالا برای تغییر باید آستین رو بالا بزنی . من نمیگم چون آدمی هستم که احساساتم رو بروز میدم و برام کار راحتیه الزاما" باید برای تو نازنین هم همینطور باشه ولی چون همگی میدونیم این انباشتگی احساسات نه به نفع خودمونه نه اطرافیانمون ، پس باید برای تغییرش تلاش کنیم . بیا با حس های خوبت آشتی کن .. بنویسشون و بخون و مرور کن و تمرین کن ابراز کنی . میدونی بزرگترین آسیب به همون پسر با احساس دلبندت میرسه ؟
اگر شروع کردی بهم خبر بده و برام از احساسات تازه ت بنویس .
بنظر من هر روز روز تغییرات مثبت و بهتر شدنه و همگی از پسش بر میایم عزیزم

سارا چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 12:31 ب.ظ http://brightred.blogfa.com/

چقدر با دقت و حوصله می نویسی
شیرین و با وقار

با دقت و حوصله میخونی سارا جون ممنونتم عزیزم

سمیرا چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 12:27 ب.ظ

سلام مهربانو جان. من یه صفحه اینستاگرام رو فالو دارم که پیج خانم مونا کاکاوند هست. ایشون یک مجموعه پزشکی ورزشی دارند توی خیابون فرشته. امیدوارم تونسته باشم بهتون کمکی بکنم برای سلامتیتون البته من شهرستان زندگی میکنم

سلام سمیرا جون ممنونتم عزیز دلم پیداش میکنم خیلی لطف کردی

********
سمیرا جون وحشتناک گرونه

آبی چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 11:53 ق.ظ

مهربانو جان دیروز در این پست دو کامنت ارسال کردم کامنت اولی عمومی بود که بخاطر مهاجرت ازتون خداحافظی کردم دومی خصوصی بود کامنت اولم اینجا نیست گفتم شاید کامنتم نرسیده باشه.

عزیز دلم برای پست " این روزها " یه کامنت داشتم درمورد مهاجرت نوشته بودی . اونو پاسخ دادم و تایید کردم . دوتا کامنت هم برای همین پست " روز خسته کننده ی من" دارم از شما . تو یکیش خدا حافظی کردی اونو هم جواب دادم و تایید کردم ، بلافاصله کامنت بعدی رو دیدم که نوشته بودی کامنت قبل نیاز به پاسخ نداره و خصوصی بوده که عدم تاییدش رو برداشتم ولی موجوده .
تاییدش کنم ؟ و فقط آخرین کامنت خصوصی بمونه ؟

زیبا چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 09:53 ق.ظ http://manvaeshgh.blogfa.com

شما رو تصور میکنیم توی اتاق دکتر. دکتر خیلی جدی داره میگه فلان مهره ی کمرتون اینجوره اونجوره و شما مشغول زیر و رو کردن کیفتون هستین. صحنه ی جالبی بوده
انشاالله به زودی سلامتی کامل حاصل بشه و دیگه سمت دکتر و اینجور جاها نرید. چندین ساعت معطل شدن برای عکس برداری اون هم توی اون شرایط قطعا خیلی طاقت فرساست اون هم وقتی تنها باشید اونجا.
کاش میشد یک روز مرخصی بگیرید و فقط استراحت کنید تا حال روحیتون کمی بهتر بشه و سرحال بشید.
من هم وقتی خیلی خسته باشم شدیدا زود رنج و عصبانی میشم
براتون سلامتی و آرامش آرزومندم مهربانوی مهربان

زیبا جون انگار خودت تو اتاق بودی خیلی قشنگ اون لحظه رو با کامنتت مصور کردی دقیقا همینطوری بود کیف های ما هم که ماشااااللله کمد آقای بوفی (ووپی)
ممنونم عزیز دلم . ان شالله برای تعطیلات یه سفر کوتاه می ریم که سرحال بشیم و دوباره برکگردیم به زندگی واقعی و شلوغمون .
بازم ممنونم از دعاهای قشنگت عزیز من

طیبه چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 09:25 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام مهربانوی قشنگ و جووونم که با مهردخت اشتباه می گیرمت خودم

منو ببخش که حالم زیاد روبراه نبودم و نتونستم خوب بخونمت این چندروز
الهی دورت بگردم که تو هم چقدر تو اذیتی ،فقط یکی مثل من جار می زنه درداشو یکی مثل تو آروم تحمل می کنه
الهی من فدای صبوریت بشم خواهر
مواظب خودت باش عشقم تا جایی که می تونی
عاشقتممممم

ای جااان طیبه ی چشم و ابرو مشکی خوشگل من اینجاست
قربونت برم چه حررفیه ، تا اونجا که میتونی استراحت کن و گوشی دستت نگیر . خدا نکنه عزیز دلم . چششم تو هم مراقب خودت باش .. یه پادشاه داری که همه ی چشمش به ملکه ی نازشه

الی چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 08:59 ق.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

ای جانم امیدوارم زودتر خوب خوب شی و همه چیز عالی بشه
اه اه از باطری لعنتی نگو دقیقا یکروز قبل از شکستن پام همین بلا سر منم اومد اونم ساعت 2/5 ظهر وسط زل آفتاب شیراز یه جای خلوت و تا امداد خودرو برسه یکساعت شد!! منم رسما تبخیر شدم و جز هزینه امداد خودرو باطری هم فکر کنم 400 شد
فک کنم از غم این موضوع پام شکست زیر بار غمش انگشتم دوام نیاورد

مرررسی الی جاانم
واای چقدر بدددده الی .. همیشه تو بدترین حالت این اتفاق میفته
از غم باتری انگشتت به فنااارفت

pony چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 01:32 ق.ظ

الهی همیشه شاد و تندرست و متناسب باشید!!

حیوونا هستن تا احساس تنهایی توی این دنیا نکنیم ..

ممنونم پونی جان همچنین .
خدا همه ی موجودات رو حفظ کنه .
چقدر من مهربونم
"حتی خزززنددده هااا رو "

بهار سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 11:01 ب.ظ

الهی بمیرم چقد اذیت شدی اسم اسکن هسته ای میاد چهارستون منم میلرزه. آرینا 3 سالش بود که با عفونت ادراری بستری شد و دکتر گفت حتما باید اسکن کلیه بده اون چند ساعت بچه طفلک چقد خسته شد تازه با سوند دارو رو زدن و تحملش براش مشکل بود ما هم یه 7 ساعتی تو اون مرکز هسته ای بودیم و واقعا زجراور بود .
واقعا نعمت سلامتی اونقدر بزرگه که باید روزی هزاران بار شکرش رو بحا بیاریم همین که برای تشخیص یه چیز کوچیک اسیر هزارتا مرکز تشخیصی نشیم خیلی مهمه.
باتری نو مبارک دقیقا هفته پیش هم 400 رفت از جیبمون بابت باتری
قربون اون دو تا دخمل خوشگل که یکیش ناز میکنه و اون یکی عشق الهی خدا حفظتون کنه.

خدا نکنه بهار نازنینم . آخی عزززیزم .. کوچووولووو چقدر عزیزت شده ارینا جون

بله این شعار نیست واااقعا هیچ ثروتی بالاتر از سلامتی نیست .

نگوو باتری که کبااابم
خدا نکنه خوشگلم .. زنده باشی الهی .

زهرا سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 10:19 ب.ظ http://Sabteruzhayam.blogfa.com

چه قشنگ مینویسید
انشالا که سلامتیتون رو به زودی بدست بیارید

از نظر روحی احتیاج دارم شخصیتی مثل شما کنارم باشه و صحبتاش ذهنمو اروم کنه

ممنون زهرا جون . قشنگ میخونی عزیزم .
من در خدمتتم دوست من . گاهی صحبت کردن خیلی حال ادمو خوب میکنه .

لیلی۱ سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 10:02 ب.ظ

سلام عزیزم خسته نباشی ی کمم تحمل کنی میگذره منهم دوسال قبل ۱۵ جلسه فیزیوتراپی گردن و کمر داشتم واقعا از زندگی افتاده بودم عزیزم توی کامنت قبلی حالتو پرسیده بودم ولی کامنتم ناقص اومده بود
اون سرمایی که احساس کردی مال تزریق بوده و سرم چقدرررر بده اون سرما
هفته قبل برای میگرنم ی دکتر جدید رفته بودم که ساعت ۲ نصف شب نوبتم شد میگرن در حد اتفجار شرو شده بود چیزی نخورده بودم و اتاق دکتر یخچال مث بید میلرزیدم و هرلحظه احتمالش میرف روی دکتر بیارم بالا

سلام لیلی جانم . ممنون از احوال پرسیت عزیزم .
عه من هی میگفتم دارم مثل بید می لرزم این کارکنان که همه ش اینجان چطور سردشون نمیشه .
وااای عززیزم من که گاااهی وقتی یه سردرد میگیرم همه ش میگم چقدر سخته اونایی که میگرن دارن ... خیلی سخته امیدوارم دردش سراغت نیاد .
لیلی جون شنیدم بوتاکس تاثیر خیلی خوبی داره

افشان سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 08:54 ب.ظ

لیدا سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 08:49 ب.ظ

مهربانوی عزیزم وقتی گفتی حلقه ات نیس.دلم هری ریخت.انگاری حلقه خودم رو گم کرده باشم.خدارو شکر که پیدا شد.اما چرا تنها رفتی واسه اسکن؟همیشه وقتی میری واسه اینجور کارا تنها نرو.یه نفر رو با خودت ببر.اون یه نفر که اگه نفس باشه که چه بهتر.

ای جااان عزیزم .. آره بخدا این حلقه برای من خیلی بیشتر از یه حلقه ست
لیدا جون سوال کردم گفتن همراه لازم نیست درواقع اصلا دلم نمیخواست نفس باهام بیاد چون یادته که نفس همین دوسال قبل اون بیماری سخت و جراحی رو پشت سر گذاشته اصلا دلم نمیخواست بدنش تو اون مرکز تحت شعاع داروها قرار بگیره .
اونجا هم همه چی خوب بود ها ولی هر چی به شب نزدیک تر میشدم حالت های افسردگی بهم دست میداد

شارمین سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 08:08 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام مهربانو جانم.
چه قدر خوب که تو این شرایط، حواس مهردخت بهت هست. حتی اگه یه لحظه غفلت کنه، سریع متوجه ناراحتیت میشه و میاد از دلت درمیاره. خیلی از بچه ها اون قدر به خودشون فکر می کنند که این چیزها رو واقعا نمی فهمن.

به زودی خبرهای خوبی از سلامت جسمیت برامون می نویسی

سلام شارمین نازنینم .
آره بچه م خدا رو شکر هوامو داره .
صبح پنجشنبه پیش یه خانم گل اومده بود تو کارای خونه کمک کنه من فیزیو تراپی بودم یه ساعتی مهردخت کنارش بود . از وقتی رسیدم یه بند تعریفشو کرد و هی گفت باورم نمیشه بیست سالش باشه من خونه های زیادی رفتم بچه ها تو این سن یه چیز عجیب و غزیبی شدن !!
ممنونم عزیزم ان شالله حتما مینویسم

نگین سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 06:22 ب.ظ

آخی عزیزم . عزیزم ...

منم بعضی وقتها که دلم پره از روزگار، بهانه گیر میشم، از اون بهانه گیری هایی که : چرا گوشتکوب قلمبه ست؟ چرا آب تو تلمبه ست!!!!
دخترم میخنده میگه مامان یقه خودتو ول کن تو رو خدا

عزیزم الهی پروسه درمان خیلی زود تموم بشه و سلامتی کامل بدست بیاری و تن نازنینت دیگه هرگز به ناز طبیبان نیازمند نباشه ...

در مورد حلقه منم باهات موافقم که نباید شوخی کرد .. بقول همسرم بعضی حرفها شوخیش هم قشنگ نیست..

این دارسی کوشولو هم که ما رو عااااااشق خودش کرد بلا نگرفته
از قول من و دخترم هم دو تا ماچ آبدااااااار بگیر ازش

چقدر بامزززه و درست میگه گل دختر .. دقیقا یکی باید بهمون بگه یقه خودتو ول کن !!
مرررسی عزیز دلم .. ای بچشششم .. صبح ها که چشمامو باز میکنم میبینم نشسته بالا سرم باید بگیرممممش به ماااچ

نمکی سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 06:07 ب.ظ http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

منم وقتی مریض باشم نیاز به توجه بیشتری پیدا میکنم و بهانه گیر میشم و سر هر چیزی اشکم میریزه

آخی .. عمدتا" همینطوریم عزیزم . ولی انگار تاثیر این داروهای رادیو اکتیو یه افسردگی هم هست

نیروانا سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 05:04 ب.ظ http://Life-career.blog.ir

عزیز دلم
حق داری
انشالله هر چه زودتر این روند تمام میشه و سالم و شاد و خوشحال از روزهای پرانرژی و عالی ت برامون می‌نویسی

جیگرشوووو دارسی خوشگگگللل
خیلی خوبه که این روزها حضور داره

ممنونم نیروانای عززیز دل
آره بخدا فسقلی شکموو ما رو عاشق خودش کرده

بی ربط سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 04:50 ب.ظ http://idleuser.blogfa.com/

سلامتیت پایدار

ممنون دوست عزیز .

نوشین سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 04:45 ب.ظ http://nooshnameh.blogfa.com

مهربانو جون همون پروسه اسکن رو تعریف کردم من خسته شدم الهی که زودتر این دوران بگذره و پر انرژی و سرحالتر از قبل باشی.
خدا رو شکر حلقه زودی پیدا شد... قشنگ میفهممت.

وای نگم از دارسی چقدر عشقه عاشق اون دستش شدم که میفهمونه که نازم کن.ای خدا عسلچههههه

پس خسته نباشی نوشین جونم
ممنون عزیز دلم من . آره بخدا این حلقه حکم شیشه ی عمر منو داره .
پدر سوخته اییه این دارسی که نگووو .. صبح ها که بیدار میشم میرم سمت آشپزخونه برای غذا بیارم .. همچین دنبال من میدوعه که چند بار روی سنگ های خونه لیز میخوره

ناهید سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 04:40 ب.ظ

خیلی وقته میخونم شما را
ولی کامنت نذاشتم
چون شرایط مشابه دارم سوال میکنم
گاهی حس نمیکنی خیلی نیاز داری نفس باشه ولی نمیتونه که باشه
دوست نداری مسافرت بری
زیر یک سقف باهاش زندگی کنی
مهمونی و و و باهاش باشی ولی نمیشه
و اینها مکدر و بدخلقت نمیکنه ؟
باعث نمیشه ازرده خاطر بشی ؟

سلام ناهید جان . کاش یه کامنت کوچولو برام میذاشتی زودتر با هم آشنا میشدیم عزیزم .
چرا عزیزم همه ی اینها رو که گفتی حس میکنم و مسلما" نیاز دارم ولی تجربه بهم ثابت کرده واقعا همه چیز رو نمیتونیم با هم داشته باشیم . اون آدمی که در کنارمونه (برای من نفس) باید انقدر آدم با ارزشی باشه و انقدر وجودش زندگی رو پر کرده باشه که این نبودن های فیزیکی رو بشه تحمل کرد .
هیییچوقت یه آدم که همیشه در کنارمه بصورت فیزیکی رو به نفس که خیلی وقتا ممکنه نباشه ترجیح نمیدم عزیزم .
زندگی با همه ی کمی کاستی هاش ، شیرینی های خاص خودش رو داره

رهآ سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 04:28 ب.ظ https://ra-ha.blog.ir

عزیزم ان شالله بهتر بشی و خیلی زود از این دکتر رفتن ها خلاص بشی.
بیشتر مراقب خودت باش

ممنونم رها جان .. رو چششمم

آبی سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 04:00 ب.ظ

وقت تون بخیر
ایشالا زود زود این پروسه فیزیوتراپی و مراجعه به پزشک به اتمام برسه و بهبودی حاصل بشه به هر حال میگذره و پیگیری نکردن با نگرانیها و عذاب وجدانیهایی همراهست که به نظرم این سختی گذرا ارزش خودشو داره تا به بهبودی برسید.
دارسی ملوس و مهربان
قبلا نوشته بودم منم سالها قبل گربه داشتم خاطرات خیلی خوبی ازش دارم هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم با دیدن عکس و فیلم این کوچولوی خواستنی حسودیم میشه کاملا درک میکنم چه قدر گربه ها وابستگی میارن و چقدر مهربان هستند .
من همیشه فیلم ها و سبک کمدی آقای مدیری رو دوست داشتم سریال هیولا هم کم و بیش دنبال میکنم.
واااای چه خوب همکارتون سر قضیه حلقه سر به سرتون نذاشت خیلی خیلی شوخی زشت و بی جایی ست مخصوصا که مطب تشریف داشتید و انگشتر معمولی نبود حلقه ازدواج بوده واقعا اینجاست که آدمها شعور و منطق خودشون نشون میدن .
خدا رو باید بابت روح بزرگی که دارید هم شکر کنید این روح بزرگ تا نباشه نمیتونه آرامش در جریان باشه .

+مهربانو دوست داشتنی و خوش قلب پست قبل در کامنت دومم قضیه مهاجرت من بهمراه همسرم رو براتون نوشتم و شما چقدرررر دوستانه و خوب جواب دادید ازتون ممنونم منم برای شما که مادر بسیار نمونه و همسر خوبی هستید آرزوی سلامتی و بهترینها دارم ایشالا شاهد خوشبختی و موفقیت دخترتون باشید. به خاطر پیگیری مسائل مربوط به مهاجرت مدتی از وبلاگستان دور بودم مجددا برگشتم فقط به خاطر اینکه ازتون خداحافظی کنم (درسته اینجا رو چند ماهه میخونم ولی دو سالی شده که کامنتاتون در وبلاگستان میخوندم و چقدررر حس خوب تو کامنتاتونه ) .
با مهاجرت و رفتن از ایران فکر نکنم سمت وبلاگستان بتونم بیام مهاجرت مسائل خودشو داره .
زمان زیادی به رفتن از ایران نمانده پس خدانگهدار عزیزم

آبی نازنینم منم تو این مدت کوتاه آشناییمون (میگم کوتاه ، چون حیفه واقعا دوست داشتنی هایی مثل تو رو سالها نداشت) از طریق کامنت های پر و پیمان ، مستند و منطقی که مینوشتی هم احساس خوب و لطیفی بهت پیدا کردم هم از نقطه نظرات عمدتا" همسو با هم ، استفاده ی بیشتری کردم . خدا به همراهت عزیزم . درک میکنم چقدددر مشغول خواهید شد و چقدر باید برای تجربیات جدید در یک دنیای جدید تر و بسیار متفاوت با چیزی که تا حالا زندگی کردید باید وقت صرف کنید . برات انرژی مثبت می فرستم و دعا میکنم هر چی زود تر و به بهترین شکل ممکن با جریان جدید زندگی وفق پیدا کنید و شاد تر از سابق و صد البته سلامت تر (هم جسمی هم روحی) ادامه بدید .
رفتن و نداشتن حضور فیزیکی دلیل نمیشه فراموشت کنم . منتظرت میمونم هر قدر طولانی هم باشه مهم نیست ولی میدونم یه وقتی که خودت مناسب میدونی از خودت بهم خبر میدی .
میبوسمت و برات بهترین ها رو آرزو مندم .

راتا سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 03:00 ب.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

سلام مهربانوی عزیزم حالت خوبه؟
امیدوارم روند درمانت عالی پیش بره ...
ادم وقتی مشکلی واسش پیش میاد زودرنج تر میشه و این طبیعیه چون بالاخره هم از نظر جسمی درد داره هم از نظر روحی فشار مضاعفی رو داره تحمل میکنه...
واست بهترینو میخام امیدوارم هر چه زودتر خوب خوب بشی

سلام عزیزم
ممنونم راتا جون بهترم .
دقیقا همینطوره که میگی عزیزم . ممنونم مطمئنم با انرژی مثبتت خیلی زودتر خوب میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد